eitaa logo
گلچین شعر
13.7هزار دنبال‌کننده
707 عکس
254 ویدیو
10 فایل
ارتباط با ادمین: @noroz_ad کانال دوم ما @robaiiyat_takbait
مشاهده در ایتا
دانلود
به رنگ و بوی گل وابسته‌ام من به جمعِ نیسْتان پیوسته‌ام من بیا ای عشق! جانم را بسوزان که از پروانه‌ بودن خسته‌ام من! @golchine_sher
درمیان سایه ها تنهای تنها با خودش... هی قدم زد زیر باران نیمه شبها با خودش مثل طفل بی کس و کاری که بازی میکند در میان بچه های کوچه اما با خودش کنج کافه روی میزش باز فنجان ها دوتاست درد را سر میکشد هر روز اینجا با خودش هیچ کس هم صحبت تنهایی دریا نشد موج مُرد و ابر رفت و ماند دریا باخودش...!! . رفته اما خانه هر لحظه مرورش میکند برده حتی خاطر آیینه ها را با خودش!! @golchine_sher
برخاسته چون موج و تلاطم کردند جان و دل خود نثار مردم کردند از خاکستر دوباره زاییده شدند آنها که به شعله ها تبسّم کردند @golchine_sher
لحظه‌ی دیدار نزدیک است... باز من دیوانه‌ام، مستم باز می‌لرزد دلم، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های! دل! ای نخورده مست! لحظه‌ی دیدار نزدیک است... @golchine_sher
دل های شکسته را خریدن از تو اسرار نگفته را شنیدن از تو بر راه تو آیینه نهادن از من یک جمعه به شهر ما رسیدن از تو @golchine_sher
کسی با موجِ موهایت کنار آمد، به غیر از من؟ کسی با هستی اش پای قمار آمد، به غیر از من؟ کدامین سنگدل فکرِ شکار افتاد غیر از تو؟ کدام آهو به میدانِ شکار آمد به غیر از من؟ تمامِ شهر در جشنِ تماشای تو حاضر شد تمامِ شهر آن شب در شمار آمد به غیر از من برایت دستمالِ کاغذی بودم، ولی آیا کسی در لحظه ی بغضت به کار آمد به غیر از من؟ مرا از جمعِ خاطرخواه ها منها کن ای حوا تو را کافیست آدم، هرچه بار آمد به غیر از من... @golchine_sher
تا همیشه حافظِ خونِ شهیدان زینب است اسوه اهلِ یقین در دشتِ ایمان زینب است در دلِ دریائی اش جائی برای ترس نیست ناخدای کشتی دین وقتِ طوفان زینب است با وجود داغِ سنگین عزیزانش ، ولی در مصافِ دشمنان پیروز میدان زینب است نامِ نیکش کی رود در تیرگی های زمان ؟ تا همیشه بی گمان خورشید تابان زینب است لحظه ای تسلیم روباهانِ کج آیین نشد آری آری تا ابد چون شیر غرّان زینب است ( کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود) آنکه کارش را نپندارند آسان زینب است گر چه از سوز عطش می سوخت در دشتِ بلا نزد آن لب تشنگان چون آب حیوان زینب است همچو ( شایق) می نویسم از رشادتهای او تا قیامت جاودان محبوبِ جانان زینب است @golchine_sher
عشق در کتاب‌ها نیست! عاشقان بزرگ خواندن بلد نبودند... @golchine_sher
گفتی بمیر! این‌که تقاضای کوچکی‌ست دنیا برای بودنِ ما جای کوچکی‌ست از این‌طرف به آن‌طرف‌ِ تُنگ می‌گریخت ماهی به گریه گفت: «چه دریای کوچکی‌ست!» در خواب‌های کودکی‌ام قصر داشتم حالا ببین که «قصر» چه رؤیای کوچکی‌ست ای عشق! ای بزرگ‌ترین آرزویِ من فردای من بدون تو فردای کوچکی‌ست اندوهگین نمی‌شوم از رفتنت، برو می‌بینمت دوباره! که دنیای کوچکی‌ست @golchine_sher
هدایت شده از رباعی_تک بیت
کدبانوی خانه بود مادر جانم بی عذر و بهانه بود مادر جانم دلتنگ دو دست پینه دارش هستم دستش پدرانه بود مادر جانم @robaiiyat_takbait
خورشید بتاب و شام ِمن را سرکن خواب از تبِ تند ِچشمهایم در کن آنقدر بتاب ،بخت یارم باشــــــــــد امروزِ مرا تو از همه بهتـــــــــــــر کن @golchine_sher
رمان می خوانم قصه می گویم شعر می نویسم بهانه می سازم اما فقط کنارتو عاشق می شوم وارام میگیرم من در جستجوی توام @golchine_sher
خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند نصیب دشمن ما را نصیب ما نکند من و ز کوی تو رفتن؟ زهی خیال محال که دام زلف تو هرگز مرا رها نکند ... @golchine_sher
در بندِ لحظه‌هایِ گرفتار تا کجا راضی شدن به بازی تکرار تا کجا آن‌سوی این حصار خبرهای تازه‌ای‌ست در خانه جای پنجره دیوار تا کجا فرصت همیشه نیست بیا دیر می‌شود عمرم گذشت وعده‌ی دیدار تا کجا خورشید پشتِ ابر که پنهان نمی‌شود ای نورِ بی‌ملاحظه انکار تا کجا عمری‌ست در پیِ تو به هر سو دویده‌ام ای دوست می‌کشانی‌ام این بار تا کجا @golchine_sher
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدّتی هست که احوالِ پریشان دارم مثلِ طوفان زده‌ها حالتِ بحران دارم بی‌حواسی همهٔ حافظه را ریخت به هم منِ تنها سرِ یک میز، دو لیوان دارم! بس که در خاطره‌ام در همه جا همراهی جسمِ زیبایِ تو را نیز نمایان دارم دمِ صبحی، وسطِ خواب تو را بوییدم اینک انگار در این قلب گلستان دارم دائماً فکرِ تو در ذهن و خیالم جاری‌است من به عاشق شدنِ خویشتن اذعان دارم از الفبایِ محبّت به دلم یاد بده در صفِ عاشقی‌ات حالِ دبستان دارم چون که هر رهگذری محرمِ اسرار نشد در دلم چند غزل را به گروگان دارم حاضری تا که دوتایی به زیارت برویم؟ چند وقتی‌است که من قصدِ خراسان دارم با من ای ابرِ غزل‌ریزِ جوان حرف بزن تشنه‌ام، مثلِ کویرم، غمِ باران دارم کافرِ قلبِ مرا با سخنی مؤمن کن من به اعجازِ سخن‌های تو ایمان دارم. @golchine_sher
با روی سیاه آمدم و موی سفید از بار گنه، قامتم ای یار خمید ای کاش که در آخر ماه شعبان بخشیده شوم دلم به تو بسته امید @golchine_sher
شعبان گذشت و حال دلم روبراه نیست در کوله‌بارِ زندگی‌ام جز گناه نیست سوگند بر حقیقتِ سِیر و سلوکِ عشق چون من در این طریق، کسی روسیاه نیست عمرم به غفلت و ضررِ معصیت گذشت کارم به غیرِ ناله و اندوه و آه نیست آخر چگونه واردِ ماهِ خدا شوم؟ بیچاره را به خانه‌ی محبوب، راه نیست یا رب مرا به حُرمت شاه نجف ببخش جز بیتِ رحمتِ تو مرا سرپناه نیست پرونده‌ام سیاه، ولی در دلم به جز عشقِ شهیدِ تشنه‌ی در قتلگاه نیست... @golchine_sher
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد دعای یک لب مستم که مستجاب نشد من آن گُلم که در آتش دمید و پرپر شد به شکل اشک در آمد ولی گلاب نشد نه گل که خوشه‌‌ی انگورِ گور خود شده‌‌ای که روی‌ شاخه دلش خون‌ شد و شراب نشد پیمبری که به شوق رسالتی ابدی درون غار فنا گشت و انتخاب نشد نه من که بال هزاران چو من به‌ خون غلتید ولی بنای قفس در جهان خراب نشد هزار پرتو نور از هزار سو نیزه به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد به‌ خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد @golchine_sher
ویرانه تر کردی دل ویرانه ای را آتش زدی با رفتن خود خانه ای را احساس عاقل بودنت گل کرد بانو طاقت نیاوردی منِ دیوانه ای را جز شانه ی مردانه ی ما گفته بودی هرگز نمی خواهد سر تو شانه ای را رفتی و ترک آشنایت کرده ای تا گرما ببخشی خانه ی بیگانه ای را گاهی شبیه عنکبوتی دوست دارم محکم بگیرم در بغل پروانه ای را آخر شبی از درد این دوری عزیزم سر می کشم تا انتها پیمانه ای را @golchine_sher
پلک بستی که تماشا به تمنا برسد پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد چشم کنعان نگران است خدایا مگذار بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد ترسم این نیست که او با لب خندان برود ترسم این است که او روز مبادا برسد عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌! گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر... درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد @golchine_sher
می خواهم از این آینه ها خانه بسازم یک خانه برای تو جداگانه بسازم یک خانه ی صحرایی بی سقف پُر از گُل با دور نمای پَر پروانه بسازم من در بزنم ، باز کنی ، از تو بپرسم آماده ای از خواب تو افسانه بسازم؟ هر صبح مربای غزل ، ظرف عسل ، من با نان تن داغ تو صبحانه بسازم شاید به سرم زد ، سر ظهری ، دم عصری در گوشه آن مزرعه میخانه بسازم وقتی که تو گنجشک منی ، من بپرم باز یک لانه به ابعاد دو دیوانه بسازم می ترسم از آن روز خرابم کنی و من از خانه آباد تو ویرانه بسازم @golchine_sher
هدایت شده از رباعی_تک بیت
به من که زخمیِ عشقم بتاز! حرفی نیست خوشا به روز جزا؛ روز بی حساب شدن... @robaiiyat_takbait
صبح است و ستاره سفره ای گسترده است ماه از ده شب نان سپید آورده است خورشید دوباره بر سر دیوار است انگار کلید خانه را گم کرده است @golchine_sher