«اون بالایی حواسش بهمون هست...»
#مهسا
(مامان گلدختر ۷.۵ساله و دو گلپسر ۳ و ۵ساله)
امشب موقع بمباران ها و صدای پهپادها و صدای موشکها
پسر کوچولوی ۳سالهم گریه کرد و نق زد،
فهمیدم خوابش میاومده.
کارهامو ول کردم و بغلش کردم🥰
بعد گذاشتمش روی قلبم و نوازشش کردم
چه حس خوبی
چه احساس قشنگی
چه قدر دوستت دارم
چه قدر دوستتون دارم
یادم اومد
۳سال پیش وقتی متوجه بارداریم شدم، چقدر ناشکری کردم
چقدر زیاد تلاش کردم که نباشه😥
ولی اذن پروردگار یه چیز دیگهست
خداوند منو ببخشه😔
کامل و زیبا و سالم بعد ۹ ماه تشریف آوردن به این دنیا😍
همین طور که بغلم بود، داشتم به اینا فکر میکردم
که من نمیخواستم و خدا میخواست.
پس چرا من نگرانم از صداها، از بمبها و از آینده؟!
درسته منم خیلی ترسیدم، بیشترشم برای بچههام😥
بعد با خودم گفتم:
اون بالایی حواسش بهمون هست،
این مملکت رو فقط امام زمان (عجلاللهتعالی) حفظ کرده🥰
کم معجزه ندیدیم،
این همه فتنه از زمان انقلاب تا الان بوده،
چطوری جمع شد؟!
فقط خدا
فقط یاری امام زمان
خداروشکر
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«جنگی که نمیشناختم»
#س_ز_فاطمی
(مامان #موسی ۱۷، #عباس ۱۳، #هدی ۱۰ و #حسین ۶ ساله)
انتشارات امیرکبیر گفته بود «تو شبیه مادر کتاب خوشههای خشم هستی». مشتاق شدم ببینم اون چطور زنی بوده، ولی به جای اینکه از کد تخفیف انتشارات برای خرید کتاب استفاده کنم، رفتم سراغ لشکر کتاب😘. یه عزیزی از تربت حیدریه خوشههای خشم رو به نفع جبهه مقاومت برای فروش گذاشته بود. تردید نکردم و سریع پول کتاب رو برای دفتر وجوهات رهبری زدم.
خلاصه کتاب بعد از یه هفته به دستم رسید. یه کتاب قطور که ۱۴۰ تومن پول پستش برام آب خورد😄. چند فصلی بیشتر نخونده بودم که جنگ شد. گفتم وسط جنگ که نباید رمان خوند🤨، گذاشتمش کنار. اون روز جمعهٔ آغاز جنگ، بدون اینکه متوجه باشم تمام مدت دندونام رو روی هم فشار داده بودم😡😤.
همسرم پیشمون نبود برای همین با همهٔ بچهها عقب ماشین شوهر خواهرم رو اشغال کردیم، خودشون هم با بچهها جلو نشستن، رفتیم نماز جمعه.
از شدت خشم و کینه، وقتی شعار میدادن «سلامی باقری شهادتت مبارک»، نمیتونستم گریه کنم و بیشتر از قبل دندونام رو فشار دادم. دو تا پسرا بین جمعیت گم شدن😱، با تلفن همراه مردم به من زنگ میزدن تا راهنماییشون کنم کجا بیان. گم شدن بچهها رو هم از چشم اسرائیل میدیدم؛ به حدی خونم به جوش اومده بود، که میتونستم به قول مادربزرگ خدا بیامرزم با دندون یکی یکی سربازاشون رو ریز ریز کنم😌.
بعد از ظهر دیگه فکّم از شدت فشار دندونام درد گرفته بود تا اینکه پیام امام امت رسید و قدرتش به ما قوت قلب داد و این با اولین موشک بعد از پیام آقا تکمیل شد.
تو اون لحظه من بیاختیار شروع به جیغ زدن کردم تا فشار روانیای که از صبح تحمل کرده بودم، تخلیه بشه. بچههای خواهرم خونهٔ ما بودن و از رفتار نامعقول من بهت زده شده بودن😬 کوثر سادات رفته بود به مامانش گفته بود: «خاله زینب یه عالمه جیغ زد ولی وقتی دیدیم خوشحاله و داره میخنده خیالمون راحت شد»🙄
تو این مدت هرچی سر و صدا اومد به کوچیکترا گفتم ماشاءالله ما قوی هستیم، داریم موشکاشون رو میترکونیم، بعد جواب میدیم و داغونشون میکنیم. با بزرگترا هم مدام فیلمها رو ردوبدل میکردیم و تحلیل میکردیم.
شبا تا نماز صبح بیدار میموندم، مدت کمی میخوابیدم و دوباره هراسون بیدار میشدم گوشی رو برمیداشتم. این روند پنج روز ادامه پیدا کرد. مچ دستم درد گرفته بود؛ بس که گوشی دستم بود😩. بالاخره گفتم بسه دیگه، دونستن و ندونستن من تأثیری در روند جنگ نداره، ولی دعا و استغاثه و روحیه دادن به بچهها حتماً تأثیر داره.
این شد که بعد از پیام دوم آقا به روال عادی زندگی برگشتیم.
با بچهها رفتیم بیرون هواخوری. با هم روزانه دعای توسل میخونیم، بعدش بازی رومیزی میکردیم.
دوباره کتابم رو دست گرفتم تا مثل خانم جاد، محور انسجام خانواده باشم و اجازه ندم به هیچ قیمتی از هم بپاشه؛ حتی توی جنگ. و چون هر خونه یک واحد از پیکر جامعه است، من در این میانه قطعاً نقشی در حفظ انسجام جامعه خواهم داشت.
امروز همه چیز به زندگی قبل برگشته ولی یه چیز تغییر کرده و اون ایمان به غلبه حق در جهانه☺️.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«ما اهل کوفه نیستیم»
#ب_ستوده
(مامان #فاطمه۸، #ریحانه۴ و #زینب۱ ساله)
راستش را بخواهی بعداز توقف جنگ، گریهام گرفت، مثل شیری که میگذاری تا بجوشد و با یک غفلت کوتاه سر میرود و کل گاز را به باد میدهد، اشکهایم سرریز شدند و بیاختیار فرو میریختند😭
حوصلهٔ هیچکس و هیچچیز را نداشتم، میدانستم بدون دلیل بچهها را دعوا میکنم اما نمیتوانستم آرام شوم. اگر همسرم دعوت به صبرم نمیکرد چه بسا قالب تهی کرده بودم!😢
شب به سختی خوابیدم. صبح ولی کمی آرامتر بودم و فرصت شد قبل از بیدار شدن بچهها کمی به درونم رجوع کنم. خوب که جستوجو کردم فهمیدم احساسم غم نبود، نگرانی بود، نگرانی عمیقی برای ولی امرمان، برای آقا، برای این که مبادا آقا راضی نبوده باشد، مبادا خطری، زبانم لال، آقا را تهدید کند...😔
ما که سالها «یا لیتنا کنا معک» میگفتیم و ضجه میزدیم برای غربت اباعبدالله (علیهالسلام)، ما که سالها با شعار «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد» و «ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند» بزرگ شدهایم، برایمان سخت بود بپذیریم چیزی را که نمیدانیم اماممان به آن راضیست یا خیر؟
صبر کردیم تا چهرهٔ دلربایش را ببینیم و کلام حیدریاش را بشنویم...
دیدیم و شنیدیم و آرام شدیم چون آبی که بر آتشی ریخته باشند، سکینه یافتیم...
هرآنچه شما بخواهید یاابن الحسین، و بدانید آقا جان! که ما زنان این انقلاب نه تنها راضی به جنگ با صهیون نیستیم، بلکه برای آن مشتاقیم و برای فرزندانمان این رجز را به جای لالایی میخوانیم و نه تنها همسر و فرزندانمان را مهیای جنگ با یزیدیان زمانه میکنیم، بلکه خود نیز آمادهایم به جنگ با آنها برآییم، روزی با تبیین، روزی با فرزندآوری، روزی با تربیت نسل علوی و فاطمی و روزی با بستن پوتینهای رزم همسر و فرزندانمان...
جان و اهل و عیال چه قابل است؟ والله ماترکناک یاابن الحسین...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ظرفیتهای یه مامان چند فرزندی»
#ر_خزلی
(مامان #فاطمه ۱۴ ماهه)
مامانهای چند فرزندی خیلی شگفتانگیزن، ظرفیتهایی در وجودشون آزاد شده که کمتر کسی به راحتی میتونه به اونها برسه.
مثلاً فکر کن ۴ ۵ تا بچه با شخصیتهای کاملاً متفاوت داره، یکی عاطفیه یکی منطقی، یکی لمسیه و دوست داره زیاد بغلش کنی، یکیشون نه اتفاقاً سمعیه و تعریف کردن و حرف زدن باهاش رو دوست داره.
یکی شیرخوارهست با همهٔ نیازهای خاص خودش🥹🤱🏻 و یکی هم در دوران نوجوانی و بلوغ و ماجراهای خودشه و به عنوان مامان همهشون رو مدیریت میکنه.
گاهی مامان یه دختر میشه و براش گلسر میزنه، با عروسکهاش خالهبازی میکنه و ناز و اداش رو میخره، گاهی مامان یه پسر میشه و صدای هیولا و تیر تفنگ درمیاره😅 و ویژگیهای مردونهش رو محترم میشمره.
و چیزی که تو همهٔ موارد دیدم، خدا این توانایی و ظرفیت رو به همهٔ مامانهای چند فرزندی داده. کمکم و یواش یواش کنار بچههاشون بزرگ شدن.
یه مامان چند فرزندی نه تنها مامانه، بلکه پرستار و روانشناس و معلم و بازیگر و خیلی شغلهای دیگه رو هم در کنارهم داره.
ظرفیت وجودی زن اگر در مسیر خلقت خودش و فطرتش قرار بگیره، واقعاً شگفتانگیزه.
خداقوت بهشون.🫶🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«خونهٔ همیشه مرتب، فانتزی من!»
#مامان_نفیسه
(مامان #حنانه ۹، #فاطمه ۷، #حدیثه ۴ساله، #علیوزهرا ۶ ماهه)
همیشه تصورم از مادری کردن یه چیزی بود شبیه چیزی که تو فیلما نشون میدن!😄
دختر بچهها با موهای بافته و گلسر زدهٔ مرتب.
پسرها با تیشرت رنگی یقه مردانهٔ شیک با شلوار ست
آروم و منضبط
خونهٔ مرتب و تمیز🥲
بچهها اتاق خودشون در حال بازی کردن با یکی از بازی فکریهاشون!
اون یکی هم مشغول نقاشی🎨
سر ساعت ۱۰ شب هم با داستانی که مامان و بابا براشون میخونن، بخوابن!
آخ چه سناریوی زیبایی!🙂
همین دیگه فقط توی فیلمها میشه دید😄.
اونچه من از مادری فهمیدم، خونهایه که بارها و بارها در حال جارو و دستمال کشیدنه و باز هم خدا نکنه غریبهای در خونه رو بزنه🤓
دخترکی که هیچ جوره زیر باز شونه زدن نمیره و هرگز قائل به گلسر و کش و گیره نیست!🤨
بازی فکری و نقاشی هم که ... همون بهتر که وسط خانه نیاد😂
تا سر بچرخونی تیکه کاغذها و خرده تراشها رو باید از دهن خزندگان کوچیک خونه دربیاری...😞😂
ساعت خواب هم که قربان شوم هنوز به تصویب اهالی خونه نرسیده😅
۱۰ شب به اون ور که میشه، تازه بازیهای جالب و مهیج رو شروع میکنن.
رفتن به رختخواب هم که خب نه، ولی شارژشون که به زیر ۱ درصد میرسه، از گوشه کنار خونه باید پیکر خسته و بیرمقشان رو برداری و به اتاق ببری😴
بچههایی که حتی قائل به دراز شدن نیستن!!🧐😂
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. المپیاد ادبیات نقطه عطفی در زندگیم شد.»
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۴.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
سال ۷۴ به عنوان اولین فرزند، پا به خانوادهای گذاشتم که دو سال قبلتر تشکیل شده بود. چهار سال بعد، خواهرم به دنیا اومد و چهار سال بعدتر داداشدار شدم.
پدرم جانباز دفاع مقدس بودن. بعد از پایان جنگ، ادامه تحصیل میدن و الان استاد دانشگاه هستن، مادرم هم مشاور خانوادهان.
از کودکیم، خاطرهٔ خاص خواهر و برادری یادم نیست، ولی هر چقدر که زمان گذشت، رابطهمون بهتر شد و الان ارتباط خوبی با هم داریم خداروشکر☺️.
دوران مدرسهام در مدارس مذهبی تهران گذشت. وقتی کلاس پنجم بودم، مادرم بیمارستان بستری شدن. تو همون عالم بچگی براشون یه شعر گفتم. جرقهٔ علاقهام به ادبیات اینجا زده شد.
وقتی وارد دبیرستان شدم، بعضی معلمها بهم گفتن که جانباز بودن پدرم رو پنهان کنم، تا بعدها بچهها نگن که به خاطر سهمیهٔ پدرت دانشگاه رفتی و این حرفا🥺. این تذکر برام سنگین بود و خیلی ناراحت شدم. جانبازی پدرم برای من نشان قهرمانیشون بود. به همین خاطر حماسهای در وصف زندگی با یک جانباز نوشتم و در صبحگاه مدرسه خوندم. من حماسی نوشته بودم ولی اکثر بچهها گریه میکردن🥲.
تئاتر و سینما رو هم خیلی دوست داشتم، گاهی اوقات با مادرم به تئاتر شهر میرفتیم. مادرم بسیار اهل مطالعه بودن، تصویر کتاب خوندن مامانم صحنهٔ پرتکرار زندگیم بود. هم مادرم و هم عمهام دست به قلم بودن و مینوشتن. همهٔ اینها من رو به سمت ادبیات خوندن سوق میداد🥰. پدرم میگفتن استعداد ریاضی دارم و بهتره ریاضی بخونم، ولی انتخاب خودم رشتهٔ علوم انسانی بود، با انگیزهٔ ادبیات خوندن در دانشگاه😍.
جو المپیاد تومدرسهمون پر رنگ بود. منم المپیاد ادبیات شرکت کردم.
المپیاد در زندگیم نقطهٔ عطف بزرگی شد، از سال سوم دبیرستان به طور جدی روی المپیاد متمرکز شدم. اونجا دیگه مطمئن شدم که علاقه و استعدادم تو همین حوزهٔ ادبیاته. خانوادهام هم از تصمیمم حمایت کردن و حامی بودن. مرحلهٔ اول المپیاد قبول شدم. مرحله بعد همزمان با عید نوروز بود، خانوادهم عید رفتن سفر ولی من همراهشون نرفتم و برای المیپاد خودم رو آماده کردم. مرحله دوم هم با موفقیت سپری شد☺️.
تابستان هم مرحلهٔ سوم المپیاد برگزار شد و به لطف و عنایت خدا تونستم مدال طلا بگیرم. به خاطر مدال طلا میتونستم پیشدانشگاهی نرم و هر رشتهای خواستم در دانشگاه ثبتنام کنم. ولی ترجیح میدادم با هم دورههای خودم برم دانشگاه. من که از اوایل نوجوانی دوست داشتم قرآن حفظ کنم، از این فرصت استفاده کردم و سال پیشدانشگاهی مدرسه نرفتم و حدود یک سوم از قرآن رو حفظ کردم خداروشکر🤲🏻.
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲.نمیخواستیم زود بچه دار بشیم.»
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۴.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
مهرماه سال ۹۲ به عنوان دانشجوی ادبیات وارد دانشگاه تهران شدم.
بعد از تب و تب المپیاد و غوطهور بودن تو فضای شیرین ادبیات، مواجهه با فضای آکادمیک دانشگاه خیلی تلخ بود برام😢. نه فقط من، که بقیهٔ رفقا که با هم یه جمع کوچیک دوستانه شده بودیم، همین حس رو داشتن. توقع نداشتیم این قدر درسهای بیربط رو مجبور باشیم بخونیم😏.
همون سال شرایطی پیش اومد که میتونستم همزمان دو رشته رو بخونم. منم که از نوجوونی به ادبیات عرب علاقه داشتم، تصمیم گرفتم در کنار ادبیات فارسی، ادبیات عرب هم بخونم.
سال اول دانشجویی کمماجرا و بیحاشیه گذشت، سرمون گرم درس بود و گاهی با دوستامون دورهمی داشتیم. تا اینکه دوست صمیمیم در آستانهٔ شروع سال دوم دانشگاه ازدواج کرد. ایشون معرف ازدواج من با همسرم شدن و صفحهٔ جدیدی تو زندگیم شروع شد💍.
خواستگاری تو خونهٔ ما رسم خودش رو داشت، هر خواستگاری اول باید با پدرم صحبت میکرد و اگر پدرم موافقت میکردن، میرفتیم مرحله بعد😉.
پدرم بعد از اولین جلسهٔ صحبت با ایشون، خیلی راضی بودن و بهم گفتن درسته الان موقعیت خوبی نداره، ولی انشاالله آیندهٔ خوبی خواهد داشت.
همسرم اون موقع دانشجوی ارشد یکی از دانشگاههای تهران بودن و مدال طلای دانشجویی هم داشتن. موقعی که خواستگاری کردن، نه شغل ویژهای داشتن و نه سربازی رفته بودن🤭. اما بعد از بررسیها متوجه شدم که ایشون میتونن همسر خوبی برای من باشن🥰.
برای شروع زندگی خانوادههامون خیلی حمایت کردن و به لحاظ مالی سختی نکشیدیم. هر چند سعی کردیم توقعمون رو بیاریم پایین. سال ۹۴ با یه مراسم معمولی به هم محرم شدیم. دوست داشتیم عقدمون رو آقا بخونن، درخواست دادیم و دعا میکردیم نوبت بهمون برسه. که با پیگیریها خداروشکر دقیقاً شب قبل عروسی باهامون تماس گرفتن و گفتن آقا عقد رو تلفنی میخونن امشب😍. اواخر سال ۹۴ بود که آقا عقد دائم خوندن برامون و رفتیم سر خونه و زندگی خودمون.
اون موقع نمیخواستیم زود بچهدار بشیم، با خودم میگفتم حداقل تا پایان کارشناسی صبر کنم. هر چند علاقه داشتیم که بچههامون زیاد باشن،
ولی نمیدونستیم چندتا!😅
تا اینکه خدا خواست و با مباحث تربیتی قرآنی استادی آشنا شدیم، اون مباحث خیلی روی تفکر ما اثر گذاشت و تصمیم گرفتیم زودتر پدر و مادر بشیم☺️.
پنج ماه از شروع زندگی مشترکمون گذشته بود، که رفتیم مشهد زیارت. تو حرم احساس کردم حالم دگرگون شد. رفتیم دارالشفای حرم و اونجا بود که متوجه شدم باردارم. وقتی برگشتیم حرم، پیرمردی بهمون غذای حضرتی داد، اون غذا برای من خیلی ارزش داشت چون حس میکردم هدیهٔ ویژه امام رضا (علیهالسلام) و رزق بچهمون بود🥹.
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_دوم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. دکتر زایمان طبیعی رو برام توصیه نمیکرد.»
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۶.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
بارداری اولم خیلی سخت بود. سه چهار ماه اول ویار سنگینی داشتم😫، به همین خاطر از دانشگاه مرخصی گرفتم.
علاوه بر شرایط جسمی، از نظر روحی هم خیلی اذیت میشدم😢. مدام دلشوره و نگرانی داشتم. واکنش اطرافیان هم به این موضوع دامن میزد. اونها از باردار شدن من تو سنی که از نظر خودشون کم بود، میترسیدن و فکر میکردن از پسش برنمیام😔. این حرفها ناخودآگاه روی منم تاثیر میذاشت.
مدت مرخصیم یکساله بود. بعد از بهبودی ویارم فرصت خوبی داشتم تا حفظ قرآن رو ادامه بدم. اون مدت هر روز به موسسهای میرفتم تا ثلث دوم قرآن رو حفظ کنم.
ماه آخر بارداری به خاطر نارسایی جفت، استراحت مطلق بودم و بین خونه مادرم و مادرشوهرم در رفت و آمد.
خیلی دوست داشتم که حلما رو با زایمان طبیعی به دنیا بیارم. این علاقه رو با دکترم در میون گذاشتم، با توجه به شرایطم دکتر از این تصمیم خوشحال نشد🥺، ولی به هر حال سر زایمان کمکم کردن.
طبیعی زایمان کردم ولی اصلا از تصمیمم راضی نبودم. شوک بزرگی بهم وارد شد، چون تصورم از زایمان چندان دقیق نبود. از نظر جسمی بعد از زایمان شرایط خوبی نداشتم و تا یک ماه نمیتونستم خودم از دخترم نگهداری کنم. به این نتیحه رسیدم که هر کی متناسب با شرایط خودش و صلاحدید پزشک مورد اعتماد باید تصمیم بگیره چطور فرزندش رو به دنیا بیاره☺️. یه نسخهٔ واحد برای همه جواب نیست.
بعد از یک ماه به خونهٔ خودمون برگشتیم، ولی اضطراب شدیدی داشتم، طوریکه وقتی غروب میشد استرس من شروع میشد. نکنه چیزیش بشه، نکنه شیر بپره تو گلوش، اکه گریه کنه دست تنها چکار کنم و...😭
این نگرانی ها باعث شده بود خیلی بهم سخت بگذره دوران نوزادی دخترم. خصوصاً که به خاطر حرفها و سرزنشهایی که شنیده بودم، حاضر نبودم از کسی کمک بگیرم. ترس و نگرانیهام رو از اطرافیانم مخفی میکردم و سعی میکردم عادی رفتار کنم. این حالت دوگانه و سرکوب کردن احساساتم فشار مضاعفی میآوردن بهم!😢 از طرفی خونهٔ مادرم نزدیک هم نبود که بتونم ازشون کمک بگیرم.
همسرم چند روز قبل تولد بچه آزمون دکترا داشتن و مشغلهشون اون ایام زیاد بود، ولی تا جایی که میتونستن همراهی میکردن با من و حال روحیم براشون مهم بود😘.
چند ماهیطول کشید تا هویت پدر و مادر بودن خودمون رو پیدا کنیم و با اضطرابها کنار بیایم.
الان که به اون روزها نگاه میکنم، میبینم که من همهش میخواستم به همه ثابت کنم که «من میتونم!» و «اصلاً هم درد نداشت!😅»
درحالیکه وقتی برای خدا تصمیم به بچهدار شدن گرفتم، همین که خودش وضعیت منو میدید کافی بود! لازم نبود این همه خودمو اذیت کنم تا احساساتم رو پنهان کنم.
الان خیلی راحتتر برخورد میکنم، سعی نمیکنم خودم رو یه ابرزن نشون بدم که همیشه کار درست رو کامل و دقیق انجام میده. گاهی کار درست رو انجام میدم و گاهی اصلاً نمیدونم چیکار دارم میکنم و اصلاً قوی نیستم و به کمک نیاز دارم☺️.
کمک گرفتن از دیگران کار سخیته برام! ممکنه عوارضی داشته باشه، مثل همین سرزنش شنیدن. ولی به این نتیجه رسیدم که به سختیش میارزه. خصوصاً برای منی که میخوام در کنار مادری کارهای دیگهای هم انجام بدم. یه خاطره از همسران مسئولین کشور شنیدم که در دیداری که با حضرت آقا داشتن، از ایشون میپرسن مادری کنم یا وارد جامعه بشم و فعالیتی داشته باشم؟ ایشون میگن دو تا ۱۷ بهتر از یه دونه بیسته!
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_سوم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. بعد از جلساتی با خانم ژوبرت کم کم جدیتر شدم. »
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۶.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
قبل از بچهدار شدن مسیری برای آیندهٔ تحصیلی و شغلی خودم در نظر گرفته بودم. تصورم این بود که مدرک کارشناسی ادبیات فارسی و ادبیات عرب رو میگیرم. ارشد ادبیات عرب میخونم و بعد در فضای زبانشناسی قرآن و دین کار میکنم. به موضوعات پژوهشی زبانشناسی علاقه داشتم.
مدتی بعد از تولد حلما که به ثبات نسبی رسیدیم، درس رو شروع کردم و کارهایی که قبل از مادر شدن انجام میدادم، از سر گرفتم☺️. ظاهراً تغییر خاصی تو سبک زندگیمون ایجاد نشده بود، ولی تجربهٔ بچهداری نگاهم رو تغییر داد. یکی از مهمترین تغییراتی که پیش اومد، تو مسیری بود که برای خودم طراحی کرده بودم. وقتی برای دخترکم کتاب میخوندم، متوجه شدم که به ادبیات کودک هم خیلی علاقه دارم😍.
دورههای نویسندگی رفتم و هر جا محفلی دربارهٔ ادبیات کودک بود، شرکت میکردم. قصه مینوشتم و تو جمعهای مختلف میخوندم. با خانم ژوبرت آشنا شدم و یه بار تو جلسهای که ایشون هم حضور داشتن، داستانمو خوندم. اشک تو چشماشون جمع شده بود🥹.
کمکم نوشتن برای کودکان برام خیلی جدی شد. با اومدن هر کدوم از بچهها برکات مختلفی وارد زندگیمون میشد، این باز شدن باب نویسندگی کودک هم برکت حضور حلما بود برای من.
همسرم تو این مسیر هم همراه خوبی بودن برام. گاهی وقتی برای جلسهای میرفتم، همسرم تو ماشین با حلما منتظر میموندن. وسط جلسه میاومدم تو ماشین شیر میدادم و دوباره برمیگشتم.
بعضی وقتا که کار کمتری داشتم و تمام وقت با حلما تو خونه وقت میگذروندم، متوجه شدم که من مادر تمام وقت خوبی نیستم😅. خود حضور اجتماعی و انجام دادن یه کاری در کنار مادری باعث شارژ شدن و انرژی گرفتنم میشه! البته همیشه تلاش کردم که تعادلی بین کارهام ایجاد کنم. مثلاً شب بیدار موندم و قلمزدم. یا سعی کردم پروژههای دورکاری بیشتر قبول کنم تا بچهها حضور منو حس کنن تو خونه. به همین خاطر هیچوقت احساس نکردم خودمو فدای بچههام کردم. هم مادر بچهها بودم و هم خودم رو فراموش نکردم😉. عذاب وجدان هم در برابر بچههام نداشتم.
نه اینکه فکر کنم هیچ کم نذاشم براشون! مثلاً گاهی با خودم میگم برای هیچ کدوم از بچهها به اندازهٔ اولی وقت نذاشتم. ولی خب میدونم که حضور خواهر و برادر خیلی جاها کمک میکرده و کمبودهای منو برای بچه جبران کرده☺️.
از طرفی همیشه از خدا خواستم تو این مسیر کمکم کنه و کم و کاستیهای منو جبران کنه... به جباریت خدا اعتقاد دارم و معتقدم لزوماً مادر تماموقت بودن، برابر با مادر بهتر بودن نیست!🌷
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_چهارم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. برای مادر ایدهآل بودن خودم رو اذیت میکردم »
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۶.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
اسفند ۹۶ بود که باید به دانشگاه برمیگشتم، این بار با حلما کوچولوی سه ماهه🥹. همسرم رفتن دانشگاه و تونستن بعضی استادا رو راضی کنن که سر کلاس نرم، خودم بخونم و امتحان بدم فقط.
بعضی اساتید هم راضی نشدن😫 و باید میرفتم کلاس.
وقتی کلاس داشتم مامانم یا بعضی اقواممون حلما رو نگه میداشتن.
موقع امتحانات هم همسرم و دخترم توی ماشین منتظر میموندن، منم سریع امتحان رو مینوشتم و برمیگشتم.
اون مدت خیلی توبیخ میشدم که مادر خوبی نیستم😢، یا همراهی همسرم رو به حساب این میذاشتن که من همسر خوبی نیستم و توقع زیادی دارم ازشون. پوشک عوض کردن بچه توسط پدرش که گناه نابخشودنی بود!😏
هر چند الان تا حدی براشون جا افتاده که ما با کمک هم بچههامون رو بزرگ میکنیم، ولی اون زمان خیلی اذیت میشدم از این قضاوتها.
دوست داشتیم تعداد بچههامون بیشتر از دو سه تا باشه، و ترجیح میدادم فاصلهشون کم باشه. یادمه وقتی خودم کوچیک بودم، از اینکه مامانم جوونتر از مامانای دوستامه، خیلی خوشحال بودم🥰. پایهٔ خوشگذرونی بودن همیشه. هر چند سر خواهر و برادر کوچیکم دیگه اینطور نبودن. به خاطر همین دوست داشتم برای بچههام مامان جوونی باشم.
دعا میکردم خدا کمک کنه بتونم درسم رو زودتر تموم کنم و آماده بشم برای بچهٔ بعدی.
همون موقع المپیاد دانشجویی هم شرکت کرده بودم، فرصت نداشتم مطالعه کنم، ولی اندوختههای دوران دبیرستانم به کارم اومد و رتبهٔ خوبی تو المپیاد گرفتم. این یعنی میتونستم بدون کنکور وارد مقطع ارشد بشم😍.
فشار درسی برام زیاد شد و ترجیح دادم از ادامهٔ کارشناسی زبان عرب انصراف بدم و مشغول ارشدم بشم.
خبر قبولی المپیاد و ارشد بدون کنکور رو همزمان با خبر حضور فرزند جدید به خانواده هامون دادیم.
بازخوردها طبق معمول خوب نبود و حسابی ما رو از عواقب این تصمیممون ترسوندن😞.
به بچه ظلم کردی، سرش هوو آوردی، از پسش برنمیای و...
این حرفا ناخودآگاه روی من تاثیر میذاشت، و سعی میکردم به خودم بیش از اندازه فشار بیارم تا مادر ایدهآلی باشم، هم برای حلما و هم برای توراهی حتی!
ویارم سر بارداری دوم هم خیلی سخت بود. نمیتونستم سرپا بایستم و بیشتر دراز کشیده بودم🥺. حلما ۱.۵ ساله بود و براش کتاب میخوندم و سعی میکردم با بازیهای نشستنی سرگرمش کنم.
این باز سزارین شدم و شرایط نسبتاً خوبی داشتم، تنها مشکل دلتنگی شدیدم برای دخترم بود. دوست داشتم زودتر برگردم خونه و ببینمش.
تا یک هفته بعد از زایمان خونهٔ مامانم بودم و بعدش برگشتیم خونهٔ خودمون و سعی کردم خودم خونه و بچهها رو مدیریت کنم☺️.
رفع و رجوع کارهای نوزاد، در کنار رسیدگی به نیازهای یه دختر دو ساله، برای منی که هم ضعف زایمان رو داشتم هنوز و هم فشارهای روحی ناشی از سرزنشها، حسابی اوضاعم رو به هم ریخته بود. زودرنج و شکننده و عصبی شده بودم😔.
نمیخواستم بپذیرم که حضور بچهٔ جدید محدودیتها و فشارهایی رو ایجاد میکنه که کاملاً طبیعیه! اصراری نداشتم به بقیه نشون بدم که میتونم، ولی انگار برای اینکه خیال خودم راحت بشه، سعی میکردم از هیچی کم نذارم. مثلاً حلمای دو ساله و محمد یک ماهه رو میبردم پارک و هر کاری میکردم تا بهشون خوش بگذره، درحالیکه خودم واقعاً تحت فشار قرار میگرفتم😢. میخواستم منکر رنج طبیعیای که تو مسیرم بود بشم، مسیری که خودم آگاهانه انتخابش کرده بودم. ولی ترکش واکنشهای اطرافیان باعث میشد مدام شک کنم که نکنه واقعاً این فاصلهٔ سنی برای بچههام اشتباه بوده🤷🏻♀.
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پنجم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. همسرم روحیه بچه دوستی داره. »
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۶.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
هر چقدر که محمد بزرگتر میشد، اوضاع برای من بهتر میشد. کمکم حلما و داداشش تونستن با هم ارتباط بگیرن🥹 و همبازی شدن. تردیدم نسبت به درست بودن فاصلهٔ سنی کم برطرف شد و مطمئن شدم تنها راهش همین بوده که صبر کنم تا دوران پر چالش ورود بچهٔ جدید بگذره.
تجربهٔ مادری هم این بار به کمکم میاومد. به جای شوق و هیجان و اضطرابی که سر تولد حلما داشتم، موقع تولد محمد آرامش داشتم و محکمتر بودم.
حسم این بود که سر تولد بچهٔ اول، یه نهالی بودم که داشتم به درخت تبدیل میشدم، این تغییر سخت بود، ولی با اضافه شدن هر بچه درخت وجودم پربارتر میشه صرفاً و دیگه از اون رنج اولی خبری نیست😉.
به نظرم جنسیت بچههام روی احساس من هم اثر داشت، نسبت به دخترم حس حمایتگر و رقیقی داشتم ولی نسبت به پسرم محکمتر بودم.
اوایل که مادر شده بودم، دورههای مختلف تربیت فرزند رو پیگیری میکردم، رویکردهای مختلف تربیتی رو میخوندم و سعی میکردم مادر بهتری باشم. مفید هم بود برام ولی از یه جایی به بعد دیدم میتونم به ندای مادری خودم اعتماد کنم.
برای مدیریت چالشهای بین بچهها غریزهٔ مادری خیلی به کارم اومد. حس میکردم خدا یه چیزی رو به دلم میندازه تا کار درست پیش بره☺️.
از طرفی خدا لطف کرده بود و محمد از اول به پدرش خیلی وابسته بود. همون شب اول تو بیمارستان وقتی که بیقرار میشد، تو بغل پدرش آروم میگرفت.
همسرم خیلی بچه دوست هستن، به همین خاطر تو بچهداری خیلی به من کمک میکنن. بازی کردن با بچهها واقعاً برای ایشون لذتبخشه. وقتی داره باهاشون فوتبال بازی میکنه، خودشم غرق در بازی میشه و همین باعث میشه حوصلهٔ بیشتری برای سر و کله زدن با بچهها داشته باشن😄.
متاسفانه همین ویژگی مثبت همسرم گاهی برای من دردسر میشد😕. اینجوری که انقدر دیگران از اخلاق خوبش در تعامل با بچهها تعریف میکردن که من ناخودآگاه روی ویژگیهای منفی همسرم حساس میشدم، انگار میخواستم نشون بدم بابا این پدر بچههای من اونقدر که شما تعریف میکنید هم بیعیب و نقص نیست! و متأسفانه این موضوع گاهی باعث چالش ببن من و همسرم میشد🥲.
با اومدن هر کدوم از بچهها به زندگیم، پیشرفتهای عجیبی تو فضای شغلی و تحصیلیم پیش میاومد. وقتی حلما به دنیا اومد، وارد فضای ادبیات کودک شدم. اون موقع برای خودم یه افق ده ساله در نظر گرفتم. یعنی ده سال مینویسم و نقد میشم و میخونم و تحقیق میکنم، بعدش کمکم با ناشرها ارتباط میگیرم.
ولی وقتی محمد به دنیا اومد، بدون اینکه من تلاش خاصی بکنم، خیلی اتفاقی😇 معرفی شدم به یک ناشر. اولین قرارداد مجموعه کتابم رو نوشتیم و عملاً فضای حرفهای زندگی من شروع شد. محمد دو سه ماهه رو تو جلسات نشر میبردم و موقعی که نوبت خوندن قصهم میشد، از افراد حاضر در جلسه کمک میگرفتم. این اتفاقها رو برکات حضور بچهها میدونم.
#قسمت_ششم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۷. تا دو سالگی محمد فضا خیلی کرونایی بود.»
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۶.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
محمد شش ماهه بود که وارد دنیای کرونایی شدیم. بیشتر توی خونه بودیم و تازه با چالشهای بچهداری و آپارتمان نشینی مواجه شدیم🤦🏻♀!
همسایه طبقه بالاییمون میگفت که وقتی این دوتا بچه میدَوَن، خونهی ما میلرزه.
تفریحمون این بود که بریم روی پشت بوم که اونجا هم باز روی سر همسایه بودیم😢!
واقعاً احساس خفقان داشتیم. یکجا نشوندن بچههای این سنی اصلاً کار راحتی نبود.
همین باعث شد به فکر ترک آپارتمان نشینی بیفتیم. مدتی گشتیم و بالاخره همسرم تونستن به همراه برادرشون یه خونه مستقل ولی قدیمی بگیرن که نیاز به بازسازی داشت. ولی خیالمون راحت بود که بعدش دیگه بچهها میتونن با بچههای عموشون راحت بازی کنن🏃🏻.
تا دوسالگیِ محمد فضا همچنان کرونایی بود و فرصت نداشتم کار خاصی براش انجام بدم. همش چالشهای مریضی و قرنطینه و...
یادمه وقتی خودم مریض شدم و تستم مثبت شد، یه خرگوش برای بچهها خریدیم تا کمتر سراغ من که تو یکی از اتاقها قرنطینه بودم، بیان🐰.
طفلک حلما عادت داشت صبح که بیدار میشد بیاد روی تخت ما پیش من بخوابه. مدتی که مریض بودم میاومد پشت در اتاق و گاهی همینجور روی زمین خوابش میبرد🥹.
ولی محمد که از اول به پدرش خیلی وابسته بود، همینکه پدرش تو خونه بود کلی خوشحال بود. چالشمون وقتی شروع شد که پدرش باید میرفت سرکار که حسابی داستان فیلم هندی جدا شدن پدر و پسر داشتیم کله صبح🤦🏻♀!
یه کم که اوضاع کرونایی بهتر شد، تصمیم گرفتیم برای حلما و دوستاش توی خونه خودمون کلاس بذاریم که وقتشون مفیدتر بگذره.
یه مربی رو هماهنگ کردیم که برای بچهها برنامه های مختلف داشت: نقاشی، سفالگری، بازی، ورزش و...
خودم هم اون روزا سعی میکردم نوشتن رو با وجود فضای کرونایی و حضور تمام مدت تو خونه با بچهها، ادامه بدم. گاهی خودم رو با بقیه که تو این حرفه بودن مقایسه میکردم، میدیدم چقدر منظم مینویسن و چقدر وقت آزادتری دارند. اما انگار همین نوشتن کجدار و مریز من و حضور بچهها برکتهایی به همراه داشت که خودم هم از نتایجش متعجب میشدم 😍.
اون ایام کلاسهای دانشگاه به صورت مجازی برگزار میشد، فرصت خوبی بود که بتونم واحدهای آموزشی رو بگذرونم. سال ۹۹ ارشدم رو تموم کردم👩🏻🎓.
همسرم دانشجوی دکتری بود و میخواست شش ماه برای فرصت مطالعاتی به یکی از کشورهای اروپایی بره. من اصلاً مهاجرت به خارج از ایران رو دوست نداشتم. همون موقع خواستگاری هم این سوال رو پرسیده بودم و ایشون گفته بود که ممکنه کوتاه مدت برای انجام تحقیقاتشون برن اروپا.
حالا وقتش رسیده بود و با اینکه رفتن به کشور غریب با دوتا بچه کوچیک برام سخت بود، اما همراه همسرم راهی شدیم...✈️.
#قسمت_هفتم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif