eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.9هزار دنبال‌کننده
283 عکس
144 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی886 نمیدونم مامان چقدر برای این لباس خرج کرده بود اما کاملا مشخص بود که خیلی گرونه و واقعا
با شنیدن صدای آیفون، به کل جوابی که به سارگل میخواستم بدم رو یادم رفت و استرس کل وجودم رو گرفت! تک تک سلولهای تنم یخ بست و انگار تازه فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد! _ وای سارا اومدن نگاهی به سارگل انداختم و با اظطراب گفتم: _ من...من چیکار کنم سارگل؟ _ بیا بریم دیگه، باید بریم در سالن خوشامدگویی _ من نمونم اینجا که بابا صدام کنه؟ _ آبجی این مال عهد بوقه! بدو بریم با استرس نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: _ بریم واقعا این آخرین موقعیتی بود که ترجیح میدادم داخلش باشم! من... درحالی که با تمام وجودم آرش رو میپرستیدم..‌. الان مجبور بودم با خواستگاری که اصلا نمیشناسمش روبرو بشم! _ وا ابجی بیا دیگه، چرا وایسادی؟ از فکر بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم آروم باشم و استرس شدیدم رو توی رفتارم نشون ندم و جلوتر از سارگل از اتاق بیرون رفتم. مامان و بابا هرجفتشون کنار در سالن ایستاده بودن؛ رفتم کنارشون ایستادم و بدون اینکه به داخل حیاط نگاه کنم سرم رو پایین انداختم. دلم نمیخواست با اون پسر حتی چشم تو چشم بشم! با فکر اینکه احتمالا قراره مثل تمام خواستگاری ها به ما هم بگن که برید تو اتاق با هم صحبت کنید، اعصابم به هم ریخت و اخمام درهم شد... _ سلام خیلی خوش اومدید _ سلام متشکرم چقدر صدای خانمی که درجواب خوشامدگویی مامان، تشکر کرد آشنا بود! سرم همچنان پایین بود و از پاهای اون شخص فهمیدم که روبروی منه، هرکاری کردم نتونستم نگاهش کنم پس بدون اینکه سرم رو بالا بیارم آروم گفتم: _ سلام _ سلام به روی ماهت صداش برام خیلی آشنا بود، خیلی! اما باز هم سرم رو بلند نکردم و اونم رد شد و رفت. نفر بعدی که اومد داخل یه آقایی بود که صدای اونم به شدت آشنا بود ولی بازم هم نگاهش نکردم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی887 با شنیدن صدای آیفون، به کل جوابی که به سارگل میخواستم بدم رو یادم رفت و استرس کل وجودم
به حدی استرس داشتم که توی چشمام اشک جمع شده بود و اصلا نمیخواستم با اون نگاه پر از اشک بهشون نگاه کنم و اونا هم متوجه بشن برای همین همچنان سرم رو پایین نگه داشتم. _ سلام سلولهای گردنم بدون اینکه از من فرمانی بگیرن حرکت کردن و سرم بالا اومد! ناباور به صاحب صدایی که روبروم ایستاده بود چشم دوختم و حتی نفس هم نکشیدم... یعنی نتونستم بکشم! تمام بدنم خشک شد و سلولهای تنم به کل وظیفه هاشون رو از دست دادن و بی حرکت شدن! حتی اگه صداش که برام از هرصدایی آشناتر بود رو نمیشناختم؛ از بوی تنش میفهمیدم که اونه! کسی که با تمام وجودم همه چیزش رو میشناسم صداش... بوی تنش... همه چیز و همه چیزش! _ جواب سلام واجبه ها تازه به خودم اومدم و نگاه مسخ شده ام رو ازش گرفتم و آروم سلام کردم. لبخندی به صورتم پاشید و دسته گل بزرگی که توی دستاش بود رو به سمتم گرفت و گفت: _ بفرمایید دستام یاری ندادن و همونجا سرجاشون موندن انگار اونا هم مثل من بهت زده شده بودن و نمیدونستن که باید چیکار کنن! مامان که کنارم ایستاده بود دسته گل رو ازش گرفت و با لبخند خجالت زده ای گفت: _ بفرمایید داخل، بفرمایید بشینید اون رفت اما من همچنان مثل دیوونه ها اونجا ایستاده بودم؛ حتی توانایی راه رفتن هم نداشتم! _ سارا مادر برو تو آشپزخونه مامان بود که اینو آروم توی گوشم گفت و منم ناخودآگاه مثل یه ربات به سمت آشپزخونه رفتم. پشت به اُپن روی زمین نشستم و زیرلب گفتم: _ باورم نمیشه! نه...نه من دارم خواب میبینم همون لحظه مامان اومد تو آشپزخونه و با دیدنم، اومد جلوم نشست و با اخم گفت: _ این چه وضعشه سارا؟ چرا اونطوری کردی؟ چرا گل رو ازش نگرفتی و همونطوری خشکت زد؟ حالا با خودشون میگن دختره دیوونه اس
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی888 به حدی استرس داشتم که توی چشمام اشک جمع شده بود و اصلا نمیخواستم با اون نگاه پر از اشک
مات و مبهوت به مامان نگاه کردم، انگار تو یه خَلَاء عجیب گیر کرده بودم! احساس میکردم خوابم و همه ی اینا یه رویاست، شایدم یه کابوسه... _ سارا با توام! چرا اینطوری خشکت زده؟ به خودت بیا دخترم، خودتو جمع کن و جور کن زودتر قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد و روی شالم افتاد! من به مامان چی میگفتم؟ اون چه میدونست که اونا کی ان؟ اون چه میدونست من الان چه حالی ام؟ چه میدونست آخه... _ سارا من میرم تو هم دو دقیقه بعد از من میایی، خب؟ خودتو جمع جور میکنی و میایی، باشه؟ با بغض سرم رو تکون دادم و نالیدم: _ نمیتونم _ چرا نمیتونی؟ _ چون... ساکت شدم، دهنم بسته شد و عاجز شدم از جواب دادم به مامان! من چطوری بهش میگفتم کسی که به عنوان خواستگار اومده خونمون آرشه؟! _ چون چی؟ درمونده سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ هیچی _ خودم میدونم _ هیچ چیزی رو نمیدونی مامان _ میدونم، خوب هم میدونم، خودش اومد باهام حرف زد، همه چیز رو هم برام گفت متعجب نگاهش کردم و گفتم: _ کی باهات حرف زد؟ _ همین آقا آرش _ چ...چی؟ _ الان وقتش نیست حرف بزنیم، فقط اینو بدون که من آدمی نیستم که دختر خودم رو بخاطر همچین چیزی عاق کنم و تمام اصرارم برای اومدن خواستگارا به این علت بود ناباور سرم رو تکون دادم و گفتم: _ باورم نمیشه _ باورت بشه دخترم چون حقیقته، همش حقیقته...حالا بگو ببینم خوشحال شدی از کارم؟ قطره اشک دیگه ای از چشمم پایین افتاد و تا عمق وجودم رو سوزوند! با بغض و غم آروم گفتم: _ تو ندونسته منو کُشتی مامان! ابروهاش با تعجب بالا پریدن و لبخندش پاک شد _ یعنی چی که کشتمت؟ چرا؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی889 مات و مبهوت به مامان نگاه کردم، انگار تو یه خَلَاء عجیب گیر کرده بودم! احساس میکردم خو
قبل از اینکه جوابی بهش بدم سارگل اومد تو آشپزخونه و با دیدن ما که اون پشت نشسته بودیم، اومد کنارمون نشست و گفت: _ مامان تو اینجایی؟ برو پیش مهمونا، زشته مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد و گفت: _ سارا من نمیفهمم تو چی میگی، این اشک و آهتو جمع کن و زود بیا بیرون بعد از این حرف پاشد و یه لبخند روی صورتش نشوند و رفت بیرون... به محض رفتنش سارگل با هیجان دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت: _ وای وای وای آبجی باورم نمیشه، اصلا باورم نمیشه اون کسی که توی سالن نشسته آرشه! با اعصاب خوردی سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم: _ منم باورم نمیشه _ ولی چقدر عوض شده، انگار شکسته شده! وای آبجی تازه منو که دید یه لبخند زد و خیلی صمیمی سلام احوال پرسی کرد! من که از استرس مردم، گفتم حالا مامان و بابا میگن این چرا انقدر به تو گرم سلام کرد و یجوری حرف زد که انگار تو رو میشناسه پوزخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: _ مامان میدونه چشماش از حدقه بیرون زد و با بهت گفت: _ چی؟ _ مامان همه چیز رو میدونه _ از کجا؟ تو بهش گفتی؟ کِی وقت کردی بگی؟ _ من چیزی نگفتم _ پس از کجا فهمیده؟ بخدا قسم من بهش نگفتما _ گفت آرش باهاش حرف زده _ چی میگی تو؟ مگه میشه؟ خود مامان گفت؟ سرم رو آروم به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم: _ خودش همین الان بهم گفت _ وا یعنی مامان انقدر روشن فکر شده که آرش همه چیز رو براش تعریف کرده و اونم بجای اینکه بیاد تورو بکشه، تازه باهاشون قرار خواستگاری گذاشته؟ دستام رو روی سرم گذاشتم و گفتم: _ نمیدونم، نمیدونم، نمیدونم! من فقط اینو میدونم که الان دارم میمیرم..‌‌‌. دارم روانی میشم سارا... دارم دیوونه میشم! میفهمی حالمو یا نه؟ با جدیت نگاهم کرد و گفت: _ نه نمیفهمم! چرا داری روانی میشی آبجی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی890 قبل از اینکه جوابی بهش بدم سارگل اومد تو آشپزخونه و با دیدن ما که اون پشت نشسته بودیم،
متعجب نگاهش کردم و گفتم: _ نمیفهمی چی میگم؟ نمیدونی چرا؟ _ نه نمیدونم _ حالت خوبه سارگل؟ _ بله کاملا خوبم با دست به سالن اشاره کردم و گفتم: _ اونی که اونجا نشسته آرشه، بعد تو نشستی اینجا و میگی که نمیدونی چرا من حالم بده؟ با جدیت سرش رو تکون داد و گفت: _ هنوزم روی این حرفم هستم، تو مگه دیروز و امروز به من نگفتی که آرش برات مُرده؟ مگه نگفتی دیگه هیچ اهمیتی برات نداره؟ مگه نگفتی فراموشش کردی؟ پس چرا الان باید حالت بد باشه؟ چرا باید اینطوری باشی؟ آرشم یکیه مثل بقیه ی آدما! اون که اهمیتی برای تو نداره؛ اون که با بقیه برای تو فرقی نداره، پس چته؟ هان؟ دقیقا مشکلت چیه؟ از پشت لایه ی اشکی که توی چشمام بود نگاهش کردم و آروم گفتم: _ الکی گفتم، همش تظاهر بود، همش! _ میدونم آبجی، میدونم _ من هنوز هم دیوونه وار آرش رو دوست دارم _ خب پس الان چرا ناراحتی؟ _ چون در عین اینکه عاشقشم اما دیگه نمیخوامش سارگل، دیگه نمیتونم که بخوامش! گیج نگاهم کرد و گفت: _ یعنی چی؟ _ دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم _ خب اینا به مرور زمان درست میشه _ نمیشه سارگل، هیچی درست نمیشه و حتی اگه بشه هم من خودم نمیخوام که دست بشه _ چرا خب؟ مریضی مگه؟ سارگل نمیفهمید چی میگم، دردم رو نمیفهمید! _ ساراجان مادر بیا پس دخترم با شنیدن صدای مامان با استرس سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم: _ آرایشم خراب شد؟ _ یکم ریملت ریخته، الان درستش میکنم یه دستمال کاغذی آورد و خیسش کرد و زیرچشمام رو تمیز کرد و گفت: _ خوب شد اما انگار یکم معلومه گریه کردی _ چیکار کنم حالا؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی891 متعجب نگاهش کردم و گفتم: _ نمیفهمی چی میگم؟ نمیدونی چرا؟ _ نه نمیدونم _ حالت خوبه سار
_ یه ذره بخند تا قرمزی چشمات بره _ با خندیدن قرمزی چشم میره مگه؟ _ نمیدونم _ اسکلی بخدا سارگل چندتا نفس عمیق کشیدم و روسریم رو مرتب کردم و از روی زمین پاشدم. از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم روی دورترین مبل نسبت به بقیه نشستم و سرم رو پایین انداختم _ ساراجان دخترم خوبی؟ دلمون برات تنگ شده بود به آمنه جون نگاه کردم؛ واقعا بعد از یکسال سراغ نگرفتن از من، چطور روش میشه بگه دل تنگ شده؟ ازش ناراحت بودم، خیلی هم ناراحت بودم اما الان نه مکان مناسبی برای ابراز ناراحتی بود و نه زمان درستی پس لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم: _ خوبم ممنون _ چرا انقدر معذبی دخترم؟ چرا دور نشستی؟ _ شرمنده من درجریان نبودم که شما قراره بیایید و برای همین یکم تعجب کردم _ آره خب حق داری، آرش جان دوست داشت که این یه سوپرایز باشه و ما هم از مادرت خواهش کردیم بهت نگه تمام تلاشم بر این بود که چشمم به آرش نیفته و این آرامش هرچندظاهری رو از دست ندم اما مردمک های چشمام هم بی تاب دیدنش بودن و هی میلغزیدن! برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشم و دوباره حالم خراب نشه، سرم رو دوباره پایین انداختم و گفتم: _ بله سوپرایز شدم همون لحظه سارگل با سینی شربت از آشپزخونه بیرون اومد و مشغول پذیرایی شد. واقعا بخاطر اینکارش ازش ممنون بودم چون من واقعا به هیچ وجه توانایی اینکه بخوام به آرش نزدیک بشم و بهش شربت تعارف کنم رو نداشتم! ارسلان با تشکر لیوان شربتی برداشت و گفت: _ قدیما عروس خانما چایی میاوردن، دیگه همه چیز عوض شده مثل اینکه مامان لبخندی زد و گفت: _ جوونای الان دیگه رسم و رسوم قدیم رو قبول ندارن _ بله درسته نگاهی به بابا انداختم؛ ساکت و جدی یه گوشه نشسته بود و هیچی نمیگفت اون از هیچی خبر نداشت و با حرفای بقیه یکم گیج شده بود و مطمئنم الان فقط منتظر بود این مجلس تموم بشه و اونا برن تا بتونه از مامان قضیه رو بپرسه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی892 _ یه ذره بخند تا قرمزی چشمات بره _ با خندیدن قرمزی چشم میره مگه؟ _ نمیدونم _ اسکلی بخد
تقریبا نیم ساعتی از اومدنشون گذشته بود که آمنه جون رو به مامان و بابا گفت: _ خب اگه شما اجازه بدید و صلاح بدید جوونا برن یه گوشه بشینن با هم صحبت کنن قلبم به تپش دراومد! چیزی که به شدت ازش میترسیدم همین بود! با تمام وجودم التماس شدم و زل زدم به بابا تا اجازه نده... تا یه بهونه ای بیاره و بگه نه... تا منو از این مخمصه نجات بده اما بابا انقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه نگاهِ من نشد و با حواس پرتی گفت: _ بله بله مشکلی نیست، برن صحبت کنن تمام تنم یخ بست، من...من الان چیکار کنم؟ من الان چطوری پاشم برم با این حرف بزنم؟ ای خدا این چه بلایی بود به سر من اومد؟! _ سارا دخترم پاشو آقاآرش رو راهنمایی کن تو اتاقت، برید با من صحبت کنید دخترم بدون اینکه به مامان که این حرفو زده بود نگاه کنم، به اجبار و با تن یخ کرده از روی مبل پاشدم و آروم به سمت اتاقم رفتم. به آرش هم نگاه نکردم اما از گوشه ی چشمم دیدم که پشت سرم اومد. در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل و اونم اومد و درکمال پررویی در رو کامل پشت سرش بست! با اخم به سمتش برگشتم و همینطور که سرم پایین بود گفتم: _ چرا در رو بستی؟ _ نبندم؟ _ نه باز بذار _ الان دیگه ضایعس باز کنم، ولش کن راست میگفت! با اینکه احساس امنیت نداشتم و دلم نمیخواست در بسته باشه اما دیگه کِش ندادم و رفتم روی تختم نشستم، اونم روی صندلی میزآرایش نشست و گفت: _ خب احوال ساراخانم؟ پوزخندی زدم اما چیزی نگفتم، خیلی حرفا داشتم اما نمیدونستم چطوری باید بگم! _ حالا چرا نگاهمون نمیکنی؟ ناراحتی نکنه؟ بالاخره جرئتم رو جمع کردم و نگاهم رو بالا آوردم و نگاهش کردم...
قرار بود با حاج‌عامر ازدواج کنم و اما مادرش حاجیه‌خانم گفت: _باید تایید بشه دختری! به زور بردتم به مطب دکتر زنان! تقلا و مخالفت میکردم تا اینکارو نکنن اما حاجی گفت: حلما به حرف مادرم گوش‌کن! دلم شکست، اون مرد به من شک داشت!! بخاطر عشقی که به حاجی داشتم اجازه دادم تا دکتر معاینه‌ام کنه و شرط گذاشتم: اگه از در این مطب پامو بیردن بذارم ترکت میکنم که به پاکدامنی من شک کردی! دکتر خواست پرده رو بکشه که حاج‌خانم گفت: باید جلوی چشم خودم اینکارو کنی..😳😶‍🌫 https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e دختره رو به زور میبرن دکتر زنان و دکتر به دروغ میگه : دختر نیست😭😰 تا حاج‌عامر با دختره ازدواج نکنه!!!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی893 تقریبا نیم ساعتی از اومدنشون گذشته بود که آمنه جون رو به مامان و بابا گفت: _ خب اگه ش
کت و شلوار اسپرت پوشیده بود، حسابی به خودش رسیده بود و صورتش خوشحالتر از همیشه بود! _ چیه خوب شدم؟ پوزخندی به این همه اعتماد بنفسش زدم و گفتم: _ تو اینجا چیکار میکنی؟ _ مشخص نیست؟ یعنی هنوز متوجه نشدی ما اومدیم خواستگاری؟ _ چرا؟ _ چی چرا؟ _ این همه نقشه رو چرا ریختی؟ مامانمو چطوری راضی کردی؟ اصلا از کجا پیداش کردی؟ کِی باهاش حرف زدی؟ چطور این برنامه هارو ریختی؟ ابروهاش رو با لبخند بالا انداخت و گفت: _ دیگه دیگه _ میدونی چه استرسی به من وارد کردی؟ _ بله درجریانم مادرت همه چیز رو بهم گفت با اعصاب خوردی دستم رو روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم! واقعا علت این کارای مامان رو درک نمیکردم _ خب بنظرت تاریخ عقد کِی باشه؟ قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون اما سعی کردم چهره ی خونسردی داشته باشم با جدیت و اخم از روی تخت پاشدم و گفتم: _ من هیچوقت قرار نیست با تو ازدواج کنم، میفهمی؟ هیچوقت! یعنی اینو تو خوابت میبینی _ بله بله _ فکر میکنم آخرین باری که دیدمت هم حرفام رو واضح و کامل بهت زدم و تو هم قبول کردی و رفتی _ رفتم اما قبول نکردم _ درهرصورت تمام این نقشه هایی که کشیدی الکی بوده و هیچ فایده ای نداره با آرامش دستاش رو بغل کرد و با لبخندی که همچنان روی لبهاش بود؛ گفت: _ الکی نبوده، فایده هم داره، تو نگران نباش _ چرا دست از سرم برنمیداری؟ _ تو چرا کوتاه نمیایی؟ _ چون... حرفم رو خوردم، حرفی که مخالف حرف قلبم بود! _ چون چی؟ دودل بودم که بگم یا نه! نگاهم رو ازش گرفتم و دلم رو به دریا زدم و گفتم: _ چون دیگه نمیخوامت _ چرا نگاهت رو ازم میگیری و میگی؟ _ چون دلم نمیخواد نگاهت کنم _ دلت نمیخواد یا میترسی حرف دلت رو از چشمات بخونم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی894 کت و شلوار اسپرت پوشیده بود، حسابی به خودش رسیده بود و صورتش خوشحالتر از همیشه بود! _
نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو میدادن... برای فرار از اون وضعیت به طرف در رفتم و گفتم: _ بنظرم حرفامون تموم شد و بهتره بریم _ عه ما که هنوز به تفاهم نرسیدیم _ قرار هم نیست برسیم _ زیاد مطمئن نباش _ مطمئنم _ نباش چون طبق چیزایی که من به مامانت گفتم، نباید مطمئن باشی با حرص نگاهش کردم و عصبی گفتم: _ به مامانم چیا گفتی که اینطوری میگی؟ _ حالا بماند _ درهرصورت دلت رو خوش نکن، هیچکس نمیتونه منو مجبور به کاری که نمیخوام و دوست ندارم، بکنه! _ باشه تو درست میگی از روی صندلی پاشد و همینطور که به اطراف نگاه میکرد، ادامه داد: _ اتاقت هم قشنگ و دنجه، البته بده که سارگلم اینجا میخوابه ها! _ یعنی چی؟ _ عقد که کردیم گاهی وقتا هم قراره من شب اینجا بمونم دیگه، اونوقت سارگل رو چیکار کنیم؟ با این حرفش چشمام از حدقه بیرون زد! با دهن باز نگاهش کردم و گفتم: _ تو خیلی پررویی، میدونستی؟ غش غش خندید و با سرخوشی گفت: _ راست میگم دیگه، اگه دروغ میگم بگو دروغه با حرص پوفی کشیدم و در اتاقم رو باز کردم و گفتم: _ بیا برو بیرون _ نشسته بودیم حالا _ لازم نکرده، برو بیرون ببینم اومد جلو تا از اتاق بره بیرون اما لحظه ی آخر وقتی داشت از کنارم رد میشد، یه لحظه خم شد و روی موهام که از شالم بیرون زده بود رو سریع بوسید و بعد بدون اینکه صبرکنه تا اصلا من بتونم عکس العملی نشون بدم، از اتاق بیرون رفت... سرجام خشکم زد! انگار که یه جریان برق قوی بهم وصل شد! دستم آروم آروم بالا اومد و روی موهام قرار گرفت... موهایی که چند ثانیه ی پیش با لبهای آرش تماس گرفته بود! کم کم از حالت بهت دراومدم و لبخندی روی لبهام نشست. دروغ چرا؟ حس خوبی بهم دست داد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی895 نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو مید
خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم! به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم، الان وقت فکر کردن و ذوق کردن نبود پس از اتاق بیرون رفتم، دوباره سرم رو پایین انداختم و رفتم روی مبل نشستم... _ خب بچه ها صحبت کردید؟ به آمنه جون که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم؛ آرش جوابی بهش نداد پس اجباراً گفتم: _ بله _ خب به کجا رسیدید؟ واقعا دلم میخواست بگم به هیچ جا، دلم میخواست بگم که به اجبار اینجا نشستم اما جلوی خودم رو گرفتم و چیزی نگفتم و اینبار آرش جواب داد: _ مامان با یبار حرف زدن که نمیشه به جایی رسید _ بله قطعا باید بازهم صحبت کنید، خانواده ها هم باید بیشتر با هم آشنا بشن مامان سری تکون داد و در تایید حرف آمنه جون گفت: _ بله درسته بقیه مراسم چیزخاصی نداشت و فقط حرفهای عادی رد و بدل شد. تقریبا یکساعت بعد هم اونا برخلاف اصرارهای بیخود مامان برای اینکه شام بمونن، بالاخره پاشدن و رفتن. قرارهم شد که آمنه جون فردا زنگ بزنه و نظر من رو از مامان بپرسه و اگه نظرم مثبت بود، برای مثلا آشناییِ بیشتر با هم قرارِ دوباره بذارن... موقع رفتنشون هم من تمام تلاشم رو کردم تا با آرش رو در رو نشم اما اون دم در سالن گیرم آورد و چشمکی بهم زد و آروم گفت: _ فعلا خانومم منم فقط حرص خوردم و نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم! مامان بابا تا در خونه هم به استقبالشون رفتن ولی من و سارگل دیگه نرفتیم بعد از رفتنشون، اومدم روی یکی از مبلها نشستم و با حرص گفتم: _ باورم نمیشه سارگل، حتی یک درصد فکرش رو نمیکردم کسی که امشب از این در میاد تو آرش باشه سارگل هم اومد کنارم نشست و گفت: _ منم باورم نمیشد، هنوزم نمیشه _ تو خبر نداشتی اصلا؟ _ نه به خدا _ مامان این کارهارو از کجا یاد گرفته؟ _ یاد گرفتن هیچی! کِی انقدر لارج شده؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی896 خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم
با تاسف سر تکون دادم و گفتم: _ خدا میدونه آرش چی بهش گفته _ هرچی که گفته خودش رو خوب تو دل مامان جا کرده چون تمام مدت با یه لبخند خاص نگاهش میکرد _ واقعا؟ من اصلا حواسم به هیچی نبود _ آره بابا همش چشمش به آرش بود بدجور رفتم توی فکر، دلم میخواست زودتر همه ی ماجرا رو بفهمم... بفهمم که این همه اتفاف کِی و چطوری افتاده که من باخبر نشدم! _ خب اینم از این با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بدون معطلی رو بهش گفتم: _ مامان میشه بیایی و تعریف کنی که چیشده؟ بابا که همچنان توی فکر بود، سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: _ منم همین رو میخوام، از اول منتظر بودم این مراسم تموم بشه تا بفهمم چیشده مامان چادر و روسریش رو برداشت و با لبخند روی مبل نشست و گفت: _ میگم براتون _ زود بگو _ هیچی قضیه از این قراره که یه روز من از خونه رفتم بیرون که یکم سبزی بخرم اما هنوز از خونه دور نشده بودم که یکی صدام زد؛ وایسادم و دیدم یه پسر خوش قد و بالا از یه ماشین پیاده شد و به سمتم اومد هرچی نگاهش کردم نشناختمش برای همین صبرکردم تا ببینم چیکارم داره؛ اونم وقتی بهم رسید خیلی مودبانه احوال پرسی کرد و بعد ازم خواست که بریم یه جایی تا باهام حرف بزنه! اینو که گفت من خیلی ترسیدم، فکر کردم دزدی چیزیه و برای همین اخمام رو کشیدم توی هم و بهش گفتم " خجالت بکش من جای مادرتم " بعدش هم ترسیدم برم سبزی فروشی و برگشتم توی خونه... سرتا پا گوش شده بودم و به حرفای مامان گوش میدادم! باورم نمیشد که آرش همچین کاری کرده بود؛ یعنی واقعا با خودش فکر نکرده بود که ممکنه با این کارش برای من دردسر درست کنه؟ ممکنه مامانم عکس العمل بدی نشون بده و من اذیت بشم؟! معلومه که براش مهم نبوده... یعنی درواقع من براش مهم نیستم!