«دههٔ کرامت،دههٔ خواهربرادری»
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱, #زینب ۹، #محمدسعید ۵ ساله)
بعضی خواهر برادریها قدمت دارن
قدمتی به بلندای تاریخ پیدایش اسمهاشون
مثلاً حسینها و زینبها
یا رضاها و معصومهها
ترکیب قشنگی میشن وقتی به عنوان خواهر و برادر کنار هم میشینن...
روانشناسا میگن اگر خواهر و برادر دعوا نکنن نمیتونن تو اجتماع از خودشون دفاع کنن، یعنی اگر فرزندانتون در کمال صلح و صفا و آرامش در کنار هم زندگی میکنن، تشریف ببرید خدمت مشاور تا بفهمن عیب کار کجاست.😄
اصلاً کار خداست که اونا باهم دعوا کنن تا رفتارهای محبتآمیزشون هرازچندگاهی نسبت به همدیگه بیشتر مزه بده.😋
مثلاً یکبار که حسین شش سالهٔ من به خاطر مریضی خواهر کوچولوش بغض کرده بود و یواشکی اشک میریخت.😍
یا یکبار که پسر کوچولوی همسایه، زهرا رو اذیت کرد و به داداشهاش برخورد،
رفتن اون آقا رو چسبوندن به دیوار
یه گوشمالی حسابی بهش دادن که دیگه به آبجیشون چپول مپول نگاه نکنه!🥷🏻🥷🏻
چه کیفی کرده بودم.😅
یا وقتی همه متحد میشن که نامه بنویسن و درخواستشون رو مطرح کنن،
متحد شدناشون برای غافلگیری مامان و بابا روز مادر یا پدر.😌
غیرت برادرا رو خواهرا... که موهات بیرونه... چادرت کجه... خودم میرم درو باز میکنم...🤨
و هزاران هزار خاطرهٔ قشنگ که تا ابد توی ذهنمون میمونه و آدم رو در دوراهی باور دمخروس یا قسم حضرت عباس قرار میده.😁
پس به دعوای خواهر برادری از زاویهٔ قشنگش نگاه کنید.
اصلاً هم نمایندهٔ ستاد روحیهدهی نیستم.😂😂
راستی
شماها چه خاطرههای قشنگی از تعاملات و محبتهای خواهر برادری فرزندانتون دارید؟!!🤔
چشمهاتونو ببندید و برید از صندوقچهٔ خاطرات مادرانهتون، خاطره خوشگلهای خواهر برادری بچهها رو در بیارید و بفرستید اینجا.
👇🏻
@moh255
#دهه_کرامت
#خواهربرادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«فاطمه و برنامهریزی کاغذی»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه ۷، #محمد ۴، #خدیجه و #زینب یک سال و چهار ماهه)
چند وقتی بود که اتاق فاطمه خیلی بهم ریخته بود. مرتب هم با هم دربارهش با هم حرف میزدیم.
اما حجم شلوغی به حدی بود که خودش به تنهایی نمیتونست از پسش بربیاد و بلد نبود از کجا باید شروع کنه.🤷🏻♀️
منم با توجه به حجم کارای خونه و وقتگیری دوقلوها نمیتونستم حین عمل کنارش باشم.
از اون ور خیلی از اوقات تو کاری که اصلاً انتظار کمک ازش رو نداشتم، پیشقدم میشد، خوشحالیم رو بروز می دادم و از صمیم قلب ازش قدردانی میکردم.🥰
یا گاهی که ازم درخواستی داشت، با اینکه خسته بودم انجامش میدادم، به زبون میآوردم که بدونه با وجود خستگی اگر دارم این کارو میکنم، چون برام مهمه و دوستش دارم.❤️
وقتی من و باباش کاغذ برنامهش رو روی طاقچه پیدا کردیم، اول که کلی ذوق کردیم و دلمون برا دغدغههاش ضعف رفت.😍
بعد ازش پرسیدم: فاطمه حالا کی میخوای انجامش بدی؟
گفت: مامان فعلاً که نوشتم، حالا بعداً.😅
(ولی همین ذهنیتش هم برام شیرین بود و لذت بردم☺️)
تو کارتون دیده بود که شخصیت کارتونی برای مرتب کردن خونهش، روی کاغذ برنامه نوشته و یکی یکی علامت زده.
وقتی هم ازش پرسیدم، چرا میخوای به ما کمک کنی؟
گفت: آخه دوستتون دارم.😍🌸
#سبک_مادری
#زنگ_تفریح
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بچهها و تعطیلات تابستونی»
#ف_علیاکبری
(مامان #زینب ۷، #امیررضا ۴، #مرتضی ۹ ماهه)
من و همسرم دکترا داریم،👩🏻🎓👨🏻🎓 ولی برامون مهمه که حتماً بچههامون یه مهارتی رو بلد باشن. به نظر من اهمیتش از درس خوندن هم بیشتره.
به خاطر شرایطم تابستون امسال نتونستم دخترم رو کلاس تابستونی ثبتنام کنم.🤷🏻♀️
زینب به دستبندسازی علاقه داره، منم وسایل مورد نیازش رو خریدم و با هم شروع کردیم به درست کردن دستبند.🧵
الان یه هفتهای هست که شروع کرده و چندتایی هم به فامیل فروخته.💵 کلی ایده میده و با درست کردن هر دستبند لذت میبره.😃 درکنارش هفتهای یه بار هم کتابخونه میریم.📚
خواهشم از مادرا اینه که بچه رو محدود نکنن به ثبتنام توی کلاسهای مختلف که شاید دوست هم نداشته باشن؛ خیلی کارهای هنری کم هزینه هست که تو خونه هم میشه انجام داد.🤩
🔴🟠🟡🟢🔵🔴🟠🟡🟢🔵
مامانهای عزیز سلام🙋🏻♀️
با تعطیلی مدارس، حتماً خیلی از شما این روزا، ملاقه به دست🥣 در حال هم زدن حوصلهٔ سر رفته بچهها هستین🤪
اما خیلی از شما مامانای خوشذوق و خوش فکر، کلی ایدهٔ کمهزینه، جذاب و مفید برای سرگرمی و پویایی بچهها طی تعطیلات تابستون دارین.😇
لطفاً ایدههای قشنگتون رو برای خودتون نگه ندارید! به ما بگید تا با همهٔ مادران شریف ایران زمین به اشتراک بذاریم👇👇
@soleimany14
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
#مهاجر_سرزمین_آفتاب #پویش_کتابخوانی_مادران_شریف
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۵.۵ ساله، #فاطمه ۴ ساله و #زینب ۱ ساله)
سال گذشته یکی از دوستام کتاب مهاجر سرزمین آفتاب رو بهم معرفی کرد، اون موقع تازه چاپ شده بود.
شنیدم که این کتاب دربارهی خاطرات یک مادر شهید ژاپنیه! 😳
همین باعث شد به شدت مشتاق خوندنش بشم و در اولین فرصت بخرمش.
کتاب کوتاهی بود، دو سه روزه تموم شد و خاطره شیرینش برام موند. دوست داشتم به همه بگم این کتابو بخونن. 🥰
حالا دوباره بعد از یکسال، تصمیم گرفتیم توی پویش کتابخوانی مادران شریف این کتاب رو با جمعی از دوستان گل بخونیم. منم ذوق داشتم که برای بار دوم این کتاب جذاب رو قراره صوتی گوش بدم. 😍
داستان کونیکو (یعنی دختر وطن) از یکی از شهرهای ژاپن و در یک خانواده سنتی و وطندوست شروع میشه. با پدری که خیلی به تربیت دخترش اهمیت میداده.
نیمه اول کتاب داستان کودکی تا جوانی ایشون در ژاپنه. نکات جالبی درباره فرهنگ ژاپن و سنتها و جشنهاشون داره و در کنارش وقایع مهمی مثل جنگ جهانی دوم و بمباران هیروشیما و ناگازاکی و ورود آمریکایی ها به ژاپن هم توی همون سالها اتفاق میفته.
اوج داستان مربوط میشه به ماجرای ازدواج ایشون و تغییر مسیر زندگیشون به سمت اسلام و ایران و چالش هایی که داشتند.
شخصیت فوق العادهی نیمه دوم کتاب هم همسر خانم کونیکو هستند. 😇
که خودتون باید بخونید و بشنوید و لذت ببرید.
تجربه اعضای گروهمون نشون داده که این کتاب تقریبا برای همه از زن و مرد و کوچیک و بزرگ جذابه.😊
مامان خودم، خاله یکی از دوستان، دختر دبیرستانی دوست دیگهمون، برادر نوجوان یکی از اعضای گروه و پسرهای دبستانی دوست دیگهم، همه و همه دارن این کتابو میخونن و بعضیا هم از شدت علاقه، تو همین هفتهی اول پویش، کتابو تموم کردن.
اگه میخواید بدونید نسخه صوتی این کتاب فوق العاده رو چطوری فقط با ۱۳ هزار تومان!!! تهیه کنید و بخونید همین الان بیاید توی کانال پویش کتابخوانی مادران شریف👇👇👇
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
تا ۱۵ تیر این کتاب رو باهم میخونیم و آخرش قرعه کشی برای ۸ جایزه ۵۰ هزار تومانی داریم. 🏆
پ.ن.۱:
من معمولا کتابها رو صوتی گوش میدم. در حین انجام کارهای خونه، رفت و آمد، اول صبح یا آخر شب و کلا هر وقتی که بتونم چیزی گوش بدم.
انگار مادر شهید، کنارم نشستن و خاطراتشون رو ریز به ریز برام تعریف میکنن.🥰
پیشنهاد میکنم این حس خوب رو به خودتون هدیه بدید.☺️
پ.ن.۲:
امروز، اولین سالگرد درگذشت خانم کونیکو یاماموراست. فاتحه و صلواتی هدیه کنیم به روح این مادر شهید عزیز و پسرشون و شوهرشون. ❤️
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#پویش_کتابخوانی_مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
تو بخوان سوی لشگر وفا
من و نسل حسینی مرا
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۵.۵، #فاطمه ۴ و #زینب ۱ساله)
یادش به خیر دورانی که یه دانشجوی خوابگاهی مجرد بودم و شبای دههٔ محرم، تنهایی میرفتم هیئت.
چه حال و هوا و خلوت خوبی بود و چقدر لذت میبردم از هر بخش از هیئت.🥺
اما الان با سه تا بچهٔ قدونیمقد با اعمال شاقه میریم هیئت.😁
نمیدونم دقیقاً چرا ولی عباس و فاطمه دوست ندارن با باباشون برن قسمت آقایون.🤷🏻♀️ یکی دوباری که رفتن، کل مدت پکر بودن و یه گوشه مینشستن و میگفتن «زودتر بریم، حوصلهمون سر رفته» و بازی هم نمیکردن با خونهسازیهاشون!
به همین خاطر دیشب سهتاشون پیش من بودن.
کل مدت مشغول بازی و خوراکی نذری گرفتن از خانومای دور و اطرافمون و بعد هم سینهزنی بودن.
زینب یکساله برای خودش میچرخید و همه جا میرفت و کنار خانوما و بچههای دیگه مینشست و بعد هم با یه بیسکوئیت یا شکلات محل رو ترک میکرد. گاهی هم ترک نمیکرد😅 و فاطمه و عباس میرفتن برش میگردوندن که گم نشه. (شبایی که با زینب تنها بودم، خودم هی باید میرفتم دنبالش)
به اذعان خودشون، دیشب بهشون حسابی خوش گذشت.😍
منم اون وسطها تیکهتیکه چیزایی از صحبتهای سخنران میشنیدیم و سعی میکردم توی ذهنم جاهای خالیش رو حدس بزنم.
موقع مداحی و روضه هم همینطور. تا میخواستم کمی به روضه دل بدم، با حرف یکی از بچهها حواسم پرت میشد و گاهی هم از کارها و حرفهاشون خندهم میگرفت، به جای گریه وسط روضه.🤦🏻♀️😅
هرچند حالا مثل دوران مجردی نمیتونم با تمرکز و تنهایی هیئت برم، ولی عوضش سه تا بچههٔ سینهزن رو با خودم میبرم روضه و هر کدومشون رو میسپرم به یکی از بچههای خردسال اباعبدالله (علیهالسلام) که دستشون رو بگیرن و بیمهشون کنن که تا آخر عمر سینهزن و عاشق این خاندان باقی بمونن و عاشورایی باشن.🙏🏻
فکر میکنم خدا هم به خاطر این بچههای معصوم مشکی پوش، خودش برام جبران میکنه همهٔ کم و کاستیهای حضورم در هیئت رو…
پ.ن.۱: اخیراً از استادی شنیدم که بچهها رو خوبه با خودمون همراه کنیم توی مجلس روضه. طوری که کنار خودمون باشن، نه اینکه برن یه جایی جدای از هئیت مشغول بازی بشن. دیدن عزاداری پدر و مادر توسط بچهها از نزدیک و سینه زدن همراهشون، باعث یک ارتباط میاننسلی قوی میشه و سنت عزاداری و تعظیم شعائر مذهبی رو مستقیم از والدین به بچهها منتقل میکنه.
به همین خاطر با وجود اینکه اوایل مراسم، خانومای خادم اومدن گفتن مهد شروع شده و میتونید بچههاتون رو ببرید، نبردمشون. سعی کردم پیش خودم باشن و بازی کنن و باهم سینه بزنیم و دم بگیریم.
پ.ن.۲: همون اولی که رسیدیم و هنوز مسجد خلوت بود، عباس و فاطمه با ذوق پا شدن به بدو بدو و چرخیدن، و دو دقیقه بعد با گریه برگشتن! گفتن اون خانومی که چوبپر سبز داره بهمون گفت ندویید، برید پیش مامانتون بشینید!
زینب رو بغل کردم و رفتم خانوم خادم رو پیدا کردم و براشون توضیح دادم که اقتضای سن بچه، همینه و نمیشه توقع داشت کل مدت بشینه. بچهها اصلاً مایه نزول رحمت و برکت به هیئت هستن و ما باید کاری کنیم که خاطرهٔ شیرینی از هئیت امام حسین (علیهالسلام) توی ذهنشون حک بشه. ایشون تقریباً نپذیرفتن و گفتن نذارید بچهها با گریه، ازتون حمایت بگیرن! منم وقتی حس کردم بحث بیفایده ست فقط گفتم لطفاً حداقل با بچههای دیگه اینطوری برخورد نکنید. تبعات منفی این ناراحت کردن بچهها و ایجاد خاطرهٔ تلخ از هیئت توی ذهنشون، اون دنیا گریبانگیرتون میشه. (شایدم کمی تند رفتم!)
القصه… چند دقیقه بعد که من مشغول نماز بودم و بچهها پکر و مظلوم نشسته بودن با اسباببازیهاشون بازی میکردن، خانوم خادم اومد نشست پیششون و یه مقداری باهاشون حرف زد و سعی کرد خوشحالشون کنه.
بعد نماز، براش دعای خیر کردم که اینقدر با معرفت و شجاع بود و پذیرفت و اومد جبران کرد.🧡
کاش همهمون سعی کنیم با هر بچهای که توی هیئت میبینیم مهربونتر از همیشه باشیم و در حد خودمون ولو با دادن یه خوراکی یا یه لبخند و نوازش، خاطرهٔ شیرینی براشون خلق کنیم.
اگرم جایی رفتار نامناسبی دیدیم سعی کنیم تذکر بدیم تا محیط هیئت هرچه بیشتر کودکدوست و خانوادهدوست بشه.😊
پ.ن.۳: یه بخش از کتاب دریادل (خاطرات همسر شهید رفیعی) توی ذهنم حک شده. ایشون همیشه چهار تا بچههٔ شهید رو دست تنها و با هر سختی که بود، میبردن هیئت و معتقد بودن «این بچهها باید توی دم و دستگاه اهل بیت (علیهمالسلام) باشن تا عاقبت به خیر بشن و منم هر سختی لازم باشه به جون میخرم واسه هیئت بردنشون.»
با خودم فکر میکنم که شاید خیلی جاها توی تربیت بچهها کم گذاشتم، ولی امید دارم بچهها رو بیارم هیئت و بسپرم دست خود اهل بیت (علیهمالسلام) تا هدایت و عاقبت بخیری بچههام رو ضمانت کنن انشاءالله…
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«روضهٔ خانوادگی ما»
#س_نصیری
(مامان #محمدمهدی۱۳، #علی ۱۱، #فاطمه ۶، #زینب ۲.۷ و #محمدحسین ۷ماهه)
چند روزی بود که فاطمه میخواست حلوا درست کنیم و بگذاریمشان لای نانهای حصیری.
به یاد پارسال، که خودش تعارف میکرد و میگفت: «لطفاً صلوات برای امام زمون یادتون نره.»
قول داده بودم روز اول محرم حلوا میپزیم.
الوعده وفا!
آردها را توی تابه رهایشان کردهام واجازه دادم تا باقاشق چوبی همشان بزند.
این روزها به اندازهٔ نوک سوزن حال عمه سادات را میفهمم.😔
دور وبرم شلوغتر از قبل است.
بچههایی که امیدشان به من است و خواستههایشان را از دستهای من طلب می کنند.
به یاد عمه جان!
که برای بچهها طعامی مهیا میکردند تا جان بگیرند و توانشان بدهد برای گریههای گاه وبیگاهشان.😥
زیر لب زمزمه میکنم؛
عمه سادات بیقراره / غصه و غمهاش بیشماره
غروب...
اشک از گوشهٔ چشمم شره میکند.
این روزها برای خودم یک پا روضهخوان شدهام.
محمدحسین، نوزاد هفت ماههٔ خانهمان، از شلوغی و گرما کلافه میشود و بیقرار.
خدا نکند که ساعت خوابش بهم بخورد.
آن وقت است که زمین و زمان را بهم میدوزد.
امسال نیت کردهام که روضهٔ کوچک خانگی بگیریم.
یاعلی گفتیم و گوشهای از اتاق را با روسری سیاهها و پرچمهای عزا حال و هوای هیئت دادهایم.
فاطمه، سر از پا نمیشناخت. لباس سیاه خودش و زینب و محمدحسین را آورد و تنشان کرد.
موهای زینب گلی را با وسواس شانه میزد و گیرهها را یکی یکی روی سرش امتحان میکرد.
هنوز سه سالش تمام نشده.
محمدمهدی حرکات زینب را زیر نظر داشت. زینب شیرین زبانی میکرد و نگاه محمدمهدی روی دخترک سه سالهٔ خانهمان قفل شده بود. به گمانم به سه سالهٔ ارباب فکر میکرد. به خرابهٔ شام...😔
کاش کربلا بودی و دوشادوش قاسم پا در رکاب اماممان...
کاش مایهٔ دلگرمی مادر سادات باشی...
علی عرقچین سیاه روی سرش گذاشته و عبای بابا روی دوشش.
با یک دست گوشههای عبا را نگه داشته و با یک دست بلندگو را محکم گرفته.
کی تو اینقدر بزرگ شدی مادر؟
از کودکی پا منبری پر و پا قرص باباست.
ریشهاش پای گریههای عزاداران حسین سیراب شده و حالا نهال شدنش را میدیدم.
که به بار نشسته.
کاش امضای مادرمان پای روضههایت باشد.
و دلم قرص میشد که فدايی مولایمان خواهی شد.
مثل عبدالله، فدايی عموجان!
درست است امسال توفیق روضه رفتن ندارم ولی دلم گرم است به همین مجلس بیریای کوچک خودمان.
بچهها خودشان به تنهایی برایم کربلا ساختهاند.
راستش این جا روضهٔ مجسم است.
کافیست نگاهشان بکنم و بیهوا، پای دلم برود...
آن جایی که حتی تصورش ویرانم میکند.
محمدحسین شیرش را سیر خورده و چشمهایش کمکم گرم خواب شدند.
فاطمه سینیبهدست با چای دارچین و نبات، و حلوای نان حصیری دور اتاق میچرخد.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اسبابکشی و بحرانهای عجیب و غریب»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶، #فاطمه ۴.۵ و #زینب ۱.۵ ساله)
حدود دو ماه پیش، اسبابکشی داشتیم.
مامانم از شهرستان اومده بودن پیشمون. شب قبل از اسبابکشی با همسرم تصمیم گرفتیم صبح زود مامانم و سه تا بچهها رو با اسنپ بفرستیم خونهٔ جدید که راحت باشن و وسط اسبابکشی اذیت نشن و بچهها توی دست و پا نباشن.
صبح فرستادیمشون و با خیال راحت رفتیم سراغ اسبابکشی و بعد از یک ساعت همه چی بار زده شد و عازم خونهٔ جدید شدیم و خوشحال بودیم از خوب پیش رفتن کارها.🥲
به مامانم زنگ زدم که خبر بگیرم از حال بچهها، بعد از دوسه بار بالاخره جواب دادن.
صداشون نگران بود و بلافاصله پرسیدن: «کی میاید؟ زودتر بیاید…»
ترسیدم و پرسیدم چی شده؟ بعد از کلی اصرار، مامانم گفتن: «بچهها رفتن توی آشپزخونه دستهاشون رو بشورن تا صبحانه بخوریم، ولی یهو زینب زد زیر گریه، بغلش کردم و بعد از چند دقیقه دیدم روی پاش و زیر انگشتهاش داره قرمز میشه و میسوزه. فاطمه هم کمی روی یک پاش و چشمهاش سوخته و سه تایی دارن از ترس و درد گریه میکنن.»😱
من و همسرم نفهمیدیم چطور خودمون رو رسوندیم خونه. کامیون و کارگرها رو سپردیم به پدرشوهر و مادرشوهرم،
زینب و فاطمه رو بغل کردیم و دویدیم سمت بیمارستان نزدیک خونه.
بچهها به شدت ترسیده بودن و گریه میکردن.
فاطمه چشمهاش میسوخت و زینب روی دو تا پاهاش و بخشی از صورت و دستهاش سوخته و زخم شده بود…
بیمارستان شستشوی اولیه داد. چشمهاشون رو (وسطش کلی گریه کردن هر دوشون و دل ما آب شد…) معاینه کرد و گفت خداروشکر آسیبی به چشمهاشون نرسیده. با قطره و پماد خوب میشه.
سوختگی پای فاطمه خیلی سطحی بود و جای نگرانی نداشت. ولی برای سوختگی پای زینب که عمیق و نوع دو بود باید میرفتیم بیمارستان سوانح سوختگی.😓
اونجا فهمیدیم به خاطر نوع سوختگی که عمیق بود، احتمالاً با اسید لولهبازکن سوخته پاش. پانسمان کردن و قرار شد هر دو روز یکبار ببریم برای تعویض پانسمان.
قضیه از این قرار بود که کارگری که برای نظافت خونه اومد، بیدقتی کرده بود و مواد شوینده رو توی کابینت پایین گذاشته بود.🤦🏻♀️ اسید لولهبازکن چپه شده بود و چون درش شل بود، قطره قطره ریخته بود کف کابینت و وقتی بچهها رفتن نزدیک کابینت، ریخته روی پای زینب و...
بحران خیلی خیلی سختی بود برامون…
توی روزهای بعد که برای پانسمان میرفتیم بیمارستان، صحنههای دلخراش زیادی دیدم. بچههایی که کل بدنشون یا دستهاشون سوخته بود و مرد و زنهایی که هر کدوم به نحوی دچار سوختگی شده بودن، پا، دست، سر و صورت، کمر و...😓
دیدن اون صحنهها خیلی خیلی دردناک بود و اشک میریختم و براشون حمد شفا میخوندم و فقط خداروشکر میکردم که سوختگی پای زینب محدود بود نسبت به مواردی که دیدیم.
توی روزهای بعد از اسبابکشی هم باز یه سری بحران داشتیم!
کارگر کف خونه رو وایتکس ریخته بود. ولی چون خوب نشسته بود، راه رفتن روی کف خونه باعث سوزش و خوردگی کف پاها میشد! مجبور شدیم دو سه بار بشوریم تا کامل تمیز بشه.🤦🏻♀️
موقع تعمیرات آشپزخونه، شیشهٔ قفسهٔ بالایی در فاصلهٔ چند سانتیمتری از سر و گردن همسرم، از بالا افتاد روی زمین و خرد شد و ما همه متحیر بودیم که چطور هیچیشون نشد. واقعاً خداروشکر میکردیم که چیزی نشد، حتی فکر کردن بهش هم ترسناک بود.😞
بعد از چند روز رفتیم سفر تا کمی حال و هوامون عوض بشه. وقتی برگشتیم دیدیم آشپزخونه و بخشی از پذیراییمون رو آب برداشته به خاطر نشتی یکی از لولههای ماشین ظرفشویی
و دوباره افتادیم به شستن خونه و فرشها و جمع و پهن کردن وسایل...🫠
خلاصه روزهای خیلی سختی داشتیم
طوری که اون موقع فکر میکردم دیگه هیچوقت اون سختیها تموم نمیشه و روی آرامش رو نمیبینیم. از همهٔ کارهام و مطالعه و برنامههای شخصیم هم عقبمونده بودم و ناامید از اینکه بتونم روزی برسم به کارهای عقب افتاده.😓
حالا بعد از دو ماه، خداروشکر دست و صورت زینب کامل خوب شده و رد سوختگی نمونده، زخم روی پاش هم خوب شده هر چند علائم سوختگی هنوز روی پاش هست و داریم پماد ترمیمکننده میزنیم.👌🏻
مشکلات و کارهای خونهٔ جدید تموم شده و به روزهای خوش و آروم زندگی رسیدیم.
بعضی از کارهای عقبمونده رو انجام دادم و بقیه رو هم کمکم پیش میبرم
و همهمون خونهٔ جدید رو خیلی دوست داریم خداروشکر.
البته هنوز نمیدونم چه حکمتی بود که اون اتفاقات پشت سرهم افتاد و حتی به شوهرم به شوخی میگفتم احتمالاً این خونه طلسم شده!!
شاید حکمتش این بود که قدر همین روزهای آروم و زندگی روزمره در کنار بچهها و قدر سلامتیشون رو بیشتر از قبل بدونم و صبورتر بشم در برابر بحرانها.
الله اعلم.
خداروشکر در همهٔ احوال.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بچهٔ پنجم و اینهمه چسب؟!»
#ف_اردکانی
(#محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹، #محمدسعید ۴.۵ ساله)
برعکس بقیهٔ بچهها، موقع خرید کیف و کفش و نوشتافزار هم چندان ذوقی نداشت.
این بیذوقی حامل خبر خوبی نبود.😶
نشان از وجود چسب مادر و فرزندی فرد اعلی، درجه یک و تضمینی بین من و پسرجان بود.👌🏻
پیشبینی من درست از آب دراومد.
روز اول پیش دبستانی، چسبید به پاهام و اشکریزان وارد کلاس ....... نشد!😱
تو دلم میگفتم یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، سه بار جستی ملخک، چهار بار جستی ملخک، پنجمی...
وایسا وایسا
فسقلی مگه یکی یه دونهای انقد وابستهای!؟😏
بچهٔ پنجم و اینهمه چسب؟!!!
بیشتر از اینکه کنجکاو باشم بدونم، این چسب کی منقضی میشه، کنجکاو بودم بدونم خودم تا کی تحمل بستتشینی در مدرسه رو دارم...🧐
خلاصه روند انقضای چسب سریعتر از چیزی بود که فکرشو میکردم.😄(الحمدلله)
روز دوم راضی شد به نشستن تو دفتر، به جای حیاط.
روز سوم رفت تو کلاس به شرط اینکه روی ماه مامان از قاب پنجره پیدا باشه.
روز چهارم نشستم تو یه اتاق دیگه.
روز پنجم به بهانهٔ آوردن شارژر یک ساعتی برگشتم خونه.
روز ششم جیم زدم.
روز هفتم بهش گفتم آخرین روزیه که باهات میام تا دم کلاس.
روز هشتم دم در مدرسه پیاده شد و رفت.
روز نهم کچلم کرد از بس پرسید کی باید بریم مدرسه؟!!!😄
و احساس پیروزی عظیمی داشتم نسبت به مادرانی که هنوز گوشهٔ حیاط نشسته بودن.😂😎
سازندگان چسب، یا باید ضمانتنامهشون رو بررسی کنن یا در بالا بردن کیفیتش تجدید نظر!
مسئولین رسیدگی کنن🤭
والا
با این چسباشون.😂
پ.ن: با تشکر از:
- معلم مربوطه که نهایت همکاری رو در روند برطرف شدن چسبندگی چسب داشتن.
- همسرجان که بعد از مدرسه پسرجان رو با یک عدد خوراکی تشویق میکردن.
- فرزندان جان که مدام در باب فضائل مدرسه برای برادر کوچیکشون سخنرانی میکردن.
- آقایان پلیس و آتشنشان که با حضور در مدرسه، در علاقهمندی ایشان به مدرسه نقش عظیمی ایفا کردند.
- خانوادههای محترم رجبی، احمدی، کاظمی و جعفری!😅
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«حتی دغدغهها هم بزرگ میشوند»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه۷.۵، #محمد۴.۵، #خدیجه۱.۵، #زینب۱.۵ساله)
خیلی اوقات با خواندن کتابهای شهدا از زبان مادرانشان شنیده بودم که چطور دفاع مقدس سرعت رشد و بزرگ شدن بچههایشان را بیشتر کرده، به اندازهای که همان پسر بچهای که دیروز تمام غصهاش، پاره شدن کفشش بوده، لباس رزم میپوشد و عدد شناسنامه را دست کاری میکند که مبادا از همراهی حق جا بماند.
تا اینکه یک روز فاطمه نقاشیاش را آورد و توضیح داد سمت راست، مردم فلسطین اند که کشته میشوند و غصه دارند.
سمت چپ اما ایرانیها به کمکشان میشتابند و آنها پیروز و خوشحال میشوند.
من در دلم محاسبه میکردم او کی انقدر بزرگ شده که موضوع نقاشیاش بدون آنکه من یا معلمش بخواهیم، از گل و خانه به مقاومت رسیده...
اصلاً ما به طور مستقیم که او را مخاطب صحبتمان در خانه دربارهٔ فلسطین قرار نداده بودیم..
یادم آمد راهپیمایی و تجمع را با بچهها رفتیم،
یک روز جمعه.
جمعهها را بچهها به خاطر نماز جمعه دوست دارند، اما این بار گفتم بچهها بعد از نماز، باید مسافتی را پیاده برویم و شعار بدهیم.
گفتم ظهر است، آفتاب داغ جنوب اذیتتان میکند، گرسنه میشوید.
بیشتر نگران محمد بودم که طاقتش تمام شود.
اما با جدیت اعلام کردند که پای تمام سختیهایش هستند.
از اینکه خیابان را بدون ماشین میدیدند، ذوق کرده بودند.
توی خیابان با فاصلهٔ نزدیک خودم میدویدند و همراه جمعیت، با مشتهای گره کرده شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد می زدند.👌🏻
(البته بماند آخر راهپیمایی چون یک چهارراه به خانه مانده بود، تصمیم گرفتیم بقیهٔ راه را هم پیاده برویم، که محمد تحمل نکرد، گفت: «پاهام خسته است.🥵»
بغلش کردم و دو تا کیک هم مهمانشان کردم😋)
در خانه هم من و همسرم وقتی بچهها مشغول بازی بودند، دراین باره با هم گفتگو میکردیم.
نقاشیهای بچههای دیگر را هم درباره فلسطین، از شبکه پویا دیده بود.
اما با تمام اینها، هیچگاه انتظار این همه درک از وقایع منطقه را از دختر هفت سالهام نداشتم.
اینکه نقاشیاش مفهوم داشته باشد و این من را به وجد میآورد، که اوست که تربیت میکند، رشد میدهد و برای روز موعود آماده میکند...
پ.ن: همین الان هم که در حال نوشتن این مطلب هستم فاطمه و محمد کاملاً خودجوش برای نقاشیشان موضوع آزاد و فلسطین قرار دادهاند.
همراه نقاشی شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل سر میدهند.
پ.ن۲: از راهپیمایی که برگشتیم، مشغول آشپزی بودم که صدای شعار شنیدم.
محمد تکرار میکرد مرگ بر اسرائیل.
خدیجه و زینب هم همراهش مشتهایشان را گره میکردند.👊🏻
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تفریح بیبچهای که خیلی بهش نیاز داشتم.»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶، #فاطمه ۴.۵ و #زینب ۱.۵ ساله)
دو هفتهای میشه که مامان و بابام از مشهد اومدن خونهمون، تهران. و خداروشکر من توی همین مدت به کلی کار و برنامهٔ عقب موندهم رسیدم.😍
بیناییسنجی بچهها و گرفتن عینک برای عباس، ویزیت دکتر متخصص برای سرفههای فاطمه، کارهای دندون پزشکی خودم و...
همین انجام کارهای عقب موندهای که همیشه روی ذهنم سنگینی میکرد، حس خیلی خوبی بهم میده.
و از همه مهمتر اینکه با حضور مامان و بابام، اوقات فراغت بیشتری دارم و میتونم به تفریح فکر کنم.😁
البته قبلاً هم تفریحهایی در حد بخور و نمیر🤪 داشتم. مثلاً همسرم به جای ۸ شب، یکی دو روز در هفته ۷ شب میاومدن خونه و بچهها رو یک ساعتی نگه میداشتن و من یه سر تا پارک سر کوچه و کتابفروشی میرفتم و نفسی تازه میکردم.
توی این دو هفته که تونستم به تفریحات بدون بچهها فکر کنم، تازه فهمیدم که با بحران تفریح مواجهم!🤦🏻♀️
یعنی دقیقاً نمیدونم از چه کاری بیشتر لذت میبرم و این زمان محدود تنها و بیبچه بودنم رو صرف چه تفریحی کنم برام بهتره.🙃
چند باری طبق معمول رفتم سراغ راستهٔ کتابفروشیهای خیابون انقلاب و کتابگردی با خیال راحت و بدون محدودیت زمانی.🤓
البته چون کتابِ نخونده زیاد دارم، چند وقتیه که سعی میکنم کتاب جدیدی نگیرم و کتابگردیم در حد دیدن کتابها و عکس گرفتن از کتابهای تازه چاپ شده ست و معمولاً بدون خرید، برمیگردم و خیلی لذت خاصی نمیبرم!
چند روز پیش بعد از یک سال و نیم، رفتم پارک بانوان، برای اسکیت سواری!
اینم جالب و لذت بخش بود.
فقط از قضا همون روز هوا سرد و باد و بارونی بود و خیلی نتونستم بمونم و زود برگشتم.😬
اما جذابترین تفریحم که فکر نمیکردم اینقدر برام لذت بخش باشه و خیلی وقت بود تجربهش نکرده بودم، زیارت گلزار شهدای بهشت زهرا بود.😍
چقدر دلم برای فضای معنوی گلزار و برای تک تک شهدایی که میشناختمشون، تنگ شده بود و چقدر یادم نبود که به این تفریح نیاز دارم.🥺
آرمان علی وردی، علی بلورچی، سید حسن کریمیان، علی صیاد شیرازی، منصور ستاری، سید مرتضی آوینی، روح الله قربانی، غلامرضا رضایی، محسن وزوایی، محمد بروجردی، مصطفی چمران، حسن باقری، علی خلیلی، حسن طهرانی مقدم، عبدالحمید دیالمه، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر و سید محمد حسینی بهشتی...
همین نفس کشیدن توی فضای معنوی این بهشت زمینی کلی حال خوب برام داشت.
و بهم انرژی داد برای مادر بودن،
به امید روزی که تک تک این شهدا دست بچههامونو بگیرن و به سمت مسیر مستقیم خودشون هدایت کنن و همون طوری که توی دنیا از زیارت مزارشون لذت بردیم، توی آخرت هم از همنشینی و دیدارشون بهرهمند بشیم.
یه تابلوی رومیزی عکس آرمان عزیز رو هم یادگاری گرفتم و آوردم گذاشتم جلوی چشمم که یادم نره چقدر به این تفریح محتاجم و هر چند وقت یک بار باید تجدیدش کنم.🥰
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ملوانان زبل خونهٔ ما»
#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹ و #محمد سعید ۴.۵ ساله)
دستم زیر چونه و چشمم بیحرکت به دیوار زخم خوردهٔ روبهرو، تو افکار خودم غرق بودم که چطور شیر به خوردش بدم.🤔
یه راه ساده و راحت که زحمت نداشته باشه و با وقت کم من بخونه.
پسر بزرگم متوجه شد و ازم پرسید.
منم شرح دادم براش که داداش کوچیکه شیر نمیخوره. دنبال راهحلم.
رفت و بعد از چند دقیقه با محمدحسین برگشت.
شروع کردن به کتک کاری!
هنگ کردم اینا یهو چهشون شد؟😳
وقتی دقیق شدم دیدم این تو بمیری... اتفاقاً از اون تو بمیریهاست! مهربانانه دو داداشی دارن همدیگه رو میزنن اونم به قصد... نوازش.😉
بعد از حدود یک دقیقه ولو شدن رو زمین.
بعد بلند شدن و یه جوری که سعید متوجه بشه، گفتن بریم شیر بخوریم قوی بشیم باز بیایم باهم کشتی بگیریم.😉
رفتن یه لیوان شیر خوردن و برگشتن سر کشتی و وانمود کردن که خیییییلی قوی شدن.😁
سعید تعجب کرده بود.🧐
پرسید:
«منم شیر بخورم قوی میشم؟»
گفتن معلومه، اما نه با یک بار خوردن، چند ماه و چند سال باید مرتب بخوری.😌
در کمال تعجب در خواست شیر و خرما کرد و نشست به نوش جان کردن
و تا امروز مدام درخواست شیر و خرما میکنه.😁
به همین راحتی با خلاقیت پسر بزرگم یه دغدغهٔ ذهنیم حل شد.👌🏻
پسرای من
کاجهای باغ زندگی😜
ملوان زبل کی بودین شماها؟!!!!!!😁
پ.ن: ملوان زبل اسم پویا نماییایه که دههٔ شصت و هفتاد میدیدیم. ملوانی بود که با خوردن یه قوطی کنسرو اسفناج، قدرت زیادی پیدا میکرد. احتمالاً پنجاه درصد کودکان دنیا پس از دیدن این پویانمایی عاشق اسفناج شدن.😂
#روزنوشت_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تا حالا اینطوری به ازدواج فکر نکرده بودم»
#فاطمه_م
(مامان #رضا ٩، #مرتضی ٧، #محمدعلی ۵ و #زینب ٢ ساله)
چند وقت پیش به رسم آخر هفتهها خونهی مادرشوهرم بودیم. بعد شام دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
بازار غرغر در غیاب همسران گرامی داغ شده بود. (مدیونید فکر کنید غیبت میکردیم🤨 هرگز، هیهات🤪)
هرکس یه چیزی میگفت؛ یکی میگفت فلانی (اسطورهٔ اخلاق در خانواده😇) الان انقدر خوبه؛ بیست، سی سال طول کشیده تا به اینجا رسیده و قبلاً خیلی سختگیر بودن. مثلاً اگه کسی برای بچههاشون اسباببازی هدیه میداد؛ خیلی سفت و سخت اسباببازی رو پس میدادن و بچههاشون هیچی اسباببازی نداشتن، یا هرگونه عروسی رو موجب غفلت میدونستن و شرکت نمیکردن ولی الان عروسیهای بدون گناه رو شرکت میکنن و...
خلاصه داشتیم غر میزدیم که چرا آقایون محترم انقدر طول میکشه تا یه سری مسائل رو یاد بگیرن؟! مثل رسم و رسومات معقول یا روحیات خانمها😩(البته خودمونم همینطوریمها ولی دیوار آقایون اونجا کوتاه بود👻)
خلاصه در حال درد دل کردن (🤪) بودیم که پدرشوهرم وارد جمعمون شدن. وقتی در جریان موضوع بحث قرارگرفتن، نکتهای گفتن که برامون خیلی جالب بود.😍
گفتن مشکل اینجاست که افراد یه تصویر کمالی از ازدواج تو ذهنشون ساختن (حالا به واسطهٔ فیلمها، رسانه، کتاب، خیالات و...) و فکر میکنن وقتی ازدواج کنن و زیر یه سقف برن، قراره همه چیز عالی باشه و یه زندگی بیعیب ونقص داشته باشن.🥰
❌درحالیکه این تصور کاملاً اشتباهه، چون ازدواج کمال نیست بلکه برای به کمال رسیدنه. یعنی دو نفر که ازدواج میکنن، در کنار هم کمکم متوجه عیوب و نقایص وجودیشون میشن و باید عمری مجاهده کنن تا رفعشون کنن.😉
شاید این تلاش و مجاهده سالهای سال طول بکشه. ممکنه یه نفر، چهل سال روی خودش کار کنه تا یه صفت بد رو در خودش اصلاح کنه. با دید دنیایی شاید بگیم: اون موقع دیگه بعد سی، چهل سال زندگی مشترک، چه فایدهای داره آخر عمری فلان رفتار و اخلاق همسرم خوب شه؟ دیگه پیر شدیم رفت!😕
اما اینطور نیست. این رفع عیوب و صفات رذیله فقط برای این دنیا نیست، اصلش اینه که این مبارزه و تحولات برای آخرتمونه. شاید یه عمر طول بکشه اصلاح نفس، ولی باعث میشه انسان با تکامل بیشتری راهی برزخ و عالم دیگه بشه.😊
تاحالا با این دید به ازدواج نگاه نکرده بودم🧐 شما چطور؟
پینوشت: پدرشوهرم از اساتید حوزه هستند.🌷
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif