eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
849 عکس
340 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 بُرش‌هایی از زندگی شهید مدافع‌حرم جواد محمدی‌منفرد 🌼 |خیلی شوق رفتن داشت، اما بهم گفت: خانوم! رضایت تو نباشه کارم پیش نمیره. بهش گفتم: لااقل بذار بچه‌مون بدنیا بیاد؛ بعد برو... تا اینکه خواب دوستان شهیدش رو دید. بهش گفته بودند: بچه‌ت هم که داره دنیا میاد؛ دیگه بهونه‌ت چیه؟ اینو که تعریف کرد، رضایت دادم و رفت. 🌼 |جفتمون آرزوی تشکیلِ یه زندگی ولایی و خداپسند رو داشتیم. برا همین در زندگی مشترکمون که ۵سال بیشتر طول نکشید، حتی توی انتخاب اسم بچه‌ها هم، دنبال اسمی بودیم که روی تربیت‌شون اثر مثبت بذاره و اونا رو با راه و خط امام حسین(ع) آشنا کنه. جواد می‌گفت: زمانی موفق میشیم که واسه امام زمان(عج) سرباز تربیت کنیم. 🌼 |بخاطر تولدِ فرزند دوم‌مون علی‌اکبر، از سوریه برگشت. اما فقط ۴روز موند و گفت: عملیات در راهه. باید برم... علی‌اکبر چهل روزه بود، که پیکر باباش برگشت. 🌼 |توی بین‌الحرمین به امام حسین(ع) گفته بود: من این سر و چشم رو که باهاشون گناه کردم، دیگه نمی‌خوام... وقتی شهید شد دیدیم سر و چشمش رو از دست داده. 🌼 |قبل از آخرین سفرش به سوریه، رفتیم بهشت رضا (ع). اونجا قبری دید و گفت: دوست دارم توی همین قبر دفن بشم تا مادرم راحت‌ بتونه بیاد سر مزارم... جالبه که قرار بود شهید دیگه‌ای اونجا دفن بشه، اما چون شناسایی نشده بود، دفنش نکردند. و اون قبر به جواد رسید. 🔸۱۵بهمن؛ سالروز شهادت جواد محمدیان‌منفرد گرامی‌باد ‌‌‌ ______________ @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید رضا خضرایی‌راد 🌼 |با اون هیکل تنومند، قلب رقیق و دلسوزی داشت. برا تعدادی از مفسدین فی‌الارض قرار بود حکم اعدام صادر بشه. رضا داشت گریه می‌کرد و می‌گفت: اینا هم خودشون رو نابود کردند، هم جامعه رو... 🌼 |سال ۶۵ رفت سفر حج، و سه ماه هم جبهه نیومد. توی این مدت حقوقش رو نگرفت و گفت: من این مدت خدمتی نکردم که بخوام حقوق بگیرم. واریز کنید به صندوق تعاون. 🌼 |توی سفری با آقا رضا همراه بودم. برا تجدیدوضو کنار رستورانی توقف کردیم. فضای رستوران خیلی کثیف بود، به رضا گفتم: بیا برگردیم. گفت: بر‌می‌گردیم، اما باید به صاحبش تذکر بدم... اومدم جلوش رو بگیرم که دیدم رفت سمت اتاق مدیریت. بعد از چند دقیقه مدیر رستوران در حالیکه با احترام رضا رو مشایعت می‌کرد، ضمن تشکر، قول داد محیط رو نظافت کنه. معلوم بود رضا خوب و با احترام بهش تذکر داده... 🌼 |هنگام تولد فرزند اولش توی جبهه بود؛ و فرزند دومش هم ۲۷ روز بعد از شهادتش به دنیا اومد. 🌼 |مجروح شده بود و بردنش بیمارستان. اقوام و دوستان زیادی رفتند عیادتش. می‌گفت: من خوبم و کاری هم نکردم. برید عیادت بسیجی‌های مجروحی که توی این بیمارستانن. اونا اینجا غریبن و بیشتر نیاز به توجه دارن. 🌼 |ترکش خورد به پهلوش، سه بار یا زهرا (س) گفت و قبل از رسیدن به بیمارستان شهید شد 📚 منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۴۴ _________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
. 🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید سیدعلی حسینی 🌼 |از هشت، نُه سالگی روزه می‌گرفت‌. برا اینکه اذیت نشه، تصمیم گرفتم سحر بیدارش نکنم. اما بدون سحری روزه گرفت و گفت: اگه بیدارم نکنید، باز هم بدون سحری روزه می‌گیرم. 🌼 |هروقت مشکل یا ناراحتی براش پیش می‌یومد، وضو می‌گرفت و دو رکعت نماز می‌خوند. بعد هم دراز می‌کشید و دقایقی چشماش رو می‌بست و می‌خوابید. بیدار که میشد اثری از ناراحتی توی چهره‌ش نبود. 🌼 |جاذبه داشت و سربازها و نیروها خیلی ازش حرف‌شنوی داشتند و حاضر بودند براش جان بدهند. می‌گفت: اگر می‌خواین حرفتون به دلِ مردم بنشینه و بهش عمل کنند، باید خودتون مردِ عمل باشید. 🌼 |توی ماموریت‌ها با اینکه پول کافی در اختیار داشت، اما همیشه غذاهای ساده مثل نون و تخم‌مرغ و ... می‌گرفت. می‌گفت: پول بیت‌الماله و باید اون دنیا جواب بدیم. هیچوقت حتی مسافرخونه هم نبرد ما رو، چی برسه به هتل. همه‌ش یا توی پادگانها می‌خوابیدیم یا توی ماشین. به شوخی می‌گفت: اینطوری امنیت ماشین هم حفظ میشه. 🌼 |باهاش کار داشتم و رفتم پادگان شهید بهشتی. تصورم این بود که اتاق مسئول اطلاعات عملیات حتما میز و صندلی آنچنانی و بند و بساط زیادی داره. اما وقتی سراغشو گرفتم؛ گفتند: اونی که کنار تانکر ظرف می‌شوره، سیدعلی حسینی فرمانده اطلاعات عملیاته. 🌼 |یه روز در جمع فرماندهان گفت: جنگ تا ۶ماه دیگه تموم میشه. توی دفتر هم نوشت. همه تعجب کردند؛ اما حدود ۶ماه بعد در حالیکه سیدعلی شهید شده بود، جنگ تمام شد. 📚منبع: ایثارنامه؛ جلد ۴۹ @khakriz1_ir
🔸نمازی که شهید حسینی هر روز بعد از نماز صبح مقید به خواندن آن بود برای خواندن خاطره اینجا کلیک کنید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید رمضان عامل گوشه‌نشین 🌼 |از تاثیر دعا و مناجات روی بچه شنیده بودم. برا همین ایام بارداری می‌رفتم مسجد و سعی می‌کردم با ادعیه و زیارات انس داشته باشم. شاید تاثیر همین اعمال بود که شب اول ماه رمضان به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتیم رمضان... 🌼 |خیلی مراقب بود که ذره‌ای پدر و مادرش رو ناراحت نکنه و نگران نبینه. حتی وقتی موتورش رو دزد بُرد، بهشون نگفت تا نگران نشن. بعدها اهل خونه از همسایه شنیدند که موتورِ رمضان رو دزد برده 🌼 |هر مأموریتی که بهش محول میشد، با جدیت انجامش می‌داد. کارهاش رو از همه حتی پدرش هم پنهان می‌کرد؛ تا این اواخر حتی کسی از پاسدار بودنش خبر نداشت. هیچوقت با لباس سپاه توی شهر و محله ظاهر نمی‌شد. می‌گفت: هنوز باید خودسازی کنم، ممکنه خطایی ازم سر بزنه و خوب نیست مردم نسبت به سپاه بدبین بشن... 🌼 |این توصیه‌اش رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم. می‌گفت: "هر چه داریم از قرآن داریم. برا انس با محبوب باید قرآن خواند. اگه ما خواسته باشیم نیروی موفقی در جبهه و جمهوری اسلامی باشیم، باید با قرآن بیشتر انس بگیریم و ازش بهره‌مند بشیم." 🌼 |یکی از همسایه‌ها خواب دیده بود توی حرم امام رضا(ع) ایستاده و اونجا رو چراغانی کردند. یکی از خادم‌ها میگه: اینجا عروسیه. می‌پرسه: مگه توی حرم برا کسی عروسی می‌گیرن؟ خادم به رمضان اشاره میکنه و میگه: برا ایشون مجلس عروسی گرفتیم... سه روز بعد، خبر شهادتش اومد. 📚 منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۲۶ _______________ @khakriz1_ir
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی کوتاه و زیبا از زندگی دو برادر جاویدالاثری که پیکر هر دو ، دهه‌ی اول محرم برگشت... 🔸۱۵ اسفند؛ سالروز شهادت محمدحسین مهاجر قوچانی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 فاتحه‌ی آقا محمدحسین بر سر مزار خود... |محمدحسین جای دفنش را مشخص کرده، و برای خودش فاتحه خوانده بود. یک‌ماه قبل از شهادتِ محمدحسین برای زیارت مزار برادر‌ خانمِ شهیدش به بهشت رضا رفته بودیم. رو کرد به من و گفت: از سمت راستِ مزار سیدکاظم هفت‌قبر بشمار. قبر هفتم جایی است که یک‌ماه دیگر که من شهید شدم در آنجا خاکم خواهند کرد... 👤 راوی: محمد محمدزاده، همرزم شهید 🔸۲۲ اسفند؛ سالروز شهادت محمدحسین بصیر گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۳۹ 🔸همسرداری رو از شهید بصیر بیاموزیم..‌‌. |یه بار لباس‌های بچه‌ها رو توی تشت خیس کردم؛ ولی فرصت نشد بشورمشون. محمدحسین رفت تجدید وضو کنه، اما دیگه برنگشت. رفتم و دیدم بی‌سر و صدا مشغول شستنِ لباس‌هاست. بهش گفتم: خودم می‌شستم... آروم جواب داد: اینقدر هم سهم من میشه... حتی برخی شبها با اینکه تازه از عملیات برگشته بود؛ دخترمون سمیه رو که ناآرامی می‌کرد، در آغوش می‌گرفت و تا نیمه‌های شب راه می‌رفت تا آروم بشه. بدون اینکه کمترین گلایه‌ای بکنه... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمد حسین بصیر 📚 منبع: روزنامه “ شهرآرا ” شماره ۴۲۳ به‌ روایت همسر شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید محمدرضا ارفعی 🌼 |همیشه آیه‌ فاستقم کما امرت رو می‌خوند و می‌گفت: خدایا استقامت می‌خوام. یه روز شهیدبرونسی گفت: من بحال محمدرضا غبطه می‌خورم؛ نمی‌دونم چه عظمتی داره که با وجود مشکلات و گرفتاری‌ها صبوره؛ همیشه می‌خنده، فعال و پایِ کاره. واقعا خدا بهش استقامت داده بود 🌼 |می‌گفت: تا فرزندم رو نبینم، شهید نمیشم. دخترش ۳۸روزه بود که شهید شد. توی این ۳۸روز هم فقط ده روز تونست بچه‌ش رو ببینه. با دست توی گچ اومد مرخصی برا دیدن فرزند تازه متولد شده‌ش. اما تا شنید عملیاته، برگشت جبهه 🌼 |قائم‌مقام شهید برونسی بود و فرمانده طرح و عملیات تیپ. شهید برونسی می‌گفت: اگه ده تا مثل ارفعی داشتم، هیچ مشکلی نداشتم. 🌼 |همیشه محافظ همراهش بود. بعثی‌ها برا سرش جایزه تعیین کرده بودند. وقتی بهش می‌گفتم توی جبهه چکاره‌ای؟ می‌گفت: شبها با موتور میرم شناسایی. 🌼 |بدنش پر از جای ترکش و بخیه بود.گفتم: با خودت چیکار کردی؟ یه مدت جبهه نرو.گفت: تا انقلاب مهدى(عج) نهضت ادامه داره. توی عملیات ترکش خمپاره شصت خورد به شکمش و پاره شد. میگن برا حفظ روحیه نیروهاش، روده‌ها رو زد داخل و شکمش رو با پارچه بست. گفت: بچه‌ها برید جلو، من خودم برا درمان میرم عقب. 🌼 |سه روز توی بیمارستان بود و شهید شد. قبل از شهادت به شدت عطش داشت، اما نمی‌شد بهش آب بدیم. یه روز گفت: من فردا سیراب میشم. گفتم فردا که نه! اما بزودی... گفت: به ولای علی ع فردا سیراب میشم. و فردای اون روز شهید شد. ➕منبعمنبع @khakriz1_ir
۱۴۲ 🔸از نوجوانی دلی داشت مثل دریا... |یه روز ديدم كمدِ لباس‌هاش رو بهم ريخت؛ و كت و شلوارِ نویی رو که تازه براش خريده بودم، برداشت و راهیِ مدرسه شد. گفتم: ‏لباس‌هات رو كجا مى‏ برى؟ گفت: من غير از اينها لباس دارم كه ازشون استفاده كنم. اما همكلاسىِ يتيمى دارم كه هيـچ لباسِ قابلِ استفاده‌اى نداره؛ اينا رو برای ایشون مى‌‏برم... 👤خاطره‌ای از زندگی نوجوانی شهید محمدرضا ارفعی 📚منبع: نویدشاهد “ بنیاد شهید و امور ایثارگران” به‌نقل از مادرشهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
با کلیک روی هر لینک، به مطلب مربوطه منتقل خواهید شد 🌸 شهیدی که امروز سالگرد ولادتش می‌باشد: ▪️[شهیدحسن‌علیمردانی] 🌼 محتوایی که پیرامون شهید حسن علیمردانی در کانال وجود دارد: ▪️[امام‌نام‌او‌را‌بر‌تنگه‌چزابه‌گذاشت] ▪️[لگدمال‌کردن‌عکسش‌توسط‌بعثی‌ها] ▪️[عنایت‌امام‌رضاع‌به‌شهید] _______________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸گره‌خوردن زندگی شهید رفیعی با حضرت‌ عباس(ع) 🌼 |قبل از ابوالفضل، خدا هفت پسر بهم داد که همگی توی کودکی از دنیا رفتند. وقتی دوباره باردار شدم، شبی بین خواب و بیداری، نوایی شنیدم که گفت: اسم این پسرت رو ابوالفضل بذار، زنده میمونه... بعد از به دنیا اومدنِ بچه، همسرم گفت: اسم این پسر رو به یاد آخرین فرزندِ از دست رفته‌مون که اسمش جواد بود، بذاریم جواد... این کار رو کردیم و خیلی زود بچه به شدت بیمار شد! به یاد ندایی که شنیده بودم افتادم. موضوع رو با یکی از اقوام که اهل علم بود در میان گذاشتم. ایشون تأکید کرد که: نام فرزند بیمارتون رو تغییر بدین... با تغییر نامش به ابالفضل بیماری‌اش هم خوب شد! 🌼 |ابوالفضل ارادت خاصی به حضرت عباس(ع) داشت. تا نام حضرت میومد اشکش جاری میشد. آرزوش این بود کنار نهر علقمه شهید بشه. به رزمنده‌ها هم می‌گفت: دعا کنین کنار نهر علقمه خادمی‌تون رو کنم... گذشت و توی عملیات خیبر می‌گفت: من توی این عملیات شهید میشم... همینجور هم شد. عملیات پشتِ پل العزیز جریان داشت و آب دجله‌ و فرآت از پل العزیز عبور می‌کرد. ابوالفضل رفت پایین پل، و با آب دجله و فرات وضو گرفت. با همون وضو هم به شهادت رسید... 📚منبع: ایثارنامه؛ جلد ۲۸ [کتاب شهید رفیعی] 🔸۱۱فروردین؛ سالروز ولادت شهید ابوالفضل رفیعی گرامی‌باد @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: