eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
پای خِلقَت در مسیرِ شاهراه زینب است نه فقط شیعه که دنیا در پناه زینب است هر زمان در اوج روضه رزق گریه شد زیاد بی برو برگرد از تاثیر آه زینب است اشکِ بانو ریشه ی اسلام را محکم نمود نخل توحید خداوندی،گیاه زینب است دور کعبه‌گشتن ما علتش این است که پرده اش همرنگ با چادرسیاهِ زینب است گفت بی بی: "ما رَأَیْتُ..."،عالمی دیوانه شد افتخار مذهب ما این نگاه زینب است سر‌شکستن پایِ این غم را خودِ او باب کرد خون رویِ چوبه‌ی محمل گواه زینب است با کمال میل رنج کوفه را گردن گرفت در حقیقت این اسارت دلبخواه زینب است خطبه ها سربازهای ارتش این خانم‌اَند کاخ ها ویرانه ی دستِ سپاه زینب است شام تار از برکت صحن رقیّه روشن است دست ما تا حشر بر دامان ماه زینب است عشق یک روح است..،نیمی کربلا نیمی دمشق گوشه ی شش گوشه،کُنج بارگاه زینب است . . بعد چل روز آمده با خاطراتی که مپرس... نیزه‌ها یادآورِ حلقومِ شاه زینب است بی رقیه آمدن خیلی برایش سخت بود در حقیقت آن خرابه قتلگاه زینب است
دل زنده می شود ز ولای تو یا حسین جان تازه می شود ز ثنای تو یا حسین مرغ دلم که طایر عرش آشیان بود پرواز می کند به هوای تو یا حسین تو خواستی برای خدا هرچه خواستی حق خواست هرچه خواست برای تو یا حسین خود گرچه کعبه‌ای و صفایی و مروه‌ای شد کعبه باصفا ز صفای تو یا حسین تا فخر بر ملایکه روح الامین کند روبد به مژّه خاک سرای تو یا حسین باشد خلاف حق به خلاف رضای تو باشد رضای حق به رضای تو یاحسین تو شاه ملک عشقی و بر آسمان قدر شاهان دهر جمله گدای تو یا حسین هرچند خضر ز آب بقا یافت زندگی فانی بود به جنب بقای تو یا حسین چون ذات حق که راه ندارد فنا در او هرگز نبود و نیست فنای تو یا حسین مقصود کردگار ز ایجاد ماسوا مانا که خود نبود سوای تو یا حسین بخشی دو کون را به یکی سائل از عطا آرد چو موج بحر عطای تو یا حسین هرچند با خدا نَبُود کس شریک لیک جای خداست در دل و جای تو یا حسین مانند خضر تشنه لبی هر کجا بود سیراب گشته ز ابر سخای تو یا حسین آیینه لقای خداوند روی تست پیدا بود خدا ز لقای تو یا حسین از بند بند من چو نی آید نوای عشق در نینوا به شور و نوای تو یا حسین غیر تو در ازل که بلی گفت در بلا کس را نبود تاب بلای تو یا حسین صد چاک خوش‌تر است ز شمشیر آبدار در هر دلی که نیست ولای تو یا حسین پیغمبران برای شفاعت به رستخیز سر می نهند بر کف پای تو یا حسین جز جامه شهادت هر جامه دوختند کوتاه شد به قد رسای تو یا حسین جان دادی و به عهد وفا کردی ای شهید جانها فدای عهد و وفای تو یا حسین گر خونبهای خون تو خواهند روز حشر خونخواه و خونبهاست خدای تو یا حسین هرگز قفا نمی کنی از خصم بدسیر گر خصم سر برد ز قفای تو یا حسین از کین جفای ایزد دادار جسته اند جستند آن کسان که جفای تو یا حسین باشد دوای خسته دلان خاک کوی تو دلهاست دردمند دوای تو یا حسین تو جان و مال جمله نمودی فدای دوست ای جان دوستان به فدای تو یا حسین در دامن رسول که برتر ز عرش بود پیوسته بود نشو و نمای تو یا حسین باب تو هفت قلعه گرفتی ز ذوالفقار ای جان فدای باب و نیای تو یا حسین تو هشت قلعه فتح نمودی ز هشت خلد قربان دست قلعه گشای تو یا حسین گویا که می خلید به قلب رسول پاک هر خار می خلید به پای تو یا حسین میگفت مصطفی که حسین از من است و من از وی، فدای عز و علای تو یا حسین روزی که هر کسی طلب مأمنی کند باشد طرب به زیر لوای تو یا حسین
شکسته باد دهانی که از تو دم نزند بریده باد زبانی که حرف غم نزند شب زیارتی ات زار می‌شود حالم اگر دوباره هوای تو بر سرم نزند کسی که نذر تورا با خلوص هم بزند بساط زندگی‌اش را غمی به هم نزند تمام حاجتم این بود در شب احیاء خدا بدون تو سال مرا رقم نزند عجیب نیست اگر مرده جان تازه گرفت بیار قلب کسی را که در حرم نزند قرار ماست پیاده نجف به کرببلا اگر که وعده‌ی ما را اجل بهم نزند
ای خفته زیر خاک چه خاکی به سر کنم باور نداشتم که به قبرت نظر کنم ای همسفر به خواب و خیالم نمی رسید با تو نه بلکه با سر تو من سفر کنم با یاد روز واقعه جا دارد از غمت لطمه زنان کنار تو جان محتضر کنم با کعب نی جدا شده ام از تو یا اخا حتی نشد که حلق تو با اشک تر کنم بهرم دعا نما که مبادا دوباره از دروازه های شام بلا من گذر کنم شد آستین من به خدا معجرم حسین عباس را نباید از آن با خبر کنم؟!! مانده صدای چوب و لبت بین گوش من صد آه تا که یاد تو و طشت زر کنم رنجیده سرفرازم و پیش تو سر به زیر آخر چگونه شرح غم آن سحر کنم طفل سه ساله ی تو میان خرابه گفت باید به مرگ، چاره ی داغ پدر کنم با دست خسته زیر لحد جای دادمش جا دارد از خجالت تو جان به در کنم
عرش بر جلوه‌ی رخسار حسین می‌نازد فرش بر رونق بازار حسین می‌نازد ابر بر اشک عزادار حسین می‌نازد قبر شش‌گوشه به زوار حسین می‌نازد کربلا هم به علمدار حسین می‌نازد آیت لیله‌ی معراج، حسین است حسین عشق را سلطنت و تاج، حسین است حسین فُلک افتاده به امواج، حسین است حسین عاشق مست به صهبای حسین می‌نازد شیعه بر عشق و تولای حسین می‌نازد جز حسین کیست که پرچم به مساوات زند؟ جز حسین کیست کلامی به مباهات زند؟ جز حسین کیست دم از قاضی حاجات زند؟ مصطفی در صف محشر به حسین می‌نازد مرتضی ساقی کوثر به حسین می‌نازد هشت در را که گشایند به فردوس برین شهپری را که خدا داده به جبریل امین حوض کوثر، خم و ساغر، خود ساقی به یقین خط توحیدپرستی به حسین می‌نازد صانع عالم هستی به حسین می‌نازد دل که باشد تهی از مهر و محبت، دل نیست به خدا محفل بی ذکر حسین، محفل نیست هر که دیوانه‌ی مولا نبُوَد، عاقل نیست نه فقط عاقل مجنون به حسین می‌نازد مدعی، دیده‌ی گردون به حسین می‌نازد یاحسین آب حیات است، بگو یامولا نردبان درجاتِ است، بگو یامولا یاحسین رمز نجات است، بگو یامولا هر کسی گفت حسین، عزت او تأمين است فاطمه ضامن اوست آخرتش تضمین است جز حسین کیست که در شأن و شرف بی همتاست؟ جز حسین کیست که محبوب تمام‌ دل‌هاست؟ او حسین است، بلی میوه‌ی قلب زهراست فاطمه‌ ام ابیها به حسین می‌نازد همه‌جا زینب کبری به حسین می‌نازد یاحسین ذکر ولایی ست، خدا می‌داند یاحسین رمز رهایی ست خدا می‌داند یاحسین فیض خدایی ست، خدا می‌داند نه فقط عالم و آدم به حسین می‌نازد این شرف بس، که خدا هم به حسین می‌نازد فوق اندیشه و پندار و گمان است حسین مصطفی هر چه که فرموده همان است حسین چون علی مبتکر سیر زمان است حسین طبع (خوشزاد) حقیقت به حسین می‌نازد در سحرگاه قیامت به حسین می‌نازد مرحوم
برگشتم از رسالت انجام داده‌ام زخمی‌ترین پیمبر غمگین جاده‌ام ناباورانه از سفرم خیل خارها تبریک گفته‌اند به پای پیاده‌ام یا نیست باورم که در این خاک خفته‌ای یا بر مزار باور خود ایستاده‌ام بارانم و ز بام خرابه چکیده‌ام شرمندهٔ سه‌سالهٔ از دست داده‌ام زیر چراغ ماه سرت خواب رفته‌ام بر شانهٔ کجاوهٔ تو سر نهاده‌ام دل می‌زدم به آب و به آتش برای تو از خیمه‌ها بپرس که پروانه زاده‌ام چون ابر آب می‌شدم از آفتاب شام تا ذره‌ای خلل نرسد بر اراده‌ام
پیری زمین گیرم، صبوری ناخوش احوال حس می‌کنم افتاده‌ام از شیب گودال یادم نرفته ذوالجناح بی سوارت یادم نرفته دختران بی قرارت یادم نرفته سنگ بر آیینه‌ات خورد یادم نرفته چکمه‌ای بر سینه‌ات خورد یادم نرفته گریه‌ام سیلاب می‌شد طفلی رقیه پابه‌پایم آب می‌شد زهرا شدم، در تنگنا آتش گرفتم من زودتر از خیمه‌ها آتش گرفتم از کربلایت زخمی و بی بال رفتم با چشم‌هایی تار از گودال رفتم از حال و روزم بی خبر بودم برادر با شمر و خولی همسفر بودم برادر با دست خالی جنگ آن اغیار رفتم با چادر خاکی سرِ بازار رفتم زخم زبان از شهرِ پُر نیرنگ خوردم در کوفه از شاگردهایم سنگ خوردم از ازدحام کوچه‌ها رنجید زینب از هم محلی، کم محلی دید زینب خاکستر غم، بر سر من ریخت کوفه خورشید را از شاخه‌ای آویخت کوفه از راه‌های سخت و بی برگشت رفتم با دست‌هایی بسته پای طشت رفتم پیراهنت را سوختم تا پس گرفتم با خونِ دل عمامه‌ات را پس گرفتم در قتلگاهِ غم، زمین گیرم برادر دارم به قتل صبر می‌میرم برادر
پریده‌ام به هوایت، پریدنی که مپرس رسیده‌ام سر خاکت، رسیدنی که مپرس اگرچه خم شدم اما کشید شانه‌ی من به دوش، بار غمت را کشیدنی که مپرس نفس‌بریده بریدم امان دشمن را به ذوالفقار حجابم، بریدنی که مپرس به طعم کعب نی و سنگ و تازیانه‌شان چشیده‌ام غم غربت، چشیدنی که مپرس غروب بود و رمیدند بچه‌آهوها ز چنگ گله‌ی گرگان، رمیدنی که مپرس مپرس از چه نماز نشسته می‌خوانم شکسته خسته دویدم، دویدنی که مپرس نه اینکه دیده فقط دید، آن‌چه کس نشنید شنیدم آن‌چه نباید، شنیدنی که مپرس
تا ماه سر زد از شب حیرت، رها شدیم راهی شدیم، راهی این جاده‌ها شدیم حسی غریب در دلمان شعله می‌کشید تا این‌که با غریبی او آشنا شدیم با اَلرَّحیلِ قافله از خود برآمدیم از هر چه داشت رنگ تعلق، جدا شدیم دیدیم کعبه سر به بیابان گذاشته دیگر نپرس تشنۀ رفتن چرا شدیم... از مسجدالحرام گذشتیم و در طواف با جان تشنه راهی خاک منا شدیم باران گرفت و خاک پر از بوی سیب شد باران گرفت و تشنه‌تر از کربلا شدیم باران تیر بود و عطش ناگزیر بود در آن میانه تشنۀ یا لیتنا شدیم دیدیم ماه، تشنه گذشت از کنار آب در منزل نخست شهید وفا شدیم خورشید، غرق خون وسط آسمان رسید محو قنوت روشن خون خدا شدیم وحی از فراز منبر نی می‌وزید و ما آیه به آیه شیعۀ آن چشم‌ها شدیم بعد از هزار سال پر از عطر و بوی توست با جاده‌های تشنه اگر هم‌نوا شدیم حب الحسین یجمعنا، رود رود رود دریا شدیم و غرق طواف شما شدیم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی‌ست دوباره حال همه عاشقان تماشایی‌ست که فصل پر زدن از انزوای تنهایی‌ست سفر، حکایت یک اتفاق رؤیایی‌ست ببند بار سفر را که یار نزدیک است طلوع صبح شب انتظار نزدیک است ببین که قفل قفس را شکسته، می‌آیند کبوتران حرم دسته دسته می‌آیند چو موج از همه سو دلشکسته می‌آیند غریب، از نفس افتاده، خسته، می‌آیند که باز بعد چهل شب، کنار او باشند شبیه حضرت زینب کنار او باشند تمام پشت سر جابر بن عبدالله چه عاشقانه قدم می‌زنند در این راه از اشتیاق حرم راه می‌شود کوتاه هر آن‌که خواهد از این جام عشق، بسم الله که این پیاده‌روی برترین عزاداری‌ست قسم به نور، که این ابتدای بیداری‌ست دوباره حال من و شعر می‌شود مبهم دلی که دست خودم نیست می‌شود کم‌کم در آرزوی حرم غرق در غم و ماتم اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم- «غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت»
دلتنگ در خاستگاه رنج، مجالِ سُرور نیست قلبی که سوخت پای فراقت، صبور نیست هرجا که شمع بود، پرم را گذاشتم تا شعله‌ای به طعنه نگوید: غیور نیست! این دیده میلِ دیدن یوسف نمی‌کند... یعقوبِ چشم منتظران تو، کور نیست از سنگ کمترم که دلت را شکسته‌ام این خشتِ خام، لایقِ تُنگِ بلور نیست هنگام امتحانِ وصال تو جا زدیم شرمنده‌ام که دورِ تو مردِ ظهور نیست کِبرَم لباسِ زُهدِ مرا لَکّه‌دار کرد در رخت بندگی که نخی از غرور نیست با اختیار تام فقیرت شدم، مَـران! سائل اگر نشسته دمِ در، به زور نیست جانِ مرا بخواه، تعلُّل نمی‌کنم در جمع عاشقان تو، اهلِ قصور نیست حس می‌کنم همین که بمیرم، تو می‌رسی با بودنِ تو در دلِ من ترسِ گور نیست دلتنگ کربلای حسینم، مرا ببر دیگر نگو بساطِ سفر جفت و جور نیست کم طاقتم، تو را به ذَبـیـحَ‌الْـقَـفـا بیا لطفاً بگو که لحظه‌ی دیدار، دور نیست :: بالای نیزه ها..، وسطِ طشت‌ها..، قبول! جای سرِ شریف که کُنج تنور نیست اثبات کرد مطبخِ خولیِ بی صفت ظُلمت حریفِ تابش آیاتِ نور نیست
به نینوای حسین از "شفق" سلام برید سلام خسته‌دلی را به آن امام برید "ز تربت شهدا بوی سیب می‌آید" مرا به دیدن آن روضة‌السلام برید شکسته بسته دعای من از اثر افتاد خبر به حضرت مولا از این غلام برید معاشران! دل من، جای مانده در حرمش مرا دوباره به آن مسجدالحرام برید در آن حریم که هفتاد رنگ، گل دارد به خون نشسته نگاهی بنفشه‌فام برید در آن حریم مقدس، دوباره شیعه شوید به شهر نور رسیدید، فیض عام برید اگر که علقمه در موج خیز اشک شماست برای ساقی لب‌تشنه یک دو جام برید به دست‌های علمدار کربلا سوگند مرا دوباره به پابوس آن "مقام" برید به یک اشاره‌ی او کارها درست شود در آن "مقام" از این دل‌شکسته نام برید زبان حال "شفق" شعر "شمس تبریز" است "به روح‌های مقدس ز من پیام برید"
ی نمی‌دانم گناهم چیست، اما کم گناهی نیست که امسال اربعین ما را به آن درگاه، راهی نیست همیشه کاسه‌ی خیل گدایان پُر نخواهد شد چه باید کرد؟ باید ساخت، چون گاهی، نگاهی نیست اگر چه بال و پر دارم، ندارم رخصت پرواز که حالم بهتر از حال کبوترهای چاهی نیست به یاد خاطرات سال‌های پیشم و با من به جز حسرت متاعی نیست، جز گریه سلاحی نیست عمود یک هزار و سیصد و هشتاد و چندم بود؟ که دیدم گریه کردن یا نکردن، دلبخواهی نیست :: به دور از کربلا هم زائرت هستیم، آقا جان به غیر از سایه‌ی لطف تو ما را سرپناهی نیست
ی مثلِ هرسال، دل، پُر از داغ است باز هم پای مَرکَبَم لنگ است اینکه ، تکراری ست! آن که است، دلتنگ است! شعرها گفته‌اند در دوری همه‌ی شاعرانِ جامانده! مطمئنم ولی سه ساله‌ی تو همه‌شان را یکی یکی خوانده! دختری که زبانزد است به عشق... حُبُّها نور، فی قلوبِ الناس گرچه بی دست شد عمویش...، آه! رَفَعَ الله رایتُ العباس خواستم درد و دل کنم...، اما چه کنم؟ روضه پیش می‌آید! این چه سِرّی‌ست در غمت، که به دلِ غافل، به خویش می‌آید! هرچه را خواستم به من دادی هرچه را غیر ! آقا هر یک بهانه پیش آمد هر نیست پر بها ! آقا جان زهرا بگو چگونه دگر نوکری را به تو نشان بدهم؟ نکند سال‌ها گذر کند و کربلا را ندیده، جان بدهم!
دوستان شرح گرفتاري من گوش کنيد قصه ي عشق و وفاداري من گوش کنيد در ره دين خدا ياري من گوش کنيد داستان غم و غمخواري من گوش کنيد گر چه اين قصه ي جانسوز به گفتن نتوان نه به گفتن نتوان بلکه شنفتن نتوان * پرورش يافته ي مدرسه ي الهامم زينت شير خدا شير زن اسلامم دختر دخت نبي امّ مصائب نامم کرد لبريز ز غم ساقي گردون جامم صبر بي صبر شد از صبر و شکيبائي من ناتوان شد خرد از درک توانائي من * پيش هر حادثه اي آنکه قد افراخت منم آنکه بر تير بلا سينه سپر ساخت منم آنکه بر نزد بلا هستي خود باخت منم وآنکه با آتش غم سوخت ولي ساخت منم باغبانم من و غارت شده يکجا باغم ظلم بگذاشته هي داغ به روي داغم * هستي خود به ره حضرت داور دادم آنچه دادم به ره دوست سراسر دادم نه ز کف جدّ عزيزي چو پيمبر دادم پدرو مادر و فرزند و برادر دادم گر چه يکروز دلي شاد نبوده است مرا ليک در صبر جهاني بستوده است مرا * چه بگويم چه ستمها به سرم آوردند طفل بودم که گل خاطر من پژمردند پيش من در پَسِ در مادر من آزردند ريسمان بسته به مسجد پدرم را بردند من هم استاده و اين منظره را مي ديدم مات و وحشت زده مي ديدم و مي لرزيدم * بعد از اين حادثه دشمن ز سرم افسر برد وز سر من صدف خاک گران گوهر برد چرخ پير از بَرِ من تازه جوان مادر برد نه همين مادر من مادر پيغمبر برد خفت در خاک و مرا جفت غم و ماتم کرد مادرم رفت و ز غم قامت بابم خم کرد * مادري ديده ام و پهلوي بشکسته ي او ناله ي روز و شب و گريه ي پيوسته ي او کشتن محسن و آن طاير بشکسته ي او ناتوانيّ و نماز شب بنشسته ي او مادر از من رخ نيلي شده بر مي گرداند بيشتر ز آتش غمها دل من مي سوزاند * پدرم داد شريک غم خود را ازدست دَرِ دل جز به غم فاطمه بر غير ببست وز همه خلق بريد و به غم او پيوست زانوي خويش بغل کرده و در خانه نشست داغ مادر زده آتش به جگر از يکسو غربت و خانه نشينيّ پدر از يکسو * بود در سينه هنوز آتش داغ مادر که فلک طرح دگر ريخت مرا سوخت جگر سحرم داد منادي خبر مرگ پدر خبر قتل پدر داد قضا بر دختر ديدم آن تاج سرم را که دو تا گشته سرش بسته خون سر او هاله به دور قمرش * بعد از آن بود دلم خوش که برادر دارم به سرم سايه ي دو سرو صنوبر دارم دو گل سر سبد از باغ پيمبر دارم دو برادر ز دو عالم همه بهتر دارم غافل از آنکه کنون درد من آغاز شده به رُخم تازه دَرِ غصه و غم باز شده * پس از آن رخت عزا بهر حسن پوشيدم جگر پاره ي او را به لگن خود ديدم شرح دفنش چو ز عباس جوان بشنيدم تيرباران شدن جسم حسن بشنيدم رفت از دست ، حسن ، گشت دلم خوش به حسين شد مرا روح و وان ، قدرت دل ، نور دو عين * بعد از آن واقعه ي کرببلا پيش آمد گاه جانبازي در راه خدا پيش آمد سفر تشنگي و داغ و بلا پيش آمد چه بگويم که در اين راه چها پيش آمد اين سفر بود که با هستي من بازي کرد قامتم خم شد و اسلام سرافرازي کرد ادامه👇👇👇
ادامه☝️☝️☝️ آنکه را بود برادر به سفر من بودم تير غمهاي ورا گشت سپر من بودم کرد از هستي خود صرف نظر من بودم کرد قربان برادر دو پسر من بودم دست گلچين دو گل احمر من پرپر کرد ره سپر سوي جنان بدرقه ي اکبر کرد * خواهر اينگونه کجا دهر به خاطر دارد به رهش بهر برادر دو پسر بسپارد جسمشان چونکه برادر به حرم مي آرد مادر از خيمه ي خود پاي برون نگذارد ديدم ار ديده ي او چهره ي خواهر بيند شبنم شرم به گلبرگ رخش بنشيند * روز عاشور چگويم به چه روز افتادم داستاني است که هرگز نرود از يادم هيجده محرم خود را همه از کف دادم کوه غم شد دل و چونان که ز پا افتادم روز طي گشته نگويم که چه بر ما آمد شب جانکاه و غم افزا و محن زا آمد * آن زمان گو که بگويم چه بديدم آنشب خارها بود که از پاي کشيدم آنشب تا سحر از پي اطفال دويدم آنشب داد روي سيه و موي سپيدم آنشب ـنکه مي سوخت به حال دل ما آتش بود کاست از عمر من و سرکشي خود افزود * شب من يکطرف و جمع پريشان يکسو هستي سوخته يکسو دل سوزان يکسو مادران يک طرف و نعش عزيزان يکسو کودکي گم شده در دشت و بيابان يکسو چه بگويم چه شبي را به سحر آوردم با نماز شب بنشسته ي خود سر کردم * با اسارت پي آزادي قرآن رفتم با يتيمان و سر پاک شهيدان رفتم راه ناطي شده در کوفه به زندان رفتم گنج بودم من و در شام به ويران رفتم بهر اطفال چو احساس خطر مي کردم خويش بر کعب ني خصم سپر مي کردم * گر چه هر غم بنوشتند به پيشاني من عالمي گشته پريشان ز پريشاني من چشم تاريخ نديده است بخود ثاني من قدرت روح مرا بين ز سخنراني من که شهادت ز برادر شده تبليغ از من و آن بياني که کند کار دو صد تيغ از من * شاميان هلهله ي فتح در اين جنگ زدند ما عزادار ولي در بر ما چنگ زدند در دل ريش از آن چنگ زدن چنگ زدند بر سَرِ بام شده بر سَرِ ما سنگ زدند طاق شد طاقتم از محنت و بي تاب شدم شمع سان ز آتش غم سوختم و آب شدم * در سفر شاهد هجده سر بي تن گشتم شاهد راه حق و عشق برادر گشتم قصه کوته ز سفر سوي وطن برگشتم ليک با همسر خود تا که برابر گشتم آمد از دور ولي تا نظر انداخت مرا مات و حيرت زده شد بر من و نشناخت مرا * اين سفر موي من آشفته تر از حالم کرد همچنان طاير بشکسته پر و بالم کرد قامت چون الفم ديد و ز غم دالم کرد حسرت و داغ و غم و درد به دنبالم کرد گشت پشتم خم و رختم سيه و موي سپيد جاي من کوه اگر بود ز هم مي پاشيد * کن از اين قصه ي پر غصه گذر انساني ديگر از ماتم من نام مبر انساني زدي آتش به دل جن و بشر انساني چونکه ريزي ز سر خامه شرر انساني گر چه پر شور سرودي نمک از ما داري گر چه شيرين شده شعرت کمک از ما داري
بر آستان تو جانی در آستین دارم اگر قبول کنی یا نه من همین دارم ز حج عمره‌ی مقبول کی برد حاجی تمتعی که من از حج اربعین دارم اگر به دور تو گردم به جای کعبه رواست که تو عزیزتر از کعبه‌ای ، یقین دارم در آسمان نکنم با بهشت بی تو عوض من این بهشت که پیش تو در زمین دارم زیارت تو که خون خدایی ای ارباب تقرّبیست که بر رب العالمین دارم مباد حلقه‌ی آلودگی به گردن من که اسم پاک تو را نقش بر نگین دارم نماز من به قبول خدا چرا نرسد منی که داغ ولای تو بر جبین دارم مرا مران ز در خود که من به سینه دلی شریک درد و غم زینب حزین دارم به گریه‌ای که کنم از برای زینب تو بسا امید که بر زینب آفرین دارم ستاره‌های تو را چون هلال در بر داشت چه گریه‌ها که بر آن ماه بی قرین دارم پناه اول و آخر همیشه زینب بود چه ناله‌ها که بر آن خواهر حزین دارم "یتیم" هر که به نوعی به دین رسیده و من به صبر خواهر خون خداست دین دارم
هستند به جز من همه حاضر در خود نشکسته ام به ظاهر از ما که گذشت ما نرفتیم پابوس ، حلال هرچه زائر جامانده مگر که دل ندارد؟ ای لطف تو شامل  مسافر ... دیدم به طریق،  اهل شهرند مدیون محبت عشایر ... تقدیر من است بین روضه حسرت بخورم به حال جابر در روضه ببین کلافه ها را دریاب دل اضافه ها را .... هرکس به نیابتی رسیده شبهای زیارتی رسیده ... روح تو گرفته است آرام زینب به سلامتی رسیده  در دست گرفته گوشواره از شام،  غنیمتی رسیده ... از چهره بگیر شرم او را ... او با چه خجالتی رسیده ... می خواست نشان دهد ببینی زینب به چه غربتی رسیده ... یک فاتحه خواند  و شد حواله بر شادی روح یک سه ساله...
مانده ام با غم بیرون ز حسابم چکنم مانده ام با دل ویران و خرابم چکنم اربعین من و تو هردو همین امروز است بسته شد بعد تو چشمان پرآبم چکنم یار برگشته من، من ز سفر برگشتم اشک طفلان تو شد عطر و گلابم چکنم قبر تو کعبه و من با سر زانو به طواف بهر اعمال نمانده تب و تابم چکنم از تو ای یوسف من پیرهنی دارم و بس برده پیراهنت آرامش و خوابم چکنم می دهد پیرهنت بوی سم اسب هنوز می دهد جای سم اسب عذابم چکنم غیرت اللَّه من از بزم شراب آمده ام وای برگشته من از بزم شرابم چکنم در تمام سفر هرجا که صدایت کردم شمر می داد بجای تو جوابم چکنم خولی و زجر گرفتند رکاب زینب می کند تا به ابد گریه رکابم چکنم با که گویم که رباب همسفر حرمله بود همه شب تا به سحر فکر ربابم چکنم به عزیزان تو دائم صدقه می دادند خارجی زاده نمودند خطابم چکنم همه هستند ولی جای رقیه خالی است گر بپرسی تو ز من کو در نابم چکنم دخترت گوشه ویرانه نمی دید مرا مانده بودم به سوی او نشتابم چکنم سر بازار به زینب چقدر خندیدند بخدا خنده اشان کرده کبابم چکنم
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭﺍﻧﻨﺪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺸﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺻﺪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺜﻢ ﺻﻔﺘﺎﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺷﻮﺭ ﻋﺮﺍﻕ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﺭ ﻫﺮﻭﻟﻪ ﯼ ﺳﻌﯽ ﺣﺮﻡ ﺟﺎﻣﻪ ﺩﺭﺍﻧﻨﺪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ ﺁﻩ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﮔﺮ ﻓﺨﺮ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﻟﺤﻖ ﮐﻪ ﮔﺪﺍﯾﺎﻥ ﺗﻮ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﺟﻬﺎﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﻗﺪﺡ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯼ ﺍز ﻧﻮﺭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﭽﺸﺎﻧﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺑﺴﻮﺯﯾﻢ ﻭ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ ﺗﺎ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪ
چندی‌ست در هوای تو سرگشته‌ام حسین شکر خدا که پیش تو برگشته‌ام حسین  چهل روزه خواهر تو چهل سال پیر شد از بسکه بی تو خون به جگر گشته‌ام حسین با آنکه مادرم به سرت میخورم قسم گر باخبر ز داغ پسر گشته‌ام حسین دارم دلی دوپاره شبیه تن و سرت راضی به این قضا و قدر گشته‌ام حسین حق میدهم اگر نشناسی مرا که من چندان شکسته ام که دگر گشته‌ام حسین در زیر بار هجر تو ای کهکشان‌ زخم چون ماه نو خمیده کمر گشته‌ام حسین دنبال کودکان تو از کوفه تا به شام هر منزلی به دیده‌ی تر گشته‌ام حسین هر جا که تازیانه‌ی دشمن بلند شد بر جسم کودکانت سپر گشته‌ام حسین با این همه ز روی تو دارم خجالتی من بی رقیه پیش تو برگشته‌ام حسین غیر از خرابه‌ها که مرا میهمان گرفت در شام‌ رانده از همه در گشته‌ام حسین مثل "یتیم" در عوض بوی موی تو هم ناله‌ی نسیم سحر گشته‌ام حسین
دور مزار شاهی برپاست سوگواره یک قافله شکسته با قلب پاره پاره یک قبر با سه تا شمع، یک قبر دسته جمعی جمعند دور یک ماه، هفتاد و دو ستاره سوغاتی سفر را آورده کاروانی ... گودال زنده شد با پیراهنی دوباره سوزاند کربلا را ، یک یادگار دیگر چوبی که بود قبلا  بخشی ز گاهواره یک بانوی خمیده فریاد زد که برخیز آورده ام برایت یک جفت گوشواره ... زخمی شده وجودش ،به بازوی کبودش چرخاند چشم خود را ،  شد روضه با اشاره
باز هم جامانده ام از قافله، ای وایِ من می کُشد من را غم این فاصله، ای وایِ من زائرانت یک به یک راهی شدند و باز هم از تو دورم کرده آقا مشغله، ای وایِ من چندسالی می شود که از فراق کربلا آه حسرت می کشم دارم گله، ای وای من مثل آن طفل سه ساله که نیامد اربعین چون رقیه خسته و بی حوصله، ای وای من با سر بر روی نیزه گفت و گو ها می کند از دویدن روی خار و آبله، ای وای من گفت بابا جای من روی سر عباس بود نه که در بین سنان و حرمله،‌ ای وای من من النگو از حجاز‌ و از مدینه داشتم دست من بسته شده با سلسله،‌ ای وای من بین بازار و میان مجلس خَمّار ها دختر تو رفت بین هلهله، ای وای من
یادم نرفته روز دهم قحط آب بود باران تیر، العطشت را جواب بود وقت غروب، در دل نیزارِ قتلگاه رفتم به جستجوی گُل، اما گلاب بود در سایهٔ سرت همه رفتیم ناگزیر روزی که سایبانِ تنت آفتاب بود هر سوره آیه آیه و هر آیه حرف حرف بر نوک نیزه فاتحهٔ این کتاب بود از دستِ آنکه با دم شمشیرت آب داد منزل به منزل آب گرفتن، عذاب بود خاکستری کنون به کفِ باد مانده است «زآن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود» چون خواستم پیاده شوم، آمدم به یاد روزی مرا ز زانوی اکبر رکاب بود آه از دمی که لعل تو می‌سُفت خیزران وز چشم ما روانه عقیق مذاب بود در بزم رجس، آیه تطهیر، وای من این، یک ز صد مصیبت شام خراب بود یک حرفِ نیمه گویم و نیمی نگفته بِه: دیدم عیال قاتلت اندر حجاب بود... بگذار باز یک سخنِ نیمه گویمت: مامِ مرا ز دیدن کور اجتناب بود... دست «رحیق» گیر برادر که از الست او را مقام چاکری‌ات انتخاب بود
عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم گلاب اشک بهر لاله‌های پرپر آوردم ز جا برخیز ای‌صدپاره‌تر از گل تماشا کن که از جسم‌شهیدانت دلی زخمی‌تر آوردم تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم چو بر گشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم مسافر از برای یار سوغات آورد اما من از شام بلا داغ سه‌ساله دختر آوردم اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل که من بر تو خبرهای فراوان از سر آوردم چهل منزل سفر کردم به شهر شام و بر گشتم خبر از چوب و از لعل لب و طشت زر آوردم ز اشک‌چشم و سوز سینهٔ‌مجروح و خون دل همانا مرهمت بر زخم‌های‌پیکر آوردم قدخم، موی‌آشفته، تن‌خسته، رخ‌نیلی به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم ز سیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را به آهم شعله ها از سینهٔ «میثم» بر آوردم
همه ساکت ،همه مدهوش ،همه دلداده همه عازم ،همه در راه ، همه آماده جاده ای آمده ام خوب تر از سجاده! عشق این است ،همین حال و هوای ساده آن بهشتی که روایت شده دیدیم به عین ثبت کن بیعت مارا، لک لبیک حسین
ملجاء کُلّ اولیا نجف است دومین خانه ی خدا نجف است جز درِ خانه اش مرو جایی باطن عرش کبریا نجف است جان‌ پیغمبر است در اینجا مرقد ختم انبیا نجف است خبری نیست جز در این ایوان که خبرها از ابتدا نجف است در نجف می شود خدا را دید انتهای سلوک ما نجف است اربعین روزیِ زیارت اوست اوّلِ راه کربلا، نجف است
میان خیل تو از یادها فراموشم شبیه شمع مزاری غریب، خاموشم به چشمه‌ای که به دریا نمی‌رسد رحمی قسم به جان تو با دوری‌ات نمی‌جوشم فقط نه ماه محرم که هجر هم داغی‌ست من از فراق تو گاهی سیاه می‌پوشم دلم شکست و به حالم دل ضریحت سوخت به خوابم آمد و گفتا بیا در آغوشم به روضه می‌روم و تازه می‌شود داغم دلم نمی‌شود آرام، هر چه می‌کوشم ببین شکسته‌دلانت چه عالمی دارند در استکان ترک‌خورده چای می‌نوشم به هر دری زده‌ام تا به کربلا برسم فقط اگر نرسیدم مکن فراموشم
بهانه کرده‌ام دفن سرت را که بوسم بار دیگر حنجرت را مگر رنجیدی از طرز وداعم نگفتی خیرمقدم، خواهرت را نمی‌گویم که سر از خاک بردار که اینک با خود آوردم سرت را بمیرم من، نشد ممکن، نهادن به سمت راست، جسم اطهرت را به تشییع سرت رفتم چهل روز چو بی تشییع دیدم پیکرت را نخواهد برد هرگز هیچ داغی ز یاد من، وداع آخرت را
گرچه غمدیده و بی تاب ولی برگشتم من به خاک غمت امروز معطر گشتم من چهل روز فقط همسفر شمر شدم من چهل روز فقط همقدم سر گشتم هر کجا صحبت آزار شد و کعب نی ای سپر دخترکان تو برادر گشتم چشم عباس به دور، آه نمی دیدی کاش من چهل روز پی چادر و معجر گشتم چشم واکن که ببینی قد زینب تا شد خیز از جا و ببین هم قد مادر گشتم نظر لطف خدا بود عزیز الزهرا سایه ات بر سر ما بود عزیز الزهرا هر کجا از نوک نیزه سر تو خورد زمین پا به پای سر تو خواهر تو خورد زمین دست بسته چقدَر سخت زمین می خوردیم از روی ناقه اخا، دختر تو خورد زمین نیزه ها در کف کفّار چه مستی می کرد هی تکان خورد و سر اصغر تو خورد زمین شام شد مثل مدینه، به غمم خندیدند پیش زینب، سر آب آور تو خورد زمین ما که از کوچه به جز غم نکشیدیم حسین وسط کوچه، چه بد مادر تو خورد زمین قصّه ی غربت مولا چقدَر غم دارد روضه ی چادر زهرا چقَدَر غم دارد یادمان هست همینجا کفنت را بردند گرگ ها، یوسف من پیرهنت را بردند یادمان هست همینجا به زمین افتادی نیزه ها تا لب گودال تنت را بردند سنگ هاشان به لب قاری قرآن می خورد رمقِ مانده ی ناله زدنت را بردند یادمان هست که گودال قیامت شده بود با سرِ تیغ، عقیق یمنت را بردند ناگهان بر نوک نیزه سر تو بالا رفت ده نفر زیر سم اسب تنت را بردند دختر فاطمه شد قافله سالار، حسین رفتی و زینب تو رفت به بازار حسین