eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.6هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
جز در ِ خانه ی زهرا خبری جایی نیست به خدا جای دگر این همه زیبایی نیست مرده دل ها به خدا جز در ِ بیت الزهرا هیچ جایی خبر از فیض مسیحایی نیست هیچ کس جز پسران و پدر و همسر او تا قیامت به جهان لایق آقایی نیست زد پدر بوسه به دستش که بفهمند همه هیچ کس همچو نبی،  حضرت ِ زهرایی نیست آی دنیا نتوانی دل حیدر ببری آنکه دنیاش بُوَد فاطمه دنیایی نیست یک تنه با همه جنگید و به اثبات رساند حیدری های جهان را غم ِ تنهایی نیست داده است او پسر و جان و جوانی اش را تا بدانند همه جز علی آقایی نیست آه آن سیده که روی گرفته از کور زدنش در وسط کوچه تماشایی نیست بشکند دست عدو ؛ نور دو چشمان نبی در دو چشمش اثر از قدرت بینایی نیست شاعر:
چنان که قصد میسازند از الفاظ، معنا را خدا از آفرینش قصد کرده، خلقِ زهرا را "ولولا فاطمه" یعنی که بی زهرا نمی دیدیم نه احمد را، نه حیدر را، نه هرگز خلق دنیا را بهشت از تابش یک نور زهرا خلق گردیده عنایاتش رسیده عالَم پنهان و پیدا را صفاتش آینه دارِ صفات کبریا باشد چه برهانی از این بهتر وجود حق تعالی را چگونه در حجابی و همه عالم به دست توست؟! خدایا!  فاطمه حل کرد بر ما این معمّا را کجا با تار و پودِ لفظ در توصیف می آید که ممکن نیست گنجاندن درونِ کوزه، دریا را نشسته از الف تا یاء، حیران چنین معنا بلی ظرفیّتِ وصفش نمی باشد الفبا را حماسه می تراود آنقدر از خطبه هایش که به خطبه میکَند از جای کوهِ پای بر جا را زهی عفّت، زهی عصمت، زهی بانوی نوری که علی نشنیده هرگز از زبان او تقاضا را تنور خانه ی او گرم دارد جان عالم را به رشک انداخته نورِ تنورش، طور سینا را قناتِ جنّت از نورِ قنوتِ فاطمه جاریست نمازش غرق رحمت کرده محراب و مصلّا را بلی آن فاطمه که خلق عاجز مانده از درکش که در اسمش خِرد حیران و گُم کرده مُسمّا را بلی آن فاطمه که یک عنایت از عنایاتش رسانده تا نبوت نوح و موسی و مسیحا را بلی آن فاطمه که بهر کار خانه اش حتی فرستاده خدایش "سوف یعطیک فترضی" را بلی آن فاطمه که خطبه های آتشین او به ما آموخت معنای تبرّا و تولّا را بلی آن فاطمه که خطبه های آتشین او بهم زد حیله ها و مکرهای شومِ اعدا را بلی آن فاطمه که خطبه های آتشین او شکست آخر سپاهِ بُت پرستِ لات و عُزّا را بلی آن فاطمه که سیره اش تفسیر قرآن است هم آیات جهادش را و هم آیات تقوا را بلی آن فاطمه که مادری کرده برای ما و از ما دستگیری می کند امروز و فردا را مسیر مدحِ شعرم را به سوی مرثیه انداخت خدا لعنت کند آن ضرب دست بی محابا را نمیدانم که سیلی با رُخش...اصلا چه میگویم؟! که حتی گل اذیت میکند آن روی حورا را دلیلش شرم از شرمِ علی بوده اگر زهرا میان شعله ها تنها صدا زد نامِ بابا را کنار بسترش با گریه میگفتند اطفالش : به دامن گیر مادرجان سرِ آشفته ی ما را گره وا میکند از کار شیعه، گریه بر مادر مگیر از ما خدایا روضه ی امّ ابیها را شاعر: (علی_مقدم)
یک چشم تو خواب و یکى بیدار مانده بانوى خوبم, تا سحر بسیار مانده زانو بغل کردم, شدم خیره به بستر مثل کسى که بر سرش آوار مانده قرآن بخوانم؟ هم تو هم من جان بگیریم؟ از فرصت دیدار یک مقدار مانده با دستها دنبال مهر و جانمازى سیلى که خوردى, چشمهایت تار مانده انگار بدجور استخوانت جوش خورده بعد از دو ماه, این دردِ بدکردار مانده در شعله چادر سوخت, زهرا سوخت, در سوخت امّا صحیح و سالم این مسمار مانده از خانه تا مسجد, میان کوچه دیدم خون تو روى کاگلِ دیوار مانده قبل از نماز مغرب از بس سرفه کردى دیگر از آن سجاده یک گلزار مانده امشب که غسلت مى دهم, مى فهمم آخر که زیر این چادر چقدر اسرار مانده ! نصف شبى دیدم حسن رفته به کوچه دارد خودش را مى زند, غمبار مانده یک کم بجاى نان به فکر بچه ها باش در این مصیبت خانه, خیلى کار مانده گفتى خودم باید حسینم را بشویم چه حکمتى در پشت این اصرار مانده موهاى زینب شانه خورد و شانه افتاد شانه به موهاى حسین انگار مانده یک روز برمى گردى و مى بینى آن روز موهاى او در دست نیزه دار مانده این قوم زن را مى زنند, آن هم چه راحت در بین شان این رسمِ ناهنجار مانده دو مرتبه ناموس من را مى زنند, آه کوچه گذشت, اما سر بازار مانده چادر نمازت را بده زینب که فردا بى پوشیه در بین آن تالار مانده شاعر:
درد داری! دست بر بازو بگیر؛ اما بمان پیش چشمم دست بر پهلو بگیر؛ اما بمان من که می‌دانم برایت راه رفتن مشکل است باشد اصلاً دست بر زانو بگیر؛ اما بمان گرچه سختی می‌کشی در خانه، باشد کار کن فضه را بنشان و خود جارو بگیر؛ اما بمان غربت من گرچه سنگین است روی شانه‌ات با غم تنهایی من خو بگیر؛ اما بمان چهره می‌پوشانی از من، گرچه دل‌خونم ولی جان حیدر! هر شب از من رو بگیر؛ اما بمان شاعر:
کمتر سخن می گفت از در تا همیشه دیوار را می دید کمتر تا همیشه وقت عبور از کوچه ها هر بار هر بار بغض عجیبی داشت حیدر تا همیشه سی سال با یک چاه خلوت کرد اما تنها رفیقش بود کوثر تا همیشه یعنی چرا زهرا جلوی چشم حیدر دائم جلو آورد معجر تا همیشه؟! با این که حق فاطمه شد غصب، زینب برده است ارثش را ز مادر تا همیشه! آن جامه ای را که برای محسنش دوخت حالا شده تن پوش اصغر تا همیشه شاعر:
تنهاترین مظلوم تاریخم کنارم باش تنها طرفدارم تو بودی آخر افتادی این‌روزها مجروح جنگ غربتم برخیز آه ای طبیب من چرا در بستر افتادی قدری کنارم باش ای رنجیده از دنیا کی من به دوری تو عادت می‌کنم زهرا از بی‌ملاقاتی مشو غمگین خودم هر روز جای همه از تو عیادت می‌کنم زهرا تو شاه‌بانوی بهشتی پس بگو از من کی قصری از فیروزه و یاقوت می‌خواهی از من نکردی خواهشی نُه سال زهرا جان حالا که چیزی خواستی تابوت می‌خواهی؟ حس میکنم آرام جانم رفتنی هستی دست تو را در دست خود هر بار می‌گیرم دیروز اگر تو می‌گرفتی دست بر دیوار حالا منم که دست بر دیوار می‌گیرم شاعر:
فاطمه در آتش ظلمی نمایان سوخته مرتضی از دیدن این داغ سوزان سوخته آمدند آتش زدند اهل جهنم بر بهشت قدسیان را با خبر سازید رضوان سوخته کوچه‌های شهر از عطر گلاب آکنده است اشک می‌ریزند گل‌ها چون گلستان سوخته ناله جانسوز زهرا شهر را آتش زده آنچنان سوزانده حتی بیت الاحزان سوخته این طرف دست امیر مومنان را بسته‌اند آن طرف در شعله‌های فتنه ایمان سوخته سوره کوثر میان شعله‌ها افتاده است ای مسلمانان به پا خیزید قرآن سوخته لااقل از منظر انسانیت کاری کنید پیش چشمان شما مردم یک انسان سوخته آتش از یک سمت و داغ محسن از سوی دگر با چنین وضعیتی زهرا دو چندان سوخته ظلم در حق پیمبر بیش از این ممکن نبود پاره جان نبی تا حد امکان سوخته فاطمه در کربلا هم سوخت آنجایی که دید در میان خیمه ها طفلی هراسان سوخته گرگ‌ها سالار زینب را به نحوی کشته‌اند قلب حیوانات وحشی بیابان سوخته زیر نور آفتاب داغ دشت کربلا پیکر صدپاره شاه شهیدان سوخته ظاهراً شام غریبان آب نوشیده رباب پس عروس فاطمه شام غریبان سوخته شاعر:
ای کشتی شکسته! که پهلو گرفته‌ای برگو چرا تو دست به پهلو گرفته‌ای؟! گل را خدا برای سرور آفریده است ای گل چرا به غصه وغم خو گرفته‌ای؟! هرگه که در به‌روی علی باز می‌کنی خوشحال می‌شوم که تو نیرو گرفته‌ای گاهی ز دردِ شانه زدل آه می‌کشی گاهی ز درد، دست به بازو گرفته‌ای از ماجرای کوچه نگفتی به من؛ بگو، اکنون چرا ز مَحرم خود رو گرفته‌ای؟! دیوار گشته است عصای تو باز هم، بینم که دست برسر زانو گرفته‌ای دیشب نماز نافله‌ی تو نشسته بود دیدم که دستِ خویش به پهلو گرفته‌ای رنگی ز داغ گر که «وفایی» به شعر توست چون لاله‌ها ز باغ ولا بو گرفته‌ای شاعر:
من مصیبت‌زده‌ی بزم گناهم چه کنم با دل مُرده و با روی سیاهم چه کنم سینه‌ام سوخته از شدت اندوه و فراق راه، طولانی و بی‌توشه‌ی راهم چه کنم به خدا منت اغیار کشیدن سخت است روز و شب هم‌نفس غصه و آهم! چه کنم لکّه افتاده به پرونده‌ی پُر معصیتم مانده‌ام با هوس گاه به گاهم چه کنم دیگر از دست خودم جازده‌ام در دنیا شرمسار از کرَم حضرت شاهم چه کنم کاش می‌شد رسد از ابر هدایت باران تا بفهمم وسط حال تباهم چه کنم قصه این است که افتاده‌ام از چشم خدا تشنه‌ی جرعه‌ای از جام نگاهم چه کنم عبدِ آلوده، زمین‌خورده‌ی رفتار خود است آخر ای آینه! بی‌پشت و پناهم چه کنم دست کوتاه من از دامن محبوب جداست بی‌مناجات و غم ای فاطمه با هم چه کنم غربت کوچه به جانم زده آتش ای وای من اگر عمر پس از داغ نخواهم چه کنم شاعر:
ویران شود آن کوچه که مادر زمین خورد بین گذر با دیده‌های تر زمین خورد زهرا و حیدر آینه بودند هم را زهرا زمین که خورد، پس حیدر زمین خورد در سر وقار مرتضی را با خودش داشت بد شد میان جمعیت با سر زمین خورد اهل زنا که صحبت از دینِ خدا کرد هم حُرمت محراب، هم منبر زمین خورد می‌گفت اگر صدّیقه‌ای، شاهد بیاور چه طعنه‌ها از مردم این سرزمین خورد حوریّه‌ای که با تلنگر لطمه می‌دید با پا لگد که خورد محکم‌تر زمین خورد هر جا پیمبر بوسه‌اش می‌زد کبود است یعنی سفارش‌های پیغمبر زمین خورد طفلی حسن در کوچه خیلی دست و پا زد تا پا شود مادر، ولی آخر زمین خورد این رفتن و این آمدن، چه دردسر داشت یک گوش سنگین شد، دو تا گوهر زمین خورد خیلی دلش می‌خواست که زینب نفهمد امّا نرسیده به پشت در زمین خورد یک روز زیر دست و پا مادر زمین خورد یک روز زیر دست و پا دختر زمین خورد زهرا زمین که خورد، با معجر زمین خورد زینب ولی، صد بار بی‌معجر زمین خورد شاعر:
[مثنوی قبل از شهادت] (۱۸ بیت) ای حجازی بانو! از یثرب مرو آفتابا! جانب مغرب مرو روشن از خورشید رخ، عالم کنی از سرم سایه مبادا کم کنی! با تو هم پاییز دارم، هم بهار بی تو فرقی نیست در لیل و نهار تا تو هستی، کی غمی دارد دلم؟ با نگاهت عالمی دارد دلم باز مانده پلک‌های چشم من تا تو بگشایی دو چشم خویشتن گر چه پر دردیم امّا بی غمیم تا من و تو چشم در چشم همیم نرگس بیمار خود بیدار دار تا نگردد کار این گلزار، زار در دلم هر روزه گل می‌کاشتی خنده‌هایی بس معطّر داشتی مدّتی از تو ندیدم جز گریست قصّه‌ی تابوت و لبخند تو چیست؟ کوثرا! تا کی تو را جوش و خروش؟ این قَدَر از زمزم اشکت منوش زهره‌ی من! مشتریّ غم مباش این قَدَر بر ماه خود اختر مپاش نیست ما را غم در این غربت‌سرا تو مرا داریّ و من دارم تو را قدر نشناسند این امّت ولی قدر تو تنها علی داند، علی ای مرا بر صبر خوانده! می‌روی؟ حرف‌ها ناگفته مانده؛ می‌روی؟ من که هر پیکار داند کیستم مرد میدان جدایی نیستم با تو صاحب‌اقتدارم؛ پس بمان من کسی جز تو ندارم؛ پس بمان امشبی را _ شمع محفل! _ صبر کن ناصبوری می‌کند دل، صبر کن بعد پرواز تو از این غم‌سرا هم‌سرای من! کجا بینم تو را؟ ☆و عجّل فی فرج مولانا☆
به شبنم اُنس دارد، لاله‌رخساری که من دارم سر از بستر نگیرد، سروْرفتاری که من دارم کنار ماه خود، شب تا سحر با مهر بنشینم ندارد هیچ اختر، چشم بیداری که من دارم ز چشم نیمه‌بازش بر ندارم چشم و می‌دانم «نگاهش عافیت‌بخش است، بیماری که من دارم» بهشت‌‌آرا گلی بر گلشن من سایه افکنده که با او رشک فردوس است، گلزاری که من دارم به زمزم ناز دارد، کوثرِ اشکی که او دارد ز گردون سر برآرد، آهِ غم‌باری که من دارم اگر در دل غمی آید؛ وگر غم بر غم افزاید علی را غم نمی‌شاید، ز غم‌خواری که من دارم
زمانه طرح نویی میکشید آهسته صدای پای اجل میرسید آهسته نهال را و ثمر را و باغ را پاییز زد و برید و به آتش کشید اهسته زبس ک بار غم لاله اش کمر شکن است وزید بادی و سروی خمید اهسته مصیبتی که فرود امده است چیست که شهر صدای بغض کسی را شنید آهسته خدای من نکند کودکی یتیم شده که مرغ دلخوشی او پرید آهسته قرار بود عزادار بیصدا باشند نفس بریده شد اشکی چکید آهسته غریب اوست ک باید سکوت هم بکند زمان گریه لبش را گزید اهسته چقدر لحظه آخر به طول انجامید چقدر سخت از او دل برید آهسته اگر برای تسلی به خانه ای رفتید خوشا به غیرتتان در زنید آهسته بخواب شهر که مردی جوان امیدش را به روی شانه خود میکشید آهسته
تو به دست که آفریده شدی از کجا آمدی پدیده شدی قلم و رنگ و دفتری که نبود آن زمانی که تو کشیده شدی فعل ماضی ندیده بود تو را صبح بانو کی آفریده شدی شاخه تازه بهشتی که قبل گل دادنت رسیده شدی یازده تا چراغ آوردی شب تاریخ را سپیده شدی ماه بودی و بعد پیغمبر در شب سومش خمیده شدی و شهادت بلند بالا شد از زمانی که تو شهیده شدی سالها بعد در کنار فرات با دو دست بریده دیده شدی
بیش از این ها انتظار از کوچه و دیوار داشت خانه ای که زیر سقفش مخزن الاسرار داشت چوبِ در، میخواست تا آخر بماند پای او غافل از این بود که در آستینش مار داشت میخی از جنس سقیفه، نیش خود را باز کرد زد به جان فاطمه، با روح حیدر کار داشت زیر لب عجل وفاتی خواند و حیدر گریه کرد هر چقدر انکار میکرد اشک، درد اصرار داشت رعد و برقی دلخراش از سوی ابری رو سیاه زد به باغی که درخت سیب سرخش بار داشت بیت الاحزان آنقدر در دامن خود اشک دید شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت بعد داغ فاطمه، حیدر دلش گرم چه بود؟ در گلویش استخوان، در چشم‌هایش خار داشت یاد باد آن روزگاری که تبسم داشتیم یاد باد آن روزگاری که علی غمخوار داشت
كمترين فاصله تا عرش معظم زهرا پاره ی پیکر پیغمبر خاتم زهرا دولتیِ سر او ملک و ملک خلق شده یک تنه فلسفه ی خلقت عالم زهرا برکت بازدم هر نفسی نام علی ست بازدم دم طلبد می طلبد دم زهرا واژه ی مادرسادات فقط درخور اوست شجر طیبه را ریشه ی محکم زهرا عادتا بیشتر از حد به گدا میبخشد دست و دل باز ترین دختر آدم زهرا روز محشرنظری می کند ان شاالله می خرد ماهمه را یکسره درهم زهرا
رسید روضه به اینجا که مادر افتاد و میان آن همه نامرد آخر افتاد و دری که سوخته از ازدحام کنده شد و بروی قامت زهرای اطهر افتاد و هجوم و کوچه ی باریک و آن همه نامرد مسیر رفتنشان بر همان در افتاد و کشان کشان ز در خانه مرتضی می رفت و چشم فاطمه بر چشم حیدر افتاد و رسید بعد مغیره، غلاف را برداشت میان کوچه به دنبال مادر افتاد و میان بستر خون داشت دست و پا می زد میان کوچه فقط فضّه را صدا می زد تمامی بدنش غرق ردّ پا شده بود گلی ز غنچه و غنچه ز گل جدا شده بود چه کرد میخ در آنجا، چگونه سینه شکست تمام سینه ی مادر پر از صدا شده بود احمد شاکری حضرت زهرا (س) روضه
شنیده ام خبر از کوچه بنی هاشم که سوخته جگر از کوچه بنی هاشم اگر که کوچه معشوقه سر شکستن داشت شکسته شد کمر از کوچه بنی هاشم اعوذ بالله اگر بین روضه زهرا درآوریم سر از کوچه بنی هاشم ستاره ای به روی خاک کوچه افتاد و کبود شد قمر از کوچه بنی هاشم مسیر رفتن تا خانه را دو چندان کرد مصیبت گذر از کوچه بنی هاشم فقط نه حرمت مادر شکسته شد آنجا شکسته شد پسر از کوچه بنی هاشم حسن گرفته به زحمت دو بال زخمی را و جمع کرده پر از کوچه بنی هاشم ببین که فاطمه چشمش دگر نمی بیند چه دیده او مگر از کوچه بنی هاشم سه ماه، پیش علی روی خود نمی پوشاند نرفته بود اگر از کوچه بنی هاشم گمان کنم که برای دل علی داغی نبوده بیشتر از کوچه بنی هاشم به کربلاست همان آتش در و دیوار به نیزه رفته سر از کوچه بنی هاشم شاعر: محمد رسولی حضرت زهرا (س) روضه
این قدربین رفتن وماندن نمان بمان پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان خورشیدمن به جانب مغرب روان مشو قدری دگر به خاطراین آسمان بمان مهمان نه بهار علی پا مکش ز باغ نیلوفر امانتی باغبان بمان ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است ای پرشکسته پر مکش از آشیان بمان دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند ای هم نشین این دل بی همزبان بمان راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان روی مرا اگر به زمین می زنی بزن اما بیا بخاطراین کودکان بمان در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست اینقدر بین رفتن وماندن نمان بمان محسن عرب خالقي حضرت زهرا (س) روضه
کرد رحلت سوی جنت چو رسول قرشی تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی کافری را به سر مسند دین والی دید ز نبی مسجد و محراب نبی خالی دید طاقتش طاق شد از گردش دور ایام کرد هجرت ز مدینه به سوی کشور شام بود در شام شبی خفته دل از غصه کباب گفت با وی نبی امی مکی در خواب کای وفاپیشه بدینسان ز چه مهجور شدی که جفا کرده که از مرقد من دور شدی کرد از شام به فرمان رسول مختار باز رو سوی مدینه دل بی‌صبر و قرار گفت روزی به علی فاطمه با درد و ملال که فتاده بسر من هوس صوت بلال غم هجران نبی ساخته پرخون جگرم خواهم از او شنوم نام نکوی پدرم ز علی کرد بلال از پی تسکین بتول آخر از کثرت اصرار به ناچار قبول شد چو آواز بلال از پی تکبیر بلند بانک تکبیر دل فاطمه از جای بکند صوت تهلیل چو برداشت به توحید اله روز شد در نظر فاطمه چون شام سیاه بعد توحید خدا چون پی تکمیل اذان برد با گریه بلال اسم محمد به زبان یاد ایام پدر کرد و برآورد خروش رفت طاقت ز دل فاطمه و شد مدهوش گشت دامان وی از خون جگر مالامال از اذان گفتن خود شد ز محن لال بلال ای دریغا که مرا شد جگر از غصه کباب یادم آمد ز سکینه به ره شام خراب که بُد آن غمزده را هر قدمی مد نظر به سر نیزه خولی سر پر خون پدر فرصت گریه نمی‌داد بر آن طفل صغیر سیلی شمر ستم پیشه‌ی مردود شریر بلکه می‌برد اگر نام حسین را به زبان آمدی بر سر او از همه سو کعبِ سنان زد شرر بر جگر او یکی از بی‌ادبی خارجی گفت به اولاد رسول عربی گشت در شام چو آرامگه آل رسول در گذرگاه یهودان بنمودند نزول یکی از لشگر بی‌دین یزید مردود اینچنین کرد ندا سوی زن و مرد یهود کاین اسیران که چون شیرند به قید زنجیر همه هستند ز نسل علی خیبر گیر آنکه بنمود زن و مرد شما را به جهان قتل و غارت همگی را به طریق عدوان ز پی کینه دیرینه این بد عملی حالیا وقت تلافی شده از آل علی جمع گشتند یهودان سیه‌دل به تمام پی آزار حریم نبوی از سر بام آن یکی سنگ زد آن سوختگان را بر سر دیگری خاک بیفشاند و دگر خاکستر آن یکی آتش بیداد بنی بر می‌زد به سر عترت مظلوم پیمبر می‌زد داد از آن لحظه که با روی بسان خورشید کرد جا زینب دلخون شده در بزم یزید هر طرف کرد نظر حوصله شد بر او تنگ ز تماشایی انبوه نصارای فرنگ برد بی‌طاقتی وی ز کفش صبر و عنان به میان اسراء کرد رخ از شرم نهان آن زمان قلب و دل دختر زهرا بطپید که شد آشنا به لب لعل حسین چوب یزید شد سراسیمه و مانند سپند از جا جست باز از خوف نظرکردن حضار نشست (صامتا) حشر از اشعار تو کرده است قیام بهتر آنست که یک بار کنی ختم کلام
‏فاطمه اسمش که می آمد زمان می ایستاد برگ بر روی درختان هر خزان می ایستاد هر زمان از راه می آمد رسول الله هم محترم میداشتش از عمق جان می ایستاد در حیاط خانه بی روبند اگر پا می گذاشت شمس هم از شرم کنج آسمان می ایستاد شأن زهرا اینکه آقای جوانان بهشت روبروی او به جای سایه بان می ایستاد! گر زیارت نامه‌ی کوتاه او در آن نبود بی گمان قلب مفاتیح الجنان می‌ایستاد وقت قامت بستن مردم موذن روی پاست وقت قامت بستن زهرا اذان می ایستاد من که حیرانم چرا محراب و منبر خم نشد گر برای خطبه خواندن آنچنان می ایستاد ‏من نمیدانم چه شد اما روایت کرده اند مادر ما این اواخر قد کمان می ایستاد دست پایین آمد و افتاد زهرا بر زمین کاش در این لحظه غمگین جهان می ایستاد بر مزار بی چراغ مادر سادات کاش لااقل ابری به عنوان نشان می ایستاد
یک روز مدینه هتک حرمت کردند یک روز به کربلا جسارت کردند در گودی قتلگاه زینب می گفت: ای عشق تو را دوشنبه غارت کردند
می آید استجابت اگر پیشواز تو فخر خداست محفل راز و نیاز تو محراب خانه نور علی نور می‌شود از جانماز و وصله ی چادر نماز تو فهم بشر به ساحت درکت نمیرسد پنهان شده به دست خداوند راز تو این آن حقیقتیست که کتمان نمیشود غیر از علی نبوده کسی هم‌ تراز تو ای ساده زیستی تو تدریس بندگی ای شوکت بهشت گلیم جهاز تو نامت سلام داشت قیامت قیام داشت زنده است آن شهادت تاریخ‌ ساز تو محشر که اختیار شفاعت به‌دست توست داریم ما امید به برگ جواز تو
نه کسی قدرت سخن دارد نه کسی نای سر تکان دادن همه ی اختیارها جبر است شده وقت دوباره جان دادن روز محشر شده، زبان ها لال! جن و انس و ملک، نظر پایین! حال وقت عبور فاطمه است.. همه انداختند، سر پایین گرم تسبیح و مجمری از عود با سپاه فرشته مالامال آمده از میان جمعیت مریم و آسیه به استقبال رفته بر روی منبری از نور دور تا دور او ملک پیداست جبرئیل از خدا خبر آورد عرش تحت ولایت زهراست همه ی هستی خودش را داد حق خودش گفته وقت جبران است به تلافی بندگی هایش هرچه زهرا طلب کند آن است فاطمه در برابر خالق دستها را که میبرد بالا با سر غرق خون فرزندش روضه ای تازه میکند برپا با دلی زخم خورده میگوید که برای شکایت آمده ام داغ روی دلم گذاشته اند با غمی بی نهایت آمده ام از چه دردی کنم شکایت که همه ی لحظه هام پر دردند یوسفی داشتم که لب تشنه گرگها پاره پاره اش کردند نیمه جان روی خاکها بود و با عصا میزدند بر بدنش دل من را به درد آوردند بسکه پا میزدند بر بدنش میرسد امر خالق قهار: ظالمان را در آتش اندازید قاتلان حسین را ببرید همه شان را در آتش اندازید . . +گفت وارد شو ای حبیبه ی من پیش پایش گشود درها را -گفت هرگز نمیروم به بهشت تا نفهمند قدر زهرا را_ فاطمه خوانده ای مرا ز ازل بخدا اینچنین نخواهم رفت زودتر از همه محبانم به بهشت برین نخواهم رفت صبر کردم میان رنج و بلا تا که فصل عنایتم برسد نوکران حسین منتظرند تا به آنها شفاعتم برسد با اشارات چادر خاکی عرش را جابجا کند زهرا مثل "مرغی که دانه برچیند (دوستان را جدا کند زهرا)
باغبانی مثل من شرمنده ازگل‌ها نشد غنچۀ نشکفته‌ام گلبرگ‌هایش وا نشد آشیانی را که با هم ساختیم آتش زدند هر چه پیغمبر سفارش کرده بود اجرا نشد پای نامحرم نباید باز می‌شد در حرم با تمام قدرتم مانع شدم امّا نشد ضربه‌ای با پا به در زد سخت پهلویم شکست بعد ازآن، زهرا برای تو دگر زهرا نشد پشت در افتاده بودم خصم در را می‌فشرد یاعلی گفتم که برخیزم، ولی تنها نشد بین آتش ناگهان دلواپس زینب شدم دود می‌دیدم فضا را، دخترم پیدا نشد  ریسمان را باز می‌کردم اگر قنفذ نبود با غلاف تیغ محکم زد به دستم، وا نشد
دشمن فاطمه ازرحمت حق مأیوس است درصف حشرهمه حاصل اوافسوس است همه دم گفته ام ودرهمه جامیگویم آنکه سیلی زده برفاطمه بی ناموس است
آن زهره‌ای که مهر به نورش منور است دردانه پیمبر و زهرای اطهر است بر تارک زنان جهان ، تاج افتخار بر گردن عروس فلک عِقد گوهر ست بانوی بانوان جهان ، سرور زنان درج عفاف و عصمت کبرای داور است او را پدر ، رسول خدا ، صدر کاینات او را علی ، ولی خداوند همسر است بحری ست پر ز دُر و گهرهای شاهوار یزدان ورا ، ستوده به قرآن که کوثر است کیهان تابش دو فروزنده آفتاب گردون گردش دو رخشنده اختر است خونی که داد سرور آزادگان حسین مرهون حسن تربیت و شیر مادر است خواندش پدر به ام ابیها که نور او فیض نخست و صادر اول ز مصدر است زین رو ز جمع اهل کسا ، نام فاطمه در گفته ی خدای تعالی مکرر است تا روزگار بوده و تا هست پایدار عرش خدا ، ز زهره ی زهرا منور است نور مقدسی که به گرداب حادثات کشتی نوح را وسط موج ، لنگر است نوری که زیب بخش مکان است و لامکان از باختر ، فروغ رخش تا به خاور است حورای انسی است و ز مشکین شمیم او گیسوی حور و روضه ی رضوان معطر است شه بانوی حجاز ، ولی کارِ خانه را با فضه ی کنیز ، شریک و برابر است در خانه‌ای که رد قدم های جبرییل گاه نزول وحی خدا ، زیب و زیور است از رنج کار ، آبله می‌زد به دست او دستی که بوسه گاه لبان پیمبر است پیراهن عروسی خود را به مستمند بخشد شب زفاف که مهمان شوهر ست در منتهای اوج بلاغت ، خطابه اش آهنگ، چون پیمبر و منطق، چو حیدر است با آن جلال و رتبه ی والا شنیده ام پهلوی او شکسته به یک ضربت در است آن هم دری که روح الامین اذن می‌گرفت والله ، جای گفتن الله اکبرست گویند تهمتی ست که ما شیعه می‌زنیم پس آتش خیام حسین از چه اخگر است؟ خواهد چو خونبهای جگرگوشه ‌های خویش فردای حشر ، محشر کبرای دیگر است خون خداست خون حسین عزیز او هر قطره خونش از دو جهان پربهاتر است این افتخار بس که ریاضی به درگهش عبد و غلام و بنده و مولا و چاکر است  
دانی ز چه رو سرشک، مأنوس علی است؟ یا آه چرا به سینه، محبوس علی است؟ یک مرد نبود تا بگوید: نامرد! این زن که تو می‌زنیش ناموس علی است
آنکه آتش به در بیت ولا زد بد زد شرر اینگار که بر ارض و سما زد بد زد یک زن حامله در پشت در و یک نامرد به دلش بغض علی بود که تا زد بد زد مادر افتاد زپا و پسرش رفت ز دست بی حیایی که به در ضربه پا زد بد زد فضه آمد به برش گفت به زهرا چه شده نفس اینقدر فقط داشت صدا زد بد زد قنفذ همدست مغیره شد و پیش پدرم تازیانه به تن مادر ما زد بد زد به سر و صورت و بر شانه و دست و بازو بی مهابا زده و بر همه جا زد بد زد به کسی واقعه کوچه نگفتم اما آنکه سیلی به رخ مادر ما زد بد زد مادرم فاطمه ان لحظه سرش پایین بود بی هوا مادر ما را بخدا زد بد زد گوشواره به زمین ریخت عجب دستی داشت سیلی هر چند که از روی عبا زد بد زد همه عمر همه سوز دل من این است از چه پیش پسرش فاطمه را زد بد زد دختری گوشه ویرانه به بابا میگفت ای پدر کی به لبت چوب جفا زد بد زد بین این شهر که دیگر خبر از مردی نیست زجر نامرد چه مردانه مرا زد بد زد هر کجا از غم تو ناله زدم من بابا عوض من همه قافله را زد بد زد هر کسی روی مرا دید به خود گفت که زجر سیلی بر صورت این طفل چرا زد بد زد
مادر زچه رو حالت بیمار گرفتی در خانه نقاب از چه به رخسار گرفتی هنگام نماز آمدم از روزنه در.... دیدم بخدا دست به دیوار گرفتی مرحوم