✍شبیه خدا
🤔میخواے شبیه خدا بشی؟
فقط ڪافیه بقیهرو دوست داشته باشی و دلشون رو شاد ڪنی.
اون شادی ڪه رضاے خدا در اونه.✨
🌱بیا همیشه شبیه خدا بشیم!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نماز در سیره شهید عبدالله میثمی
🍃سر شب معمولا زندانیها، با هم گرم میگرفتند و هر گروهی به تناسب خودش به کاری مشغول میشد. از بحثها سیاسی گرفته تا بازی ورق و شطرنج و تماشای تلویزیون.
اما عبد الله از همه اینها فارغ بود. گوشهای خلوت پیدا میکرد و پتویش را به اندازه یک جا نمازی باز میکرد و به نماز مشغول میشد.
🌾اراذل و کمونیستها با قهقهه مسخرهاش میکردند و التقاطیها هم میگفتند: «این میثمی آبروی ما را پیش کمونیستها برده است.»
💠عبدالله، عبدالله بود و فارغ از این هیاهوها مشغول معشوق.
(روای:دکتر ابراهیم اسفندیاری)
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دستگیری یا مچگیری؟!
🌱بچهها دوست دارن پدر و مادر رو در نقش حامی خود ببینن!
اونها از سرزنش شدن بیزارن.😒
💡وقتی کار اشتباهی از فرزندتون سر میزنه، بیایین بهش کمک کنین تا دست روی زانو بذاره از جاش بلند شه، نه اینکه با مچگیری حالشو بگیرین!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ستونِ فروریخته
🥺جلوی در حیاط منتظربود. گاهی تا سر کوچه میرفت. از همسایهها و هر که رد میشد، سراغ پدر را میگرفت و با دیدن بیخبری آنها، با دلی بیتاب برمیگشت.
😔یاد حرفهای تندی میافتاد که به پدر زده بود و از شرمندگی، دست و دلش میلرزید. توبه میکرد و قول میداد دیگر نداری او را به رخش نکشد و قلبش💔 را نشکند. به شرطی که اتفاقی برای او نیفتاده باشد.
👩عاطفه گوشی تلفن در دست، مرتب شمارهی پدر را میگرفت. اما بینتیجه بود.
مادر که از درد زانوها به خود میپیچید😩و مدام آنها را میمالید، میگفت:
«دخترم، بابات خیلی دیرکرده، من با این پاها که نمیتونم برم دنبالش. یه سر تا پارک سر کوچه برو، نکنه دوباره قلبش بگیره.»
⚡️عاطفه بدون اینکه زبانش به حرفی بچرخد، دستپاچه به طرف پارک به راه افتاد. چکیدن دانههای ریز باران🌨 بر روی دست و صورتش او را متوجه آسمان بالای سرش کرد. ابرهای تیره خبر خوبی برایش نداشتند. هر چه قطرههای بیشتری سرازیر میشدند، عاطفه قدمهایش را تندتر میکرد.
🚑در چند قدمی پارک صدای آژیر آمبولانس میآمد. تعدادی مرد و زن و بچه در زیر سایبانها و آلاچیقهای پارک🏞 جمع شده بودند، تا خیس نشوند. دو نفر در حال انتقال برانکارد به داخل آمبولانس بودند.
😧عاطفه با دیدن این صحنه دیگر چیزی نمیشنید. فقط مردی را میدید که با سر تا پای خیس، به عاطفه اشاره و او را به مددکار معرفی میکرد: «جناب، ایشون دختر علیآقاست ...» عاطفه پاهایش 👣سنگین شد و نتوانست قدم از قدم بردارد.
👨⚕با شنیدن صدای پرستار که میگفت: «خانوم حال مریض خوب نیست باید سریع برسه بیمارستان ...» هر طوری که بود خود را به آمبولانس رساند. کنار پدر نشست. دستانش را گرفت🤝 و تندتند آنها را بوسید: «بابا دیگه هیچی نمیخوام. فقط شما حالت خوب بشه. چشماتو بازکن. مامان تو خونه منتظرمونه ...»
💦قطرههای اشک با دانههای بارانِ جا خوشکرده بر صورتش، به هم آمیختهبود و او به التماسهایش ادامه میداد که پرستار گفت: «خانوم پدرتون سابقهی بیماری قلبی🫀 داشت؟! متأسفانه ...» زبان عاطفه دیگر از حرکت ایستاد. به چشمان بستهی پدر زلزده، منتظر بازشدنشان ماند.
پرستار ادامهداد: «متاسفم، نفسش رفته.»
😭پدر دیگر صدای التماسهای عاطفه را نمیشنید و دیگر بیمارستان و دکتر و شوک و ... فایدهای نداشت. خیلیزود دیرشدهبود، برای شرمندگی و فهمیدن اینکه عزت پدر به پر بودن جیبش نیست که وقتی خالیبود، بیحرمت شود، بلکه پدر✨ ستونیست که اگر نباشد پشتت خالی میشود و به راحتی زمین میخوری.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍امنترینها
گاهی در اوج حالخوب، رفاه و سلامتی، حال غریبی بهمون دست میده.🍃
بغض به گلومون چنگ میزنه و بیقرار میشیم.💔
مثل یه نوزاد میمونیم که بیعلت جیغ میزنه و گریه میکنه؛ نه تشنه و گرسنهس، نه جاییش درد میکنه؛ فقط و فقط آغوش مادر میخواد.⚡️
🫂ما هم دنبال چنین آغوش امنی میگردیم تا آروم بشیم!
آغوشی از جنس دلسوزترین پدر دنیا
آغوشی به پهنای غُربت و تنهایی امام.🌿
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط صداش رو گوش بده، دهنت آب میفته😋
بچهها خیلی آلوچه(گوجه سبز)دوست دارن.😍
کاش وقتی اسم #امام_زمان رو میشنیدیم، مثل شنیدن این صدا که باعث میشه دلمون آلوچه ترش رو طلب کنه، دلمون قنج میرفت و فقط از خدا ظهور آقا رو میخواستیم.😔
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
به نظر شما دلنوازترین صدای دنیا چی میتونه باشه؟!!
با ما در میون بزارین😊
خوشحال میشیم😊
@hosssna64
✨خمس مالت رو میدی یا نه؟!
🌼جلال با اینکه از مال دنیا چیزی نداشت، اما به پرداخت خمس پای بند بود، حتی اگر یک ریال باشد.
🌻بعد از پرداخت خمس، گویا بار سنگینی از دوشش برداشته است. آرام و خوشحال میشد.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، صفحه ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
هدایت شده از آرشیو عکس خام
28.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️میدونید عامل فاصله طبقاتی، بانکهای خصوصیاند؟
⭕️چه نیازی به وجود اینهمه بانکه؟
چرا نباید فقط یه بانک برا تمام امور کشور کافی باشه؟
🔻چرا ما باید پیرو تز اقتصاددانهای نظام سرمایهداری باشیم؟
چرا اقتصاد کشور رو به دست لیبرالا دادیم؟
⁉️چرا نباید با اجرای #اقتصاد_اسلامی، نظام اقتصادی بیمار کشور رو نجات بدیم؟
حتما باید #امام_زمان این اقتصاد رو درست کنه؟
📹پرفسور مسعود درخشان استاد تمام اقتصاد ایران
امروز #جمعه 💫
________
@Rawphoto
✍غریزه جنسی، نیاز متقابل
🔺غریزه جنسی یکی از پشتوانههای خانواده است.
زن و مرد عفیف نیاز خود را در خانواده برآورده می کنند. و این باعث میشود که در باتلاق 🕳گناه جنسی سقوط نکنند.
💡پس هر یک زوجین در عین توجه به نیاز جنسی خود باید به نیاز جنسی طرف مقابل هم اهمیت بدهند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
نظر یکی از مخاطبان عزیز کانال😊
ممنون که احساسات زیبای خودتون رو با ما درمیون میزارین🌷
همه ما آرزوی شنیدن این صدای زیبا و آرامش بخش و امیدآفرین را داریم❤️
🆔@masare_ir
✍لباس نو
👟مثل هرهفته تند تند کفشهایش را میپوشد تا همراه مادر به جمعه بازار برود. هر دفعه بازار را چندبار بالا و پایین میروند، تا جنس مناسب پیدا شود.
😍در همین بالا و پایین رفتنها، همینکه لباس صورتی چیندار به چشمش میخورد، بدون اختیار دست مادر را رها میکند و مانند مسخ شدهها به طرفش حرکت میکند: «عمو این چنده؟»
🍃فروشنده در میان آنهمه مشتری دست به نقد بزرگسال، صدای آرام مرضیه را نشنید. مرضیه سرش را میچرخاند تا مادر را پیدا کند.
👣با دیدن مادر قدمهایش را بلندتر میکند: «مامان! بیا از این آقاهه بپرس اون پیرهن صورتیه چنده؟»
با دیدن شوقش، از صرافت دعوا کردن مرضیه میافتد و این بار دستش را محکمتر میگیرد تا باز هم مانند ماهی از دستش لیز نخورد.
✨به بساط فروشنده نزدیک میشوند: «آقا ببخشید این پیرهنا چندن؟»
🍀_۵۰تومن خانم، مفته ها، زیر قیمت بازار.
💵با شنیدن قیمت، تصمیم میگیرد که دو سهتا پیرهن در رنگهای مختلف برای مرضیه بخرد. بعد از خریدن پیرهنها، پلاستیک لباسها را طوری در دست میگیرد که انگار بهجای سه پیراهن دو وجبی چیندار، مالکیت کرهی زمین را به او دادهاند!
✨پلاستیک لباسها را تاب میداد که دختری هم سن و سالش در قاب نگاهش آمد. پیرهن قدیمی و رنگ و رو رفتهی دخترک، خبر از جیبهای خالیاش میداد.
👚دست مادر را تکان داد و گفت: «مامان، اون لباسها اونقدری ارزون بودن که همه بتونن بخرن؟»
_آره مامان. تقریبا همه با اون قیمت میتونن یه لباس نو و خوشگل تنشون کنن.
مرضیه به سه پیرهنی که خریده بود نگاهی میاندازد و واگویه میکند: «سهتا پیرهن، یعنی سه تا آدم با لباس نو.»🤔
🌺دوباره دست مادر را تکان میدهد: «مامان! بیا اون دوتا رو پس بدیم. اگه یکم قیمت بالاتر باشه، بازم ما میتونیم از یهجای دیگه بخریم، اما شاید بعضیا فقط همینقدر پول داشته باشن برای یه لباس نو.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماهگرفتگی امشب نماز دارد؟
🔸️ماه گرفتگی که از حدود ساعت ۱۹ امروز آغاز شده تا ساعت ۲۳ ادامه دارد.
🔸️این ماه گرفتگی از نوع نیم سایهای و در ایران قابل مشاهده است.
🔸️اوج این ماه گرفتگی حدود ساعت ۲۱ خواهد بود و نماز آیات واجب نیست.
🆔 @masare_ir
✨ اجازه داری؟
🧕مدیر: «عزیزم فردا بگو مادرت بیاد جلسه اولیاء.»
🙋♀دانشآموز: «اجازه خانم پس میشه ما فردا نیایم؟»
⁉️چرا دخترم؟
👟👟چون کفشامو باید بدم مامانم!😔
#تلنگر
#به_قلم_باجو
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهید علی سیفی
🍃شهید علی سیفی نمیتوانست در برابر منکرات بیتفاوت باشد. وقتی اوضاع بی حجابی تهران را میدید، اعصابش به هم میریخت. خیلی جدی میخواست برود و به زنان بیحجاب تذکر بدهد.
🌾به زور سوار ماشینش کردم و بردم. میگفت: «تذکر زبانی وظیفه همگانی است. این ها نمی دانند که به دستورات خدا دهن کجی می کنند.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص .۸۷
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍حواست به من هست؟
💡یهکسی توی خاطرهش میگفت که وقتی بچه بودم، هروقت میخواستم ببینم که مامانم حواسش بهم هست یا نه، میرفتم و لب حوض راه میرفتم.
اگه میگفت حواست رو جمع کن نیفتی، بیا پایین، خیالم راحت میشد که هنوز حواسش بهم هست.😌
💢دلیل بعضی بدقلقی بچهها، جلب توجه هست.
🔶برای کمتر شدن این بدقلقی، چندتا راهکار وجود داره:
🔸مسئولیتهایی رو به کودک بدید که بتونه انجام بده و حس مفید بودن کنه.
🔸به رفتارهای مثبت بچه، بیشتر توجه کنید.
🔸محبت بدون شرط بهش داشته باشید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍نوار مخاطبین
👱♀محدثه دلتنگ روی تخت هتل نشسته بود. همینطور که منتظر بود تا استکان چایش☕️ سرد شود، پیامهای گوشیش را بالا و پایین میکرد.
⚡️این چندمین روز بود که از همسرش جدا و منتظر تماس او بودـ
همسرش در یک شرکت بزرگ کار میکرد. مرد خیلی خوب، مهربان و کمحرفی بود؛ اما اهل خبرگیری نبود.
محدثه، نوار مخاطبین را در جستجوی تماس بالا و پایین کرد. وضعیت از درحال اتصال به برقراری کامل رسید اما خبری از همسرش نبود.
💔دلش شکست. دوست داشت دل او هم تنگ شود. کنار همهی سرشلوغیهایش وقتی غیر از نصف شب، صرف او کند؛ اما باقر سرش شلوغ بود و شبها وقتی عقربهها روی ساعت دوازده قرار میگرفت، یاد محدثه می افتاد. دستش را روی دکمه تماس تصویری میگذاشت و با چشمهایی باز و بسته با او حرف میزد.
🥺محدثه دلشکسته و دلتنگ بود. نوار مخاطبین را باز هم بالا و پایین کردـ
یاد همکار سالهای دورش افتاد. مرد خوب و معتقد؛ اما مهربانی بود. آنلاین بود. به او پیام داد: «سلام علیکم حالتان خوب است؟ محبوبی هستم. مشتاق دیدار. خواستم احوالی پرسیده باشم.»
📱هنوز در حال تایپ بود که مقدسی جواب داد: «به! سلام علیکم بله به جا آوردم مگه میشه شمارو از یاد برد.»
چیزی ته وجود محدثه تکان خورد؛ اما نخواست یا نتوانست خودش را درگیرش کند.
🔥پیامها رفت و آمد... هنوز هم از باقر خبری نبود؛ اما مقدسی تمام آنچه این چند سال بر او گذشته بود را با خرسندی زیاد از خبرگیری محدثه برایش تعریف کرد.
⏰ساعت دوازده شد. محدثه منتظر و مترصد پیامی از باقر شد؛ اما باقر، خستهتر از این حرفها بود. امشب، خوابش برده بود غافل از اینکه محدثه تنهاییش را پر از مقدسی کرده است.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍تزئینات خونه
🤔اگه پیرو کوروش و آریا و آریایی هستی و دینت هم اهورا مزداست...
پس اون صلیب روی درخت کاج🎄 کریسمس هم لابد جزو تزئینات خونتونه؟😏
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ بیایید از شهدا الگو بگیریم
🍃در زمانی که چروک بودن لباسها و نامرتب بودن موها نشانه بیاعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگلترین پاسدار روی زمین میآمد.
🌾روح و جسمش تمیز بود. وقتی میخواست برود بیرون، میایستاد جلوی آینه و با موهایش ور میرفت. به شوخی میگفتم: «ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیدهام رفته.» میگفت: «فرقی نمیکند، آدم باید مرتب باشد.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۱۱ و ۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چرا فرزندان شبیه ما میشن؟
⭕️نقش الگوپذیری فرزندان را دستکم نگیرین.
بچهها معمولا آینه پدر و مادر خود هستن.🪞
به حرفها و کارهای بچهی سهچهارسالهتون دقت کردین؟!🧐
اغلب ما وقت نماز دیدیم اونا به دنبال مُهر و تسبیح📿 میگردن و به حرکات ما نگاه میکنن و خم و راست میشن.
یا حرف زدن دختربچه با عروسکاش🧸 رو شنیدین؟! همون حرفای مادر و پدر رو با اونا تکرار میکنه.
💡با امر و نهی فرزند تربیت نمیشه!
تربیت صحیح ریشه در رفتار و گفتار درست پدر و مادر داره.
فرزندان اون چیزی که ما دوست داریم نمیشن؛ بلکه به مرور زمان شبیه ما میشن.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍تعاونی
🌺در شیشهای شرکت را با شتاب باز کرد و با گامهای محکم و پر صدا به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز کوباند و از قاب شیشهای به ساختمان رو به رو خیره شد.
🌸ذهنش درگیر ایدههایش بود. دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود، اما از سوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست و پای او و این یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود؛ اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت میکردند، ممکن بود هر کدام ده نفر دیگر هم در کار بیاورند.
🍃اینها حرفهایی بود که استادش امروز به او گفته بود. به یاد آیهای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود: «تعاونوا علی البر والتقوی»
🌺تصمیمش را گرفت. تلفن را برداشت. اول از همه به همسرش که کوه ایده بود، زنگ زد و از او خواست به دفتر کارش بیاید. بعد هم به چند تن از دوستانش زنگ زد و از آنها خواست تا او را در طرحی که در ذهن داشت، یاری کنند.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @masare_ir
✍باور کن
📚بیشتر فکر کنید!
خودتان را عادت دهید بیشتر مطالعه کنید و آگاهی بدست بیارید.
💡باور داشته باشید گاهی یک کتاب میتواند راههای بهتر زندگی کردن را به ما بیاموزد.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شما چقدر به قولهات وفاداری؟
🌾به قول و قرارهایش پایبند بود؛ حتی اگر طرف مقابلش نوجوانی بود. روزی در هامبورگ فرزند یکی از اهل مسجد که ۱۲ ساله بود، نزد شهید بهشتی آمد. میخواست در مورد اسلام سوالاتی کند.
شهید بهشتی به ایشان فرمود: «ساعت چند از مدرسه می آیی؟»
گفت: «ساعت ۴:۱۵ بعد از ظهر.»
_می توانی ساعت ۴:۳۰بیایی؟
_بله.
💫ایشان فرمود: «فردا ساعت ۴:۳۰ منتظر شما هستم.»
🍃روز بعد نزدیک موعد ملاقات ایشان بود و ما در خیابان بودیم که ماشین ما خراب شد. ایشان آرامش نداشتند. آمدند و گفتند: «چقدر طول میکشد تا ماشین درست شود؟»
🍀گفتم: «نمیدانم.» بعد از دقایقی دوباره آمدند و زمان درست شدن ماشین را پرسیدند.
🌺_مگر عجله دارید؟
_ قرار دارم.
_ آن دانش آموز ۱۲ ساله را میگوید.
_بله.
🌷_ نگران نباشید. اگر شما ساعت ۵:۳۰ هم بروید اشکالی ندارد، نهایتا میرود گوشهای بازی میکند تا شما برسید.
_نه! من با این بچه در این ساعت قرار گذاشتم و ۴:۳۰ هم باید مسجد باشم؛ چه آن بچه بیاید و چه نیاید.
🌾بالاخره تاکسی گرفتند تا خودشان را به وعدهشان در مسجد برسانند.
راوی: کاظم سلامتی، از دانش جویان مرتبط با شهید بهشتی
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ص ۱۳-۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️دیوار دروغ
💢خیلی وقتها بزرگترین دلیلِ «دروغگو بارآمدن» کودکمان خود ماییم.
💥وقتی به خاطر هر کاری که از او سر میزند از زبان تهدید استفاده میکنیم، ترس او از تهدیدهای ما، موجب میشود که ناخودآگاه راه نجات خود را از بین دروغهایی پیدا کند که به ذهنش هجوم میآورند و خود را ناجی او معرفی میکنند.
کودک به راحتی میتواند از دروغهای ذهن و زبانش دیواری محکم بسازد و خود را پشت آنها پنهانکند.
💡عوضکردن روش تربیتی میتواند کودک را به جای انداختن در آغوش دروغها، به آغوش والدینش سوقدهد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍روز فراموشنشدنی
⚡️دستی به موهای طلایی کشید.
موهایی تا سر شانهها، نرم، لطیف و براق. همانی بود که میخواست. با نفس عمیقی که گرفت ریههایش را پر از بوی بهار نارنجی کرد که از لای پنجرهی مغازه داخل آمده بود، دستش را در جیب کتش فرو برد و کارتش را دست فروشنده داد و بیست میلیون را کارت کشید.
🎁موها را در جعبه قرار داد و به سوی خانه حرکت کرد، در راه به شیرینی فروشی رفت، از داخل ویترینهای پر رنگ و لعاب مغازه، کیک سفید با ماهی برجسته و قرمز که رویش قرار داشت به مرد چشمک زد، فکر نمیکرد بتوانند طرح را به این زیبایی در بیاورند.
🥮کیک را خرید، تا خانه ده دقیقه راه بود، تمام تلاشش را کرد تا زودتر از مهین به خانه برسد.
⏰نیم ساعتی زمان برد تا میز را آماده کند، میزی قهوهای و کوچک با روکش سفید و تزئین شمعهای وارمر قرمز🪔همینکه شمعها را روشن کرد مهین کلید را در قفل در چرخاند و مثل همیشه با لباسهای کارش که حالا با میز و کیک و تزئینات ست شده بود. وارد خانه شد.
🥰کمی طول کشید تا متوجه میز و شوهرش بشود، بعد از لحظاتی مثل همیشه لبخندی که همراه بود با خم شدن گردنش به سمت چپ و افتادن چال کنار خط لبخندش و ریز شدن چشمهای آهوییاش، با ذوق تمام خودش را به دستان باز حسن رساند و خودش را در آغوش همسرش جا داد.
🥺با ذوقی از ته دلش و صدایی پر از بغض گفت: «فکر نمیکردم میون این همه دغدغه و مشکل و کار، امروزو یادت مونده باشه»
😍کمی بعد با دیدن کیک و کادوی همسرش به وجد آمد، چندسالی بود از ماجرا آتشسوزی آن ساختمان عظیم میگذشت. همان ساختمانی که مثل همیشه اولین گروهی که در آنجا حاضر شدند گروه امداد و نجات بودند.
🧕مهین هم جزو اولین گروه، همین که صدای بچهها را شنید برای نجاتشان وارد ساختمان شده بود و قبل از اینکه آتشنشان برسد بچهها را نجات داده بود.
🔥سر همان حادثه پوست سرش سوخته بود و حالا بعد از چند سال همسرش برایش مویی طبیعی با رنگ همیشگی موهایش برایش خریده، آن هم نه در روز تولدش بلکه در روزی که به نام خودش و دوستانش خورده بود، روز جهانی هلال احمر.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ماهتاب
🆔 @masare_ir