🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠ملاقات خضرعليه السلام و دجّال💠
اباسعيد خدري ميگويد:
پيامبر خداصلي الله عليه وآله وسلم در ضمن سخناني در مورد دجّال فرمود: روزي دجّال خواهد آمد، امّا اجازه ورود به كوچههاي مدينه را نخواهد داشت، بلكه در يكي از بيابانهاي وسيع اطراف مدينه متوقّف خواهد شد.
در اين حال مردي كه بهترين مردم - و يا از بهترين مردم - است به سوي او ميآيد و ميگويد: شهادت ميدهم تو همان دجّالي هستي كه پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم فرموده است.
دجّال ميگويد: آيا ميخواهيد كه اين مرد را بكشم و سپس زنده اش گردانم؟ آيا به من در انجام اين كار شكّ داريد؟
مردم ميگويند: نه.
آنگاه دجّال آن مرد را ميكشد و سپس او را زنده ميكند.
هنگامي كه آن مرد زنده ميشود ميگويد: قسم به خدا! اكنون هيچ كس از من به احوال تو بيناتر نيست.
در اين هنگام دجّال قصد ميكند كه او را بكشد اما نمي تواند بر او تسلّط يابد.
ابواسحاق ابراهيم بن سعد گويد: ميگويند: اين مرد حضرت خضرعليه السلام است.
📚منابع:
۱۲) كشف الغمّه، ج ۳، ص ۲۹۱؛
بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۹۸.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠ملاقات خضرعليه السلام و دجّال
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠فاطمه جان گريه نكن!💠
علي بن هلال از قول پدرش ميگويد:
هنگامي كه پيامبر خداصلي الله عليه وآله وسلم در بستر بيماري - كه به رحلت ايشان منجر شد - قرار داشت، براي عيادت به خدمت شان شرفياب شدم. حضرت فاطمه عليها السلام بر بالين حضرت صلي الله عليه وآله وسلم نشسته و ميگريست، تا اين كه صداي گريه حضرت زهراعليها السلام شدّت گرفت. پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم سرشان را به طرف زهراعليها السلام بالا برده و فرمود: عزيز دلم! فاطمه جان! چرا گريه ميكني؟!
حضرت زهراعليها السلام عرض كرد: از ضايعه اي كه بعد از شما است ميترسم.
حضرت صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: عزيزم! آيا نمي داني كه خداوند كاملاً بر احوال زمين آگاه است و در يك نظر پدرت را به رسالت مبعوث نمود، و بر اساس همان آگاهي، در نظر بعد، شوهرت را برگزيد، و به من وحي كرد كه تو را به نكاح او در آورم.
فاطمه جان! خداوند به ما اهل بيت هفت خصلت عطا نموده است كه به كسي قبل از ما عطا نشده، و پس از ما نيز به كسي عطا نخواهد شد:
اوّل آن كه من، خاتم پيامبران و برترين ايشان و محبوب ترين مخلوق در نزد خدا هستم و پدر توأم.
دوّم آن كه جانشين من، بهترين جانشينان و محبوبترين ايشان نزد خدا است و او شوهر توست.
سوّم آن كه شهيد ما، بهترين شهدا و محبوب ترين آنها نزد خدا است، و او حمزه، عموي پدر و عموي شوهر توست.
چهارم از ماست آن كه دوبال دارد و هرگاه بخواهد با آن در بهشت با ملائكه پرواز ميكند، و او پسر عموي پدر و برادر شوهر تو است.
پنجم و ششم؛ دو نوه پيامبر اين امّت فرزندان تو هستند، حسن و حسين، كه آقاي جوانان بهشتند، و قسم به خدا! پدرشان از هر دوي آنها نيز نيكوتر است.
هفتم؛ فاطمه جان! قسم به كسي كه مرا به پيامبري بر انگيخت، #مهدي اين #امت فرزند آن دو [حسن و حسين عليهما السلام است. هنگامي كه دنيا را #هرج و #مرج #فراگيرد #آشوبها پديدار گرديدند، #راهها بسته شده و گروهي، گروهي ديگر را #غارت ميكند، بزرگان به #كودكان_رحم نمي نمايند، و كوچكترها #حرمت #بزرگان را #رعايت_نمي كنند، در اين هنگام خداوند از نسل آن دو كسي را بر ميانگيزد كه قلعههاي گمراهي و دلهاي قفل زده را ميگشايد. و اساس دين را در آخرالزمان استوار ميكند، چنان كه من در آخرالزمان (دوره رسالت) آن را استوار نمودم، و زمين را پس از آن كه از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد ميكند.
فاطمه جان! اندوهگين مباش و گريه مكن همانا خداوند - عزوجل - از من نسبت به تو مهربان تر و رئوف تر است، و اين به خاطر جايگاه تو نزد من و مهر توست در قلب من؛ خداوند تو را به مردي تزويج نمود كه از جهت خاندان بزرگ ترين مردم، و از جهت بزرگواري و مقام برترين ايشان، و مهربان ترين آنها نسبت به مردم، و عادل ترين آنها در مساوات، و بيناترين آنها در رويدادها و مسائل است. و من از خدا خواستهام كه تو اوّلين كسي باشي كه از اهل بيتم به من ملحق خواهي شد. (#۱۰)
[آنگاه آثار #سرور و #شادي در #چهره #حضرت #زهراعليها السلام نمايان شد.]
📚منابع:
۱۰#) كشف الغمّه، ج ۳، ص ۲۶۷ و ۲۶۸؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۷۹.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠فاطمه جان گريه نكن!💠 ع
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠سَرِ پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد 💠
ابراهيم كرخي ميگويد:
روزي به خدمت امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شدم. در حضور حضرت عليه السلام نشسته بودم كه امام موسي بن جعفرعليه السلام وارد شد در حالي كه آن روز، جواني نورس بود، من به احترامش از جاي برخاسته و به استقبالش رفتم، ايشان را بوسيده و نشستم.
امام جعفرصادق عليه السلام فرمود: اي ابراهيم! بدان كه او پيشواي تو، بعد از من است. در مورد امامت او گروهي به هلاكت ميرسند، و گروهي هدايت مييابند، خداوند قاتل او را لعنت كند و عذاب روحش را زياد نمايد.
از صلب او بهترين اهل زمين به دنيا خواهد آمد كه همنام جدّش (علي عليه السلام) و وارث علم و احكام و فضايل اوست. معدن امامت و قلّه حكمت است. ستمگري از اولاد فلان او را بعد از وقوع حوادث عجيب و از روي حسادت به قتل ميرساند، ولي اراده حق تعالي به وقوع خواهد پيوست هرچند مشركان نپسندند.
خداوند از صلب او دوازدهمين مهدي را پديد خواهد آورد، و آنها را كرامت خواهد بخشيد، و به واسطه ايشان بارگاه قدس خويش را زينت خواهد نمود. هر كه به وجود دوازدهمين امام معتقد باشد، مانند كسي است كه شمشير برهنه به دست گرفته و در پيشگاه پيامبر خداصلي الله عليه وآله وسلم ميجنگد، و دشمنان را از او دفع ميكند.
در اين هنگام شخصي از دوستداران بني اُميه وارد شد، حضرت عليه السلام سخن را قطع كرد.
پس از آن دوازده بار به حضور حضرت عليه السلام مشرّف شدم و منتظر بودم تا حضرت عليه السلام سخن آن روز خود را كامل كنند، امّا توفيق نمي يافتم، تا اين كه سال بعد يك روز در خدمت حضرت بودم كه فرمود: اي ابراهيم! او اندوه شيعيان خود را پس از اين كه دچار ضعف شديد و بلاي طولاني و بي تابي و ترس شده باشند، برطرف خواهد نمود. خوشا به حال كسي كه زمان او را درك كند.
هنگامي كه سخن امام عليه السلام به اينجا رسيد رو به من نموده و فرمود: اي ابراهيم! براي تو كافيست.
من در حالي باز گشتم كه تا آن زمان، از چيزي مانند آنچه كه شنيدم خوشحال نشده و چشمم روشن نگرديده بود. (#۱۶)
📚منابع:
۱۶) كمال الدين، ج ۲، ص ۳۳۴ و ۳۳۵؛
بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۱۴۴.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠سَرِ پياله بپوشان كه خرقه پوش
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠خداحافظ اي كاخ! 💠
محمّد بن سليمان ديلمي (گيلاني) ميگويد:
روزي خدمت امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شدم و عرض كردم: پدرم براي من نقل كرد: مردي به نام «نوشجان» به او گفت: وقتي اسبان عرب به قادسيه تاختند، و يزدگرد از وضع رستم فرخ زاد و تسليم شدن او آگاه شد، گمان كرد كه رستم و تمام لشكر كشته شده اند. در اين حال پيكي از راه رسيد و گفت: چگونه در جنگ قادسيه پنج هزارتن كشته شده اند؟
يزدگرد در حالي كه خود و اهل بيتش را براي فرار آماده ميكرد در مقابل در ايوان كاخ خويش ايستاد و گفت: خداحافظ اي كاخ! من اكنون تو را ترك ميكنم امّا روزي من، يا مردي از نسل من، كه زمان آن نزديك نيست، و موقع آن فرا نرسيده، به سوي تو باز خواهيم گشت.
اكنون بفرماييد: منظور يزدگرد از «مردي از نسل من» كيست؟
حضرت فرمود: او صاحب شما حضرت قائم عليه السلام است كه به امر خداوند قيام خواهد نمود. او ششمين فرزند از نسل من است و از طرف مادر (بي بي شهربانو) فرزند يزدگرد است! (#۲۱)
📚۲۱) بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۱۶۳ و ۱۶۴.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠خداحافظ اي كاخ! 💠 محمّد بن
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(ع)
💠چرا او قائم آل محمّدعليهم السلام ناميده شد؟💠
ابوحمزه ثمالي ميگويد:
از حضرت امام محمّدباقرعليه السلام پرسيدم: اي فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نيستيد؟
فرمود: بلي!.
عرض كردم: پس چرا فقط امام زمان عليه السلام قائم ناميده شده است؟
حضرت فرمود: هنگامي كه جدّم حسين بن علي عليهما السلام به شهادت رسيد، فرشتگان آسمان به درگاه خداوند متعال ناليدند و گريستند و عرض كردند: پروردگارا! آيا كسي را كه برگزيده ترين خلق تو را به قتل رسانده است به حال خود وامي گذاري؟
خداوند متعال به آنها وحي فرستاد: آرام گيريد! به عزّت و جلالم سوگند! از آنها انتقام خواهم كشيد، هرچند بعد از گذشت زماني باشد.
آنگاه پرده حجاب را كنار زده و فرزندان حسين عليه السلام را كه وارثان امامت بودند، به آنها نشان داد. ملائكه از ديدن اين صحنه بسيار مسرور شدند.
يكي از آنها در حال قيام نماز ميخواند. حق تعالي فرمود: به وسيله اين قائم از آنها انتقام خواهم گرفت. » (۶)
📚منابع:
۶) علل الشرايع، ص ۱۶۰، باب ۱۲۹، ح ۱؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۲۸، ح ۲۹.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(ع) 💠چرا او قائم آل محمّدعليهم السلا
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠جهان پيش از ظهور نور!💠
انس بن مالك - خادم رسول اللَّه صلي الله عليه وآله وسلم - ميگويد:
حضرت علي عليه السلام از جنگ نهروان بازمي گشت، در محلي به نام «براثا» دستور اتراق داد. در آن جا راهبي به نام حباب در غاري منزل داشت. وقتي همهمه لشكر اسلام را ميشنود، از غارش كه مشرف بر ميدان اتراق بود، پايين آمده و به دقّت لشكر را بررسي ميكند، و با اضطراب و شتاب ميپرسد: اين چه لشكري است؟ فرمانده آن كيست؟
يكي از لشكريان به او ميگويد: اين لشكر اسلام است و فرمانده آن اميرالمؤمنين علي عليه السلام كه از جنگ نهروان بازمي گردد.
حباب با عجله از لابلاي مردم عبور كرده خود را به حضرت عليه السلام ميرساند و ميگويد:
- السلام عليك يا اميرالمؤمنين! كه به حق امير مؤمناني.
- اي حباب! تو از كجا دانستي كه من به حقيقت اميرمؤمنانم؟
- اين مطلب را علما و روحانيون ما به ما اطلاع داده بودند. اما شما از كجا دانستيد كه نام من حباب است؟
- اين مطلب را نيز حبيبم رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم به من فرموده بود.
- دستتان را به من بدهيد تا با شما بيعت كنم. اشهد ان لا اله الاّ اللَّه محمّد رسول اللَّه و علي بن ابي طالب وصيه...
- بگو ببينم خانه ات كجا است؟
- در غاري كه در همين نزديكي قرار دارد.
- بعد از اين در آن غار سكونت نكن! و در همين زمين مسجدي بنا كن و آن را به نام كسي كه مخارج ساخت آن را باني ميشود، نام گذاري كن!
به زودي در كنار مسجدي كه تو ميسازي، شهري بنا خواهد شد كه اكثر مردم آن ظالم و ستمگرند، و بلاي بزرگي در پيش خواهند داشت. به طوري كه هر شب جمعه هفتاد هزار عمل حرام زنا در آن مرتكب خواهند شد، و هنگامي كه در ظلم و طغيان خود فزوني گرفتند، اين مسجد را چند بار ويران خواهند نمود، اما هر بار گروهي از مؤمنين آن را دوباره بنا خواهند كرد. تا اين كه در مرتبه سوم در محل آن به جاي مسجد خانه اي ساخته خواهد شد. بدان! كه ويران كنندگان اين مسجد كافرند.
آن گاه سه سال مردم را از رفتن به حج منع ميكنند. مزارع آنها طعمه حريق ميشود، و خداوند مردي را از سرزمين «سفح» بر آنها مسلّط ميكند. او غارت گري است كه به هر شهري كه وارد ميشود، آن را با خاك يكسان كرده و ساكنين آن را از دم تيغ ميگذراند.
بعد از يورش او، مردم سه سال گرفتار قحطي ميشوند، و سختي فراواني را متحمّل ميگردند. در اين حال او دوباره بازمي گردد و دست به ويراني و غارت ميزند، از آن جا نيز به طرف بصره تاخته و تمام خانهها را ويران نموده ساكنين آن را به قتل ميرساند. حمله او به بصره مصادف با زماني خواهد بود كه خرابيهاي شهر را تعمير نموده و مسجد جامعي در آن بنا ميكنند.
پس از بصره به شهري كه حجاج آن را ساخته و «واسط» ناميده ميشود، هجوم ميآورد، و همان بلايي را كه بر سر شهر بصره آورده بود، بر سر شهر واسط فرو ميريزد.
از آن جا به طرف بغداد رفته و آن شهر را بدون مقاومت تصرّف ميكند. مردم بغداد نيز به كوفه كه تنها آن موقع در آرامش بوده پناه ميبرند.
آن گاه او با لشكريان خود از بغداد به طرف قبر من [نجف اشرف ]روانه ميشود تا آن را نبش كند. در آن موقع به سپاه سفياني برخورد نموده شكست خورده و كشته ميشود.
سفياني نيز گروهي از سپاهيان خود را به كوفه ميفرستد. عدّه اي از اهالي كوفه از او پيروي مينمايند، امّا مردي از اهالي كوفه قيام نموده و عدّه اي را در قلعه اي سازماندهي ميكند. هر كه به او ملحق شود، در امان خواهد بود.
در پي اين رويداد، سفياني خود با سپاهيانش به كوفه سرازير ميشود، و همه را به قتل ميرساند و احدي را باقي نمي گذارد. يكي از سربازان او متوجه مرواريد درشتي ميشود كه روي زمين افتاده ولي هيچ اعتنايي به آن نمي كند. وقتي بچه كوچكي را ميبيند كه روي زمين افتاده به سرعت او را از دم تيغ ميگذراند!
پس از آن، متأسفانه وقايع و فتنههاي بزرگي مانند پارههاي شب تاريك واقع خواهند شد.
اي حباب! آنچه را به تو گفتم حفظ كن!
آنگاه فرمود: اي حباب! از كدام رود آب مينوشي؟
- از دجله.
- چرا چشمه اي يا چاهي حفر نمي كني؟
- يا امير المؤمنين! هرگاه چاهي حفر كرديم، آبش شور و ناگوار بود.
- با اين حال دوباره همين جا چاهي حفر كن!
[حباب امتثال امر نموده و با گروهي چاهي حفر نمودند تا اين كه به سنگ بزرگي برخورد نمودند و نتوانستند آن را بيرون بياورند.
در اين حال، خود حضرت عليه السلام وارد چاه شد و آن را از جا كند، چشمه اي كه شيرين تر از شهد و لذيذتر از شير بود، از زير آن جوشيد.
حضرت عليه السلام فرمود: اي حباب! بعد از اين، از اين چشمه آب بنوش!
بعدها مردي به نام «براثا» باني مسجدي شد كه حضرت عليه السلام به حباب توصيه ساخت آن را نموده بود. آنها آن مسجد را بنا كردند، و نام آن
را «براثا» نهادند.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠جهان پيش از ظهور نور!💠 انس
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠جنگ #صفّين؛ و #ياري امام #زمان عليه السلام 💠
محي الدين اربلي ميگويد:
نزد پدرم نشسته بودم، مردي را كنار او ديدم كه چرت ميزد.ناگهان عمّامه اش افتاد و زخم بزرگي كه در سر داشت؛ نمايان شد.
پدرم از او پرسيد: اين زخم چيست؟
گفت: زخمي است كه در جنگ صفّين برداشته ام!
ما گفتيم: چه ميگويي؟ قرنها است كه از واقعه صفّين ميگذرد؟
او گفت: در سفري با شخصي
همسفر شدم، در راه مصر بوديم، در غزّه ( #۱۶۰) با او در مورد جنگ صفّين صحبت ميكردم او گفت: اگر من آن زمان در جنگ صفّين حضور داشتم شمشيرم را از خون علي عليه السلام و يارانش سيراب مينمودم.
من در پاسخ گفتم: من هم اگر در آن أيام بودم شمشيرم را از خون معاويه و يارانش سيراب مينمودم.حالا هم دير نشده است من و تو ميتوانيم با هم در دفاع از علي عليه السلام و معاويه بجنگيم.
در اين اثنا، حالت جدّي به خود گرفته و با هم در آويختيم، معركه عجيبي برپا كرديم، ضربات كاري شمشير ميان من و او ردّ و بدل شد، من از ناحيه سر مجروح شده و در اثر آن، از هوش رفتم.از خود بي خود شدم و افتادم و نفهميدم چقدر طول كشيد، ناگاه احساس كردم كه كسي مرا با گوشه نيزه اي بيدار ميكند.
چشمانم را گشودم، او از اسب پايين آمد و بر زخم سرم دستي كشيد.احساس كردم كه ديگر دردي ندارم.آن گاه رو به من كرد و فرمود: همين جا باش تا بيايم.
ناگهان از مقابل ديدگانم ناپديد شد، مدّتي نگذشت كه ديدم سر بريده دشمنم را در دست گرفته و چهار پايان او را با خود ميآورد.
وقتي به نزد من رسيد فرمود: اين سر دشمن تو است، چون تو ما را ياري كردي ما نيز تو را ياري كرديم.چنان كه خداوند كسي كه او را ياري كند او را ياري مينمايد.
عرض كردم: شما كه هستيد؟
فرمود: م ح م د بن حسن.و هر كه از تو در مورد زخم سرت پرسيد بگو: در جنگ صفّين مجروح شده اي.( #۱۶۱)
📚منابع:
۱۶۰) اسم محلي است در فلسطين.
۱۶۱) بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۵.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠جنگ #صفّين؛ و #ياري امام #زما
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠جسارت #نابينا؛ و #عنايت_مولا!💠
شمس الدين محمّد بن قارون ميگويد:
«معمر بن شمس» كه معروف به «مذوّر» بود، يكي از نزديكان و دوستان خليفه به شمار ميرفت. روستايي به نام «بُرس» به او تعلق داشت كه آن را وقف سادات نموده بود.
نايب او كه شيعه اي خالص بود، «ابن خطيب» نام داشت، خادم او شخصي به نام «عثمان» كه سنّي مذهب بود، به اُمور مايحتاج مصرفي او رسيدگي ميكرد.
بين ابن خطيب و عثمان هميشه مجادله اعتقادي وجود داشت.
روزي به اتّفاق هم به حجّ مشرّف شدند، در كنار مقام ابراهيم عليه السلام بودند كه ابن خطيب رو به عثمان كرد و گفت: بيا باهم مباهله كنيم. من نام كساني را كه دوست دارم يعني حضرت علي، حسن و حسين عليهم السلام را كف دستم مينويسم، تو نيز نام كساني را كه دوست داري يعني ابوبكر، عمر و عثمان را بنويس. آن گاه با هم دست ميدهيم. دست هر كه سوخت، اعتقاد او باطل و دست آن كه سالم ماند. اعتقادش بر حق است.
عثمان اين مباهله را نمي پذيرفت. حاضرين كه از طبقه رعايا و عوام بودند، به او اعتراض نموده و سرزنشش كردند.
مادر عثمان كه از محل مشرفي شاهد صحنه بود، معترضين را به باد دشنام و ناسزا گرفت و آنها را تهديد كرد. در همان حال كور شد! وقتي متوجّه شد كه نمي تواند جايي را ببيند، دوستان خود را فرا خواند.
آنها چشمان او را بررسي كردند، متوجه شدند كه ظاهراً سالم است. اما جايي را نمي تواند ببيند. او را به حلّه بردند. خبر او در همه جا شايع شد.
پزشكان بغداد و حله را براي معاينه او حاضر كردند اما آنها نيز نتوانستند كاري انجام دهند.
عدّه اي از زنان مؤمن حله به او گفتند: آن كه تو را كور نموده است، قائم آل محمّدعليه السلام است، اگر شيعه شوي و با دوستان او تولّي داشته باشي و از دشمنانش تبرّي نمايي ما ضمانت ميكنيم كه خداوند سلامتي تو را به تو باز خواهد گرداند، و بدون اين، امكان ندارد كه دوباره بينا شوي.
او نيز به اين امر تن داده و راضي
شد و به مذهب تشيع گرويد.
زنان حلّه او را شب جمعه به محلّي كه منسوب به امام زمان عليه السلام بود و در حلّه قرار داشت، بردند و شب را به همراه او زير قبّه آن مكان شريف بيتوته نمودند.
هنوز چند ساعتي از شب نگذشته بود كه ناگاه آن زن بيدار شده و از قبه بيرون آمد و چشمهاي او كاملاً سالم و نابينايي اش برطرف شده بود، يكي يكي زنان را بيدار كرده و لباسها و زينت آلاتشان را وصف مينمود.
آنها از شفاي او مسرور شدند و حمد الهي را به جاي آوردند، سپس كيفيت ماجرا را پرسيدند.
گفت: وقتي مرا تحت قبّه شريف حضرت عليه السلام گذاشته و رفتيد، هنوز چيزي نگذشته بود كه احساس كردم كه كسي دستش را روي دستم نهاد و گفت: برخيز كه خداوند تو را شفا عنايت فرمود.
چشمانم را گشودم همه چيز را ميديدم. قبه را ديدم كه مملوّ از نور شده و در ميان آن مردي ايستاده بود. گفتم: آقا جان! شما كه هستيد؟
فرمود: م ح م د بن حسن.
آنگاه ناگهان غايب شد.
زنها به اتفاق او از آن محل شريف خارج شده و خبر شفاي او را در حلّه پخش نمودند. فرزندش عثمان نيز شيعه شد و اعتقاد او و مادرش خوب و محكم گرديد.
اين ماجرا مشهور شد و هر كس آن را ميشنيد نسبت به وجود امام زمان عليه السلام معتقد ميشد. (۱۵۷)
📚۱۵۷) بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۱ - ۷۳.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠جسارت #نابينا؛ و #عنايت_مولا
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠 #دعاي در #دل؛ و #عنايت #بيكران او!💠
شمس الدين محمّد بن قارون ميگويد:
در شهر «حلّه» مردي ضعيف البُنيه، ريز نقش و بد شكل زندگي ميكرد، او ريش كوتاه و موي زرد داشت، و صاحب حمّامي بود، به همين جهت به «ابو راجح حمامي» معروف بود.
روزي به حاكم حله كه «مرجان صغير» نام داشت، خبر دادند كه ابو راجح خلفاي پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم را دشنام داده است. حاكم دستور داد تا او را دستگير نمايند. وقتي او را دستگير و نزد حاكم بردند. حاكم امر كرد او را تا حدّ مرگ كتك بزنند.
مأمورين حاكم او را از هر طرف ميزدند،
آن قدر زدند كه صورتش به شدّت زخمي شد، و دندانهاي پيشين او شكست.
حاكم به اين هم اكتفا نكرد، دستور داد تا زبان او را بيرون كشيده و با جوالدوز سوراخ كنند. شكنجه او همچنان ادامه يافت، و [براي عبرت مردم و قدرت نمايي و به اصطلاح نمايش غيرت مذهبي خويش ]دستور داد كه بيني او را سوراخ نموده و طناب زبر خشني از آن عبور دهند و در كوچههاي حلّه بچرخانند و در انظار مردم نيز او را ضرب و شتم نمايند.
مأمورين حاكم، دستور او را اجرا كردند، ديگر رمقي براي ابو راجح نمانده بود. هر كه او را ميديد، ميپنداشت مرده است. با اين حال، حاكم دست از سر او نكشيد و دستور قتلش را صادر كرد.
عدّه اي كه در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پيرمرد سالمندي است و آنچه ديد، برايش كافي است. همين حالا نيز مرده است. او را رها كنيد كه جان بكند. و خونش را به گردن مگيريد! و آن قدر اصرار كردند تا حاكم راضي شده و رهايش نمود.
بستگان ابو راجح، او را با صورت زخمي و زبان باد كرده كه رمقي برايش نمانده بود به خانه اش برده، و در اتاقي خواباندند، و همه يقين داشتند كه ابو راجح همان شب خواهد مُرد.
اما صبح هنگام، وقتي براي اطّلاع از حالش به خانه او رفتند، ديدند ابو راجح با چهره اي سرخ، ريشي انبوه و پاك، قامتي رسا و قوي و دندانهايي سالم، مانند يك جوان بيست ساله به نماز ايستاده است و هيچ اثري از وضع و حال بد شب گذشته و جراحات او ديده نمي شود.
مردم كه بسيار تعجّب كرده
بودند، پرسيدند: ابو راجح! چه شده است؟
ابو راجح گفت: ديشب وقتي مرگ را در مقابل چشمانم ديدم، دلم شكست. زبان كه نداشتم دعا كنم، در دل دعا كردم، و از مولايم امام زمان عليه السلام كمك طلبيدم.
وقتي تاريكي شب همه جا را فرا گرفت، نوري فضاي خانه را پر كرد. ناگاه جمال محبوبم امام زمان عليه السلام را مشاهده نمودم كه دست مبارك را بر چهره مجروح من كشيده فرمود:
«براي كسب روزي خانواده ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافيت بخشيده است».
صبح شد همين طور كه ميبينيد، خود را ديدم.
خبر شفاي او فوراً همه جا پخش شد و به گوش حاكم رسيد. حاكم او را احضار كرد. او كه ابو راجح را ديروز آن طور ديده و امروز چنين مشاهده ميكرد در جا خشكش زد و به شدّت به هراس افتاد.
از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شيعيان حلّه تغيير روش داد. حتّي محلّ امارتش را كه در مكاني كه منسوب به امام زمان عليه السلام بود تغيير داده و از آن پس به جاي اين كه پشت به قبله بنشيند، [به جهت احترام رو به قبله نشست! امّا هيچ كدام از اينها به حال او سودي نكرد و او پس از مدت كوتاهي مُرد. (156)
📚۱۵۶) بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۰ و ۷۱.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠 #دعاي در #دل؛ و #عنايت #بيكرا
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠غذاي #بهشتي؛ و #پذيرايي از #دوستان!💠
ابو محمّد عيسي بن مهدي جوهري ميگويد:
سال ۲۶۸ هجري قمري به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پايان اعمال بيمار شدم. قبلاً شنيده بودم كه ميتوان امام زمان عليه السلام را ملاقات نمود و اين موضوع براي من ثابت شده بود به همين منظور، با اين كه بيمار بودم از «قلعه فيد» كه نزديك مكه و اقامت گاهم بود به قصد مدينه به راه افتادم. در راه هوس ماهي و خرما كردم، ولي به جهت بيماري نمي توانستم ماهي و خرما بخورم.
به هر نحوي بود خودم را به مدينه رساندم، در آنجا برادران ايمانيام به من بشارت دادند كه در محلي به نام «صابر» حضرت عليه السلام ديده شده است.
من به عشق ديدار مولا به طرف منطقه صابر حركت كردم، وقتي به آن حوالي رسيدم، چند رأس بزغاله لاغري ديدم كه وارد قصري شدند.
ايستادم و مراقب قضيه بودم تا اين كه شب فرا رسيد، نماز مغرب و عشا را به جا آوردم، و پس از نماز رو به درگاه الهي آورده و بسيار دعا و تضرّع نمودم، و از خدا خواستم كه توفيق زيارت حضرت عليه السلام را نصيبم نمايد.
ناگاه در برابر خود خادمي را ديدم كه فرياد ميزد: اي عيسي بن مهدي جوهري! وارد شو!
من از شوق تكبير و تهليل گفتم، خدا را بسيار حمد و ثنا نمودم، وارد حياط شدم، ديدم سفره غذايي گسترده شده است. خادم به
طرف آن رفت و مرا كنار آن نشاند و گفت: مولايت ميخواهد كه از آنچه كه در زمان بيماري هنگام خروج از «فيد» هوس كرده بودي، ميل كني.
من پيش خود گفتم: تا همين مقدار حجّت بر من تمام شد كه مورد عنايت امام زمان عليه السلام قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالي كه مولايم را نديده ام؟
ناگاه صداي حضرت عليه السلام را شنيدم كه ميفرمود: اي عيسي! از طعامت بخور! مرا خواهي ديد.
وقتي به سفره نگاه كردم، ديدم ماهي سرخ شده و كنار آن خرمايي كه مثل خرماهاي شهر خودمان بود و مقداري شير نهاده شده است.
باز با خود گفتم: من مريضم چطور ماهي و خرما را با شير بخورم؟
باز صداي حضرت عليه السلام را شنيدم كه فرمود: اي عيسي! آيا به كار ما شك ميكني؟ آيا تو بهتر نفع و ضرر خودت را ميداني يا ما؟
من گريستم و استغفار كردم، و از همه آنها خوردم. اما هرچه ميخوردم چيزي از آن كم نمي شد، و اثر خوردن در آن باقي نمي ماند، غذايي بود لذيذ كه طعم آن مثل غذاهاي اين دنيا نبود. مقدار زيادي خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت ميكشيدم.
حضرت عليه السلام دوباره فرمود: اي عيسي! بخور! خجالت نكش! اين طعام بهشتي است و به دست انسان پخته نشده است.
دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سيري نداشتم. عرض كردم: آقا جان! كافي است.
حضرت عليه السلام فرمود: اكنون بيا نزد من!
من پيش خود گفتم: چگونه نزد مولايم بروم در حالي كه دست هايم را نشسته ام؟
حضرت عليه السلام در همان حال فرمود: اي عيسي! آيا لك آنچه خورده اي باقي است؟
دستانم را بو كردم، عطر مشك و كافور داشت. آن گاه نزديك تر
رفتم ناگاه نور خيره كننده اي درخشيد و براي چند لحظه گيج شدم. وقتي به حالت عادي برگشتم حضرت عليه السلام فرمود: اي عيسي! اگر سخن #تكذيب كنندگان نبود كه ميگويند: او #كجا است؟ و كجا به #دنيا آمده است؟ و چه #كسي او را ديده است؟ و چه #چيزي از او به شما ميرسد؟ و به شما چه #خيري ميدهد، و چه #معجزه اي دارد؟ هرگز تو #مرا نمي ديدي. بدان كه #آنها با اين كه #اميرالمؤمنين عليه السلام را #ميديدند و #نزد او ميرفتند #چيزي نمانده بود كه او را به #قتل برسانند. آنها پدران مرا اين #گونه #تكذيب كرده و آنها را به #سحر، #تسخير_جن و چيزهاي ديگر #نسبت دادند.
اي عيسي! آنچه را كه ديدي به #دوستان ما بگو و از #دشمنان ما پنهان دار!
عرض كردم: آقا جان! دعا بفرماييد من در اين اعتقاد ثابت بمانم!
فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمي نمود، هرگز مرا نمي ديدي، بازگرد كه راه يافتي!
من در حالي كه خدا را بر اين توفيق سپاس مينمودم و شكر ميكردم بازگشتم. (۱۵۵)
📚۱۵۵) بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۸ - ۷٠.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠غذاي #بهشتي؛ و #پذيرايي از
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠 #ولي_عصرعليه السلام؛ و #نصب_حجر_الاسود! 💠
۱۱۶ولي عصرعليه السلام؛ و نصب حجر الاسود!
محمّد بن قولويه، استاد شيخ مفيد، ميگويد:
قرامطه - كه پيروان احمد بن قرمط بودند - اعتقاد داشتند كه او (احمد بن قرمط) امام زمان است!! آنها به مكّه حمله كرده و حجر الاسود را ربودند، پس از مدّتها آن را در سال ۳۰۷ هجري قمري باز پس فرستادند، و ميخواستند در محل قبلي خود نصب نمايند.
من اين خبر را پيشتر در كتابهاي خويش خوانده بودم، و ميدانستم كه حجر الاسود را فقط امام زمان عليه السلام ميتواند در جاي خود نصب كند. چنان كه در زمان امام زين العابدين عليه السلام نيز از جاي خود كنده شد، و فقط امام عليه السلام توانست آن را در جاي خود نصب كند.
به همين خاطر؛ به شوق ديدار امام زمان عليه السلام به سوي مكه به راه افتادم.
ولي بخت با من ياري نكرد و در بغداد به بيماري سختي مبتلا شدم. ناچار شخصي به نام «ابن هشام» را نايب گرفتم تا علاوه بر اداي حجّ به نيت من، نامه اي را كه خطاب به حضرت عليه السلام نوشته بودم، به دست آن حضرت برساند.
در آن نامه خطاب به ناحيه مقدّسه معروض داشته بودم كه آيا از اين بيماري نجات خواهم يافت؟ و مدّت عمر من چند سال خواهد بود؟
به او گفتم: تمام تلاش من آن است كه اين نامه به دست كسي برسد كه حجر الاسود را در محل خود نصب ميكند. وقتي نامه را به او دادي، پاسخش را نيز دريافت كن!
ابن هشام، پس از اين كه با موفقيت مأموريت خود را انجام داد، بازگشت و جريان نصب حجر الاسود را چنين تعريف كرد:
وقتي به مكه رسيدم، خبر نصب حجر الاسود به گوشم رسيد، فوراً خود را به حرم رساندم. مقداري پول به شُرطهها دادم تا اجازه بدهند كسي را كه حجر الاسود را در جاي خود نصب ميكند، ببينم، و عدّه اي از آنها را نيز استخدام نمودم كه مردم را از اطرافم كنار بزنند تا بتوانم از نزديك شاهد جريان باشم.
وقتي نزديك حجر الاسود رسيدم، ديدم هر كه آن را برمي دارد و در محل خود ميگذارد، سنگ ميلرزد و دوباره ميافتد، همه متحير مانده بودند و نمي دانستند چه بايد بكنند؟
تا اين كه جواني گندم گون كه چهره زيبايي داشت جلو آمد و سنگ را برداشت و در محل خود قرار داد، سنگ بدون هيچ لرزشي بر جاي خود قرار گرفت. گويي هيچ گاه نيفتاده بود.
در اين هنگام، فرياد شوق از مرد و زن برخاست، او در
مقابل چشمان جمعيت بازگشت و از در حرم خارج شد.
من ديوانه وار به دنبال او ميدويدم و مردم را كنار ميزدم، آنها فكر ميكردند كه من ديوانه شدهام و از مقابلم ميگريختند. چشم از او برنمي گرفتم تا اين كه از جمعيت دور شدم. با اين كه او آرام قدم برمي داشت ولي من به سرعت ميدويدم و به او نمي رسيدم، تا اين كه به جايي رسيديم كه هيچ كس غير از من، او را نمي ديد.
او ايستاد و رو به من نمود و فرمود: آنچه با خود داري بده!
وقتي نامه را به ايشان تقديم نمودم بدون اين كه آن را بخوانند، فرمود: به او بگو: از اين بيماري هراسي نداشته باش، پس از اين سي سال ديگر زندگي ميكني.
آن گاه مرا چنان گريه اي گرفت كه توان هيچ گونه حركتي نداشتم، و او در مقابل ديدگانم مرا ترك نمود، و رفت.
ابن قولويه گويد: پس از اين قصّه، سال ۳۶۰ دوباره بيمار شدم، و به سرعت خود را آماده نموده و وصيت نمودم.
اطرافيان به من گفتند: چرا در هراسي؟ اِن شاء اللَّه خداوند شفا عنايت خواهد كرد.
گفتم: اين همان سالي است كه مولايم وعده داده است.
و در همان سال و با همان بيماري دار فاني را ترك گفت و به مواليانش پيوست. رحمت خداوند بر او باد. (۱۴۷)
📚منابع:
۱۴۷) خرايج راوندي، ج ۱، ص
۴۷۵ - ۴۷۸، في معجزات صاحب عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۸ و ۵۹.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠 #ولي_عصرعليه السلام؛ و #نصب_
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
🔸 #خواب_مخزومي🔸
(مخزومى، مردى از قبيله مخزوم است. )
در حديثى از امام صادق (ع) كه از اجتماع ياران حضرت مهدى (ع) سخن مى گويد آمده است: وقتى حضرت با يارانش در مکه گرد مى آيند، در كوچه هاى مکه به راه مى افتند، تا براى خود محل اقامتى پيداكنند. مردم مکه افراد ناشناسى را در ميان خود مى بينند و مى گويند: تا به امروز آنها را در اين شهر نديده ايم به ناگاه مرد مخزومى وارد مى شود و مى گويد: من خوابى ديدهام كه بسيار پريشان و نگران هستم. مردم مى گويند: بيا بر نزد فلان ثقيفى برويم چون به پيش او مى روند، مرد مخزونى چنين مى گويد ابرى را ديدم كه از اعماق آسمان ظاهر شد و به تدريج پايين آمد تا به نزديكى كعبه رسيد و آنگاه دوركعبه طواف نمود در اين ابر، ملخ
هاى فراوانى با بال هاى سبز بودكه تا مدتى بس دراز دور خانه خدا طواف مى كردند. آنگاه به چپ و راست پراكنده شدند، به هيپح آبادى نمى رسيدند جز اين كه به خاكستر مى نشاندند. به هيچ قلعه اى نمى رسيدند جز اين كه ويران مى كردند. سپس از خواب بيدار شدم و چون بيد لرزيدم و تاكنون هم در ترس و وحشت هستم. مرد ثقيفى مى گويد: امشب لشكرى از لشكرهاى الهى بر شهر شما وارد شده، كه شما را ياراى مقاومت در برابر آنها نيست. مردم مكه از شنيدن اين حرف پريشان مى شوند و مى گويند چيز عجيبى به وجود آمده است. در بامداد چنين شبى بيعت مبارك انجام مى پذيرد و مردم مكه نيز بيعت كرده و به سپاه حق ملحق مى شوند و خواب مخزومى و تعبير ثقيفى تحقق مى يابد (۱)
📚روزگار رهايي ج اص۴۳۳
---------------
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 🔸 #خواب_م
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💠#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
🔸« #ملاقات با امام #زمان علیه السلام در #قصر_نورانی» 🔸
احمد بن فارس ادیب میگوید: در همدان طائفه ای هستند که به آنها بنی راشد میگویند. همه ایشان شیعه هستند و مذهب ایشان مذهب اهل امامت است. از آنها از سبب تشیّع ایشان بین اهل همدان سؤال کردم. شیخی از آنها که در او آثار صلاح بود و هیئت نیکویی داشت گفت: سبب آن، این است که جدّ ما به حجّ رفت و وقتی از حجّ باز میگشت و چند منزل از راه را طیّ کرده بود تصمیم میگیرد که از مرکب فرود بیاید و قدری پیاده راه برود، و چنین کرد تا آنکه خسته شدم، پس ایستادم و با خود گفت: «اندکی میخوابم و چون قافله آمد، برمی خیزم. »
او میگوید: با حرارت آفتاب بیدار شدم ولی کسی را ندیدم، نه راهی را دیدم و نه اثر قافله ای را، پس توکل کردم بر خداوند تبارک و تعالی و گفتم: «به سمت مقابل، حرکت میکنم. »
قدری راه رفتم، پس به زمین سبزه زار باطراواتی رسیدم که گویا تازه باران در آن باریده است. دیدم خاک آن زمین از پاکیزه ترین خاکها است، ناگهان دیدم در وسط آن زمین قصری قرار دارد که مانند شمشیر میدرخشد.
بطرف قصر حرکت کردم، چون به درب قصر رسیدم دو خادم را دیدم که جامه سفیدی پوشیده بودند، بر آنها سلام کردم و جواب نیکویی شنیدم.
آنها گفتند: «بنشین که به تو خیری رسیده است. » و یکی از آنها برخاست و رفت.
بعد
از مدّتی آمد و گفت: «برخیز و داخل شو. »
پس برخاستم و داخل قصری شدم که به خوبی و زیبائی آن هرگز ندیده بودم. خادم پیش افتاد و پرده ای که بر درب خانه آویخته بود را بلند کرد. آنگاه به من گفت: «داخل شو. »
داخل شدم. جوانی را دیدم که در وسط خانه نشسته و از بالای سر او، از سقف شمشیر بلندی معلّق است که ته شمشیر نزدیک سر او بود و آن جوان، مثل ماه شب چهارده ای بود که در تاریکی میدرخشید. سلام کردم و او به نیکویی جواب سلام مرا داد، آنگاه فرمود: «آیا میدانی من چه کسی هستم؟ »
گفتم: «نه. »
فرمود: «من قائم آل محمّد (ع) هستم! من آن کسی هستم که در آخرالزّمان با این شمشیر خروج میکنم و زمین را از عدل و داد پُر مینمایم چنانچه از ظلم و جور پُر شده است. »
پس من به رو در افتادم و صورت خود را به خاک مالیدم.
حضرت فرمود: «این کار را مکن و سر خود را بلند کن! تو فلانی از شهر همدان هستی. »
گفتم: «راست میگویی ای مولای من! »
حضرت فرمود: «آیا میخواهی بسوی شهر خود بازگردی؟ »
گفتم: «آری ای مولای من! و میخواهم آنها را به آنچه که خدا به من لطف فرموده است بشارت بدهم. »
آن حضرت به خادمی اشاره کرد، آن خادم دست مرا گرفت و کیسه ای به من داد و مرا بیرون برد. چند قدمی که رفتیم، درختان و منارههای مساجد نمایان شد.
خادم گفت: «این شهر را میشناسی؟ »
گفتم: «در نزدیکی شهر ما، شهری است که آن را اسدآباد میگویند و این
شبیه به آن است. »
گفت: «این اسدآباد است. برو به سلامت. »
پس او ناپدید شد و دیگر او را ندیدم، در کیسه که به من داده بود چهل یا پنجاه اشرفی بود.
من وارد همدان شدم و خانواده خود را جمع کردم و به ایشان بشارت دادم به آنچه خداوند، به من لطف فرموده بود. و تا آن پولها باقی بود پیوسته در خیر و برکت بودیم.
📚(- نجم الثّاقب)
---------------
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 💠#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 🔸« #ملاقات
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
« #هدایت یافتن به راه #درست به #برکت امام #زمان علیه السلام»
سوده که یکی از مشایخ زیدیّه بود و به برکت حضرت صاحب الزّمان علیه السلام هدایت یافت میگوید: گاهی به زیارت حضرت اباعبداللّه حسین بن علی علیه السلام میرفتم و بعضی اوقات آنجا میماندم، شبی آنجا بودم، نماز عشاء را خواندم و مشغول تلاوت شدم.
جوان خوش لباسی را دیدم که در حال خواندن سوره «حمد» بود. صبح با هم از خانه بیرون آمده، به کنار فرات رسیدیم. ایشان فرمود: «تو به کوفه میروی؟ »
گفتم: «بلی. »
فرمود: «برو. » و راه دیگری را در پیش گرفت و من بر جدایی او متأسّف و پشیمان شدم، پس بدنبال او روانه شدم و به وی رسیدم و بعد از لحظه، خود را پشت نجف اشرف دیدم و بعد از زیارت، در خدمت او به مسجد سهله رسیدم. او فرمود: «این منزل من است. »
آن حضرت در وقت سحر برخاست و دست بر زمین زد و با دست خویش گودالی را کند، ناگهان آبی ظاهر شد. پس وضو ساخت و سیزده رکعت نماز شب خواند و بعد از آن، نماز صبح را خواند. بعد از نماز
به من گفت: «تو مردی پریشان و عیالمند هستی! وقتی به کوفه رسیدی به خانه ابوطاهر رازی برو و درب بزن. او از خانه بیرون خواهد آمد و دستش از خون قربانی که ذبح کرده، خون آلود خواهد بود به او بگو جوانی که صفتش چنین و چنان بود فرمود: «کیسه ای که در زیر تخت مدفون است را به من بده. »
از او پرسیدم: «نام خود را بگو. »
فرمود: «محمّد بن الحسن»
وقتی به کوفه رسیدم به خانه ابوطاهر رفتم و درب زدم، پرسید: «کیستی؟ »
گفتم: «سوده. »
گفت: «با من چکار داری؟ »
گفتم: «پیغامی دارم. »
با دست خون آلود بیرون آمد. من پیام را رساندم، او گفت: «اطاعت میکنم. » و روی مرا بوسید و مرا به درون خانه برد.
سپس از زیر پایه کرسی کیسه ای بیرون آورد و به من داد و مرا مهمان نموده و دست بر چشم مالید و گفت: «او صاحب العصر و الزّمان بود. »
من از برکت آن حضرت هدایت یافته و بینا شدم و مذهب زیدیّه را کنار گذاشتم و آن کیسه مرا غنی و ثروتمند ساخت.
📚(- حدیقة الشّیعه)
---------------
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 « #هدایت یافتن به راه #درس
《●بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم●》
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
« #ناپیدا شدن امام #زمان علیه السلام از دیدگان #دشمنان»
محمّد بن صالح میگوید: وقتی که جعفر کذّاب بعد از رحلت امام حسن عسکری علیه السلام در میراث نزاع میکرد، امام زمان علیه السلام از جایی ناشناس بیرون آمد و گفت: «ای جعفر! چرا به حقّ اعتراض میکنی؟! »
جعفر حیران شد، سپس حضرت ناپدید گردید و بعد از آن، جعفر او را در میان مردم جستجو نمود ولی پیدا نکرد، و هنگامی که جدّه اش امّ الحسن از
دنیا رفت، وصیّت کرده بود که در خانه دفن شود ولی جعفر نزاع میکرد و میگفت: «اینجا خانه من است و نباید در آن دفن شود. »
پس امام زمان علیه السلام بیرون آمد و گفت: «ای جعفر! آیا این خانه توست؟ »
بعد ناپدید شد و جعفر بعد از آن او را ندید.
ابو حسین بن وجناء از جدش نقل میکند که: در خانه امام حسن عسکری (ع) بودم که مأموران به اتّفاق جعفر به آنجا هجوم آوردند و مشغول غارت شدند و مولای من نیز حضرت قائم علیه السلام بود. ناگهان دیدم که امام زمان علیه السلام آمد و از درب خارج شد و من نگاه میکردم و او شش ساله بود و کسی او را ندید تا اینکه ناپدید گشت.
📚(- حلیة الابرار - بحارالانوار ج ۵۲)
---------------
حرم
《●بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم●》 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) « #ناپیدا شدن امام #زمان عل
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
🔸« #بالا رفتن #شتر بسوی #آسمان» 🔸
یوسف بن احمد جعفری میگوید: در سال ۳۰۶ هجری قمری برای حجّ به مکه رفتم و تا سال ۳۰۹ هجری قمری مجاور مکه بودم، سپس به قصد شام، از مکه بیرون آمدم. در مسیر راه، نماز صبح من قضا شد، از محمل پیاده شدم و آماده نماز گشتم، ناگهان چهار نفر ناشناس را در میان محمل دیدم، ایستادم و از دیدار آنها، در تعجّب فرو رفته بودم، یکی از آنها به من گفت: «از چه تعجّب میکنی؟ نمازت را در وقت نخواندی و با مذهب خودت مخالفت نمودی! » به آن شخص گفتم: «تو چه میدانی که من در کدام مذهب هستم. »
او گفت: «آیا میخواهی امام زمان خود را ببینی؟ »
گفتم: «آری. »
او اشاره به یکی از آن چهار نفر کرد.
به او گفتم: «دلائل و نشانههای راستی سخن تو چیست؟ »
گفت: «کدام را دوست داری؟! آیا میخواهی ببینی که شتر و آنچه بر پشت آن است بسوی آسمان، بالا بروند، یا دوست داری محمل بالا برود؟ »
گفتم: «هر کدام باشد، دلیل خواهد بود. »
ناگهان دیدم شتر و آنچه بر او بود، بسوی آسمان بالا رفت، و آن مردی که آن شخص به او اشاره
کرد، گندمگون بود و چهره اش همچون طلا میدرخشید، و بین چشمانش اثر سجده دیده میشد.
(- 📚انوار البهیّه)
---------------
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 🔸« #بالا رفتن #شتر بسوی #آس
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
🔸من #قائم آل #محمّد هستم!🔸
احمد بن فارس اديب ميگويد:
در همدان طايفه اي زندگي ميكردند كه معروف به «بني راشد» بودند، و همه آنها شيعه بوده و پيرو مذهب اماميه بودند. كنجكاو شدم و پرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟
پيرمردي كه ظاهر الصلاح و متشخّص به نظر ميرسيد، گفت: جدّ ما راشد كه - طايفه ما به او منسوب است - سالي به حجّ مشرّف شد، وي پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل كرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم كه از شتر فرود آمدم تا كمي پياده روي كنم. مدّت زيادي پياده حركت كردم تا اين كه خسته شدم. پيش خود گفتم: بهتر است براي استراحت و خواب، كمي توقّف كنم، آنگاه كه انتهاي قافله به نزد من رسيد، برمي خيزم.
به همين جهت، خوابيدم، وقتي بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است و خورشيد به شدّت ميتابد و هيچ كس ديده نمي شود. ترسيدم؛ نه جاده ديده ميشد و نه ردّ پايي مانده بود. ناچار به خدا توكّل كردم و گفتم: به هر طرف كه او بخواهد ميروم!
هنوز چند قدمي راه نرفته بودم كه به منطقه اي سبز و خرّم رسيدم، گويا آن جا به تازگي باران باريده خاكش معطر و پاك بود. در ميان آن باغ،
قصري بود كه چون شمشير ميدرخشيد.
با خود گفتم: خوب است كه اين قصر را كه قبلاً نديده و وصف آن را از كسي نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتي مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم كه سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.
سلام كردم، آنها با لحن زيبايي پاسخ دادند و گفتند: بنشين كه خداوند خيري به تو عنايت فرموده است.
يكي از آنها وارد قصر شد. بعد از اندك زماني، بازگشت و گفت: برخيز و داخل شو!
وقتي وارد قصر شدم، ساختماني را ديدم كه تا آن زمان عمارتي بدان زيبايي و نورانيت نديده بودم. خادم پيشتر رفت و پرده اتاقي را كنار زد و گفت: وارد شو!
وارد اتاق شدم. جواني را ديدم كه چهره اش همچون ماه در شب تاريك ميدرخشيد، بالاي سرش شمشير بلندي از سقف آويزان بود كه فاصله كمي با سر مبارك او داشت.
سلام كردم و او با مهرباني و زيباترين لحن پاسخ داد و پرسيد:
آيا مرا ميشناسي؟
- نه واللَّه.
- من قائم آل محمّدعليهم السلام هستم كه در آخر الزمان با همين شمشير - اشاره به آن شمشير كرد - قيام ميكنم، و زمين را بعد از آن كه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد ميكنم.
با شنيدن اين كلمات نوراني، به پاي حضرت عليه السلام افتادم و صورت به خاك پاي مباركش ميساييدم.
- فرمود: اين كار را مكن! سرت را بلند كن! تو فلاني از ارتفاعات همدان نيستي؟
- آري! اي آقا و مولايم!
- دوست داري كه به نزد خانواده ات بازگردي؟
- آري! مولايم، ميخواهم مژده آنچه را كه خداوند به من ارزاني داشته، به آنها برسانم.
آن گاه حضرت به
آن خادم اشاره كرد. او دست مرا گرفت و كيسه پولي به من داد و با هم از خدمت امام عليه السلام مرخص شديم. چند قدم كه رفتيم. سايهها و درختان و مناره مسجدي را ديدم. او گفت: آيا اين جا را ميشناسي؟
گفتم: نزديك همدان شهري است كه «اسد آباد» نام دارد. اين جا شبيه آن جا است.
او گفت: اين جا «اسد آباد» است. برو! كه هدايت يافتي و واقعاً راشد شدي!
من كه به منظره پيش روي خود خيره شده بودم، وقتي بازگشتم، او را نديدم. وارد «اسد آباد» شدم. به كيسه نگاه كردم، پنجاه و چهار سكّه طلا در آن بود و تا زماني كه آنها را داشتيم خير به ما روي ميآورد. (۱۳۵)
---------------
📚منابع:
۱۳۵) كمال الدين، ج ۲، ص ۴۵۳ و ۴۵۴، من شاهد القائم عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۴۰ - ۴۲.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 🔸من #قائم آل #محمّد هستم!🔸
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
« #شمعون بن صفا در #انتظار امام #زمان علیه السلام»
می گویند: وقتی که امیرالمومنین علیه السلام به جانب صفّین روان شد و از فرات گذشت، در هنگام نماز عشاء به کنار کوهی رسید.
آن حضرت وضو ساخت و نماز خواند، وقتی از نماز فارغ شد با اعجاز آن حضرت، کوه شکافته شد و پیر مرد محاسن سفیدی که نورانی بود ظاهر گشت و گفت: «سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد ای امیرالمؤمنین! خوش آمدی ای جانشین خاتم الانبیاء» و بسیاری از مناقب علی بن ابیطالب علیه السلام را برشمرد.
آن حضرت فرمود: «علیک السّلام ای برادرم شمعون بن صفا، جانشین عیسی (ع)، حال تو چگونه است؟ »
او گفت: «خوشحال و خرسندم که به دیدار مبارک تو نائل شده ام، من در این مکان انتظار عیسی روح اللّه را میکشم تا بخاطر فرزند تو حجّت خدا مهدی
بن الحسن علیه السلام از آسمان فرود بیاید که او در آخر الزّمان ظاهر خواهد شد و از دولت او، دنیا پر از عدل و داد خواهد گردید.
ای جانشین پیغمبر خدا! هیچ کس را ندیدم در دنیا که بلای او سخت تر از تو باشد و ثواب او در روز قیامت بیشتر، و رتبه و منزلت او بلندتر از تو باشد.
ای برادر! صبر کن بدان ستمها که ابوبکر و عمر و عثمان و تابعان ایشان با تو کردند و بر تو تقدّم جستند و همه آن منافقان به همراه معاویه که اکنون با تو در حال جنگ است مستوجب عقوبت و عذاب ابدی خواهند شد و در آخر الزّمان مهدی علیه السلام وقتی که ظاهر میشود انتقام خواهد کشید که خداوند از روی معجزه تمام پیامبران را زنده میکند تا کارهای شوم آن طغیانگران بر تمام مردم جهان ظاهر شود و من که شمعون هستم با عیسی روح اللّه در حضور حضرت رسول اللّه (ص) اقامه شهادت خواهیم کرد و بر افعال ناشایسته ایشان گواهی خواهیم داد و تمام ائمّه هُدی نیز بر آن ستمی که بر تو کرده اند اقامه شهادت خواهند کرد و آن دو مستوجب لعنت بی پایان گشته اند، و من انتظار میکشم که صاحب الامر علیه السلام ظهور کند.
ای امیرالمؤمنین! بر این محنتها و سختیها صبر کن تا به حبیب خود محمّد مصطفی (ص) برسی و اگر آن منافقان میدانستند که خداوند جهان از برای آنها چه عذابی ذخیره کرده است گوشت بدن خود را با قیچی میبریدند. »
وقتی شمعون سخن را به اینجا رسانید
گفت: «السّلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته. »
پس آن کوه شکافته شده، بهم آمد و شمعون از نظر غایب شد.
(- 📚خلاصة الأخبار)
---------------
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 « #شمعون بن صفا در #انتظا
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
يازده مهدي
عبداللَّه بن عباس ميگويد:
پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: در شب معراج، هنگامي كه خداوند - جل جلاله - مرا عروج داد نداي حق را شنيدم كه ميفرمود: يا محمّد!
- لبيك اي پروردگار بزرگ!
- آيا ميداني ساكنان عالم بالا در چه موضوعي اختلاف نظر دارند؟
- پروردگارا! نمي دانم.
- آيا هنوز وزير، برادر و جانشيني بعد از خود از ميان بني آدم برنگزيده اي؟
- پروردگارا! چه كسي را بايد برگزينيم؟ تو او را براي من انتخاب كن.
- من براي تو از ميان بني آدم علي را برگزيده ام.
- پروردگارا! او پسر عموي من است.
- بلكه او وارث تو و وارث علم من بعد از تو است، و صاحب پرچم تو و پرچم حمد، در روز قيامت و صاحب حوض توست تا هر مؤمني را كه از امّت تو وارد بهشت ميشود، از آب آن سيراب كند.
يا محمّد! من به خود به سختي سوگند خوردهام كسي كه دوستدار تو و اهل بيت تو و فرزندان پاك تو نباشد، از آب آن حوض ننوشد. به راستي، به راستي ميگويم: اي محمّد! تمام امّت تو را وارد بهشت خواهم كرد جز كسي كه خود ابا كند.
- چگونه كسي از ورود به بهشت ابا ميكند؟
- من تو را از ميان خلق خود برگزيدم و براي تو نيز جانشيني انتخاب نمودم، تا براي تو به منزله هارون باشد براي موسي، جز آن كه هارون نيز نبي بود، امّا ]بعد از تو پيامبري نخواهد بود. محبّت او را در قلب تو خواهم نهاد، و او را پدر فرزندان تو قرار خواهم داد. پس حقّ او بر امّت تو مانند حق توست بر ايشان آنگاه كه زنده بودي
و در ميان ايشان به سر ميبُردي؛ هر كس حق او را ناديده بگيرد حق تو را ضايع ساخته است، و هركه از دوستي او سر باز زند از دوستي تو ابا نموده است، و هر كه از دوستي تو سر باز زند، گويي از ورود به بهشت ابا نموده است.
آنگاه من به سجده افتادم، و شكر الهي را به خاطر نعمتي كه به من ارزاني داشته به جاي آوردم. در اين هنگام دوباره ندا رسيد:
- يا محمّد! سر بردار هرچه ميخواهي از ما بخواه، تا به تو عطا كنيم.
- پروردگارا! تمام امّت مرا تحت ولايت علي بن ابي طالب عليه السلام قرار ده تا روز قيامت همه اطراف حوض من باشند.
- يا محمّد! پيش از اين كه بندگان خود را خلق كنم، سرنوشت آنان را ميدانم و بر اساس آن، هر كه را بخواهم هلاك ميكنم و هر كه را بخواهم هدايت مينمايم. علم تو را بعد از تو به علي داده، و او را وزير و جانشين بعد از تو قرار دادهام تا خليفه تو براي اهل و امّت تو باشد.
اراده من چنين است كسي كه با او دشمني كند و منكر ولايت او بعد از تو باشد، داخل بهشت نگردد. و هر كه با او دشمني كند، با تو دشمني نموده، و هركه با تو دشمني كند با من دشمني نموده، و هركه دوستدار او باشد، دوستدار توست، و هركه دوستدار تو باشد، دوستدار من است.
به او اين فضيلت را داديم، و به تو اين چنين عطا خواهيم كرد كه از صلب او يازده «مهدي» كه همه از فرزندان تو و دختر تو -
فاطمه زهراعليها السلام - باشند، خارج كنيم.
- پرودگارا! چه زماني وقت آن ميشود؟
- هنگامي كه دانايي از بين رود و جهالت آشكار گردد؛
قاريان قرآن زياد باشند و عالمان آن اندك؛
قتل و خونريزي زياد شود؛
فقهاي هدايت گر كاستي گيرند، و فقهاي گمراه و خيانتكار زياد شوند؛
شاعران زياد شوند؛
امّت تو قبرستانها را مسجد كنند؛
قرآنها و مساجد را طلاكاري و زينت نمايند؛
ظلم و فساد زياد شود وكارهاي نكوهيده آشكار گردد، و امّت تو امر به منكر و نهي از معروف كنند؛
مردان با مردان و زنان با زنان خود را ارضا نمايند؛
پادشاهان كافر، دوستان آنها فاجر، ياران آنها ظالم و مشاوران آنها فاسق باشند؛
سه خسوف، يكي در شرق و يكي در غرب و ديگري در جزيرةالعرب به وقوع بپيوندد.
شهر بصره به دست مردي از ذريه تو - كه پيروانش مردمي از افريقا هستند - خراب شود؛
مردمي از اولاد حسين بن علي قيام كند؛
دجال از سوي شرق و سرزمين سيستان ظاهر شود؛
سفياني ظهور كند؛
- پروردگار! پس از من، چقدر فتنه و آشوب برخواهد خاست؟ (۸)
---------------
📚منابع:
۸) كمال الدين، ج ۲، ص ۲۵۰، ح ۲۵۲؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۶۸ - ۷۰.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 يازده مهدي عبداللَّه ب
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠 #نوجوان ماه #سيما!💠
محمّد بن احمد انصاري ميگويد:
گروهي از مفوضه (۱۳۸) و مقصّره (۱۳۹) كامل بن ابراهيم مدني را براي مناظره نزد امام حسن عسكري عليه السلام فرستادند.
كامل بن ابراهيم ميگويد: پيش خود گفتم: به او ميگويم: تنها كسي وارد #بهشت ميشود كه اعتقاد مرا داشته باشد!
وقتي خدمت امام حسن عسكري عليه السلام مشرّف شدم، ديدم پيراهن سفيد لطيفي پوشيده است. با خود گفتم: ولي خدا و حجّت او پيراهن لطيف ميپوشد و به ما امر ميكند كه به فكر برادران ديني خود باشيم، و ما را از پوشيدن اين گونه لباسها نهي ميكند.
امام حسن عسكري عليه السلام تبسّمي فرمود و آستين خود را بالا زد و لباس سياه خشني را [كه زير آن لباس لطيف پوشيده بود] و با پوست بدنش تماس داشت، نشان داده و فرمود: اين را براي خدا، و اين را براي شما پوشيده ام!
من با شرمندگي سلام كردم و كنار دري كه پرده اي آن را پوشانده بود، نشستم. ناگاه بادي وزيد و گوشه اي از آن پرده كنار رفت و نوجوان ماه سيمايي را كه حدوداً چهار سال داشت، ديدم. فرمود: اي كامل بن ابراهيم!
از اين سخن مو بر تنم راست شد، و به دلم الهام شد كه بگويم: لبيك، آقا جان! بفرماييد.
فرمود: نزد ولي خدا و حجّت او آمده اي كه بگويي: تنها كسي كه اعتقاد تو را داشته باشد، به بهشت
مي رود؟
گفتم: آري، قسم به خدا! براي همين آمده ام.
فرمود: به خدا #قسم! در اين صورت عدّه #كمي بهشتي خواهند بود، زيرا تنها گروهي كه « #حقيه» نام دارند، وارد #بهشت خواهند شد.
عرض كردم: آقا جان! آنها چه كساني هستند؟
فرمود: #كساني كه #علي عليه السلام را #دوست دارند و به #حق او #سوگند ميخورند، امّا #حقّ او و #فضل او را #نمي دانند.
آن گاه لحظه اي ساكت شده و سپس ادامه دادند:
آمده بودي كه درباره اعتقاد #مفوّضه سؤال كني، بدان كه آنها دروغ ميگويند. خداوند دلهاي ما را ظرف مشيت خود قرار داده است كه اگر او بخواهد ما نيز خواهيم خواست، چنانچه ميفرمايد:
«وَما تَشاءُونَ إِلاَّ اَنْ يشاءَ اللَّهُ» (۱۴۰).
«جز آنچه خداوند ميخواهد شما نمي خواهيد».
آن گاه پرده به حالت اوّل بازگشت، و من هرچه كردم نتوانستم آن را كنار بزنم.
امام حسن عسكري عليه السلام تبسّم نموده و فرمود: اي كامل! چرا نشسته اي، مگر حجّت بعد از من سؤالت را پاسخ نداد؟
من نيز برخاستم و خارج شدم، و از آن پس آن خلف صالح عليه السلام را ملاقات نكردم. (۱۴۱)
---------------
📚منابع:
۱۴۱) غيبت طوسي، ص ۲۴۶ و ۲۴۷، اثبات ولادته عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۰ و ۵۱.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠 #نوجوان ماه #سيما!💠 محمّ
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)
💠 #عجز مأموران #خليفه از #دسترسي به #آقا! 💠
رشيق، دوستِ مادراني ميگويد:
روزي معتضد، خليفه عبّاسي ما را - كه سه نفر بوديم - احضار نمود و دستور داد:
هر يك سوار بر اسبي شده و اسبي ديگر را به همراه خود برداريد، و جز توشه مختصري چيزي با خود حمل نكنيد، و پنهاني و به سرعت خود را به سامرا برسانيد، و به فلان محلّه و فلان خانه برويد. وقتي آن جا رسيديد، غلام سياهي را ميبينيد كه دمِ در نشسته است. فوراً وارد خانه شده و هر كه را ديديد، سرش را براي من ميآوريد!
ما طبق دستور حركت كرديم وقتي به سامرا رسيديم همان طور كه گفته بود در
دهليز خانه غلام سياهي را ديديم كه بند شلواري را ميبافد، از او پرسيديم: چه كسي در خانه است؟
گفت: صاحبش.
قسم به خدا! هيچ توجّهي به ما نكرد، و هيچ واهمه اي ننمود!
وارد خانه شديم. خانه اي بود همانند خانه اميران لشكر [بسيار مجللّ و با شكوه ]پرده اي كه آويزان بود آن قدر نو و پاكيزه بود كه گويي تا آن موقع دست نخورده بود. كسي در خانه نبود. پرده را كنار زديم، سراي بزرگي را ديديم كه گويي دريايي در بستر آن قرار داشت. و در انتهاي سرا حصيري روي آب گسترده شده بود و مردي زيباروي به نماز ايستاده بود و به ما توجّهي نداشت.
ما هيچ وسيله اي براي دسترسي به او نداشتيم، يكي از همراهان ما كه احمد بن عبداللَّه نام داشت خواست وارد سرا شده و گام بردارد كه در آب فرو رفت، او در آب دست و پا ميزد و ما با مشكل او را بيرون كشيديم، وقتي نجات يافت و بيرون آمد، از هوش رفت.
ساعتي گذشت و دوست ديگرم تصميم گرفت كه خود را به آب زده و به آن مرد برساند، اما او نيز مانند احمد بن عبداللَّه آن قدر دست و پا زد كه وقتي بيرون كشيدمش بيهوش افتاد، و من نيز هاج و واج مانده بودم.
به صاحب خانه - آن شخص زيبا - گفتم: از خدا و از شما پوزش ميطلبم. قسم به خدا! هيچ اطلاعي از موضوع نداشتم، و نمي دانستم كه براي دستگيري چه كسي آمده ام. هم اكنون به درگاه خداوند از عملي كه انجام دادهام توبه ميكنم.
اما او همچنان نه توجهي به ما كرد و نه چيزي گفت و از
حالتي كه داشت خارج نشد.
[وقتي دوستانم به هوش آمدند] ناچار بازگشتيم. معتضد منتظر ما بود و به محافظان دستور داده بود كه ما هر زماني كه رسيديم، فوراً نزد او برويم.
نيمههاي شب به نزد معتضد رفتيم. او جريان را پرسيد، و ما همه چيز را بازگو كرديم.
آن گاه گفت: واي بر شما! آيا پيش از من كسي را ملاقات كرده و ماجرا را گفته ايد؟
گفتيم: نه.
گفت: من ديگر با او كاري نخواهم داشت. و سوگند سختي خورد كه اگر چيزي از اين مطلب به كسي بازگو كنيم، گردنمان را خواهد زد. ما نيز تا او زنده بود جرأت بيان آن را نداشتيم. (۱۴۲)
📚منابع:
۱۴۲) غيبة طوسي، ص ۲۴۸ - ۲۵۰، اثبات ولادته عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۱ و ۵۲.