eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰✨مردی نزد امیرالمومنین (ع) آمده و گفت: از هفتاد فرسنگ دور به اینجا آمده ام تا هفت سوال از شما بپرسم: ➊چه چیز «از آسمان عظیم تر» است؟ ➋چه چیز «از زمین پهناورتر» است؟ ➌چه چیز «از کودک یتیم ناتوان تر» است؟ ➍ چه چیز «از آتش داغ تر» است؟ ➎ چه چیز «از زمهریر سردتر» است؟ ➏ چه چیز «از دریا بی نیازتر» است؟ ➐ چه چیز «از سنگ سخت تر» است؟ 💠امام علے علیه السلام فرمودند : ➊ «تهمت به ناحق» از آسمان عظیم ترست. ➋ «حق» از زمین وسیع تر است. ➌ «سخن چینی» شخص تمام ازکودک یتیم ضعیف تر است. ➍ «آز و طمع» از آتش داغ تر است. ➎ «حاجت بردن به نزد بخیل» از زمهریر سردتر است. ➏ بدن شخص با «قناعت» از دریا بی نیازتر است. ➐ «قلب کافر» از سنگ سخت تر است. 📚جامع الاخبار، فصل 5، فضائل امیرالمومنین (ع) کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چهار چیزی که عقوبتش زود دامن‌گیر انسان میشود... کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂خدا قسم خورده آبروی این عده رو روز قیامت نمیبره.... کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه وارد جهنم می‌شویم! 🎤حجت الاسلام عالی کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍃🌸از عارفي پرسيدند : چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده! و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟ 🌼فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه ى خودش ميکند 🍂 يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند ⭐️و آن آيه اینست : "انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما" خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند 🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹 کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫از طرف خداوند تبارک و تعالی به حضرت شعیب علیه السلام خطاب شد چرا گریه میکنی، حضرت شعیب علیه السلام فرمودند گریه من نه خوف از جهنم است و نه طمع بهشت، دوستت دارم گریه میکنم، خطاب شد حالا که اینگونه است، کلیم خودم حضرت موسی علیه السلام را می فرستم که خدمتگذار تو باشد، این مقام را به تو می دهم که کلیم الله چوپان حضرت شعیب علیه السلام شود.💫 ⭐️انسان اگر با خدا رفیق باشد نانش تو روغن است.👌 🎙حضرت آیت الله استاد ناصری (حفظه الله) کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
❓سؤال؛ 🖋آیا یازده رکعت در یک ربع با بی‌حالی اثری هم دارد؟ 👈پاسخ؛آیت الله خوشوقت؛ ✅ بله، یکی از آثارش این است که آدم عادت به ترک آن نمی‌کند، دوام پیدا می‌کند. خود این مسأله است. چون ترک کنیم یواش یواش بار دوم هم می‌آید، بار سوم هم می‌آید، همین‌جور یک وقت بعد از مدتی می‌بینی نمازشب ترک شده است. اولین اثرش این است که من عادت به خواندن می‌کنم، منتهی بی‌حالی یک شب است، دو شب است، کم کم درست می‌شود ان شاء الله. هرشب به عشق نماز شب بخوانیم💝 نماز شب یادتون نره🌹 کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب اول که نباید حتما ۱۱رکعت خوند... هرشب به عشق نماز شب بخوانیم💝 کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ... تو نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی و همسرت همیشه حسرت بخوره... _هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ما که بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟ به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو یخ میکنه اون سرش ناپیدا... اصلا میخوای چیکار؟ بیکاری؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه مثل من و خودت؟ میخندد: مرسی آیه مرسی که هستی... فقط واسم دعا کن. دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه! یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی؟ چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد! تازه دم بماند زندگی ات خواهری!.... خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا... لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره سکوت میکند... چیزی به ذهنم میرسد! با هیجان میگویم: راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟ با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو... لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم: کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن می نالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغر کردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم... هنگامه دستمالو دوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میز و دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میز خونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟ حالا خسته کننده نیست نه؟ حاال با لذت کاراتو انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا!من این بهت ها را دوست داشتم! چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه! _میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر! _آیه حرفت گیجم کرد!!! _به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی! _آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم! به ساعتم نگاهی می اندازم نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد... سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید! نگاهی به موجود مبهوت رو به رویم میکنم.... بهتش را دوست دارم! بهتش زیبا است! دستی به شانه اش میگذارم: هنگامه جان من دیگه میرم! ممنون بابت چاییت! گیج سرش را بالا می آورد و بعد بی مقدمه در آغوشم می گیرد زیر گوشم زمزمه میکند: آیات خدا همیشه امید بخشند! ممنونم! ممنونم. هیچ نمی گویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه شود آیه. بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نماز عقیق انگشتر می کوبد به قلبم! شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود... راستی چقدر من من کردم امروز... جای حاج رضا علی خالی گوشم را بپیچاند
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 همانطور که انتظارش را داشت امتحانش را به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد علاقه اش گذشت و خانه را در سکوت برایش آماده کرد. کتاب را وارسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را می گیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا... صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگ های درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند؟ خنده اش گرفته بود ... _چی شده مهران... _می خواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟ دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه! مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان _خب من نمیخوام بیام! _ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟ کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دگمه زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست میکند و بعد شمرده میگوید: برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم! مهران پوزخندی میزند و میگوید: یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟ چهار تا کتاب حوزویه دیگه... ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد و می خندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود. مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و ابوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش. روی یکی از نیکمت ها می نشیند تا شروع کلاس بعدی. مهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت. از سکوت ابوذر کلافه میشود: خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟ ابوذر فقط نگاهش میکند. مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید: بابا من که گفتم ببخشید! ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند. ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد! مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوز کاری نکردی؟ ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟ _بابا یه اهنی یه اوهونی !! یه ندایی؟ پوفی میکشد و میگوید: نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم. _مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی در شان ایشون درست کنم یا نه؟ مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم و مادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟ چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های مهران را بگیرد... نگاهی به آسمان انداخت و گفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست درمون براشون بسازم یا نه؟ مهران معترض می گوید: ابوذر به نظرت اون چه انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معمم میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از تو کجا میخواد پیدا کنه؟ ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو را انجام بدهد. مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آن را امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند! کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیرکی تنها لبخند زد! با خودش گفت:مرد سر به زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهای آنها گوش دهد. زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که برخلاف میل باطنی اش شنیده بود شد.مرد قوی هیکل.بازوهای کلفت. شکم شش تکه!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله بسازد یک جمله معنا دار مثل اینکه: مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازوهای کلفت بودن و شکم شش تکه است! یا آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با جملات من درآوردی نامردی بکند....
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم نبود!! دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر کرد: کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید ! تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود! اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند! ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب زمزمه کرد: ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم دست بردم به تمنا و نیامد به کفم کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج جذبه دیدن تو میکشد از هر طرفم زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد: آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...! سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان می دهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به سختی از قامت ابوذر میگیرد. پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ... زهرا تنها به یک تلخند برای پاسخ بسنده میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که: اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود! سامیه با دلسوزی نگاهش میکند... زهرا هر روز پژمرده تر میشود. خبرهایی برایش رسیده که ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را بی خودی امیدوار کند. دستهایش را میگیرد و میگوید: این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل. زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید: سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود... سرید اونم برای یکی مثل ابوذر. من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمتِ هم نبودیم من تا آخر عمر تنها می مونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه هست. سامیه ترسید... خیلی هم ترسید. این لحن مصمم را خوب میشناخت...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه می برند و در بین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را تشخیص داد. دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید. _سلام آقا ابوذر این طرفا جاهل؟ خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست! به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد. سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود! حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر. آنقدر که مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجا نشسته! عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زد. نگاهی به کارگر ها انداخت و گفت: نگاه نگاه میکنی جاهل؟ خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت: حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟ حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذر بود... خندید و گفت: بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جا باهامون میاد! خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید: حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم، همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟ هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی... نه؟ حاج رضا علی خوب میدانست این حرف ها مسکن است برای ابوذر. درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پلاها را ادامه میدهد! _ریش بلند رو نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه حکیم برو شماره اش رو بده بالاتر! بهتر می بینی!! نه نمیشد... حاج رضا علی دستش را خوانده بود بلند شد و دوزانو رو به روی حاج رضا علی نشست: حاجی نمیدونم چمه! ابوذردرد گرفتم!! خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم. حاج رضا علی! ابوذردرد گرفتم! بگو... بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب. حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را باز کرد و با سر اشاره کرد که داخل برود. سکوتش را نشکست. چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت و یاعلی گویان تکیه داده به پشتی! سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! تو خیلی خوشبختی ابوذر؟ بالآخره فهمیدی درد داری! بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم ۸۱ سالم بود....
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 چشم های ابوذر گرد شد... رضاعلی درد هم مگر داریم؟ به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی. سجاده اش را این روزها پهن می کرد روی گل قرمز رنگ قالی. بعد کتاب هایش را میچید همانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت می نشستند روی گل قرمز رنگ قالی. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی. ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی! _۸۱سالگی بود که فهمیدم رضاعلی درد دارم! ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به حالم... آقام حکیم بود. حکما فرق طبیب و حکیم رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رو می فهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم. آقام حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چه جوریه! فقط اسم دردمو آوردم. گفت رضاعلی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی! مثل بقیه نمیر. یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با تشویق غش نکن مثل بقیه! آقام حکیم بود ابوذر میگفت بدبخت نباش مثل بقیه. جهنم نرو مثل بقیه. به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید. فهمید رضاعلی درد یا به قول تو ابوذردرد همون دردِ مثل بقیه بودنه... ابوذر چشمهایش را بست. حاج رضاعلی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از ۱۸مترش درس عرفان میداد؟ _درمون نداره حاجی! مثل اینکه حاجی ما چه بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم! _جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو خواستی و نشد؟ خواسته بود؟ نه. حالا که فکر می کرد نخواسته بود. اصلا او تازه فهمیده بود ابوذردرد چیست! نه. نخواسته بود. _پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به خانواده بگو! بعد از حجره بیرون رفت. ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاورد. سالها بود فهمیده بود حاج رضاعلی پشت پرده بین خوبی است. دست روی زانوش گذاشت و یاعلی گویان بلند شد. مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد. _معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه. کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل کردن. رضاعلی ایستاد نگاهش را از ملات و شلنگ باز آب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش را آرام به سمتش برد و یقه را مشت کرد و ابوذر را پایین کشید. لبخند زد و گفت: توکل؟ خسته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟ یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمار می داد. ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه می کرد. رضا علی دانه دانه آجر ها را به معمار می داد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟ معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی و پرسش؟ رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا به کف پایش زل زده بود از نظر گذراند.آجری به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت! قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو چشم میزارم تا لیلی بیاد. معمار! چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلی اومد و مجنون خواب موند! لیلی منتظر موند و مجنون خواب موند! لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند! آخرش یه لبخندی زد و برای مجنون چند تا گردو گذاشت و رفت. گذشت تا مجنون بیدار شد و فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب موندم! گردو ها رو که دید دیگه از خودش بی خود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه!! ببین! برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونی! مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زوده برات عاشقی کردن! برو گردو بازیتو بکن!.....
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟ حاج رضاعلی عرقش را پاک کرد!. گفت: معمار قصه قصه ماهاست! بعضی وقتا یه حرفایی میزنیم خدا خنده اش میگیره! در حدش نیستیم! وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن! خسته شدی معمار؟ معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره! ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند! خسته تنها خداحافظی کوتاهی کرد و رفت. حاج رضاعلی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد و نگاهی به در بسته حجره انداخت. این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.... * به عدد ۱۸ که تعدا تماس های از دست رفته ام از جانب پری ناز بود خیره شدم! آرام به پیشانیم زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است. شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که بلافاصله گوشی را برداشت: __سلام پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا شرمنده گوشی روی سایلنت بود. ببخش جای یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا الآن خواب بودم. صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزد آرامش خاصی انتقال داد: سلام عزیزم فدای سرت. من که مردم از نگرانی. همیشه نرسیده میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم. از خواب بیدارت کردم؟ دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود. کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم. باید بیدار میشدم باید آماده شم... امشب با مامان عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونی چقدر هوس کشک بادمجوناتو کردم! میخندد و میگوید: تشریف بیارید صاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم. _قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری نمیخواد به زحمت بیوفتیا! _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم. _چوب کاری میفرمایید سالار _به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک بادمجونام برسم _فدای دست همیشه دست به نقدت چشم گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم و با تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم در برود. مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم یک (مرض) بلند میگوید و من را به خنده می اندازد! از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟ خمیازه ای میکشم و میگویم: آره مامان عمه پاشو تا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجا دعوتیم. دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنیم دل میکنم از این حس خوب. _اومدم زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم... در باز میشود و چهره خندان خواهر کوچک و دوست داشتنی ام را میبینم. زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند سلام آبجی آیه... دلم برات تنگ شده بود. خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم. سلام الهی من فدات شم. کجا رفتی تو نمیگی دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش گرفتم. چندمین بار بود که با خودم اعتراف میکردم بهترین غیرمادر و در عین حال عین مادر دنیا، خود خود شخص پیش رویم است؟
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 کم کم بابامحمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود. موهای جو گندمیش و چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم. آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم! کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی همه اش برای خودت. ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم: داداشم نگفتی ترازت تو آخرین آزمون چند شد؟ به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟ ابوذر باخنده گفت: حناق داریم!!! حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد! نگاهی به چهره پریناز انداختم! نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد! میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید: راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟ غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه! پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند: به نظرم الآن بهترین وقته. ابوذر که اوضاع را درک کرده بود رو به پریناز گفت: مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟ پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت: شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن! بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه. با لحن تقریبا تندی پرسید: یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟ نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیر آورده بود... آن هم چه وقتی. دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم: نع! گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت: از بس خری آیه! کمیل که داشت لیوان دوغش را سر می کشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد و روی صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد. ابوذر و بابا با صدای بلند خندیدند! و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید! نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم: خب چرا اینجوری میگی! لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: پسره دکتره بدبخت! تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات! با معرفت !! خوش تیپ! خوش لباس و پولدار! دیگه چی میخوای؟ خنده ام گرفته بود: خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بدبخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند! بعضیا هم مثل باباجونم هم معلم هستن. سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت: من چی؟ من چیم؟ محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردم و با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل که مالک انسانیت و برتری آدمها نیست!! ابوذر و بابا شانه هایشان می لرزید و کمیل با دست به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود. پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد: آیه دونه دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿🌺🍃 🌺 ❇️ برکت در روزی یکی دعا می‌کرد: 🤲 پروردگارا! در روزی‌ام برکت ده🤲 پرسیدند: چرا نمیگویی روزی‌ام ده؟ ڱفت: روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است. اما من برکت را در رزق طلب می‌کنم زیرا برکت، چیزی است که خدا به هرکس بخواهد میدهد. (نه به همگان) 🍃 اگر در مال بیاید، زیادش میکند. 🌱 اگر در فرزند بیاید، صالحش میکند. 🍃 اگر درجسم بیاید، قوی وسالمش میکند. 🌱 اگر درقلب بیاید، خوشبختش می کند. کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راز انسانی بزرگ شدن!!! 🎙 استاد مسعود عالی کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔ٺو هفتہ اے دوبآر گـریہ میکنے برام 😔ٺو هفٺہ اے دوبآر ٺوبہ میڪنے به جام اللهم عجل لولیڪ الفرج کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹در زندگی صبور باشیم! 🔸 👌 تلنگری زیبا برای همه ما کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در دنیا خوش‌بین باشیم 🎙 کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📿🌺🍃 🌺 ❇️ دو ذکر مجرب برای رفع مشکلات مالی 💠 ذکر اول 📿 ذکر استغفاراستغفرالله ربی و اتوب الیه✨ ✍ درباره اثرگذاری این ذکر در بحث های مالی و رفع مشکلات، نیازی به سند حدیثی نیست، چون آیه قرآنی در این باره داریم، سوره نوح، آنجایی که حضرت نوح علیه‌السلام به قوم خود می‌گوید: استغفار کنید تا خدا آسمان و زمین را بر شما ببارد و شما را با مال و اولاد یاری کند. 👈 تا دلتان بخواهد می‌توانید جستجوی حدیثی کنید و روایات متعدد و توصیه بزرگان دین درباره زیاد گفتن این ذکر (مثلا 500 تا هزار بار در روز) و اثر رفع مشکل مالی آن را ببینید که چون سند قرآنی آن را دادیم، نیازی به سند روایی آن نیست. این ذکر عدد خاصی ندارد و هر مقدار که توانستید بگوئید. 💠 ذکر دوماللهم أغنِنی بِحلالِکَ عن حَرامِک و بِفَضلِکَ عَمَّن سِواک✨ ✍ این ذکر را هم آیت الله بهجت رحمه‌الله‌علیه توصیه کردند برای زیادی روزی (به این ترتیب که اول یک صلوات بفرستید و بعد 110 بار این ذکر را بگوئید و بعد دوباره یک صلوات) 📚 سایت ایشان ✍ آیت الله شبیری زنجانی فرمودند که شیخ بهائی که خودشان اعجوبه زمان بودند و ذکرهای زیادی را به دیگران توصیه می کردند، این ذکر را بعد نمازهای خودشان با هر عدد دلخواهی، برای رفع مشکلات مالی خودشان می‌خواندند و اثر عجیب وزیادی می دیدند. 📚 جرعه ای از دریا، ج 4 👌 اما فراموش نکنید که این ذکرها در کنار کار و تلاش و عمل فایده خواهند داشت، این طور نباشد که طرف کاری نکند و بنشیند ذکر بگوید و بعدش هم اثری نبیند و بدبین بشود. به قول معروف از تو حرکت، از خدا برکت. کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄