eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر یک ثروتمند و پسر یک فقیر 👌⤵️💯 سعدی داستان خوبی به طنز در گلستان دارد، می‌گوید پسر یک ثروتمند و پسر یک فقیر با همدیگر مناظره می‌کردند. پسر آن ثروتمند این پسر فقیر را سرکوفت می‌داد. گفت: تو کی هستی؟ پدر تو کی به پدر من ماند؟ برو سر قبرش بایست و ببین که قبرش چقدر مجلل است و چقدر آن را از زمین بالا آورده‌اند؛ چه سنگ‌های رخام آنجا نصب کرده‌اند، چنین و چنان کرده‌اند؛ قبر پدر تو دو مشت خاک آنجا ریخته‌اند. این بچه فقیر گفت: روز قیامت می‌شود، تا پدر تو به خود جنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد. حال، در جامعه هم این جور است. آن آدمی که این همه تعین و تعلق دارد، تا بخواهد بجنبد آن فقیر خودش را رسانده. استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص45 🇮🇷🖇
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_114 _منو چی فرض نکن. حریفت نمیشم که
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پدر لباسش را عوض کرده بود و قصد خواب داشت. روی تخت نشست و پریچهر هم روی کاناپه روبه‌رویش نشست. _چی شده بابا جان؟ _بابا، من می‌خوام با کسی که در نظر گرفتم واسه ازدواجت صحبت کنم. تا وقتی که جواب مثبت نداد هم بهت نمیگم کیه. _ببین پریچهر، من وقتی بی‌بی رو می‌بینم یاد مادرت می‌افتم. چطور توقع داری جلوی اون که مادرش بوده دست یه زنو بگیرم بیارم توی این خونه؟ پریچهر اخم شدیدی کرد. _این چه حرفیه؟ بنده خدا بی‌بی خودش این همه بهت میگه برو زن بگیر اون‌وقت اونو بهونه می‌کنی؟ اگه این طوره، من که شبیه مامان هستم. منم می‌بینی همینه دیگه. باشه. پس من از فردا میرم یه خونه واست می‌گیرم. تا بعد ازدواجت بری اونجا. _پریچهر، داری از خونه‌ت بیرونم می‌کنی؟ _الکی با احساس من بازی نکن جناب پدر. شما داری این‌طوری بهونه میاری. _اصلا تو راست میگی. اون‌وقت شما زن تنها رو بذارم کجا برم؟ _خب بمون. مگه کسی با موندنت مشکل داره؟ خودت با ما مشکل داری. _پریچهر باز لج نکن. از جا بلند شد و به طرف در رفت. _به هر حال خواستم خبر بدم که من دارم حرفمو عملی می‌کنم. از من گفتن بود. به صدا زدن پدر توجهی نکرد و از اتاقش رفت. نزدیک ظهر حسین بیرون دانشگاه سوار ماشین پریچهر شد تا برای رفتن به پارکینگ ساختمانشان راهنماییش کند. هماهنگی‌ها که انجام شد، او را به طبقه مورد نظرشان برد. با سلام حسین به همکارانش، توجه و تعجبشان طرف پریچهر کشیده می‌شد. این پوشش در آن اداره هم غیر طبیعی بود البته نوعش فرق داشت. آنجا مسئله امنیتی می‌شد و سوال برانگیز. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_115 پدر لباسش را عوض کرده بود و قصد
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 حسین او را به اتاقی راهنمایی کرد. اتاقی انتهای یک راهرو که نسبت به مسیر آمده خلوت‌ به نظر می‌رسید. حدود دوازده متر بود که دو میز اداری با سیستم و تجهیزاتش داشت. پرده‌ها کرکره‌ای بود و کرم. نگاهش را که از اتاق گرفت رضا را دید. سلام و علیکی کردند. _قراره توی این اتاق کار کنین. حسین دنبال یه ماموریته. اگه کاری داشتین یا چیزی خواستین، به خودم بگین. الان سرهنگ میان و توضیحاتو بهتون میگن. بعدش سیستمو چک کنین هر دسترسی یا برنامه‌ای خواستین، بگین تا ردیفش کنیم. حرفش که تمام شد، تماسی گرفت. حسین خداحافظی کرد و رفت. پریچهر یکی از سیستم‌ها که کنار پنجره بود را روشن کرد. مشغول بررسی سیستم و امکاناتش بود که صدای سلام و علیک رضا توجهش را جلب کرد. مردی میانسال، جدی، با قد و هیکلی ورزیده و قوی روبه‌رویش بود. پریچهر ایستاد و سلام داد. رضا شروع به معرفی کرد. _ایشون جناب سرهنگ جلیلیان هستند. سرهنگ احوالپرسی نسبتا گرمی با پریچهر کرد و در مورد برنامه‌ای که می‌خواستند توضیح داد و در آخر توصیه‌های لازم را یادآوری کرد. _ببین دخترم. لازم به تذکر نیست اما من میگم. هیچ کس نباید بفهمه روی چه پروژه‌ای کار می‌کنی. هیچ قسمت از کار حتی تحقیقات جانبی‌شو بیرون از اداره انجام نمیدی. من واسه اومدنت و انجام این طرح، ضمانت دادم؛ البته با کارایی که انجام دادی و تعریفای آقای زارعی مطمئنم اشتباه نکردم. حواست به رفت و آمدت باشه که کسیو حساس نکنی‌‌. این پوششت ممکنه دهن یه عده رو باز کنه اما به نظرم برای امنیت خودت این طوری بهتره. اگه سوالی هست بفرما. _خوب و کامل توضیح دادین. امیدوارم بتونم از عهده‌ش بر بیام. بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 اصول عقاید اسلامی 🔸💯👌 اصول عقاید اسلامی بر حسب مذهب شیعه پنج اصل است: توحید، عدل، نبوت، امامت، معاد. اسلام درباره اصول عقاید که وظیفه هر فرد تحصیل عقیده صحیح درباره آنهاست تقلید و تعبّد را کافی نمی‌داند، بلکه لازم می‌داند که هر فردی مستقلاً و آزادانه صحت آن عقاید را به دست آورد. از نظر اسلام عبادت منحصر نیست به عبادات بدنی مانند نماز و روزه یا عبادات مالی مانند خمس و زکات؛ نوعی دیگر از عبادت هم هست و آن عبادت فکری است. تفکر یا عبادت فکری اگر در مسیر تنبّه و بیداری انسان قرار گیرد از سالها عبادت بدنی برتر و بالاتر است. استاد مطهری، انسان و ایمان، ص 64🖇🇮🇷
🌺 شرط خوشبختی به دانشمندی گفتند خوشبختی چیست؟ گفت: حاصل یک کسری است که صورتش تلاش و مخرجش توقع است. هرچه صورت نسبت به مخرج بیشتر بشه، جواب بزرگتر میشه. حالا فرض کنید توقع به صفر نزدیک شود، خوشبختی می رود به سمت بینهایت. شرط خوشبختی این است که توقعات را پایین بیاوریم. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_116 حسین او را به اتاقی راهنمایی کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول شد. قهوه‌ و لقمه‌هایش را برده بود. فقط امکانات سیستم را لازم داشت که یادداشت کرد؛ بعد شماره رضا را گرفت اما جواب نداد. در را باز کرد تا کسی را پیدا و او را خبر کند. هنوز بیرون نرفته بود که صدای رضا توجهش را جلب کرد. _جناب سرگرد یزدانی، از حدت جلوتر نرو. این پروژه زیر نظر سرهنگه؛ پس بی‌خود خودتو اذیت نکن. _جناب سرگرد علوی، یادت بمونه آوردن یه زن اونم با پوشیه که قابل شناسایی نباشه، واست شر میشه. تو از کجا می‌دونی زیر او پوشش کیه و چه تضمینی داری که آدم دیگه‌ای با اون پوشش نیاد و نفوذ نکنه؟ _تمومش کن. تضمینش با من. تو غصه این چیزا رو نخور. لابد راهی واسه شناسایی دارم دیگه. اگه حرفی داری برو به سرهنگ بگو. الانم اگه کاری نداری، من باید برم. کار دارم. فرصت نشد در را ببندد که رضا رو‌به رویش ظاهر شد. هینی کشید و عقب رفت. رضا کمی جلوتر رفت و در را بست. پریچهر سعی کرد به ترسش غلبه کند اما لرزشش شروع شده بود. _واسه چی گوش وایستاده بودین؟ مگه نگفتن جلب توجه نکنین؟ نگاه تیزش ترس پریچهر را بیشتر کرد. مِن مِن کرد. _من زنگ ... من زنگ زده بودم... جواب ندادین. لرزش صدایش را نمی‌توانست کنترل کند. رضا وقتی فهمید او را ترسانده، از روی میز بطری آب را برداشت و به طرفش گرفت. _ببخشید. بگیرین. آروم که شدین برمی‌گردم. بطری را که داد، سریع از اتاق بیرون رفت. پریچهر نفس‌های بلند کشید. آب را خورد و کمی در اتاق راه رفت. ذره ذره آرامشش برگشت. پشت میز که نشست، شماره رضا را گرفت. تماس را رد کرد و چند لحظه بعد با تقه‌ای که زد، وارد شد. برگه‌ای که یادداشت کرده بود را طرفش گرفت. _این لیست برنامه‌ها و دسترسی‌هاییه که می‌خوام. رضا لیست را گرفت. کمی مکث کرد. _اینجا شرایط کار با شرایط جاهای دیگه فرق داره. دلیل تاکید سرهنگ هم همین بوده‌‌. با بحثی که ما داشتیم اگه اون آدم می‌دید شما دارین به حرفمون گوش میدین، اوضاع خراب می‌شد. لطفا حواستونو جمع کنین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_117 بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر "چشم"ی گفت. رضا برگشت تا برود. پریچهر فلاسکش را به دست گرفت و صدایش زد. برگشت. _میشه بگین آب جوش برام بیارن؟ لبخندی روی لب رضا نشست. فلاسک را از او گرفت. _بدین بیارم. میگم از فردا اول وقت پرش کنن و بیارن. پریچهر تشکر کرد و او رفت. به خانه که برگشت، فهمید باز هم حال بی‌بی بد شده. به اتاقش رفت. کمی کنارش نشست تا از خواب بیدار شود. به چهره شکسته‌اش نگاه کرد. آن زن زحمت زیادی برایش کشیده بود. مادری را برایش تمام کرده بود. دلش از بیماری او می‌گرفت. بی‌بی که چشم باز کرد. لبخندی نثارش کرد. از جا بلند شد و نشست. _از کی اینجایی؟ _یه کمی میشه. _چرا صدام نکردی؟ پریچهر کمکش کرد تا لباسش را مرتب کند و خودش را به لبه تخت بکشاند. _مگه دلم میومد بیدارت کنم؟ بیا لباس بپوش باید بریم دکتر. _نمی‌خواد مادر. همین دو روز پیش پیمان منو برده بود. پیریه دیگه. همینه خب. _اینقدر که خودتو واسه عمارت دیانی‌ها و نوه لوست داغون کردی. چی بگم؟ پریچهر جلوی پایش زانو زد و شروع کرد به ماساژ دادنش. _نگو عزیز من. حاضرم جونمم واست بذارم. _دور از جون. بی‌بی؟ _جانم. _چند وقتیه اصرار می‌کنم بابا زن بگیره. قانع نمیشه. دیشبم بهونه آورد که جلوی بی‌بی روم نمیشه دست کسیو بگیرم بیارمش توی خونه. منم گفتم که داره بهونه میاره اما یه چیز میگه دیگه. دستش را روی دست پریچهر گذاشت. _بسه مادر خسته شدی. الان میگی چی کارش کنیم؟ دیدی که چقدر بهش گفتم. _بی‌بی، بهش گفتم قراره با اونی که در نظر دارم حرف بزنم. فقط شما یه زحمتی بکشین و خیالشو راحت کنین که راضی بشه و فراری نباشه. بی‌بی خندید و صورت او را نوازش کرد. _باشه من صحبت می‌کنم. اون‌که می‌خوای صحبت کنی، فهیمه خانومه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✏️کلمه «انقلاب» بگذارید ما بحث انقلاب را از ریشه لغوی اش شروع کنیم. 🔍انقلاب به حسب اصل لغت - که قرآن هم این کلمه را هر جا به کار برده1 به همان مفهوم لغوی آن به کار برده است نه به مفهوم اصطلاحی رایج امروزی ⚠️به معنی زیر و رو شدن یا پشت و رو شدن و نظیر این معانی است: «...وَمَن یَنقَلِبْ عَلَى عَقِبَیْهِ فَلَن یَضُرَّ اللهَ شَیْئًا..».در آن آیه کریمه می‌فرماید: 🌸وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ. 👈در داستان احد است که بعد از آنکه شایع شد رسول خدا کشته شده است، عده زیادی از مسلمانان فرار کردند؛ ✨آیه قرآن نازل شد که محمد پیامبری بیش نیست که قبل از او هم پیامبران دیگری بودند؛ یعنی هر پیامبری که آمده است مردن دارد، کشته شدن دارد. 🌈محمد برای شما از جانب خدا پیامی آورده است، خدای او و پیام خدایی او زنده است. ☝️آیا فرضا پیغمبر بمیرد یا کشته شود (البته اصل قصه هم دروغ بود، پیغمبر کشته نشده بود) باید شما به عقب و پشت سر برگردید؟ 🔍اینجا این حرکت و حالت اسلامی در تعبیر قرآن حرکت به جلو است و برگشت اینها از دین به معنی بازگشت به عقب است؛ انقلاب است در تعبیر قرآن، 👈یعنی رو در جهت پشت قرار گرفتن و پشت در جهت رو قرار گرفتن در جهتی که انسان می‌رفت، برگردد به پشت سر؛ این انقلاب است. 📚استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص4، 5✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعه ی تو غریبه و منم یه بچه شیعه ام... 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 نامه دعوت برا جشن آقامونه.....🎊🎊🎉🎊 ♥️ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🔺اینجا کلاس بازیگری حامد بهداد است. همین‌ها که امروز در هم می‌لولند، فردا بخاطر تجاوز به‌هم، کمپین تشکیل می‌دهند! فحشش را به نظام می‌دهند!! ▪️زن و مرد بدون رعایت حریم شرعی دست در دست هم در هم می لولند. اینجا نیروهایی تربیت می‌شود که قرار است برای جامعه شیعه و مسلمان ایرانی محصولات فکری و فرهنگی تولید کنند. همان هایی که چندصباح دیگر از تعرض و تجاوز به همدیگر در عرصه سینما و هنر افشاگری خواهند کرد. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
📷زن مکرون گفته: زنان محجبه باعث ترس بچه ها می‌شوند ▪️تصویر بی حجاب او را در کنار تصویر دختران محجبه اروپایی می‌بینید. ▪️قضاوت با شما کدام ترسناک تره؟ 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
💞💎💞💎💞💎💞💎💞💎 چه بنامم تو را آقا؟ سلطان؟ رئوف؟ ضامن آهو؟ غریب الغربا؟ هر چه بنامم همانی و نیز بهتر از آنی. آقای گره‌گشای بی‌مثال، عالم برای گره شدن به ضریحت کم است انگار. تو گره نزده وا می‌کنی گره عالمی را با دل مهربانت. از دورترین نقطه زمین تا نزدیک‌ترین دستِ دخیل بسته به حریمت را. آری از کنار حرمت پل به دل تک تک دلدادگانت زدی. تا نام امام هشتم را به هر لقب که بخوانند، دل سراسیمه آستان کبریاییت را طواف کند. میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا مبارک باد. علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘ ۲۰ نفر بودیم. قرار بود درباره کرامت امام رضا علیه السلام بنویسیم. خاطراتِ شخصی خودم با امام رضا را به خاطر آوردم. صحن جامع بود؟ یا صحنی دیگر؟ یادم نیست. حالم آنقدر بد بود که نمی‌دانم کجا نشستم؟ با حالی زار از دستِ شوهرِ نصفه نیمه‌ای که محبتش تمامِ قلبم را تسخیر کرده بود، به آقا داد برده بودم. خب جدایی چیزی بود که او گاهی از آن دم می‌زد. من که این را نمی‌خواستم. با پولِ حرام و رشوه‌ای هم که نمی‌شد زندگی ساخت و در آینده بچه بزرگ کرد. تازه عاقبت بخیر هم شد. با رازی که خودش فاش کرده بود، دردی به جانِ وجدانم انداخته بود. دوراهی بزرگی که نه می‌توانستم عشق را رها کنم، نه دلم می‌آمد دین را برای عشقم زیر پا بگذارم. و اختیارِ دل و دینی که از کف رفته بود... کفه ترازویی که به نفع هیچکدام سنگین‌تر نمی‌شد... آه کشیدم.گریه کردم. ضجه زدم. التماس کردم. توسل جستم و کار را به کاردان سپردم. عهد کردم اگر بنای زندگی من با این مرد است، خدا دارایی‌های به حرام اندوخته اش را بگیرد. خوب که پالایش شد، حتی اگر تنها شد، زندان افتاد، طول کشید، پایش بمانم. اگر هم نه که ... اگر نه را نمی‌توانستم تا آخر بگویم. اصلاً حالتی جز این را نمی‌شد تصور کرد. باز دعا می‌کردم خدایا به مهربان از او پس بگیری‌ها؛ زجر نکشد. به سختی نیفتد. دلم ریش می‌شود ببینم غصه‌دار و تنگدست شده. و برگشتیم. با چه حالی و چه عاقبتی بماند! نشد! دنیا با من قصد شوخی داشت یا جنگ یا تمسخر، نمی‌دانم. اما او رفت. با آن داراییِ دو به هم زن. خاطراتش را هم به مرور و خرد خرد، ریز کردم ریختم دور، بعضی را هم آتش زدم. ۵ سال گذشت، تا اینبار مادرم بیمار شد. باز هم دست به دامان امام رضا علیه السلام شدیم. بله، شفا هم داد. آثارش هم به جا ماند. تکه‌ای پارچه سبز، کنار تختِ مادرم. ساعتی که هیچ‌کس نیامده بود. پارچه‌ای تازه و آب ندیده و خوابی که مادر دیده بود، دکتر سبزپوش بلند قامتی که در خواب او را عمل کرده بود و سلامتی که برگشت. باز ۳ سال دیگر که گذشت و این‌بار خواهرم بیمار شد. و التماس و التجایی که به جایی نرسید. نفس‌هایی که به شماره افتاد و خاکش که از لابلای انگشتانم پایین می‌ریخت. باید باور می‌کردم همیشه هم سهم ما معجزه نیست. خوب که فکر می‌کنم کرامتِ آقا برای من، نه آن شفای داده و نه این شفای نداده و نه آن عشق پریده است نه کرامت آقا برای من، این رشته‌ی محبتی‌ست که دورِ یادش تنیده است. اینکه فارغ از جواب آری یا نه به آرزوهایم، گره دلم را به ضریحش شل نمی‌کند. این خواسته‌ها را داد بهتر نداد بهتر. آقا جان،دنیا برود پی کارش، خودت را عشق است. هر چه که بخواهم، از خودت که عزیزتر پیدا نمی‌شود. همین خودت مهرت یادت، برای شادمانی ما کافيست. تولدتان هم مبارک، هرجا که باشیم مهم نیست. دلمان آنجاست‌. کنار شما. ارادتمندتان هستم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✍صحن انقلاب سیامک خم شد از لابه‌لای پاهای جمعیتِ دور ضریح، چیزی برداشت. داخل دهان گذاشت. دندان‌ها را برای له‌کردن آن روی هم گذاشت. دهانش تکان خورد. پدر نگاه تندی به او کرد و گفت: سیامک اون چی بود گذاشتی دهنت؟ سیامک درحالی‌که به پیراهن و شلوار لیِ گرانقیمتِ خود چنگ می‌زد. رنگ صورتش پرید. مردمک سیاه چشمانش یک دور چرخید. پرده نازک و شفافی از اشک آن‌ها را پوشاند. با دستپاچگی گفت: بابا دعوام نکن! فقط یه کوچولو نخودچی خوردم. سعید که با کت و شلوار طوسی و اتوکشیده نزدیک ضریح ایستاده بود. با شنیدن حرف سیامک جاخورد. چینی روی پیشانی‌اش نشست. دست سیامک را با ناراحتی فشرد: خجالت بکش آبرو برام نذاشتی! قطره‌ای اشک از گوشه چشمِ سیامک روی زمین ریخت: بابا گشنمه، الان چند ساعته اومدیم اینجا منو هتل نبردی. سعید ناخودآگاه با اشاره دست به ضریح گفت: گشنته از صاحب اینجا بخواه. سیامک نگاهی به ضریح کرد. بلند گفت: من گشنمه آقا. سعید از اینکه سیامک بلند جلوی مردم این حرف را زد خجالت کشید. دست او را کشید از حرم بیرون رفت. وارد حیاط شدند. تند و تند راه می‌رفت. سیامک هم پشت سر پدر در حال رفتن چند بار پایش پشت آن یکی پا گیر کرد و نزدیک بود با سر به زمین بخورد. هنوز از صحن انقلاب بیرون نرفته بودند که یکی از خُدام به سمت آن‌ها آمد. وقتی به آن‌ها رسید، دستش را دراز کرد. در حالی که لبخند به لب داشت دست سعید و سیامک را فشرد و زیارت قبول گفت. پلاستیکی که غذای تبرکی حرم داخل آن بود به سیامک داد. - بفرما پسرم این غذای حضرتی مالِ تو. با دیدن این صحنه سعید دست روی صورت گذاشت. های‌های شروع به گریه کرد. خادم با پر سبزی که در دست داشت، روی سر سعید کشید. ریش سفید و بلندش نشان می‌داد هم‌سن پدربزرگ سیامک است. - چیه پسرم؟ چرا گریه می‌کنی؟ گوشه‌ای از صحن رفتند. چشمانِ سعید سرخ شده بود. وقتی که آرام گرفت، ماجرای اطراف ضریح و گرسنه بودن سیامک را تعریف کرد. خادمِ حرم اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. زیر لب شعر همیشگی را تکرار کرد: اي كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس هركه آيد به گدايي به در خانه‌ي تو حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸کسی قدم به ❤️حرم بی مدد نخواهد زد 🌸بدون واسطه ❤️دم از احد نخواهد زد 🌸گدای کوی رضا شو ❤️که آن امام رئوف ... 🌸به سینه ی احدی ❤️دست رد نخواهد زد ❤️میلاد شمس الشموس 🌸خسرو اقلیم طوس ❤️شاه انیس النفوس،مبارک باد🎊 @Revayateeshg
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_118 پریچهر "چشم"ی گفت. رضا برگشت تا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر لبی گزید و به صورتش زد. _وای ‌بی‌بی، از کجا فهمیدی؟ من که به کسی نگفته بودم. _من نگاه تو رو خوب می‌شناسم عزیزم. مدتیه داری بهش فکر می‌کنی. حق هم داری. خیلی خانومه. اگه شوهرش نمرده بود، الان تو خونه خودش زندگی آرومشو داشت. _بی‌بی، به بابا نگیا. هنوز نگفتم کیه. بذارین باهاش حرف بزنم و جواب بگیرم بعد. _باشه دخترم. تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ پریچهر شب در اتاق فهیمه خانوم را زد. در که باز شد با تعارفش نشست و سر حرف را باز کرد. _فهیمه خانوم، شما بیشتر از سه ساله که با ما زندگی کردی و ما رو می‌شناسی. درسته؟ نگاه نگران زن روی پریچهر نشست. _بله دخترم. خب همه اخلاقاتون و عادتاتون دستمه. چیزی شده؟ _چیزی که نه. نظرت در مورد پدرم چیه؟ فهیمه خانم گیج نگاهش کرد. _منظورتون چیه؟ یعنی چی؟ _یعنی اونو چه جور آدمی می‌شناسی؟ _خب... خب آدم آروم، چشم پاک، خانواده دوست و در کل آدم خوبی هستن. _اگه ازت خواهش کنم با پدرم ازدواج کنی، قبول می‌کنی؟ فهیمه خانم به گونه‌اش زد و هینی کشید. پریچهر از حرکتش خندید. _خاک به سرم. این چه حرفیه؟ _وا؟ چرا این‌جوری میگی؟ چی گفتم مگه؟ _تو رو خدا دیگه نگین. من نیومدم اینجا بمونم که... _تو رو خدا قضیه رو سختش نکن. من دارم ازتون خواستگاری می‌کنم. رسمشو بلد نیستم. ببخش که مثل آدم نگفتم اما می‌دونم کار درستیه. به بابا نگفتم با کی حرف می‌زنم که سختتون نباشه. فکراتونو بکنین و جواب بدین. پریچهر ایستاد و او سرش را پایین گرفته بود. _عزیزم، من دو تا دختر دارم. سنی ازم گذشته... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_119 پریچهر لبی گزید و به صورتش زد. _
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _مثل بابا هزارتا بهونه جور نکن. اونم همین حرفا رو می‌زنه اما من تو کَتم نمیره. در صورتی جواب منفی بده که پدرمو واسه ازدواج قبول نداشته باشی. فردا شبم میام جوابمو بگیرم. گفت و از اتاق بیرون رفت. مثل شب قبل به صدا زدن‌های فرد داخل اتاق توجه نکرد. روز کاری بعدی را با آرامش طی کرد تا به شب برسد. سراغ فهیمه خانم رفت. دست‌هایش را در هم گره کرده بود و سر بلند نمی‌کرد. هر از گاهی پاهایش را تکان می‌داد. پریچهر کنارش نشست و دست‌هایش را گرفت. _فهیمه خانوم؟ من نمی‌خوام اذیت بشی اما هم تو هم بابا حق زندگی کردن دارین. چرا باید تنها زندگی کنین وقتی می‌تونین کنار هم به همدیگه آرامش بدین و خوشبخت باشین؟ _من واسم اصل ازدواج کردن سخت و حل نشدنیه. فامیلامون چی میگن؟ بچه‌ها؟ _ببین منو. اونا چی می‌تونن بگن؟ فامیلاتون، حتی دخترا و دامادات، کجا بودن وقتی صبح تا شب داشتی کار می‌کردی؟ کجا بودن وقتی لنگ خرج زندگی و بدهی جهیزیه و سیسمونی دخترا بودی؟ کسی که روزای سخت سراغتو نگرفت، الان نگران چه حرفش هستی؟ دو روز دیگه که از پا بیافتی و نتونی کار کنی؟ کدومشون میان بگن حمایتت می‌کنیم؟ هان؟ به من نگاه کن. فهیمه خانم سر بلند کرد و به چشم‌های پریچهر زل زد. _عالم و آدمو ول کن. اگه به نظرت پدر من آدم مورد اعتماد و مناسبی واسه ازدواج هست، بگو تا بقیه کارا رو خودم ردیفش کنم. حتی با دختراتم خودم یا بی‌بی حرف می‌زنیم. چی میگی؟ _چی بگم از پدرت که نمی‌تونم ایرادی بگیرم. اما... _ادامه نده. اما و اگه نداریم. مبارکه. بقیه‌ش با من. اجازه نداد مخالفتی شود. صورت گل انداخته فهیمه خانم را بوسید و رفت. از ذوق دوست داشت جیغ بزند و همه را خبر کند اما به خاطر خواب بودنشان مراعات کرد. صبح سر میز صبحانه، شیطنت پریچهر گل کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍خادم‌الرضا گلدان‌های پُر از گل را می‌بایست از چهار گوشه بالای ضریح بردارند. یکی از خُدام بالای نردبان متحرک رفت. گلدان قدیمی را برداشت به همکارش داد. گلدانی با گل‌های تازه و باطراوت به جای آن گذاشت. دو گوشه سمت آقایان را تعویض کردند. نوبت قسمت خواهران رسید. گلدان قدیمی را با احتیاط بلند کرد. همین که می‌خواست به همکارش بسپارد از دستش رها شد. حاج احمد دست و پایش را گم کرد. رنگ صورتش پرید. دست‌های کشیده و استخوانی‌اش را روی سر گذاشت. با صدایی اندوهناک امام را صدا زد: « یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا ادرکنی. » دختری همان کُنج حرم، دقیقا زیر گلدان نشسته بود. گلدان روی سرش اُفتاد. صدای جیغ دختر به هوا رفت. خانم‌ها اطراف زهرا را گرفتند. دو نفر از خُدام خانم، دالانی از وسط جمعیت باز کردند. بالای سر زهرا که رسیدند. متوجه شدند سر او شکاف برداشته است. خون به روی پیشانی او می‌ریخت. زهرا بیهوش شد. دستپاچه شدند. چند خادم آقا یاالله‌گویان خود را به او رساندند. با سرعت او را به بیمارستان رساندند. حاج احمد آقا بدنش می‌لرزید. هرچه خُدام دیگر دلداری‌اش می‌دادند، فایده نداشت. دلشوره به جانش اُفتاده بود. دلش هزار راه می‌رفت. با خودش واگویه می‌کرد: «اگه به کما بره و دیگه بهوش نیاد چه خاکی به‌سرم بریزم. یا امام رضا به دادم برس. اگه بمیره چی؟» چند ساعت از ماجرا گذشت. حاج احمد آقا لب به آب و غذا نزد. جلوی ضریح ایستاد قطرات درشت اشک بر روی آرم"آستان قدس رضوی" "خادم‌الرضا" پیراهنش می‌ریخت. بعد از گذشت مدتی، خبر دادند پدر دختر آمده و می‌خواهد تو را ببیند. بدنش داغ شد. دستش سرد و بی‌حس شد. پدر زهرا را دید که با عجله به طرف او می‌آید، فاتحه خود را خواند. سرش را پایین انداخت. بعد از عمری خدمت کردن، از امام رضا علیه‌السلام خجالت می‌کشید. چرا دقت نکرد و بر اثر بی‌احتیاطی، این بلا را به سر‌ زائر او آورده است؟! صادق به حاج احمدآقا رسید. او را در آغوش کشید. صورت او را غرق بوسه کرد. حاج احمدآقا و بقیه تعجب کردند. آقا صادق خندید. ماجرای زهرا را برای او تعریف کرد: «دخترم زهرا نابینا بود. الان با ضربه‌ای که به سرش خورده، بینایی‌اش را به دست آورده است.» حاج احمدآقا باورش نمی‌شد او واسطه رُخ دادن این معجزه امام رضا علیه‌السلام شده باشد. در حالی‌که حضرت را صدا می‌زد این شعر را زمزمه می‌کرد: تمام زندگی را از تو دارم مقام بندگی را از تو دارم رضا جان خادم کوی تو هستم من این بالندگی را از تو دارم
‍ 👌🏻به نوجوانتان مسئولیت هایی را واگذار کنید. نباید همه کارهایش را شما انجام دهید. این که اجازه نمی دهید دست به سیاه و سفید بزند، همه کارهای خانه و حتی کارهای شخصی او را انجام می دهید، شما را تبدیل به یک مادر خوب نمی کند، بلکه باعث می شود نوجوان به یک فرد مسئولیت گریز تبدیل شود. ✔️به او وظایفی را محول کنید و اجازه دهید مسئولیت کار و عواقب خوب و بدش کاملا به عهده خودش باشد. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود این کل داستان آفرینش است این داستان را جدی بگیرید غیر از خدا هیچکس نیست هر چه هست برای او وبخاطر اوست 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_120 _مثل بابا هزارتا بهونه جور نکن.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 صبح سر میز صبحانه، شیطنت پریچهر گل کرده بود. _وای نمی‌دونی بابا. دیشب واست بله گرفتم. یادت باشه واسه آخر هفته وقت محضر بگیریا. کارای قبلشم یادت نره. فهیمه خانم از سر میز بلند شد. دستش را شست و خواست بیرون برود. _کجا صبحونه‌ت نصفه موند. صدای پیمان نگذاشت ادامه دهد. _پریچهر، این مسخره بازیا چیه در آوردی؟ من هنوز نمی‌دونم طرف به کیه، هنوز سر اصل قضیه حرف دارم، بهم میگی قرار محضر بذار؟ پریچهر رو به فهیمه خانم کرد و اشاره کرد بنشیند. همین که نشست، دست بی‌بی را که صبحانه‌اش را تمام کرده بود گرفت و ایستادند. _پدر من نمی‌دونی کیه؟ می‌خوای حرف بزنی؟ می‌خوای سنگاتونو وا بکنین؟ بسم الله. به فهیمه خانم اشاره کرد. _اینم طرفتون. حی و حاضر. حرف بزنین و تصمیم بگیرین. این هفته نشد، هفته بعد. هر دو خشکشان زد. به پریچهر با تعجب نگاه می‌کردند. فهیمه خانم توقع نداشت که او را در چنین شرایطی قرار بدهد و پیمان هم توقع نداشت طرفش رو‌به‌رویش باشد و آن هم فهیمه خانم. پریچهر و بی‌بی با آرامش از آشپزخانه رفتند اما صدایش می‌رسید. _مدیونین اگه فحشم بدین. حرفاتونو بزنین که باید واسه مراسم آماده بشیم. وقتی آماده رفتن شد، از سالن صدا زد. _من دارم میرم. مزاحم کسیم نمیشم. غروب که برگشتم، یه تاریخ می‌خوام. پدر اسمش را صدا زد. او هم برای بازخواست نشدن توجه نکرد و تا در سالن رفت. _بابا، من دیرم میشه. اومدم حرف می‌زنیم. گفت و رفت. در راه به کاری که کرده بود، می‌خندید. می‌دانست پدر حسابی توبیخش می‌‌کند اما با خودش فکر می‌کرد که می‌ارزید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_121 صبح سر میز صبحانه، شیطنت پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 وارد اتاق کارش شد. خانمی را دید که روی میز مقابلش نشسته. تعجب کرد. زن ایستاد و با مهربانی دست دراز کرد. _سروان دولتیان هستم. از امروز اینجا هستم. پریچهر دست داد و ابراز خوشوقتی کرد. مانیتورش طوری بود که وقتی می‌نشست، به فرد روبه‌رویش دید نداشت. از این وضعیت استفاده کرد تا مجبور نباشد پرده برداری کند. حدس می‌زد آمدن آن زن به حرف‌های آن افسر با رضا ربط دارد. _تو همیشه روبنده می‌زنی؟ سخت نیست؟ پریچهر وسایل روزانه‌اش را در فایل کنارش جا داد سیستم را به راه انداخت. _بله همیشه می‌بندم. سختم هست ولی خب به خاطر چشمای مرداست که می‌بندمش. _چه جالب! الان که مردی نیست پس چرا بازش نمی‌کنی؟ _آخه از شما پلیسا احتیاط کردنو یاد گرفتم. _یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _هیچی به کارت برس. مشغول کار شد. گوشی دولتیان مدام زنگ می‌خورد و او مشغول صحبت می‌شد. در مورد پرونده‌های مختلف حرف می‌زد. طی چند ساعت ماندنش در اتاق، علاوه بر تماس‌ها، زیاد با پریچهر حرف می‌زد و دو مراجعه کننده هم داشت. پریچهر به رضا پیام داد تا به اتاقش برود. در که زده شد، آماده شد و بفرمایید گفت. رضا با دیدن آن افسر در اتاق اخم کرد. _جناب سروان، شما اینجا چی کار می‌کنین؟ زن بی‌خبر از همه جا بود. _جناب سرگرد یزدانی گفتن از امروز باید اینجا کار کنم. رضا مشتی به پیشانی‌اش زد و پوفی کرد. گوشی‌اش را برداشت. به سرهنگ زنگ زد. _جناب سرهنگ، کار خانوم کوثریان تمرکز می‌خواد. چرا باید سرگرد یزدانی سرخود کسیو که کارش تعاملاته و پر رفت و آمده رو بیاره توی این اتاق؟ کمی که حرف زدند، قطع کرد. _جناب سرگرد، باور کنین من نمی‌دونستم ایشون کارشون تمرکز می‌خواد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎥 سریال یاغی، بحران هویت و ده نکته توصیفی_انتقادی 🔻 و موضوع اصلی غالب فیلم‌های کارت، مردم پایین شهر و معضلاتی چون فقر و اعتیاد و کارتن خوابی بوده و در این سریال نیز سراغ همین سوژه ولی با زاویه نگاهی متفاوت تر رفته است. 1️⃣ داستان مساله هویت است که گریبان بچه‌های پایین شهر و خصوصا داستان به نام جاوید را گرفته که در به در به دلایلی که در سریال خواهید دید، دنبال شناسنامه می‌گردد که هم پله ای برای تحقق آرمانش باشد و هم او را از وضعیت اسفبار در آورد. 2️⃣برجسته کردن این نکته که فضای نابرابر، باعث رقم خوردن قماربازی، ، ، و سرانجام بی‌هویتی می‌شود را در تصویرسازی و انتخاب لوکیشن و نماهای بلند سریال شاهد هستیم. 3️⃣ علی شادمان در نقش جاوید، به دنبال کسب ، متوجه می‌شود که شناسنامه برای این منظور کافی نیست و بایستی شخصیت داشته باشد تا به خود که دختری بنام “ابرا” است برسد... 4️⃣ در این سریال میان طبقه و ، قشر سومی (شارلاتانیزم) را به تصویر می‌کشد که با ابزار کودکان کار و بچه‌های بی‌پناه و گنده‌لات بازی و نوچه پروری، طبقه غنی را تَلکه کرده و به اصطلاح تیغ می‌زند. 5️⃣ در طول داستان، مفهوم بشدت زخمی می‌شود. تمامی پدر و مادرها و حتی عمه و دایی های داستان بدلیل بداخلاقی، بی توجهی، فقدان، بی عاطفگی و حتی بی‌فرهنگی برچسب منفی می‌خورند و تصویر سیاهی از خانواده به مخاطب منتقل می‌شود. 6️⃣ تصویر مخدوش دیگر، قانون و شهر است. پلیسی که یا در تعقیب متخلف، مستاصل می‌شود یا در می‌آید و یا اینکه توان اثبات جرم را نداشته و کمکی به حال شهروندان در احقاق حقوقشان نمی‌کند. 7️⃣ تصویر دیگری که منفی و مانع به نمایش در می‌آید، مقوله و گزاره‌ها و نشانه‌های است. شخصی که برای فوت‌شده ها تلقین و قرآن می‌خواند و یا عمه ای که اهل و مسجدی است ولی مانع رسیدن قهرمان داستان به منظورش می‌شود و بعد از اینکه مجبور به آزمایش DNA شد نیز مدعایش دروغ ازآب درآمده و اینطور برداشت می‌شود که یک شخصیت و مسجدی مال یتیم خور بوده و ورثه را از ارثش محروم کرده بود. 8️⃣ محمد کارت در برخی از فیلم و سریال هایش شخصیت اول داستان را در لحظات متعددی به بهانه اصلاح سر یا کشتی گرفتن یا… بدون پیراهن و شلوار و عرفی نشان می‌دهد که جواد عزتی با نقش حجت، در شنای پروانه و علی شادمان با نقش جاوید در این سریال، در تایید این مساله به چشم می‌خورند. استدلال کارگردان در بازی با برخی خطوط قرمز و ، چه بسا باورپذیر نشان دادن کاراکتر اصلی و القای مفهوم صداقت و بی‌شیله پیله نشان دادن اوست که جای تامل دارد! 9️⃣ نگاه ترحم آلود مدیریت با بازی پارسا پیروزفر به جاوید، پیامی جز تحقیر و نگاه از بالا به پایین ندارد. خریدهای طناز طباطبایی، همسر پارسا پیروزفر در سریال برای جاوید که به جهت تغییر شخصیت او و آماده شدنش برای ورود به دنیای جدید و حرفه‌ای صورت می‌گیرد، نسبت تحقیرآمیزی میان فقر و غنا ایجاد می‌کند. در واقع محبتی که توام با کرامت نیست و نگاه های عاقل اندر سفیهی که سر سفره به نحوه غذاخوردن جاوید دارند و نوع ادبیات تعاملی‌شان و چاکرم گفتن ها و سوتی‌های متعدد زبانی جاوید، نشانه‌هایی بر این مدعاست که نسبت فقیر و غنی نبوده و شکاف فقر و غنا را علاوه بر بحث مالی، بعد شخصیتی می‌بخشد. 0️⃣1️⃣ که بعد بزرگسالی بعنوان مددجو تحت تربیت شارلاتانیزم قرار می‌گیرد و به نفع همان باند و در محیطی مملو از اعتیاد، دست به دزدی از بیت المال هم میزند و بر روی تشک کشتی، سر برد و باختش و شرط‌بندی می‌شود تا نانی درآورد، تصویری از بحران هویت به نمایش می گذارد و فرار توام با عشق او با ابرا نیز، فرار به سمت تثبیت و تاسیس هویت جدید بوده که البته به مانع برخورد می‌کند. 🔺وقتی از ویژگی های عصر جدید، افول های فراگیر همچون روشنگری و لیبرالیسم و مارکسسیم را بر می‌شمارد و سبقت گرفتن ارزش‌های محلی و خرده روایت‌ها را مطرح می‌کند، ناظر بر بحرانی است که شامل علم و دین و قانون و اخلاق و خانواده نیز می‌شود که در این سریال به وضوح شاهد این مختصات هستیم. ✍️علیرضا محمدلو، و کارشناس و پژوهشگر رسانه مشروح یادداشت: 🌐 https://v-o-h.ir/?p=43848 🆔 @andisheengelabi