eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«نوزاد کوچولوی خانه ما» (مامان ۶ساله، ۳ساله، و ۱.۵ ماهه) با آغو آغو کردن شیر می‌خورد. معلوم است بادگلو دارد و شیر نمی‌خورد. کمی توی بغل راه می‌برم تا بادگلو بزند. در گهواره می‌گذارمش. آرام می‌شود، ولی نمی‌خوابد.😩 یک شب حدود یک ساعت فقط تکانش دادم که بخوابد. ولی نخوابید و متوجه شدم این روش جواب نمی‌دهد. می‌دانم گرسنه است و تا وقتی که تا نهایت حدش،😅 شیر نخورد و سیر نشود، نمی‌خوابد. شیرش می‌دهم. هنوز بادگلو دارد. دوباره فرایند تکرار می‌شود. توی بغلم خوابش می‌گیرد. اما می‌دانم تا بخواهم روی زمین بگذارمش، بیدار می‌شود. چندین بار فریب این خوابیدنش را خورده‌ام.😉 دوباره شیر می‌خورد. آنقدر که خوابش می‌برد. خدا را شکر. بادگلویش را می‌گیرم و درون گهواره می‌گذارم. تا بلند شوم و مسواک بزنم، دوباره بیدار می‌شود.🥲 گاهی با یک جیغ بنفش و گاهی صرفاً با باز کردن چشمانش و زل زدن به سقف. البته اگر کاری نکنم، به زودی آن هم مرحله به مرحله به گریهٔ شدید تبدیل می‌شود.🤦🏻‍♀️ معنای این بیدار شدن را زمان حسین یاد گرفته‌ام. بچه بادگلو دارد! حتی سر این یکی متوجه شده‌ام گاهی حتی کامل بیدار هم نمی‌شود و فقط توی خواب به خودش می‌پیچد.😓 بغلش می‌کنم و برای چندمین بار آروغش را می‌گیرم. اگر شیر کافی خورده باشد به امید خدا این دفعه دیگر می‌خوابد. وگرنه این فرایند باید ادامه پیدا کند. ساعت را نگاه می‌کنم. ۱۲ شب است. خدا را شکر امشب زودتر خوابیده است. چند روز قبل تا ۲.۵ نیمه شب بیدار بود. نگاهی به آشپزخانه می‌کنم. تعدادی ظرف مانده که دوست داشتم بشورم. ولی فردا هم روز خداست.😅 باید یادم باشد دفعهٔ بعد موهایم را قبل از در آغوش گرفتن نوزاد کوچکم ببندم. از بس لای انگشتان ظریفش گیر کردند که ریزش مو گرفتم. اصلاً فکر می‌کنم علت ریزش موی بعد زایمان چیزی جز این انگشتای کوچولو نیست.🤓😅 وای خدای من! گویا دارد دوباره بیدار می‌شود!😮 خدا را شکر این دفعه با تکان‌های گهواره دوباره می‌خوابد و خوابش سنگین می‌شود. الحمدلله که این گهواره را زمان حسین خریدیم. زمان محمد مجبور بودیم روی پا بخوابانیم. گاهی حس می‌کردم الان است که پاشنه‌های پایم فرش را سوراخ کند.🥲 الان خدا را شکر محمد و حتی حسین هم می‌توانن با این گهواره، یحیی کوچولو را آرام کنند. وقت‌هایی که دستم بند است، با «آقامحمد تاب تابش بده تا بیام»، نوزاد کوچولوی خانه دوباره خوابیده، یا حداقل تا رسیدن مامان، گریه‌هایش به تعویق افتاده است. متوجه نشدم کی خوابم برده است. ناگهان می‌بینم که یحیی‌به‌بغل نشسته خوابیده‌ام. کمی که فکر می‌کنم ساعت ۳ برای شیر برداشتمش و بعد از آن دیگر نفهمیدم چه شد. به خاطر نشسته خوابیدن بدنم درد گرفته. پسر کوچولو را زمین می‌گذارم. بیدار می‌شود و گریه می‌کند. دوباره شیرش می‌دهم و می‌گذارم بخوابد. فکر به اینکه که با کمی بزرگتر شدنش، شاید حدود چهار ماهگی، بتوانم همانطور خوابیده شیرش بدهم، لبخند به لبم می‌آورد. ساعت را نگاه می‌کنم. موقع نماز صبح است....❤️ پ.ن: باید اضافه کنم که الحمدلله بیشتر وقت‌ها از این شرایط اذیت نیستم. برخلاف زمان پسر اولم که خیلی اذیت بودم. حالا یا این بچه کم اذیت‌تر است، یا من پوست کلفت‌تر شده‌ام، نمی‌دانم.😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«عشق در یک نگاه» حکایت پروین و میرزا محمد است ... اما نه از آن عشق‌ها که چون در یک لحظه خلق شده، روزی هم در یک لحظه تمام شود، عشق پروین و میرزا خالص است، از اعماق وجود هر دو شکل گرفته و در قلب هر دو تا ابد حک شده که عاشق هم باشند ... «عشق هرگز نمی‌میرد» دو واحد درس شیرین عاشقی‌ست و چه خوب است پاس کردنش برای همه‌ی زوج‌ها در دوران عقد اجباری باشد! تا بیاموزند سخت‌ترین حادثه‌ها و تلخ‌ترین نیش و کنایه‌ها و غمناک‌ترین حوادث روزگار، تاثیری بر عاشق و معشوق حقیقی ندارند و هر کدام به نوعی محبت خالصانه‌ و عشق ناب بین آن دو را عمیق‌تر و قوی‌تر خواهند کرد، چرا که حتی مرگ هم نمی‌تواند عشق ناب و حقیقی را بگسلد هر چند به ظاهر میان عاشق و معشوق فراق رخ دهد ... آنقدر عشق پروین و میرزا شیرین و دوست‌داشتنی بود که در پایان کتاب از اعماق وجودم برای پروین غصه خوردم که عشقش را از دست داد و مطمئنم میرزا هم در آسمان‌ها منتظر آمدن پروین‌ش نشسته ... رحمت و رضوان الهی بر میرزا محمد سُلگی و سلام و درود خدا بر پروین بانوی میرزا ❤️ 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
‌ این ماه در پویش کتاب مادران شریف مشغول مطالعه‌ی کتاب هستیم. خاطرات خانم پروین سُلگی همسر جانباز شهید میرزا محمد سلگی که رهبر انقلاب سال ۹۵ در دیدار جمعی از نویسندگان و فعالان ادبیات کشور با اشاره به کتاب خاطرات خود میرزامحمد (آب هرگز نمی‌میرد) فرمودند: «واقعاً اگر ممکن بود برای من -که ممکن نیست- پامیشدم میرفتم همدان، دیدن این مرد؛ واقعاً! » پروین خانم و میرزا محمد خاطرات تلخ و شیرین و پرماجرایی با هم دارند که با قلم خوب و روان نویسنده به زیبایی به تصویر کشیده شده و کتاب رو خواندنی‌تر کرده. ✅ برای اطلاع از نحوه تهیه کتاب، شرکت در قرعه‌کشی و عضویت در گروه همخوانی کتاب، تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف: 👇 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab 🎁 در پایان ماه ۷ جایزه‌ی ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه تقدیم دوستانی میشه که کتاب رو کامل مطالعه کرده باشند. 😊 ❗️ضمنا این ماه دو تا کتاب رو با هم میخونیم 🤩 اگر دوست دارین بدونین کتاب دوم چی هست، بفرمایین اینجا: 👇 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«کی خسته ست؟! دشمن!» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) صبحانه و میان وعده‌هاشونو آماده کرده بودم برن مدرسه که دیدم بازم طاها رفت دستشویی... الهی بگردم😢 نمی‌خواد بری مدرسه. بمون که باید ببرمت دکتر. مثل امیرعلی مریض شدی... بعد از راهی کردن رضا و بابای بچه‌ها، محمد و زهرا رو بیدار کردم و صبحانه‌شون رو دادم. تندی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان. ساعت ۹:۳۰ اونجا بودیم. دکتر تا نیم ساعت دیگه میان دیگه؟! قاعدتاً... «ساعت ۱۰» تا ۱۰:۳۰ دیگه میان بله؟ احتمالاً... «ساعت‌ ۱۰:۳۰» ۱۱ چطور؟ حتماً...🤪 بالأخره اذان ظهر کارمون تموم شد. برگشتیم. و من باید روی دور تند یه غذای مقوی مناسب مریض می‌پختم. البته نه مثل این کدبانوهای باکلاس که پیشبند می‌بندن و تو آشپزخونه مشغول می‌شن تا طبخ کامل غذا😅 بلکه مثل توپ شیطونک، بین آشپزخونه و اتاق بچه‌ها و دستشویی و اتاق‌خواب برای تعويض پوشک و شیر دادن به امیرعلی و رسیدگی به آب‌بازی و شستن زهرا و پاسخگویی به سوالات و درخواست‌های محمد و طاها و پیگیری تاکسی اینترنتی برگشت رضا از مدرسه، در رفت و آمد بودم. بعد که غذاهاشونو دادم و نشستم تا این دو تا فندق آخری رو بخوابونم دیدم ای دل غافل زهرا خودشو خیس کرده.😕 دیدما طفلی می‌گه مامان جیش دارم! یادم رفت ببرمش.😣 فندق آخری رو سپردم فندق اولی تا زهرا رو ببرم دستشویی. که داد محمد در اومد! از اون فریادهای همسایه دم در بیار.😒 بازم با طاها دعواش شد... 😭 شب شد و بعد استقبال و یه کم شلوغ کاری بچه‌ها با باباشون و شام و خوابوندن بچه‌ها نشستم باهاش دو تا فنجون چای خوردیم. با انرژی و هیجان باهم صحبت می‌کردیم. انگار اول صبحه و اون روز با اون اوصاف بر من نگذشته!! خجستهٔ کی بودم من؟!! چند وقت قبلش هم رفته بودیم خرید یادم نبود ساک ببرم!! (مامان ۵ تا بچه؟!) محتویات پوشک امیرعلی چنان به بیرون درز کرد و چادر و لباسامو کثیف کرد، فکر کردم کار پهپاد انتحاری بوده!🤭🤦🏻‍♀️ شوهرم در کمال خونسردی رفت یه بسته پوشک گرفت و لباس بچه و کمک کرد چادرمو تمیز کنم... ایشونم خیلی خجسته شده، نه؟! 🤔 بله! اون شب راجع‌به مسائل منطقه صحبت می‌کردیم. و اخبار و اکاذیب و ادعاها و حجمه‌های رسانه‌ای و جنگ و جنگ و جنگ از همه مدل! اصلاً نشد بگم که امروز خیلی روز سختی بود برام. خجالت کشیدم! آخه هر روز هرطور شده سعی می‌کنم اون وسطا کانال‌های خبری رو مرور کنم تا یادم نره یه عده تو خط مقدم دارن با شیطان مبارزه می‌کنن، و من هم باید مبارزه کنم. تلاش جدی اونم به شکلی که خار چشم دشمن باشه! و برای خط مقدم همراه بچه‌ها دعا کنم. به خودم می‌گم آخه ای زن! به اینا هم می‌گن سختی؟! ای بنازم به استقامتت ای زن فلسطینی زن واقعی تویی بقیه اداتو درمیارن! قدرت اول دنیا مبهوت قدرت توست.❤️ حالا خیلی خوب می‌فهمم چه جوری مصیبت کربلا مصیبت‌های دیگه رو برای انسان کوچیک می‌کنه. و چطور بهش قدرت و انگیزه جهاد می‌ده. - بیکار نشین مادر صلوات بفرست واسه جبههٔ مقاومت. + مامان دارم بازی می‌کنم بیکار نیستم! - دستت مشغوله، دهنت که مشغول نیست!😌 سربازان فردا برای سربازان امروز! بفرست صلوات قشنگه روووووو واقعاً زندگی با رنگ جهاد چقدر زیباتره. ❤️ پ.ن: به لطف خدا هر هفته روضه خانگی داریم و دعای جوشن صغیر رو هم می‌خونیم. حتی با یه نفر از همسایه‌ها. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«سهم من از زندگی، یک خانهٔ نامرتب» (مامان ۵، ۳ساله و ۹ماهه) از شدت درد مچ و بازو خوابم نمی‌بره. می‌خوام بلند شم مسکن بخورم، اما همون‌جوری که دارم مچم رو پیچ و تاپ می‌دم، از هوش می‌رم تا نزدیکای لحظات ملکوتی طلوع آفتاب! 😔 بعد از نماز، تغذیهٔ دختر ارشد رو آماده می‌کنم و ناهار آقای همسر رو می‌دم دستشون. اگه طبق معمولِ نشدن‌ها، این دفعه بشه، چند صفحه کتاب می‌خونم تا دختر ارشد رو بیدار کنم و صبحانه بدم و راهی مدرسه کنم. ساعت ۸ شده.😱 کره توی یخچال نرفته و لیوان چایی از روی زمین پا نشده، که پسرک بیدار می‌شه. بیداری پسرک من رو زمین‌گیرتر از یه لاک‌پشت ۸۰ ساله می‌کنه.😓 آخه پسرم دوست نداره مامانش دست به سیاه و سفید بزنه.😎 با چشمای قشنگ و معصومش زل می‌زنه بهم و انگار می‌گه: - مگه من از این دنیا چی می‌خوام جز اینکه مامانم همیشه کنارم باشه؟🥹❤️ مادر پسری یک ساعتی می‌شینیم کنار هم و من با گوشی یا لپ‌تاپ یا کاغذ! تلاش‌های مذبوحانه‌ای برای انجام کارام می‌کنم. تا یک ساعت بعدش که صاحابش بیدار شه😅 و دیگه کار تعطیل بشه! دختر کوچولو، صاحاب گوشی و لپ‌تاپ رو عرض می‌کنم!☹️ از کمردرد و دست‌درد ترجیح می‌دم پسرک رو بغل نکنم و چاردست‌وپا می‌رم سمت آشپزخونه که سانس دوم صبحانه رو آماده کنم. و البته این تنها راهیه که می‌تونم کمی ازش فاصله بگیرم. چون به محض اینکه تغییر ارتفاع می‌دم یا می‌پیچم پشت کابینتا و از دایرهٔ دیدش خارج می‌شم می‌زنه زیر گریه.🫣 با هق‌هق خودشو می‌رسونه به آشپزخونه. می‌نشونمش کنارم، جلوی کابینت وسایل نشکستنی و یه چیزایی می‌ذارم جلوش. ولی تمایلی نداره چشم از من برداره. اماااا چشمای خواهر کوچولو برق می‌زنه از دیدن کابینت پر از ظرفای رنگی.😍 دو طبقه ریز و درشتِ کابینت رو کامل جارو می‌کنه و می‌ریزه کف آشپزخونه تا داداشی راحت‌تر بازی کنه.🥴 - مامان فقط بگو چرااا؟؟😞 + می‌خواستم داداش راحت‌تر بازی کنه.😊 البته ترفندش جواب می‌ده. تا من بتونم دقایقی از پسرک فاصله بگیرم و دختر کوچولو رو ببرم دستشویی. چیزی نمی‌گذره که دختر ارشد از مدرسه برمی‌گرده. به سختی فقط می‌تونم سفرهٔ ناهار رو پهن کنم، چند ماهی می‌شه که تو خونهٔ ما همه چی فقط پهن می‌شه و امکان جمع شدن چیزها خیلی کم شده!😅😩 خب خداروشکر ساعت خواب پسرک فرا رسید و می‌تونم دمی بیاسایم.🥳 دخترها تو اتاقشون مشغول بازی هستن. ۲ دقیقه گذشته که دعواشون شروع می‌شه.🤦🏻‍♀️ ۴ دقیقه گذشته که دعوا اوج می‌گیره و به جیغ و گریه تبدیل می‌شه. خدایا نیان پیش من!😵‍💫 ۶ دقیقه گذشته که دیگه صدایی نمیاد، هووووف به خیر گذشت.😮‍💨 ۸ دقیقه گذشته که پسرک خوابش برده و من می‌رم سراغی از دخترا بگیرم. خدای من!😵 چطور تونستن تو این چند دقیقه کل کشوها و کمدها و جعبه‌های اسباب‌بازی رو بریزن روی زمین و قطعات ریز اسباب‌بازی‌ها، لباس‌ها، توپ‌ها و کارت‌های تیزبین و گلوله‌های دکتر اکتشاف رو به مخلوط همگن تبدیل کنن؟!😩 بغضم فرصتِ تبدیل شدن به اشک نداره.😭 باید سریع سفره‌های صبحانه و ناهار رو جمع کنم و نماز ظهر و عصرم رو بخونم. - السلام علیکم و رحمه الله و برکاته 😇📿 آاااخ...😟 پسرک بیدار شد! حتی فرصت نداد از تسبیحات حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) برای کم کردن فشار این روزهای زندگی کمک بگیرم.😞 نگاهی به دور و اطراف می‌ندازم. - خدایا حق من از این زندگی یه خونهٔ قابل سکونت نیست؟😩😅 از دختر کوچولوها انتظار زیادی ندارم. یاد گرفتم به همین که با یه سرود، کمی هیجانی بشن و اسباب‌بازی‌هاشون رو ببرن تو دامنهٔ کوه اسباب‌بازی‌های اتاقشون رها کنن و به بابا فخر بفروشن که ما به مامان کمک کردیم، راضی باشم.🥲 همینطوری نشستنکی خونه رو جاروبرقی می‌کشم. با بستن در اتاق بچه‌ها🫣 و چشم‌پوشی از آشپزخونه🙄، هال و پذیرایی رو به رخ بابا می‌کشیم.😎 شب شده ... امشب درد زانوها هم به درد دست و کمرم اضافه شده.🥲 پسرک رو می‌خوابونم. دارم بیهوش می‌شم اما سرم رو بلند می‌کنم و صورت لطیفش رو می‌بوسم.😋 یادم می‌افته به دخترا قول دادم وقتی داداشون خوابید، برم پیششون. خوابشون برده.😴 چشمامو پر می‌کنم از معصومیت و زیبایی‌شون. کنار گوش دختر ارشد می‌گم: - مامان بهت قول داده بودم اومدم پیشت.😊 لبخندی می‌زنه و دستاشو حلقه می‌کنه دور گردنم.😍 صبح روز بعد از همسرم می‌خوام شب‌ها نیم‌ساعت با بچه‌ها برن توی حیاط هواخوری تا من این خونهٔ بمب‌خورده رو یه کم بسازم!! نتیجه حیرت‌آوره!😯 فقط با همین نیم‌ساعت که بچه‌ها نیستن کلی از کارای خونه انجام می‌شه. با این تجربه به خودم یادآوری کردم که حال و روز این روزای خونه‌داریم به خاطر شرایط سنی بچه‌هاست، من ناتوان نیستم و بلاخره روزی می‌رسه که مرتب نبودن خونه یه چالش بزرگ زندگی‌مون نباشه!😊🤭😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بچه‌ها در دانشگاه!» (مامان ۶ و ۳.۵ ساله) یکی دو هفته‌ای بود که کارهای دانشگاهم کمی بیشتر شده بود و برای ادامهٔ پروژهٔ درسی باید چند روزی به دانشگاه می‌رفتم. دقیقاً اون روزها مقارن شد با ایام خجستهٔ تعطیلی مدارس به دلیل آلودگی هوا!!😬🫠 اینجا بود که درد مادرهای شاغل رو چشیدم وقتی از مجازی شدن کلاس بچه‌ها رنج می‌برن...!😩 خلاصه با خودم فکر کردم بهتره مزاحم مادرم نشم و بچه‌ها رو با خودم به دانشگاه ببرم.😅 در اولین روز تعطیلی‌ها، سه تایی به دانشگاه رفتیم. از بدو ورود به دانشگاه به خاطر حضور بچه ها، نگهبانان اجازه دادن با ماشین برم داخل و خیلی شیک و استادطور!😎 جلوی دانشکده از ماشین پیاده شدیم! انصافاً این بخش ماجرا خیلی شیرین بود و در واقع حضور بچه‌ها منو از گشتن برای یافتن جای پارک مناسب خلاص کرده بود!😝 خداروشکر اون روز آزمایشگاه نسبتاً خلوت بود و به جز من، یکی دو نفر دیگه اونجا بودن. در کنار کارهای خودم در آزمایشگاه، مشغول رسیدگی به کلاس مجازی حسن هم بودم. از قبل به بچه‌ها گفته بودم که محیط آزمایشگاه آلوده‌ست و نباید به وسایل آزمایشگاه دست بزنن و... ولی کو گوش شنوا؟!🫠 داشتن کلاس مجازی برای حسن خیلی بهتر از بیکاری بود و تا حد خوبی مشغول درس و مشقش می‌شد و از بازیگوشی دست می‌کشید!😅 مهدی هم در راهروهای دانشگاه و آزمایشگاه سوار بر موتور خیالی خودش مشغول بدو بدو و بازی بود!😁 گاهی می‌اومد مشغول خوردن می‌شد و یکی دو باری هم داخل آزمایشگاه‌های اطراف پیداش کردم و با عرق شرم آوردمش بیرون! هر چند متاسفانه محیط اکثر دانشگاه‌ها برای مادران بچه‌دار مناسب نیست؛ ولی باید اعتراف کنم که در اون محیط صلب و خشک علمی! اکثر افراد با دیدن بچه‌ها لبخندی به لب می‌آوردن و از اون‌ها با شکلات و لواشک و... پذیرای می کردن.🍫🍬 خداروشکر اون روز تجربهٔ بدی نبود، هر چند که از لمس اشیاء آزمایشگاه از جمله میکروسکوپ گران😬 و استوانهٔ مدرج و حضور مهدی در آزمایشگاه‌های دیگه و... حرص‌های بس زیادی نوش جان نمودم، ولی با بودن بچه‌ها پیش خودم، خیالم از همیشه راحت‌تر بود!😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«هر خانه یک بچهٔ زیر ۲ سال!» (مامان ۳ تا دختر ۶.۵ ساله، ۴.۵ ساله و ۴ ماهه) یه دوستی دارم مامان ۵ فرزنده، همیشه می‌گه بنظر من توی هر خونه‌ای همیشه باید یه بچهٔ زیر ۲ سال موجود باشه!😋 این روزها تو خسته‌ترین لحظات عمرم، خیلی بیشتر از همیشه به این جمله‌ش اعتقاد پیدا کردم.😅 صبحم تقریباً از بعد نماز شروع می‌شه، وسایل مدرسهٔ کلاس اولی رو جمع‌و‌جور می‌کنم، مقنعه‌ای که بعد از مدرسه بیشتر به دستمال آشپزخونه😅 شبیه هست رو اتو می‌کنم! بعد هم مرحلهٔ سخت بیدار کردن کلاس اولی و خوراندن مختصری چای شیرین و خلاصه راهی کردنش.😮‍💨 نیم ساعتی بیشتر از رفتن آنی‌شرلی ۶.۵ ساله نمی‌گذره که آنی ۴.۵ ساله خیلی سرحال بیدار می‌شه! کتاب خوندن کنسله و می‌ریم سراغ صبحانهٔ دومی، تا کارتون صبحش رو می‌بینه نی‌نی هم وعدهٔ شیر صبحانه رو خورده و خداروشکر دوباره می‌خوابه (البته گاهی هم نمی‌خوابه 😬) حالا آنی ۴.۵ ساله ضمن ادامه سوال‌های فلسفی روز قبل، می‌ره سراغ کاردستی و چسب و قیچی و... خلاصه تا یک ساعت بعد موفق می‌شه خونه رو به حالت نسبتاً جنگ‌زده دربیاره.😵‍💫 این وسطا اگر نی‌نی بذاره یا کتاب‌ می‌خونم یا بخشی از کار مجازی رو پیش می‌برم. از ساعت ۱۰ به بعد نی‌نی هم رسماً به جمعمون پیوسته، به طور موازی کارهای ناهار رو انجام می‌دم و جمع کردن ظروف و مراسمات تعویض پوشک و شیر دادن و بازی با نی‌نی که خداروشکر خواهر هم تو این قسمت نقش مهمی داره. بعد از نماز ظهر، دوباره 🤦‍♀ مختصری ریخت‌و‌پاش‌ها جمع می‌شن، چرا که با پیوستن آنی ۶.۵ ساله به جمع خواهرها انفجارهای عظیم‌تری در راهه.🫣 دو نفر پیاده و یک نفر سوار بر کالسکه می‌ریم یه خیابون اون‌ورتر دنبال کلاس اولی (ماجراهای وسط راه رو فاکتور می‌گیرم) و ساعت ۲ می‌رسیم خونه. ناهار می‌خوریم و بعدم کمی کارتون برای رفع خستگی و حالا ماجراهای دو آنی به رهبری آنی بزرگ که نمی‌دونم بعد از ۶ ساعت مدرسه اون همه انرژی رو از کجا آورده، شروع می‌شه.🫠 حجم زیادی عروسک و اسباب‌بازی و وسایل معقول و غیرمعقول میان وسط پذیرایی، این وسط منم و کتاب صوتی و دورهٔ مجازی عقب‌افتاده و کاری که از صبح نصفه مونده و نی‌نی!🥴 با چرت‌های تیکه پارهٔ اذیت‌کننده! که در مجموع نمیذاره خیلی به نتیجه‌ی خاصی برسم. 😏 بازی و استراحت تا ساعت ۵ ادامه داره، ضمن آماده کردن مقدمات شام، کم‌کم ندا می‌رسه که وقت انجام تکالیفه، مختصر میان وعده‌ای و بعد هم با رمز یا همهٔ امامزاده‌ها! پروژهٔ درس شروع می‌شه.🤓 ریاضی که شیرینه و محبوب قلب‌ها زود تموم می‌شه، اما امان از فارسی🥶 فقط خدا می‌دونه روزی که درس جدید داده شده و همه‌ی صداها و نشانه‌ها قاطی شده چه نفسی از مادر بیچاره گرفته میشه تا تکالیف تموم بشن 🤯 خلاصه با چند باری جون‌به‌لب رسیدن دو صفحه مشق و بخش و صداکشی و املا هم تموم می‌شه و مجوز آزاد باش کلاس اولی صادر می‌شه (نه که وسطش اصلاً آزاد نبوده!) و منم میرم که از خستگی تو افق محو بشم 🫥 کم‌کم می‌ریم سراغ شام و خوابی که سعی می‌کنیم دیگه تا ۹:۳۰ به واقعیت پیوسته باشه. حاشیه‌های وسط روز هم دیگه بماند. دعواها و نوازش‌های خواهرانه، بدقلقی‌های نی‌نی، بهم ریختگی‌های خونه به خصوص بعد از مسافرت‌های ماهانهٔ دیدار خانواده‌ها که تا وسط هفته هنوز درگیر جمع کردن وسایل و شستن لباس‌ها و... هستم. بعد از سکوت شبانهٔ آنی‌ها، دو ساعتی هم با نی‌نی درگیرم تا بالاخره تن به خواب بده بلکه منم به دو تا کار و کتاب عقب افتاده‌م برسم.🤦🏻‍♀️ که معمولا از فرط خستگی تا صبح غش میکنم 😴 حالا لابد می‌پرسین با این همه داستان دقیقاً به کجای جملهٔ دوستت اعتقاد پیدا کردی!؟😕 راستش الان همین موجود زیر دو سال خونهٔ ما اصلی‌ترین تفریح و عامل خستگی درکردن منه، خداروشکر با تموم شدن بی‌خوابی‌های ماه‌های اول، کارهای جدید هر روزش، قل خوردن‌ها و خنده‌هاش به خواهرها خیلی حال و هوامون رو عوض می‌کنه و یه تنوع حسابیه برای همه‌مون. اما لحظهٔ طلایی روز برای من فاصلهٔ کوتاه بین رفتن کلاس اولی تا قبل از بیدار شدن دختر دومیه، وقتی که روی تخت کنارش دراز کشیدم و از این زاویه که تو عکس می‌بینین نگاهش می‌کنم و خدای آفرینندهٔ این موجود شیرین رو شکر می‌کنم.😍 پ.ن۱: از الطاف خفیهٔ الهی به یک مادر اینه که بچه‌ش پستونک بگیره و چه بهتر که وقتی پستونکش می‌افته با خوردن شست خودکفا باشه! پ ن۲: راستش رو بخواین جدای از نظریهٔ قشنگ دوستم، وقتی هم‌بازی بودن دو تا دختر اولی رو می‌بینم، دلم می‌خواد سومی هم یه هم‌بازی داشته باشه و اگر خدای مهربونم لطف کنه و به جز پستونک‌خور بودن یه سری آپشن ویژه‌تر هم روی چهارمی نصب کنه، قول می‌دم به پنجمی هم فک کنم.😅🤭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif