eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💠 اقتدار را جلوی بچه‌ها حفظ کنید! 🍃❤️ @haram110
🔔 ⚠️ ◄ تمام دنیا را بگردی هیچڪس جـز دوســتت نخواهد داشت از آن دوسـت داشتن‌های تـــمام نشــدنۍ.. ◄ تمام دنـیا را بگردی هیچڪس جـز غصه دار غمـــهایت نیست پس دنـیایت را به پایشان بـــــریز. ➬ @haram110💯
🔴 💠 زمانی که نقش موثری در خانه ایفا نمی‌کند، تمام مسئولیت‌های بچه‌ها برعهده می‌افتد و مادر همیشه احساس و عصبی بودن و حتی افسردگی دارد. 💠 این مساله باعث می‌شود مادر نتواند وظایف خود را به خوبی انجام دهد و روابط موثری با نخواهد داشت! 💠 باید یک تا سه ساعت در روز کنار بچه‌ها باشد تا مادر بتواند برای خودش بگذارد و به کارهای مورد علاقه‌اش بپردازد. 💠 در غیر این صورت همیشه از نظر روانی و جسمی توان لازم را برای ایفای نقش مادری نخواهد داشت. 🆔 @haram110
💞 🔸چند شب پیش با دختر خواهرم که ده سالشه رفته بودم پارک بلیط یه بازی رو گرفتیم. از قضا یه پدری هم با دختر نوجوونش بلیط اون بازی رو که خیلی هم هیجانی بود گرفتن ... 👏این بابا خیلی باحال بود ... اینقدر با دخترش دوست بود و با هم مهربانانه صحبت می‌کردن که من واقعا از رابطه این و لذت بردم و پیش خودم گفتم؛ مرحبا به این پدر👏 آفرین، داری آینده دخترت رو رقم میزنی ... با خودم گفتم کاش همه ما مثل این پدر دانا با دخترامون دوست باشیم👨👧 💬 یه : این دختر که باباش از لحاظ تأمینش می‌کنه و به احساساتش اهمیت میده ... آیا با اشاره یه جوون دست و پاشو گم می‌کنه؟ شماره می‌گیره؟ 👈به هیچ وجه🚫 به هیچ وجه حتی بهش محل هم نمیزاره چه برسه به این که بخواد به جاهایی که نباید برسه! ما پدرها باید بیشتر به احساسات دخترامون اهمیت بدیم✅
علیه السلام ✔️روز سوم.. حضرت سلام الله علیها حضرت رقیه سلام الله علیها از منبع 📚(لهوف ، دايرة المعارف ، نفس المهموم ، رياحين الشريعة و روايت كربلا ) رقيه (سلام الله عیلها) لحظه اي بعد از شهادت امام (علیه السلام) پدر را از ياد نبرد تاآنكه شبي در شام پدر را در خواب ديد... وبيدار شد و ناله وگريه سر داد و بهانه ی را گرفت به او گفتند : پدرت درسفراست . كامل بهايي ازكتاب حاويه نقل كرده است زنان خاندان شهادت پدران را ازفرزندان خردسال پنهان ميداشتند و ميگفتند : پدرتان در سفر است. اهلبيت(علیه السلام) هر چه رقيه سلام الله علیها را نوازش كردند تا آرام گيرد اما چنان با سوز گريه ميكرد كه همگي به گريه افتادند و ناله سردادند و ميزدند و به سرخود ميريختند... ملعون صداي گريه را شنيد و گفت : چه خبراست جريان را به او گفتند كه دخترحسين(علیه السلام) بهانه پدرش راگرفته است يزيد دستور داد پدرش را براي او ببرند و جلوي اوبگذارندتاآرام شود . سر مقدس را در گذاشتند و دستمالي به روي آن افكندند و به خرابه آوردند هرچه حضرت (سلام الله علیها)فرياد زد نياوريد اعتنايي نكردند و سر را مقابل دخترگذاشتند رقيه گفت : اين چيست؟ من پدرم را ميخواهم من كه غذا نمیخواهم گفتند : پدرتو همين جاست رقيه پارچه را برداشت.. ناگهان پدرش راديدچشمهاي دختر گرد شد.. سررابرداشت و به سينه اش چسبانيد و گريه كرد و با سر پدر شروع به سخن گفتن كرد. 📚(نفس المهموم) 👈ياابتاه من ذالذي خضبك بدمائك ؟ پدرجان چه كسي باخونهايت چهره ات رارنگين كرده ؟ 👈ياابتاه من ذالذي قطع وريدك؟ پدرجان چه كسي رگهاي گردنت رابريده ؟ 👈منْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي؟ پدرجان چه كسي مرادرخردسالي يتيم كرده است؟ 👈بابا كاش خاک را بالش زيرسرم قرارميدادم ولي محاسن تورا رنگين به خونت نميديدم 📚(معالي السبطين) 👈يا ابتاه من للنساء الحاسرات ، يا ابتاه من للارامل المسبيات اي پدر اين زنان داغديده به چه كسي پناه ببرند و اين زنان بي سرپرست را چه كسي سرپرستي كند سر را نوازش ميكرد برپيشاني و لب هاي پدربوسه ميزدوآه وناله ميكردتااينكه بيهوش شد وهرچه صدايش كردند ديگر صدايي نشنيدند و وقتي زينب بالاي سررقيه آمد ديد ازدنيا رفته است.. 📚(نفس المهموم ، رياحين الشريعة) هنگامي كه رقيه(سلام الله)ازدنيارفت زن اي راآوردندكه بدن راغسل دهدكه ناگهان دست ازغسل كشيد وگفت : سرپرست شما چه كسي است ؟ همه اهل خرابه نگاه به زينب(سلام الله علیها) كردند.. زينب(سلام الله علیها) فرمود : چه ميخواهي زن غساله؟ گفت : چرا بدن اين طفل است تا به من دليل آنرا نگوييد كه اين طفل چه بيماري داشته كه از دنيا رفته است بدنش را غسل نميدهم.. با اين حرف زينب(سلام الله علیها) شروع به گريه نمود و به سر خود زد و فرمود : اي زن او بيمار نبوده است اين كبودي هاآثارتازيانه وضربه هاي دشمن( ملعون) است كه اينگونه كبود گرديده 📚(.شيخ عباس قمي به نقل ازمحدث قمي ، وقايع الحوادث و كامل بهايي) 🔻ادامه دارد ان شاءالله ....
🔴 فاجعه‌ی شدن فرزند 💠 حتی اگر با همسرتان در اوج تفاهم باشید، در زمینه روش فرزندپروری باید دوباره با هم به تفاهم برسید. 💠 اخم می‌کند و لبخند می‌زند. این فرمانده دستور حمله می‌دهد و آن یکی دستور عقب نشینی. 💠 با این وضعیت کودک شما هرگز نخواهد فهمید که چه کاری خوب است و چه کاری بد!! این تعارض، یعنی در سبک فرزندپروری والدین، سمّ مهلکی برای شخصیت‌ کودک است و هرگز احساس امنیت نخواهد کرد و این مسئله او را دچار و اضطراب می‌کند.
💠به پدر و مادرتان نیکی کنید، حتی پس از مرگشان! 🌿...عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: 🍃«إِنَّ الْعَبْدَ لَيَكُونُ بَارّاً بِوَالِدَيْهِ فِي حَيَاتِهِمَا ثُمَّ يَمُوتَانِ فَلَا يَقْضِي عَنْهُمَا الدَّيْنَ وَ لَا يَسْتَغْفِرُ لَهُمَا فَيَكْتُبُهُ اللَّهُ عَاقّاً وَ إِنَّهُ لَيَكُونُ فِي حَيَاتِهِمَا غَيْرَ بَارٍّ لَهُمَا فَإِذَا مَاتَا قَضَى عَنْهُمَا الدَّيْنَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمَا فَيَكْتُبُهُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بَارّاً.» الزهد، ص۳۳ 🌿از امام باقر (علیه‌السلام) نقل شده است: 🔸«به‌راستی که گاهی بنده، در زمان حیات پدر و مادرش، به آن‌ها نیکی می‌کند، اما پس از مرگشان بدهی‌شان را نمی‌پردازد و برایشان طلب آمرزش نمی‌کند و (به‌همین‌خاطر) خداوند او را عاقّ (نافرمان از والدین) محسوب می‌کند. 🔸و گاهی بنده، در زمان حیات پدر و مادرش، به آن‌ها نیکی نمی‌کند، اما پس از مرگشان بدهی‌شان را می‌پردازد و برایشان طلب آمرزش می‌کند و (به‌همین‌خاطر) خداوند او را نیکی‌کننده (به والدین) محسوب می‌کند.» 💠 جرعه‌ای از احادیث کمترشنیده‌شده اهل‌بیت ﴿علیهم‌السلام﴾ در « کانال جذاب حرم »: 💠 @haram110
این گونه نیست که یک یا چند بار تشکّر کند و فرزند هم یاد بگیرد. تشکّر کردن، کمک کردن، احترام گذاشتن و... ، باید اخلاق ثابت و دائمی پدر و باشد تا فرزند، پیام‌های مثبت این گزاره‌ها را درک کند و ارزشی بودن این رفتارها را بفهمد. به طور کلّی، تخریب، آسان‌تر از ساختن است و به زمان کمتری هم نیاز دارد. 📚 من دیگر ما، ج 1 @haram110 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
🔴آیا می توانند باعث گناه و خود شوند؟ ✅ از پیامبر بزرگ اسلام (ص) نقل شده است که فرمودند: مؤمنان در روز آن گاه که زمان حسابرسی خلایق می رسد حاضر می شوند. خدای تعالی به جبرئیل می فرماید: اینان را به وارد کن؛ کودکان بر دروازه های بهشت می ایستند و از پدران و مادران خود سؤال می کنند. خازن بهشت به آنان می گوید: آنان مثل شما نیستند و گناهان و خطاهایی دارند که باید از آن بازخواست شوند. کودکان صدای خود را با بلند می کنند؛ پس خدای تعالی می فرماید: ای جبرئیل این چه صدای گریه و زاری است که بلند شده است؟ جبرئیل عرض می کند: خدایا! تو خود از من داناتری، اینان کودکان مؤمنان هستند و می گویند ما وارد بهشت نخواهیم شد تا زمانی که و ما وارد بهشت شوند. پس خدای تعالی می فرماید: ای جبرئیل در میان جمع وارد شو و دست پدران و مادران آنان را بگیر و همراه کودکان وارد بهشت کن. 📚 محدث نوری، مستدرک الوسائل، ج 2، ص390 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👈 کانال خیلی جذاب حرم 🌹🌹🌹 🆔 @haram110
✍ نداشته‌ها گهگاهی برای نداشته‌هامون باید خدا رو کنیم، چون؛↶ 👨‍🎓 که به خاطرش مغرور بشیم بدرد نمیخوره❗️ 💰 که به خاطرش نتونیم فقرا رو درک کنیم بدرد نمیخوره❗️ 🙆‍♀ که به خاطرش مغرور بشیم بدرد نمیخوره❗️ 👑 پدری که به خاطرش بتونیم دست به بیت‌المال دراز کنیم بدرد نمیخوره❗️ 👇👇👇 🕋 رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الّتی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلی والِدَی وَأَنْ اَعْمَلَ صالِحاً تَرْضیهُ وَأَدْخِلْنی بِرَحْمَتِک فی عِبادِک الصّالِحینَ(نمل/۱۹) ⚡️بارالها، به من الهام کن نعمتهایی را که به و به و داده‌ای سپاس و شکر بگذارم، کارهای نیک که مورد پسند تو باشد انجام دهم و از سر لطف و رحمت خود، مرا در زمره بندگان نیکوکارت قرارده. 🔚 برای همون چیزی که الان هستیم و داریم خدا رو شکر 🤲😌 ✅خیلی‌ها وقتی به ، ، و.. میرسند طغیان میکنند❗️ خدایا؛ ☜ به خاطر بی‌پست و مقاممان تو را شکر 🤲😌 ☜ به خاطر تمام نداشته‌هایمان تو را شکر🤲😌
حرم
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖 #قسمت_نهم دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردا
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...♥
حرم
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖 اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹 #قسمت_دوازدهم ادامه قسمت قبل🌱🌷 …دست هایش را از
🌷🌷 🌹بعد از شهادت🌹 تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.😕 بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌 به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙 قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف .😯💪🏻 ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯 میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭 😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم.😈🔫 داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد.☹️ داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫 هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮 اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد.😥 توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮 خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر .😶 از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌 وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم😥 فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇 من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی?"😢 نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭😫 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝 وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"♥️😭 . . . ....🌹
✍ نداشته‌ها گهگاهی برای نداشته‌هامون باید خدا رو کنیم، چون؛↶ 👨‍🎓 که به خاطرش مغرور بشیم بدرد نمیخوره❗️ 💰 که به خاطرش نتونیم فقرا رو درک کنیم بدرد نمیخوره❗️ 🙆‍♀ که به خاطرش مغرور بشیم بدرد نمیخوره❗️ 👑 پدری که به خاطرش بتونیم دست به بیت‌المال دراز کنیم بدرد نمیخوره❗️ 👇👇👇 🕋 رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الّتی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلی والِدَی وَأَنْ اَعْمَلَ صالِحاً تَرْضیهُ وَأَدْخِلْنی بِرَحْمَتِک فی عِبادِک الصّالِحینَ(نمل/۱۹) ⚡️بارالها، به من الهام کن نعمتهایی را که به و به و داده‌ای سپاس و شکر بگذارم، کارهای نیک که مورد پسند تو باشد انجام دهم و از سر لطف و رحمت خود، مرا در زمره بندگان نیکوکارت قرارده. 🔚 برای همون چیزی که الان هستیم و داریم خدا رو شکر 🤲😌 ✅خیلی‌ها وقتی به ، ، و.. میرسند طغیان میکنند❗️ خدایا؛ ☜ به خاطر بی‌پست و مقاممان تو را شکر 🤲😌 ☜ به خاطر تمام نداشته‌هایمان تو را شکر🤲😌
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...♥
🌷🌷 🌹بعد از شهادت🌹 تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.😕 بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌 به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙 قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف .😯💪🏻 ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯 میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭 😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم.😈🔫 داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد.☹️ داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫 هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮 اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد.😥 توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮 خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر .😶 از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌 وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم😥 فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇 من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی?"😢 نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭😫 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝 وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"♥️😭 . . . ....🌹
حرم
* 💞﷽💞 #رمان_مسافر_عاشق❤️ #رمان_پنـجاه‌وچـهارم بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میش
* 💞﷽💞 ❤️ نـفس عمـیقے میکشم و در دلم میگویم : خــدا کنہ... از جایم بلنـد میشوم و گوشے تلفـن را برمیدارم و بہ خانواده هایمان تمـاس میگیرم و براے امـشب بہ خانہ مان دعوتـشان میکنم بہ نـظرت...نام مهمـانی امشـب چیست؟مناسبـتش چیسـت؟ بدرقہ ات...؟! خــــدایـا...بدرقہ ات تا کـجا؟! آنـقدر بہ این رفـتارها و اتـفاقات حـساس شده ام کہ خدا میدانـد...جـورے کہ فـقط خـدا و بانویی کہ برای دفاعش میروی می توانند آرامـم کننـد...! * * * * * * صـداے زنـگ در بلنـد میـشود و مادر و پـدرت وارد میـشوند... تا در را برایشـان وا میکنے مـادرت محکـمـ در آغوشـت میگیرد و گـریہ میکند... با دیدنـش بغـض گلویم را خفہ مـیکند اما نمے خواهم ساعات پایانے را گریہ کنم... در چشـمان پـدرت هم بغض دیده میـشود اما بایـد تسلاے ما باشـد...آخـر او است! خـودت را از مادرت جـدا میکنے و روے مبل میـنشانے اش و میگـویی : آروم باش عزیزدلم...مگہ دفعہ قـبل نرفتم‌؟! مادرت با روسرے اش چشـمان اشک آلودش را پاک میـکند و با حـسرت بہ چهره ات زل میـزند و میگوید : خـدا میدونہ دفعہ ے قبلے کہ رفتے چے کشیـدم... حـس میکنم احـساسات مـرا تکـرار میکنـد...پـدرت هم کنارمان نشستہ ات با سـکوت تمـام بہ صحـبت هایـمان گوش میدهـد... نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ــــدا بامــــاهمـــراه باشــید
حق پدر امیرالمومنین علیه السلام فرمودند: ﴿حقُّ الوالِدِ عَلَى الوَلَدِ أن يُطيعَهُ في كُلِّ شَيءٍ إلاّ في مَعصيَةِ اللّهِ سُبحانَهُ﴾ ✳️حق بر فرزند، اين است كه از او در هر كارى جز خدا، فرمان‌بردارى كند.✳️ حکمت ۳۹۹ نهج البلاغه📚
AUD-20200808-WA0084.mp3
4.21M
💫🌺🍃 🌺 ❇️ نوآهنگ| علی ولی الله علی علیم و علی عالم و علی اعلم علی ولی و علی والی و علی والاست علی حقیقت روح و تمام عالم جسم علی سفینهٔ نوح و همه جهان دریاست 🎙 سید هادی گرسویی 💚 علیه‌السلام ❤️ یعنی: به تمام مشکلات غیر قابل تحمل لبخند بزنی، اما به اشک‌های دخترت که میرسی مو سفید کنی، قامت خم کنی، کم بیاری… 🌺 💫🌺🍃
Toyi Darya (NiyazMusic).mp3
3.03M
💫🌺🍃 🌺 ❇️ نوآهنگ| مولا علی مولا ✨ چه قمر طلعتی ✨ چه شکر صحبتی ✨ چه صفاتی ✨ تو چه رازی مگر ✨ که نهان گشته در ✨ صلواتی 🎙 علی اکبر قلیچ 💚 علیه‌السلام ❤️ یعنی: ✍ همان دستی که وقت ترس و گریز، شانه‌هایت را می‌فشارد... 🌺 💫🌺🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۸ اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای شدن هایش زجر نمی کشیدیم. وضعیت ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه. نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم. دکتر گفت _پس مریض کجاست؟ گفتم: _"توضیح می دهم همسر من..." با صدای بلند وسط حرفم پرید: "بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای است نه همسرهایشان. گفتم: _ "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....." از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: _"برو بیرون خانم با مریضت بیا..." با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند. رو به دکتر گفتم: _"فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم. شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که جانبازان . دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: _"من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بود، را دوست داشتم، زندگیم بود، بچه هایم بود، را در این حال ببینم ادامه دارد... ✿❀