eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.6هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
دل به دریا زد و دریای دعا پشت سرش یارب او را به سلامت برسان از سفرش ماه اگر رفت، کواکب همه سرگردان‌اند ماه رفت از حرم و اهل حرم منتظرش عهد کرده‌ست و مهم نیست اگر در میدان لشکری عهدشکن صف بکشد دور و برش چه ترک‌ها که عیان بود به روی لب او چه شررها که نهان شعله کشید از جگرش آسمان تیره شد از تیر به آنی، اما این علمدار حسین است! چه باک از خطرش؟ دست عباس در آخر گره از کار گشود که یدالله علی بوده و این هم پسرش دست در آب فرو برد و خنک بودن آن آتش بیشتری زد به دل شعله‌ورش خاک هم خاک به سر ریخت از آهی که کشید آب هم آب شد از دیدن چشمان ترش آمد از علقمه با دست پر؛ اما افسوس چه امید‌ست به دنیا و قضا و قدرش؟ رفت از دست، دو دستش، مگر از پا افتاد؟ گفت ای نفس! غمی نیست به دندان ببرش از چه خم شد؟ به گمانم که کمی چشمانش... ناگهان آه‌...نگویم که چه آمد به سرش حکم جان داشت در آن غائله آن مشک، چه سود گر سر و چشم و دوتا دست نباشد سپرش؟ چه غریبانه زمین خورد به یاری حسین چه دلیرانه وفا کرد به عهد پدرش آسمان تاب نیاورد و ز غم خون بارید چون که می‌دید چه‌ها کرده زمین با قمرش آبرو را اگر از مادر اباالفضل گرفت بر جهان فخر کند ام بنین با پسرش ناگهان از کف شاعر قلم افتاد و شکست به گمانم که حسین آمده، اما کمرش...
دل به دریا زد و دریای دعا پشت سرش یارب او را به سلامت برسان از سفرش ماه اگر رفت، کواکب همه سرگردان‌اند ماه رفت از حرم و اهل حرم منتظرش عهد کرده‌ست و مهم نیست اگر در میدان لشکری عهدشکن صف بکشد دور و برش چه ترک‌ها که عیان بود به روی لب او چه شررها که نهان شعله کشید از جگرش آسمان تیره شد از تیر به آنی، اما این علمدار حسین است! چه باک از خطرش؟ دست عباس در آخر گره از کار گشود که یدالله علی بوده و این هم پسرش دست در آب فرو برد و خنک بودن آن آتش بیشتری زد به دل شعله‌ورش خاک هم خاک به سر ریخت از آهی که کشید آب هم آب شد از دیدن چشمان ترش آمد از علقمه با دست پر؛ اما افسوس چه امید‌ست به دنیا و قضا و قدرش؟ رفت از دست، دو دستش، مگر از پا افتاد؟ گفت ای نفس! غمی نیست به دندان ببرش از چه خم شد؟ به گمانم که کمی چشمانش... ناگهان آه‌...نگویم که چه آمد به سرش حکم جان داشت در آن غائله آن مشک، چه سود گر سر و چشم و دوتا دست نباشد سپرش؟ چه غریبانه زمین خورد به یاری حسین چه دلیرانه وفا کرد به عهد پدرش آسمان تاب نیاورد و ز غم خون بارید چون که می‌دید چه‌ها کرده زمین با قمرش آبرو را اگر از مادر اباالفضل گرفت بر جهان فخر کند ام بنین با پسرش ناگهان از کف شاعر قلم افتاد و شکست به گمانم که حسین آمده، اما کمرش...
؛ ؛ ؛ عباس! تو را اگرچه در دل غوغاست شمشیر اگرچه در کفت بی پرواست یک امشب را ز دشمنان مهلت گیر حرّ بن یزید، صبحِ فردا با ماست
علیه‌السلام 🔹دست تو🔹 دیده‌‏ام در کربلای دست تو عالمی را مبتلای دست تو کربلا این‌قدر شیدایی نداشت بی‌تو و بی‌ماجرای دست تو می‏‌کُشد این حسرتم آخر که کاش بود دست من‌ به جای دست تو... چشم من با گریه می‌‏بندد دخیل بر ضریح با صفای دست تو هر که با دست تو دارد عالمی من که می‌‏میرم برای دست تو تا همیشه دست تو مشکل‏‌گشاست ای خدا مشکل‏‌گشای دست تو اوفتاد از پا امام عاشقان تا که خالی دید جای دست تو خم شد و برداشت و با احترام بوسه زد بر پاره‌‏های دست تو سایه هم، همسایۀ نامحرمی‌ست گر چه می‏‌افتد به پای دست تو ای به سودای تو اسماعیل‏‌ها سر نهاده در منای دست تو کعبه در سوگ تو می‏‌پوشد سیاه تا نشیند در عزای دست تو..
علیه‌السلام فرازی از یک 🔹از داغ لبت می‌میرم🔹 بر لب آبم و از داغ لبت می‌میرم هر دم از غصهٔ جان‌سوز تو آتش گیرم مادرم داد به من درس وفاداری را عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم بوتهٔ عشق تو کرده‌ست مرا چون زرِ ناب دیگر این آتش غم‌ها ندهد تغییرم... تا که مأمور شدم علقمه را فتح کنم آیت قهر، بیان شد ز لب شمشیرم سایهٔ پرچم تو کرد سرافراز مرا عشق تو کرد عطا، دولتِ عالم‌گیرم کربلا کعبهٔ عشق است و منم در احرام شد در این قبلهٔ عشاق دو تا تقصیرم دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد چشم من داد از آن آبِ روان، تصویرم باید این دیده و این دست دهم قربانی تا که تکمیل شود، حجّ من و تقدیرم زین جهت دست به پای تو فشاندم بر خاک تا کنم دیده فدا، چشم به راهِ تیرم ای قد و قامت تو معنی «قدقامت» من ای که الهام عبادت ز وجودت گیرم وصل شد حال قیامم ز عمودی به سجود بی‌رکوع است نماز من و این تکبیرم بدنم را به سوی خیمهٔ اصغر مبرید که خجالت زده زآن تشنه‌لب بی‌شیرم تا کند مدح ابوالفضل، امام سجّاد نارسا هست «حسان»!‌ شعر من و تقریرم
علیه‌السلام فرازی از یک 🔹از داغ لبت می‌میرم🔹 بر لب آبم و از داغ لبت می‌میرم هر دم از غصهٔ جان‌سوز تو آتش گیرم مادرم داد به من درس وفاداری را عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم بوتهٔ عشق تو کرده‌ست مرا چون زرِ ناب دیگر این آتش غم‌ها ندهد تغییرم... تا که مأمور شدم علقمه را فتح کنم آیت قهر، بیان شد ز لب شمشیرم سایهٔ پرچم تو کرد سرافراز مرا عشق تو کرد عطا، دولتِ عالم‌گیرم کربلا کعبهٔ عشق است و منم در احرام شد در این قبلهٔ عشاق دو تا تقصیرم دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد چشم من داد از آن آبِ روان، تصویرم باید این دیده و این دست دهم قربانی تا که تکمیل شود، حجّ من و تقدیرم زین جهت دست به پای تو فشاندم بر خاک تا کنم دیده فدا، چشم به راهِ تیرم ای قد و قامت تو معنی «قدقامت» من ای که الهام عبادت ز وجودت گیرم وصل شد حال قیامم ز عمودی به سجود بی‌رکوع است نماز من و این تکبیرم بدنم را به سوی خیمهٔ اصغر مبرید که خجالت زده زآن تشنه‌لب بی‌شیرم تا کند مدح ابوالفضل، امام سجّاد نارسا هست «حسان»!‌ شعر من و تقریرم (حسان)
علیه‌السلام 🔹العطش🔹 دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش وقتی که آب را به روی آب ریختی آمد چو موج، در جگرِ بحر، خون به جوش گفتی به آب، آب! چه بی‌غیرتی برو بی‌آبرو به ریختن آبرو مکوش! آوردَمت به نزد دهان تا بگویمت بشنو که العطش رسد از خیمه‌ها به گوش... تو موج می‌زنی و علی‌اصغر از عطش گاهی به هوش آید و گاهی رود ز هوش از بس که «آب، آب» شنیدم ز تشنگان دیگر نفس به سینۀ تنگم شده خروش در آب پا نهادم و بر خود زدم نهیب گفتم بسوز از عطش و آب را ننوش بِاللَه بُوَد ز رشتۀ عمرم عزیزتر این بند مشک را که گرفتم به روی دوش...
بسم الله الرحمن الرحیم اگر می‌شد دمی با رزم‌جامه روی زین پیدا هم‌آوردی نمی‌شد در تمام سرزمین پیدا "سقاهم ربهم" را تا نمی‌خواندند در گوشش برای امر سقایی نمی‌شد جانشین پیدا به قصد رزم تا می‌تاخت در هر معرکه، می‌شد سر و دست و جنازه از یسار و از یمین پیدا زمین از زخم‌های تازه پر می‌شد اگر هربار نمی‌شد زیر تیغش شهپر روح‌الامین پیدا به‌غیر از لحظه‌ای که اخم او را دیده در صفین ندیده مالک اشتر هراسی در جبین پیدا "اشداء علی الکفار" دشمن بود و با این حال نمی‌شد در دلش از دوستان یک‌ذره کین پیدا خجالت می‌کشید از زینب کبری از آن وقتی که با ننگ امان‌نامه شده شمر لعین پیدا زد آتش بر دلش آوای "این عمّی العباس؟" از آن ساعت که شد از خیمه با صوت حزین پیدا امان از لحظه‌ای که شیرمردی خسته و زخمی زمین افتاده بود و گرگ‌ها شد از کمین پیدا عمود خیمه را بابا کشید آن‌جا که دیگر شد حکیم بن طفیلی با عمود آهنین پیدا تمام کربلا از عطر یاس پیکری پر شد به هرسو قطعه‌ای از "عین‌‌ و با و آ و سین" پیدا حسین از خاک دستش را چنان با بوسه برمی‌داشت که گویی در زمین گردیده قرآن مبین پیدا تمام پیکرش بر خاک می‌لرزید آن دم که شد از گودی صدای ناله‌ی "هل من معین؟" پیدا کنار حضرت صاحب‌زمان در روضه‌اش هستند پیمبرها - سلام‌الله‌علیهم‌اجمعین - پیدا دوایش گفتن یک جمله‌ی "یا کاشف الکرب" است اگر هرجای عالم شد دل اندوهگین پیدا برای حضرت عباس طوری گریه کردم که شده لبخند در روی کرام‌الکاتبین پیدا گرفتم در دوعالم دست‌هایش را، یقین دارم که در محشر برایم می‌شود حصن‌حصین پیدا دلم تنگ عمود آخر است، آن‌دم که خواهد شد به چشمم گنبد زرد تو روز اربعین پیدا
یا غیاث المستغیثین کاشف الکرب الحسین با تو دارم عهد دیرین کاشف الکرب الحسین ای برایم عشق تو دین کاشف الکرب الحسین زندگی شد با تو شیرین کاشف الکرب الحسین رحمت ِ الله ، بر شیر حلال مادرم شکر حق ساعت به ساعت من ابالفضلی ترم ای مسیحای مسیحا معجزاتت محشر است هر که بر آقایی ات ایمان ندارد کافر است بین اصحاب الحسین شان تو چیزی دیگر است آب دور قبر تو از آب زمزم بهتر است آب هزار و چهارصد سال است سرگردان توست غرق دریای وفا و غیرت و ایمان توست سیدی هستم گدای روز و ماه و سال تو ماه من یک عمرم کارم گشته استهلال تو من همان هستم که مستم می کند تمثال تو گریه بر تو مال من ، من هر چه دارم مال تو گریه بر تو گریه بر داغ حسین فاطمه است روضه گودال اصلا ابتدایش علقمه است این زمانه ناگهان با کوفیان هم دست شد دست دشمن باز شد تا جسم تو بی دست شد پای کوبان لشکری ، از حال و روزت مست شد دوره ات کردند لشکر هر مفر ، بن بست شد کینه ها از مرتضی داده چه کاری دست تو آه عجب تیری نشسته بین چشم مست تو ابن ملجم با عمودی فرق حیدر را شکست بشکند دستش الهی ، بی هوا سر را شکست هلهله ها حرمت سردار لشکر را شکست این زمین خوردن دوباره قلب مادر را شکست مشک پاره پاره سیرت کرد از این زندگی بر زمین افتاد علم ، مُردی تو از شرمندگی یک طرف زهرای اطهر بر سر و سینه زنان یک طرف آقا نشسته پای جسمت قد کمان یک طرف آسوده خاطر ، حرمله، شمر و سنان یک طرف چشم انتظاری رباب نیمه جان یک طرف از ترس می پیچد به خود صاحب علم یعنی آقا زنده می ماند که برگردد حرم از حرم تا علقمه آقا تو را می زد صدا آه در آن هلهله ، زهرا تو را می زد صدا با پیمبر از نجف ، مولا تو را می زد صدا دل پریشان زینب کبری ، تو را می زد صدا آه سرلشکر بمان ، اوضاع لشکر خوب نیست حضرت باب الحوائج حال خواهر خوب نیست ذکر آقا می شود هل من معین بی تو ، نرو شاهزاده می شود ویران نشین بی تو نرو سنگ باران می شود ناموس دین بی تو نرو می خورد در کوچه ها زینب زمین بی تو نرو تو نباشی بی حیایی ها فراوان می شود با حرم برخورد مانند کنیزان می شود
خوشا آنکس که کارش دست این دنیا نمی افتد خوشا بالا بلندی را که از بالا نمی افتد گلویی تازه کن ای آب با ماه بنی هاشم که دیگر جزر و مد عشق در دریا نمی افتد نمی دانم که حکمت چیست در کار جوانمردان گره هاشان بدست قوم با تقوا نمی افتد تحمل کن تو هم ای مشک اشکش را درآوردی ببین دندان گرفته آبرویش را نمی افتد سرش آخر به جای پرچمش با نیزه بالا رفت علمداری که عاشق شد دگر از پا نمی افتد کنار نهر افتاده ولیکن خوب می دانم سر عباس جز بر دامن زهرا نمی افتد
رفت از خیمه به دنبالش دل ارباب رفت رفت از خیمه به دنبالش حرم از تاب رفت آب باید محضِ پابوسی میآمد خدمتش کار دنیا را ببین دریا به سوی آب رفت ریخت از مشک عمو سوغات اصغر بر زمین گریه کرد عباس اما حرمله شاداب رفت حیف که ادرک اخایش به کمانداران رسید  قبل از ارباب این صدا تا دشمن ناباب رفت محضر چشمش سه شعبه تشنه آمد با شتاب  از میان کاسه ی چشمش ولی سیراب رفت با کُالخودش به روی آسمان خط میکشید علقمه او را چه شد قد رشیدش آب رفت؟ قطعه قطعه شد که کوچکتر شود پیش حسین آری از نزد بزرگ قوم با آداب رفت   از مزار کوچکش پیداست با جسمش چه شد شد پریشان خاطر از غم هر که در سرداب رفت
دَستانِ عَلَمدارِ حَرَم اَز قَلَم اُفتاد ای‌وای عَلَم اُفتاد این نوحه‌ی جان‌سوز، میانِ حَرَم اُفتاد ای‌وای عَلَم اُفتاد اِی اَهلِ حَرَم خِیمه دِگَر ماه نَدارَد اَمان اَز دِلِ زِینَب دَر شام، عَلَمدار به هَمراه نَدارَد اَمان اَز دِلِ زِینَب اِی اَهلِ حَرَم دَستِ عَلَمدار زَمین خورد عَلَمدار زمین خورد دَر خِیمه شُده وِلوِله؛ " سَردار زَمین خورد " عَلَمدار زمین خورد
ای چشم تو بیمار، گرفتار، گرفتار برخیز چه پیش آمده این بار علمدار گیریم که دست و علم و مشک بیفتد برخیز فدای سرت انگار نه انگار
حالا که می‌رى یه وقت دیر نکنى جلوى خیمه من و پیر نکنى من به تو تکیه زدم... با رفتنت کوه من، من و زمین‌گیر نکنى "تا" بشى و "تا" بشیم چه فایده؟! سیر بشیم تنها بشیم چه فایده؟! اگه صدتا صدتا مشک آب بیارى ولى بى‌سقا بشیم چه فایده؟! همه از دست تو آبرو میخان خاک پاهات و برا وضو میخان اگه آب نشد نشد، پاشو بیا بچه‌ها آب نمیخان عمو میخان یه تار موت و به دنیا نمیدن چشمات و به صدتا دریا نمیدن به تو قول میدن تموم دخترام بمیرن معجر به اینها نمیدن به سرت عمود آهنین زدن تو حسین شدى برا همین زدن کمر تو کمر من و شکست تا زمین خوردى من و زمین زدن اى علمدار تو رو با علم زدن قد و بالاى تو رو بهم زدن چهار هزار کمون بدست، یکى‌یکى اومدن روى تنت قدم زدن صدامو تا نشنیدن كاری بكن گریمو تا ندیدن كاری بكن صدای اسباشونو نمی‌شنوی؟ دم خیمه رسیدن كاری بكن نزن این نیزه‌ها رو با پا عقب خودتو هی می‌كشی چرا عقب تیر تو چشمت بود و افتادی حالا از جلو درش بیارم یا عقب؟! تو مگه قرار نبود دیر نکنى جلوى خیمه من و پیر نکنى تو مگه قرار نبود با رفتنت کوه من منو زمین‌گیر نکنى؟ روی پام چشمای دریاتو نكش اینقدر روی زمین پاتو نكش كاریه كه شده پس گریه نكن اینقدر به مشک چشماتو نكش قطره‌قطره جمع شو دریا شو بریم دوباره خوش قد و بالا شو بریم بخدا بچه‌ها از تو راضی‌ان همشون منتظرن پاشو بریم وقتشه لرزش پامو ببینن كمره انگشت نمامو ببینن بهتره حالا نرم به خیمه‌ها نمی‌خوام كه گریه‌هامو ببینن
قیام می‌کنم و می‌دهم سلام به دستت که مثل واجبِ عینی‌ست احترام به دستت به ما نمی‌رسد افسوس غیرِ حسرتِ پابوس مقامِ توست پُر از بوسه‌ی امام به دستت ببخش اگر دَمِ پابوس، باز بی‌ادبی شد دخیلِ حاجتِ ما می‌رسد مدام به دستت شفای اهلِ قبور از تو نیست کارِ بعیدی که داده است خدا اختیارِ تام به دستت به ریزریزِ امان‌نامه نیز دست ندادی نمی‌رسد به سری فکرِ اتهام به دستت میان نیزه و شمشیر و مشک بود رقابت که ظهر روز دَهُم می‌رسد کدام به دستت حسین، لب تر کرد و به مشکِ تشنه نظر کرد سپرده شد غمِ یک کارِ ناتمام به دستت در آن طواف که بودند جمع آب و ملائک رسید قرعه به تیری در استلام به دستت قیامِ رایتِ حق را نوشته‌اند به پایت حسین داده عَلم را عَلیَ‌الدوام به دستت
اگر می‌شد دمی با رزم‌جامه روی زین پیدا هم‌آوردی نمی‌شد در تمام سرزمین پیدا "سقاهم ربهم" را تا نمی‌خواندند در گوشش برای امر سقایی نمی‌شد جانشین پیدا به قصد رزم تا می‌تاخت در هر معرکه، می‌شد سر و دست و جنازه از یسار و از یمین پیدا زمین از زخم‌های تازه پر می‌شد اگر هربار نمی‌شد زیر تیغش شهپر روح‌الامین پیدا به‌غیر از لحظه‌ای که اخم او را دیده در صفین ندیده مالک اشتر هراسی در جبین پیدا "اشِداء علی الکفار" دشمن بود و با این حال نمی‌شد در دلش از دوستان یک‌ذره کین پیدا خجالت می‌کشید از زینب کبری از آن وقتی که با ننگ شده شمر لعین پیدا زد آتش بر دلش آوای "این عمّی العباس؟" از آن ساعت که شد از خیمه با صوت حزین پیدا امان از لحظه‌ای که شیرمردی خسته و زخمی زمین افتاده بود و گرگ‌ها شد از کمین پیدا عمود خیمه را بابا کشید آن‌جا که دیگر شد حَکیم بن طُفیلی با عمود آهنین پیدا تمام کربلا از عطر یاس پیکری پر شد به هرسو قطعه‌ای از "عین‌‌ و با و آ و سین" پیدا حسین از خاک دستش را چنان با بوسه برمی‌داشت که گویی در زمین گردیده قرآنِ مبین پیدا تمام پیکرش بر خاک می‌لرزید آن دم که شد از گودی صدای ناله‌ی "هل من معین؟" پیدا کنار حضرت صاحب‌زمان در روضه‌اش هستند پیمبرها - سلام‌الله‌علیهم‌اجمعین - پیدا دوایش گفتن یک جمله‌ی "یا کاشف الکرب" است اگر هرجای عالم شد دلِ اندوهگین پیدا برای حضرت عباس طوری گریه کردم که شده لبخند در روی کرام‌الکاتبین پیدا گرفتم در دوعالم دست‌هایش را، یقین دارم که در محشر برایم می‌شود حصن‌حصین پیدا دلم تنگ عمود آخر است، آن‌دم که خواهد شد به چشمم گنبد زرد تو روز اربعین پیدا
9
0. شیر سرخ عربستان و وزیر شه خوبان پسر مظهر یزدان، که بُدى صاحب طبل و علم و بیرق و سَیف و حَشم و با رقم و با رمق اندر لقب او ماه بنى هاشم و عباس علمدار و سپه دار و جهانگیر و جهانبخش و دگر نایب و سقا دید کاندر حرم خسرو خوبان شده بس ناله و افغان و پر از شیون طفلان همه شان سینه زنان نوحه کنان موى پریشان دل بریان سوى عباس شتابان که عموجان چه شود جرعه آبى برسانى به لب سوختگان کز عطش آتش بگرفته گلوى ما *.....* (شه با وفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتى ابوالفضل) غضب آلود ز غیرت شد و عباس بشد موی تنش راست، زجا خواست، بخود گفت که عباس، تو اشجع به همه ناس، عجب از تو است که با این همه مردی و شجاعت، شود از صولت تو زهره ی شیر فلکی آب، عجب آسوده نشستی و روان شو بنما آب مهیا. شه باوفا ابوالفضل،  صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. *....* پس علم کرد قد سرو دل آرا، به سرش تاج زمِغفِر که زدی طعنه به قیصر، به تنش کرده زره چشمه ی او تنگتر از چشم حسودان بد اختر، به کمر بست یکی تیغ مهندس به میان سرو، دو پیکر، به سردوش یک اسپر به مثل گنبد مینا، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل،        معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. *    *    * پس ز اصطبل برون کرد، یکی توسن صرصر تک و ، فرخ رخ و طاووس دم و یال پر انبوه به پیکر چو یکی کوه، خط و خال چو آهو، که از شیهه ی او گوش فلک کر شد و رفتی به ثریا. شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. *    *    * پس بیاویخت بدوش دگر خویش، یکی مشک چو مشکی که بدی خشک تر از لعل لب ماه مدینه، گل گلزار سکینه، به فغان گفت که یا بنت اخا، ناله مکن، ضجّه مزن، ز آنکه عموی تو نمرده روم الحال کنم بهر تو من آب مهیا، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. *    *    * پور حیدر چو یکی مرغ سبک روح، مکان کرد روی عرشه ی زین، روح الامین، گفت که ای احسنت از آن مادر فرزانه، که آورد چو تو شیر دل و ناموری را که دو زانوش گذشتی ز سرو گوش فرس یکسره هی هی به تکاور زدی همچون علی عالی اعلی، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. *    *    * پس به تعجیل سوی شط فرات آمده، مانند سکندر، زپی آب حیات آمده، آن شیر غضنفر، نظری کرد بر آن آب، که چون اشکم ماهی بزدی موج بفرمود که ای آب، عجب موج زنی، لیک نداری خبر از تشنگی عترت طاها،  شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. *    *    * پس به تکبیر بزد نعره، همان شیر به جولان شد و در صحنه ی میدان شد و پاشید زهم لشکر کفار، یکی گفت که ای قوم گریزید که این است ابوالغزه، تُهَمتَن، لقبش ماه بنی هاشم و باشد  پسر حیدر صفدر، شده منسوب به سقا، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. *    *    * از چه ای آب، عجب می روی، اما خبرت نیست، سکینه، گل گلزار مدینه، رخ مهش بفسرده، زعطش غش بنموده، آخر ای آب تویی مهریه فاطمه اما پسرش شد ز تو محروم، همان             سید مظلوم، الهی که گل آلود شوی، تا به ابد (شوقی) غمدیده از این غم شده دیوانه و شیدا، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل. ✍ .
# نوحه واحد یا سنگین حضرت ابوالفضل(ع تو دلها ، لاله های غم بکارید سر روی ، زانوان غم بذارید وقتی عطش نشست ، بر کام بچه ها طاقت نمانده بر ، ساقی ِ کربلا آه ، ای علمدار ، یا ابوالفضل ، ای سپهدار وای ، یاابوالفضل ، یاابوالفضل ، یاابوالفضل (۲) واویلا ، افتاده دستای سقا می آید ، آه و نوای زهرا با ناله ی حسین ، غوغا بپا شده یارب دست عمو ، از تن جدا شده آه ، در علقمه ، ارباب میگه ، یا فاطمه وای ، یا ابوالفضل ، یا ابوالفضل ، یاابوالفضل (۲) ابوالفضل ، برخیز به جان زینب نگاه کن ، که حسین ، جان شده بر لب دشمن رسید و تیغ ، از کینه ها کشید در پیش علقمه ، دست تو را برید آه ، خورده عمود ، در قتلگاه ، رفته سجود وای ، یا ابوالفضل ، یاابوالفضل ، یاابوالفضل @mortaza110shahmandi. ایتا
(ع) زمینه ، سنگین ، واحد ، شور (به همه سبکها خوانده میشود) دلبر و دلدار من علمدارم ابوفاضل تویی سپهدار من برادرم ابوفاضل تویی پشت و پناهِ خیمه ها توی نینوا تو اُمید زینبی دلاورِ کرب و بلا حیدر کربلایی. یار خون خدایی ابوفاضل یا عباس (۴) پاشو علمدار من بچه ها اینجا بی تابند هم رباب و هم طفلان در فکر یک جرعه آبند برای اهل حرم آبی بیار آب آورم برو سمت خیمه ها تَر کن گلوی اصغرم همه طفلان بی تابند در انتظار آبند ابوفاضل یا عباس واسه لبهای عطشان شد اُمید تو نا امید ولی من هم با داغت افتادم و پشتم خَمید چه به روزم آوردن که دیگه یاری ندارم شد امیدم نا امید که علمداری ندارم ساقیِ دشت بلا تشنه لب کربلا ابوفاضل یا عباس ای فلک تو کربلا ساقیِ من از پا نشست تو ببین که کمرم از غم رفتنش شکست اهل حرم ببینید که شده ام دیگه تنها گریه کن ای آسمون که دیگه ندارم سقا شده ام دیگه تنها چه کنم ای خدایا ابوفاضل یا عباس @mortaza110shahmandi. ایتا
هدایت شده از روح الله فروتن
ای علمدار ِ من ،پناهِ اهل حرم می ‌زند ناله از ،فراقِ تو خواهرم حیدرِ کربلا_ ساقی ِ خیمه‌ها کمرم خم شد از_داغ تو یا اخا باب الحوائج_جانم ابالفضل ______________________ تشنه لب بودی و، فدا شدی تشنه لب جانم ای با وفا ، فدایت ای با ادب یارِ آب آورم _ تاج ِ روی سرم دلِ تو سوزد از _عطشِ دخترم باب الحوائج _ جانم ابالفضل ___________________ تشنگانِ حرم ،تو را صدا می‌کنند همه با سوز دل، خدا خدا می‌کنند ای خدا ای خدا_کو عموجانِ ما رفته آب آوَرَد _ بر نگشته چرا باب الحوائج _ جانم ابالفضل __________________ آبُ را دید و بر ، اهل حرم گریه کرد گفتُ بی مشک آب ،به خیمه‌ها برنگرد در دلِ ازدحام_با شتابِ تمام آمد امّا نشد _ برسد در خِیام باب الحوائج_جانم ابالفضل ____________________ به قصد فرج خطاب به حضرت اباالفضل تو بخواه ازخدا، که این گره وا شود فرج ِ مهدیِ ، فاطمه امضا شود ای علمدار ِدین _ یَابنَ ام البنین وعده ء ما حرم _ سحرِ اربعین باب الحوائج_جانم ابالفضل ___________________ شبِ تاسوعای ۱۴۴۵ هدیه به روح عمویم مرحوم حاج مرشد حسین فروتن ____________________
🔹فردا...🔹 چنان اسفند می‌سوزد به صحرا ریگ‌ها فردا چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا تمام دشت را زینب به خون آغشته می‌بیند مگر باران خون می‌بارد از عرش خدا فردا برادر، دل گواهی می‌دهد امشب شب قدر است اگر امشب شب قدر است، قرآن‌ها چرا فردا... همه در جامۀ احرام دست از خویشتن شستند شگفتا عید قربان است گویا در منا فردا ببین شش‌ماهه‌ات بی‌تاب در گهواره می‌گرید علی از تشنگی جان می‌دهد امروز یا فردا ببوسم کاش دست و پای اکبر را و قاسم را همانانی که می‌افتند زیر دست و پا فردا برادر! وقت جان افشانی عباس نزدیک است قیامت می‌شود وقتی بگوید یا اخا فردا برادر! خوب می‌خواهم ببینم روی ماهت را هراسانم که نشناسم تو را بر نیزه‌ها فردا به مادر گفته بودم تا قیامت با تو می‌مانم تمام هستی من، می‌روی بی من کجا فردا؟
شب است و رفته قرارم، چه می شود فردا؟! به من بگو کس و کارم، چه می شود فردا؟! صدای گریه ات امشب دل مرا لرزاند چگونه اشک نبارم، چه می شود فردا؟! چرا... چرا سوی گودال خیره می مانی؟! بگو یگانه نگارم چه می شود فردا؟! چقدر بوسه زدم زیر حنجر خشکت عجیب دلهره دارم، چه می شود فردا؟! نگو که صبر کنم زیر نیزه جان بکنی بگو به سینه ی زارم چه می شود فردا؟! نخواه تا که ببینم کفن نداری، نه ببین به غصه دچارم، چه می شود فردا؟! کفالتم همه جا بوده با ابوفاضل نباشد او به کنارم چه می شود فردا؟! ز حال رفتم و دیدم اسیر حرمله ام حسین آخر کارم چه می شود فردا؟! مرا مجاور شمر و سنان سفر نفرست به دشمنت نسپارم، چه می شود فردا؟!
بیش از ستاره زخم و فلک در نظاره بود دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها دشتی ز سوز سینه ی زینب شراره بود می خواست تا ببوسد و برگیردش زخاک قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر چیزی که ره نداشت درآن خیمه، چاره بود در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف! شد شیردار مادر و، بی شیرخواره بود چشمی برآنچه رفت به غارت،نداشت کس اما دل رباب، پی گاهواره بود یک طفل با فرات کمی حرف زد ولی نشنید کس که حرف زدن با اشاره بود یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود در پشت ابر، چهره ی هر ماهپاره بود از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد از مشت ها بپرس که با گوشواره بود علی انسانی
اشعار لحظه‌ای آمدی که افتادم پیشِ پایت نشد که برخیزم تو برایِ من اشک می‌ریزی  من برایِ تو اشک می‌ریزم دست‌هایم قلم شد و بی دست از بلندایِ مرکب افتادم بگذر از من اگر به محضرِ تو اینچنین نامرتب افتادم روزِگاری عجیب دارم من از حرم شرم می‌کند سقا من که امیدِ یک جهان هستم غصه‌ی مَشک می‌خورم حالا تیرها چون به سَمتِ من آمد سنگری دورِ مَشکِ خود بودم آبرویم که ریخت رویِ زمین شاهدِ سیلِ اشکِ خود بودم بدتر از این نمی‌شود حالا  قحطِ آب است و من زمین‌گیرم به سکینه بگو که شرمندم با همین شرم و غصه می‌میرم جانِ من فکرِ دیگری بهرِ آن لبِ خشکِ خردسال کنید رفتی از من به اهلِ خیمه بگو این دَمِ آخری حلال کنید مادرت آمده به بالینم السلام علیک ای بانو کمرت را گرفته‌ای، او هم دستِ خود را گرفته بر پهلو برو از پیشِ من نمان اینجا ساعتی بعد، بینِ گودالی هیچکس پیشِ تو نمی‌ماند  آن زمان که خودِ تو پامالی من و تو می‌رویم اما من به فدایِ غمِ دلِ زینب وَ قرارِ من و شما باشد رویِ نیزه مقابلِ زینب شاعر:
روضه و هیئت مرا تا عرش بالا می‌برد گریه در هیئت کدورت را ز دلها می‌برد تاجنون گل کرد مجنون حسینم کرده‌اند گرجنون راهی نیابد ره به صحرا می‌برد دربه‌در بودم در این‌صحرا که‌راهم داده‌اند عشق، مجنون را همیشه سوی لیلا می‌برد طالب عشقم مرا با دیگران کاری نبود عاشقانه‌عشق، این‌دل‌را به یغما میبرد تا سرم بر تربتش بگذاشتم گفتم سلام فطرس این پیغام من‌را سوی‌آقا می‌برد میرسد برگوش‌دل هردم‌نوای یاحسین یاحسین زینب و زهرا دل از ما می‌برد هرشب جمعه دلم تا کربلایی‌ میشود نوحه‌‌ام‌را دل‌همان‌دم سوی‌سقا می‌برد نام سقابردم و اشک‌از دو دیده ریختم اشکهایم را ملک در نزد زهرا میبرد ساقی لب تشنه هرگز دیده در عالم ندید دم‌به‌دم دیدم‌دمش را صدمسیحا می‌برد مرتضی محمودپور امام حسین (ع) مناجات
اشعار لحظه‌ای آمدی که افتادم پیشِ پایت نشد که برخیزم تو برایِ من اشک می‌ریزی  من برایِ تو اشک می‌ریزم دست‌هایم قلم شد و بی دست از بلندایِ مرکب افتادم بگذر از من اگر به محضرِ تو اینچنین نامرتب افتادم روزِگاری عجیب دارم من از حرم شرم می‌کند سقا من که امیدِ یک جهان هستم غصه‌ی مَشک می‌خورم حالا تیرها چون به سَمتِ من آمد سنگری دورِ مَشکِ خود بودم آبرویم که ریخت رویِ زمین شاهدِ سیلِ اشکِ خود بودم بدتر از این نمی‌شود حالا  قحطِ آب است و من زمین‌گیرم به سکینه بگو که شرمندم با همین شرم و غصه می‌میرم جانِ من فکرِ دیگری بهرِ آن لبِ خشکِ خردسال کنید رفتی از من به اهلِ خیمه بگو این دَمِ آخری حلال کنید مادرت آمده به بالینم السلام علیک ای بانو کمرت را گرفته‌ای، او هم دستِ خود را گرفته بر پهلو برو از پیشِ من نمان اینجا ساعتی بعد، بینِ گودالی هیچکس پیشِ تو نمی‌ماند  آن زمان که خودِ تو پامالی من و تو می‌رویم اما من به فدایِ غمِ دلِ زینب وَ قرارِ من و شما باشد رویِ نیزه مقابلِ زینب شاعر:
علمدارنیامد توفان غم آمد زره و، ماه نیامد ازسینه برون غیرغم وآه نیامد جزخون دل وناله ی جانکاه نیامد دل رفت زکف دلبرو دلدار نیامد «ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد» فریاد غمی، ازطرف علقمه آمد گویا غم دیگربه سراغ همه آمد ناگاه که عطر نفس فاطمه آمد فریاد برآمد گُل ایثار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد طفلان مصیبت زده با همهمه گریند با زینب ماتم زده وفاطمه گریند دور وبر گهواره ی اصغر همه گریند مرهم به دل خسته وغم بار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد اورفت ودل مازغمش تاب ندارد این باغ دگریک گُل شاداب ندارد ازبعد عمو دل هوس آب ندارد افسوس که آن محرم اسرار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد افسوس که غم دردل ما حجله ی غم بست افسوس که پشت پدرم خم شدوبشکست آمد خبراز علقمه سقا شده بی دست سقای حرم جانب گلزار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد برروی زمین تا که دو دست و علم افتاد آتش به دل اهل حرم از ستم افتاد وقتی به روی خاک ،ستون حرم افتاد غم بردل ما آمد وغم خوار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد
. و این بار آخر است منم روبه روی تو تو سوی من نشستی من هم به سوی تو کفراست کفر اگر که بهشت آرزو کند وقتی نشسته زینب تو پیش روی تو گریه امان نداد که ما درد دل کنیم جان میرود زچشم من از گفتگوی تو ای جان من مفارقت از جسم من مکن من روبه قبله ام به خدا روبه روی تو بوسه به حلق تو که زدم شمر خنده کرد ای کاش خنجری نرسد بر گلوی تو برروی تل نشستم و دیدم که ریختند با تیغ و سنگ و دشنه و نیزه به روی تو یک نیزه آه آمد و نگذاشت ضربه اش تا جوشد از گلوی تو راز مگوی تو در زیر دست و پایی و گم کرده ام تورا در زیر دست پایم و در جستجوی تو سی پاره تن تو زهم مو به مو گسست آشفته گشته پیکرتو مثل موی تو چیزی نمانده ازتن تو تا بغل کنم دربین سینه ماند فقط آرزوی تو
. علیه السلام چشمت شبیه بختم در خواب غم فزایی است واکن دو چشم تر را وقت گره گشایی است پلکی بزن دلم را آزاد از این قفس کن مژگان چشمهایت مفتاح دلگشایی است یک عمر مهر برلب چون غنچه ی خموشی گل بانگ ای برادر فریاد از این جدایی است هر زخم بر تن تو چشمی است غرق در خون هر تیر بر تن تو مژگان در حنایی است دست بریده ات را بردیده ام کشیدم برچشم بی فروغم این دست توتیایی است هر روزن زره را این تیر ها شمردند بر قامت بلندت از نیزه ها قبایی است چیزی نمانده از تو غیر از غبار سرخی از بار تیغ و نیزه جسمت در آسیایی است. برخیز با نگاهت آرام کن حرم را کشتی شکستگان را چشم تو ناخدایی است از دخترم مگیری روزی شانه ات را بعد از تو خار صحرا رزق برهنه پایی است بر شیر خواره ام نه کن بر رباب رحمی این خنده های دشمن سرشارِ بی حیای است .
. در کجایی ای تمام هست ما یابن الحسن ای امید شیعیان ،ذُخر ِخدا یابن الحسن ای که عمری بی کس و تنها درون خیمه ات می کنی خون گریه هر صبح و مسا یابن الحسن دیده ی آلوده ام،یک لحظه رویت را ندید لایق دیدار خود کن دیده را یابن الحسن من گنه کردم ولی توبه نمودی جای من چشم پوشیدی همیشه از خطا یابن الحسن با نگاه تو رود بالا دعای نوکرت بر ظهور خود تو هم بنما دعا یابن الحسن گفته ای هر جا شود حرف از عمویت حاضری پس به بزم روضه ی سقّا بیا یابن الحسن بر زمین خورده به صورت در کنار علقمه چون که دست او شده ازتن جدا یابن الحسن تیرباران شد عمویت در میان علقمه در یم خون زد ز کینه دست و پا یابن الحسن تیر از چشمش کشیده،جدّ تنهایت حسین شد قدش در علقمه از غُصه تا، یابن الحسن رأس او از تن جدا و بر روی سرنیزه رفت پیکرش در بین صحرا شد رها یابن الحسن علی مهدوی نسب(عبدالمحسن) .................. . شب عاشورا شده  آجرک الله آقا داغ تو عظمی' شده آجرک الله آقا گوئیا امشب کنار خیمه گاه کربلا خیمه ات برپا شده آجرک الله آقا شاهد اشک غریبی حسین و زینبی دیده ات دریا شده آجرک الله آقا آخرین شب از حیات نور عین حیدر و حضرت زهرا شده آجرک الله آقا لحظه های آخر عمر علی ِ اصغر و اکبر لیلا شده آجرک الله آقا ذکر جانسوز لب اهل حرم از این به بعد آه و واویلا شده آجرک الله آقا در حرم ،دلواپس و لبریز اشک وناله ها زینب کبری' شده آجرک الله آقا وای! از فردا که بیند عمّه ،دلدارش حسین بی کس و تنها شده آجرک الله آقا از غم اکبر شده پیر و کنار علقمه قامت او تا شده آجرک الله آقا عصر فردا روی تل بیند که او با قتل صبر کشته ی اعدا شده آجرک الله آقا (وا علیّا) از روی تل تا کنار قتلگاه بر لبش نجوا شده آجرک الله آقا منزل و مأوای جسم ارباً اربای حسین گوشه ی صحرا شده آجرک الله آقا کربلا تا شام ، مأنوس دل اهل حرم روی نی، سرها شده آجرک الله آقا علی مهدوی نسب(عبدالمحسن)