eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.8هزار دنبال‌کننده
854 عکس
346 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۴۲ 🔸از نوجوانی دلی داشت مثل دریا... |یه روز ديدم كمدِ لباس‌هاش رو بهم ريخت؛ و كت و شلوارِ نویی رو که تازه براش خريده بودم، برداشت و راهیِ مدرسه شد. گفتم: ‏لباس‌هات رو كجا مى‏ برى؟ گفت: من غير از اينها لباس دارم كه ازشون استفاده كنم. اما همكلاسىِ يتيمى دارم كه هيـچ لباسِ قابلِ استفاده‌اى نداره؛ اينا رو برای ایشون مى‌‏برم... 👤خاطره‌ای از زندگی نوجوانی شهید محمدرضا ارفعی 📚منبع: نویدشاهد “ بنیاد شهید و امور ایثارگران” به‌نقل از مادرشهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
با کلیک روی هر لینک، به مطلب مربوطه منتقل خواهید شد 🌸 شهدایی که امروز سالگرد شهادت آنها می‌باشد: [شهیدعلی‌خلیلی] ■ [شهیدهادی‌جعفری] 🌼 محتوایی که پیرامون شهید علی خلیلی در کانال وجود دارد: ■[توضیح‌شهیدپیرامون‌نحوه‌درگیری] 🌼 محتوایی که پیرامون شهید هادی جعفری در کانال وجود دارد: [روایت‌عاشقانه‌ی‌همسر‌شهیدجعفری] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |تا حالا مدیر مدرسه‌ای دیدین اینجوری به فکر بچه‌ها باشه؟ روایتی از رفتارهای خارق‌العاده‌ی شهید عبدالی در برخورد با دانش‌آموزان 🔸۷فروردین؛ سالروز شهادت ناصر عبدالی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۴۵ 🔸تو هم اینجوری هوایِ رفیقات رو داری؟ |توی حوزه‌ای که درس می‌خوندیم، طلبه‌ی جوانی بود که از نظر مالی اوضاعِ‌خوبی نداشت، و ‌به‌ سختی زندگی‌اش رو می‌گذروند. وقتی این طلبـه می‌خواست ازدواج کنه، ابوالفضل به نام خودش و چند طلبه‌ی دیگه از صندوق قرض‌الحسنه‌ وام گرفت و داد به اون طلبه‌ی نیازمند، تا برای ازدواجش به مشکل برنخوره. حتی بدون اینکه کسی متوجه بشه، تمـام اقساط وام رو هم خودش به تنهایی پرداخت کرد. 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید ابوالفضل رفیعی 📚منبع: مجموعه ایثارنامه۲۸ “شهیدرفیعی” صفحه ۱۵ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸سه خاطره‌ی ناب از سردار شهید محمود رادمرد 🌼 |اوايلی كه محمود به استخدام سپاه در اومد، به‌عنوان هديه یه اوركت و سكه‌ی بهار آزادی بهش دادند، اما قبول نکرد. دوستاش به شوخی گفتند: تو هديه رو نگیری، میدن به کسایِ دیگه‌هااا محمود هم گفت: بذاريد هديه رو بدهندبه كسانی كه واقعاً نياز دارند... 🌼 |يه شب خواب ديدم قبرستان روستا بسيار شلوغه. رفتم جلو و پرسیدم: چه خبره؟ گفتند: مگه اطلاع نداری؟ يه حوض بلوری توی قبرستون ساختند، و پسرت محمود داره مردم رو سيراب می‌کنه... 🌼 |خواب ديدم من و مادرم یه جا نشستیم، و آقايی داره برامون روضه می‌خونه. اطرافمون هم بسيار شلوغ بود. من به شدت گريه می‌كردم که همون آقای روضه‌خوان اومد و گفت: بلند شو! گريه نكن.... سه روز بعد از این‌ خواب ، محمود به شهادت رسید و جالب اینکه همونجایی دفن شد که توی خواب با مادرم نشسته بودیم و آقایی روضه می‌خوند... 📚 منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس 🔸۱۵ فروردین؛ سالروز شهادت محمود رادمرد گرامی‌باد 📖کلیک‌کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸کاش همه‌ی مسئولین مثلِ تو بودند مَرد... |می‌خواستم یه تکه زمین بگیرم تا سقفی برا خانواده‌م بسازم. برا همین از یه نفر پول قرض کردم، اما بعد از مدتی چکم رو گذاشت اجرا... اون دوران توی اداره‌ی تربیت بدنی کار می‌کردم و رئیس‌مون خان میرزا بود. یه روز که بخاطر این مساله دمق، یه گوشه‌‌ی اداره نشسته بودم، خان میرزا اومد؛ ازم پرسید: چیه سید؟ چرا توی همی! آهی کشیدم و گفتم: چکم برگشت خورده... بعد هم قضیه رو براش تعریف کردم. خان‌میرزا گفت: اعتقاد به خدا و پیغمبر داشته باش؛ خدا می‌رسونه! گفتم: آخه خدا از کجا می‌رسونه؟ دوباره گفت: عمو جان! تو اعتماد داشته باش. خدا می‌رسونه! ... بعد از مدت کوتاهی نمی‌دونم چی شد که جریانِ چک من منتفی شد. یعنی نه از اون طلبکار خبری شد، نه از حکمِ جلب. بعد از دو ماه هم خان‌میرزا سندِ یه زمین آورد و داد بهم. هر چه پرسیدم: خان‌میرزا! چیکار کردی؟ چیزی نگفت. رفتم سراغ اون بنده خدا که چکم دستش بود، و بهش گفتم: چکی که من بهت دادم، چی شد؟ گفت: تو به چک چیکار داری... خلاصه مشکل من حل شد، اما نه اون طرف چیزی از چک و تسویه‌ی پولش گفت، نه خان‌میرزا... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید خان‌میرزا استواری 📚منبع: کتاب " راز یک پروانه" ؛ صفحه ۱۰۶ 📖کلیک‌کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸گروه بولدوزرها... |با رفیقاش یه گروه راه انداخت که معروف شد به گروه بولدوزرها. البته براتعلی عادت داشت مخفیانه و تنهایی بره دنبال حل مشکلات مردم؛ اما وقتی کاری تکی پیش نمی‌رفت، بولدوزرها به خط می‌شدند... پیرزنی توی محله بود که با پسر نوجوونش به سختی زندگی می‌کرد. به دستور براتعلی رفتیم و در کمترین زمان خونه‌ش رو تعمیر کردیم. علاوه بر این براتعلی مدام بهش سر میزد و کمکش می‌کرد... گاهی هم ما رو می‌برد سمت زمین‌های کشاورزی و توی درو و چیدن محصول به مردم کمک می‌کردیم... هر مسجدی هم که نیاز به تعمیر داشت، گروه بولدوزرها می‌رفت برا تعمیرش. براتعلی می‌گفت: اينجا خونه‌ی خداست، تا دلتون بخواد، آيه و روايت در فضيلت آباد کردن مسجد هست. قدر کارتون رو بدونيد... خلاصه گروه‌مون همه جوره در خدمت مردم بود. برف که می‌یومد، براتعلی بچه‌ها رو جمع می‌کرد و می‌رفتیم درِ خونه سن‌بالاهای محله. در می‌زد و تا صاحبخونه در رو باز می ‌کرد می گفت: پنج تا چایی برامون می‌ذارید؟ بعد با لبخند صاحبخونه راهی پشت بام می‌شدیم و می‌گفتیم: تا چایی آماده بشه، کار برف روبی ما هم تمومه؛ چای مفتی که نمیشه خورد... براتعلی و برادر شهيدش رمضانعلی، پشت‌بامّ منزل تمام خانواده‌های بی‌سرپرست و مستضعف محله رو اينگونه پارو می‌کرد. 👤خاطره‌ای از زندگی شهید براتعلی داوودی 📚منبع: کتاب "ماشال" ؛ صفحات ۲۰ و ۲۵ ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸میرهادی از نوجوانی استکبارستیز بود... 🌼 |همه ساله از طرف دبستان ازش می‌خواستند عکس خودش رو به مدرسه بده تا به‌عنوان دانش‌آموز ممتاز توی روزنامه چاپ کنند. میرهادی هيچوقت راضی نمیشد و می‌گفت: از اين‌کار خوشم نمیاد... 🌼|وقتی از جبهه برمی‌گشت، توپی رو زير سر می‌گذاشت و می‌خوابيد. وقتی علت رو ازش پرسیدم، گفت: نبايد به جای گرم و نرم عادت کرد... 🌼 |میرهادی توی رشته رياضی-فيزيک شاگرد ممتاز بود. ازش خواستم که برای امتحان تيزهوشان شيراز شرکت کنه؛ چون مطمئن بودم که قبول میشه، اما خودش، مخالفت کرد. استدلالش هم اين بود که: اونجا تحت نظر آمریکایی‌هاست... می‌گفت: آمریکایی‌ها اونجا ما رو برای خودشون تربيت می‌کنند... برا همین راضی نشد و نرفت... 🌼 |توی سفر حج با هم بودیم، یه روز بهش گفتم: هادی! بيا بریم بازار... ایشونم گفت: چی رو تماشا کنيم؟ کالاهای آمريکايی رو؟!!! نه! من برای زيارت اومدم... 🌼 |عيد قربان بود و در حالیکه خیلی‌ها سعی می‌کردند گوسفندِ ارزونی برا قربونی بخرند؛ میرهادی گران‌ترين و بهترين گوسفند رو انتخاب کرد. وقتی هم بهش اعتراض کردم، گفت: مادرجان! چیزی که در راه خدا میدیم؛ باید بهترين باشه... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید میرهادی خوشنویس 📚منبع: ستاد مرکزی لاله‌های زهرایی مازندران ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔅 ۵۷ 🌺 شهید حمید سلیمانی‌توانی: |یتیمان را نوازش کنید و اگر توانستید پنهانی به آنها کمکِ مادی و معنوی داشته باشید؛ چون من خودم یتیم بودم، و دردِ یتیمان را می دانم... 🔰دانلود کنید:دریافت چراغ‌راه(۵۷) با کیفیت اصلی ▫️۳۱اردیبهشت؛ سالروز شهادت حمید سلیمانی‌توانی گرامی‌باد __________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸این خاطرات رو به گوش هر نوجوانی که می‌شناسید؛ برسانید 🌼 |۲/۵ساله بود که فرستادمش مکتب‌خونه. ملّا می‌گفت: ناصر هرچه بعنوان تغذیه میاره؛ میشینه با دوستاش می‌خوره؛ حتی به من هم میگه بیاید و بخورید... ملّا بعد از شهادت ناصر خیلی گریه می‌کرد. می‌گفت: از بچگی با بقیه فرق داشت. 🌼 |نه تنها کارهایی که می‌گفتم رو انجام می‌داد؛ حتی بهم می‌گفت: هرکاری داری به خودم بگو مادر... مثلاً شب خوابیده بودم. می‌یومد کنار رختخوابم و می‌گفت: مامان! خوابیدی؟ هیچ‌کاری نداری انجام بدم؟ 🌼 |اهل ریخت و پاش نبود و جز کتاب و وسایل ضروری چیزی ازمون نمی‌خواست. درخواستهای ضروریش رو هم یکبار می‌گفت و دیگه پیگیری نمی‌کرد، تا خودمون بخریم... حتی وقتی خواهر و برادرهاش برای خرید چیزی اصرار می‌کردند، ناصر دعواشون می‌کرد و می‌گفت: آدم یه مرتبه به مادرش چیزی میگه. اگه امکانش باشه میخرند... اینجوری مراقب بود ما رو بابت چیزی که توان خریدش نداریم، خجالت زده نکنه. 🌼 |نسبت به دیگران بی‌تفاوت نبود. مثلاً کلمپه می‌خرید و برا دوستش می‌فروخت. بهش گفتم: برید با هم شریک بشید؛ اما ناصر می‌گفت: مامان! دوستِ آدم که این حرفا رو نداره. 🌼 |بدون اجازه‌ی من که مادرش بودم، کاری نمی‌کرد. کافی بود بهش بگم: فلان کار رو بکن؛ یا فلان کار دو انجام نده. چون و چرا نمی‌کرد و فقط می‌گفت چشم. مثلاً می‌گفت: مامان! من با دوستام برم فلان جا؟ تا می‌گفتم: نه! قبول می‌کرد. حتی نمی‌پرسید چرا نباید برم و ... ➕منبع @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرماندهی که خودش را همراه با اشرار تنبیه کرد... این خاطره‌ی کوتاه و شنیدنی رو از دست ندین؛ مخصوصاً اگر در کشور مسئولیتی دارید ▫️۹خرداد؛ سالروز شهادت سردار سید یونس فاطمی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۶۴ 🔸اینجوری پشتِ همدیگه باشیم... |باباش نانوا بود و با برادرهاش توی نانوایی به ایشون کمک می‌کردند.یه روز امیر شنید که یکی از نانوایی‌ها برا پختِ نان فرداشون آرد ندارند. با اینکه سنش‌کم بود؛ نه تنها خوشحال نشد از اینکه یه نانوایی آرد نداره و ممکنه مشتری خودشون‌ بیشتر بشه؛ بلکه به در و دیوار زد، تا براشون آرد جورکنه. همون شب رفت گندم پیدا کرد؛ بعد به یه آسیابان اصرار و خواهش کرد که گندم رو آسیاب کنه؛ تا نزدیکای صبح هم بیدار موند و آردها رو الک کرد. حدود ساعت 4 صبح بود که آردهای آماده شده رو رسوند درِ اون نانوایی. بعد هم رفت درِ خونه‌ی نانوا و بهش گفت: اینم آرد برا اینکه بتونی واسه مردم نون بپزی... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید امیر معصومشاهی 📚منبع: نویدشاهد “بنیادشهید و امور ایثارگران” 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: