eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_76 لقمه‌ها را پشت سر هم در دهانش می‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کرد. _همه شاهد باشین. خودش شروع کردا. بقیه خندیدند و زن‌عمو سر تکان داد. _باز اینا شروع کردن. خدا به دادمون برسه. تا شب به شادی و شوخی گذشت و برای صبح، پریچهر که خبر از آزارهای داریوش داشت، از قبل در اتاقش را قفل کرد. پیش دستی کرد و با لیوان آبی سراغش رفت. چند بار صدایش زد. وقتی جوابی نداد و بیدار نشد، لیوان را روی سرش خالی کرد و به سرعت فرار کرد‌ صدای داد داریوش خانه را لرزاند. دنبال پریچهر دوید‌. از پله‌های بیرون ساختمان پایین می‌رفت که تعادلش را از دست داد و از دو پله آخر زمین خورد. دستش ضرب دید. نشست. به دستش نگاه و با آه و ناله گریه می‌کرد. داریوش دستپاچه کنارش نشست. _ بیار ببینم چی شده؟ خب جلوتو نگاه کن. _به من چه؟ تو دنبالم کردی. تقصیر توئه. _خیلی پررویی. تو مرض داشتی. تقصیر منه؟ _دنبالم نمی‌اومدی؟ داریوش فحشی زیر لب گفت و کمک کرد تا بلند شود. بقیه از در بیرون آمدند. با دیدن گریه پریچهر نگران شدند. صدای داوود درآمد. _هر دفعه به هر دوتون میگم آزار نداشته باشین. ببین چی کار می‌کنین. بدو پریچهر لباس بپوش. بریم ببینیم چه دسته گلی به آب دادین. پریچهر اشکش را پاک کرد. _نمی‌خواد چیزی نیست. الان به بی‌بی میگم روغن بکشه. درست میشه‌. _آره بابا. به ننه من غریبم بازیش نگاه نکنین. چیزیش نشده. دوباره جیغ پریچهر به هوا رفت. داریوش "غلط کردم"ی گفت تا بی‌خیال شود. با داریوش و داوود به بازار رفته بود تا داریوش برای مغازه‌اش لباس بخرد. هر بار که برای خرید جنس می‌آمد، پریچهر اصرار می‌کرد تا با او برود. دو برادر دو طرفش حرکت می‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_77 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر به کنایه و متلک‌هایی که به خاطر پوشش متفاوتش می‌شد عادت کرده بود اما این بار به خاطر دو نفری که همراهش بودند و تصور می‌شد محافظانش هستند، مدل کنایه‌ها عوض شده بود. _پریچهر، لازم بود تو هم بیای؟ آخه خودتو با این وضع اسیر می‌کنی بیای که چی؟ _میام چون سلیقه داداشمون اصلاً خوب نیست. این باعث میشه لباسا روی دستش بمونه. داریوش ادامه داد. _سخت نگیر داداش. ایشون عادت کرده. مرغشم یه پا داره. هی بهش میگم تو بچه مایه‌دار که واسه خودت اون بالاها لباس می‌خری، چرا خوتو به خاطر من گرفتار این بازارای شلوغ می‌کنی؟ حرف گوش نمیده که. _بیاین بریم. اینجا هم لباساش قشنگه، هم قیمتاش خوبه‌. اینقدرم نگران من نباشین. من عادت کردم. شمام گوشاتونو ببندین تا نشنوین. _از دست تو که کوتاه نمیای. داریوش در حال حساب کردن آخرین خریدها بود که گوشی پریچهر زنگ خورد. به گوشه‌ای رفت تا صحبت کند. داوود هم همراهش شد. سلام کرد. _استاد، خوبین؟ خوب از دستم خلاص شدین. مگه نه؟ _نه دخترم. چه خلاصی؟ خودت نیستی، حرفت هست. طهورا خانوم یه سره سراغتو می‌گیره. میگه بهت عادت کرده. _بهشون سلام برسونید. کاری داشتید؟ _سلامت باشی. آره یه کاری هست که می‌خوام ببینم تو انجامش میدی؟ کی می‌تونی بیای ببینمت؟ _چشم استاد. شما دستور بدین، میشه من انجامش ندم؟ میام پیشتون. الان مهمون دارم بشه شنبه اشکال داره؟ _نه اگه یادت نمیره، واسه شنبه ده صبح با طرفی که کار رو خواسته قرار بذارم. قرار گذاشته شد. وقتی برگشت دو برادر خیره نگاهش می‌کردند. _ببخشید معطل شدین. بیاین بریم. به راه افتادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜آقا و خانم عزیز💜 🔻لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد بشه به درد چه میخوره ؟ 🔻اگه همسرت زیبایی و خوش تیپی تو را دوست داره، چرا معطلی آخه؟ ⚠️چقدر بده مرد یا زن تو خونه بسته به شغلش مثلا بوی گازوئیل بده یا سر و کله اش گچی باشه یا همیشه بوی قرمه سبزی بده😏 👈🏻نه ادکلنی 👈🏻نه کنار هم نشستنی 👈🏻نه درک احساسات طرف مقابل ⚪️وقتی تو خونه ای تلفن همراهت رو کنار بزار و زندگی کن به خودت برس، به خاطر خودت و زندگیت، خوشبختی رو کسی بهت نمیده خودت باید رقم بزنی👌🏻
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_78 پریچهر به کنایه و متلک‌هایی که به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زیاد به خانه پیش رویش آمده بود. با اهل خانه گرم و صمیمی شده بود. صدای خانم خانه لبخند به لبش آورد. وارد که شد، حیاط کوچک و پر گل، روحش را تازه کرد. طهورا خانم باز هم روی پله‌ها با لبخند و دستان باز منتظرش بود. روبنده اش را بالا زد و خودش را به آغوش او رساند. پریچهر در برابر هیکل و استخوان‌بندی درشتش گم می‌شد. _باز که این دخترو له کردی. انگار صد ساله ندیدیش. با صدای استاد به طرفش برگشت. سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بعد از محرم‌هایش او تنها مردی بود که در کنارش احساس امنیت می‌کرد. مردی پنجاه و پنج ساله با موهایی که سفید شده بود و چهره‌ای جنوبی. _یه هفته‌ست ندیدمش. دلم تنگ شده واسش. _نه که هر روز این کارو نمی‌کردی. پریچهر که می‌دانست کَل‌کَل آن‌ها تمامی ندارد، خودش را وسط انداخت. _طهورا خانوم، فاطمه کجاست؟ از اون روز که رفتیم خرید دیگه ندیدمش. به طرف در سالن رفت و جواب داد. _چه می‌دونم مثل تو سرگردونه. از صبح میره دانشگاه و باشگاه و کجا و کجا. غروب برمی‌گرده. میرم چایی بذارم. _خانوم جان، مهمون داریم. چند دیقه دیگه می‌رسه. مَرده. همین جا توی ایوون میشینیم. طهورا خانم که رفت روی صندلی‌های دور میز ایوان نشستند و از پیشرفت کارِ گرفتن مدرک صحبت کردند. صدای در، خبر از رسیدن مهمان داشت. پریچهر روبنده‌اش را انداخت و منتظر ماند. مردی جوان، با تیپ اسپرت. کت تک و شلوار جین. موهای مرتب که با دقت مدل داده شده بود، ریش کوتاه خط انداخته که با صورت گرد و چشم‌های درشت تناسب خوبی ایجاد کرده بود. راه رفتنش محکم و با ابهت بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_79 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس‌العمل آن مرد ماند. در آن چند سال، هر کس به شکلی با پوشش او برخورد می‌کرد. نگاهی گذرا به پریچهر انداخت و جواب سلامش را مثل خودش داد. با تعارف استاد، نشستند. _خب، معرفی می‌کنم. به مرد اشاره کرد. _ایشون جناب سرگرد علوی هستن و ایشونم... اشاره دستش این بار طرف پریچهر بود. _ایشونم خانم کوثری هستن. بهترین شاگردم که همه‌ی فوت و فنامو بهش یاد دادم. من هر چند دوره دانشجو، کارمو به یه نفر که مطمئن بشم آدم متعهد و با‌اخلاقیه آموزش میدم. به جرات می‌تونم بگم این دختر با استعدادترینشونه. سرگرد "خوشوقت"ی گفت و همین طور پریچهر. طهورا خانم که با سینی چای رسید، پریچهر رفت و سینی را برداشت. او هم راه آمده را برگشت. سینی را روی میز گذاشت. _کار ما خیلی دقیق و شاید زمان‌بر باشه. شاید مکان مناسبیم نداشته باشه. ایشون می‌تونن؟ پریچهر از اینکه با خودش حرف نمی‌زد، هم راضی بود و هم حرص می‌خورد. استاد رو به او کرد. _دخترم، من واسه کاری که ایشون خواستن آدمی مناسب‌تر از تو نمی‌بینم. می‌تونی تحمل کنی تا گره این کار باز بشه؟ _هر جور شما بفرمایین. من که رو حرف شما حرف نمی‌زنم. سرگرد توضیحش را شروع کرد. استاد چای‌ها را جلوی هر نفر می‌گذاشت. _یه شرکتیه که ظاهر کاراش قانونی و درسته اما زیر این پوشش، قاچاق و خلافای مالی زیادی داره. چیزی که ما می‌خوایم اینه که توی سیستم شرکتشون نفوذ کنیم و بتونیم به اطلاعاتشون دسترسی پیدا کنیم. البته ممکنه اونجا چیزی نباشه و فاز بعدی کارمون جای دیگه باشه. اگه مشکل نداشته باشید، فردا می‌برمتون شرکت و اطرافشو بررسی کنید تا بگین چی نیاز دارین. _مشکلی نیست. عصر حدود ساعت سه خوبه. _در ضمن پوششتون ممکنه جلب توجه کنه. ممکنه این طوری نباشین؟ پریچهر حالت تهاجمی گرفت‌. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 هم‌اکنون؛ KHAMENEI.IR 🔺 رهبر انقلاب در پیامی به فعالان حوزه جمعیت بر اهمیت فرهنگ‌سازی در کنار تدابیر قانونی برای افزایش نسل و جوانی نیروی انسانی کشور تأکید کردند 👈🏻 چاره‌جوئی حیاتی، برای آینده‌ هولناک 📝 متن پیام را بخوانید: https://khl.ink/f/50261
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مدارس لاکچری سگ‌ها در ایران با برنج ایرانی! ▪️مهدهای لاکچری اینبار برای سگ‌ها؛ مهدهایی که استخر، پذیرایی با مرغ و برنج ایرانی و سرویس رفت و برگشت دارند! هزینه هر روز نگهداری حدودا ۳۰۰ هزار تومان و آموزش ۱۵ روزه ۴ الی ۶ میلیون است ▪️هزینه عجیب آرایش سگ‌ها و عمل‌های زیبایی شان را در این ویدیو ببینید 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
❤️🍃❤️ «محبت» و «احترام» دو بال یک رابطه سالم و صميمی هستند 😍 محبت بيش از اندازه به همراه بی‌احترامی❗️ حتی اگر شوخی باشد، به ارتباط آسيب می‌رساند! 💔وقتی جلوی يک جمع به همسرت يا حتی دوست صميمی‌ات بی‌احترامی می‌كنی هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی؛ 💔همچنان زخم بی‌حرمتی در وجودش خوب نخواهد شد. 💜 🌸💜 💜🌸💜
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_80 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر حالت تهاجمی گرفت‌. خودش را به طرف جلو کشید‌. _ممکن نیست. اگه با پوششم مشکل دارین، بی‌خیال من بشین. استاد پادرمیانی کرد. _خانوم کوثری، جناب سرگرد فقط پرسیدن. _منم گفتم که بدونن. من همین شکلیم. اگه واسه کارشون دردسر میشم، دیگه شرمنده. از جا بلند شد. استاد صدایش زد. _کجا؟ _میرم داخل. ایشون فکراشونو بکنن. اگه مشکلی نداشتن ، بگن واسه بررسی شرایط قرارو بذاریم. هنوز به در سالن نرسیده بود که صدای سرگرد بلند شد. _بفرمایید بشینین خانوم. من به لحاظ شرایط و زمان واسه این پرونده خیلی توی فشار هستم. اگه کسی بویی ببره دارم اون شرکتو رصد می‌کنم، ممکنه یا منو کله پا کنن، یا پرونده ازم گرفته بشه. پریچهر به طرفشان برگشت. _اومدم سراغ استاد زارعی چون به رازداری و کار درستی ایشون مطمئن بودم. ایشونم شما رو تضمین کردن؛ پس من وقت واسه حاشیه ندارم. آدرس و شماره‌تونو به این شماره بفرستید. فردا ساعت سه میان دنبالتون. کارتی را جلوی او گذاشت و از جا بلند شد. استاد به حرف آمد. _کجا جناب؟ چاییتون مونده که. _ممنونم. باید برم. بازم از همکاریتون ممنونم. رو به پریچهر کرد. _در ضمن در مورد دستمزد، مبلغی که مد نظرتونه رو بفرمایید... _با استاد صحبت کنید. حرفی در موردش ندارم. با خداحافظی و رفتن سرگرد، روبنده را بالا زد و دست به کمر شد. _مردک خجالت نمی‌کشه؟ چقدر از خود متشکر بود. یه جوری حرف می‌زنه انگار من زیر دستشم و از اون دستور می‌گیرم. لبخند به لب استاد نشست. دست طهورا خانم روی شانه‌اش توجهش را جلب کرد. _باز که غر غرو شدی. می‌گفتی بیام حسابشو برسم که تو رو این جوری به جوش آورده. با هم روی صندلی‌ها نشستند. خوب می‌دانست چطور او را آرام کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_81 پریچهر حالت تهاجمی گرفت‌. خودش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته اما در مورد نوع و روش کار چیزی نگفت. خوب می‌دانست دل‌نگران می‌شود و او این را نمی‌خواست. ساعت سه با لپ‌تاپش دم در ایستاد. گوشیش با همان شماره که سرگرد داده بود، زنگ خورد. سلام و بعد دستور. _یه پژوی یشمی، با شماره پلاکی که می‌فرستم، جلوتونه. لطفا بذارین راننده اسمتونو بگه بعد سوار بشین. اجازه حرف زدن نداد. خداحافظی کرد و قطع تماس. حرص پریچهر را درآورد. به پیامک نگاه کرد. شماره ماشین را تطبیق داد. در را که باز کرد راننده اسمش را گفت و او سوار شد. وسط راه سرگرد هم اضافه شد. جلوی ساختمان شیشه‌ای بزرگی ایستادند. _خوب نگاه کنین. طبقه چهارم این ساختمون، همون شرکته. شرکت مهدیس. کارش پخش لوازم آرایشی و بهداشتیه. _میشه به طبقات بالا و پایینش دسترسی داشت؟ _بررسی شده. نه. اونا شرکتایی هستن که باهاشون در ارتباطن. نمیشه ازشون استفاده کرد. _نزدیک‌ترین فاصله باهاشون کجاست؟ _همین جا که ایستادیم. سه طرف این ساختمون ساختمونای تجاری دیگه‌ست. پریچهر پوفی کرد. لپ‌تاپش را روشن کرد و مشغول شد. مدتی که گذشت، سکوت ماشین را شکست. _اتاق مدیر یا منشی همین طرفه؟ سرگرد گوشه سمت چپ ساختمان که کمی جلوتر بود را نشان داد. _لطفا همون‌جا وایستین. راننده‌ای که سوارش کرده بود جواب داد. _اونجا سر چهار راهه. اگه بخوایم مدام وایستیم یا باید جواب راهنمایی و رانندگی رو بدیم یا حمل با جرثقیل بشیم. _ای بابا، بگین اجی مجی کنم اطلاعات بیاد دستتون. خب این جوری که نمیشه. سرگرد به طرف عقب برگشت. _میگین چه کار کنیم؟ من که گفتم کار خاص و سختیه. _سخت با محال فرق داره. دست در کیف برد. چیزی که می‌خواست پیدا کرد. آن را در مچ‌بندش گذاشت و کیف به دوش از ماشین پیاده شد. سرگرد سریع پیاده شد. _کجا؟ چی کار... _دنبال من نمیاین‌. ماشینتونم ببرین چهار راه بعدی. تماس می‌گیرم باهاتون. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hamed Zamani Sobhe Omid 320.mp3
10.23M
صبحتون سرشار از نگاه پر مهر حضرت حجت عج‌الله
26.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز هروز هر روز یک خبر جدید؛ سلام فرمانده در فلان شهر اجرا شد؛ سلام فرمانده در فلان برنامه اجرا شد؛ سلام فرمانده در فلان کشور اجرا شد؛ و حتی فراتر از آن بدانید. چند روزی بین مردم نگاه کردم. دو کودک، دو نوجوان، مادر و فرزند، دو مرد در خیابان و خیلی‌های دیگر به هم که رسیدند حرف اولشان تبدیل شده به "سلام فرمانده". چرا؟ چرا یک سرود این طور انتشار پیدا کرد؟ این سوال مرا به یاد چند اتفاق مشابه می‌اندازد: کتاب مفاتیح الجنان به دست کسی نوشته شد که حتی پدرش خبر نداشته و امروز بعد از سال‌های سال، در هر خانه، مسجد و حرم مطهری آن را می‌بینید. این انقلاب خلاف انتظار ابر قدرت‌ها پیروز شد. با وجود همه مدل برنامه و طرح و هزینه‌ای برای نابودیش، سال‌هاست در حال انتشار تا دورترین نقاط دنیاست. شهید حجی، سربازی گمنام و شهید سلیمانی، سرداری خوش‌نام در این کشور بودند. شهادت مظلوانه‌ای رقم زدند و بی حساب قهرمان شدنشان بین همه نسل‌ها را شاهدیم. و اما سرودی که تقدیم به ساحت حضرت حجت عج‌الله شد، بی حساب انتشار یافت؛ بی حساب ملی و فرا ملی شد؛ بی حساب به دل همه اقشار، نسل‌ها و فرهنگ‌ها با هر اعتقادی نشست. بی حساب اشک از چشم اجرا کنندگانش حتی کودک خردسال جاری کرد. قربان آن نیروی بی حسابی بروم که حساب و کتاب همه‌ی همه حسابگران دنیا را بر هم می‌زند. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک فتوای شرعی است.جدی بگیرید. خداوند نخواهد گذشت از کسانی که با قلم و بیانشون روحیه انقلابی مردم رو تضعیف کنند...
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_82 به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من مسئول پرونده‌‌م؟ بدون توجه به حرفش از خیابان گذشت‌. همان‌قدر از حرفش را هم در انتظار رد شدن ماشین‌ها شنید. وقتی به در ساختمان رسید، نگاهش به آن دو افسر افتاد که دور خود می‌چرخیدند. سرگرد به موهایش چنگ می‌زد. از آنکه کلافه‌اش کرده بود، راضی بود. می‌توانست برایش توضیح بدهد اما این کار را نکرد تا مخالفتی نشنود. وارد شد. وقتی سوار آسانسور شد، به سرعت دو قلم آرایش انجام داد و روبنده را انداخت. در شرکت باز بود. چشمش به منشی افتاد. کمی به راه رفتنش تاب داد تا به میز او برسد. سلامی رد و بدل شد. زن با تعجب به او نگاهی کرد. _ببخشید. می‌خواستم مدیر شرکتتونو ببینم. _وقت قبلی داشتین؟ پریچهر با شنیدن سوال همیشگی منشی‌ها خنده ریزی کرد. _نه عزیزم. کار واجبی باهاشون دارم. _ایشون تشریف ندارن‌. معلومم نیست تا آخر ساعت کاری برگردن یا نه. پریچهر به طرف پنجره رفت. نگاهی به پایین انداخت. پژوی یشمی هنوز همان جا بود. به طرف منشی برگشت. _من می‌تونم منتظر بمونم. باهاشون تماس بگیرین ببینین امروز میان که بمونم؟ _بگم کی؟ کی منتظرشه؟ _خب. خب بگین یکی با پوشیه اومده کارشون داره متوجه میشن. در زمان تماس منشی، نگاهی به دوربین سالن کرد. پشت به آن و جلوی میز منشی خودش را به زمین انداخت و آخی گفت. تا ایستادن منشی و رسیدنش سریع چیپ مورد نظرش را به سیستم او وصل کرد. منشی که بالای سرش رسید، برای جلب اعتماد، روبنده را بالا زد و به حالتی دردمند لبخند مصنوعی زد. _نمی‌دونم چی شد. پام پیچ خورد یا سرم گیج رفت. چی گفتن مدیرتون؟ میان؟ ایستاد و دوباره روبنده را انداخت. منشی که با دیدن زیبایی پریچهر تعجب کرده بود، با حالت گیجی جواب داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_83 _یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _نه. گفتن همچین کسی رو نمی‌شناسن. پریچهر حالت شاکی و طلبکار گرفت. _یعنی چی؟ حالا دیگه منو نمی‌شناسه. باشه به هم می‌رسیم. حالا دارم واسش. گفت و با سرعتی که نشان عصبانیت باشد، از شرکت خارج شد. در آسانسور با همان سرعت قبل، آرایشش را پاک کرد. با آرامش بیرون رفت. راننده پژوی یشمی وقتی خروجش را دید به راه افتاد. پریچهر تاکسی گرفت و خود را به محلی که گفته بود رساند. سوار پژو که شد، سرگرد به عقب برگشت. دادش در سر پریچهر اکو شد. _کی بهتون اجازه داد سرخود برین توی اون شرکت؟ چطور به خودتون اجازه دادین کل زحمات یه تیم تحقیق و عملیاتو به خطر بندازین؟ فکر کردین ما به همین سادگی به این مرحله رسیدیم؟ فکر کردین اینا آدمای ساده‌لوحی هستن؟ با "رضا" گفتن نفر دوم، سرگرد ساکت شد و به جلو برگشت. پریچهر لپ‌تاپش را برداشت و از ماشین پیاده شد. تحمل فریادهایش سخت بود. توجهی به صدا زدن‌های سرگرد نکرد و سوار اولین تاکسی شد. کمی که جلو رفتند، از راننده خواست به جلوی ساختمان شرکت برود. با او طی کرد که کمی در ماشین توقف داشته باشد. باید دست به کار می‌شد و قبل از خاموش شدن سیستم منشی آی‌پی، رمز و موارد لازم را دریافت می‌کرد. در برابر غر زدن راننده تاکسی به او پیشنهاد مبلغ بالایی داد تا سکوت کند. گوشی را هم به حالت پرواز گذاشت تا کسی مزاحمش نشود. کارش که تمام شد، به خانه برگشت اما گوشی را از حالت پرواز خارج نکرد. موقع ورود به خانه ماشین سرگرد را دید اما قبل از رسیدنش، وارد خانه شد و تاکید کرد کسی در را باز نکند. بهانه‌ای برای دل نگران اهالی هم جور کرد. کمی که گذشت، تلفن خانه به صدا درآمد. پیمان گوشی را به دستش داد. برای متوجه نشدن او به اتاقش رفت. _سلام استاد. خوبین؟ _کوثری، چی کار کردی روز اولی با این بنده خدا؟ _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امتحان کلمه ای که به خودی خود اسمش هم بار سختی را به دوش می‌کشد. بماند که فعلش چه بر سر ملتی نمی‌آورد. چند روز، چند ماه و یا وقت وقت می‌خوانی و منتظر لحظه حساسش می‌نشینی. خدا آن لحظه را به خیر کند. یا از بی خوابی توان چشم باز کردن نداری، یا از خستگی حس جواب دادن به سوال‌هایی که هزار بار تکرارش کردی را نداری، یا به بلای آسمانی دچار می‌شوی و به جلسه نمی‌رسی و یا افت فشار و استرس کل حافظه‌ات را می‌خورد. خیلی‌ها می‌گویند کاش چیزی به اسم امتحان وجود نداشت. کاش اسمش این همه استرس‌زا نبود. مادری دیدم از استرس امتحان فرزندش به لرز و غش رسیده بود. پدری دیدم وقت امتحان فرزندش عصبی بود و مدام خط و نشان می‌کشید. دختری دیدم موقع امتحان دادن تمام ناخن.هایش را تا ته خورده بود. پسری دیدم برای گرفتن نمره خوب رو به چیزی آورد که اعتیاد شدید در پی داشت. و اما کسانی را دیدم که وقتی می‌پرسی چقدر خواندی، بی تفاوت می‌گوید هیچ. شب امتحان رمان می‌خوانند. صبح امتحان حال از خواب بیدار شدن ندارند و همه در عجب این عده می‌مانند و من در عجب این تعجب کنندگانم. مگر امتحان چه غول بی شاخ و دمی است که نشود با آن کنار آمد و مسالمت آمیز آن را طی کرد. به عنوان کسی که مسئول امتحانات بوده و همه عجایب این غول شاخ و دم‌دار را دیده‌ام و خبر می‌دهم که هیچ خبری نیست. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_84 _نه. گفتن همچین کسی رو نمی‌شناسن.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن؟ _لوس نشو. جواب منو بده. _به آقا کلاغه بگین اول یاد بگیره با دیگران چطور برخورد کنه، بعد بیاد چوقولی. _پریچهر، تو واسه چی بدون هماهنگی رفتی توی شرکت. اگه بهت شک می‌کردن چی؟ _سخت نگیرین استاد، اینا فکر می‌کنن فقط خودشون گانگستر بازی بلدن. فیلممو خوب بازی کردم و در ضمن اونا نمی‌دونن؛ شما که می‌دونین. من باید چیپ اولیه رو روی سیستمشون می‌ذاشتم. هیچ راهی نداشتن که بهشون نزدیک بشم. چاره دیگه‌ای می‌موند؟ _چی بگم از دستت؟ آخه یه هماهنگی می‌کردی. طرف داره از حرص سکته می‌کنه. میگه بی‌هوا رفتی شرکت بعدشم به جای اینکه جوابشو بدی در رفتی و قایم باشک بازی درآوردی. _اِ این چه حرفیه؟ اون بی‌عقل به جای اینکه بپرسه چی کار کردم و بعدش باید چی‌کار کنیم؟ سر من داد می‌زنه و بازجویی می‌کنه. قایم باشک نکردم. تاکسی گرفتم رفتم همون جا که وارد سیستمشون بشم و رمز و آی‌پی بگیرم. _خب بهش می‌گفتی دخترم. نگاهی به آینه انداخت. _مگه گذاشت؟ کلی چیز بارم کرد. به نظرتون من وامی‌ایستم اون داد و هوار کنه برام؟ _خب حالا. بذار بهش بگم کجای کاری ولی خداییش کار خطرناکی کردی. دل از آینه کند و روی تخت دراز کشید. _این کار واسه من راحت بود ولی اونا اگه می‌خواستن انجامش بدن باید یه مدتی روش طرح و برنامه می‌دادن. به جناب سرگردتون بگین وارد مرحله اول کار شدم. اگه می‌تونه با من به عنوان یه آدم صاحب نظر کنار بیاد، فردا صبح ساعت هفت ونیم بیاد دنبالم باید موقعی که سیستمشونو روشن می‌کنن اونجا باشم و اگر بخواد باهام مثل زیر دستاش رفتار کنه بی‌خیال من بشه. _امان از دست تو دختر. امر دیگه‌ای باشه بانو؟ _نفرمایید استاد. غلامم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_85 _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 هنوز خدا حافظی نکرده بود که یادش آمد. _راستی استاد بهش بگین مشخصات فردی و خانوادگی بالا دستیای شرکت رو واسم بفرسته. موقع شکستن قفلا به کارم میاد. با صدای خنده استاد کمی آرام شد. به خواب رفت و پیمان برای شام بیدارش کرد. با وجود به اینکه مطمئن نبود دنبالش خواهند آمد، باید از قبل فکری برای تجهیزاتی که در ماشین نیاز داشت می‌کرد. با آشنایی که داشت، تماس گرفت و میز لپ‌تاپ داخل ماشین و اینورتر شارژر سفارش داد که تا آخر شب به دستش رسید. با رسیدن اطلاعاتی که خواسته بود، متوجه شد سرگرد کوتاه آمده است. صبح بعد از نماز، فلاسکش را از قهوه پر کرد و بی‌بی برایش چندین لقمه میان وعده آماده کرد. صبحانه خورد و سر ساعت با وسایلش سوار ماشین شد و از خانه بیرون رفت. زیاد منتظر نماند که ماشین مورد نظرش را دید. پیاده شد. این بار خود سرگرد هم آمده بود. او هم پیاده شد. سلامی کردند. _ماشین شما واسه اون منطقه و موندن طولانی تو ذوق می‌زنه. در ضمن شیشه‌ها ماشین من دودیه آدما و بودن و نبودنشون به چشم نمیاد. _حرفتون درسته اما اگه به ماشینتون مشکوک بشن، به دردسر می‌افتین و ما اینو نمی‌خوایم. _پس یه ماشین این جوری پیدا کنین و تا اون موقع با همین بریم. سرگرد که تایید کرد، برگشت و روی صندلی عقب نشست. سرگرد ماشین را پارک کرد و با همان همراه دیروزی‌اش سوار شدند. کمی که رفتند، سرگرد از آینه نگاهی انداخت و سر حرف را باز کرد. _بابت رفتار دیروزم ازتون عذر می‌خوام و در ضمن ازتون خواهش می‌کنم دیگه بدون هماهنگی کاری که امنیت خودتون یا تیمو به خطر بندازه انجام ندین. یه چیزایی هست که باعث شده کار خیلی حساس باشه. پریچهر نگاهش را به خیابان داد و فقط "باشه"ای گفت. نفس کشیده سرگرد نشان از کلافگی‌اش داشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| تدوینگرها را جدی بگیرید! 🔹گاه مسیر از آگاهی های فنی و دقت های محتوایی می گذرد؛ در حالت عادی تشخیص تقطیع و در این موارد قریب به محال به نظر می رسد اما وقتی بدانیم سطح جعل و فریب رسانه ای تا کجا پیشرفت کرده است و از سوی دیگر با ادبیات رسانه ای مسئولین نظام آشنا باشیم متوجه غیر واقعی بودن صدا می شویم! 🔸در عصر (deep fake) از سرچ های هوشمند و تحقیق دیجیتال برای دیتا غافل نشویم! 🆔 @sedayehowzeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولویت بندی ملاک های انتخاب همسر 📢 پاسخ های متفاوت مجردها و متاهل ها! ▫️واقعا کدوم روش آموزشی می تونه مثل تجربه زیسته، اولویت های ذهنی افراد رو تغییر بده⁉️ 🚳چطور میشه جوون مجرد رو از آزمون و خطاهای پرهزینه نجات داد؟! 📽 در انتخاب های مهم و یا روزمره، از همسر تا خرید لباس، چقدر متاثر از رسانه ها تصمیم می گیریم؟! 🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_86 هنوز خدا حافظی نکرده بود که یادش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 وقتی رسیدند، سرگرد رو به پریچهر کرد. _ببینین. برنامه گذاشتم تا وقتی شما مشغول کار هستین، دو نفره اینجا باشیم. من یا همکارام. بسته به شرایط و نوبت. هر چیزی خواستین بهمون بگین. از غذا تا امکانات و ... هر چی. فقط با کاری که کردین و با این پوشش رفتین اونجا، سعی کنین تا جای ممکن پیاده نشین. در ضمن اینا رو به دید دستور و زیر دست گرفتن نبینین. نکته‌هایی بود که واسه همکاری لازمه. لبخندی به لب پریچهر آمد. _حرفاتون درست و قبول. منم باید چند تا نکته رو بهتون بگم. اینکه کسایی که توی ماشین میشینن نباید حرف بزنن یا حداقل بلند حرف بزنن. واسه کارم باید تمرکز داشته باشم. ماشین باید باک و باتریش پر باشه. واسه شارژ نیازم میشه. استرس و فشار روانی ممنوع. مواقعی که میگم نباید برگردین، به هیچ عنوان برنگردین عقب. نمی‌تونم تمام وقت این طوری بشینم. _باشه. به اون همکارمونم اینا رو میگم. امروز ما دو نفر هستیم. بفرمایید مشغول بشین. پریچهر میز مخصوص را سوار و کارش را شروع کرد. کمی که گذشت، خواست قهوه بخورد. چشمش به سرگرد افتاد که به صندلی تکیه داده و چشمش را بسته بود. به نفر دوم نگاه کرد که ساختمان شرکت را رصد می‌کرد. _ببخشید. شما آقای؟ _فخر صدام کنید. _آقای فخر، قهوه همرامه هر کدوم خواستید بگین تا براتون بریزم. لب‌های فخر کش آمد. _نیکی و پرسش؟ فقط ما لیوان و اینا نداریم. _من آوردم‌. جناب سرگردم می‌خورن؟ مشغول ریختن قهوه در فنجان‌های همراهش شد. _اوه سرگرد که معتاد قهوه‌ست. سر سرگرد بلند شد و چشم غره‌ای به فخر رفت. _حسین؟ _جانم؟ نیستی؟ _هستم. پرچونگی ممنوع بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_87 وقتی رسیدند، سرگرد رو به پریچهر ک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر قهوه اول را به جلو گرفت. حسین برداشت. _اِ رضا؟ خودشون زنگ تفریح دادن. مگه نه خانوم؟ بله‌ای گفت و فنجان بعدی را هم تحویل داد. از لقمه‌های بی‌بی هم به طرفشان گرفت. _ای بابا، چرا زحمت کشیدین؟ جالب شد. از این به بعد سعی می‌کنم با خانوما ماموریت برم. نون و آب‌داره. صدای رضا آهسته بود اما پریچهر شنید‌. _ماموریتای قبلیتم دیدم. پریچهر چشمش به لپ‌تاپ بود که در حالت انتظار مانده بود. خواست قهوه و لقمه‌اش را بخورد. _میشه برنگردین؟ حسین هر دو فنجان را به او برگرداند و "چشم"ی گفت. حسین ناهار را که تحویل داد، پریچهر صدایش زد. _جناب فخر، الان داره یه بخشی رو بالا میاره. کجا می‌تونم نماز بخونم؟ حسین به طرف رضا برگشت. _اوه رضا، فکر اینجاشو کرده بودی؟ رضا خلاف جدیت معمولش، با لحن خودش جواب داد. _اوه بله. بعد چهار راه پارکه. اونجام نمازخونه داره. _خب پس حله. رو به پریچهر کرد. _من همراهتون میام بریم. _می‌خوام ناهارمو اونجا بخورم. معطل میشن. _معطل چی؟ کارمون همینه الان بشینم توی ماشین خوبه؟ ثواب می‌کنی. یه استراحتیم می‌کنم. راستی شماره منم داشته باشین که خواستین بیاین زنگ بزنین بهم. شماره را گرفت و با کیف و غذا به راه افتاد. وضو گرفت. نماز خواند و در نمازخانه هوایی به موهایش و کمی استراحت به کمرش داد. ناهارش را که خورد بیرون آمد. خواست تماس بگیرد که دید حسین روی چمن‌های روبه‌رویش دراز کشیده. _آقای فخر، می‌خوام برگردم. حسین از جا پرید. پشت سرش را خاراند. _به جان خودم بیدار بودم. _چرا اومدین اینجا؟ گفتم که زنگ می‌زنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•° مرغ کشور همسایه، هـم غااااااااازه🐓 هم ارزوووووون و فراوووووونه...👀 |~@TAKRANG1~|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای غریب این روز‌ها، کاش برایت آنقدر می‌ارزیدم که مثل مثل شهید پرپر این روز‌ها کفر دشمن را در می‌آوردم و در عوضش خدایت خریدارم می‌شد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739