﷽
الحمدالله رب العالمین
سلام بر رحمت للعالمین
وقتی حرف از قرآن است و آیههایش، دیگر چانه زدن چه معنا دارد؟
عکس را میبینم. ترکیب رنگ قشنگی دارد.
من را میکشاند به لایههای درونیتر از کتاب توی دستش. و به همان فطرت خدا آشنا و پاکی که در روحش تنیده. رفته است سازمان ملل! جایی که بیشترین دوربینها چریککنان تمام سَکنات و نفسها و رفتار و حتی نوع ایستادن و صحبت کردن تا چروکهای ریز قبا و عبا و کرواتهای آدمها را میبرند زیر لنز دوربین و مخابره میکنند به همه!
اینکه چه کلماتی کنار هم ردیف کنی و از چه بگویی. فرصت کمی که داری فضا را با چه واژگان معطری پر کنی تا عزت را بالا ببری و همه را متحیر، تبحری میخواهد کمنظیر!
اما چقدر زیرکانه در میدان انتخاب، بهترینش را برمیگزیند. بالا میبرد. میایستد. محکم نگه میدارد #قرآن_عزیز را.
از آنکه همه چیز است میگوید برای همهکس. چه آشنا چه غیرش. میخواهد رحمت را جاری کند. از ماندگارترین کلام حرف میزند و راز ثبات و پایداریاش. نترس و شجاع حق را میگوید. محکم و استوار دفاع میکند.
چه دلبری قشنگی میکند! مخلصانه از کلام خالق میگوید. شجاعانه بهترین را معرفی میکند.
قالَ لا تَخافا إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ﴿۴۶﴾
فرمود:«نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) میشنوم و میبینم! طه آیه ۴۶
او ذوب در فطرت الهی بود. الله هم خوب همراهش ماند؛ ماندگار و تا ابد.
جمعه ۴خرداد۰۳
۱۵ ذیالقعده ۱۴۴۵
✍ #مرادی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
با یک دست دوباره شماره اش را گرفتم.فقط بوق و بوق...با دست دیگرم امیرحسین را بغل کردم. دلم از حلقم داشت بیرون می زد. دلشوره عجیبی داشتم. از وقتی خبر را شنیده بودم مثل دیوانه ها به هر دری می زدم تا از حمید خبری هر چند کوچک بگیرم. همه درها بسته بود. حمید جزء تیم حفاظت رییس جمهور بود که به همراه گروهی برای حفاظت با رییس جمهور به سفر رفته بود. حامد بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. با مشتش چشمش را مالاند و گفت مامان آب می خواهم. امیرحسین را آرام روی مبل خواباندم. لامپ هال را خاموش کرده بودم اما با نور تلویزیون می شد دید. لیوان را آب کردم رفتم سمت حامد،بغلش کردم و لیوان را جلوی دهانش گرفتم.فقط دو قلپ خورد. انگار دلش بهانه گرفته بود. بغلش کردم، سنگین بود یا من نا نداشتم نمی دانم. روی تختش خواباندم و پتو را رویش کشیدم.منتظر نشدم تا دوباره خوابش ببرد. سرم داغ بود قلبم تپش اضافی داشت. برگشتم پای تلویزیون. فقط از بی خبری می گفت و سفارش به دعا می کرد. تسبیح را برای بار دهم چرخاندم و صلوات فرستادم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و من طول و عرض هال را بی هدف طی می کردم. با خودم آخرین تماس حمید را مرور کردم. حالش که خوب بود.انگار داشتند آماده می شدند که برگردند. فرود سخت یعنی چی؟؟ خدایا نصفه شبی چه کاری از دستم برمی آید. خسته شدم دوباره برگشتم روبروی تلویزیون نشستم و چشمان سرخم را دوختم به زیرنویسها. تندتند رد می شد اما خبر تازه ای نبود. می گفت هوا تاریکه،مه شده، بارندگی هست،خیلی سرده. لبهای خشکم دیگر به هم نمی رسید. از خشکی ته گلویم به سرفه افتادم.امیرحسین غلتی زد. ته لیوان روی میز چندقطره آب مانده بود خوردم بچه بیدار نشود. دوباره گوشی را برداشتم. شماره حمید را گرفتم فقط بوق زد و بوق زد. چشمانم می سوخت. کنترل به دست روی مبل ولو شدم. به نظرم چند دقیقه خوابم برد. خواب دیدم چند مرد درشت هیکل که صورتهایشان را پوشانده بودند داشتند در آپارتمان را از جا می کنند.شبیه داعشی ها بودند. در را کندند و آمدند من را با طناب ببندند که هراسان با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. گوشی بغل دستم بود. لرزان برداشتمش. شماره ناشناس بود. خدایا این موقع از شب ..داشت هیولای خبرهای بد به جانم چنگ می انداخت که انگشتم را روی صفحه گوشی کشیدم. الو...الو...زهره جان منم حمید...
گفتم:« حمید جان کجایی؟ من که مردم از بی خبری»
صدایش بغض داشت اگر روبرویم بود حتما قطره های اشک را توی صورتش می دیدم.
گفت:« حالم خوبه...من توی اون یکی بالگرد بودم...بعداز ظهری که می خواستیم پرواز کنیم رفتم سوار بالگرد رییس جمهور شدم، رفتم پشت ایشون روی صندلی هم نشستم اما بهم گفتند:« شما پیاده شو و با اون یکی بالگرد بیا» و زد زیر گریه....هر چی اصرار کردم قبول نکردند و من پیاده شدم.
حالا بالگرد رییس جمهور گم شده زهره... معلوم نیس چه بلایی سرشون اومده
و با صدای بلند گریه می کرد و خدا را صدا می زد. سید عزیز از کجا می دانستی که من توی این دنیا فقط حمید را دارم.
این یک اتفاق واقعی است.
✍ #مریم_جلالی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
*منمیخوام حدیثه ببینه!*
«همینجا بشینیم». اینجا؟ از نظرم خیلی با سِن، فاصله داشت. این همه راه، و با این همه مصیبت، نکوبیده بودیم بیاییم حرم تا هیچ چیز نبینیم! چهل دقیقه قبل اما نزدیکی فلکه برق بودیم. قیامت بود. سوزنانداز نداشت.
از روز قبل، یکی دوبار گفتم با بچه نمیشود. گفتم نگرانش هستم. خطرناک است. اما بهم گفت: «لازم نیس خیلی وارد جمعیت بشیم، همون گوشه کنارا، تاجایی که بشه بچه را برد میایستیم. من میخوام حدیثه ببینه...دفعه اولشه»
کدام گوشهکنار؟ آنجا گوشهکناری نداشت که بشود دو دقیقه با بچه ایستاد وتماشا کرد. همانطور اینور و آنور سرک میکشیدیم، جایی پیدا کنیم که یکهو از وسط جمعیت صدای طبل و سنج و دمام بلند شد. دلهرهآور و گوشِ فلککر کن. فکر اینش را نکرده بودیم. حدیثه دفعه اولش بود از نزدیک میشنید و با هر ضربه طبل، تنش محکم میلرزید، میترسید. فایده نداشت. گفت: «برگردیم»
حدیثه را گذاشته بود روی دوشش و تند تند از بین جمعیت راه باز میکرد و من پهنای صورتم از اشک و عرق خیس شده بود و پیاَش میدویدم تا برسیم به ماشین.
جا گرفتیم تویاَش و حرکت کردیم. جفتمان دو به شک بودیم که برویم یک مسیر دیگر یا نه مستقیم برویم سمتِ خانه؟ نگاهم کرد. نگاهش نمیکردم. من اینطور آدمیاَم. اگر توی تشییع عزیزی شرکت نکنم و باهاش خداحافظی نکنم این سنگینی تویِ وجودم سبک نمیشود. سرِ شهادت حاجقاسم هم توفیق شرکت نداشتم. هرچه اشک میشدم، هرچه ختم قرآن میگرفتم، مگر آن وزنهی سنگین از روی دلم برداشته میشد؟ بقول مامان:«به خاک که بسپریش سبک میشی، داغش خنک میشه»
کلافه و خسته ترمز زد گوشهی خیابان و گفت: «تو بگو چی کار کنیم؟...توخیابونا نمیشه...بریم حرم؟» گفتم«تو این قیامت حرم چطور بریم؟» چشمهام را چرخاندم سمتِ حرم، دیده که نمیشد. مجاور حرم چشمهاش قبلهنما دارد و حرم را لای ساختمانهاپیدا میکند. گفتم :« تو حرمت، برا این بچه و مامان_باباش یه جای امن هس نه؟» دلم قرص شد.گفتم:«بریم» ماشین را توی کوچه پس کوچهها انداختیم و خودمان را رساندیم سمتِ کوچهی سراب.همان بغلها پارک کردیم و رفتیم سمتِ خیابان نظرگاه. تا برسیم به گیتهای حرم، ده دقیقهای پیاده راه رفتیم. باورم نمیشد اینقدر راحت برویم توی حرم.
جای قبلیای که نشسته بودیم دور بود. دستش را گرفتم و گفتم بیا نزدیکتر برویم تا سِن را بهتر ببینیم. دور و بر پارکینگِ شماره یکِ صحن جامع یک فضای خالی پیدا کردیم. از مانیتورِ صحن، جمعیت از بالا دورِ تریلیای که باهاش سید را میآوردند، پیچ و تاب میخورد! دلم پیششان بود. اما آرام بودم. اینگوشه از حرم دلم قرار گرفته بود. هنوز تابوت را ندیده، وزنه را انگار برداشته بودند. خیره بودم به حدیثه. بینِ جمعیت چهاردست و پا میرفت. از دور هواش را داشتیم. میرفت پیشِ بچهها، پیشِ آدم بزرگهایی که گریه میکردند. چادر و چفیه های رویِ سرشان را کنار میزد و خلوتشان را نگاه میکرد. از هر مسیری که میرفت و برمیگشت ، شکلاتی، کیکی، بیسکوییتی هم غنیمتی توی دستهاش میآورد. با هر روضهای که توی صحن پخش میشد، ریتم میگرفت و سینه میزد.
سید را که آوردند رفت روی شانههای باباش که بهتر همه چیز را ببیند. سروصداها بیشتر شد، گرفتمش توی بغلم و محکم بهم چسبید. گوشهی چادرم را کشیده بود روی صورتش، انگار قایم شده باشد. توی گوشش میگفتم: «داریم برای سید لالایی میخونیم که راحت بخوابه. تو هم میخونی مامان؟... لالایی بخون». تازه با ملودیِ آهنگِ گنجشک لالا، مهتاب لالا، لالایی یاد گرفته بود و تا حالا فقط برای ما و عروسکهاش خواندهبود. مشتش که روسریم را باهاش محکم گرفته بود، ذره ذره باز کرد.
سرش را از لای چادر بیرون کشید: «لالا..لالایی..»
فقط که باباش نبود. منم دلم میخواست که حدیثه ببیند. شاید بدرستی یادش نماند، ولی مگرمن یادم است؟ آن موقعهایی که مامان و آقاجون دستمان را میگرفتند و میآوردند تظاهرات و تشییع جنازه. یادمان نمانده، اما اثرش که مانده! اینکه این روزها سور و ساتِ شادی نداریم. اینکه خودمان بین آدم ها گم نمیکنیم. اینکه طلای عیاردار بیشتر از ناسرهاَش به چشممان میدرخشد. اینکه غمِ هر شهیدی وزنه میشود روی دلمان، بخشیش اثریست از زحمت آن روزهای پدر ومادرهامان، وقتی دستمان را میگرفتند و می آوردند اینجاها. همینکه باید به خاک سپردن عزیز را ببینیم تا کمی آرام شویم، مالِ این است که از وقتی خیلی کودک بودیم، از نزدیک این لحظهها را دیده و حرمتش فهمیده بودیم!
✍ #فاطمه_شاهابراهیمی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@banoo_nevesht
من اگر قرار بود روضه خوان مجلس شهید جمهور باشم ،میکروفون را که به دستم می رساندن همان اول می گفتم «گریه کنید مردم! »
بعد داغ شان را به داغ حسین گره می زدم و می گفتم اصلا خود حسین هم برای خودش سه جا گریه کرد ... اول آنجا که اصحاب همه رفتند و کار به بنی هاشم رسید ، علی اکبرش آمد که اذن میدان بگیرد ، حسین معطل نکرد مردم!
تا علی حرف از دهانش خارج شد گفت برو پسرم .
اما بعد از اینکه علی رفت ،سرش را بالا گرفت و گفت «خدایا شبیه ترین کس به جدم رو بین این قوم فرستادم»
آنجا حسین گریه کرد ،خیلی هم گریه کرد ، اما از آن سخت ترش زمانی بود که به پیکر علی رسید آنجا حسین گفت «اگرچه بردن جسمت به عهده پدر است ، اما علی حساب کردم و دیدم و که کار صد نفر است...»
بعد عبا را پهن کرد و گفت «حتی اگر کنار هم بگذارم تنش ، نه آن جوان خوش قد و بالا نمی شود ...» اینجا حسین خیلی گریه کرد آنقدر گریه کرد که زینب و عباس خودشان را رساندن و زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند، رو به زینب کرد و گفت « خواهر به خدا پیر شدم تا که بزرگش کردم ، زینبم خوب ببین که ثمرم افتاده ...»
بعد همانجا عبا را انداخت روی بدن و گفت « علی یکی باید کنار جسم تو به داد من برسد ، تو صد نفر شده ای من هنوز یک نفرم ...»
مردم این عبا خیلی به داد آل الله خورد!
اولش آن جایی که علی فرمود سلمان عبا را بیاور بی اندازم به روی زهرا ...
اینجای روضه ساکت می شدم و با دست محکم به سَر می زدم ، آنقدر هق می زدم که صدا از گلویم بیرون نیاید ، بعد با گلوی خراش خورده از ناله هایم می گفتم دومین جایی که حسین خیلی گریه کرد بالای سر عباس بود .
حسین آمد بالای سر ابالفضل گفت « عباس ، یک عبا داشتم و خرج علی اکبر شد » بعد حسین با خودش گفت « اصلا عباس عبا بود و منم فرصت داشتم و جمع می کردمت اما عباس ،علی اکبرم رو با تو بردم ،تو رو با کی ببرم؟...»
گریه مردم اینجا اوج می گیرد. سرم را می چرخاندم و از همه شان نگاهم را سرُ می دادم و بعد می گفتم سومین بارهم، آنجایی بود که قاسم از اسب به زمین افتاد و عمویش را صدا زد ،اما اسب ها زودتر به جسم کوچکش رسیدن ...
اینجا هم حسین خیلی گریه کرد .
بعد میکروفون را پس می زدم و دو دستی بر فرق سرم می کوبیدم .
اینجایش را اجازه می دادم مستمع حسین گریان را تصور کند که یکه و تنها مانده. بی علمدار بی یاور تنها و غریب . ساکت می شدم تا مردم دم آه حسین وای حسین بگیرند. اینجایش دیگر مردم دل شان رفته کربلا و خاطر شان از تشنگی جسم سوخته ی آقای آل هاشم پرت است ...
✍ #بنت_الصابر
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
تاکسی جلوی پایم ترمز میزند. راننده پیراهن مشکی پوشیده
توی دلم آیتالکرسی میخوانم تا زودتر به کانون ارزیابی برسم. پیرمرد از مسیریاب استفاده نمیکند. مقصد زائرشهر رضوی است. شهر رنگوبوی عزاداری گرفته. انگار محرم خیلی زودتر رسیده باشد. اضطرابم بیشتر میشود که نکند مسیر را اشتباهی برود. میگویم: « آدرس مقصدو بلدین؟» آهی میکشد و میگوید: « اونجا با پیگیریهای سید درست شد تا به زائرای امام رضا اسکان رایگان بدن، بلدم دخترم» دلم آرام میشود. ادامه میدهد «من ساکن منطقهی ـــــــ هستم، ماهی یکبار توی مسجد گوسفند سر میبریدن، همه اهالی محله دعوت میشدن برای شام، بعضی وقتها هم نهار برنج میدادن. حتی اگر مسجد نمیرفتیم غذا رو توی محله توزیع میکردن، هیچکس نمیدونست بانی این کار کیه. اون منطقه محرومه، همون ماهی یکبار براما غنیمت بود»
نمیدانم چرا اینها را به من میگوید. ماشین میایستد، میخواهم پیاده شوم که میگوید «دیشب فهمیدیم بانی این کار خیر سید بوده»
فکرم از مصاحبه و کانون ارزیابی پر میکشد به سمت رئیسجمهور شهید، نگاهم را میدوزم به پیراهن مشکی راننده و فکر میکنم تدریسم را با صلوات برای شهدای خدمت آغاز کنم...
✍ #رضایینیا
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
💔 راز
بعد از فتنه ززآ حس میکردم که او را از دست داده ام. یک دختر جوان دهه هفتادی را که چادری بود و مذهبی، صادق بود و دغدغه اش مردم محروم و مستضعف بودند. او را توی ایام اغتشاشات میدیدم که زیر آواری از اخبار نادرست و بی اساس، خرد شده. برای توضیح آنهمه اتفاق بد و پشت سر هم که توی کشور رخ میداد، برای مقابله با آنهمه اخبار نا امید کننده و مغرضانه که در فضای یله مجازی میخواند و تحت تأثیرش قرار میگرفت ، هیچ راهی نداشتم.او از گرانی ها شکایت داشت، از وضعیت بد اقتصادی، از آقازاده های رانتخوار، از اختلاسها و بی توجهی برخی از مسئولین به وضع مردم، از گشت ارشاد و و و.... و فکر میکرد که دیگر هیچ امیدی به بهبودی اوضاع کشور نیست.
و ما کم کم از هم دور شدیم. دیگر شوق آمدن به راهپیمایی هایی که همیشه میآمد را نداشت. دوستهای دیگری پیدا کرده بود که جذبش کرده بودند. به من کمتر تلفن میزد انگار دل و دماغ حرف زدن با من را نداشت. نقطه های اشتراک فکری ام با او ، هر بار که میدیدمش، کمتر و کمتر میشد و من هر بار که بهش فکر میکردم ، غصه دار میشدم. با خودم میگفتم خدایا چه کنم؟ این جوانها، سرمایه های نظام و انقلابند، چه کنم که راه را پیدا کنند. چه کنم که در بزنگاه حوادث کم نیاورند. چه کنم که برگردند. آن موقع ها دلم همیشه به یک نخ خوش بود. به یک سیم نازک اما محکم. به اینکه علی رغم همه دل چرکینی اش از نظام، هیچوقت دست امام حسین علیه السلام را رها نکرده بود. او، آن جوان دهه هفتادی، همیشه پای ثابت هيئت های تهران بود. آخر هفته هایش، معمولا با شرکت توی مجالس نریمان پناهی میگذشت. آن نخ، آن ریسمان، آن حبل الهی که بهش متصل بود، عشق و ارادت به ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود. میدانستم که آن گریه ها، آن گریه های بلندش برای سیدالشهدا ، یک روز دستش را میگیرد و به آغوش نظام برش میگرداند،به حرم ایران.
امروز وقتی صدایش را از پشت تلفن شنیدم، صدای گرفته اش را، اولش جا خوردم. فکر کردم شاید سرما خورده، برای همین با احتیاط و دست به عصا مشغول صحبت و احوالپرسی با او شدم. بعد از حال و احوالپرسی نمیدانم چه شد که حرف از آقای رئیسی شد. ناگهان بی مقدمه گفت:
_حیف، هنوز باورم نمیشه! چقدر آقای رئیسی مظلومانه رفت. چقدر براش گریه کردم.
با تعجب گرهی به پیشانی ام انداختم. فکر کردم نکند دارد دستم میاندازد! نکند میخواهد حرف ناجور و طعنه داری بزند. در طی این چند روز چیزی که بیشتر از همه مرا سوزانده بود، اظهار خوشحالی یک عده بود که در کمال ناجوانمردی بر غم ملت خندیده بودند و داغ دلشان را بیشتر کرده بودند. سکوت کردم و او ادامه داد:
_میدونین؟ باور کنین من برای آقای رئیسی بیشتر از حاج قاسم گریه کردم. اصلا حالم دست خودم نبود.
گوشی همراهم را روی بلندگو گذاشتم و آنرا آهسته گذاشتم روی زمین. دوست داشتم صدایش توی اتاق بپیچد. صدای غمگین اش پیچید توی اتاق که
_چرا هیچکس به ما نگفت که آقای رئیسی چه مرد خوبیه؟ چرا ما نفهمیدیم؟ چرا الان دارن از کارای خوبی که کرده حرف میزنن؟ آخه چرا اینجوری شهید شد؟ اینطور مظلومانه؟
او میگفت و من در سکوت گوش میدادم. منی که در بهت و حیرتی دلچسب و عجیب فرو رفته بودم.
_میدونین چیه؟ من یه دوستی دارم که بعد شهادت رئیسی یه کاری باهاش داشتم، رفتم دیدنش دیدم شال قرمز انداخته، خیلی ناراحت شدم. از شهادت آقای رئیسی خوشحال بود.
بعد مکثی کرد و نفس بلندی کشید.
گفت :
_من چیزی بهش نگفتم اما وقتی رفتم خونه بخاطر مظلومیت آقای رئیسی بلند بلند گریه کردم.
بعد ادامه داد:
_حالا بزارین یه چیزی بهتون بگم. من از دست دوستم و از دست همه اونایی که خوشحال شده بودن، دلم خیلی گرفته بود، حالم خیلی بد بود و همه اش گریه میکردم . اما خدا شاهده وقتی برای تشییع پیکر شهدا رفتم و اونهمه جمعیت رو دیدم که برای تشییع اومده بودن و دیدم چطور از ته دل براشون گریه میکردن، آروم شدم. فهمیدم نباید به چند تا عکس و استوری تو اینستا و واتساپ فکر کنم.چون مردم همینایی هستن که کف خیابونن.
او همینطور برایم حرف زد، از غصه ها و نگرانی هایش گفت، از اینکه ای کاش بعد از آقای رئیسی یکی مثل خودش بیاید، یکی که دنبال میز ریاست و قدرت نباشد،یکی که دلش برای مردم بتپد و من به آن نخ جادویی که او بهش وصل بود، فکر کردم و به این جملات شهید آوینی که
هر شهید، کربلایی دارد و خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان، انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد. آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد.
آری!
در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود..
✍️ #نسرین_رامادان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
«عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش»
شیرین نبود.از همان وقت که مادرش او را زاییده بود .اصلا اسمش را گذاشت هند!
نه ببخشید، شیرین. شاید که تلخی اش پیدا نباشد.بزرگهم که شد پای هیچ فرهادی به زندگی اش باز نشد!آخر کدام مردِ پاک باخته ای حاضر می شد محض خاطرِ او تیزی چکشش را حرامِ دل سفت و سخت کوه کند؟مردی که با او شوهر کرد!!!صدایش می زد« مادر فولاد زره» .بچه هایش وقتی بزرگشدند بابایشان را مسخره می کردند که« تو زن نگرفتی،تو به شیرین شوهر کردی!»
روزی که ابراهیم توی آتش سوخت مادر فولاد زره »گفت «سزاوار نبود اینقدر آسان بمیرد!
ابراهیم را می گفت ها! ابراهیمی که سوخته بود.سوخته !یکجوری که قدش کوتاه شده بود!یکجائی که هیچکس نبود خاموشش کند،یکجوری که اصلا کسی نمی شناختش.
اما هند جگر خوار به این هم قانع نبود،کینه عین خون از کلماتش می چکید.اگر دستش می رسید غلامش وحشی را می فرستاد که تن او را مثل حمزه سید الشهدا مُثله کند.
واقعا سوختن توی جنگل نموری که همه جاندارهایش از سرما می لرزند ،همه جایش را مه گرفته ،سنگ های خیسش کم مانده از سرما بترکد مرگ آسانست؟ آخوندها می گویند سختی و آسانی مرگ به شکل رفتننیست.ممکن است یکی به رغم ظاهر سختِ مرگش آسان رفته باشد و برعکس.هر چه بود ظاهر مرگ سید ابراهیم سخت بود.حداقل برای آن هایی که شب تا صبح بیدار مانده بودند خبر زنده بودنش رابشنوند یا توی خواب کابوس دیده بودند که پیدا نشده. آن هایی که دوستش داشتند نگران بودند که خودش سوختنش را حس کرده باشد.او که وارث آرزوهای خاک خورده میرزا و صدنفر آدم دیگر بود.اما گرگ آدم نما هر جا باشد گرگی می کند ،طبیعتش را از چشمهای دریده و دندان های تیز و زوزه کشیدن های ترسناکش نشان می دهد.مزاج گرگ آدم نما عین هند جگر خوار است،شاید هم برعکس.حُکماً شیرین اگر صد سال پیش قد و بالای یخزده میرزا را توی کوه های تالش دیده بود وقتی که نعش هوشنگ آلمانی روی کولش خشک شده بود می گفت حقش نبود کوچک جنگلی اینقدر آسانبمیرد.شاید اصلا دیگر نوبت به محمد خان سالار نمی رسید که بخواهد سر میرزا را از تنش جدا کند.
توی آن برف و بوران، بزرگِ جنگل را پیدا کردند . میرزا سالمِ سالم بود.فقط دیگر قلبش نمی تپید.صورتش همان شکلی بود.مثل قرص ماه. یخزده....
سید ابراهیم را هم توی جنگل خیس ارسباران پیدا کردند.اولش نمی دانستند خودش است.از روی انگشتر سوخته عقیقش شناخته بودند.هیچ چیزش عین قبل نبود.می گفتند از صورتش چیزی برای شناختن نمانده .
انگار خدا یکجوری برده بودش که همه قدر نشناسی هایی که در حقش شده بود جبران بشود.بقول حافظ:
عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند
گرگها داشتند زوزه می کشیدند اماشهادت خستگی از جان میرزا به در کرده بود.....
✍ #طیبه_فرید
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@tayebefarid
ساعت نُه صبح است. محمدهادی از شش و نیم زنگ بیداری زده. حالا اما چشمهایش سنگین شده. میدانم این نوبتِ شیرش را بخورد میخوابد. منتظرم لبهایش شل بشود و مژههایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم بیفتم روی تخت و تَخت بخوابم.
ساعت نه و ربع است. محمدهادی هنوز شیر میخورد. صورتم خیس شده. دارم نوشتههای یکی از دوستانم را میخوانم. منتظرم محمدهادی لبهایش شل بشود و مژههایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم با خیال تَخت، گریه کنم. دارم بیصدا با ابراهيم رئیسی حرف میزنم.
ساعت نه و نیم است. محمدهادی خوابیده. من اما بیدارم. توی تخت هم نیستم. آمدهام توی پذیرایی نشستهام پشت میز غذاخوری. یک دستمال توی دستم مچاله شده و گاهی اشکهایم را باهاش پاک میکنم. به عکسی که چند روزی است، آمده نشسته گوشه خانهمان نگاه میکنم. از چهارشنبه روی میز پذیرایی بوده. از دیشب اما روی میز تلویزیون جاگیر شده. تا همین چند دقیقه پیش معلوم نبود توی خانهمان ماندنی است یا نه. حالا اما معلوم شده. ماندنی است. میماند که هر وقت نگاهم بهش افتاد، یاد چیزی که از خودش و از شهادتش یاد گرفتم بیفتم.
یادم بيفتد که توی بحث و اظهارنظرهای سیاسی حواسم به زبانم باشد. حواسم به تقوا باشد. این ارزشمندترین میراثی است که از ابراهيم رئیسی برایمان مانده. همان چیزی است که ابراهيم رئیسی از همان مناظرات انتخاباتی که رقبایش از چپ و راست، طعنه و تمسخر و تحقیر حوالهاش میکردند، اما او سکوت میکرد و ادامه نمیداد و احترام گوش و چشم مردم را نگه میداشت، یادمان داد. بعدها هم که هرکس از هر جایی شاکی بود، دیواری کوتاهتر از او پیدا نمیکرد که بهش بند کند، وقت برای زباندرازی و حرّافی جلوی دوربینها نمیگذاشت. سرش را میانداخت پایین. هر کاری را که بلد بود و از دستش برمیآمد انجام میداد.
این روزها اما با شهادتش فصل آخر درس را برایمان گفت. نه. بهمان نشان داد.
یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam
پینوشت: با نوشتههای خانم فرید، ابتدای روز اشکم جاری شد و دلم از یاد شهید نور گرفت.
@tayebefarid
داشتم سمت نمازخانهی دانشگاه میرفتم که چشمم روی گوشی خشک شد. " شوهرم شهید شد." معنای کلمهها را جدا جدا میدانستم. اما جملهاش برایم غریب بود. سر جایم ایستادم. اشتباه نمیکردم. در و دیوار دانشگاه و آدمهایی که از کنارم رد میشدند هیچ شباهتی به دههی شصت نداشت. من وسط دههی نود و بین نسلی ایستاده بودم که شهیدها را فقط در قاب تلویزیون و لای برگههای کتابها پیدا میکردیم نه توی پیامکهای موبایل. اصلا مگر خبر شهادت را با تلفنهای سبز و نارنجی قرصی آن هم از خانهی همسایه نمیدادند؟ مگر راه ارتباط با شهدا نامههایی نبود که مادرها شب به شب جملاتش را کم و زیاد میکردند تا سر ماه یکی برایشان بنویسد و به جبهه بفرستد؟ "آخرین ویس شهید" دیگر چه مدلش بود؟ به این یکی عادت نداشتم. مثل کسی بودم که در اتوبان ارابه دیده باشد. کلمات شهادت، اعزام و عملیات مال ادبیات زمان ما نبود اما کمکم داشت روی زبانها میچرخید. زمان و مکان و آدمها را گم کرده بودم. نمیتوانستم بنر شهادت جوانهای همسنوسال خودم را که به در و دیوار شهر آویزان میشدند هضم کنم وقتی توی ذهنم، بیست سالههای دههی شصت را فرشتههایی استثنائی میدیدم که هیچ وقت قرار نبود تکرار شوند. هنوز مبهوت شهدایی بودم که کنار من با پلیاستیشن و کولهپشتی چرخ دار و دفتر سیمی بزرگ شده بودند که دی ماه با تمام سوز سرمایی که داشت، داغ نیمهی خرداد را روی دلم نشاند. اصلا دروغ نیست اگر بگویم زندگیام به قبل و بعد تقسیم شد. من قبل از آن، بهت و سکوت طولانی و نگاههای خیره به آدمهای خیابان را نمیفهمیدم. بیقرار و بیهدف دور خانه چرخیدن یک شهر را ندیده بودم. موج افتادن به جمعیت تشییع کنندهها و زیر دست و پا ماندنشان را تجربه نکرده بودم. اما در روزهای آخر سال ۹۸ تمام اینها را فهمیدم و دیدم و تجربه کردم. انگار که درست توی خیابانهای سال ۶۸ ایستاده باشم. خیابانهایی که حالا دقیقا مثل دههی شصت روی ماشینهایش چهرهی یک شهید حک میشد و تصویر یک شهید چسبانده میشد و اسم یک شهید خطاطی میشد. دههی نود داشت تنه به تنهی دههی شصت میزد و زنده بودن آرمانهای انقلاب را به رخ مردم دنیا میکشید اما باز هم نمیتواست برای من همانقدر شورانگیز باشد. هنوز یک چیز کم داشت. چیزی که من توی ۷ تیر و ۸ شهریور ۶۰ دنبالش میگشتم ولی یکدفعه نمیدانم چه شد که توی ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ پیداش کردم. وقتی اصلا حواسم نبود. وقتی که از اعماق وجودم اعتقاد داشتم رئیس جمهور شهید را فقط میتوان توی روزنامههای سفید و سیاه دید.
من تا همین یک هفته پیش، عزاداری جمعی و هقهقهای توی خیابان و نمناک شدن بیهوای چشمها برای یک سیاستمدار را فقط در مستندها دیده بودم. یک پارچه سیاه شدن قبل از محرم و غبطه خوردن به یک وزیر را فقط از مردم زمان رجایی و بهشتی شنیده بودم. اول خرداد اما یکدفعه وزنهای سنگین روی سرم افتاد و گیجم کرد. نمیفهمیدم چه بلایی سرم آمده؟ چرا غم اینطور ناخنهایش را به قلبم میکشید؟ چرا آب چشمهایم بیاجازه بیرون میریخت؟ مثل یک محتضر تمام فیلمهای چند سال آخر جلوی چشمم پخش میشد. فیلم سفرهای استانی. فیلم اخلاقمداریهای توی مناظره. فیلم کفشها و لباسهای گلی. فیلم افتتاحها و کنلگزنیهایی که دیگر حتی حوصلهی دیدنش را هم نداشتم. چرا تا آن روز ندیده بودم؟ چرا هنوز لابلای روزنامهها و مستندها دنبال فرشتههایی با بالهایی نامرئی میگشتم که روی پیشانیشان مهر شهید زده شده باشد و از دیدن خوبیها و زیباییهای آدمهای معمولی و زنده کور شده بودم؟
من زخم خورده بودم. من بیاعتماد و ناامید شده بودم. قلبم از دست رئیسجمهورهایی که یکی یکی به اپوزیسیون ملحق میشدند و تصاویرشان از تلویزیون محو میشد، گرفته بود. هی صوت بهشتی را پلی میکردم. عکسهای رجایی را میدیدم. سخنرانی طالقانی را گوش میدادم. و هی غبطه میخوردم. خرداد ۱۴۰۳ اما امیدوارم کرد. به من نشان داد که میشود در همین ۱۴۰۰ هم رئیس جمهور و وزیر و امام جمعه و استاندار بود ولی عاشق بود. میشود سیاسی بود ولی پاک و خالص بود. میشود منصب داشت ولی خادم بود.
شاید شهید جمهور آیتالله رئیسی و تمام سرنشینان آن هلیکوپتر آخرین ماموریتشان این بود که به ما نشان بدهند هنوز هم خیابانهای انقلاب میتواند درست مثل دههی شصت سختالعبور اما شورانگیز و پر از امید باشد. هلیکوپتری که یکشنبه ۳۱ خرداد به کوههای ورزقان خورد و منفجر شد یک جمله را آنقدر بلند گفت که صدایش توی کل ایران پیچید : " این انقلاب هنوز زنده است."
نثار شهدای خدمت صلوات
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
بهنام خدا، بهیاد خدا، و برای خدا انشاءالله
«وجه مشترک همه ما بغضی بود در گلو...»
روز یکشنبه ۳۰ ارديبهشت بود که استاد منطق، هنگام تدریس مثل همیشه نبود... حالی آشفته داشت... کلاس که تمام شد، برخلاف همیشه، استاد بلافاصله رفتند سراغ گوشی و بالاوپایینکردن کانالها...
مثل همیشه رفقا برای «خستهنباشید» گفتن و خداحافظیکردن خدمت استاد رفتند، ولی حال نگران استاد این «خستهنباشید»ها را تبدیل کرد به فضولیکردن در تلفن همراه استاد و خبری که توسط یکی از بچهها بلند خوانده شد: «سقوط بالگرد رئیسجمهور در نزدیکی ورزقان!»
نگاه بچههایی که داشتند میرفتند برگشت؛ نگاهها پریشان، بهتزده و نگران شد...
- چی؟
- هلیکوپتر رئیسی توی سفرش به آذربایجان غربی توی کوه سقوط کرده!
▫️▫️▫️
حالا تمام صحبتها بر سر همین موضوع بود و برای بچههایی که به گوشی هوشمند دسترسی نداشتند، کلاس و گوشی استاد تبدیل شده بود به پایگاه خبری در کل مدرسه، حتی برای پایههای دیگر...
استاد تا حدود یکساعت بعد از کلاس هم مانده بود برای پاسخ به نگرانیهای بچهها...
پس از اینکه استاد رفتند، دیگر راه دیگری نداشتیم جز اینکه برای گرفتن خبر جدید با گوشیهای دکمهای رادیو گوش کنیم و سهمی جز تکرار خبر سقوط چیزی عایدمان نمیشد... بعضی دیگر نیز با خانوادهها تماس میگرفتند تا شاید خبر جدیدی بشنوند...
همان شب یکی از بچهها پشت تلفن، مادرش را آرام میکند، مادری که نگران است از این حادثه با بغضی درگلونشسته...
▫️▫️▫️
ساعت خاموشی میشود با چشمهایی که خواب برایشان معنای بیبخاری داشت!
صبح بعد از طلوع آفتاب تنها خبری که رسیده بود پیداکردن لاشه هلیکوپتر بود که هنوز به لاشه نرسیده بودند...
ساعت ۷ صبح همه با کوهی از نگرانی به کلاس میرویم، همه حالمان خراب است مثل استاد...
پس از اتمام کلاس راهی حجره میشویم و با گوشی دکمهای به رادیو وصل میشوم...
«آیتالله رئیسی رئیس جمهور ایران در سانحه هوایی شهید شدند»
اولین بار است که با چنین خبر ناگواری مواجه میشوم... هرکس حالی دارد، یکی سرش را گرفته، دیگری به دیدار مشت میزند و من هم میروم که لباس سیاهم را بپوشم، لباسی که برای هیأت آورده بودم... وجه مشترک همه ما بغضی بود که در گلو بود، به کتابخانه میرویم برای برداشتن کتاب که تلویزیون مدرسه با اجازه معاونت آموزش روشن شده است، تصاویر شهید رئیسی را نشان میدهد در شهرهای مختلف، بین روستاهای دورافتاده، بین گلولای برای درد مردم... اینجا بود که بعض همه ترکید و گریهها شروع شد، ولی گریهها صدا نداشت.
▫️▫️▫️
کتاب را برداشته و سر کلاس نشستیم با چشمانی اشکآلود، استاد شروع کرد:
«بسمالله الرحمن الرحیم
انا لله و انا اليه راجعون
انشاءالله که ما هم مثل ایشون شهید بشیم...»
بعد این جمله گریههای بیصدای سالن مطالعه در کلاس جان گرفته بود... در این شرایط استاد چه کار میتوانست بکند؟ جز اینکه با صحبتکردن این جمع بچههای ۱۶ساله را آرام کند... بعد از حدود ۲۰ دقیقه گریه و صحبتکردنهای استاد، کلاس به شکل رسمی شروع میشود... درس امروز اسم فاعل بود و فاعل يعنی انجامدهنده کار، همین هم دوباره تلمیحی داشت به کننده و کاریبودن شهید رئیسی برای مردم... کلاس تمام شد... انتهای کلاس به کناردستیام گفتم: «اینجوری نمیشه، باید وقتی که رفتیم حجره روضه بگیریم»
انگار که این سخن دونفریمان را استاد شنید و گفت که کلاس را با سلامی به امامحسین(ع) تمام کنیم... سهبار سلام دادیم و استاد شروع کرد به روضهخواندن... این روضه خودجوش تسکین درد و فشاری بود که بر ما وارد شده بود و یاد روضهخوانی شهید رئیسی افتادم که میگفت اگر میخواهید برای چیزی گریه کنید برای امامحسین گریه کنید «إنْ كُنْتَ باكِياً لِكُلِّ شَئ فابك عَلى الحُسَيْن»...
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
(طلبه پایه یک حوزه)
✍ #روح_الله_آبفروش
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
بسم الله
شش ساعتی میشد که وارد روز شنبه شده بودم.خورشید هنوز تمامِ قدش را به رخ عالم نکشیده بود و جز نور،حرارتی نداشت.برای فرار از فضای غبار آلودِ آن روز و روزها،
برای آرامش و دور شدن از فضای انتخابات،لوکیشینی بهتر از خانه ی پدری سراغ نداشتم.چه جایی بهتر از نجف.و کجا بهتر برای پرسه زدن در شارع الرسول.
ظهر یکشنبه بود که سجده ی شکرم را با نماز ظهر حرم یکی کردم.خبرهای غیر رسمیِ ظهر،به غروب نرسیده بودند،که رسمی شدند و حسن روحانی منتخب ملت ایران برگزیده شده بود.
اتفاقی که اصلا دور از ذهن نبود!
کَل کَل های بعد از انتخابات،تا پایین گلدسته های بلندِ حرم حضرت ابوتراب هم رسیده بود و ادامه داشت.ظهرم را به عصر،عصرم را به شب و شبم را به گیسوان سحر حرم مولا گره زدم.از هتل زدم به قلب شارع الرسول و مثل همیشه ازباب ساعت و روبروی ایوان طلا وارد حرم شدم.بعد از دقایقی که ریه ام را تا بالاترین درجه،پر از عطر و هوای روبروی ایوان طلا کردم،از روی سنگ مرمرهای سمت چپ باب الساعت دل کندم،چفیه ی سبزم را روی سرم انداختم وخرامان خرامان رفتم به آغوش ابوتراب.
دور ضریح خلوت بود و پایین پای حضرت خلوت تر.نشستم گوشه ای،کنارهمان سکوهای سبز رنگِ کوتاهی که خادمان روی آن می ایستند، وبا بهترین و قشنگ ترین وسیله ی سرکوبی که در دست دارند،زائران را هدایت می کنند.همان وسیله ای که، وقتی دور از چشم خادمان،بهترین قاب را با دوربین موبایلمان
می بندیم،تا چیلیک...چیلیک...تصویری از آن لحظه،برای زمان های دلتنگی یمان ثبت کنیم،یک آن صدایی با تکان دادن همان چوب پرها حواسمان را پرت می کند که:(حَجی...ممنووع...ممنوع)
نشسته بودم.نه جامع کبیره ای می خواندم نه امین الله.نه حاجت و درخواستی عرضه
می کردم نه گله و شکایتی را.
زل زده بودم به انگورهای روی ضریح و وارد
پی ویِ حضرت ابوتراب شده بودم.با آمدن و نشستن روحانی ای کنارم حواسم پرت شد.سلامی کرد،و بدون نگاه کردن به چهره اش سلامی کردم.آقایی همراه داشت،از همان دست مردانی که وقتی دو زانو نشست جلوی من،زاویه ی نگاهم کلا به ضریح محو شد،از همان مردانی که بخاطر قد بلند و هیکل چهارشانه یشان،بهترین گریزبرای روضه های روز تاسوعا هستند!
آقای چهارشانه هر چند دقیقه یک بار به سمت راست گردش میکرد و روحانی سید را رصد میکرد و بلافاصله با گردش صد و هشتاد درجه ای گردنش به سمت چپ ،من را.
بعد از چند بار تکرار با نگاهم گلایه ام را بهش رساندم!
سید روحانی همچنان مشغول نماز بود.گاهی هم بین دو نماز،ازنماز شب هایش جواب التماس دعا گفتن برخی از زائران را،با روی خوش می داد.روی خوشی که من فقط از روی لحنش متوجه اش می شدم..
صدای قرآن حرم،نزدیک بودن اذان صبح را به گوش همه رساند.
سرم پایین بود.دست گرمی به روی شانه ام نشست.
+منم دعا کن
بالاخره چرخیدم طرفش.سیدی خوش سیما بود،ازهمان لبخند هایی همراه داشت که طعم وانیل می دهند،و محاسنی داشت که به رنگ آسمان بین الطوعین بود.
دستی روی زانوی سمت چپش قرار دادم و گفتم:محتاج دعاییم آقا سید.شما باید برای ما دعا کنید.
دوباره برگشتم به تنظیمات همان زاویه ی قبل،اما ذهنم هنوز روی صورت سید کنار دستم بود.خدایا چقدر این آدم را می شناسم.کجا دیدمش.اصلا انگار همین دیروز بوده که دیدمش.چقدر صدایش آشناست.نکند او مرا شناخته باشد و من هنوز نشناخته باشمش.
روحانی های سیدی که می شناختم در سرم شروع به رژه رفتن کردند.اما،هیچ کدام،سید کناری من نبودند.
همچنان در حال جستجو در فولدرهای ذهنم بودم و خاک یاد بعضی از آدم ها را کنار ضریح حضرت ابوتراب می گرفتم که از دور صدایی خیلی آرام به گوشم رسید:عه..رییسیه..ابراهیم رییسیه.
با همه ی سرعت چرخیدم به طرف آقا سید روحانی.خودش بود.سید ابراهیم رییسی.
سرش پایین و مشغول ذکر گفتن بود.
بعد از مدتی که سر بلند کرد،دوباره دستی روی زانویش قرار دادم و گفتم:حاج اقا ارادت،شرمنده ام،ببخشید به جا نیاوردم.با همان لبخند،دستش را روی دستم گذاشت و گفت:بزرگوارید آقاجان،بزرگوارید.شما ببخشید که مزاحم زیارتتان شدیم.
عرق شرم،مثل شبنم های روی پارچ خاک شیر،روی پیشانی ام جایشان را پیدا کردند.
با صدای اشهد ان علی ولی الله بلند شدم که به نماز جمات صبح برسم.سید روحانی،به همراه آقای محافظی که جلوی من نشسته بود هم بلند شدند.از زیر ایوان طلا خارج شدیم و کم کم زائران،می آمدند و دستی به سید روحانی می دادند و عرض ادبی می کردند.
سید در حلقه ی پنج شش زائر محاصره شده بود.
زائری پرسید:اقای رییسی،حق شما بود،چرا اینجوری شد؟
سید روحانی باز با همان لبخند پاسخش را داد که:انشالله خیر است،راضی ام به رضای خدا.
خدا می داند که سر نرساندن تعرفه ها چقدر نا حقی شد!
رسیدیم زیر گلدسته ی سمت راست حرم، دستی به سید روحانی دادم برای خداحافظی و گفتم:حاج آقا به خوب جایی پناه آورده اید.آبروی شما را امام رضا داده.نوکری امام رضا بالاترین جایگاه است که شما دارید.
ادامه👇🏼👇🏼👇🏼
بغض خفیفی مهمان صدایش شد و گفت:الحمدالله.من افتخارم نوکری امام رضاست.گلایه زیاد است،اما برای مصلحت نظام صلاح به حرف زدن نیست.حتی به حضرت آقا هم حرفی نزدم که باعث اذیت ایشان نشود.خدا ناظر برهمه چیز بود.آمده ام گلایه ام را محضر امیرالمومنین کنم.
شانه اش را بوسیدم و ازهم جدا شدیم وتمام.
این اولین و آخرین دیدار من با سید ابراهیم بود که دربهترین جای دنیا رقم خورد.
****
از آن روزها بالای هفت سال می گذرد.
آقا سید ابراهیم،خبررسیده که رفته بوده اید سَدی را افتتاح کنید.
رفته بوده اید سقایی کنید و راهی بگشایید و برای مردمتان آبی برسانید.اما.........
آقای سید ابراهیم،شما همیشه می گفتید آمده اید باری از روی دوش مردم بردارید،اما امروز صبح،از تبریز به قم،از قم به تهران،از تهران به مشهد،روی دوش مردم بوده اید.حواستان هست آقا سید!صدای من را میشنوید اقا سید؟آقا سید ابراهیم،شما مهمان امام رضا شدید و چه عاقبتی قشنگ تر از اینکه خادم امام رضا،ایام ولادت آقایش،مهمان آغوش آقایش شود.
الحق که بعضی از رفتن ها شاه کلید دارد.برای اهلش است.جنس پشت ویترین می شود.
حسرت و بغضی می شود برای بعضی ها.از همان بغض ها که انگار،خِشتی خیس خورده در گلوی آدم جا خوش می کند و راه نفس را می بندد.
راستش من دیگر توان نوشتن ندارم.من دیگر حتی رمق روضه خواندن هم ندارم،خودتان زحمت گریز سقای دشت کربلا را بکشید.خودتان برای خودتان ای اهل حرم دم بگیرید.ما یادمان نمی رود که علی اکبری سوار بالگرد شد و علی اصغری به دوش مردم رفت.
من هم گلایه هایم را میگذارم برای رسیدن به حرم امیرالمومنین،به این امید که روزی برای وطنم،برای مردمم،بسوزم و اربااربا بشوم.مثل شما و مثل جد غریب شما،مثل همان آقایی که امام رضا فرمود:
یابن شبیب،ان کنت باکیا لشی،فابک للحسین
همین...
✍ #نادر_حاجی_زاده
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
مَسنَد عزّت
زافتادگی به مَسند عزّت رسیده است
یوسف کُنَد چگونه فراموش، چاه را
چیزی شبیه داستان بود. سالهاست روایت تواضع و فروتنی را خوانده ام و شرح دادهام، ولی در یکی از روزهای سال 1402 فروتنی برای من در قامت یک مرد تجسم یافت. روز پنجشنبه چندبار عنوان شماره خصوصی روی گوشی ام افتاد و جواب ندادم. پیامکی کوتاه از شماره ای دیگر ارسال کردند که : «.....، موسوی هستم فرمانده یگان حفاظت رئیس جمهور». تماس گرفتم و گفتند آقای رئیس جمهور می خواهد شما را ببیند.گفتم قم هستم. گفتند رییس جمهور فردا قم می آید. از آنجا که در رسانه ها سفر ایشان اعلام نشده بود، کمی تعجب کردم. گفتم خبر می دهم. با یکی از دوستان مطلع تماس گرفتم، ایشان شهید موسوی را می شناخت و از تماس مطمئن شدم. روز جمعه ساعت 8.30 صبح به آدرسی که در قم فرستاده بودند، رفتم. خیابان و کوچه ای بسته نبود. تعجبم بیشتر شد. ولی به محض توقف ، یکی از محافظان بیرون آمد و مرا به داخل ساختمان راهنمایی کرد. وارد اتاق شدم و روی مبلی در پایین اتاق نشستم. سردار شهید موسوی آمد و از من خواست روی مبلی در بالای اتاق بنشینم. ابتدا مقاومت کردم ولی گفت رئیس جمهور ناراحت می شود. به ناچار در بالای اتاق نشستم. پس از چند دقیقه خانم دکتر علم الهدی و دو دختر بزرگوار رئیس جمهور آمدند و بعد از آن هم آقای رئیسی تشریف آوردند. صمیمانه روبوسی کردیم و در مبل کناری نشست. آیت الله رئیسی خیلی ساده و طلبگی به من فرمود: خانواده از نهج البلاغه شما تعریف میکنند، آمده ام تا از نهج البلاغه برایم بگویی. من شوک زده شدم. آیت الله رئیسی ، رئیس جمهور بود. از من بزرگتر بود، نماینده خبرگان بود و فقیه شناخته میشد. من طلبه ای ساده در گوشه ای از شهر قم . نه رسانه ای بودم و نه شهرتی داشتم . آن جلسه یک ساعت و نیم طول کشید. آنچه از فقرات نهج البلاغه در باره مدیریت و حکومت در ذهن داشتم میگفتم. طبیعی است که گاه لحن انتقادی میشد . ایشان هم خیلی با علاقه گوش میکرد و گاهی آیه ای از قرآن میخواند و عملا مباحثه شکل میگرفت . در پایان دیدار خواستند چنین جلسه ای هر از گاهی تشکیل شود. خانم دکتر علم الهدی همان روز به من تاکید کردند که حاج آقا خیلی کار میکنند و استراحتی ندارند ولی دلخوشی و علاقمندی شان همین مباحث قرآن و نهج البلاغه است.
آخرین بار اوایل اردیبهشت ماه 1403 بود که از دفتر مقام معظم رهبری در قم تماس گرفتند و برای نشستی با حضور رئیس جمهور دعوت کردند. آخرین سفر استانی رئیس جمهور به قم بود. آقای رئیسی از صبح دیدار عمومی و جلسات مختلف داشت و ساعت 22.30 به دفتر آیت الله خامنه ای آمد. استادانی که دعوت شده بودند ، استادان درس خارج و برخی چهرههای معروف حوزوی بودند. سی یا چهل نفر بیشتر نبودند و در این میان کمترین بنده بودم که نمی دانم چرا دعوت شده بودم. رئیسی واقعا خستگی را نمیشناخت. تا 30 دقیقه بامداد ، نقدهای استادان حوزه را شنید و با صبر و حوصله پاسخ گفت و آنگاه فرمود: من خسته نیستم و تا هر وقت شما بخواهید اینجا نشسته ام و گفتگو میکنم.
برای من این دیدارها درسها داشت: عشق به نهج البلاغه، فروتنی، خانواده دوستی، اهتمام به تربیت خانواده در هر مرتبه و مقامی، تشویق افراد گمنام و علاقه مند به نهج البلاغه، صبر و تحمل فراوان.
ای کاش اخلاق او را زودتر میشناختم و جلوهای از سخنان امیرمؤمنان علیه السلام را در رفتار او تماشا میکردم: «هیچ شرافت و جایگاه اجتماعی مانند فروتنی نیست. 📚نهج البلاغه/حکمت 113». و یا این جمله منسوب به امیر مؤمنان علیه السلام: «آنگاه كه انسان بزرگى، به فهم و دانايى برسد، تواضع مىكند. 📚غررالحکم/حدیث 4048»
رضوان خدا بر تو باد که تواضع را آبرو دادی و با رفتارت ما را به تفسیر جملات نهج البلاغه رهنمون شدی.
۳ خرداد 1403
✍ #احمد_غلامعلی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@drgholamali
خانههای چادری
قدیمترها توی خانهی مامان، پشتیهای یادگار بابامحمد از پشتیهای دیگر یک سر و گردن بالاتر بودند. فقط هم بخاطر قالیچههای دستباف خودبابامحمد که وقتی لوزیلوزیهایشان را میبافت، هنوز آسم و سِل، یادگار سالهای قالیبافی، از پا درش نیاورده بود.
خانه که میساختیم پشتیهای بابامحمد را اجازه نداشتیم دست بزنیم. مبل که آمد پشتیهای درب و داغانشده از خانه رفتند و بساط خانهسازی ما هم برچیده شد.
سالها گذشته و پشتیهای بابامحمد هنوز تکیهشان به دیوارهاست.
مامان به جای اینکه با نوههای دهه هشتادی و نودی و هزار و چهارصدیاش سر برنداشتن محبوبترینهای زندگیاش درنیفتد، یک چادر مسافرتی بزرگ ولی با طرح بچگانه گذاشته گوشهی حال. از در که تو میرویم بچهها میچپند توی چادر.
میخورند، میپاشند، بازی میکنند و حتی گاهی همان تو میخوابند. زیر سایهی سقف. کنار میز گلدانهای سبز و قشنگ. روبروی پنجرهی کولر که توی چادر گرمشان هم نشود.
صدای خندهشان پیچیده بود توی گوشم. صفحهی تلفنم را که باز کردم چادرهایی دیدم که زیر نورآفتاب قدعلم کرده بودند. روی زمین گرم و خاکی. تازه آفتاب پایین رفته بود و خنکی هوا جرئت کرده بود لای موهای بچههای رفح بپیچد که شعلههای آتش وسط چادرهایشان افتاد. حتی فرصت فرار هم پیدا نکردند.
وسط بازیهای کودکانهشان سوختند. جوری که حتی به یک وجب خاک و نیممتر کفن هم نیازی نداشته باشند.
صدای خنده هنوز از توی چادری که کیتیهای رویش به من زل زدهاند، میآید.
بوی امنیت از در و دیوار خانهی پدری میپاشد. غم و درد سوختن چادرها در رفح نمیگذارد دیگر از خندههای کودکانه لذت ببرم. انگار وسط قهقههها صدای جیغ و فریاد از سوختنها به گوشم میرسد.
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#رفح
#برای_انسانیت
@khatterevayat
تشییع پیکر فرمانده قبلی بود .
درست ساعت 2بعد از ظهر.
آن روز هم خیابان داشت از آدم های سیاه پوش می ترکید.
کیپ تا کیپ.
خالکوب زن ها و مشتی ها و ریشوها همگی میدان دار بودند.
این دفعه هم، همه جور قماشی دلشان لرزیده بود . آن روز عین لشکری که جسد فرمانده پیروز جنگش را به خاک می سپارد، قهرمان وار برای کل دنیا قیافه می گرفتیم. پیراهن عثمانش می کردیم و می کوبیدیمش توی سر سربازان آدمخوار دشمن.
باد می انداختیم توی غبغب.
مکتب فرمانده را برای عالم تند تند صادر می کردیم.
شعارهای یکدست و کت و کلفتمان را عین تف می انداختیم وسط ریخت بی ریختشان.
لشکری که از آشپزش تا سردارش روی یک خط بودند آرمانشان پیروزی بود ولاغیر.
امروز هم خیابان سر ریز شده بود از آدم. رفته بودیم پیکر سرد و سوخته ی فرمانده ای دیگر را به دامن خاک دو دستی تقدیم کنیم.
فرمانده مزبور، چندساعتی بود گم شده بود توی روزگار بی کسی.
تازه لشکر یادش افتاد فرمانده داشته.
فرمانده له شده بود توی خاکریزش.سوخته بود زیر آتش خروارها نامه ی بدبختی و فقر و ظلم.
از امیر و وزیر لشکر تا سرآشپز و دربان می گشتیم دنبال فرمانده.
خاکریزش خالی بود.سایه اش کم شده بود از سر ما.
حالا خیابان شلوغ بود.فریاد می زدیم. شعارهای گنده تر از دهانمان می دادیم. سرمان پایین بود. دستمان توی دست فرمانده نبود تا روز آخر.غر زده بودیم به جانش.همه تقصیر ها را انداخته بودیم گردنش.طلبکار بودیم. هر جا کم آورده بودبم جلوی چشمهای پر سوال زن و بچه بد و بیراه حواله اش داده بودیم.
حالا که رفت تازه حالی مان شد چه وزنه ای بود در این معرکه.
حالا سرمان پایین بود.فریاد بر سر خودمان می کشیدیم. تف توی قیافه ناشکر خودمان می انداختیم.جلوی دشمن هم سرافکنده بودیم انگار. حتی نشناخته بودیمش که با آرمانش همراه شویم. تنها بود.
این تشییع پیکر فرمانده نبود، تشییع جسدهای وارفته ی خودمان بود وقتی مردانگی هایش را صدا و سیما زد وسط مغز قفل شده مان.
عزای عمومی، عزای کم کاری های خودمان بود.
دیر شده و کاری از هیچ کدام ما بر نمی آید.
فرمانده هان دیگری گوشه کنار لشکر قد علم کرده اند تا تیر های نانجیبان، دامان لشکر را ناپاک نکند.
فرصت ها نسخه ی دومی ندارند.
والسلام
✍ #نرگس_اسدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
مشارکت در انتخابات
در روزهای تبلیغات انتخابات ۱۴۰۰ بخاطر صدمهای که دولت تدبیر وامید، به امید مردم زد، نگران پایین بودن مشارکت بودیم. قانع کردن مردم برای رای دادن سخت بود. اولین تجربه فعالیت انتخاباتی را با حضور در ستاد آقای رئیسی تجربه کردم.
هر کاری به فکرمان میرسید، انجام میدادیم. رئیسی گفته بود قصد پرداخت مخارج سنگین تبلیغات را ندارد، ما هم برای ستاد مردمی خانه به خانه رفتیم و فرش، سماور وظروف پذیرایی جمع کردیم. از مدارس و خانهی قرآن صندلی و میز و...آوردیم. محل ستاد را هم مسئولین ستاد انتخاباتی استان در اختیار قرار دادند.
آن روزها مصادف با دههی کرامت بود. دختران جوان هدیههای کوچک با دعوتنامه برای مشارکت در انتخابات درست کرده بودند و در خیابانها به عابرین میدادند. طلبههای خانم به روستاها و محلات میرفتند و کوچه به کوچه در خانهها را میزدند تا مردم را به انتخابات دعوت کنند.
بسیجیها در پارکها یا مسیرهای شلوغ تریبون آزاد میگذاشتند. ما هم در پارک محله و هم حسینهیمان جشن دههی کرامت با جاشنی دعوت به مشارکت در انتخابات، گذاشتیم.
خواهرم میگفت با وجودیکه همسایههایمان را در کوچهی عریض و طویل ابوذر۳۹ نمیشناختم، اما در تکتک خانهها را زدم و بعد از معرفی و احوالپرسی در یک گفتگوی کوتاه قرار دیدار سر صندوق رای را با آنها گذاشتم.
دوست فعال سیاسی و شناخته شدهام که بسیار متمکن هم هست، علاوه بر رفتن به روستاهای دورافتاده و محروم و دیدار با بزرگان و مولویهای ترکمن و سخنرانی برای مردم، قسم میخورد که به آپاراتیها و مکانیکیهای جرجان در اول گرگان رفته و تکتکشان را دعوت کرده بیایند و رای بدهند.
خلاصه هر کاری بلد بودیم انجام دادیم، تا حتی شده یکنفر بیشتر پای صندوق بیاید. ولی خدایی آنقدر جو سنگین بود و مردم ناامید و خسته که همانموقع و در همانروزها، بارها و بارها گفتم این مردم را نه ما، که نیرویی خدایی و امامزمان(عج) پای کار آورد و آخر رئیسی با کنار رفتن جلیلی بخاطر تاکید آقا بر پشتوانهی رای بیشتر مردمی، رای آورد. رئیسی این را هم گفته بود، که خودش را وامدار افراد در ستادها نمیداند، یعنی کار ستاد تبلیغاتیاش باید برای رضای خدا باشد و فعالین انتظار پست و مقام و التفات خاص نداشته باشند.
در این سهسال همیشه در تمام لحظات دعا، دعایش میکردم و حتی به بچههایم و دیگران سفارش میکردم که دعایش کنند.
خیلیها، حتی آنهاکه به او رای داده بودند هم کم صبری میکردند و دائم زبانشان به اعتراض باز بود. هرچه میگفتم اینهمه تلاش و زحمت شبانهروزی این مرد را ببینید، باز میگفتند چه فایده!! ما در زندگی و سفرهی مان چیزی احساس نمیکنیم.
آه که یاس و دلسردی دولت تدبیر و امید هنوز بر جان مردم حکمفرما بود. عجیب اینکه زبان شماتت و سرزنش رئیس و وزرا و حامیان آن دولت همچنان دراز با نیش و کنایه بود.
اما این شهادت هم گزارش سهسال کار شبانهروزی را آشکار و هم ناامیدی را کم کرد. دیگر نیاز نیست خانه به خانه مردم را دعوت کنیم. حالا مردم خودشان شوق دارند تا کسی مثل رئیسی را انتخاب کنند.
خداوند تورا با اولیاء و خوبانش محشور کند که هم زندگی و هم شهادتت مایهی برکت بود و هست.
✍ #موسوی_پارسایی
#خط_روایت
#انتخابات
#ادامه_راه
@khatterevayat
ما اکثریت بیتفاوت
من به این یک هفته نیاز داشتم.
یک هفته ماراتن وار که هر روز توی کوچه و خیابان و تلوزیون و هر رسانه ای که دریچه چشمم به رویش باز شد
عکست را ببینم.
توی خانه با اصراری عجیب زل بزنم به فیلم های آرشیوی که نمیدانم توی کدام پستوی مصلحتی صدا و سیما برای این روزها کنار گذاشته بودند.
اما
باید اعتراف کنم.
تا چند روز یک قطره اشک نریختم. حتی حالا که این روایت را مینویسم چشمانم تر نیست. برعکس هر شهید دیگری در این سطح که بغض رفتنش بیخ گلویم را میچسبید و تا گلوله های اشکم خالی نمیشد آرام نمیگرفتم.
شاید حجم شوک رفتنت زیاد بود. اینکه یک روز صبح بروی و برنگردی برایم عادی نبود. شبیه آنهایی که یک دفعه عزیزی را از دست میدهند بدون هیچ مقدمه ای. حس نمیکردم رییس جمهور هم دارد یک جایی میجنگد و باید گاهی وقت ها نگرانش باشم. اینکه تفنگی که روی دوشش نبود را ببینم و بفهمم به وسعت ایران میجنگد نه یک منطقه توی بلندی های جولان یا...
تا روز سوم اشک نریختم.
اینکه یک آدم سیاسی بودی بی تاثیر نبود. من از همان دسته آدم های خسته ای بودم که بعد از انداختن اسمت توی صندوق رای ۱۴۰۰ ارتباطم را با جهان سیاست کاملا قطع کردم.
کاری که شاید نصف جمعیت رای دهنده ایران انجام میدهند و مرغ مقلد روح من هم پشت سرشان راه افتاد.
از ۱۴۰۰ دچار یک جور خستگی سیاسی عجیب بودم و هستم که شاید مقصرش سیاسی های قبل از تو یا همراه تو بودند و هستند.
بعد از انداختن رای، آقاسید
سه سال نه دقیق پیگیر شما بودم
نه حتی دنبالت میکردم. حتی نمیدانستم هر هفته سفر استانی داشتی.
شاید شبیه همان نصف بیشتر...
شاید این آفت که شبیه اکثریت باشم برایم عادی شده.
روز اول و دوم گذشت. و چشم هایم هیچ واکنش احساسی و حتی معقولی نشان نداد.
توی خودم دنبال دلیل بودم.
بعد روز سوم رسید و تابوت پرچم پیچ شده ات زیر بیرق آمده ام ای شاه پناهم بده راه افتاد سمت حرم. چشم هایم چسبیده بود به صفحه تلوزیون و مقاومت میکرد برایت اشک بریزد.
قفل شده بودم روی جمعیتی که دور و برت میچرخیدند.
شاید مثل من عذاب وجدان این سه سال گریبان گردنشان را گرفته و آورده بود پیش تابوت.
بعد چشم هایم جوشید و قطره های اشک صورتم را خیس کرد. انگار باید گوشه حرم خاکت میکردند تا باور کنم دیگر تو را نداریم.
تو که اولین رای ریاست جمهوری من بودی و باید بیشتر از این ها دوستت میداشتم،پیگیرت میشدم و برایت تلاش میکردم.
شاید رفتن تو تلنگر بود برای ما اکثریت بی تفاوتی که قفل اشک چشم هایمان برای امثال تو دیر باز میشود و از عالم سیاست خسته ایم.
...
✍ #فاطمهسادات_امامی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@Anne57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرهای ایرانی
پسرهای ایرانی
سفرههایی که هنوز آدم بزرگ می کند...
✍ #زینب_موسی
#خط_روایت
#انتخابات
https://eitaa.com/shoruq
بسمه تعالی
ته درهای بودم که بوی خون میداد. آسمان سیاه بود. زوهی گرگ ها را میشنیدم. صدای چرخ گاری نزدیک و نزدیک تر میشد. دراز کشیدم. گاریچی کیسهی توی گاری را کشید و از لبه پرتگاه پرت کرد. دوتا کیسه را پشت هم. کیسه های سفید قِل خوردند تا ته درهی خونی.
من جرات راه رفتن که هیچ جرات تکان خوردن هم نداشتم. یکی از کیسه ها کمی بعد تکان تکان میخورد. چشمانم درست میدید. از تویش جوانی بلند شد و آرام ایستاد. سر چرخاند. فکر کنم دنبال کیسهی همراهش بود. پیدایش که کرد صورت گذاشت روی کیسه وبوسیدش. نیم خیز بود. انگشت سبابهاش را تکان میداد. سرش مدام تکان میخورد. بلند شد. چند قدم دور شد. دوباره برگشت. چشمانش را با پشت دست مالید و این بار از میان کیسه های سفید خونی گذشت. میرفت و گاهی به پشت سرش نگاه میکرد. بعد قفسهی سینهاش تکان میخورد. بعدتر هم شانه هایش. دلش را نداشت برود.
میرفت که برگردد.
من تکان نمیخوردم. بوی خون شامهام را پر کرده بود. من دلش را نداشتم. جلو نرفتم.
بوی خون. جوی خون. صدای گرگ ها توی گوشم بود. بلند شدم و عقب، عقب رفتم. پایام گیر کرده به کیسهای سفید و خونی. خشک و سفت بود. مثل چوبی خشک. زمین خوردم. افتادم کنار همان مثل چوب خشک. رویش باز بود. خودم دیدم که کاسه ی سرش تراشیده بود. خالی بود. سرش درست مثل کاسه بود!!
اهریمن هوس مغز جوان کرده بود.
جوان رفت که برگردد.
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾نصر
*وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ «۱۳»صف
*بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می شود.۱
۱. صحیفهی امام
✍ #م_خسروی
#خط_روایت
#رفح
#برای_انسانیت
@khatterevayat
تلخ ترین وداع
قدم های تند مامان و نفس نفس زدن هایش عادی نبود. به بابا گفت:« از صبح زود رادیو داره قرآن پخش می کنه، می ترسم امام طوری شده باشه.»
چشم هایم را باز کردم. نشستم و گوش هایم را تیز کردم. صدای قرآن قطع نمی شد. سریع از جا پریدم. صورت رنگ پریده و هشتی شدن ابروهای مامان در کنار لرزش لبهایش نشان از اضطرار داشت. همه دور سفره صبحانه جمع شدیم. مقنعه ام را عقب کشیدم و لقمه ام را به زور جویدم. سکوت بود و اضطراب. خیره شدن نگاه ها به نقاط نامعلوم ،کج شدن سرها به سمت رادیو، باز ماندن دهان ها حاکی از انتظاری کشنده برای شنیدن خبر ساعت ۷ صبح بود.
ثانیه شمار هم دوست نداشت به حرکت ادامه بدهد. دینگ... دینگ... دینگ... . سخت ترین لحظه های نفس گیر زندگی بود. بالاخره خبر، پخش شد. « انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان ... »
دیگر هق هق گریه ها نگذاشت تا خبرِ به ملکوت رفتن تمام امید و هستی مان را بشنویم. سیزده ساله بودم. عشق امام در بند بند وجودم جاری بود. وحشت بی کسی و بی پناهی در وجودمان بی داد می کرد. طاقت نیاوردیم. به محض انتقال پیکر مطهر امام به مصلی، خودمان را به آن جا رساندیم. من امام را ندیده بودم، از دور دستم را به سمتش دراز کردم و ضجّه زدم:« امااااام چرا ما رو تنها گذاشتی...» گریه امان نمی داد تا کلمات از گلو بیرون بریزند. گویی صحرای محشر بود. هر کس خودش بود و امامش. درد دل ها شنیدنی بود و جانسوز. امام، امام گفتن های فرزندان شهدا از همه جانسوز تر.
اماما چه کردی با دل ها که داغ رفتنت تمام ناشدنی است.
✍ #مریم_غلامی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
مشکیِ خیلی عمیق
دقیقا ۱۸ روز از تولد ۴سالگیام گذشته بود که مامان آمد توی اتاقم و چند بار با هول تکرار کرد «فاطمه بیدار شو امام خمینی فوت کرده».
مامان با لباسِ مشکی -لباسِ مشکیِ خیلی عمیق- جلویم ایستاده بود. دستم را به نردههای قهوهایسوختهی تختم گرفتم، بلند شدم و با بیحوصلگی پرسیدم:
-امام خمینی کیه؟
مامان داشت تلاش میکرد خواهرم را که از خواب پریده بود آرام کند و همزمان دنبال جایگزینی برای «امام خمینی» میگشت:
-رهبر ایران.
با این پاسخ، چیزی در من تغییر نکرد. من همانقدر که نمیدانستم امام خمینی کیست، همانقدر هم نمیدانستم رهبر ایران یعنی چه. درواقع ایرانش را میفهمیدم اما رهبر را نه. فقط توانستم حدس بزنم حتما آدم خیلی خوبی بوده که مامان از فوتش اینقدر ناراحت است و چشمهایش قرمز شده. قرمز درست مثل وقتهایی که خواهرم گریه میکرد.
من از ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ فقط همین ۳ چیز را -خیلی واضح- یادم است: رنگِ مشکیِ عمیقِ لباسِ مامان، نردههای قهوهایسوختهی تختم، صدای گریه خواهر ۷ماههام.
و این تجربه زیسته آنقدری پروپیمان نیست که بشود از تویش داستان یا روایت یا جستار درآورد. فقط میتوانم هرسال همین موقعها دست هر سه تایشان را بگیرم و بیاورم بگذارمشان جلوی رویم، خوب نگاهشان کنم و یاد خودم بیاورم اولین مواجههام با نام خمینی، چقدر پررنگ بود و عمیق. بعدش هم به این فکر کنم که دنیا، چقدر به آقا سید روحالله بدهکار است و کارِ ما برای رسیدن به نامش و راهش چقدر سخت.
۱۴/خرداد/۱۴۰۳
✍ #فاطمه_افضلی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
@baahaarnaranj
وسط کانال گردی هایمان روی شبکه مستند می ایستیم . شما انجا هنوز زنده اید.مردی موقع خم و راست شدنتان بر سجاده پهن شده کنار تخت، کیسه خون را هماهنگ با شما جا به جا میکند.ذهن علوم آزمایشگاهی خوانده ام میرود سمت عدد هموگلوبینتان. مگر چند بوده که کیسه خون لازم شده اید؟بعد ۳۵ سال که دیگر شما حیات زمینی ندارید نگران عدد هموگلوبینتان شده ام؟! مضحک است.انچه بر ذهنم گذشته را به زبان بیاورم گمان میکنند مغزم پاره آجر برداشته.
من که شما را خوب نمیشناسم.گوشم برای شنیدن حرف هایتان تیز نبوده.در زمانه شما نزیسته ام.هم نفس دم مسیحاییتان نبوده ام
سعی میکنم شما را در کودکیم بیابم.جز قاب عکس بالای تخته های کلاسمان، صفحه ی اول کتاب هایمان که شما به ما امید بسته بودید و میخندید .دیگر از شما خاطره ای ندارم.
پس این محبتی که از شما به دل دارم از کجا آمده.انقدر قلب صاف و صیقلی هم نداشته ام که بگذارم پای محبتی سرخ که از قلب عارف سرریز میشود و به ظرف قلب های زلال شیشه ای میریزد و سرخیش جان دوباره میدهد بهشان.
شاید اولین مواجهه با شما در نوجوانی بود که ارمیای امیرخانی را خواندم.اخر داستان که ارمیا زیر دست و پای جمعیت تشییع کننده تان له میشود برایم تکان دهنده بود.
مستند رسیده به مراسم تشییع تان.به سیل جمعیتی که تدفینتان را ناممکن میکند.
حالا صورت من هم خیس است.بی تعارف آقا روح الله، بیشتر از آنکه غم نبودنتان صورتم را خیس کرده باشد.سرگشتگی و حیرانی مردم در تصویر است که دلم را بیتاب میکند.
من دل دیدن اشک مردم را ندارم.شما هم نداشتید.حتما از ان بالا ،حالا که دیگر محدود به جسمی نیستید همه ی این جمعیت ده میلیونی را به آغوش کشیده اید و تسلی خاطرشان داده اید.
آقا روح الله،شما را به اندازه سه دیدار به پایان نیامده نادر ابراهیمی میشناسم بعید میدانم دو جلد عرض ارادت نادرخان این سوز را به دلم انداخته باشد
شاید دلی که به حواریونت دادم به ان تکه قبرهایی که تنها نشانشان فرزند تو بودن است.
بعد ۳۵ سال از پروازت به بهشت نگران عدد هموگلوبینت میکندم.
۱۴/۳/۱۴۰۳
✍ #آرنوش_بصیریپور
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
یتیمی در غربت
باورش سخت بود و سنگین . اسیری خودش درد بزرگی بود حالا اگر یتیمی را هم به آن اضافه کنی ببین چه میشود! بعضی از بچه ها ساعت ها بود که زانو ها را بغل گرفته بودند و اشک میریختند. عراقی ها خودشان را از دیدِ بچه ها دور کرده بودند .سابقه نداشت نگهبان ها بین بچه ها نباشند! گویی دستور داشتند که اسرا را چند روزی به حال خودشان رها کنند .
از وقتی خبر ارتحال امام را از زبانِ معروف - گروهبان عراقی- شنیده بودیم چند ساعتی گذشته بود. نمی دانستیم باید چکار کنیم . بچه ها دور تا دور آسایشگاه قنبرک زده بودند و مات و مبهوت ناله میکردند. آن شب را با هر مصیبتی بود صبح کردیم .
هوا که روشن شد با چند تا از بچه ها صحبت کردم .همه میگفتند باید کاری کرد .بلاخره قرار شد بعد از ظهر برنامه ای داخل آسایشگاه داشته باشیم .
ساعت پنج عصر مراسم را شروع کردیم . غفار شعبانی چند آیه تلاوت کرد و فاتحه ای نثار امام .بعد از آن من بلند شدم . تسلیت گفتم و صحبتم را با حدیث نبوی شروع کردم :
قال رسول الله صلی الله علیه و آله علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل
بیست دقیقه ای پیرامون ویژگی های امام صحبت کردم .از ساده زیستی امام تا قاطعیت در عمل و از عرفان امام تا شجاعت او و از اخلاص و مردمی بودن امام ، هرچه بلد بودم گفتم و بچه ها بی صدا باریدند. اواخر صحبت هام بود که نگهبان عراقی از پشت پنجره نهیب زد. حسابی جا خوردیم .
سلام بود ، درجه دارِ استخبارات ، استخباراتی ها را از رنگ کلاهشان میشناختیم. کلاهش مشکی بود. خودش را به نرده های پنجره چسباند و سراغ مترجم را گرفت.
- خدایا این دیگه کجا بود؟!
همه ی بچه ها ایستادند .این قانون اردوگاه بود.وقتی نگهبان با شما حرف میزند باید خبردار بایستید و به او گوش بدید.
سلام بعد از کلی داد و بیداد و فحاشی، چهره در هم کشید و با انگشت بطرفم نشانه رفت.مکثی طولانی کرد و بعد با صدای خش دارش داد زد : تو ، بیا بیرون ، یالله بسرعه .
خودم را به خدا سپردم .دمپایی ام را پوشیدم و از آسایشگاه خارج شدم .بایدخودم را برای هر اتفاقی آماده می کردم ، توی دلم آیت الکرسی را می خواندم که خودم را مقابل سلام دیدم . پا کوبیدم و منتظر شدم تا چیزی بپرسد ،اما او بدون اینکه چیزی بپرسد چپ و راستم کرد. چندتا کشیده آبدار نثارم کرد . نشمردم ولی فکر کنم هفت هشت تایی شد. صدای ضربه های سیلی توی سرم پیچید.حالا سرم انگار از بدنم بزرگتر شده بود ، روی گردنم بند نمیشد ! به هر طرف که سرم متمایل میشد بدنم را هم با خودش می کشید. به زور خودم را نگه داشتم . نباید میافتادم. باید بایستم .نفسی کشیدم و توی صورت سلام ذل زدم .انگار داشت چیزی میگفت ! این را از حرکات دستهای درازش که با حرکات لب هایش هماهنگ شده بود و دهانش که تند تند باز و بسته میشد میفهمیدم. آب دهانم را که قورت دادم گوشهایم کمی باز شد .
پرسید : چه میگفتی ؟
- سیدی ، من مسئول حانوتم ، میپرسیدم بچه ها چی نیاز دارند .
دوباره پرسید: " چه میگفتی؟ "
گفتم : حانوت سیدی ، من مسئول حانوت .
کارِ مسئولِ حانوت این بود که نیازهای بچه ها را بپرسد و به ارشد آسایشگاه انتقال دهد تا او مایحتاج بچه ها را از مسئول حانوت اردوگاه خریداری کند .
نگهبان که حرفم را اصلا" باور نکرده بود به طرف پنجره برگشت و بلند بلند صدا زد : وین عربستانی ؟
صبری ،یکی از عرب زبان های آسایشگاه که آدم ترسویی هم بود بسرعت بیرون آمد و کنار من ایستاد و محکم پا کوبید.
-نعم سیدی؟
نگهبان پرسید این چه میگفت ؟
صبری ، بدون تامل گفت : سیدی ، های مسئول حانوت .
نگهبان با شک نگاهش کرد و زیر لب گفت : ولله تخاف - بخدا میترسی
و بعد با حالتی که انگار خلع سلاح شده باشد نگاهی به ما دو تا انداخت و با کف دست محکم به پشت کتفم زد و گفت : یالله. روح
نفس راحتی کشیدم . کف دستم را روی صورتم مالیدم و بطرف آسایشگاه برگشتم. توی دلم گفتم :
امام عزیزم ، این چندتا کشیده را فقط بخاطر خودت خوردم . ناقابله آقا . قبول کن .
وارد آسایشگاه شدم و نا خود آگاه لبخندی روی صورتم نشست . بچه ها یواش صلوات فرستادند و مراسم ادامه پیدا کرد .
✍ #سید_عبدالرحیم_موسوی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat