eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
476 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
145 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب: خان بی‌تنبان 📙داستان: خان بی‌تنبان 🖋 نویسنده: زهرا ملک‌ثابت گمان می‌گردیم همه‌چیز برای سرگرمی ماست. حتی تکرار و گذر زمان هم سرگرم‌کننده بود. پدربزرگم آهنگین می‌خواند: - قصه‌ای دارم گل مَگَزُک. بگم یا نگم؟ - بُگو ... بگو - بُگو بُگوئُم نَمیاد! - نگو... نگو -نگو نگوئُم نمیاد! آنقدر بازی ادامه پیدا می‌کرد تا صدای خنده‌هایمان بلندتر از جواب‌هایمان می‌شد. ساعت‌ها مشغول این بازی‌ها بودیم ولی این‌ها فقط بازی نبود، درس بود که زندگی می‌داد. 📚🖋📚🖋📚🖋 این داستان به شیوه ضدپیرنگ یا پیرنگ‌گریز نوشته شده‌است. 📚🖋📚🖋📚🖋 جهت سفارش و تهیه کتاب از طریق لینک زیر اقدام کنید 👇👇👇 خان بی‌تنبان – انتشارات شاولد https://shavaladpub.ir/product/%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d8%a8%db%8c-%d8%aa%d9%86%d8%a8%d8%a7%d9%86 🌹🌹🌹🌹🌹 فعالیتی از گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹
وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُ‌وا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ‌ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ و آنان که کافر شدند، چون قرآن را شنیدند چیزی نمانده بود که تو را چشم بزنند، و می‌گفتند: «او واقعاً دیوانه‌ای است.» و حال آنکه [قرآن‌] جز تذکری برای جهانیان نیست. @herfeyedastan
سلام 🍉 به علت مشکل کندی نت در روزهای اخیر، داستان امروز را زودتر در کانال می‌گذارم @zisabet 🍉🍉🍉🍉
داستان صورتی.pdf
3.04M
داستان: صورتی نویسنده: هما ایرانپور گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan ✴️ این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده ✳️ این اثر در کانال بانوان حرفه‌داستان نقد شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست
💠 هشتگ‌های کاربردی حرفه‌داستان، جهت سهولت مخاطبان گرامی ( داستان برگزیدگان جشنواره ره‌آورد راهیان سرزمین نور ) (داستان برگزیدگان جشنواره ادبی یوسف ) ( سری اول و دوم) ( گروه حرفه‌داستان) ( داش آکل ) 🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
📚 جلسه نقد و رونمایی کتاب تا عطر بودنت، به نویسندگی زهرا غفاری از اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان لینک قسمتی از این کتاب جهت مطالعه و آشنایی با نمونه قلم نویسنده 👇👇 https://eitaa.com/herfeyedastan/1062 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
4_5945075206929256211.pdf
3.9M
📚 معرفی کتاب: آدم نباتی تیپ الف ( ایرانی) معرفی کننده: عفت زینلی 📚📚📚📚📚📚 گرو ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
بازتاب نظر یکی از مخاطبان سلام خسته نباشید تبریک می گم به خاطر گروه(آرشیو کتاب و داستان) بسیار کار خوب و پسندیده ای است. ای کاش چند نفری از اعضای گروه خواهران ویا دیگر دوستان تشکیل می دادید.داستان وکتاب ها را می خواند.وخلاصه ای به همراه کتاب در گروه می گذاشتید و یا مقدمه را کوتاه کرده و برای معرفی کتاب می گذاشتید. 💠💠💠💠💠💠 این هم لینک کانال آرشیو کتاب و داستان👇 @herfeyedastangroup 💠💠💠💠💠💠
- اللّٰهُمَّ الرْزُقْنا اخلاص... «اخلاص، سِرّی از اَسرارِ من است که در دلِ بندگانِ محبوبم به اَمانت نهاده‌ام.» خداوند | حدیث قدسی @herfeyedastan
کلاه حصیری_بازنویسی۱.pdf
3.11M
داستان: کلاه حصیری نویسنده: زهرا ملک‌ثابت گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan ✴️ این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده ✳️ این اثر در کانال بانوان حرفه‌داستان نقد شده و توسط نویسنده بازنویسی شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست
سری سوم تاکنون سه داستان با موضوع ( شهر و روستای من در کودکی) در راستای چالش حرفه‌داستان نوشته‌شده است: https://eitaa.com/herfeyedastan/1184 ۸ . داستان از ما بهترون/ طاهره علم‌چی 📚📚📚📚 https://eitaa.com/herfeyedastan/1192 ۹ . داستان صورتی/ هما ایران‌پور 📚📚📚📚 https://eitaa.com/herfeyedastan/1199 ۱۰. داستان کلاه حصیری/ زهرا ملک‌ثابت 💠💠💠💠💠 لطفا نقد و نظرها را به این نام کاربری ارسال کنید👇 @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 من
نظر آقای امین امینی به داستان کلاه حصیری سلام خانم ملک ثابت داستان کلاه حصیری را خواندم در وهله اول باید بگویم سوژهی بسیار خوب و نابی را انتخاب کرده اید و اما متاسفانه خودِداستان نشان می دهد که خیلی شتاب زده شروع و خیلی شتاب زده هم پایان گرفته و این بخاطرسوژه می باشد. چون سوژه کار بیشتری را می طلبیده و در حال گسترش بوده اما نویسنده به آن اجازه نداده و خیلی از مسائل را بیان نکرده... ۱-مثلا این اتفاق در کجا رخ داده؟ ۲-امامزاده نصر کجای ایران قراردارد؟ ۳-داستان کلمات اضافه زیادی دارد! مثل جایی که::( پدرم فقط پارچه مشکی مستطیل شکل رابالای منبر را نصب می کرد...) را، دوم اضافه است.سطر۱۶ یا سطر ۱۹ راوی می گوید:(بزرگترکه شدم فرستادنم ملا)درصورتی که بهتراست نوشته شود.(بزرگترکه شدم فرستادنم ملایی؛ ملا به کسی می گویند که درس می دهد. وبه مکان درس می گویند.ملایی ویا مکتب...) ۴-ازنظر دستور زبان بین فاطمه و حسن واو نمی گذارند. الله، محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین وقتی هم بخواهند هر دو را یک جا نام ببرند...می گویند: حسنیین؛ چون امام حسن بزرگتراست. اول حسن می گویند. ۵-کاش در پایان داستان معنی انا فدیناه به ذبح عظیم رو می نوشتی ۶-از نظر نوشتاری بیافتد اشتباهه و بهتر اینگونه نوشته شود:(بیفتد)سطر۳۷ ۷-ای کاش مراسم عزاداری را هم شرح می دادید به هرحال همه این کارها برای همین مراسم صورت می گرفت.واین بزنگاه خوبی بود... ۸-یکی از گره افکنی هایی که برای گسترش داستان خوب صورت گرفته بود ریختن سبدهای خرما بود که متاسفانه راوی زود از آن گذر کرده بود. و سروته قضیه را هم آورده است. به هرحال دست شما درد نکند... ان شاالله هرچه بیشتر بر موفقیت های شما افزوده شود.
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
نظر آقای امین امینی به داستان کلاه حصیری سلام خانم ملک ثابت داستان کلاه حصیری را خواندم در وهله اول
زهرا ملک ثابت: سپاس فراوان از شما که داستان را خواندید و نظر دادید. از آنجا که ما داستان می‌نویسم، نه خاطره پس خلق مکان‌های تخیلی که وجود خارجی ندارند عیب کار محسوب نمی‌شود در مورد اینکه کاش به مراسم محرم می‌پرداختم، اتفاقاً نظر یکی دیگر از مخاطبان همین بود. ولی داستان کوتاه اقتضائات خودش را دارد. گاهی در مورد داستان‌های کوتاه دیگرم با این نقد از مخاطبان گرامی رو به رو می‌شوم که چرا کم نوشتید خانم ملک‌ثابت؟ یا چرا ادامه ندادید خانم ملک‌ثابت؟ شوق مخاطبان گرامی به من احساس وجد می‌دهد. این سوالات نشان می‌دهد که از داستان لذت برده‌اند ولی قالب داستان کوتاه، اگر مسئله تعداد واژه را کنار بگذاریم که حتی داستان‌های سی تا پنجاه صفحه‌ای را هم امروزه شامل می‌شود، بحث‌های فنی و تکنیکی وجود دارد. فرم و محتوا باید تناسب داشته باشد. در مورد سایر نکات، تامل و تفکر می‌کنم موفق باشید ان‌شاالله زهرا ملک‌ثابت
نظر خانم هما ایران‌پور به داستان کلاه حصیری: داستان خانم ملک ثابت با پایانی زود هنگام تمام شد. من مخاطب منتظر ادامه داستان بودم
🔴 سلام اعضای جدید خوش آمدید 📌معرفی‌نامه در پیام سنجاق‌شده نوشته شده 1️⃣ برای کسب اطلاعات بیشتر به اولین پیام مراجعه کنید این هم لینک هشتگ‌ها که می‌توانید با کمک این هشتگ‌ها داستان‌ها را پیدا کنید و بخوانید https://eitaa.com/herfeyedastan/1193 زهرا ملک‌ثابت @zisabet
نرگس جودکی 🌹 کبری التج 🌹 به مرحله دوم طرح ملی قاصدک در بخش داستان کوتاه راه یافتند طرح قاصدک (کارگاه داستان_ شعر کودک و نوجوان) در قم برگزار شد. 🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
صفیه سادات میرزابابایی 🌹 از اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان به سمت دبیری جایزه داستان کوتاه ادب ( بسیج هنرمندان) در استان یزد منصوب شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🖋 کانال آقایان حرفه‌داستان راه‌اندازی شد سلام، وقت بخیر بنابر پیشنهاد برخی از آقایان همکار برای پیوستن به کانال بانوان حرفه‌داستان و نظر به مشورت با اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان، بنا بر این شد تا به صورت آزمایشی کانالی را تحت عنوان گروه آقایان حرفه‌داستان ایجاد کنیم. نویسندگان محترم آقا، اگر مدیریت من را قبول می‌کنید و پس از مطالعه پیام سنجاق شده در کانال حرفه‌داستان، لطفا ابراز تمایل‌تان را برای پیوستن به کانال آقایان حرفه‌داستان بفرمائید. این کانال جهت نقد و تحلیل داستان، نمایشنامه و فیلمنامه ایجاد شده. برای ایجاد واسطه بین دو کانال بانوان و آقایان، بنده در خدمت فرهیختگان هستم. امیدوارم در فضایی توام با ادب و احترام متقابل نمونه و الگوی عالی برای فعالیت مشترک خانم‌ها و آقایان باشیم. ان‌شاالله همگی در خدمت به عرصه فرهنگ و هنر موفق باشید. متشکرم زهرا ملک‌ثابت @zisabet 👆جهت دریافت لینک کانال آقایان، لطفاً به این نام کاربری پیام دهید @herfeyedastan
تشریح وضعیت کانال‌های حرفه‌داستان به صورت تصویری کسانی که این پیام را می‌بینند در کانال عمومی حرفه‌داستان تشریف دارند @herfeyedastan
سلام بر آنان که صبر می‌کنند ❤️ @herfeyedastan
نام داستان:  سبد  نویسنده: زهرا غفاری سبد بزرگ را از پله های زیر زمین  بالا آوردم وبه آشپز خانه بردم نفس زنان سر  مامان غر زدم: واای گناه کردم دختر بزرگ خونواده شدم . همش من باید حمالی کنم .مادرم سبد را روی کابینت گذاشت و خیلی ریلکس گفت: من وبابا می خوایم شما یه آب وهوایی تازه کنید. بعداز اون دختر بزرگی باید کمک کنی . معترض گفتم : پس نجمه چی ،پس علی واحمد چی؟ مامان چند تکه ظرف و ظروف راداخل سبد گذاشت وگفت : مگه اونا چن سالشونه ،به موقع از اونا هم می خوام کمکم کنن. دیگر چیزی نگفتم وبه شوق گذراندن یک روز به یاد ماندنی در طبیعت به اتاق رفتم تا در کنار بچه های کوچک تراز خودم منچ ومار پله بازی کنم. به نظر خودم ،من هم هنوز خیلی بچه بودم . به این فکر می کردم ،پس چرا مامان می گفت من بزرگ شده ام. شاه ، هنوز،بساط حکومتش بر ایران پهن بود که خودم را شناختم. شهر کودکی من مرودشت، از شهرهای استان فارس بود،که در کنار بنای بزرگ وبه یاد ماندنی تخت جمشید قرار داشت.خانواده ی من خیلی اهل تفریح وتفرج بودند.اکثر جمعه هابه اتفاق خاله ها،دایی ها وبه ندرت خانواده ی پدرم،برای تفریح به باغات ومناطق سرسبز ودیدنی اطراف مرودشت می رفتیم.فامیل نزدیک در شهر من اکثرا در یک محله زندگی می کردیم.پدرم کامیون داشت. هوای گرگ ومیش نیمه ی تابستان خنک ولطیف بود. تا ما بچه ها به خودمان بیاییم مامان وآقام،که شور وشوقشان از ما بچه ها بیشتر بود؛ همه ی وسایل یک روز تفریح را در عقب کامیون قرار داده  بودند. به کوچه آمدم. خواهر بزرگم‌کنارم بود . با لودگی گفت : لا اقل یه آب به صورتت می زدی…چرا چشات گرد شدن؟ کف دو دستم را به صورت وچشمان کشیدم .خواهرم نخودی خندید. حرصم گرفت. خواهرم به حیاط بر گشتم. از دور دیدم که خانواده ی خاله ها ودوتا دایی ها وسایلشان را بغل زده واز ته کوچه ی بن بست تند وتند به سمت ماشین پدرم ،که تازه روشنش،کرده بود، آمدند.دود اگزوز با آن بوی گندش کوچه را برداشته بود.اول صبحی چشمانم می سوخت.سبدهای مملو از خرده ریز،پیک نیک ،زیراندازوقابلمه ی غذا و یکی دوتا هندوانه وخربزه یکی یکی توی اتاق کامیون جا گرفتند. از دیدن بچه های خاله ها ودایی ها لبخند بزرگی روی لبهایم‌ نشست. برادرهای کوچک تر از من وخواهر هایم به ما پیوستند.یکی یکی از نردبان فلزی ای که آقام به لبه‌ی اتاق عقب کامیون تکیه داده بود، با سرو صداومسخره بازی وشوخی وخنده بالا رفتیم. لذت شیرین صبحگاه آن روزها را هنوز هم مزه مزه می کنم.واقعا لذت شیرینی بود. تا کامیون حامل خانواده وفامیل از شهر خارج شود،ما بچه هاکه تعدادمان هم خیلی زیاد بودیم؛ لبه‌ی دیواره ی چوبی ومحکم کامیون را  گرفتیم وخیابان های خلوت وخنک جمعه‌ی  شهرنگاه کردیم. برایمان خیلی دیدنی بود.  کلم پلوی شیرازی را که مادرم در پختنش، آن همه مهارت داشت  در کنارشنیدن آواز آب زلالی که از جویبارهای عریض کنار درختان بادام وگردو عبور می کرد؛ تناول کردیم.حسابی چسبید. بعداز ناهار نگاه به درخت توت تنومند انداختیم .روی امامزاده ی کنار دیوار سایه افکنده بود.پسر خاله نگاه متکبرانه ای به ما دخترها انداخت وبه چابکی یک گربه پاهایش را حلقه حلقه دور تنه ی درخت انداخت واز آن بالا رفت . مادرش نگران داد زد: سعید نیوفتی… .مامان وخاله  دیگرم وزن دایی محمود.لبه های چادر رنگی مامان را به دست  گرفتند.وزیر شاخسار پراز توت سرخ و آبدار ایستادند. با هر لگدی که پسر خاله به شاخه‌ی  پر ثمر توت می زد یک عالمه توت توی چادر ریخت  وشکم چادر به سمت زمین متمایل شد. خاله توران هم چنان نگران ایستاده بود وغر می زد. از بس نالید و غرولند کرد سعید دستپاچه شد وشاخه ی زیر پایش شکست وتالاپی افتاد وسط چادر توت ها وبا چادر  وتوت روی زمين ولو شد. داد کوتاهی زد. اما چادر ضربه را گرفته بود. خداروشکر سعید طوریش نشد.همهی توت ها زیر کمر وشکمش له شده بود. نگاه ما بچه ها روی زمین به توت هایی بود که هر کدام جایی پرتاب شده بود. خودمانیم،خوردن توت هایی که روی خاک های کف باغ پرتاب شده بود ،از هر چیزی در دنیا خوشمزه تر ولذت بخش تر بود. جالب اینجا بود که بزرگترها هم معترض نشدند، که ما توت های روی زمین را نخوریم.  خوردیم خیلی هم خوشمزه بود.وباز جالب تر این بود که مریض هم نشدیم وفلان وبهمان بیماری را هم  نگرفتیم. سعید رفت روی فرش مثل بچه ی آدم نشست ودیگر از درخت بالا نرفت. در میان این شادی ها وماجراهاچقدر زود روز به پایان رسید. باروبندیل راجمع کردیم البته ما بچه ها که نه .بزرگترها. ما که هنوزمشغول شیطنت وبازی بودیم. ادامه دارد
قابلمه های خالی از غذا،ظرف های شسته شده در جویبارها،زیراندازها والبته یک سبد بزرگ پراز توت سرخ وشیرین که دایی محمود از درخت دیگری تکاند،همه وهمه گوشه ی کامیون جا گرفتند. از اینکه باغ را ترک می کردیم کمی مکدر بودم ،اما خوشحالی دیگری که پیش رویم بود حالم را بهتر کرد. وآن این بود که به این زودی به خانه نمی رفتیم .مقصد بعدی ما تخت جمشید بود. عصر بود ودرمیان تکان های آرام ویکنواخت کامیون ومزه مزه کردن خاطرات خوش ، به تخت جمشید می رفتیم. تا عصر خنک و دلپذیر تابستان را روی سنگریزه های گسترده ودراندشت جلوی باز مانده های کاخ های پادشاهان هخامنش،به شب برسانیم . آنجا شلوغ پلوغ بود. جا به جا خانواده ها ی شلوغ وپرجمعیت در کنار هم نشسته وسرگرم صحبت کردن،تخمه شکستن و خوردن کاهو ترشی وسکنجبین وکتلت وبعضا ته مانده ی غذای ظهر بودند.ظرف ده دقیقه بساطمان پهن شد و بزرگترها دور هم  نشستند. ما بچه ها هم تا شعاع چند متری به بازی والیبال وهفت سنگ مشغول شدیم. خیلی دلم می خواست مامان اجازه می داد برای دیدن  آثار باستانی تخت پادشاهان هخامنشی بالا می رفتیم،اما به بهانه ی اینکه گم می شویم، اجازه  نداد.بزرگترها هم همراهی مان نکردند.ناچار با اکراه قیدش را زدیم.  با آمدن نقاره زن ها ومطرب های دوره گرد کلا مسئله بازدید از آن اماکن فراموشمان  شد.آن ها که  آمدند همه مان دورشان جمع  شدیم. مرد سیاه چرده ی نقاره زن وهمراهی که او هم ساز محلی می زد؛ دقایقی را نواختند وبه شادی های آن روزمان اضاف  کردن ..پسرها  به جز سعید که ساق دستش کمی خراش برداشته بود وکمرش هم زخم شده بود؛با حرکات مسخره شان  رقصیدند وهمه  مان خندیدیم ،به جز شوهر خاله رقیه که خیلی جدی واخموبود .نشست ومثل برج زهرمار نگاه کرد. آخر کار هم آقام، شوهر خاله   توران،ودایی ها دست به جیب  بردند ومبلغی را روی هم  گذاشتند وبه مطربی ها  دادند. اخر شب بود دیگر .خسته از شیطنتها،بازی ها،دنبال هم گذشتن ها وپرخوری ها سوار بر  کامیون شدیم وبه خانه بر گشتیم.اقام کامیون را مثل صبح جلوی در خانه نگه داشت. خسته وخواب  آلود از نردبان پایین آمدم. حالا با این وضعیت خسته باید مسواک هم میزدم که در آن لحظه از هر کاری در دنیا سخت تر بود.یک لحظه از غفلت مامان واقام که سرگرم جادادن وسایل توی آشپز خانه بودند استفاده کردم. سریع دهانم را شستم وبه رختخوابی که مامان زیر آسمان سورمه ای روی تخت فلزی پهن کرده بود،پناه بردم سه تا برادرم آرام به خواب رفته بودند. اما دو تاخواهرم هنوز درگیر مسواک زدن زورکی بودند.چشمانم را روی هم‌ گذاشتم  وخودم را به دست نرم ولطیف خواب سپردم.در حالیکه امیدوار بودم تا جمعه ی دیگری از راه برسد. دوباره با کامیون یک روز زیبای دیگر را رقم بزنیم.توی همین فکر هابودم که فریبا خواهر بزرگم رو به آقام که داشت رختخوابش را روی زمین پهن می کرد ؛با لحن معترضی گفت:بابا سمانه مسواک نزد. آقام به سمتم آمد ومرا خواب آلود از رختخواب بیرون کشید ودر حالیکه با خشم به فریبا نگاه می کردم،زیر نظر پدرم دوباره مسواک زدم.  صبح خسته وکوفته بودم. به آشپز خانه رفتم.مامان سبد بزرگ  وزیر انداز نه متری تاشده را روبرویم گرفت وگفت : ببرشون زیر زمین با اکراه به سمت حیاط رفتم . بچه ها هنوز روی تخت فلزی خوابیده بودند.  از خستگی وشیطنت های دیروز، هنوز کمی گیج بودم.  سبد به دست‌ به سمت پله های زیر زمین رفتم.لب اولین پله  یک دفعه پایم سر خورد و از هشت نه تا پله به سمت زیر زمین  واژگون شدم وسبد بزرگ روی سرم افتاد وفریاد به آسمان رفت.  وقتی مامان وبابا  با هزار زحمت مرا  که  از درد هم چنان جیغ وفریاد می کردم به بیمارستان رساندند  واز دست وپایم عکس گرفتند. دکتر گفت : دست راست وپای چپ شکسته و باید هشت هفته توی گچ باشد. پیشانی شکسته ام هم دوسه تا بخیه خورد. در آن لحظه فقط یادم به سبد وزیر اندازی افتاد که باید حالا حالاها توی زیر زمین خاک می خوردند… @herfeyedastan ✴️ این اثر برای چالش حرفه داستان نوشته شده و توسط اعضای گروه نقد شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 نکته‌ای کلیدی برای نویسنده‌ها/ از زبان خسرو باباخانی بشنوید 🎬 برشی از شانزدهمین دوره «آل جلال» / مدرس: خسرو باباخانی 🖥️ نسخهٔ کامل این برنامه را از لینک‌های زیر ببینید: 🔗 Telewebion | Tv.ketab.ir 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است 👇 @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹