🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی821 قبل از اینکه مغزم به سمت فکر و خیال بره، صدای قار و قور شکمم بلند شد پس ساندویچم رو بر
#خالهقزی822
توی پیام اولش نوشته بود " خیلی بی معرفتی " و توی دومی نوشته بود " ولی من بازم دوستت دارم "
قلبم به تپش افتاد! ضربانم بالا رفت و تمام بدنم گُر گرفت
انگار از آخرین باری که بهم گفته بود دوستت دارم سالها میگذشت، سالهای زیاد...
دستم رو روی قلبم که سعی داشت سینه ام رو پاره کنه و پرواز کنه، گذاشتم و زیرلب گفتم:
_ آروم باش، اون دیگه مال تو نیست آروم باش
اما قلبِ محبت ندیده ی من حرف حالیش نبود
اون دلتنگ بود...بدجوری هم دلتنگ بود و به حرف من گوش نمیداد
گوشیم رو سایلنت کردم و انداختمش روی مبل؛ با اعصاب خوردی دستام رو روی صورتم گذاشتم و چشمام رو محکم فشار دادم تا اشکام پایین نریزه
چرا اینکار رو با من میکنی؟ چرا تا ذهنم رو ازت منحرف میکنم باز یه کاری میکنی که تمام فکر و خیالم بشی تو؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا نمیذاری زندگی کنم؟! هرچند که من خیلی وقته زندگی کردن رو فراموش کردم...
صدای ویبره ی موبایلم رو که شنیدم دستام رو از روی صورتم برداشتم، چشمم به صفحه ی روشن گوشیم خورد، سارگل بود که داشت بهم زنگ میزد
نفس عمیقی کشیدم و موبایلم رو برداشتم و تماسش رو جواب دادم...
_ بله؟
_ الو سلام آبجیم خوبی؟ کجایی؟ کِی میایی؟
_ سلام، معلوم نیست
_ مگه چقدر دیگه از کارت مونده؟
_ کارم تموم شده اما تو مثل اینکه اتفافات صبح رو فراموش کردی!
صدای جیغ جیغوی بلندش توی گوشی پیچید...
_ سارا یعنی تو واقعا نمیخوای بیایی خونه؟
موبایل رو از گوشم دور کردم و با اخم گفتم:
_ آروم کر شدم! مگه من شوخی دارم؟ وقتی صبح گفتم نمیام یعنی نمیام دیگه
_ آبجی توروخدا پاشو بیا اینکارو نکن، لجبازی نکن
_ فعلا که یکی دیگه داره لجبازی میکنه
_ آقا باشه قبول تو با مامان مشکل داری، بابا این وسط چیکاره اس آخه؟ میدونی اگه بفهمه نمیایی خونه چقدر ناراحت میشه؟ چقدر غصه میخوره؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی822 توی پیام اولش نوشته بود " خیلی بی معرفتی " و توی دومی نوشته بود " ولی من بازم دوستت دا
#خالهقزی823
میدونستم، خوب میدونستم که با این کارم دل بابا رو میشکونم اما مجبور بودم خودم رو به بی بیخیالی بزنم... گاهی وقتا برای اینکه بتونی یه چیزی رو ثابت کنی مجبوری از بعضی چیزا بگذری!
_ سارگل من خیلی خسته ام و میخوام بخوابم، کاری نداری؟
_ آبجی نکن توروخدا، آخه مگه اونجا جای خوابه؟ مگه پتو و بالشت داری تو؟
_ ندارم ولی اینجا بدون پتو راحت ترم تا توی خونمون با پتو!
_ خب پس حداقل صبرکن تا منم بیام پیشت
_ لازم نکرده
_ خب مامان شام درست کرده، بذار بیارم اینجا با هم بخوریم و بعدم با هم بخوابیم
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ نمیخواد سارگل، نمیخواد! من شامم رو خوردم و اینجا هم فقط یه مبل سه نفره داره و جایی برای تو نیست
_ شام چی خوردی؟
_ ساندویچ
_ خیلی خب شام نمیارم، فقط خودم میام
با عصبانیت محکم زدم توی پیشونیم و گفتم:
_ سارگل الان داری اعصاب خرابم رو خراب تر میکنیا! بذار کپه ی مرگم رو بذارم لطفا
_ خب باشه چرا عصبی میشی حالا؟
_ چون یه حرف رو هزاربار باید بگم
_ خب نگرانتم
سعی کردم آروم حرف بزنم تا از دستم ناراحت نشه...
_ مرسی قربونت برم اما نگران نباش، باور کن جام خوبه و مشکلی هم نداره، خب؟
_ خب ولی اگه به کمک احتیاج داشتی زنگم بزنا، من سریع بیدار میشم
لبخند کمرنگی روی لبهام نشست؛ عین همین حرف رو گیسو هم بهم گفته بود
خدایا این دوتارو همیشه برای من نگه دار لطفا!
_ باشه قشنگم اگه کمک خواستم زنگ میزنم
_ خب باشه منم برم شام بخورم پس
_ برو نوش جونت، خداحافظ
_ خداحافظ آبجی جونم
موبایلم رو قطع کردم و روی میز کنار مبل انداختم
مانتو و شالم رو درآوردم، شالم رو زیر سرم گذاشتم و مانتو رو هم روم انداختم و دراز کشیدم تا زودتر از این حس بد و تنهایی فرار کنم و بخوابم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی823 میدونستم، خوب میدونستم که با این کارم دل بابا رو میشکونم اما مجبور بودم خودم رو به بی
#خالهقزی824
با اعصاب خوردی برای هزارمین بار غلت زدم و زیرلب به عالم و آدم فحش دادم!
نور لامپ دقیقا توی چشمام بود و اجازه نمیداد که بخوابم، از طرفی هم اگه چراغ رو خاموش میکردم اینجا میشه تاریکی مطلق و اونطوری هم میترسیدم.
مانتوم که روی پاهام انداخته بودم رو گذاشتم روی چشمام و بستمشون تا نور رو احساس نکنم
ده دقیقه ای گذشت اما بازم خوابم نبرد! مثل اینکه مشکل از چراغ نیست و از جای دیگه اس...
با حرص مانتوم رو برداشتم و پاشدم نشستم
از شدت حرص مشت محکمی توی سرم زدم و گفتم:
_ بگیر بکپ...فکر و خیال رو ول کن و کپه ی مرگت رو بذار که صبح بتونی پاشی... انقدر خودتو اذیت نکن، انقدر به چیزای مزخرف فکر نکن
هزاران فکر و خیال توی سرم میچرخید و اجازه نمیداد بخوابم!
فکر و خیال اینکه چه آینده ای در انتظارمه...
اینکه قضیه ی اون خواستگاری که اصلا نمیدونم کیه و چیه و چیکاره اس، چی میشه...
اینکه آرش حالش چطوره؟ زخماش خوب شده یا نه؟ و چرا بعد از یکسال اومده و سعی داره باهام خوب باشه؟
اینکه پدر گیسو اجازه میده اون و علی با هم ازدواج کنن یا قراره ضدحال بزنه؟
اینکه سارگل عاشق کی شده؟ و آیا اون شخص آدم درستی هست یا نه؟ آیا اونم سارگل رو دوست داره یا نه؟! آیا پسر خوبیه یا نه؟
و هزاران هزار سوال دیگه که همه ی اینا کنار هم ذهنم رو آشفته کرده بود...
قطره های اشکی که با هم مسابقه گذاشته بودن و با سرعت روی صورتم فرود میومدن رو پاک کردم و با بغض گفتم:
_ خدایا میشه جونمو بگیری؟ همین الان...همین لحظه...همین ثانیه...لطفا جونمو بگیر
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی824 با اعصاب خوردی برای هزارمین بار غلت زدم و زیرلب به عالم و آدم فحش دادم! نور لامپ دقیق
#خالهقزی825
اشک ریختم، گریه کردم، هق هق کردم، ناله کردم، گلایه کردم، با خدا حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم و آخر به جایی رسیدم که نه دیگه چشمام باز میشد و نه گلوم!
بی جون روی مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم و نمیدونم چیشد که از دنیا بی خبر شدم...
_ ساعت خواب خانم!
صدای گیسو باعث شد در ثانیه چشمام باز بشه
گیج و منگ به دور و برم نگاه کردم و خواب آلود گفتم:
_ من کجام؟
_ تو بهشت، به حول و قوه الهی مُردی و منم که فرشته ام اومدم راهنماییت کنم
پاشدم نشستم و با دست چشمام رو فشار دادم، هنوز مغزم کار نمیداد و نمیفهمیدم کجام و دارم چیکار میکنم
_ پاشو پاشو خودتو جمع کن ببینم
نگاهی به دور و بر انداختم و تازه همه چیز یادم افتاد
اتفاقات دیروز... حرفای مامان... موندنم تو آتلیه
_ ای گور به گورت کنن گیسو که درست جواب نمیدی آدمو گیج میکنی
نگاهی به در آتلیه که باز بود انداختم
_ بیشعور تو نمیبینی من اینجا اینطوری خوابیدم؟ همینطوری در رو باز میکنی؟
_ من علم غیب دارم که تو لخت خوابیدی؟
همینطور که زیرلب فحشش میدادم، سریع لباسام رو پوشیدم و از روی مبل پاشدم
بدنم خشکِ خشک شده بود و همه جام قلنج کرده بود
_ بیا واست صبحونه آوردم، بشین بخور تا کارمونو شروع کنیم
_ مرسی نیاز نبود چیزی بیاری
_ حرف اضافه نزن، بیا بشین بخور
به طرف سینک کوچولویی که کنار دیوار بود رفتم و اول صورتم رو شستم و وقتی چشمام درست حسابی باز شد، رفتم نشستم و مشغول صبحونه خوردن شدم...
_ دیشب مادر علی زنگ زد خونمون
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی825 اشک ریختم، گریه کردم، هق هق کردم، ناله کردم، گلایه کردم، با خدا حرف زدم و حرف زدم و حر
#خالهقزی826
لقمه ای که داشت از گلوم پایین میرفت یهو سرجاش موند و همونجا گیر کرد! دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سرفه افتادم
انقدر سرفه کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد و گیسو هم وقتی دید انگار واقعا دارم خفه میشم اومد کنارم و دوتا مشت محکم زد توی کمرم
مشتاش انگار راه تنفسم رو باز کرد و بالاخره تونستم نفس بکشم
به سختی چندتا نفس عمیق کشیدم و وقتی که حالم جا اومد، یه پس گردنی نثار گیسوی احمق کردم و گفتم:
_ بیشعور اینجوری خبر میدن؟
_ عزیزم خبر خواستگاری تورو ندادم که انقدر هول کردی که! خبر خواستگاری خودم رو دادم
_ چرا انقدر زود زنگ زده؟ مگه قرار نبود چند روز دیگه بیان؟ وقتی که علی خوب شد؟
با ذوق روبروم نشست و گفت:
_ آقادوماد تحمل صبرکردن نداره و قراره که زودتربیان
_ یعنی کِی؟
_ فرداشب
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم و گفتم:
_ واقعا؟ چه زود! بابات اجازه داد؟
_ بذار از اول بگم
_ بگو بگو
_ تو صبحونه ات رو بخور و همزمان گوش بده
_ میخوای باز لقمه بپره تو گلوم و این دفعه جدی جدی خفه بشم؟ ای کثافط
غش غش خندید و سرخوش گفت:
_ ساکت شو بذار تعریف کنم، دیشب مادرعلی زنگ زد و با بابام صحبت کرد، اینطوری گفت که علی منو تو دانشگاه دیده بوده و پسندیده و صبرکرده تا موقعیتش مناسب بشه و بعد بیاد خواستگاری، بابامم اول یکم ازشون پرس و جو کرد که کی هستن و فامیلیشون چیه و این حرفا و تهشم گفت باید با دخترم صحبت کنم و یکساعت دیگه زنگ بزنید خبر میدم و بعد اومد خیلی مهربون و آروم ازم پرسید که طرف کیه و منم گفتم همکلاسیم بوده و یه دروغ هم چسبوندم تهش و چندروز پیش منو بیرون دیدن و مادرش اومد جلو شماره خونمون رو گرفت، خلاصه که بابا نظرم رو خواست و منم وقتی سکوت کردم، بابام دیگه اجازه داد که بیان خونمون...
لقمه ام رو قورت دادم و گفتم:
_ یه نفس میکشیدی وسطش خفه نشی
_ کوفت، نظرت رو بگو
_ نظر چی؟
_ نظرت دیگه خره، درمورد اینکه قراره بیان
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی826 لقمه ای که داشت از گلوم پایین میرفت یهو سرجاش موند و همونجا گیر کرد! دستم رو جلوی دهنم
#خالهقزی827
لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم:
_ خوشحالم دیگه
با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ که قراره تو عروسی بهترین دوستت باشی نه؟
_ نه
لبخند روی لبش خشک شد و گفت:
_ نه؟
_ نه دیگه، خوشحالیم برای اینه که قراره از دستت راحت بشم خدارو صدهزار مرتبه شکر
_ برو گمشو بیشعور، من تا آخر عمر بیخ گوشتم، اصلا به این فکر نکن که یه روزی از دست من خلاص میشی
_ ای بابا پس من بدبختم
_ خوشبخت ترینی که من دوستتم
_ زارت
گیسو دیگه جوابم رو نداد و منم چیزی نگفتم و دوتایی مشغول انجام کارامون شدیم...
" یک روز بعد "
با اعصاب خوردی به صندلیم تکیه دادم و گفتم:
_ گیسو آخه من کجا پاشم بیام؟
_ یعنی چی این حرف؟ تو مگه به من قول نداده بودی که حتما میایی؟
_ آخه الان هرچی فکر میکنم میبینم انگار زشته، من چیکاره ام آخه اون وسط؟
چندلحظه مکث کرد و بعد با لحنی که پر از بغض بود گفت:
_ من که مادر ندارم، خواهر هم ندارم، از دار دنیا یه بابا دارم، دلم خوش بود که امشب غیر از بابام تو هم هستی و تنها نیستم اما نه انگار تو اونطوری که من بهت به چشم خواهر نگاه میکنم، به من نگاه نمیکنی!
با ناراحتی نگاهی به ساعت انداختم، ساعت دوازده ظهر بود
دیشب هم باز همینجا توی آتلیه خوابیدم و توجهی به تماس های سارگل نکردم؛ هرچند که نخوابیدم و تا صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم
دم دمای صبح تازه خوابم برد و تقریبا تا یک ساعت پیش خواب بودم و الانم کلی کار عقب مونده دارم!
به گیسو هم گفتم امروز نیاد که توی خونه کارهاش رو انجام بده و الان اونم اصرار داره که من همین الان پاشم برم خونشون و پیشش باشم
از طرفی این همه کار عقب مونده و از طرفی هم خجالت میکشیدم برم اما میدونستم اگه نرم گیسو خیلی ناراحت میشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی827 لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم: _ خوشحالم دیگه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: _ ک
#خالهقزی828
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ باشه میام فقط الان نه، چندساعت دیگه میام
_ نه سارا نمیخواد، من نمیخوام که زوری بیایی
_ قربونت برم زوری چیه؟ من که از خدامه پیشت باشم ولی خجالت میکشم
_ غلط میکنی تو، خجالت از کی؟
_ از خونواده ی علی
_ احمقی؟ چه خجالت کشیدنی آخه!
_ باشه عزیزم میام، چندساعت دیگه میام، باشه؟
_ دقیقا کِی؟
_ یکم کار کنم و بعد بیام
_ باشه پس زود بیاها
_ چشم
_ مرسی خداحافظ
_ بای
تلفنم رو قطع کردم و بی حوصله به سیستم زل زدم؛ خبرمرگت دیشب کپه ی مرگتو میذاشتی و خوب میخوابیدی که صبح زود پاشی کاراتو بکنی!
با حرص چندتا نیشگون از خودم گرفتم و وقتی حرصم از خودم خالی شد، از فکر بیرون اومدم و مشغول انجام اون همه کار عقب افتاده شدم...
به عقربه های ساعت نگاه کردم، ساعت چهار رو نشون میداد
از ظهر تاحالا یکسره کار کردم تا یکم جلو بیفتم و دیگه گردن برام نمونده بود!
دیگه نمیتونستم ادامه بدم چون دیر میشد پس کار رو بستم و سیستم رو خاموش کردم و پاشدم.
دستام رو با خستگی از هم کشیدم و کیف و وسایلم رو برداشتم که برم اما هنوز یه قدم هم برنداشته بودم که یهو یه چیزی یادم افتاد و باعث شد سرجام خشکم بزنه!
نگاهی به لباسام که دوروز بود پوشیده بودمشون و تقریبا چروک شده بودن انداختم و آه از نهادم بلند شد!
من با این لباسا...با این مقنعه...با این صورت بی روح و موهای آشفته کجا برم؟!
با اعصاب خوردی ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و زیرلب گفتم:
_ لعنت بهت سارا، لعنت بهت
حالا چیکار کنم؟ لباس از کجا بیارم؟ چطوری با این سر و وضع تو مراسم خواستگاری شرکت کنم آخه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی828 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ باشه میام فقط الان نه، چندساعت دیگه میام _ نه سارا نمیخواد،
#خالهقزی829
به هیچ وجه دلم نمیخواد برگردم خونمون اما چاره ای جز این ندارم! از کجا لباس بیارم؟ حالا لباس هیچی، کجا برم یه دوش بگیرم؟! کجا یکم این قیافه ی داغونم رو درست کنم؟
باند دماغم رو دیشب باز کردم و خداروشکر دیگه استرس اونو ندارم، هرچند که همچنان زخمه و به همین دلیل هم باید آرایش کنم تا زخماش کمرنگ تر بشه و کمتر به چشم بیاد...
یه لحظه به سرم زد که برم خونه گیسو حاضر بشم اما به ثانیه نکشید که پشیمون شدم
احمقی؟ پاشی بری خونه اونا چیکار کنی؟ اصلا خجالت حالیت نمیشه تو؟!
از آتلیه بیرون اومدم و با تردید به خیابون نگاه کردم؛ چیکار کنم؟ کجا برم؟
ای خدا بدبخت تر از منم تو دنیا وجود داره؟ مگه میشه کسی با وجود خونه و خونواده، جایی برای رفتن نداشته باشه؟ مگه همچین چیزی جز برای من، برای کس دیگه ای امکان داره؟ نه بخدا که نداره
صدای زنگ گوشیم مثل همیشه منو از فکر بیرون کشوند، به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم سارگل اینبار برعکس این دو روز، واقعا خوشحال شدم!
قبل از اینکه قطع بشه سریع جواب دادم...
_ الو؟ ابجی سلام
_ سلام سارگل
_ وای آبجی بالاخره جواب دادی بعد از دیروز تاحالا! کجایی تو؟ چرا جواب نمیدادی کلی نگران شدم! همش مجبور بودم الکی به مامان و بابا بگم که باهات حرف زدم و حالت خوبه تا اونا نگران نشن! دیگه با خودم گفتم اینبار زنگ میزنم و اگه جواب نمیدادی پامیشدم میومدم آتلیه ببینم داری چیکار میکنی و...
حرفش رو قطع کردم و با اخم گفتم:
_ سارگل دو دقیقه زبون به دهن بگیر! چقدر حرف میزنی تو؟
_ کوفت بعد از کلی وقت جواب دادی تازه دوقورت و نیمتم باقیه؟
_ الانم دستم خورد وگرنه جواب نمیدادم
_ واقعا که، دستتم درد نکنه، اون گیسوی ورپریده هم دارم براش که هرچی زنگش زدم جواب نداد
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی829 به هیچ وجه دلم نمیخواد برگردم خونمون اما چاره ای جز این ندارم! از کجا لباس بیارم؟ حالا
#خالهقزی830
خودم به گیسو سپرده بودم که به هیچ وجه جواب خونواده ام رو نده اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ اون اصلا پیش من نیست، احتمالا دستش بنده و سر گوشیش نیست برای همین جواب نداده
_ کجاست؟ چرا پیشت نیست؟
_ امروز مراسم خواستگاریشه
_ چی؟؟؟
چنان دادی زد که فکر کنم پرده ی گوشم پاره شد!
با عصبانیت گوشی رو یکم از گوشم دور کردم و گفتم:
_ آروم وحشی کر شدم
_ مراسم خواستگاریشه؟ طرف کیه؟ چرا زودتر به من نگفتید نامردا؟
_ وقت نشد بگم
_ خب طرف کی هست؟
_ یه همکلاسی هامونه
_ حالا یهو بعد چندسال همکلاسی کجا بود؟
_ عاشق گیسو بوده، نتونسته بیاد جلو، الان اومده
_ چرا نتونسته؟
بی حوصله پوفی کشیدم و گفتم:
_ ول کن سارگل، وقت گیر آوردی تو هم
_ وا خب کنجکاو شدم
_ بعدا میگم خود گیسو برات کامل تعریف کنه
_ خب باشه
_ کاری نداری؟
_ چرا چرا میخواستم بپرسم که کِی میایی خونه؟ بابا و مامان خیلی ناراحتن بخدا، همش دارن غصه میخورن، حتی دیروز با هم دعواشون شد بخاطر تو، پاشو بیا دیگه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو که هنوز انقدر بچه ای چطور عاشق شدی؟
_ وا آبجی یعنی چی!
_ آخه مگه میخوای بچه دوساله رو گول بزنی که اینطوری حرف میزنی؟
_ حقیقت رو گفتم
_ مامان داره غصه میخوره؟ اگه غصه میخورد یه زنگ به من میزد!
_ باور کن...
پریدم تو حرفش با جدیت گفتم:
_ باور نمیکنم، الانم حوصله ی این داستانا رو ندارم، فقط یه چیزی میگم خوب گوش کن و باهام همکاری کن
با لحنی که پر از کنجکاوی بود، گفت:
_ چیشده؟ بگو
_ من میخوام بیام خونه و کسی نباید اینو بفهمه
_ یعنی چی؟ متوجه نمیشم چی میگی؟ چرا کسی نباید بفهمه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی830 خودم به گیسو سپرده بودم که به هیچ وجه جواب خونواده ام رو نده اما به روی خودم نیاوردم و
#خالهقزی831
_ ببین من قراره امروز کنار گیسو باشم، قراره تو مراسم خواستگاریش شرکت کنم و میخوام بیام خونه که آماده بشم اما دوست ندارم مامان و بابا منو ببینن، متوجه شدی؟
_ آره ولی خب چه اشکالی داره اونا تورو ببینن؟ تازه یکم دلشون آروم میگیره
با جدیت و لحن سردی گفتم:
_ نه سارگل، اونا باید یاد بگیرن و متوجه حرفا و کاراشون بشن؛ مامان باید بفهمه که نمیتونه برای زندگی من اینطوری تصمیم بگیره و بابا هم باید متوجه بشه که وقتی میبینه مامان داره کار اشتباهی میکنه باید جلوش رو بگیره و نشینه فقط نگاه کنه
اونا باید ببینن که من واقعا جدی ام تا انقدر همه چیز رو انقدر ساده نگیرن
پس لطفا همین الان جفتشون رو به یه بهونه ای از خونه بیرون ببر تا من بتونم بیام، باشه؟
جوابی بهم نداد، تلفن رو از گوشم دور کردم تا ببینم هنوز پشت خطه یا نه، وقتی دیدم هنوز پشت خطه، گفتم:
_ الو؟ سارگل لال شدی؟
_ شنیدم حرفاتو
_ خب چیکار میکنی؟
_ سعی میکنم ببرمشون بیرون، تو بیا نزدیک خونه باش که هروقت رفتیم بیایی خونه
_ مرسی قربونت برم
_ بعدا برام جبران میکنی
_ خاک تو سرت، باشه میکنم، بدو برو
تک خنده ای کرد و گفت:
_ بای بای
_ زهرمار، خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و به طرف خیابون رفتم، همون لحظه یه تاکسی زرد رو از دور دیدم که سریع دستم رو بالا گرفتم، اونم ایستاد
سوار شدم و آدرس یه کوچه بالاتر از خونمون رو بهش دادم، اونم با سرعت به اون سمت حرکت کرد...
از تاکسی پیاده شدم و گوشه ی کوچه ایستادم، سریع به سارگل یه پیام دادم تا ببینم رفتن یا هنوز داخل خونه ان
به محض اینکه پیامم ارسال شد، گوشیم زنگ خورد
سارگل بود، سریع جواب دادم و گفتم:
_ از خونه رفتید بیرون؟ بیام من؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی831 _ ببین من قراره امروز کنار گیسو باشم، قراره تو مراسم خواستگاریش شرکت کنم و میخوام بیام
#خالهقزی832
سارگل با صدای خیلی آرومی گفت:
_ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا
_ دمت گرم دستت درد نکنه
_ تو یه پنج دقیقه دیگه بیا، باشه؟
_ باشه باشه برو
تلفن رو قطع کردم و برای احتیاط ده دقیقه ی دیگه اونجا ایستادم و بعد به سمت خونه حرکت کردم.
به سر کوچه که رسیدم بازم اونجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم که اونا توی کوچه نیستم سریع رفتم داخل خونه و در رو پشت سرم بستم.
به در تکیه دادم و به خونه ی ساده مون نگاه کردم
فقط دو روز بود که از اینجا دور بودم اما اندازه های چندین سال دلم براش تنگ شده بود!
نفس پر از دردی کشیدم و به طرف خونه رفتم، وارد اتاقم شدم و بدون معطلی سریع تمام لباسام رو درآوردم و پریدم توی حمام
حمامم تقریبا نیم ساعت طول کشید، وقتی اومدم بیرون از استرس اینکه مامان و بابا برگردن، بیخیال خشک کردن موهام شدم و مشغول آرایش کردن شدم
با کرم پودر تونستم تا حدی زخمای صورتم رو بپوشونم، هرچند که هنوز هم آثاری ازشون بود ولی خیلی بهتر شد
آرایشم که تموم شد، موهام رو دم اسبی بالای سرم بستم و در کمدم رو باز کردم تا یه لباس مناسب پیدا کنم
لبخند تلخی روی لبهام نشست! لباس مناسب؟! هرچی نگاه کردم هیچ لباسی که مناسب یه مراسم باشه رو پیدا نکردم
دلم برای خودم سوخت! هیچوقت یه لباس قشنگ نداشتم
قبلا که بابا پول نداشت برام بخره و الانم که خودم دارم کار میکنم، تمام پولا خرج قسط و قرضام میشه
گاهی یادم میره که منم یه آدمم
نیاز به دلخوشی دارم... نیاز دارم مثل تمام دخترای همسن و سال خودم برم با ذوق توی پاساژهای شهر دنبال لباس بگردم
تا جایی که یادم میاد همیشه از خودم گذشتم تا به خانواده ام سخت نگذره اما الان وضعم رو ببینن! رفتار مادرم رو ببین! اینه حق من؟ بخدا که نیست...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی832 سارگل با صدای خیلی آرومی گفت: _ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا _ دمت گرم دس
#خالهقزی833
صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو سال آخر دبیرستانم خریده بودم اما فقط جاهای خیلی مهم میپوشیدمش و برای همین هم نو مونده بود
با یه شلوار لی ساده و شالی که با همون مانتوعه خریده بودمش، پوشیدم و به خودم تو آیینه نگاه کردم
برای یه لحظه خودم رو با نسیم مقایسه کردم!
هه... آرش حق داشت منو ول کرد و رفت با اون
آخه من کجا و اون کجا؟
لباسا و تیپ من کجا و تیپ اون کجا؟
با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و خواستم برم که چشمم خورد به تخت سارگل
با دیدن کت و شلواری که اونجا بود، چشمام برق زد
به کل این لباس سارگل رو فراموش کرده بودم!
اینو خودم براش خریدم، چندماه پیش که تولدش بود از درآمدم براش این کت و شلوار رو خریدم و الان اصلا یادم نبود که اینو بپوشم
با هیجان لباس رو برداشتم که چشمم به کاغذ کنارش افتاد، دست خط سارگل بود که نوشته بود " آبجی این تنها لباس درست حسابیه که داریم، اینو برا مراسم بپوش"
با لبخند کاغذ رو انداختم تو سطل آشغال و اون لباسای قدیمی رو هم درآوردم و کت و شلوار رو پوشیدم
کتش تا وسطای رونم بود و دیگه لازم نبود چیز دیگه ای روش بپوشم
رنگ لباس زرشکی بود پس شال مشکی ساده ای که داشتم رو هم سر کردم و اینبار با خوشحالی از خونه بیرون اومدم...
از تاکسی پیاده شدم و به طرف خونه ی گیسو رفتم؛ تا اینجا هزاربار از اومدنم پشیمون شدم ولی بخاطر گیسو برنگشتم.
همش میترسیدم نامادریش یه چیزی بگه و اعصابم رو خورد کنه، منم که نمیتونم روز به این مهمی رو برای گیسو زهر کنم، مجبورم سکوت کنم و این بیشتر اعصابم رو خورد میکنه.
سرم رو تند تند تکون دادم تا فکر و خیالهای بیهوده از سرم بیرون بره و آیفون رو فشار دادم...