💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_دهم
بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد
یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن
یه پرستار اومد بالای سرم...
دختر با خودت چکار کردی چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست !
بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم
از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون
بابا: ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه
( با دیدن چادر ،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد ،چشمام پراز اشک شد )
بابا: الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم ،دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم ،میتونی چادر بزاری (لبخندی زدم) مرسی بابا جون
دو روزی بیمارستان بستری بودم
این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن
یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند ،میخوردم در اتاق باز شد
اردلان بود ،روسریمو مرتب کردم
اردلان: سلام
مامان: سلام عزیزم خوبی ؟
- سلام
( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم)
مامان : هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم بر میگردم
(میدونستم داره بهونه میاره )
- باشه مامان جان
مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه
اردلان : خوب شنیدم که یه شوک عصبی سخت بهت وارد شده ،علتش چی بود ؟
- یعنی تو نمیدونی؟
تو که از همه بهتر حال اون شبمو میفهمیدی اقای دکتر ؟
اردلان : حالا تیکه میندازی به ما ؟
باشه اشکالی نداره!
یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود ،یعنی از دیدن هیچ کس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم
فاطمه : سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟
- نه نه عزیزم بیا داخل ،پسر خالمم کم کم میخواست بره (اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد) بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش...
- خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین
اردلان: چشم فعلن
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_یازدهم
با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم...
- واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومده بودی ،داشتم سکته میکردم
فاطمه : چرا چی شده مگه
- عع اردلان بود دیگه ،پسر خالم
فاطمه : ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود
دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری
(ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم)
فاطمه: اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده
فاطمه: خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده
- آقا رضا رفت ؟
فاطمه: اره دیشب رفت
- انشاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون
فاطمه: انشاءالله...
- کی به تو خبر داد من اینجام
فاطمه : حالم خوب نبود ، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی
- الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم
فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری نکنه زیر آبی میری تو
- دیونه
فاطمه: کی مرخص میشی؟
- احتمالن فردا ،پوسیدم اینجا
فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی،من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه
- برو عزیزم ،مواظب خودت باش
فاطمه : تو هم مواظی خودت باش خدا نگهدار.
فرداش دکتر اومد معاینه ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم
دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم
رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم
چقدر دلم براتون تنگ شده بود ،چه طور میتونم دل از شما بکنم ،چه طور میتونم دل از این ارامشی که الان دارن بکنم
نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد
بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود
رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم
مامان: هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد
مامان : قربونت برم ،تو خودت که حال نداری
- نه مامان چون اتفاقن حالم خیلی خوبه
بشینین براتون چایی بریزم
مامان: دستت درد نکنه دختر گلم
بعد ده دقیقه بابا هم اومد...
- سلام بابا جون صبح بخیر
بابا: سلام بابا
مامان: بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده ،الان دیگه وقت شوهر کردنشه
بابا: دستش درد نکنه....
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_دوازدهم
بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پایین
بابا: هانیه جان بهتر نیست یه کم بیشتر استراحت کنی؟
- نه بابا جون ،خیلی بهترم ،الانم خیلی از درسام عقب افتادم
بابا: باشه پس مواظب خودت باش
- چشم
مامان: بیا مادر این لقمه رو همرات داشته باش - دستتون درد نکنه
رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،یه دفعه یه دستی نشست روی شونم از ترس جیغ کشیدم
رومو برگردوندم فاطمه بود
- دختره دیونه نمیگی سکته کنم
فاطمه : سلااام...
وااا مگه عزرائیلم که اینجوری پس افتادی
- دیگه اینکارو نکنیااا دوست ندارم
فاطمه : اووو باشه ،اینجا چیکار میکنی مگه مریض نیستی؟
- خوبم خدا روشکر ،از درسا عقب افتادم میترسم حذف شم کلاسارو
فاطمه: نترس بابا، این زبونی که تو داری ،مخ استادا رو میزنی
- ععع داشتیییم مثل اینکه آقا رضا زنگ زده که جنابعالی شنگولین
فاطمه: اره
- پس بگو ، خوب بود حالش؟
داعشیا رو نیست و نابود کرد؟
فاطمه: زیاد حرف نزدیم ،فقط گفت حالش خوبه - خا همینم از سرت زیاده ..
فاطمه: داشتیییم
- این به اون در
فاطمه: بریم کلاسامون شروع میشه
بعد کلاست بمون میرسونمت - عششقییی تو ،باشه ،فعلن ( من دانشجوی رشته گرافیکم ،کلاسم با فاطمه یکی نیست ولی روزای کلاسمونو مثل هم برداشتین که با هم باشیم بیشتر،با اینکه چند ماه از چادری شدنم میگذره ولی بچه های کلاس یه جور دیگه ای نگام میکنن منم زیاد باهاشون حرف نمیزنم )
کلاس که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر فاطمه شدم تا بیاد
فاطمه هم نیم ساعت بعد اومد داخل کافه - خسته نباشی بانو
فاطمه: درمونده نباشی گلم
بریم؟ - چیزی نمیخوری؟
فاطمه: نه گرسنه ام نیست
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم و از دانشگاه رفتین بیرون یه دفعه یه ماشین شاسی بلند اومد جلومون
فاطمه: آقا این چه کاریه ؟
یه دفعه دیدم از داخل ماشین اردلان پیاده شد
یه تک کت مشکی با بلوز سفید و شلوار مشکی
فاطمه: این اینجا چیکار میکنه؟
- نمیدونم
اردلان اومد سمتم،شیشه رو پایین آوردم
اردلان: سلام
- سلام ،اینجا چیکار میکنی ؟
اردلان: میخواستم باهات حرف بزنم
- چه حرفی؟ من حرفامو زدم قبلن
( اردلال در ماشینو باز کرد):
تو حرفاتو زدی من حرفام مونده هنوز
بیا بریم ،خودم میرسونمت خونه یه نگاهی به فاطمه کردم ،از چشمام ترسمو میدید
فاطمه: برو هانیه جان ،مواظب خودت باش
از ماشین پیاده شدم و سوار ماشین اردلان شدم توی راه چیزی نگفتیم ،رسیدیم به یه رستوران وارد رستوران شدیم ،خیلی شیک بود....
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سیزدهم
رفتیم یه جایی نشستیم
اردلان : خوب چی میخوری؟
- من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی!
اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم
- هرچی دوست داشتی سفارش بده
اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود
میخواستم نماز بخونم
رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم:
ببخشید نماز خونه اتون کجاست
خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ
- خیلی ممنون
اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا
- من میرم نمازمو میخونم برمیگردم
اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی
-نه نمیشه ،زود بر میگردم
رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود...
- ببخشید
اردلان: خواهش میکنم...
- خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم
اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم
- خوب!
اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون
نظرت چیه؟
- مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ...
اردلان: خوب چه معیاری؟
- من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟
- تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن
اردلان : الا یه نفر...
- نمیدونم چی باید بگم
،انشاءالله که خوشبخت بشی
( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت)
- میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه
اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه
- خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره )
اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه...
- همچنین تو ،خدا نگهدار
درو باز کردم وارد خونه شدم
مامان اومد سمتم
مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟
- رفت خونش؟
مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟
- اره مامان جان
مامان: خوب چی گفتی بهش؟
- هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم
مامان: چیییی...
تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟
- مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین!
من اصلا حالم خوب نیست
مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_چهاردهم
با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم
مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا
اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ...
- سلام...
زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟
- خیلی ممنونم
اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟
- یه کم سرم شلوغ بود شرمنده
اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا
- چشم
لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون
چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش
یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود
انگاره اهدای عضو کرده بود
که بندنش چند جای بخیه داشت
این آیه قرآن به خاطره اومد...
🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁
(هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است)
(سوره مائده آیه 32)
خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی...
همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند...
-زهرا خانم میشه آرومتر بشورین!
دردش میاد بنده خدا...
زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه...
- اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم...
زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم،چشم
حالا برو کفن و بیار...
- الان میارم
میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری...
تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد
فاطمه بود...
- سلام بر دوست بی معرفت
فاطمه: سلام خوبی؟
- هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد
فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده...
- یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟
فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی،؟ چرا زنگ نزدی؟
- من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم
واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم
فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت
فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم
فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری
- نه عزیزم مواظب خودت باش ...
آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد
اردلان و الناز!
مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن
منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد.
51.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز_خوب
🕯 نوکر خود یا خدا؟ 🕯
#استاد_پناهیان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان_نماز
💧 می گفت: «می خواهم چیزی بگویم، فقط به فرمانده مان نگویید». بچه ی اصفهان و از سربازهای ارتش بود.
🌹 می گفت: «حس کنجکاوی ام باعث شد وارد میدان مین شوم، وسط میدان یک جمجمه دیدم. از وقتی آن جمجمه را دیده ام، شب ها خواب ندارم. فکر می کنم از بچه های خودمان باشد و الان خانواده اش منتظرش هستند».
💧 رفتم تا کنار جمجمه رسیدم. پیکری آن جا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود. خاکها را کنار زدم و پیکر را روی برانکارد گذاشتم.
🌹 قصد بازگشت داشتم که با خود گفتم حالا که موقعیتی پیش آمده، خوب است جستجو کنیم، شاید پیکر دیگری هم پیدا شود. جلوتر زیر یک درخت، شهیدی افتاده بود با یک بی سیم و آن سو تر شهیدی دیگر و.....
💧 آن روز هفت شهید از شهدای ارتش پیدا شد. همان سرباز، مثل باران بهاری اشک می ریخت. تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلداری اش بدهم.
🌹 گفت: «آقا، وقتی دیدم هر هفت شهید مُهر و تسبیح داشتند، از خودم خجالت کشیدم. من خیلی وقتها در خواندن نماز کوتاهی می کنم. از امروز دیگر همه ی نمازهایم را سر وقت می خوانم.»
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#دعوت_به_نماز
💟 خیلی ها با فرمانده لشکر کار داشتند؛ ولی نمی توانستند در ساعت مشخصی او را پیدا کنند. مسئولیت او طوری بود که وقت بیکاری نداشت. بیکاری که نه، اصلاً فرصت نبود اگر کسی با او کاری دارد، به راحتی بنشیند و با فرمانده خود صحبت کند.
🌼 فرماندهیِ لشکر کاری سخت و پیچیده بود.
از طرفی فرمانده لشکر، فرمانده لشکر اسلام بود و باید به رسم مسلمانی، ارتباطش با زیردستان را تقویت می کرد و در هر فرصتی گامی برای خدمت به آنان برمی داشت.
💟 برای حل این مسئله، ابتکار جالبی از خود نشان داد. نیم ساعت قبل از #اذان به #مسجد می رفت و می نشست؛ اینگونه هرکس با او کاری داشت می دانست اگر هیچجا دستش به فرمانده لشکر نرسد، نیم ساعت قبل از نماز می تواند او را در مسجد پیدا کند و به آسودگی حرفش را با وی در میان بگذارد.
🌼 این ابتکار سردار #شهید #محمود_کاوه ، علاوه بر آنکه قدمی در راه رفع مشکلات و رسیدگی به امور زیردستان محسوب می شد، روشی غیرمستقیم برای جذب دیگران به مسجد بود و باعث می شد توفیق #نماز_جماعت نیز عاید دیگران شود.
📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 شوخی آقا با جوونایی که اهل کتاب نیستن!
👌 تا حالا چند تا کتاب با موضوع #نماز خوانده اید؟
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#استاد_رفیعی
🔥پنج گروه هستند که دعایشان مستجاب نمیشود
1️⃣کسی که با همسرش اختلاف شدید دارد
2️⃣کسی که زیر دیوار کج نشسته است و به خدا میگوید خدایا این دیوار روی من نریزد
3️⃣کسی که درخانه بشیند وتلاش نکند و بگوید خدایا به من روزی بده
4️⃣کسی که قرض بدهد ولی سند نگیرد و پولش را بخورند
5️⃣کسی که اسراف زیاد کند
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ هدفی انتخاب کن که بتونی عاشقش بشی!
❓ عاشق هدف زندگیات هستی؟
👤 #استاد_پناهیان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
هفته بسیجیان عزیز مباࢪک:)
#هفته_بسیج✨💕
#بسیج⚡️#بسیجی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✅نامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی خطاب به بسیجیان:
«بسم الله الرحمن الرحیم
برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم
خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
عزیزانم
اولاً؛ بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمایید.
ثانیاً؛ به حلال خداوند و حرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
ثالثاً؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند و ائمه معصومین توصیه فرمودند.
رابعاً؛ دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
خامساً؛ نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزت هاست»
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌸 سه نوع خیرخواهی خداوند برای بندگان
رسول الله" صلیاللهعلیهوآله وسلّم":
اِذا اَرادَ اللّه ُ بِعَبْدٍ خَيْرا، فَقَّهَهُ فِى الدّينِ وَ زَهَّدَهُ فِى الدُّنْيا وَ بَصَّرَهُ عُيوبَهُ
❤️خداوند چون خير بندهاى را بخواهد،
۱: به او فهم دين میدهد.
۲: اورا به دنيا، بیرغبت میگرداند.
۳: به عيوبش، آگاهش میسازد.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب را چگونه می خوانند ؟
⏰#وقت نماز شب:
وقت نماز شب از #نصف_شب تا #اذان_صبح است. و نماز شب در سحر از فضیلت بیشتری برخوردار است و تمام ثلث آخر شب سحر محسوب می شود. بهترین وقت #سحر هم نزدیک اذان صبح است.
⏪#رکعات نماز شب:
نماز شب #يازده ركعت است: #چهار تا #دو ركعت (مثل نماز صبح) به نيت نماز شب و يك نماز #دو_ركعت به نيت نماز #شَفْعْ و يك نماز #يك_ركعتي به نيت نماز #وَتْر
💖نيت: دو ركعت نماز شب ميخوانم قُربة اِلي الله✋
🌹👈- در ركعت اول: يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + ركوع + سجده
🌹👈- در ركعت دوم: يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
🔴(نماز شبي كه در قست بالا آمده است را چهار بار تكرار كنيد كه جمعاً هشت ركعت نماز شب ميشود).
💚نماز شفع:
💖نيت: دو ركعت نماز شَفْعْ ميخوانم قُربة اِلي الله✋
🌹👈- در ركعت اول: يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس + ركوع + سجده.
🌹👈- در ركعت دوم: يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
💜نماز وتر:
💖نيت: يك ركعت نماز وَتْر ميخوانم قُربة اِلي الله✋
🌹👈- در ركعت اول: يك بار سوره حمد + سه بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس
✅- در #قنوت: خواندن كامل قنوت + در حاليكه دستهايتان در حالت قنوت است، (با انگشتان دست راست يا با تسبيح) #چهل بار بگوييد ( اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنينَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمينَ وَ اَلْمُسلِماتْ )یا اسم #40_مومن را نام ببرید
«خدايا ببخش جميع مؤمنين مرد و مؤمنين زن را». و بعد از آن #هفتاد بار بگوييد ( #اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبي وَ اَتُوبُ اِلَيه) «آمرزش ميطلبم از خدايي كه پروردگارم است و بسويش باز ميگردم».
👈سپس #هفت بار بگوييد ✨(#هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار)✨
«اين است مقام كسي كه از آتش قيامت به تو پناه ميبرد».
سپس #سيصد مرتبه بگوييد ( #اَلْعَفو ) «ببخش». + و سپس يك بار بگوييد ( رَبّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى وَ تُبْ عَلىََّ اِنَّكَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحيم )
✨«پروردگارا ببخش مرا و رحم كن به من و توبه مرا بپذير به راستي كه تو، توبه پذيرنده، بخشنده و مهرباني». + ركوع + سجد + تشهد + سلام + (پايان نماز) + تسبيحات فاطمة زهرا (س)
🌹(#تسبيحات حضرت زهرا (سلام الله عليها): (34 مرتبه، الله اكبر، 33 مرتبه، الحمد لله و 33 مرتبه، سبحان الله) در حديثي آمده: خواندن تسبيحات فاطمه زهرا (سلام الله عليها) از هزار ركعت نماز مستحب، نزد خداوند بهتر است)
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_پانزدهم
دراتاقم باز شد ،مامان بود
مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور
- چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟
مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه
-باشه
مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده
مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه
- عع مامان ،من که اینقدر خانومم
مامان : اره جون عمه ات ،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن...
- چشم ،مواظب خوتون باشین
با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود...
(صالح بن موسی، فرزند بلافصل هفتمین پیشوای شیعیان، امام موسی کاظم (ع) است. امامزاده صالح، همچنین برادر امام رضا (ع) هم به شمار میرود و سرگذشتی مشابه با برادر دیگرش حضرت شاهچراغ دارد. حضرت صالح نیز پس از شنیدن خبر ولیعهدی امام رضا در خراسان، از عراق به سوی ایران میآید. اما شخصی به نام حسن بهبهانی در پل کرخ، که امروز به کرج مشهور است در تعقیب ایشان برمیآید و در حوالی ولایت شمیران و موضع تجریش، راه را بر حضرت میبندد. نهایتاً در باغ جنت گلشن، زیر درخت چنار بزرگی نزدیک به چشمه ساری ایشان را به شهادت می رساند. پیکر پاک حضرت صالح در کنار همان چنار کهنسال به خاک سپرده میشود. از آن زمان تا کنون، مرقد ایشان، زیارتگاه بسیاری از عاشقان اهلبیت است)
لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس
رفتم سمت امام زاده صالح
آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود
با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم
رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح
چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد
سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی
این روزها حالم خیلی خرابه
تو از حال دلم باخبری !
خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد
اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون
خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم...
کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم
منم چادرمو محکم چسبیده بودم
خانم خوشگله میخواین برسونمتون...
- برید مزاحم نشید...
بفرمایید چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها
( همه زدن زیر خنده،از موتوراشون پیاده شدن)
منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد...
راننده پیاده شد:
خواهر من حواستون کجاست؟
نزدیک بود بزنم بهتون...
( ترس تمام وجودمو گرفته بود):
تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن
کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود ،با دیدن لباسش کمی اروم شدم
راننده: بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون
بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم
اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن اون اقا هم سوار ماشین شد
- خیلی ممنونم كه کمکم کردین،
راننده: خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته خطرناکه ،تنهایی نیاین...
- بله حق باشماست...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شانزدهم
(آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه)
-بازم ممنونم که منو رسوندین
راننده: خواهش میکنم
رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم
خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم دیدم حامده...
به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه
- الو حامد!
حامد: بهههه به خاهر عزیزم...
- پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟
حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم...
- دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن...
( صدای خنده اش بلند شد):
تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن...
- الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟
حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم
-وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت....
( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ...
- نمیری با این کارات...
حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم
- باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟
وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم
حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا...
- باشه داداش گلم
حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین...
- دیونه ،باشه
حامد: بای
واییی چه خبر خوبی..
حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم
و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم
دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم
تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد
- سلام مامان جون
مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر
بشین برات چایی بریزم
- دستتون درد نکنه
مامان جون دیشب خوش گذشت؟
مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن
- چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم
مامان: ای کاش تو به جای الناز تو اون لباس بودی ...
- ععع مامان جون ،این حرفا چیه ،دعاکنین یه آدم خوبی نصیبم بشه...
مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟
- مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره....
مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی...
- به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین
مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده
- خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ...
مامان: عع حسوود...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_هفدهم
صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم
فاطمه بود درو باز کردم
مامان : کیه هانیه؟
- فاطمه است مامان چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط...
- به به خانم خانوماا از این طرفا ،لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا
فاطمه: سلام چرا گوشیتو بر نمیداری ،صد بار زنگ زدم..
- عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل ...
فاطمه: نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم کارتها عروسی رو پخش میکنیم
- واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟
فاطمه : دیشب
- عزیزززم ،نامه من کووو
فاطمه: بفرمایین ،با خانواده ( بغلش کردم) وایییی چقدر خوشحالم ،انشاءالله خوشبخت بشین
فاطمه: قربونت برم ،من برم که اقا رضا منتظره...
- برو عزیزم مواظب خودت باش
رفتم داخل خونه
مامان: هانیه ،فاطمه رفت؟
- اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره
مامان: انشاءالله خوشبخت بشن
- مامان جون با خانواده دعوتیمااا
مامان: هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری
-باشه اشکالی نداره،خودم میرم
رفتم تو اتاقم به کارت عروس فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک....
رفتم حمام دوش گرفتم
نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه
یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی
چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین
مامان: کجا میری ؟
- میرم یه جایی کار دارم برمیگردم!
مامان: باشه ،مواظب خودت باش
توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم ،رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم
شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنهدسته گل و گرفتم جلوی صورتم
رفتم کنارش ...
- سلام
حامد: خانم برو مزاحم نشو بفرمایید
- وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست...
( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما)
حامد: هانیه؟ تویی؟
- نه ،مامان بزرگتم ...
حامد: چرا این شکلی شدی تو؟
- مفصل برات تعریف میکنم
( پریدم تو بغلش )چقدر دلم برات تنگ شده بود
حامد: منم دلم برات تنگ شده بود...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_هیجدهم
(توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم)
حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم
حامد: چه روزای سختی بود هانیه!
خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟
حامد: دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ...
رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم
مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن
اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه
بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب
- رفته بودم یه عزیزی رو ببینم..
مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش
مامان: جدی ،کجاست؟
- عزیززززم بیا داخل
مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است...
بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه-
مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟
- مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه
مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد
حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟
- من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم
بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟
- باشه بابا جون
لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه
موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم
چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود
بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد
منتظرش شدم تا بیاد
حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید
- چیه نکنه عزرائیل دیدی
حامد: بعید نیست که نباشی
اینجا چیکار میکنی ؟
- اومدم سوغاتیمو بگیرم
حامد: پاشو برو صبح بهت میدم
- اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده
حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم
- خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم
(رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون )
حامد: بیا بگیر و برو...
- واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای ...
حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیر
رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_نوزدهم
یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست
رفتم کارت رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم
چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود
نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد »
واییی که تو چقدر خوبی داداشی
بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست
- مامان؟
- مامان؟
انگار هیچکس خونه نیست
صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا
هوا بوی عید میداد
خیابونا شلوغ بودن
حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود
خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده
بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن
زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم
زهرا خانم: حواست کجاست ؟
دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید
زهرا خانم : شیر آب و باز کن
- چشم ( یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده ....
، تمام تنش کبود بود ،زهرا خانم با دیدن چهره ام گفت:) یکی از فامیلاشون بهش تجاوز کرده بود بعدش هم کشتش بعد انداختش داخل جنگل( پاهام سست شد،نشستم روی زمین )
- آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه که همچین کاری و با این طفل معصوم انجام بده...
اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد ،همون دختر بود
یکی مثل دیونه ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل میزد فهمیدم باید مادرش باشه اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون میزدن اخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی گوشیم زنگ خورد
ناشناس بود
- بله سلام کجایی؟
- حامد تویی؟
حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه
حامد: کجایی؟
- اومدم بهشت زهرا
حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟
حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم
- الان میام
حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟
- پسره ی خل ،دارم میام
حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه
- باشه
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست
رسیدم کتابخونه رفتم داخل دیدم حامد روی یه صندلی نشسته داره کتاب میخونه - سلام
( یه نگاهی به پشت سرم کرد)
- چیزی شده؟منتظر کسه دیگه ای هستی؟
حامد: نه دارم میبینم ،مرده ای تعقیبت نکرده باشه
( خندم گرفت ،کتابشو گرفتم زدم تو سرش): دم درن گفتم بیان داخل شلوغ کاری میکنن خوبیت نداره
پاشو بریم
حامد: نه ، من همینجا جام راحته
- پاشو پسره ی ترسو
از کتابخونه زدیم بیرون ،رفتیم یه دوری زدیم اینقدر سرد بود تو دستامون هاا میکردیم تا گرم بشیم
- حامد
حامد: جانم؟
- کی باید برگردی؟
حامد: آخرای فروردین ( دستشو گرفتم) : چه خوب که هستی
چشمم به یه پاساژ افتاد - حامد بریم یه چیزی بخریم ؟
حامد: از جیب من مایه نزار فقط
- خسیس
رفتیم داخل پاساژ دور زدیم چشمم به یه پیراهن حریر بلند نباتی رنگ افتاد - این قشنگه حامد؟
حامد: به حال و روز الان اگه نظر بدم اره ،ولی اگه هانیه گذشته بودی نه ...
- خوب ،بریم بخریم
حامد: جایی میخوای بری که میخوای این لباسو بخری؟
- اره عروسی دوستم
حامد: عع فک کردم با این شکل و قیافه عروسی هم نمیری
- وااا مگه چمه، تازه عروسیش هم شکل خودمه حالا برو بخر برام
حامد: دختره ی پرو
با حامد تا شب تو خیابونا دور میزدیم ،یعنی قشنگ قندیل بستیم ،شامو بیرون خوردیم رفتیم خونه
مامان با دیدنمون گفت: این چه سرو شکلیه صورتتون از سرما مثل لبو شده ( خندمون گرفت و شب به خیر گفتیم رفتیم تو اتاقمون )
من تا صبح سرمو از زیر پتو بیرون نیاوردم
فقط یه بار واسه نماز بیدار شدم نمازمو خوندم بعد دوباره رفتم زیر پتو
با صدای حامد بیدار شدم
حامد: پاشو خاله سوسکه نزدیک ظهره
- تو رو خدا بزار یه کم بخوابم ...
حامد: تنبل خانم من در تعجبم که چه جوری تو دانشگاه میرفتی ...
با صدای زنگ گوشیم سرمو بیرون آوردم
گوشی دسته حامد بود - کیه حامد؟
حامد: نوشته فاطمه جون - عع بده
حامد: حاج خانم مگه خواب نداشتی ،بخواب من جواب میدم - واااییی بده دیگه حامد دوستمه
حامد: بله بفرمایید،سلام ،هانیه جان خوابن ،چشم بیدار شدن میگم تماس بگیرن با شما،روز خوش
- واااییی از دست تو حامد:
بفرمایید ،فاطمه خانم سلام رسوندن..