eitaa logo
امام حسین ع
17هزار دنبال‌کننده
389 عکس
1.9هزار ویدیو
1.9هزار فایل
کانال مداحی و شعر و سبک https://eitaa.com/emame3vom
مشاهده در ایتا
دانلود
. |⇦•خوشا به پنجۀ راهب.. و توسل به سر مبارکِ حضرت سیدالشهدا (ع) و دیر راهب نصرانی ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ صلی الله علیک یا اباعبدالله .. کاشکی یه سلام مثه سلامِ راهبِ نصرانی میدادم ، بعدِ سلام منم جون میدادم آقا .. اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ .. بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را بیا و گرم کن از چهره ات شبِ ما را "منو جدا شدن از کویِ تو خدا نکند" که بی حرم چه کنم غصه هایِ فردا را خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را به موجِ سینه زنانت قسم غلام توام که بُرده گریۀ ما آبرویِ دریا را گدایِ هر شبم و کاسه گردم و ندهم به یک نگاهِ کریمانه ات دو دنیا را مرا ببر بِه چِشَم زیرِ پا مغیلان را مرا ببر که ببینم به نیزه سرها را خدا کند که بیایی شبی به روضۀ ما شنیده ام که به سر سر زدی کلیسا را خوشا به پنجۀ راهب که شانه ات می زد به آنکه بُرد دل راهبانِ ترسا را به پیر مرد غریبی که شُست گیسویت *هی با گلاب داره این سرُ میشوره و زیرِ لب میگه کی دلش اومد این سرُ از بدن جدا کنه .. عجب چشایِ قشنگی داره ...* به پیر مرد غریبی که شُست گیسویت گرفت از سر و رویِ تو خاکِ صحرا را *قسمش داد گفت با من حرف بزن .. من دیدم رو نیزه داشتی قرآن میخوندی .. این سر یه سرِ معمولی نیست ، بگو کی هستی ... فرمود: أنَا المَظلومُ، أنَا العَطشانُ وأنَا المَقتولُ بِکَربَلاءَ، .. یه وقتی دید یه هودجی از آسمان به زمین فرود آمد .. چندتا خانمپیاده شدن ، اما همه حواسشون به یه خانمیِ که قد خمیده داره راه میره .. دست به پهلو گرفته داره راه میره ..* خوشا به بزم عزاخانه اش که تا دَمِ صبح شنید پیشِ سرَت روضه هایِ زهرا را چرا بُرید سرت را به رویِ دامنِ من چرا نشاند به خون این دو چشم زیبا را چگونه سنگ شکسته جبین و دندانت چگونه زخم تَرَک داده رویِ لبها را به رویِ نیزه سرت بود و خیمه ها می سوخت رسید شعله و زلفِ تو در هوا می سوخت شاعر : حسن لطفی *هی صدا میزنه دستت درد نکنه راهب .. سرِ پسرمُ با گلاب شستشو دادی اما مسلمونا دورش کردن .. یکی با سنگ میزد .. یکی با نیزه میزد .. یکی با شمشیر .. .
. |⇦•اي میهمان بی بدن.. سر مبارکِ حضرت سیدالشهدا (ع) و ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ اي میهمان بی بدن ای سر خوش آمدي از بزم این جماعت مهمان کش آمدي با چه سختی پول داد گفت این سرُ یه شب مهمانِ من کنید .. دِیریست وا نگشته به این دیر پایِ غیر تو آمدی که با تو شوم عاقبت بخیر در کسوت مسیح به مهمانی آمدی وقتی به دیر راهب نصرانی آمدی تو قصد کرده ای همه دنیایِ من شوی ترسا شدم كه حضرتِ عیسایِ من شوی بي پيكر آمدي سر و جانم فدایِ تو اي سر! بگو چگونه نهم سر به پایِ تو اي سيبِ سرخ؛ آمده اي تا ببويمت بگذار با گلابِ نگاهم بشويمت *شروع کرد شستنِ سر .. گفت خودت خودت رو معرفی کن به من .. تو کی هستی ؟.. دید لباش مثه چوبِ خشک تکان خورد أنَا ابنُ مُحَمَّدٍ المُصطَفى، وأنَا ابنُ عَلِیٍّ المُرتَضى، وأنَا ابنُ فاطِمَةَ الزَّهراءِ، وأنَا المَقتولُ بِکَربَلاءَ، أنَا المَظلومُ، أنَا العَطشان ...* اين دير كربلا شده قرباني ات شوم قربان زخم گوشۀ پيشاني ات شوم دامن مكش ز دستم ، دستم به دامنت رأست چنين شده است چه كردند با تنت تير و سنان و نيزه و شمشير و ريگ و خار از هر چه هست زخمي داري به يادگار با اينكه از لبان تو پيداست تشنه اي گويا نرفته تشنه ز خون تو دشنه اي از وضع نامرتب رگهاي گردنت پيداست بد جدا شده رأس تو از تنت "زخم لبت" گمان كنم اين زخم، كهنه نيست اين خرده چوب ها كه نشسته به لب ز چیست
. |⇦• و توسل جانسوز ویژۀ شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها و اسارت خاندان آل الله و جگرم سوخته،صدام شرر داره *دیدی جیگر بسوزه ناله اثر میکنه،یه بابا می گفت: همه می ریختن به هم...یه بابا می گفت:در و دیوار گریه می کرد....* جگرم سوخته،صدام شرر داره یا حسین گفتنِ من اثر داره باید این بُزدلای شام بدونن نوه ی ابوتراب جگر داره *بابا! هر چی زدن گفتم:فقط بابامو می خوام..گفت: می خوای نزنیمت نگو:بابا...گفتم:دوباره بابا...* سر تا پا شبیه باغِ لاله ام نیمه شب گُر می گیرم با ناله ام فاطمه شدن به سن و سال که نیست من خودم یه زهرایِ سه ساله ام چی میشه بیای و بهترم کنی فکری واسه چشما ترم کنی من میخوام بازم رو زانوت بشینم من میخوام خودت چادر سرم کنی باباجون! مثه تو دنیا نداره تو دلم جز تو کسی جا نداره دخترا منو به هم نشون میدن میگن این دخترِ بابا نداره تو رو هی می بوسیدم یادش بخیر رویِ پات می خوابیدم یادش بخیر واسه من قصه می گفتی یادتِ خوابای خوب می دیدم یادش بخیر بعدِ تو دستای بسته رو دیدم وَرَمِ پاهایِ خسته رو دیدم از روی ناقه زمین که افتادم مادرِ پهلو شکسته رو دیدم میخونم با این لبایِ پر زخون زیرِ لب اِنّا اِلیه راجعون نباید محتضر رو تنها گذاشت این شبِ آخری رو پیشم بمون تو بخوای بازم کبوترم بابا با پرِ شکسته می پرم بابا به زیر دست و پا افتادم ولی روسری نیوفتاد از سرم بابا دلا رو با روضه بی قرار کنم همه رو به داغِ تو دچار کنم نون و خرما جلو پام پرت می کنند چند روزِ گرسنه ام چیکار کنم دَمِ دروازه همین که رسیدم چیزی جز بی احترامی ندیدم تو شلوغی وسطِ نامحرما صدای آهِ عموم رو شنیدم از نگاهِ تند و تیز بدم میاد تویِ شام از همه چیز بدم میاد مجلسِ شراب منو ریخته به هم خیلی از اسمِ کنیز بدم میاد *یه جوری نگام کرد،عمه ام منو زیر چادرِ خودش پنهان کرد.... تو خرابه سر رو بغل کرد،خوب به سر نگاه کرد،اول میخواست از خودش بگه،هزار تا حرف آماده کرده بود،میخواست گِله کنه، تا نگاش به سر افتاد، دردای خودش یادش رفت،اول از همه نگاش افتاد به محاسنِ بابا،دختر دارها میدونند،دختر رو صورت باباش حساسِ "مَنْ ذَا الَّذی خَضَبكَ بِدِمائكَ؟"... سر ابی عبدالله دو سه تا منزل قبل از شام ؛قبل از خرابه،رسید به یه منزلی ،دِیرِ راهب،روضه اش مفصلِ،اما تاریخ رو ورق بزنی می بینی تو دیر راهب،اون راهب نصرانی سر امام رو با گلاب شست،همه ی سر رو شست،خون ها رو از رو محاسن پاک کرد،سر تمیز،شستشو شده،معطر،اما توی خرابه وقتی سر رو دستِ دختر دادن،پر از خون بود،من از امام زمان عذر می خوام،روضه رو خود امام زمان خونده….حضرت میخواد سلام بده: “أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ” سلام بر آن دندانِ چوب خورده... چیکار کردن با صورت؟ چیکار کردن که محاسن غرقِ خونِ؟ امام زمان میگه: "الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ" یه نگاه کرد دید یه دندون سالم برا باباش نذاشتن،لبا ترک ترک و پاره است،امام زمان میگه:چوب رو نمی زد،"الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ" یعنی سلام به اون آقایی، که چوب رو می کوبیدن رو دندوناش...اینقدر رقیه هم تو صورت خودش زد،سر افتاد؛دخترم افتاد... مرحوم ربانیِ خلخالی در کتاب ستاره ی درخشان شام داره: بی بی زینب وقتی برگشت مدینه،روضه خونی گرفت،همه زن های مدینه رو بی بی جمع کرد،خودش شروع کرد روضه خوندن،از گودال گفت،از عباس گفت،از شیرخواره گفت،نوشتن همه حرفاش رو که زد،یه مرتبه دیدن زینب آروم گرفت،ساکت شد،دقایقی سکوت کرد،یه آه کشید،یه مرتبه زیر لب گفت:" "فَأمّا رُقَیه"... یکی از بزرگان و علماء نقل میکنه:میگه: در عالم مکاشفه یکی از بزرگان،میگه:خانوم زینب رو دیده بود درشمایلی از نور،گفته بود: خانوم جان! این همه روضه،از کربلا تا شام،کجا شما پیر شدید؟کجا سخت گذشت؟ خانوم فرموده بود: همه روضه ها یه طرف،یه جا خیلی سخت گذشت،پیر شدم،اومدم گوشه ی خرابه دیدم سر داداشم یه طرف رو خاک،امانتِ داداشم یه طرف رو خاکِ،کدوم رو بغل کنم،سرِ حسین رو بغل کنم،دخترش داره جون میده...حسین... .
|⇦•دید از دور مسیحا نفسی.. ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ دید از دور مسیحا نفسی می‌آید دید با قافله فریاد رسی می‌آید صحنه‌ای دید در آن قافله اما جان کاه بر سر نیزه سری دید سری همچون ماه این سر کیست که این قدر تماشا دارد؟! صوت داودی و انفاس مسیحا دارد از سر هر مژه‌اش معجزه بر می‌خیزد با طنینش همه آفاق به هم می‌ریزد با نسیم از غم دل گفت به صد شیون و آه به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلفِ سیاه گر چه این شیوۀ رندانِ بلا کش باشد حیف از این زلف.. که بر نیزه مُشَوَّش باشد با دلی سوخته آمد به طواف سر ماه پاره پاره دلش از داغِ لبِ پرپر ماه گفت: "ای جان جهان نذر غمت جانم باش امشبی را ز سر لطف تو مهمانم باش" *اومد نزدیک سر شد .. نگهبانا جلوشُ گرفتن ، کجا داری میری؟.. میخوام ببینم این سرِ کیه ؟.. گفت میشه این سر امشب مهمانِ من باشه .. گفت همه داراییم رو میدم فقط این سرُ به من بده .. سرُ بغل کرد آورد داخلِ دیر .. شروع کرد سر رو با گلاب شستن ..* ماه را همره خود با دل بی تاب آورد نذر لبهایِ ترک خورده کمی آب آورد خون از آن چهره که میشست دلش خون می‌شد حال او منقلب و دیده دگرگون می‌شد اشک در چشم پر از شیون راهب می‌خواند روضه میخواند از آن اوج مصائب می‌خواند روضه می‌خواند همه عمر در این چرخ کبود بین زرتشتی و آشوری و ترسا و یهود نشنیدم که سرِ نیزه سری را ببرند یا که در سلسله بی بال و پری را ببرند آه از آن سوز و گدازی که در آن محفل بود عشق می‌گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود گفت عالم شده حیران پریشانیِ تو کیستی تو به فدای سر نورانی تو... ناگهان ماه، چه جان کاه دمی لب وا کرد محشری در دلِ آن سوخته دل بر پا کرد گفت: "من کشتۀ لب تشنۀ عاشورایم زینت دوش محمد ؛ پسرِ زهرایم" دید راهب به دلش شعله و شور افتاده‌ست شعلۀ آتشی از نخلۀ طور افتاده‌ست تشنۀ عشق شد از غصه نجاتش دادند ناگهان در دل شب آب حیاتش دادند.. صورتش را به رویِ صورت خونین حسین و مُشرف شد از آن لحظه به آیین حسین.. شاعر: .
. ‍ و توسل جانسوز _ دیرِ راهب و خاندان آل الله ┄┅═══••↭••═══┅┄ راهب اومد جلو ، به این نیزه دار گفت یه خواهشی ازت دارم. _چیه؟ راهب چی میگی؟ گفت میتونم ازت خواهش کنم این سر امشب مهمون من باشه؟.. گفت اینجوری نمیشه، باید پولی بدی عطایی بدی . زری داد و سرُ از بالایِ نیزه پایین آورد .. شاید بی بی هی زیر لب داره میگه راهب میدونی قیمت اون سر چی بود؟.. راهب اون سر تو بغل زهرا بزرگ شده .. راهب قیمت اون سر رو این دختر فقط می‌دونه .. از اینجا به بعد رو ابن شهر آشوب در مناقبش نقل میکنه منم نقل میکنم، سرُ آورد با احترام در رو بست خدایا این سر کیه اینجوری دل منو میلرزونه ؟.. بگو راهب سر چیه؟.. یه اسم از کربلاش میاد دل ما میلرزه.. اما اینجا دید داره هاتفی صدا میزنه طوبی لَک .. طوبی لَک .. خوش به سعادتت .. خوش به سعادتت .. خدایا چه خبره؟.. کیه این هاتف؟ .. دید نه، این سر عجیب غریبه، هی صدا زد با من حرف بزن، یه ذره با من حرف بزن ، دید نمیشه یهو صدا زد یا ربّ بِحَق عیسی تَأمُرُ هذا الرأس بتَکَلُّم مِنّی .. به این سر امر کن با من حرف بزنه .. یهو دید لبا داره به هم میخوره .. الهی فدایِ اون لبای خونیت آره این شده جوابِ مهربونیت .. میگه گوشامو ‌جلو بردم بینم چی میگه صدا اومد راهب میخوای چی بشنوی؟ صدا زد شما کی هستی ؟ خودتو به من معرفی کن، میگه دید دوباره لبا داره به هم میخوره،میخوای منو بشناسی؟ .. أنا ابنُ محمدٍ المصطفی ... أنا ابنُ علیٍ المرتضی ... أنا ابنُ فاطمةِ الزهراء ... من میگما، شاید یهو صدایِ مادرش .. راهب داره گوش میده، یهو دید لبا داره بازم به هم میخوره، صدا داره میاد راهب : انا المَظلوم ... انا الغَریب ... انا العَطشان ... قربونت بشم اینطوری نگو جگرِ راهب خون شد .... دیگه نتونست تحمل کنه خم شد وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ ... جایِ رقیه خالی .. جای رباب خالی .. جای سکینه خالی ... جای زینب خالی ... صورت رو صورت ابی عبدالله گذاشت ... راهب میدونی این صورت رو صورت کیا نشسته ... آقا چرا محاسنت خونیِ ... راهب ، اون خون ، خونه علی اکبرشِ ... هم غلام سیاه جُونِشِ ... هم خونه دونه دونه شهداشه ... از همه مهم تر خونه علی اصغرشِ ... آقا چرا محاسنت خاکستری شده ... ای داد ... بابا ... بابا ... از رو نیز نگام میکردی یادته من تو رو نگاه می کردم یادته پای نیزه تن سیلی خوردم یادته من همش زمین میخوردم یادته .... حسین ...... ____________ .
. ‍ ⇦🕊 و توسل جانسوز _ دیرِ راهب و اسارت خاندان آل الله ┄┅═══••↭••═══┅┄ از صبح دل تو دلش نیست ، یه خوابی دیده عیسی مسیح بهش گفته مهمون داری ... از صبح نشسته منتظر خدا این مهمون من کیه که عیسیِ پیغمبر اینجور سفارششُ کرده ... کأنَّ یه کِشِشی تو این دلشِ .. یه هول و وَلایی تو این دلش ایجاد شده ... همینجور منتظر ساعات گذشت ، ظهر شد عصر شد ، نزدیک غروب از دور یهو دید یه سیاهی داره نزدیک میشه ، اومد بیرون با دقت نگاه کرد دید یه قافله ای داره میاد ... همینجور که قافله نزدیکتر میشد نگاه کرد دید این قافله حالاتش عجیب غریبه ... یه عده مرد جنگی ، از سر و وضعشونم معلومه لا اُبالی ... پشت سرشون هشتاد و خورده ای زن و بچه قد و نیم قد ... یه آقایی روی ناقۀ لنگ ... دستاشو بستن ... پاهاشو از زیر شکم ناقه ... نگاه میکنه به چهرۀ این قافله، خدا این قافله عجب عجیب غریبِ ... نه به اون مردایِ جنگی ، نه به این زن و بچه ... اینا کی ان؟.. نکنه اینا همون مهمونایی ان که عیسی مسیح به من وعده داده .. یه نگاهی درستی کرد دید بالایِ نیزه یه تعداد سرُ زدن .. اما این زن و بچه همش نگاهشون به یه سر که بین اون یکی سَرا مثل خورشید داره نور میده ... هی نگاه می‌کنه ، خدایا چقدر نورانیِ این رأس مبارک ... این همون مهمونیِ که عیسی به من وعدۀ اومدنشو داده .. ایستاد، آرام آرام آمدند راهب بگو ببینم تو این دِیرت یه جا برا استراحت ما هست یا نه؟ گفت بفرمایید میتونید اینجا استراحت کنید، میگه آمدن خودشون چادر زدن و اسباب غذا ، یه عده ای زن و بچه ها رو هم جمع کردن پشت دِیر (کلیسا) زن و بچه ها کنار هم ، آروم آروم داره غروب میشه، هوا داره سرد میشه ، لباس نامرتب تن این بچه ها ... دید تو این زن و بچه ها چشم همه شون به یه خانم .. انگار همه پروانۀ دور اون شمعند ... صدا میزنه بچه ها بیان جلوتر، بچه ها تو پناه این دیوار پناه بگیرید ، سرما کمتر اذیت کنه .. یکی میگفت عمه پاهام .. یکی میگفت عمع امروز یکم عقب افتادم بد زدن تو کمرم .. صدا میزد کلثوم، چند تاشونو تو بغل کن .. رباب چند تاشونوم تو بغل کن .. فضه نزار این بچه ها جدای از هم بشینن .. صدا زد اون نازدانه ام بیاد بغل خودم عمه ... عمه فدات بشه عمه ... عمه .. بیزیم نَه خِیمه میز ، نه خَرگاهی میزوار (عمه نه خیمه برامون مونده نه پناهگاهی) دیدی قیزیم بیز اَسیریخ باش اُوسته الله ایمیزوار (گفت دخترم ما اسیریم بالاسرمون خدا رو داریم) دیدی بیور گورم عمه عَموم هایاندا قالیب (گفت بگو ببینم عمه ، عموم کجا مونده؟) دیدی قیزیم بوقوشون قولارین سو اُوسته سالیب (گفت دخترم این لشگر به خاطر آب دست هاشو جدا کردن) قیزیم ... یات دا ... عمه بیردَنه سوالیم وار ... (بخواب دخترم ... بخواب ... عمع، یه سواله دیگه هم دارم) عمه بیور بابام هاچان گَلَجاخ ... (عمه بگو ببینم بابام کی میاد ؟..) دیدی قیزیم بیزَ خرابه دَ قُناخ گَلَجَخ (گفت دخترم برایِ خرابۀ ما مهمون میاد ...) ____________ .
. ‍ ✼═══┅═══✼ بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را بیا و گرم کن از چهره ت شبِ ما را من و ُجدا شدن از کویِ تو خدا نکند که بی حرم چه کنم غصه هایِ فردا را خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را ... *امسال نکنه من جا بمونم ... نکنه باز رُفقام برن من جا بمونم ... امسال نکنه باز اربعین من از راهِ دور سلامت بدم ... ارباب آقایی کن ... امسالم بطلب ما رو ....* گدایِ هر شبم و کاسه گردم و ندهم به یک نگاهِ کریمانه ات دو دنیا را .... *تو یه بار منو نگاه کنی برام بسه ... یه بار تو یه روضه یه نظر بهم کنی خوب میشم ارباب ....* مرا ببر به چشمِ زیرِ مغیلان را مرا ببر که ببینم به نیزه سرها را خدا کند که بیایی شبی به روضۀ ما شنیده ام که به سر ، سر زدی کلیسا را خوشا به پنچۀ راهب که شانه ات می زد به آنکه بُرد دلِ راهبان ترسا را .
برد راهب عاقبت سر را به دیر تا خدا در دیر خود می کرد سیر شد چراغ دیر آن سر تا سحر دیگر این جا دیر راهب بود و سر ناگهان آمد صدای یا حسین واحسینا واحسینا واحسین آن یکی می گفت حوا آمده دیگری می گفت سارا آمده هاجر از یک سو پریشان کرده مو مریم از یک سو زند سیلی به رو آسیه رخت سیه کرده به بر گه به صورت می زند گاهی به سر ناگهان راهب شنید این زمزمه ادخلی یا فاطمه یا فاطمه آه راهب دیده بربند از نگاه مادر سادات می آید ز راه بست راهب دیده اما با دو گوش ناله ای بشنید با سوز و خروش کای قتیل نیزه و خنجر حسین ای فروغ دیدۀ مادر حسین بر فراز نی کنم گرد تو سیر یا به مطبخ یا به مقتل یا به دیر؟ امشب ای سر چون گل از هم واشدی بیشتر از پیشتر زیبا شدی ای نصاری مرحبا بر یاری ات فاطمه ممنون مهمان داری ات هر کجا این سر دم از محبوب زد دشمنش یا سنگ زد یا چوب زد تو نبودی، گِرد این سر صف زدند پیش چشم دخترانش کف زدند پیش از آن کافتد در این دیرش عبور من زیارت کردم او را در تنور حاج غلامرضا سازگار
بود دیری در ره کوفه به شام عیسوی راهب در آن کرده مقام در غروبی گوشش آمد ولوله دید آنجا آمده یک قافله پیش روی قافله سرها به نی خستگانی بی رمق، ره کرده طی رفت خورشید وچو وقت شام شد قافله در آن مکان آرام شد نیمه شب راهب عجایب چیز دید از سری ساطع بود نوری شدید گفت راهب،مردمان این سرزکیست پاسخ آمد کز حسین بن علیست مادر او دخت پیغمبر ز ماست کشته ایم اورا سرش برنیزه هاست گفت الحق که شما قومی بدید مسلمید وسبط پیغمبر کشید گر کسی فرزند عیسی داشتیم او بروی چشم خود بگذاشتیم داد درهم ها که تا امکان شود یک شبی سر پیش او مهمان شود با گلابش شست وپیش رو گذاشت بذر عشقش را درون قلب کاشت اشک ریزان کرد با او گفتگو گفت جانا از خودت با من بگو گفت راهب،نام من باشد حسین بر رسول ا..بودم نور عین بوده ام فرزند حیدر،مرتضی نور چشم فاطمه خیرالنسا درکنارآب کردندم شهید تشنه لب، مظلوم، چون من کس ندید مسلمم،مقتول دست مسلمین مسلمین منحرف از راه دین اهل بیتم بعد من آزرده اند کودک وزنها اسیری برده اند گفتگوها داشت راهب تا سحر با سری که بود همسان قمر تا سحر گردیدو شام اتمام شد بهر راهب شام خوش فرجام شد راهب ما صبح نصرانی نبود سر،دری دیگر به روی او گشود دین راهب بعد از آن اسلام شد او مسلمان گشته ای خوشنام شد راهب ما بعد از آن شام شگفت شد مسلمانی محب اهل بیت شاعر : اسماعیل تقوایی
مرا دِیری است روشن تر ز کعبه اَمان اینجاست، ایمن تر ز کعبه من اینجا در میان معبدِ خود چه می بینم ز لطفِ سرمدِ خود چه خورشیدی، عجب مهمانِ خوبی طلوعش را نمی بیند غروبی چه آقایی، چه مولایی، چه شاهی تو ای سر! کیستی اینقدر ماهی؟ بتو می آید از ابرار باشی ز نسل عترتِ اطهار باشی تو شاید ای سر! عیسای مسیحی مُشبَّک از چه مانند ضریحی؟! چرا پیشانیِ تو سنگ خورده چرا این روی ماهت چنگ خورده چرا دندان و لبهایت شکسته مگر بر صورتت نیزه نشسته بیا ای سر، ترا چون گُل ببویم گلاب آرَم، ز خون رویت بشویم بگو ای سر، مگر مادر نداری بمیرم من، مگر خواهر نداری شنیدم با همین لعلِ پُر از خون تو می گفتی که هستم ماهِ گردون بگو یکبارِ دیگر یک کلامی جوابم را بده، گفتم سلامی سلام ای راهبِ دلخستۀ ما سلام ای از ازل دلبستۀ ما نه عیسایم، نه موسایم، نه نوحم نه خورشیدم، نه مهتابم، نه روحم حسینم من، شهید کربلایم گلِ پیغبر و خیرالنسایم هزاران عیسی و موسی غلامم مسلمانانِ عالم را امامم مسلمانان مرا دعوت نمودند به رویم نیزه و خنجر گشودند مرا از اسب، پائینم کشاندند بروی پیکرم، مرکب دواندند بسی بر حنجرم، خنجر کشیدند مرا لب تشنه آخر سر بریدند سرم بازیچه شد در دستِ اعدا تنور و نیزه و حالا در اینجا تو حالا میزبانِ هل اَتایی شَوی اینک براهِ مافدایی شهادت دِه به یکتایی، خدا را بخوان نامِ نبیِ و مرتضا را خدا خوانده ترا از اهل ایمان نوشته نام تو جزو شهیدان محمود ژولیده
بیا ببین دلِ غمگینِ بی‌شکیبا را بیا و گرم کن از چهره‌ات شبِ ما را "من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند" که بی‌حرم چِه کُنَم غصه‌های فردا را خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را به موجِ سینه‌زنانت قسم به نامِ توام که بُرده گریه‌یِ ما آبرویِ دریا را گدایِ هر شبم و کاسه‌گردم و ندهم به یک نگاهِ کریمانه‌ات دو دنیا را مرا ببر بِچِشَم زیرِ پا مغیلان را مرا ببر که ببینم به نیزه سرها را خدا کند که بیایی شبی به روضه‌ی ما شنیده‌ام که به سر سر زدی کلیسا را خوشا به پنجه‌ی راهب که شانه‌ات می‌زد به آنکه بُرد دلِ راهبان ترسا را به پیر مرد غریبی که شُست گیسویت گرفت از سر و رویِ تو خاکِ صحرا را خوشا به بزم عزاخانه‌اش که تا دَمِ صبح شنید پیشِ سرَت روضه‌هایِ زهرا را چرا بُرید سرت را به رویِ دامن من چرا نشاند به خون این دو چشم زیبا را چگونه سنگ شکسته جبین و دندانت چگونه زخم تَرَک داده رویِ لب‌ها را به رویِ نیزه سرت بود و خیمه‌ها می‌سوخت رسید شعله و زلفِ تو در هوا می‌سوخت حسن لطفی
در آغوشش کشید و خوب او را بوسه باران کرد جفای مسلمین را یک مسیحی خوب جبران کرد فدای راهبی که شانه بر گیسوش زد اول سپس از ماتم او گیسوی خود را پریشان کرد سزد اینکه مشایخ شرمسار از راهبان باشند به پاس آن پذیرایی که انجیلی ز قرآن کرد چه باک ار مأذنه خاموش از بانگ عزای اوست که حکم حکمتش ناقوس ها را مرثیه خوان کرد مرتضی روستایی
بشنو از من چون حکایت می کنم از سری بر نی روایت می کنم از سری افتاده از پیکر جدا پیکری مدفون خاک کربلا از سری که بگذرانده برتنور خانه خولی شده دریای نور یک شبی در دیر مهمان گشته است راهبی با سر مسلمان گشته است از سری که با لبان اطهرش کوفه قرآن خوانده بهر خواهرش از سری که چوب برلبهاش زد بن زیاد وقلب زینب داغ کرد از سری که روح وجان زینب است ماه نورانی زینب در شب است از سری که همره یک کاروان رفت سوی شهر دشمن شهر شام شد هدف با سنگها از روی بام لعن ونفرین باد بر افراد شام کرد از نی بر جسارتها نظر اشکهایش کرد زینب، خونجگر آن سری که رفت در بزم شراب رفت زیر ابر کینه آفتاب آن سری که باشد از سبط رسول دومین فرزند زهرای بتول او حسین است ودل عالم برد شیعه در سوگش گریبان می درد لعن ونفرین خدا وانبیا باد بر آنکه سرش کرده جدا لعن حق بادا به اصحاب یزید جانیان بد سرانجام پلید       شاعر : اسماعیل تقوایی
...ترک دنیا گفته ای، در کنج دیر مثل عیسی آسمان را کرده سیر لحظه لحظه سال ها در انتظار تا شود دیرش زیارتگاه یار بی خبر خود رازها در پرده داشت در تمام عمر یک گم کرده داشت دید در پایین دیر خود شبی هر طرف تابیده ماه و کوکبی گفت الله کس ندیده این چنین هیجده خورشید، یک شب بر زمین آمده از طور، موسای دگر در غل و زنجیر، عیسای دگر سر به نوک نیزه می گوید سخن یا سر یحیی است پیش روی من لاله ی حمرا کجا و آبله بازوی حورا کجا و سلسله گشته نیلی ماهِ روی کودکی بسته دست نونهال کوچکی طفل دیگر بسته با معبود عهد یا سر عیسی جدا گشته به مهد  کرد نصرانی نزول از بام دیر گرد سرها روح او سرگرم سیر دیده بر شمع ولایت دوخته چون پر پروانه جانش سوخته راهب پیر و سر خونین شاه رازها گفتند با هم با نگاه شد فراق عاشق و معشوق طی این به پای نیزه او بالای نی ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه کای جنایت پیشگان رو سیاه کیست این سر؟ کاین چنین خواند فصیح وای من داوود باشد یا مسیح؟! یا شده ایجاد صفین دگر؟! گشته قرآن بر سر نی جلوه گر پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟ این سر خونین، سر یک خارجیست بود هفتاد و دو داغش بر جگر تشنه لب از او جدا کردیم سر لرزه بر هفت آسمان انداختیم اسب ها بر پیکر او تاختیم شعله ها از هر طرف افروختیم خیمه هایش را سراسر سوختیم هر یتیمش از درون خیمه گاه برد زیر بوتهء خاری پناه ریخت نصرانی به دامن خون دل گشت سر تا پا وجودش مشتعل برکشید از سینه چون دریا خروش گفت ای دون فطرتان دین فروش ثروت من هست چندین بدره زر در جوانی ارث بردم از پدر در بهای این همه سیم و زرم امشب این سر را امانت می برم می کنم تا صبح با او گفتگو کز دهانش بشنوم سری مگو... برد سوی دیر سر را با شتاب کرد ناگه هاتفی او را خطاب راهب از اسرار، آگه نیستی هیچ دانی میزبان کیستی؟ این که لب هایش چنین خشکیده است بحر رحمت از دمش جوشیده است اینکه زخمش را شمردن مشکل است زخم هفتاد و دو داغش بر دل است گوش شو کآوای جانان بشنوی از دهانش صوت قرآن بشنوی گرد ره با اشک، از این سر بشوی با گلاب و مشک، خاکستر بشوی برد راهب عاقبت سر را به دیر تا خدا در دیر خود می کرد سیر شد چراغ دیر آن سر تا سحر دیگر این جا دیر راهب بود و سر خشت خشت دیر را بود این کلام کای چراغ دیر و مطبخ السلام ناگهان آمد صدای یا حسین واحسینا واحسینا واحسین آن یکی می گفت حوا آمده دیگری می گفت سارا آمده هاجر از یک سو پریشان کرده مو مریم از یک سو زند سیلی به رو آسیه رخت سیه کرده به بر گه به صورت می زند گاهی به سر ناگهان راهب شنید این زمزمه ادخلی یا فاطمه یا فاطمه آه راهب دیده بربند از نگاه مادر سادات می آید ز راه بست راهب دیده اما با دو گوش ناله ای بشنید با سوز و خروش کای قتیل نیزه و خنجر حسین ای فروغ دیدۀ مادر حسین بر فراز نی کنم گرد تو سیر یا به مطبخ یا به مقتل یا به دیر؟ امشب ای سر چون گل از هم واشدی بیشتر از پیشتر زیبا شدی ای نصاری مرحبا بر یاری ات فاطمه ممنون مهمان داری ات هر کجا این سر دم از محبوب زد دشمنش یا سنگ زد یا چوب زد تو نبودی، گِرد این سر صف زدند پیش چشم دخترانش کف زدند پیش از آن کافتد در این دیرش عبور من زیارت کردم او را در تنور راهب اول پای تا سر گوش شد ناله ای از دل زد و بی هوش شد چون به هوش آمد به سوی سر شتافت سینۀ تنگش به تیر غم شکافت گفت ای سر، تو محمّد نیستی؟ گر محمّد نیستی پس کیستی؟ ناگهان سر، غنچۀ لب باز کرد با نصاری درد دل ابراز کرد گفت کای داده ز کف صبر و شکیب من غریبم من غریبم من غریب گفت: می دانم غریب و بی کسی غربتت ثابت شده بر من بسى تو غریبی که به همراه سرت همره آید دست بسته خواهرت باز اعجازی کن ای شیرین سخن لب گشا و نام خود را گو به من آن امیرالمؤمنین را نور عین گفت: راهب! من حسینم من حسین من که با تو همسخن گشته سرم نجل زهرا زادۀ پیغمبرم دیده این سر از عدو آزارها خوانده قرآن بر سر بازارها اشک راهب گشت جاری از بصر گفت ای ریحانۀ خیرالبشر از تو خواهم ای عزیز مرتضی شافع راهب شوی روز جزا گفت آئین نصاری واگذار مذهب اسلام را کن اختیار راهب از جام ولایت کام یافت تا تشرف در خط اسلام یافت یوسف زهرا بدو داد این برات گفت ای راهب شدی اهل نجات عاشق و معشوق بود و بزم شب صبحدم کردند از او سر را طلب راهب آن سر را چون جان در بر گرفت باز با سر گفتگو از سر گرفت گفت چون بر این مصیبت تن دهم؟ میهمان خویش بر دشمن دهم... گلچینی از یک مثنوی
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا همان حماسه، که جاوید خوانده‌اند او را همان حماسهٔ زیبا، همان قیامت عشق به خون نشستنِ سرو بلندقامت عشق به همره اُسرا، می‌روند شهر به شهر سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر «چهل ستاره» که بر نیزه می‌درخشیدند به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند طناب ظلم کجا، اهل‌بیت نور کجا؟ سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟ هوا گرفته و دلتنگ بود، در همه جا نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را صبا، مشاهده می‌کرد برگ‌ریزان را نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید صدای همهمه پیچید، در سپاه یزید سپاه، مستِ غرور است و مستِ پیروزی و خنده بر لبش، از شورِ عافیت‌سوزی... چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند چو رعد، خندهٔ شادی از این ظفر کردند ز حد گذشته پس از کربلا جسارتشان که هست زینب آزاده در اسارتشان گذار قافله یک شب کنار دِیْر افتاد شبی که عاقبت آن اتفاقِ خیر افتاد حَرامیان، همه شُربِ مُدام می‌کردند به نام فتح و ظفر، می به جام می‌کردند اگرچه شب، شبِ سنگین و تلخ و تاری بود سَرِ مقدّسِ خورشید، در کناری بود سری که جلوهٔ «والشّمس» بود در رویش سری که معنی «واللّیل» بود گیسویش سری، که با نَفَس قدسیان مصاحب بود کنار سایهٔ دیوارِ «دِیْر راهب» بود سری، که از همهٔ کائنات، دل می‌برد شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد سکوت بود و سیاهی و نیمهٔ شب بود صدای روشنِ تسبیح و ذکر یا رب بود صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد به خطّ نور ز بالا نوشته می‌آمد شگفت‌منظره‌ای دید، دیده چون وا کرد برون ز دِیْر شد و زیر لب، خدایا کرد میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت از او نشانیِ فرماندهٔ سپاه گرفت رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست اگر تو را، ز محبّت نشان و بویی هست دلم به عشقِ جمالی جمیل، پابند است دلم به جلوهٔ خورشید، آرزومند است یک امشبی، «سَرِ خورشید» را به من بدهید به من، اجازهٔ از خود رها شدن بدهید دلم هواییِ دیدارِ این سَرِ پاک است سری، که شاهد او، آسمان و افلاک است بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟ سرِ بریدهٔ یحیی که نیست، پس سَرِ کیست؟ جواب داد که این سر، سری‌ست شهرآشوب به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب سر کسی‌ست، که شوریده بر امیر، ای مرد! خیالِ دولتْ پرورده در ضمیر، ای مرد! تو بر زیارتِ این سر، اگر نظر داری بیار، آنچه پس‌اندازِ سیم و زر داری جواب داد که این زر، در آستین من است بده امانت ما را، که عشق، دین من است به چشمِ همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است هزار سکهٔ زر، نذرِ یک نظر عشق است بگو: که صاحب این سر، چه نام داشته است؟ چقدر نزد شما، احترام داشته است؟ جواب داد که این سر، که آفتاب جَلی‌ست گلاب گلشن «زهرا» و یادگار «علی»‌ست سَرِ بریدهٔ فرزند حیدر است، این سر سَرِ حسین، عزیز پیمبر است، این سر... گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را خدای زیر و زبر می‌کند جهان تو را به دِیْر رفت و به همراه خود، گلاب آورد ز اشک دیدهٔ خود، یک دو چشمه آب آورد غبار راه از آیینه پاک کرد و نشست کشیده آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت فضای دِیْر از او، عطر دلپذیر گرفت... دوباره صحبت موسی و طور، گل می‌کرد درخت طیّبهٔ عشق و نور، گل می‌کرد خطاب کرد به آن سر: که ای جلال خدا! اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت کلیم، چون تو بیانی چنین فصیح نداشت چو گل جدا ز چمن با کدام دشنه شدی؟ برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟ هزار حیف، که در کربلا نبودم من رکاب‌دار سپاهِ شما، نبودم من ز پیشگاه جلال تو، عذرخواهم من تو خود پناه جهانی و بی‌پناهم من به احترام تو، «اسلام» را پذیرفتم رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم دلم در این دلِ شب، روشن است همچون ماه به نورِ «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاَ الله» فدایِ خون‌جگری‌های جَدِّ اطهر تو فدای مکتب پاک و شهیدپرور تو «شهادتینِ» مرا، بهترین گواه تویی که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی... من حقیر کجا و صحابی تو کجا؟ شکسته بال و پرم، هم‌رکابی تو کجا؟ نه حُسن سابقه دارم نه مثل ایشانم فقط، ز دربدری‌های تو، پریشانم به استغاثه سرِ راهت آمدم، رحمی «فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی» بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز «که جز ولای توأم نیست هیچ دست‌آویز»... نگاه مِهر تو شد، مُهرِ کارنامهٔ من گلاب ریخت غمت در بهارنامهٔ من من از تمامی عمر امشبم تبرّک شد ز فیض بوسه به رویت، لبم تبرّک شد «شفق» اگرچه رثای تو از دل و جان گفت حکایت از سر و سامان عشق «عُمّان» گفت
. علیه‌السلام دید از دور مسیحا نفسی می‌آید دید با قافله فریادرسی می‌آید صحنه‌ای دید در آن قافله اما جانکاه بر سر نیزه سری دید، سری همچون ماه این سر کیست که اینقدر تماشا دارد؟ صوت داوودی و انفاس مسیحا دارد؟ از سر هر مژه‌اش معجزه بر می‌خیزد با طنینش همه آفاق به هم می‌ریزد با نسیم از غم دل گفت به صد شیون و آه به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه گرچه این شیوۀ رندان بلاکش باشد حیف از این زلف که بر نیزه مشوش باشد با دلی سوخته آمد به طواف سر ماه پاره پاره دلش از داغ لب پرپر ماه گفت ای جان جهان نذر غمت! جانم باش امشبی را ز سر لطف تو مهمانم باش ماه را همره خود با دلِ بی‌تاب آورد نذر لب‌های ترک خورده کمی آب آورد خون از آن چهره که می‌شُست، دلش خون می‌شد حال او منقلب و دیده دگرگون می‌شد اشک در چشم پر از شیون راهب می‌خواند روضه می‌خواند از آن اوج مصائب می‌خواند روضه می‌خواند: همه عمر در این چرخ کبود بین زرتشتی و آشوری و ترسا و یهود نشنیدم که سرِ نیزه سری را ببرند یا که در سلسله بی بال و پری را ببرند آه از سوز و گدازی که در آن محفل بود عشق می‌گفت به شرح، آن‌چه بر او مشکل بود گفت: عالم شده حیرانِ پریشانی تو! کیستی تو؟ به فدای سر نورانی تو! ناگهان ماه،‌ چه جانکاه دمی لب وا کرد محشری در دل آن سوخته‌دل، برپا کرد گفت: من کشتۀ لب‌تشنۀ عاشورایم زینت دوش محمد، پسر زهرایم دید راهب به دلش شعله و شور افتاده‌ست شعلۀ‌ آتشی از نخلۀ طور افتاده‌ست تشنۀ عشق شد از غصه نجاتش دادند ناگهان در دل شب آب حیاتش دادند صورتش را به روی صورت خونین حسین... و مُشَرَّف شد از آن لحظه به آیین حسین... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * در این شعر بعضی از ابیات به شیوه‌های مختلفی تضمین شده است. ** این ماجرا، با تفاوت‌هایی در منابع زیر نقل شده است: - بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۸۴ - لهوف، ص۱۳۶ - عبرات المصطفین فی مقتل الحسین(علیه‌السلام)، ج۲، ص۲۵۸ - مقتل الحسین(علیه‌السلام) مقرم، ص۴۴۶ - تذکرة الخواص، ص۱۵۰ (به نقل از کتاب «خورشید بر فراز نیزه‌ها» نوشته آقای سیدمحی‌الدین موسوی، ص۸۸ تا ۹۵) .
. با (علیه السلام) آنقدر کردم به خولی التماس تا تو را بگرفتم از آن ناسپاس در عوض دینار و درهم داده ام هرچه بهرت داده ام کم داده ام قیمت یک موی تو یک عالم است جان اگر بخشم در این سودا کم است گل رخا ! آماج خارت کرده اند؟ وای برمن سنگسارت کرده اند؟ 👇
. بی حیایم، ز خود گریزانم بند نفسم، خدای عصیانم! آبرودار! آبرو ریزم پر گناهم، ولی پشیمانم کمکم کن که فرصتم رفته ز سرانجام خود هراسانم دست من را بگیر، تنهایم فکر من باش، فکر جبرانم هرچه سرمایه داده بودی رفت زده دزد گنه به ایمانم کار من را خودت درستش کن ای خدای قدیم الاحسانم در عزای سرش، به سر زده ام ز قفای بریده گریانم آب بود و عطش هلاکش کرد آه از اندوه شاه عطشانم مادرش باز هم کنار تنور صورتش سوخت گفت حسین جانم ... ای که رویت نشسته خاکستر بنشین روی خاک دامانم موی تو بسته شد به روی درخت هی نچرخ، اینقدر نچرخانم اشک راهب سر تو را شسته تا سحرگاه، پیش چشمانم زینب و تو مراقب همه اید شاهدش من در این بیابانم ✍ .
. زینب خونین جگر ،اندر اسارت می رود. با تمام اهل بیت ، منزل به منزل می‌رود. ❤️ هست همراهش زنان وطفلهای داغدار . بین آن نا محرمان،بر ناقه عریان سوار ❤️ 🌴ای عزیر مصطفی 🌴ای شهید نینوا بود سرهای بریده،در جلوی کاروان. هر سری بر نیزه باشد،پیش چشم دختران. ❤️ ساز و سور نا طبل شادی ،می نوازند ظالمان . از برای کشتن سلطان دین،شاه جهان. ❤️ 🌴ای عزیر مصطفی 🌴ای شهید نینوا قافله را می برند ،در کوچه و بازارشان . تا به بینند هر اسیری،غل به گردن در فغان. ❤️ آمد از صومعه برون ،راهب بدید یک کاروان. هست هجده سر بریده،جمله بر نوک سنان. ❤️ 🌴ای عزیر مصطفی 🌴ای شهید نینوا بین سرها دید یک سر ،قاری قرآن بود. همچو نورانی وگو ،خورشیدو مه تابان بود. ❤️ گفت با شمر لعین ،این سر بده امشب به من. اجرتش را درهم و دینار ، بستانی زمن. ❤️ 🌴ای عزیر مصطفی 🌴ای شهید نینوا شمر د اد تحویل سر،بر راهب نیکو خصال. راهب آورد سر به صومعه ،خانه خود با ملال . ❤️ شستشو بنمود راهب،از سر پرخون او. چونکه مهمان آمده بهرش،عزیز است و نکو. ❤️ 🌴ای عزیر مصطفی 🌴ای شهید نینوا درد دل کرد راهب آن شب ،با سر از تن جدا. گفت بر گو کیستی،ای مظهر و نور خدا. ❤️ گفت ای راهب حسینم زاده پیغمبرم. نور چشم فاطمه،هم یادگار حیدر. ❤️ 🌴ای عزیر مصطفی 🌴ای شهید نینوا درزمین کربلالب تشنه جان دادم،بدان . تا شوم شافع به روز ،واپسین بر شیعیان . ❤️ شد مسلمان راهب وهم شیعه و،یارحسین. از سر شب تا به صبح ،صحبت نمود با نور عین. ❤️ 🌴ای عزیر مصطفی 🌴ای شهید نینوا حامدی ......................... . بن یزید ریاحی یابن زهرا یابن زهرا حر نالانم حسین بگذر از جرم و گناهم من پشیمانم حسین حر نالانم حسین   من پشیمانم حسین میکنی آقا حلالم جان زهرا مادرت من خجالت میکشم از روی زینب خواهرت جان زهرا مادرت   رومگیر از نوکرت حر نالانم حسین   من پشیمانم حسین روی مگردان ازمن امشب ای علی را نور عین میزنم بوسه به خاک پای عباس حسین ای علی نورعین   یاحسین و یا حسین حر نالانم حسین   من پشیمانم حسین من به درگاه پر از لطفت پناه آورده ام شرمسارم روسیاهم کوله باری از گناه آورده ام ای پناهم یاحسین  بی پناهم یا حسین حر نالانم حسین   من پشیمانم حسین آرزو دارم ببینم روی زانویت سرم چشم به راه دیدنت هستم به شام آخرم دست من دامان تو   جان من قربان تو حر نالانم حسین   من پشیمانم حسین ......... پر کشیده هر دل عاشق به سوی کربلا پر کشیده هر دل عاشق به سوی کربلا تا نماند بر دل ما آرزوی کربلا از پر گهواره ام تا لحظه جان دادنم بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا بوی اسفند عزا آمد عطر سیب کربلا آمد ماه محرم ماه غم ماه ثارالله بر اشک روضه الحمدالله شد بهار غم آه از این ماتم عالم آمد زیر این پرچم می دمد بر جان ما صبح سپید کربلا می رود هر لحظه ما با امید کربلا تشنه آغوش یارم ای اجل مهلت بده تا بگیرد در بغل ما را شهید کربلا بی قرارم ای کس و کارم من به این پرچم بدهکارم دلتنگ دیدار توام دلگشایی کن یا حسین ما را کربلایی کن عشق بی پایان ای جان جانان ای قرار قلبم حسین جان یک گل میان علقمه فتاده دستش جدا بر روی خاک ابالفضل 👇👇
. بابای شیعه در دل صحرا چه می کنی عمری بدون منزل و مأوا چه میکنی هستی کجای مجلس ما، شاه بی کسم در بین جمع؛ هستی و تنها چه می کنی گفتی که با مریضی ما می شوی مریض اصلاً بگو برای مداوا چه میکنی داری برای درد همه، درد می کشی با این همه مصائب دنیا چه میکنی حالا که عمه راهی شام بلا شده در لحظه ی جسارت اعداء چه می کنی یک سر بزن به صومعه از جدّ خود بپرس نور خدا میان کلیسا چه می کنی یک شب تنور رفتی و یک شب سر درخت دست کشیش صومعه حالا چه می کنی با گریه، راهب از سر جدّت سوال کرد در بین خارها، گل زهرا چه می کنی ای سروری که زینت دوش پیمبری بر روی نیزه، ماه دل آرا چه می کنی سخت است دیدن سر همسر، به روی نی پیش رباب و نجمه و لیلا چه می کنی با مشک،کهنه زخم تو را شسته ام ولی با زخم های تازه ی فردا چه می کنی در کوچه ی یهودی و باران سنگ شام در وقت کینه بر سر نی ها چه می کنی ✍علی مهدوی نسب(عبدالمحسن) .
. نقل است که سوی روانه شدند، در راه به دیری رسیدند، فرود آمدند تا بخوابند، نوشته‌ای بر دیوار دیر بدیدند: اترجوا امة البیت... راهب را پرسیدند از آن خط و نویسنده آن؛ گفت: این خط پانصد سال پیش از آن که پیغمبر شما مبعوث شود اینجا نوشته بود. سبط ابن جوزی مسندا روایت کرد از ابی محمد عبدالملک بن هشام نحوی بصری در ضمن حدیثی که چون آن مردم در منزلی فرود آمدند سر را از صندوقی که برای آن ساخته بودند بیرون آوردندی و بر نیزه نصب کردندی و همه شب پاس او را داشتندی تا وقت رحیل باز آن را در صندوق می نهادند. پس در منزلی فرود آمدند دیر راهبی بود سر را به عادت بیرون آوردند و بر نیزه نصب کردند و پاسبانان پاس می دادند و نیزه را به دیر تکیه دادند نیمه شب نوری دید از آن جا که تا به آسمان کشیده و بر آن قوم مشرف گشت و گفت: شما کیستید؟ گفتند: اصحاب ابن زیاد. پرسید: این سر کیست؟ گفتند: سر حسین بن علی بن ابی طالب و فاطمه دختر رسول خدا... پرسید: پیغمبر خودتان؟! گفتند: آری... گفت: چه بد مردمی هستید، اگر را فرزندی بود ما او را در چشم خویش جای میدادیم... آنگاه گفت: شما می‌توانید کاری کنید؟! گفتند: چه کار؟ گفت: من ده هزار دینار دارم، آن را بستانید و سر را به من دهید، تاامشب نزد من باشد و چون خواستید روانه شوید آن را بگیرید... پذیرفتند، را را به او دادند و پول ها را بگرفتند راهب را برداشت و بشست و خوشبوی کرد و روی زانو گذاشت و همه شب بگریست تا سپیده صبح بدمید. گفت: ای سر من غیر خویشتن چیزی ندارم و شهادت می دهم به یگانگی خدا و این که جد تو پیغمبر او بود و شهادت می دهم که من خود بنده توأم، آن گاه از بیرون آمد و اهل بیت را خدمت می کرد. ابن هشام در سیره گفت: را برداشتند و روانه شدند چون نزدیک رسیدند با یکدیگر گفتند: آن مال را زودتر میان خویش قسمت کنیم مبادا یزید بر آن واقف شود و از ما بستاند، پس کیسه ها را آوردند و گشودند و آن زرها سفال شده بود و بر یک سوی آن نگاشته: ( و لا تحسبن الله غافلا عما یفعل الظالمون ) و بر روی دیگر ( و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون ) پس آن ها را در بردی ریختند. شیخ راوندی در خرائج این خبر را به تفصیل آورده است و در آن کتاب گوید: چون سر شریف را به آن ها بازگردانید، از دیر فرود آمد و در کوهی تنها به عبادت پروردگار پرداخت و هم در آن کتاب گوید: که رئیس آن جماعت عمر سعد بود و او آن مال را از راهب بگرفت و چون دید سفال شده است غلامان خود را فرمود در نهر ریختند. 📕 دمع‌السجوم، فصل یازده 📕 نفس‌المهموم 🏷 .
. امان از این مسلمان های نامرد سرت از دیر راهب سر درآورد دل مریم گرفته ، مسیحا دم گرفته حسینم وا حسینا ، حسینم وا حسینا ....... الهی گریه کن هایت بمیرند سرت را میدهند درهم بگیرند از این غصه پیمبر ، زند بر سینه و سر حسینم وا حسینا ، حسینم وا حسینا ....... خدا خیرت دهد راهب که یک شب نمی بیند سرش بر نیزه زینب نمی‌دانی تو آخر ، کجاها رفته این سر حسینم وا حسینا ، حسینم وا حسینا ....... بشوی آهسته تر موی سرش را نمی‌بینی سرشک مادرش را ببند پیشانی اش را ، نبیند چشم زهرا حسینم وا حسینا ، حسینم وا حسینا .👇
. دوباره غم قلب پریشونم و آزرده  یه زخم دیگه روی زخم جگرم خورده! دلشوره ی سرت نذاشت پِلک بذارم رو پِلک تا فهمیدم خولی سرت رو با خودش برده برای زینب نمیشه سر امشب کشته منو غمت برادر امشب ای کاش می‌شد سرت رو پس بگیرم می‌سْپارمت به دست مادر امشب آه یااباعبدالله این لحظه ها خیلی برام سخته و جانسوزه پس کی به آخر می‌رسه عذاب هر روزه من راضی ام سرت بالای نیزه ها باشه! حداقل موهات دیگه اونجا نمی‌سوزه هر روز و شب خواهرت از تو دوره برای من بساط گریه جوره خدا بخیر بگذرونه عزیزم امشب سرت تا صبح توی تنوره آه ، یااباعبدالله تا خوده صبح از ته قلبم میکشم هی آه  من غیره سوختن غیره ساختن که ندارم راه دلنگرانیم واسه ی اینه که می‌دونم  رقیه این سر و ببینه می‌میره والله مرهم دل نشد به غیره راهب عاقبتش ختم به خیره راهب خداروشکر حداقل یه ذره سامون گرفت سرت توو دیره راهب آه ، یااباعبدالله ✍ .👇
زمینه؛ مهمان راهب.mp3
3.74M
علیه‌السلام 🔹مهمان راهب🔹 امشب غوغاست شوری برپاست ای مهر ای ماه امشب مهمان راهبی همچون یحیی تو در اوج مصائبی خون شده دلم از مصیبت تو چه بوده مگر حکایت تو حکایت غربت تو چرا پریشان شد موی تو به فدای تو چرا شده خونین روی تو به فدای تو به فدای تو و لب‌های تو «مظلوم، تشنه، تنها» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دارد مویت عطر جنت ای سر با خود داری نور پیمبران بر من یک‌دم از آیات خدا بخوان زنده شد دلم از اِشارَت تو نگاه پر از بشارت تو فدای کرامت تو با دل من در این نیمه‌شب سخنی بگو از نامت ای ماه تشنه‌لب سخنی بگو سخنی بگو ای خونین‌گلو «مظلوم، تشنه، تنها» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ماندم تنها غرق غم‌ها ماه حیدر نور چشم محمدم جان زهرا محبوب قلب احمدم مقتلم شده دشت کرب‌وبلا تنم که مُرَمَّلٌ بِالدّماء سرم شده ماه شب‌ها غرق به خون شد ماه حرم ولی تشنه‌لب کشته شده حتی اصغرم ولی تشنه‌لب همه تشنه‌لب و در تاب و تب «مظلوم، تشنه، تنها» شاعر: نغمه‌پرداز: .