eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
793 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
مهریه من، زیارت هرساله‌ی پیاده‌روی اربعین است. بعد از شش سال که هر سال این سفر توفیقم می‌شد، دوسال است بعد از به دنیا آمدن دوقلوهایم، زینبی شده‌ام تا برادرهایم حسینی بشوند. پارسال کوله‌مان را بستیم، مرخصی گرفتیم و تمام کارهایمان را کردیم، اما گذرنامه موقت بچه‌ها تا روز اربعین نیامد. بماند که دعوت نبودیم و من به زور دست و پا میزدم... قبل از تصمیم به رفتن، استخاره گرفتم. بد آمد اما چون تنها موافق سفر با دو بچه ۹ ماهه فقط خودم بودم، به کسی نتیجه استخاره را نگفتم! همه کار کردیم و گذرها نیامد. گفتم راه بیفتیم، یا تهران می‌گیریم یا لب مرز بالاخره یک جوری رد می‌شویم. دوباره استخاره کردم، خیلی بد آمد! خلاصه که از من حماقت و از حسین(ع) مراقبت! نرفتم و قسمت شد بمانم و با مامانم‌ از ۱۰ تا نوه که پدر و مادرهایشان راهی شده بودند، نگهداری کنیم. اما امسال مامان را هم راهی کردم و تنهایی از چهار تا بچه مراقبت می‌کنم. روزی که مسافرها به راه افتادند، بچه‌ها خیلی اذیت می‌کردند و دوباره دلتنگی اربعین روی قلبم سنگینی می‌کرد و بدجور حالم خراب بود... با دوستم درددل می‌کردم. گفتم:«حالم بده. از طرفی رضوان دخترم بخاطر وابستگی شدید به مامانم از صبح تب کرده و مدام سراغشو می‌گیره. چون خونه اونها هستیم و خودشون نیستن، بی‌تاب‌تره». ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ جمله‌ای گفت که دیوانه‌ام کرد... - زهرا خسته شدی؟ - خیلی، درحدی که چندبار به ذهنم اومد زنگ بزنم داداشم برگردن! - خوبه تو می‌تونی اینکارو بکنی، ولی یه عمه بود که راه برگشتی نداشت... بچه ها دیگه بابا نداشتن... - بمیرم برای دل بی‌بی زینب کبری. با اون همه بچه تو اسارت چه کرد؟ از صبح برادرزاده‌هام هر حرف و سوال و بی‌تابی که می‌کنند، یاد بی‌بی می‌افتم و زار می‌زنم. طفلکی‌ها مدام می‌گویند:«عمه جون! چرا انقدر گریه می‌کنی؟!» جان و جهان ما تویی ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دبیرستانی که بودم، وقتی محرم می‌رسید به فکر این بودم که چگونه مادرم را راضی کنم تا هر روز به حسینیه یا مهدیه آن طرف شهر بروم. درس‌هایم را تند تند می‌خواندم و کارهای خانه را فرز انجام می‌دادم که دل مادرم را به دست بیاورم و با دوستانم بروم‌. دیگر مادرم فهمیده بود. هروقت تند تند ظرف‌ها را می‌شستم و جارو به دست می‌گرفتم، می‌گفت:«اوغور بخیر! به سلامتی کجا؟!» دانشجو که شدم، دیگر کاری به کارم نداشت. می‌دانست بعد از دانشگاه می‌روم مراسم‌ عصر مهدیه و از آنجا هم برای نماز مغرب می‌روم حسینیه و بعد از مراسم می‌آیم خانه. ازدواج که کردم، دنبال مراسماتی بودم که به ساعت کار و استراحت همسرم بخورد و سخنران و مداحش هر دومان را راضی کند. وقتی مادر شدم، مراسماتی که مهد کودک داشت و ساعت و مکانش برای بچه دارها مناسب بود چشمم را می‌گرفت. بچه‌هایم بزرگ‌تر شده‌اند و حالا نوع دیگری از انتخاب را تجربه می‌کنم. دوست دارم جایی بروم‌ که خدمتی کنم. جایی که بتوانم راه را برای عزاداری نوجوان‌ها و یا مادرهای جوان هموار کنم. جدیدا از اینکه پسرم پشت سر هم از این مجلس به آن مجلس می‌رود، کیف می‌کنم‌. از اینکه دوست دارد با هم‌سن‌هایش عزاداری کند، یاد خودم می‌افتم. روزگاری می‌گفتم:«بأبی أنت و اُمی یا اباعبدالله، عزیزترین‌هایم به فدایت!» و حالا دلخوشی‌ام این است که پسرم رفته پیاده‌روی اربعین و می‌گوید:«بأبی أنت و اُمی یا اباعبدالله...» انگار راستی راستی دارم‌ با «حسین حسین» گفتن پیر می‌شوم! الهی شکرت! چه کنم جان و جهان را؟! 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
قیافه‌های خسته‌مان را که دید با زبان عربی و انگلیسی دست و پا شکسته راضی‌مان کرد اتاق شلوغ خانه‌ی مادرشوهرش را ترک کنیم و مهمان اتاق تمیز و خلوت او شویم. قدبلندی داشت و چهره‌اش زیبا و نگاهش پرصلابت بود. سفره‌ی ناهار را که پهن می‌کرد دخترکان قد و نیم قدی کمکش می‌کردند. بعد از ناهار ترجمه‌ی گوگل به کمک‌مان آمد. برای‌مان گفت همسرش نظامی است و پانزده سال است ازدواج کرده و بچه‌دار نمی‌شود و دخترانی که کنارش نشسته‌اند خواهرزاده‌های همسرش هستند. شماره تماس و آدرس‌مان در تهران را برایش نوشتیم. گفتیم ناباروری در ایران درمان دارد. دعوتش کردیم به ایران بیاید و مهمان‌ ما باشد. چشمان نجیبش برقی زد و خندید و گفت: مأجورین انشالله... آفتاب داشت پشت نخل داخل حیاط‌، غروب می‌کرد که از خانه‌شان خارج شدیم. حدیث کسا را در اتاق دلبازش خوانده و برای حاجت دلش دعا کرده بودیم. موقع خداحافظی تک تک ما را محکم در آغوش گرفت و بوسید. در این یک‌سال هیچ وقت به ما زنگ نزد تا برای درمان به ایران بیاید. در دلم امید دارم درگیر بارداری و به دنیا آمدن نوزادش بوده است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
صدای جیغ و خنده دخترها که بلند شد، آدم‌های دور و برمان هم خندیدند. چند دقیقه پیش بود که نازنین‌زهرای یازده ساله به سمتم دویده بود و آرام کنار گوشم گفته بود: «زن‌عمو سوزن روسریتو یه لحظه بهم می‌دی؟» نگاهش بین من و دخترهایم در رفت و آمد بود. انگار مراقب بود که کسی به نقشه‌اش پِی نبرد. فهمیدم که دخترعموجان، قصد شیطنت دارد. سوزن را گرفت و مثل دوش حمام سوراخ‌های ریز در ظرف ایجاد کرد و از پشت سر دختر عموهایش به آن‌ها نزدیک شد و آب را بر سر و روی‌شان خالی کرد. جیغ و خنده‌‌شان که بلند شد افراد حاضر در جاده‌ی بهشتی اربعین هم خندیدند. کمی آب‌بازی کردند و در گرمای چهل و سه درجه‌ی جاده، آن هم با چادر و روسری و ساق‌دست و جوراب، حسابی خنک شدند. دوباره کج و مَعوج، با پاهای تاول‌دار و عرق‌سوز به پیاده‌روی‌شان ادامه دادند. تا دیروز فقط باهم دخترعمو بودند. در مهمانی‌ها با لباس‌های شیک، زیرِ بادِ کولر، با کلی خوراکی و نوشیدنی می‌نشستند و از آخرین مدلِ لوازم التحریری که خریده بودند می‌گفتند. خاطرات شهربازی که به تازگی تجربه کرده بودند را تعریف می‌کردند. هروقت خسته می‌شدند، روی بالش دراز می‌کشیدند و فیلم نگاه‌ می‌کردند. اما حالا در این جاده‌ی بیابانیِ گرم و انبوه گرد و خاک معلق در هوا، رابطه‌شان از دخترعمو بودن فراتر رفته است. حالا دوستانِ اربعینیِ هم شده‌اند. دخترهایم و دخترعمو‌یشان در این خاک، دوباره متولد شده‌اند. از این به بعد دورهمی‌هایشان رنگ و بوی اربعینی می‌گیرد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ از خستگی‌های راه و سه‌چرخ‌های بامزه‌ای که سوار شدند برای هم تعریف می‌کنند. از فلافل و کباب‌ترکی می‌گو‌یند و به صف‌های غذا می‌خندند. دخترکم آن شبی را به خاطر می‌آورد که از من پرسید: «مامان، بفرما به عربی چی میشه؟» و من گفتم: «تفضل». فاطمه محیا به سمت چای‌خانه عراقی رفت و با یک چای برگشت و جلوی پیرزن عربی که کنارمان خسته روی صندلی نشسته بود گرفت و گفت: «تفضل». از آن موکبی می‌گویند که جای خوابیدن کم بود و باخنده و تنگاتنگ، کنارِهم شب را به صبح رساندیم. لحظه‌ی گره خوردنِ نگاه‌ها به نورِ گنبد ابن‌امیرالمومنین(ع) و اشک‌های بی‌امان دخترها که برای بار اول مشرف شده بودند.‌‌.. صف تفتیش و شلوغی‌اش و انتظار در راه‌روهای پیچ‌دار، برای دیدن ضریح و زیرِ قبه‌ی حسین‌(ع) رفتن... دخترها دیگر فقط فامیل نبودند. رفیقِ راهِ اربعین هم شده بودند. وچه رفاقتی بالاتر از رفاقت در این راه! چه پختگی و بزرگ شدنی بیشتر از همسفرِ جاده‌ی بهشتی شدن؟! حالا دیگر بحث داغِ دورهمی‌ها‌یشان اربعین سال بعد خواهد بود... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تلویزیون مثل ساعتی پیش، احتمالا مثل ساعتی بعد، خیل زوار مشایه را نشان می‌داد. آهِ بین سینه‌ام هنوز به خروجی گلویم نرسیده بود که محمد پسر اوتیستیکم، آمد و روبروی تلویزیون ایستاد. با آرامش و تمرکز دستش را کنار صورتش بالا آورد؛ با انگشتان صاف و بهم چسبیده. چشم‌های درشت و مشکی‌اش چیزی یا کسی را درون تصویر می‌کاوید. انگار دارد به یک آشنای منتظر علامت می‌دهد که من اینجا هستم. میشد روایتم روایتِ حسرت ماندن و جاماندن و دست کشیدنی غمناک، به کوله‌هایی باشد که برای بردن یک کودک با شرایط خاص به میان آن همهمه و گرما و شلوغی، هنوز دل سفت نکرده‌اند. میشد روایتم دست کودک اوتیستیکم را گرفتن و دل به دریای مواج زوار زدن و ثبت لحظات پذیرایی موکب‌ها از این مهمان ویژه‌ی اباعبدالله باشد. از آن تجربه‌ی نادر، که وقتی با رنج خودخواسته‌ای به این سفر می‌آیی، می‌بینی روی دست می آورندت و روی دست برمی‌گردی. حتی میشد قصه‌ام، قصه‌ی شفا باشد. لحظه‌ای که برای اولین بار انعکاس گنبد حضرت عباس بنشیند توی بلور مردمک چشم‌های پسرم و من در بین‌الحرمین داد بزنم: «ابالفضل! یا عباس! واقعا شفا میدی؟ یا این عراقی‌ها زیادی برات شلوغش کردن؟ به پسر منم نگا کن. منم آرزو دارم برات شلوغ کنم.» اما نمی‌دانم چرا توی موکب هیچ‌کدام از این روایت‌ها جایم نیست. قرار نمی‌گیرم. کلمه‌ای نوشته ننوشته دوباره سُر می‌خورم توی مشایه، لای آدم‌ها. مثل آن پیله‌ای که هیچ‌چیزش شبیه پروانه نیست، مثل آن دانه‌ای که هیچ چیزش شبیه جوانه نیست، مثل آن نطفه‌ای که هیچ چیزش شبیه یک انسان کامل نیست... ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ آدم‌های توی مشایه هیچ‌چیزشان مثل آدم‌های این دنیای مادی نیست‌. حتی دیگر شبیه خودِ قبل از کوله بستن‌شان، خودِ قبل از لمس گذرنامه‌هایشان هم نیستند. آنها قبل از خانه و شهر و کشورشان، از خودشان بیرون زده‌اند. وقتی از آنها می‌نویسم، حسم شبیه وقت‌هایی است که بعد از نماز به امام حسین سلام می‌دهم. انگار واژه‌ها زمین و زمان را مثل جلوه‌های ویژه‌ی سینمایی می‌شکافند و مسیری از نور بین من و امام می‌کشند. الحق که اربعین جلوه‌ی ویژه‌ی خداوند است. من حسرت ندیدن کربلا را نمی‌خورم، چرا که حقیقتا هر روضه‌ای که در آن گریسته‌ام برایم زیارت مقبوله‌ی سیدالشهدا بود، من حسرت نفس کشیدن میان این آدم‌ها را می‌خورم. آدم‌هایی که یک معشوق واحد دارند. حسین جان! اگر آنجا که همه عاشق تواند بهشت نیست، پس بهشت کجاست؟ از پشت به محمد نزدیک می‌شوم. دستی که محکم بالا گرفته را آرام پایین می‌آورم. معصومیت دوچندان نگاهش روی گنبد حرم حضرت عباس ثابت مانده است. هنوز توی تصویر غرق است. در گوشش می‌گویم: «یه روز باهم میریم مامان، باشه؟ شاید سخت باشه، اما بعد از تو من از هیچ سختی‌ای توی این دنیا نمی‌ترسم. بریم؟» برخورد لب‌هایم به لاله‌ی گوشش بیش‌حسی‌اش را می‌آزارد و سریع خودش را از توی آغوشم بیرون می‌اندازد و همان‌طور که به سمت نامعلومی می‌دود مکرر می‌گوید:«بیریم. بیریم» ناگهان دم در خانه می‌ایستد و برایم دست خداحافظی تکان می‌دهد. این مسافر سبک‌بار که اینقدر سریع می‌رود و می‌رسد، اشک و لبخندم را به هم می‌آمیزد. جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مائده خانم یا ام‌صلاح، زن انقلابی و مؤمنه‌ی اهل کربلاست که تا کنون دو اربعین میزبان ما در کربلای معلی بوده است. ۲۳ سال داشته که همسرش در یک تصادف رانندگی جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و او را با سه فرزندش تنها می‌گذارد. فارسی را خیلی خوب بلد است و به گفته خودش از مراوده زیاد با ایرانی‌ها یاد گرفته و البته در کودکی چند سالی در ایران زندگی کرده است. در سال‌های حکومت صدام، پسر بزرگش صلاح که در سن نوجوانی بوده خانه‌نشین می‌شود تا مبادا مجبورش کنند به جنگ با شیعیان ایران برود؛ چرا که معتقد است این جنگ شیعه‌کشی است و نباید در آن وارد شد. این هشت سال بسیار سخت می‌گذرد، وقتی چندین بار که از خانه خارج می‌شود دستگیر می‌شود تا به زور بعثی‌ها به جنگ فرستاده شود اما هر بار به طرز عجیبی فرار می‌کند و مادرش در همه این‌ها، خودش را مرهون نگاه و محبت اهل بیت(ع) می‌داند که دست به دامان‌شان شده است. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ حالا خانواده بزرگ مائده خانم یا همان ام‌ّصلاح با عروس‌ها و نوه‌ها، همگی از شیعیان انقلابی طرفدار انقلاب اسلامی ایران و از عاشقان امام خمینی و حضرت آقا هستند. اصلا باورکردنی نیست که در هر صحبت این زن انقلابی، حرفی از کلام آقا و امام‌ است. و مدام ما را توصیه می‌کنند به شکر نعمت ولایت فقیه. هر جا بحث مشکلات عراق می‌شود اعم از مشکل برق تا مشکلات سیاسی، مدام می‌گوید شما این مشکلات را ندارید و همه این‌ها را مدیون نعمت ولی فقیه هستید، قدر آقا را بدانید. یک شب تعدادی از مهمانان موقع خداحافظی مدام اصرار می‌کنند که مائده خانم بگوید چه چیزی نیاز دارد تا در سفر بعدی برایش سوغات بیاورند و کمی از خجالت این میزبانی تمام و کمال را جبران کنند. مائده خانم می‌گوید:«اینجا خانه خود شماست، همه چیز مال شماست، هر سال بیایید قدم شما روی چشم ماست، من چیزی نمی‌خواهم جز یک چیز». به عکس زیبای حضرت آقا در اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید: «شما فقط هوای این آقای ما را داشته باشید، همین.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دختر تقریبا پانزده سالش است، خواهرش را آورده حسینیه کودک تا سرگرم شود، خودش اما مستاصل و سردرگم است، دنبال همه‌ی خودش در این مسیر می‌گردد. سر حرف را باز می‌کند:«تهرانم مثل اصفهان بی‌حجابی زیاد شده؟» من که با سوالش فکر می‌کنم این دختر حسابی دغدغه‌مند است، شروع می‌کنم به صحبت در مورد اینکه چه کتاب‌هایی بخواند تا در مدرسه بتواند از عقایدش دفاع کند. از کتاب دکل می‌گویم و روش‌های جواب به سوالات. بحث که جلوتر می‌رود، مِن‌مِن‌کنان می‌گوید:«نمی‌دونم می‌شه اینجا این حرف رو زد یا نه، اما من با همه چیز مشکل دارم» و هزاران شبهه ذهنش را بیرون می‌ریزد. فضا را که امن می‌بیند جسارت پیدا می‌کند و بیشتر و بیشتر می‌گوید. با هم حرف می‌زنیم. می‌رسیم به مبنای مشترکمان در این مسیر. همه‌ی کلمات ذهنش را در فرهنگ عاشورا باز تعریف می‌کند؛ آزادی در فرهنگ امام حسین علیه‌السلام چه شکلی می‌شود؟ هویت چطور؟ زن عاشورا چه‌جوری زیسته؟ زندگی عاشورایی چه مدلیست؟ قرار گذاشتیم در مسیر با امام حسین علیه‌السلام حرف بزنیم و از آقا بخواهیم خودشان را به ما بشناسانند. آنقدر بحث با او برایم شیرین است که دلم نمی‌خواهد تمام شود اما مادرش صدایش می‌زند که وقت رفتن است. التماس دعا می‌گویم و در دلم می‌سپارمش به میزبان همه‌ی زائران تا دلش را از عشق خودش سرشار کند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
به پایانه مرزی شلمچه که رسیدیم، نماز مغرب‌ و عشا را خواندیم. پیرزنی قد خمیده در حالی که ویلچری بدون سرنشین را هل می‌داد آدرس سرویس بهداشتی را از من پرسید. خواستم آدرس را بدهم که از من خواست اگر امکانش هست او را تا آنجا ببرم. وقتی قبول کردم، ساکش را از روی ویلچر برداشت و خودش نشست روی آن و ساکش را به بغل گرفت. از لهجه‌اش متوجه شده بودم که باید اهل همین حوالی باشد. _مادر مال کدوم شهری؟ _خرمشهر. _همراهاتون کجا هستن؟ _من همراهی ندارم دخترم، تنها هستم. هر چی فکر کردم نتونستم تو خونه بشینم و کربلا نرم. تعجبم دو برابر شد. چگونه دل کرده است که تنهایی و بدون هیچ همراهی بار سفر ببندد و راهی کربلا شود؟ در ذهنم مدام این جمله تداعی می‌شد «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...» وقتی به شیب تند قسمتی از مسیر رسیدیم، ویلچر از حرکت باز ایستاد و آقایی به کمکمان آمد. به ناچار باید تنهایش می‌گذاشتم و به بقیه ملحق می‌شدم. از او خداحافظی کردم و او با کلی دعای خیر بدرقه‌ام کرد. (عکس، تصویر همان پیرزن کربلایی است که بعد از رد شدن از مرز، دیدم آقای جوانی ویلچرش را تا اتوبوس‌ها هل داد.) جان و جهان ما تویی...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جوراب‌های خیس فاطمه که از دستشویی آمده بود و مشمول تلفات شده بود، در دستم بود. خانم صاحب‌خانه به‌اصرار گفت: «جوراب‌ها رو بده به من یک دقیقه‌ای می‌شورم.» گفتم: «نه نه، اینو دیگه خودم می‌شورم!» گفت: «بده، سریع می‌شورم.» حالا نه من زبان او را درست می‌فهمم و نه او زبان من را! قدبلند و چهارشانه بود و از بالا تا پایین سیاه پوشیده بود. دختر نوجوانش معصومه، به انضمام گوشی مادر، حکم مترجم را داشت. باک شرمندگی‌ام تا بالا پُرِ پُر بود و دیگر هیچ جای اضافه‌ای نداشت. بندِرخت تراس، دیوارِ حیاط، نرده‌های فلزی پشت درها، دسته‌های کالسکه و... همه پُر بودند از لباس‌هایی که دیشب بارها از من خواسته بود تا بدهم بشوید. بالاخره قاطعیت من بر مهربانی خالصانه‌اش فائق آمد و جوراب‌ها را خودم شستم. با چهار کوله‌ی مرتب، پر از لباسهای تمیز و خشک، چهار بچه‌ی حمام رفته و چادری که ناغافل اتویش کشیده بود از خانه‌اش خارج شدیم. اولین‌بار بود که می‌دیدمش... دیشب شوهرش با ماشین مدل بالایشان در مسیر پیاده‌روی کاظمین به کربلا به اصرار، ما را به خانه‌شان برده بود. و محبت خواهرانه‌‌ی او که به رفاقت هزارساله می‌ماند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هدایت شده از جان و جهان
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیه‌ها را در قالب کلمات درنیاورد. اگر ما ننویسیم، گویی آن لحظه نبوده، آن اتفاق نیفتاده، آن احساس بروز نکرده. فرقی نمی‌کند که در این سال‌ها در صف زائران بوده‌اید یا آرزومندان حضور. همین که لحظاتی را در کنج اتاقتان یا در مسیر مشایه، حسینی زیسته‌اید، یعنی آن لحظات قدر و قیمت دارد و شایسته روایت است. مزه مزه کردن شرح دلدادگی از زبان‌های مختلف، حتما شیرین است. بنویسید که با هم بخوانیم و وصف‌العیش‌مان، خود عیش شود.
جان و جهان
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیه‌ها را در قالب
دوستان مهلت چندانی باقی نمانده. حالا که خستگی‌ راه کمی از تن‌تان به در رفته یا از اوج غم دوری‌تان، کاسته شده، دست به قلم شوید و با ما شرح عاشقی دهید که از هر زبان که می‌شنویمش، نامکرر است!
محمد تب کرده بود. خودش می‌گفت به زودی می‌رود. بعضی از صحابه آمده بودند عیادت. گفت: «کاغذ و قلم بیاورید تا نامه‌ای بنویسم که گمراه نشوید.» یکی گفت: «پیامبر تب کرده و هذیان می‌گوید، قرآن کافی است.» و نگذاشت قلم و کاغذ بیاورند. می‌ترسید سند رسوایی بشود برای بعضی‌ها. ▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️ حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید بیاید. همه فهمیدند علی را می‌گوید. به علی گفت کمک کند تا بلند شود. علی سر محمد را گرفت و بلندش کرد تا بنشیند. محمد نشسته بود و سرش در آغوش علی بود که رفت. جان و جهان ما تویی ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خاکی و خسته در ماشین نشسته‌ایم. حدود پنج ساعت است که در مسیر کربلا به مهرانیم. همسفرمان از شش تا بچه‌های همراهمان می‌پرسد:«سال بعدم میاین بریم؟» با خودم می‌گویم عجب سوال بدموقعی! من به گرمازدگی و کلافگی بچه‌ها در مسیر نجف فکر می‌کنم، به گم شدن علی‌اکبر در ازدحام حرم، به پیاده‌روی طولانی و پیدا نکردن جا در بدو ورود به کربلا، به بی‌خوابی کشیدن بچه‌ها و پادردشان، به مریض شدن نوراسادات و آمپول ایستاده‌ای که در بیمارستان کربلا به محمدنیکان زدند، به غذاهایی که بعضا باب میل و ذائقه بچه‌ها نبود، به اینکه علی‌رغم قول و قرار قبلی نشد برایشان تفنگ بخریم، به تمام استانداردهای سفر با بچه که امکان رعایتش نبود و ... . راستش منتظرم بگویند: «نه، خیلی سخت گذشت!» اما دسته جمعی فریاد می‌زنند:«آره! آره! بازم میایم! خیلی خوش گذشت. بهترین سفرمون بود». از ذوق گریه‌ام می‌گیرد و به این فکر می‌کنم که این چه عشقیست که سختی‌ها را حتی برای بچه‌ها شیرین و دلچسب می‌کند؟! ماشین می‌رسد به مهران و من دعا می‌کنم که خودم و نسلم تا ابد آواره‌ی این مسیر باشیم. تو مرا جان و جهان ای ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
کوله را که از بالای کمد دیواری پایین می‌آورم، شروع می‌کنم به گشتن تا داخل زیپ‌ها را تمیز و کوله را مهیای مشایه کنم. کوچکترین زیپ را که باز می‌کنم، سوزن و نخ مشکی را می‌بینم. یادم می‌آید اربعین گذشته که این سوزن و نخ را داخل کوله گذاشتم، تا مرز رفتیم اما قسمت نشد زائر شویم و تا الان داخل کیف مانده. هر بار که برای سفر کاری همسر کوله می‌بستم، می‌گفتم:«خوب این نخ و سوزن هم باشه، یه وقت نیاز می شه». حالا با گذشت یک سال این نخ و سوزن دور دنیا را گشته اما هنوز منتظر مقصد اصلی است. دوباره آن را داخل زیپ می‌گذارم و بقیه وسایل را جا می‌دهم. دو روز بعد که به اذن یار رسیده‌ایم به نیمه‌های مسیر مشایه، حوالی اذان ظهر موکبی پیدا می‌کنیم که به اندازه من و دخترک و پسر کوچکم در قاعة‌النسا جایی داشته باشد. درست در جلوی درب موکب به اندازه یک نفر جای خالی هست. داخل می رویم. بعد از ما دو پیرزن عراقی هم وارد می‌شوند و موکب آنقدر پر است که جای سوزن انداختن نیست. از شدت گرما و خستگی همان‌جا پایین پای ما می‌نشینند و همان جای کوچک را با هم تقسیم می‌کنیم. چند دقیقه که می‌گذرد یکی از پیرزن‌ها با ما هم‌کلام‌ می‌شود. به اندازه همان چهار کلمه‌ای که عراقی بلدم از تعداد بچه‌هایم می‌پرسند و اینکه از کجا آمده‌ام و من هم می‌فهمم که اهل بصره هستند، شهر ابومهدی. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ همین طور که مشغول صحبت و لبخند هستیم، پسر نوپایم زیپ کوله را باز کرده و تمام محتویاتش را بیرون ریخته. کلافه از دست پسرک با عجله شروع می‌کنم وسایل را جمع کنم که پیرزن به نخ و سوزن اشاره می‌کند و چشمانش برق می‌زند و چیزی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم. تصور می‌کنم می‌گوید سوزن و نخ را از جلوی دست بچه بردارم که خطرناک است اما دوباره اشاره می‌کند و پایین پیراهن مشکی و خاکی‌اش را نشان می‌دهد. خوشحال می‌شوم و دو دستی تقدیمش می‌کنم. می‌گوید: «ماشوف» و در ادامه جمله‌ای می‌گوید. از ماشوف می‌فهمم منظورش این است که چشمش نمی‌بیند که سوزن را نخ کند و می‌خواهد خودم برایش نخ کنم. با سرعت سوزن را نخ می‌کنم و ته نخ را گره می‌زنم و می‌دهم دستش. شروع می‌کند به کوک زدن پایین پیراهنش که گویی به جایی گیر کرده و به اندازه یک وجب پاره شده. او می‌دوزد و من خوشحالم که نخ و سوزن داخل کوله‌ام بالاخره به مقصدشان رسیده‌اند. پسرک را می‌بوسم که در آن لحظه کوله را به هم ریخته بود تا سوزن و نخ به آرزویشان برسند. دور دنیا را بچرخی تا برسی به مشایه و بشوی جزیی از لباس زائر حسین. عاقبت بخیری یعنی همین، یعنی به اندازه نخی باشی در لباس زائر حسین. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ زن رو به مادرم کرد و پرسید:«چرا گریه می‌کنه؟» مامان خودش را سمت راست درگاه، همان جا که راحت‌تر دست به ضریح می‌رسید جا داد و گفت:«دلش می‌خواد دستش برسه به ضریح». عینک پلاستیکی بنفش بی‌ریختِ نه ده سالگی‌ام را در‌آوردم. اصلا دوستش نداشتم. شده بود یک مزاحم همیشگی؛ وقتی روبوسی می‌کردم، وقتی می‌خوابیدم، وقتی در سرمای زمستان وارد خانه‌ای گرم می‌شدم و بخار می‌گرفت، وقتی با خواهرم به هم بالشت پرت می‌کردیم. به خصوص وقتی که گریه می‌کردم و پلک‌هایم رد اشک شور را رویش به جا می‌گذاشت و نمی‌توانستم ضریح را خوب ببینم. درست مثل همه دهه شصتی‌هایی که هیچ وقت دستمال کاغذی توی جیبشان نبود، با پشت دستم آب دماغم را گرفتم و به سوال آن زن فکر کردم. «راستی چرا گریه می‌کنم؟» مقنعه‌ چانه‌دارِ سُرمه‌ای‌ام را سر کرده بودم. هیچ وقت از خودم خوشم نمی‌آمد. از آن مقنعه هم حتی! شاید به خاطر متلک‌های سه تا برادرم بود که ژن ایگرگ‌شان همیشه فعال بود و مثل همه پسربچه‌ها که مرض دارند و چرت و پرت می‌گویند، همه‌اش به من پیله می‌کردند. از خودم اصلا خوشم نمی آمد اما آنجا که ایستاده بودم، راضی‌ترین، قانع‌ترین، و دلخوش‌ترین دختر ده ساله‌ی گریان توی دنیا بودم. دلخوش به همان لحظه ... آن لحظه عمیقاً سرخوش بودم. هیچ چیز نمی‌دیدم. به جز شبکه‌های نقره‌ای به هم پیوسته‌ای که زن‌ها پارچه‌ی سبز به آنها گره می‌زدند و بعضی‌ها هم گره‌ها را باز می‌کردند. من هیچ چیز نمی‌دیدم. اما می‌دیدم انگار، یک نفر را که نمی‌توانستم ببینم‌. ✍ ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ من دور ایستاده بودم، اما خودم را در آغوشش رها می‌دیدم. معلق درهوا، اما درآغوش امن کسی که مرا واقعا می‌خواست و واقعا دوستم داشت. مادرم نمی‌دانست، اما من نمی‌خواستم دستم به ضریح برسد. من می‌خواستم ثانیه‌های عمرم در همان لحظه از حرکت باز ایستد و من در همان نقطه باقی بمانم و فقط نگاه کنم و مدام اشک بریزم. دختر ده ساله‌ی شرمنده از نمازهای تق و لق‌اش، دختری که خیلی زیر رگبار سرزنش می‌رفت، در آن نقطه احساس می‌کرد یکی دارد نگاهش می‌‌کند که قدر همه‌ی دنیا قبولش دارد. با همه‌ی کارهای بدش، با عینک بدریخت و پاهای تپلش، با نمازهای یکی درمیانش، با زبان درازش، با فضولی‌هایش. دختر ده ساله‌ی ایستاده در درگاهِ ضریح، خودش را زیر بارش لطف رئوفی حس می‌کرد که دلش نمی‌خواست از زیر آن بارانِ خیس و گرم، بیرون بیاید. من می‌خواستم بایستم، تا ابد همان‌جا بایستم و نگاه کنم و سکوت کنم و گریه کنم. من نمی‌خواستم دستم به ضریح برسد. ای جانِ جهان! جان و جهان بنده تو ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
به علامه طباطبایی گفتند:«چه کنیم (ع) نزد خداوند واسطه شود؟!» ایشان گفتند بروید حرم و بگویید: «بفاطمه، بفاطمه، بفاطمه(س)» سه بار آقا را به فاطمه(س) قسم بدهید امام دعایتان را مستجاب می‌کنند. (علیه‌السلام) جان و جهان ما تویی...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام خوبین؟ صبحی اومدم حرم امام رضا؛ نایب الزیاره بودم. این بیت نظرم رو جلب کرد. یاد جان و جهان افتادم😍 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz
؟ خیال همسرم را راحت کرده بودم، اما خودم بی‌استرس نبودم. سفر برای خانمی که همسرش در آن سفر یار و همراهش نیست، سخت و همراه با نگرانی‌ست. مخصوصا اگر همسر تاکید زیادی داشته باشد که «حواست باشه از همسفرا جدا نشی، راهو گم نکنی، گم نشی، غریب و سرگردون و تنها نمونی. با جمع برو، با جمع برگرد». و تو خیالش را راحت کرده باشی که «چشم، حواسم هست، راه رو بلدم، امنیت برقراره، مسیر ناآشنا نیست ولی چشم». اما چشمتان روز بد نبیند. خانم توی شلوغی و ازدحام جمعیت، جایی که نه خودش و نه همراهان اینترنت ندارند، گوشی‌ها آنتن ندارند و خلاصه هیچ راه ارتباطی وجود ندارد که به گروه ملحق شود، گم شود. از آخرین باری که گم شدم، شاید نزدیک سی سال می‌گذشت، تا همین چند شب پیش. شب آخری که کربلا بودیم، من به مدت چهار ساعت گم شدم. راه ناآشنا نبود، من دختربچه سه ساله نبودم، دشمن نامحرمی دوره‌ام نکرده بود، اسیر دست دشمن نبودم، کسی نگاه چپ به من نمی‌کرد، کسی قصد کتک زدن من را نداشت و اتفاقا هرکس متوجه می‌شد که گم شده‌ام، سعی می‌کرد کمکم کند. یکی بهم پاوربانک داد، یک نفر دیگر هات‌اسپاتش را فعال کرد که به نت وصل شدم، دیگری گفت:«بیا با گوشی من که هم نت داره، هم رومینگش فعاله، تو هر پیام‌رسانی که فکر می‌کنی همراهانت دسترسی دارن، بهشون پیام بده و موقعیتت رو بگو». خلاصه من در جمعیت امن، محترم و شریفی بودم اما پریشانی، اضطراب، نگرانی و ترس همه‌ی وجودم را فراگرفته بود. هر آنچه روضه از گم شدن دختر سه ساله ارباب شنیده بودم، برایم تداعی شد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ پریشانی و اضطراب عمه سادات برایم مجسم شد. حال بسیار غریب و قابل ترحمی داشتم. هر آنچه از نذر و توسل بلد بودم، انجام دادم اما فایده نداشت. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، نزدیک چهار ساعت گذشت. یواش یواش داشتم شاکی می‌شدم که چرا هیچ کدام از التماس‌ها و نذرهای من موثر نیست؟ چرا فرجی نمی‌شود؟جواب همسرم را چه بدهم؟ اگر مجبور شوم کل مسیر را تنها برگردم چه؟ هر لحظه دلهره و واهمه و اضطراب و اضطرارم بیشتر و بیشتر می‌شد. داشتم از پیدا شدن و ملحق شدن به بقیه، قطع امید می‌کردم. به سمت یکی از موکب‌ها به راه افتادم تا کمی استراحت کنم و دوباره دنبال همراهان بگردم. که درعین ناباوری و معجزه‌وار، خیلی اتفاقی یکی از همراهان که ایشان هم ناامیدانه دنبال من می‌‌گشت را دیدم. حال آن لحظه من از فرط شادی و ذوق قابل توصیف نیست، انگار دنیا را به من داده بودند. همان لحظه تلنگری به من زده شد که تو حق نداری توسل کنی و بعد شاکی بشوی. تو از هیچ کدام از ائمه طلب نداری. از خانم ام‌البنین خواستم ادب در برابر خدا و ائمه را به من هم یاد بدهند. این آموزنده‌ترین، ملموس‌ترین، سخت‌ترین و درعین حال شیرین‌ترین درس سفر اربعین من بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تعریف می‌کرد بچه یکهو شروع کرد به خندیدن. خنده‌ای که سابقه نداشت. به نقطه‌ای خیره بود. چشمانش برق می‌زد و از ته‌ِ دل می‌خندید. امتداد نگاهش را گرفتم. گمان می‌کردم در خنکای دم صبح صحن انقلاب، کفتری، کبوتری آن حوالی نشسته که دختر دوساله‌ام این‌گونه سر ذوق آمده. با پیش‌زمینه صدای قهقهه‌اش مسیر و انتهای نگاهش را کاویدم، چیز خاصی نبود؛ یک خادم که رو به پنجره فولاد در نهایت ادب سلام می‌داد. چند آقا در حال نماز. یک خانم در حال خواندن زیارت‌نامه، که تُندتند اشک‌های بی‌صدایش را پاک می‌کرد، و سر خانم دیگری که تماما زیر چادر پنهان بود و روی زانویش جا داشت. با تعجب دخترم را بغل کردم و به سمت سقاخانه رفتم، بلکه آبی به صورتش بزنم و خنده‌ی ممتد بی‌دلیلش نگرانم نکند. هنوز کفش پا نکرده، صدایی زنانه سر من و تمام آدم‌های صحن را به طرف خودش برگرداند، به طرف جایی که چند لحظه پیش با دخترم آنجا نشسته بودم. خانم پنهان زیر چادر، حالا ایستاده بود. قدِ بلند و روی سبزه‌ای داشت. چنان حیران بود که انگار همین الان روح به تنش حلول کرده. دست‌هایش را بی‌اختیار توی هوا تکان می‌داد و بی‌وقفه داد می‌زد: «زبونم.... زبونم.... زبونم باز شد» ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ در چشم بهم زدنی، چنان غلغله‌ای در صحن افتاد که هول کردم. خادم‌های زن و مرد مثل سربازانی که رزمایشی را صدبار تمرین کرده‌اند، سریع دور زن حلقه زدند. خادمه‌ای سبزپوش، که می‌شد فهمید تمام جوانی‌اش را زیرپای همین زوّار، سنگفرش حرم کرده، صلوات می‌فرستاد و سعی در آرام کردن زن داشت. دخترم را محکم بغل کردم. اشک، عنان از کف چشم‌هایم ربوده بود و بند نمی‌آمد‌. با حسرت گفتم: «ناقلا! پس داشتی امام‌رضا رو می‌دیدی؟!» دوباره غش‌غش خندید. خادمی توی بیسیم داد زد: «دم پنجره فولاد یه کرامت دیگه داریم.» و سریع از کنارم گذشت. سربرگرداندم. جز همهمه‌ و شلوغی، چیزی معلوم نبود. خانمی که از سمت شلوغی می‌آمد، با صدایی آمیخته به بغض و شعف توأمان به همراهش می‌گفت: «دیدی وایساده بود؟! من خودم دم نماز صبح دیدم با ویلچر اومد.» هنوز حرفش را توی ذهنم حلاجی نکرده بودم که صدای نقاره‌خانه بلند شد... این روایت یکی از روزهای پانزده سال پیش در حرم امام رضاست که مادری بعینه شاهد بود در یک ساعت، دو عنایت از سمت حضرتش شامل حال زائرین و مجاورین شد‌. همه معمولا این نسخه از شفا را به رسمیت می‌شناسند و با آن مأنوسند. چیزی غیبی و معجزه‌وار. اما روایت‌های معتبر دیگری هم از شفا وجود دارد که در صحن زندگی متوسلین به اهل‌بیت، در رواق باور آنها و در ضریح قلب‌های متوجه اتفاق می‌افتد. پیرمردی که بعد از روضه‌ی اباعبدالله، کینه‌ی بیست‌ساله‌ای را می‌بخشد. مردی که در امامزاده‌ای بعد از شصت سال، از پس لرزش تردید دست‌هایش برمی‌آید و پنج میلیارد خمسش را چک می‌کشد. زنی که در ستون ۸۰۱ مشّایه، با داغ فرزندش که بر اثر اشتباه پزشکی مرده بود، کنار می‌آید و به روی دخترک عراقی ‌می‌خندد. خندیدنی که یک‌سال بود برایش محال بنظر می‌رسید. جوانی که بعد از سفر مشهد از قعر تاریک افسردگی و انزوا به سطح امید ‌می‌آید و با خانواده سر سفره می‌نشیند. دختر جوانی که بعد از چلّه‌‌ی زیارت عاشورا، بیماری‌اش را با تراشیدن موهایش و شروع شیمی‌درمانی بالاخره می‌پذیرد و قوایش را برای مواجهه با آن جمع می‌کند. نوجوانی که در پانزده‌سالگی در مجلس حضرت‌ زهرا، نوری در سینه‌اش می‌شکفد و شیعه ‌می‌شود. شوهری که بی‌خبر از روز آخر چلّه‌ی حدیث‌کسای زنش، بساط حرام را جمع می‌کند و توی سطل آشغال می‌اندازد‌. حتی آن پیرزنی که نشسته، ساکت، روبه قبله، در پیراهن سیاه عزای آل‌الله، وقتی همه فرزندها و نوه‌هایش دورش هستند، آن‌قدر آرام جان می‌دهد که وقت تعارف چای بعد از روضه می‌فهمند که با گفتن آخرین یا زهرا، روح از بدنش خارج شده‌است. من هزاران شفا از اهل‌بیت دیدم که چون دفعتاً نبودند، هرگز در خاطرها نماندند و در روایتی ثبت نشدند. ای جان و جهان ما؛🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟! - برو یه سر و گوش آب بده ببین این موکب، دستشویی تروتمیز داره؟ - باشه، پس شماها همین جا وایسین. همسرم رفت تا برایمان خبر بیاورد. دو سال محرومیت از پیاده‌روی اربعین، آنقدر سینه‌مان را تنگ کرده بود که وقتی حوالی نیمه شعبان، کرونا قدری شل کرد، کیف و کوله بستیم و راهی عراق شدیم. حالا دو روز مانده بود تا نیمه شعبان و ما حوالی عمود ۳۰۰ قدم برمی‌داشتیم. طریق خلوت بود و از صبح علی‌الطلوع که از حرم امام علی راه افتاده بودیم، هیچ موکب ایرانی در مسیر ندیده بودیم. موکب‌های عراقی با فاصله و امکانات حداقلی در راه‌مان بودند و بعضاً سرویس بهداشتی سالم و مرتب نداشتند. خورشید غروب کرده بود و چیزی تا اذان مغرب نمانده بود. دم موکبی که چراغ‌های روشن و رفت و آمد آدم‌ها در آن، خبر از فعال بودنش می‌داد ایستادیم و منتظر خبر همسرم شدیم. وقتی برگشت، صورتش پر از خنده بود. - چی شده؟ به چی می‌خندی؟! - رفتم تو، از مسیول موکب پرسیدم:«مرافق موجود؟» جواب داد:«ملافه نداریم، اما پتو هست!» هیچ انتظارش را نداشتیم که آن موکب، ایرانی باشد. لابد خادم موکب هم انتظار نداشت مردی سفید پوست با موهای بور با او عربی حرف بزند! با جان و جهان باش ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حالتِ چهره‌اش کمی شبیه مادرم بود اما این اصلا دلیل دلدادگی‌ام نیست. بدجور پریشانش شده‌ام. بیشتر از پانزده روز از آن دیدار می‌گذرد و من هنوز محو او هستم. دوست دارم بنشینم و از دوری‌اش زار زار گریه کنم. همان زنِ میانسالِ کوتاه قد لاغرِ به شدت سبزه. صورتِ گرد و گونه‌های برجسته و لپ‌های فرورفته‌ای که نمی‌دانم نتیجه دندان مصنوعی است یا طبیعتش. و مهمتر از همه، آن مردمک‌های مشکیِ توی فکر فرورفته چشمانش... این، صحنه ایست که در مقابل چشم‌هایم قامت راست کرده، به من لبخند می‌زند و من را در حسرتی مدام فرومی‌برد. بعد از همه ما شام می‌خورد و قبل از همه، زمانی‌که هیچ‌کدام از جمعِ شصت، هفتاد نفره‌مان نمی‌فهمیدیم، بیدار می‌شد. ما بعد از نماز صبح، زمانی چشم باز می‌کردیم که سفره صبحانه برپا بود و او سرشار از انرژی و شادابی خدمت می‌کرد؛ با عروس جوان قدبلندش که فارسی بلد بود و دخترش و زن دیگری که انگار او هم دخترش بود. صبحانه و نهار و شام و میان‌ وعده حدود هفتاد زن بچه‌دار یک طرف، تر و تمیز کردن حمام و دستشویی و آشپزخانه و سالن‌ها و سطل‌های زباله هم یک طرف. کاری بود سنگین که یک دهمِ آن، در یک ساعت، امثالِ من را به اعتراض و ناله می‌کشاند. اما آن زنِ عاشق و بچه‌هایش را نه. برق را هم که نگویم. شاید روزی ده بیست بار قطع می‌شد و کولر خانه خراب می‌شد. مردی میانسال بدون هیچ اعتراضی از حیاطِ مردها می‌آمد و تمام آن ده بیست بار تعمیرش می‌کرد. یک لحظه هم بدون آبِ خنک و کولر نماندیم. باقالی پلو و قورمه سبزی ایرانی را ماهرانه می‌پخت. خوب می‌دانست بعد از غذا، چای باید بخوریم تا بشورد و ببرد! امکان نداشت از احدی از مهمان‌ها کمک بخواهد، مگر اینکه خودمان داوطلب شویم. راستش توی آن همه خانم، تنها یکی دو نفر بودند که داوطلب کمک می‌شدند. از خجالت بود یا خستگی، نمی‌دانم. بگذریم، اما شاید رسم مهمان شدن با کمک دادن به صاحبخانه قشنگ‌تر می‌شد. با دشداشه مشکی‌اش که می‌رفت توی آشپزخانه، اول گوشی‌اش را می‌گذاشت روی پخش نوحه‌های عربی و بعد، یک ریز کار می‌کرد. اما نه مثل امثال من که با اطرافیان صحبت از اینجا و آنجا کند و غذابپزد، نه. این زن، یک جور خاصّی محو بود. محو چه چیزی؟ نمی‌دانم. حسرت و احترام، همراه با شرم، و یا بهتر بگویم، حضور دائمی در محضر وارسته‌ای انگار. این، حالتی بود که از او می‌دیدم. حسرت و تلاش برای رسیدن... انگار می‌ترسید تمام شود و او نتوانسته باشد آن‌ جور که باید عاشقی‌اش را عیان کند. رگباری کار می‌کرد. برنج پاک می‌کرد و دم می‌گذاشت. جمع و جور می‌کرد. آب یخ درست می‌کرد. چای می‌داد. از بیرون آب می‌آورد. حمام را بررسی می‌کرد. زباله جمع می‌کرد. دخترها و عروسش هم درکنارش، اما خداوکیلی او بیشتر. از مدیریتش هم بگویم. حرفش حرف بود. تا می‌گفت ظرفشویی برای آبکش برنج خالی شود، دخترش سریع دست به کار می‌شد، با عجله‌ای که انگار دستور از پادشاه رسیده باشد. وقتی می‌رفتی کمک، خیلی خوشحال می‌شدند. اما جزو مبادا بود که خودشان از کسی کمک بخواهند. وقتی بهش می‌گفتی «درخدمتم»، می‌گفت «خدمت امام حسین باشی». آه خدا...آن زن عظیم بود...عظیم... برنج را که توی قابلمه می‌ریخت، کفگیر فلزی دسته‌ درازش را توی دستش می‌گرفت و روی چهارپایه می‌نشست؛ به یک جا خیره می‌شد و با نوحه زمزمه می‌کرد. حالِ او عاشقیِ مدام بود. همان لحظه دوست داشتم کف پایش را ببوسم. پایش را نه ها، همان کفِ کفِ کفِ پاهای خسته و وارسته‌اش را. به قول ما ایرانی‌ها، گویا آدم‌های مایه‌داری بودند اما این خضوع و افتادگی کجا و بازرگان بودن کجا. خودت را بگذار جای او. حاضری درِ خانه‌ات را که یک عمر برای جمع و جور کردنش خون دل خورده‌ای، نصفه شب باز بگذاری؟ اتاق هال و پذیرایی و خانه عروس جوانت را دربست در اختیار یک عده آدم خاکی و کثیفِ بو گرفته و عرق کرده بگذاری که حتی نمی‌دانی رسم مهمانی را بلدند یا نه؟ اصلا از کدام کشور آمده‌اند؟ داعشی‌اند یا شیعه؟ مسلمانند یا کلیمی؟ حاضری؟ آن عراقی‌های خالصِ بی‌شیله پیله را، تا از نزدیک نبینی، نمیفهمی که من عاشق شده‌ام! جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسرم: مامان هنوزم فصل پسته تازه هست؟ من: آره فکر کنم. پسرم: ممکنه فصلش تموم بشه و ما نخریم و امسال کلا پسته تازه نخوریم؟ من: آره، ممکنه. پسرم: اِ، چرا؟ من: خوب اصلا اشکالی نداره ما یه سال پسته تازه نخوریم. خیلی از مردم هستن پول غذا و نونشون رو هم ندارن، به اونا فکر کن. دخترم: البته داداشی خیلی از مردم هم هستن که خیلی پول دارن و پسته و کلی چیزهای خوب می‌خرن و می‌خورن، به اونا هم میشه فکر کرد! با جان و جهان باش ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan