حضرت زهرا س :
┄═•❁๐๑🍃๑🌺๑🍃๑๐❁•═┄
🔅امام #صادق (؏) مے فرمایند:🔅
@haram110
🔺 اگـر شخـصے در پـشـتــ #سـر بـرادر
مـومـنـش بـرای او دعـا ڪنـد ، از عـرش
نـدا #مے_رسـد ؛ برای تو صـد هـزار بـرابـر
مثـل او اسـتـــ ( صـد هـزار #بـرابـر بـرای
تـو اسـتـــ )
🌱 ایـن #در_حالے اسـتـــ ڪہ اگـر برای
خـودش دعـا مے ڪرد، فقـط بہ انـدازه
همـان یڪ دعـایـش بہ او #داده مے شـد ....
🔻 پس #دعـای تضمیـن شـده ای ڪہ صـد
هـزار بـرابـر آن داده مے شـود، #بهتـر است
از #دعـایے ( دعـای شخـص دعـا ڪننـده برای خـود ) ڪہ معلـوم نیسـت #مستجـاب بشـود
یـا نشـود ...."
📚من لا #یحضره الفقیہ، ج۲، ص۲۱۲
🌿 حال اگر ڪسے بـرای بهتـریـن
مخلـوق خـدا #امـام_زمـان (علیہ السلام)
دعـا ڪنـد چہ مے شـود ؟
💠 أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💠
┄═•❁๐๑🍃๑🌺๑🍃๑๐
کانال حرم
@haram110
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
#پندانه_طلایی
#بیمارهای_ناشی از غلبه #بلغم
بلغم در #اندامها
✅مواردی که #بلغم را زیاد می کند:👇
🔹محیط سرد
🔹غذای سرد
🔹فضای شرم ناک
🔹ترس
🔹غم
🔹کینه
🔹حسد
🔹حرص
🔹بوی تعفن
🔹تنهایی
🔹بی تحرکی
🔹دوست منفی
✅بلغم در #پوست
هرگاه #بلغم در پوست زیاد شود بیماری #برص به وجود می آید، همانطور غم که بیماری سرد است و #مو را سفید می کند پوست را هم سفید میکند.
✅بلغم در بدن
باعث زیاد شدن عرق سرد،پوست نرم
تر شدن کف دست و پا، خواب زیاد
پف کردن اندام و صورت، خستگی زود رس، اذیت شدن در سرما
دوستدار گرما بودن، پنهانی رگها
گوش درد، کمر درد
پادرد، زانو درد
✅ بلغم در #مفاصل
باعث ورم کردن و در نتیجه #آرتروز می شود. و آرتروز گردن بیشتر همراه با ورم است و در سن ۳۵سالگی به بعد بروز می کند.
✅بلغم در #ستون_فقرات
باعث رماتیسم می شود ،پارکینسون، ام اس،تنگی کانال نخاعی و...
✅ بلغم در #مغز
شخص به یک نقطه خیره می شود و حرکت نمی کند، دیگر کم تر مسئولیت پذیر است و بی خیال است و واکنشی سریع ندارد.
مستعد بیمارهایی نظیر #آلزایمر،ام اس،پارکینسون
✅بلغم در #سر
سردرد اینها از نوع سرد است
با خوردن یا بو کشیدن گرمیجات آرام می شوند.
✅برای درمان #سردرد بلغمی
خواب بین الطلوعین (بین اذان صبح و طلوع آفتاب) خیلی برایشان ضرر دارد
و خواب قبل از اذان صبح بسیار در درمان سردرد مفید است.
✅بلغم در #گوارش
اشتها زیاد می شود و شکم بزرگ می شود.
این افراد اگر بخواهند رژیم بگیرند باید گرمیجات بخورند و معده را گرم نگه دارند.
مستعد رفلاکس معده
یبوست ناشی از بلغم سخت ترین یبوست است
✅ بلغم در #معده
اول #آروغ می زنند(آروغ زدن در غذا خوردن نشانه سرد شدن معده است)
بعد دیر هضمی غذا
بعد نفخ
بعد استفراغ به وجود می آید.
👈نکته:
#معده که سرد شد غذا هضم نمی شود و گاز تولید می کند و این باعث بوی بد دهان می شود.
مراحل #هضم :
♻️اول در دهان، سر معده و در معده
♻️دوم در کبد
♻️سوم در عروق
♻️چهارم در استخوان ها
✅بلغم در #روده
باعث دفع بی اختیار می شود و این در پیری بیشتر است چون شخص وارد سن سرد شده است
اگر سردی در مثانه باشد باعث عدم کنترل ادرار می شود و در گریه های شدید یا خنده های شدید و یا حتی عطسه کردن ادرار می کند و باعث شب ادراری در کودکان هم می شود.
✅ بلغم در اندام #جنسی
موجب احتلام زیاد می شود.
تراوشهای بی اختیار جنسی دارد.
زودارضاء می شود.
اگر سردی در اندام جنسی خیلی زیاد شود لاغری عضلانی به وجود می آورد.
✅✅نکته بسیار مهم👇
گونه افتاده، یعنی سینه افتاده
و سینه افتاده، یعنی اندام جنسی افتاده
، اندام جنسی افتاده، یعنی #ارگاسم دیررس و #سردی رحم و هر چه سردی بیشتر شود، از کاهش جنسی تا ناباروری را موجب می شود.
@haram110
👈 سردی در #زنان بیشتر از مردان است
چون غده تحریک در زنان در #سینه و در مردان در #کمر است؛ پس تحریک دیرتر اتفاق می افتد و باید زن گرمتر از مرد باشد تا غده تحریک به رحم برسد
اما اگر غده، تحریک شد ولی حرکت نکرد این غده انباشته می شود و در یک جا بلوری میشود و خشک می شود و تبدیل به #کیست می شود و در صورت عدم درمان تبدیل به سرطان سینه می شود.
👈پس علت اصلی #سرطان_سینه
تکرار تحریک و عدم تخلیه کامل است و این در خانمهایی که آقا مشکل #زود_انزالی دارد بیشتر است.
هر #تحریک باید همراه با تخلیه باشد
💠درمان #بلغم:
#اسپند از بهترین داروهای رفع بلغم است و شتاب درمانش بالاست
ابتدا باید آن را #خوراکی کرد
✅روش خوراکی کردن
آنها را داخل ظرفی ریخته یک بار آب گرم روی آنها بریزید و خالی کنید
و شش بار آب سرد
و شب قبل از خواب مقداری از آن (به تناسب سن و بلغم بدن) با یک لیوان آب ولرم قورت داده شود و نباید جویده شود. و👇👇
سویق
آفتاب
کندر
مویز
عسل ناشتا
سویق خشک خوردن
حمام آب گرم
#نشر_دهید برای همگان تا از بیشتر بیماریهای ناشی از غلبه بلغم با همین راهکار ساده؛ #رهایی یابید.
#پندانه_طلایی
سودا در اندامهای بدن چه می کند؟👀
🌹 سودا در #پوست:
هرگاه سودا در پوست زیاد شود بیماری کک و مک . لکه های قهوه ای و خال سیاه به وجود می آید
افزایش سودا موجب #موی_زائد و ضمختی مو نیز می شود
🔹سودا در #بدن:
باعث بوی بد بدن و دهان بخاطر سردی و یبوست
پوست خشک
خشکی دست و پا
بد خوابیدن و کابوس
تیرگی چهره و سیاهی دور چشم
اذیت شدن در سرما
دوستدار گرما
آشکاری مفاصل و سیب گلو
سردرد
کمر درد
واریس
بواسیر
لخته بودن خون قاعدگی
🔹 سودا در #مفاصل:
باعث خشکی و در نتیجه آرتروزمی شود. و آرتروز گردن نیز بروز می کند
🔹 سودا در #مغز:
وسواس فکری (افکار منفی)
وسواس عملی
فکر و خیال زیاد
افسردگی
استرس و اضطراب زیاد
کابوس
دائم با خود حرف زدن
🔹 سودا در #سر:
سردرد سوداوی
با خوردن یا بو کشیدن گرمیجات آرام ترمی شوند
تاری و ماتی چشم
شب کوری
وزوز گوش
🔹سودا در #گوارش:
اشتها زیاد می شود اما کاذب است و توان خوردن کم
دچار نفخ شکم زیاد می شوند
یبوست دارند
بوی بد دهان
🔹 سودا در #روده:
باعث یبوست و خشکی و در نتیجه آن بیماری هایی از قبیل بواسیر و کولیت می شود
🔹سودا در #اندام_جنسی:
میل جنسی زیاد است اما توان جنسی کم
زودارضاء می شود.
اگر سردی در اندام جنسی خیلی زیاد شود لاغری عضلانی به وجود می آورد.
در #بانوان؛ سودای زیاد موجب بیماری های مثل #فیبروم می شود....
#حی_علی_بُکاءُ_فی_ماتم_الحسین علیه السلام
✔️روز سوم..
حضرت #رقیه_خاتون سلام الله علیها
#مقتل حضرت رقیه سلام الله علیها از منبع
📚(لهوف ، دايرة المعارف ، نفس المهموم ، رياحين الشريعة و روايت كربلا ) رقيه (سلام الله عیلها)
لحظه اي بعد از شهادت امام #حسين (علیه السلام) پدر را از ياد نبرد تاآنكه شبي در #خرابه شام پدر را در خواب ديد...
وبيدار شد و ناله وگريه سر داد و بهانه ی #پدر را گرفت به او گفتند :
پدرت درسفراست .
كامل بهايي ازكتاب حاويه نقل كرده است زنان خاندان #نبوت شهادت پدران را ازفرزندان خردسال پنهان ميداشتند و ميگفتند : پدرتان در سفر است.
اهلبيت(علیه السلام) هر چه رقيه سلام الله علیها را نوازش كردند تا آرام گيرد اما #دختر چنان با سوز گريه ميكرد كه همگي به گريه افتادند و ناله سردادند و #بصورتشان ميزدند و #خاك به سرخود ميريختند...
#يزيد ملعون صداي گريه را شنيد و گفت :
چه خبراست جريان را به او گفتند كه دخترحسين(علیه السلام) بهانه پدرش راگرفته است
يزيد دستور داد #سر پدرش را براي او ببرند و جلوي اوبگذارندتاآرام شود .
سر مقدس را در #طشتي گذاشتند و دستمالي به روي آن افكندند و به خرابه آوردند هرچه حضرت #زينب(سلام الله علیها)فرياد زد نياوريد
اعتنايي نكردند و سر را مقابل دخترگذاشتند رقيه گفت :
اين چيست؟
من پدرم را ميخواهم من كه غذا نمیخواهم گفتند :
پدرتو همين جاست رقيه پارچه را برداشت..
ناگهان #سربريده پدرش راديدچشمهاي دختر گرد شد..
سررابرداشت و به سينه اش چسبانيد و گريه كرد و با سر پدر شروع به سخن گفتن كرد.
📚(نفس المهموم)
👈ياابتاه من ذالذي خضبك بدمائك ؟
پدرجان چه كسي باخونهايت چهره ات رارنگين كرده ؟
👈ياابتاه من ذالذي قطع وريدك؟
پدرجان چه كسي رگهاي گردنت رابريده ؟
👈منْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي؟
پدرجان چه كسي مرادرخردسالي يتيم كرده است؟
👈بابا كاش خاک را بالش زيرسرم قرارميدادم ولي محاسن تورا رنگين به خونت نميديدم
📚(معالي السبطين)
👈يا ابتاه من للنساء الحاسرات ، يا ابتاه من للارامل المسبيات
اي پدر اين زنان داغديده به چه كسي پناه ببرند و اين زنان بي سرپرست را چه كسي سرپرستي كند
سر را نوازش ميكرد برپيشاني و لب هاي پدربوسه ميزدوآه وناله ميكردتااينكه بيهوش شد
وهرچه صدايش كردند ديگر صدايي نشنيدند و وقتي زينب بالاي سررقيه آمد ديد ازدنيا رفته است..
📚(نفس المهموم ، رياحين الشريعة)
هنگامي كه رقيه(سلام الله)ازدنيارفت زن #غساله اي راآوردندكه بدن راغسل دهدكه ناگهان دست ازغسل كشيد وگفت :
سرپرست شما چه كسي است ؟
همه اهل خرابه نگاه به زينب(سلام الله علیها) كردند..
زينب(سلام الله علیها) فرمود :
چه ميخواهي زن غساله؟
گفت : چرا بدن اين طفل #كبود است تا به من دليل آنرا نگوييد كه اين طفل چه بيماري داشته كه از دنيا رفته است بدنش را غسل نميدهم..
با اين حرف زينب(سلام الله علیها) شروع به گريه نمود و به سر خود زد و
فرمود : اي زن او بيمار نبوده است
اين كبودي هاآثارتازيانه وضربه هاي دشمن( #زجر ملعون) است كه اينگونه كبود گرديده
📚(.شيخ عباس قمي به نقل ازمحدث قمي ، وقايع الحوادث و كامل بهايي)
🔻ادامه دارد ان شاءالله ....
قسم بہ معنے لا یمڪن الفرار از عشق
کہ پر شده اسٺ جهان از حسین سرتاسر
نگاه ڪن بہ زمین! ما رأیٺ إلا تن
بہ آسمان بنگر ! ما رأیٺ إلا #سـر
#آجرڪ_الله_ياصاحب_الزمان💔
#یا_ثارالله🥀
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دید
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@haram110
هدایت شده از حرم
قسم بہ معنے لا یمڪن الفرار از عشق
کہ پر شده اسٺ جهان از حسین سرتاسر
نگاه ڪن بہ زمین! ما رأیٺ إلا تن
بہ آسمان بنگر ! ما رأیٺ إلا #سـر
#آجرڪ_الله_ياصاحب_الزمان💔
#یا_ثارالله🥀
🌴بســـم ربـــ الــحــیــدر🌴﷽
✔️ #دروازه_ساعات. ..
نام يکي از دروازههاي ورودي #دمشق، که #اسراي #اهل_بيت را از آنجا وارد شهر کردند،
همراه #سر مطهر امام حسين «علیه السلام ».در حالي که مردم به #شادماني و #پايکوبي و طبل زني مشغول بودند.
نام آن دروازه «باب #ساعات» بود.
آن دروازه، يکي از دروازههاي شرقي آن شهر بود که راه حلب و کوفه به اين دروازه ختم ميگرديد.
هنگامي که اسيران به دروازه #شام رسيدند، از شدت ازدحام جمعيت و مانور لشکر #بني_اميه ( لعنت الله علیهم اجمعین) ، ساعتها قافله اسرا در کنار دروازه شام توقف کرد.
لذا شيعيان اين دروازه را «باب ساعات» ناميدند.
در عصر حاضر، باب ساعات را «باب #توما» مينامند و آثاري از اين دروازه قديمي باقي مانده است و امروزه باب توما از محله هاي #مسيحي نشين شهر دمشق است
و نسبت به نقاط ديگر شهر، از هم پاشيده تر و #کثيف تر به نظر ميرسد.
📚پی نوشتها:
[1] بحار الانوار، ج 45، ص 128.برخي هم علت نامگذاري را وجود ساعتي مخصوص بر سر در آن دانستهاند (نفسالمهموم، ص 241).
[2] دايره المعارف تشيع، ج 3، ص 12. (به نقلي، توقف سه ساعته آنان يکي از درهاي قصر بود و به آن «باب الساعات» گفتند.رياض القدس، ج 2، ص 294 به نقل از منتخب طريحي)
اول ماه #صفر ، روز ورود اسرا به شهر شام و کاخ #یزید لعنت الله علیه
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
حرم
خاطراتی از شهید حججی😍💖 🌹#حجت_خدا🌹 #قسمت_هفتم خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسو
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_هشتم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامه_دارد...♥️
🌴بســـم ربـــ الــحــیــدر🌴﷽
✔️ #دروازه_ساعات. ..
نام يکي از دروازههاي ورودي #دمشق، که #اسراي #اهل_بيت را از آنجا وارد شهر کردند،
همراه #سر مطهر امام حسين «علیه السلام ».در حالي که مردم به #شادماني و #پايکوبي و طبل زني مشغول بودند.
نام آن دروازه «باب #ساعات» بود.
آن دروازه، يکي از دروازههاي شرقي آن شهر بود که راه حلب و کوفه به اين دروازه ختم ميگرديد.
هنگامي که اسيران به دروازه #شام رسيدند، از شدت ازدحام جمعيت و مانور لشکر #بني_اميه ( لعنت الله علیهم اجمعین) ، ساعتها قافله اسرا در کنار دروازه شام توقف کرد.
لذا شيعيان اين دروازه را «باب ساعات» ناميدند.
در عصر حاضر، باب ساعات را «باب #توما» مينامند و آثاري از اين دروازه قديمي باقي مانده است و امروزه باب توما از محله هاي #مسيحي نشين شهر دمشق است
و نسبت به نقاط ديگر شهر، از هم پاشيده تر و #کثيف تر به نظر ميرسد.
📚پی نوشتها:
[1] بحار الانوار، ج 45، ص 128.برخي هم علت نامگذاري را وجود ساعتي مخصوص بر سر در آن دانستهاند (نفسالمهموم، ص 241).
[2] دايره المعارف تشيع، ج 3، ص 12. (به نقلي، توقف سه ساعته آنان يکي از درهاي قصر بود و به آن «باب الساعات» گفتند.رياض القدس، ج 2، ص 294 به نقل از منتخب طريحي)
اول ماه #صفر ، روز ورود اسرا به شهر شام و کاخ #یزید لعنت الله علیه
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_هشتم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامه_دارد...♥️
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم
🔹️برتریِ روغن بنفشه
❤امام صادق صلواتاللهعلیه:
🌱برتری روغن بنفشه بر دیگر روغنها مانند برتری اسلام بر دیگر ادیان است! بنفشه چه روغنِ خوبی است که درد را از سر و دو چشم میبرد، پس با آن روغنمالی کنید.🌷
🌹عَبْدِاَلرَّحْمَنِبْنِكَثِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: فَضْلُ اَلْبَنَفْسَجِ عَلَى اَلْأَدْهَانِ كَفَضْلِ اَلْإِسْلاَمِ عَلَى اَلْأَدْيَانِ نِعْمَ اَلدُّهْنُ اَلْبَنَفْسَجُ لِيَذْهَبَ بِالدَّاءِ مِنَ اَلرَّأْسِ وَاَلْعَيْنَيْنِ فَادَّهِنُوا بِهِ.🌿
📚کافي ج ۶، ص ۵۲۱/وسائل الشیعة ج ۲، ص ۱۶۱
#روغن_بنفشه #سر #چشم
---------------------------------------
کانال سلامتکده مشکات قم🔰
https://eitaa.com/joinchat/190316613C5a8b6f3f9f
کانال تخصصی شهر نوره🔰
https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
#شهادت #رحلت #وفات #مرگ #امام_رضا #شهادت_امام_رضا #علی_بن_موسی
⬛ شهادت امام رضا (صلواة الله علیه)
1️⃣ امام رضا فرمودند : شَرُّ خَلْقِ اللَّهِ فِي زَمَانِي يَقْتُلُنِي بِالسَّمِّ ⬅️ #بد_ترین آفریده خداوند در این زمان ، مرا به وسیله #سم می کشد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 256)
2️⃣ امام رضا فرمودند : إِنِّي سَأُقْتَلُ بِالسَّمِّ مَظْلُوماً ⬅️ همانا من به زودی با سم ، مظلومانه #کشته خواهم شد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 261)
3️⃣ امام رضا فرمودند : إِنِّي سَأُقْتَلُ بِالسَّمِّ مَظْلُوماً وَ أُقْبَرُ إِلَى جَنْبِ هَارُونَ ⬅️ همانا من به زودی با سم کشته خواهم شد و در کنار #هارون #دفن می شوم (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 227)
4️⃣ امام رضا فرمودند : وَ إِنِّي مَقْتُولٌ بِالسَّمِّ ظُلْماً وَ مَدْفُونٌ فِي مَوْضِعِ غُرْبَةٍ ⬅️ همانا من با #زهر و از روی #ستم #شهید می شوم (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 255 و 254)
5️⃣ #اباصلت میگوید : امام رضا به من فرمودند : به #بقعه ای که هارون در آنجا #دفن است برو و از هر گوشه آن ، مشتی #خاک برایم بیاور . من رفتم و آنچه #امام خواسته بودند را آوردم . چون مقابلشان رسیدم ؛ فرمودند : یکی یکی از آن (چهار مشت) خاک را به من بده . من آنها را به حضرت دادم و حضرت آنها را بوئیدند و بر زمین ریختند و فرمودند : در اینجا برایم قبری حفر میکنند . ای اباصلت فردا من بر این فاجر ( #مأمون ) وارد میشوم . پس اگر از آنجا #سر برهنه خارج شدم با من حرف بزن و من پاسخ تو را خواهم داد . اما اگر سرم را پوشیده بودم با من سخن نگو . اباصلت میگوید : وقتی صبح شد ... امام بر مأمون وارد شدند . مقابل مأمون طبقی از #انگور بود ... مأمون به امام گفت : شما از آن تناول کنید . امام فرمودند : مرا از خوردن آن معاف بدار . گفت : باید از آن بخوری ... امام از او گرفتند و #سه_دانه از آن را در دهان مبارک شان گذاشتند ... آنگاه #عبا به سر کشیدند و خارج شدند . اباصلت میگوید : من با امام سخن نگفتم تا وقتی که داخل خانه شدند و فرمودند : درها را ببندید ... در این هنگام دیدم جوانی خوشروی (امام جواد) داخل #خانه شدند ... سپس به سوی پدرشان رفتند ... امام رضا هم در این هنگام به #شهادت رسیدند ... (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 242 و 243)
6️⃣ اباصلت میگوید : مأمون بر حضرت به علت فضل شان #محبت میکرد و حضرت را #ولیعهد قرار داد تا به مردم نشان دهد که آن حضرت به #دنیا #رغبت دارند و از این طریق جایگاه امام را در نزد مردم متزلزل گرداند ! اما این امر موجب بیشتر شدن جایگاه امام نزد مردم شد . مأمون #دانشمندان هر شهر را جمع میکرد به طمع اینکه یکی از آنها حضرت را #مغلوب کند تا جایگاه امام در نزد مردم کم گردد ؛ اما هیچ از علمای #یهود و #نصاری و #مجوس و #صائبین و #براهمه و #دهریه و #فِرَق_مسلمین با امام #بحث نکرد مگر آنکه آن حضرت او را مغلوب کردند . مردم میگفتند : به خدا قسم که امام نسبت به #خلافت از مأمون سزاوارتر است . #جاسوسان این خبر را به مأمون رساندند و مأمون به این علت #خشمگین شده و #حسد ش نسبت به امام بیشتر شد . امام رضا هم از مأمون پروا نداشتند و او را یاری نمیکردند و در اکثر اوقات او را رد میکردند . به همین سبب مأمون #غضبناک شده و #کینه اش زیاد تر شد . اما اظهار نمیکرد و سرانجام امام را با زهر شهید کرد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 239)
نکته : آنچه در این #روایت آمده است ، تنها یک عامل از مجموعه عوامل ، برای به شهادت رساندن امام رضا بوده است ؛ نه آنکه تنها انگیزه مأمون برای قتل امام این بوده باشد
7️⃣ ریان بن شبیب میگوید : زمانیکه که مأمون خواست از مردم بیعت بگیرد تا او را #امیرالمؤمنین بخوانند و از مردم برای امام رضا بیعت بگیرد تا حضرت را ولیعهد مأمون بدانند و از مردم برای #فضل_بن_سهل بیعت بگیرد تا او را به #وزیر مأمون بدانند ؛ امر کرد ... تا مردم بیعت کنند ... وقتی همه مردم بیعت کردند ؛ امام رضا فرمودند : بیعت تمام مردم به غیر از بیعت کردن آخرین نفرشان ، به شکل #فسخ_بیعت انجام گرفت و فقط بیعت آخرین نفر به شکل #عقد_بیعت انجام شد ... بنابراین مأمون امر کرد تا همه مردم طبق بیعت توصیف شده از امام رضا بیعت کنند . به همین خاطر مردم گفتند : کسی که عقد بیعت را بلد نیست (مأمون) ، چگونه مستحق امامت بر مردم است . قطعا کسی که به آن علم دارد (امام رضا) سزاوارتر است از کسی که به آن جاهل است . راوی میگوید : همین سرزنش مردم به مأمون ، او را وادار کرد که امام را با سم #مسموم نماید (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 238 و 239)
نکته : آنچه در این #روایت آمده است ، تنها یک عامل از مجموعه عوامل ، برای به شهادت رساندن امام رضا بوده است ؛ نه آنکه تنها انگیزه مأمون برای قتل امام این بوده باشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🩸 #دیر_راهب 🩸
🥀 نقل است که سوی #شام روانه شدند، در راه به دیری رسیدند، فرود آمدند تا بخوابند، نوشتهای بر دیوار دیر بدیدند:
🥀 اترجوا امة البیت...
🥀 راهب را پرسیدند از آن خط و نویسنده آن؛ گفت: این خط پانصد سال پیش از آن که پیغمبر شما مبعوث شود اینجا نوشته بود.
🥀 سبط ابن جوزی مسندا روایت کرد از ابی محمد عبدالملک بن هشام نحوی بصری در ضمن حدیثی که چون آن مردم در منزلی فرود آمدند سر را از صندوقی که برای آن ساخته بودند بیرون آوردندی و بر نیزه نصب کردندی و همه شب پاس او را داشتندی تا وقت رحیل باز آن را در صندوق می نهادند. پس در منزلی فرود آمدند دیر راهبی بود سر را به عادت بیرون آوردند و بر نیزه نصب کردند و پاسبانان پاس می دادند و نیزه را به دیر تکیه دادند نیمه شب #راهب نوری دید از آن جا که تا به آسمان کشیده و بر آن قوم مشرف گشت و گفت:
🥀 شما کیستید؟
🥀 گفتند: اصحاب ابن زیاد.
🥀 پرسید: این سر کیست؟ گفتند: سر حسین بن علی بن ابی طالب و فاطمه دختر رسول خدا...
🥀 پرسید: پیغمبر خودتان؟!
🥀 گفتند: آری...
🥀 گفت: چه بد مردمی هستید، اگر #مسیح را فرزندی بود ما او را در چشم خویش جای میدادیم...
🥀 آنگاه گفت: شما میتوانید کاری کنید؟!
🥀 گفتند: چه کار؟
🥀 گفت: من ده هزار دینار دارم، آن را بستانید و سر را به من دهید، تاامشب نزد من باشد و چون خواستید روانه شوید آن را بگیرید...
🥀 پذیرفتند، #سر را را به او دادند و پول ها را بگرفتند راهب #سر را برداشت و بشست و خوشبوی کرد و روی زانو گذاشت و همه شب بگریست تا سپیده صبح بدمید.
🥀 گفت: ای سر من غیر خویشتن چیزی ندارم و شهادت می دهم به یگانگی خدا و این که جد تو پیغمبر او بود و شهادت می دهم که من خود بنده توأم، آن گاه از #دیر بیرون آمد و اهل بیت را خدمت می کرد.
🥀 ابن هشام در سیره گفت: #سر را برداشتند و روانه شدند چون نزدیک #دمشق رسیدند با یکدیگر گفتند: آن مال را زودتر میان خویش قسمت کنیم مبادا یزید بر آن واقف شود و از ما بستاند، پس کیسه ها را آوردند و گشودند و آن زرها سفال شده بود و بر یک سوی آن نگاشته: ( و لا تحسبن الله غافلا عما یفعل الظالمون ) و بر روی دیگر ( و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون ) پس آن ها را در بردی ریختند.
🥀 شیخ راوندی در خرائج این خبر را به تفصیل آورده است و در آن کتاب گوید:
🥀 #راهب چون سر شریف را به آن ها بازگردانید، از دیر فرود آمد و در کوهی تنها به عبادت پروردگار پرداخت و هم در آن کتاب گوید: که رئیس آن جماعت عمر سعد بود و او آن مال را از راهب بگرفت و چون دید سفال شده است غلامان خود را فرمود در نهر ریختند.
📕 دمعالسجوم، فصل یازده
📕 نفسالمهموم
🏷 #