کوفتههای مملکتی
پرانتز باز؛ (بحث بچهها نیست. خودمان را میگویم. حتما شده، سر سفره غذا کمی دلدل زدید که آخر سر رانمرغ بهتان میرسد یا قسمتی که دوستش ندارید. شاید شما هم سالاد شیرازی آبدارتر را جلو خودتان بکشید. یا حتی از یک بشقاب بیشتر خوشتان بیاید و گوشه سمت راست تهدیگ را که بخاطر ناموزون بودن شعله برشتهتر شده را تکه کنید و بعد دیس را بچرخانید. با اینکه همه این غذاها از یک قابلمه درآمدند و بشقاب تأثیری توی طعم ندارد) پرانتز بسته...
من سرپرست یک خوابگاه کوچکام.
شبتاشب از پردیس اصلی برای بچهها غذا و میوه میآورند. ظرف های فلزی_مستطیلی بزرگ که نمیدانم نام تخصصیاش چیست.
دانشجوها فیش به دست صف میکشند برای گرفتن غذا؛ کوکو، کوفته، کوبیده مرغ و...
درِ ظرف را که برمیدارم میفهمم کدام سیخ خام مانده و کدامش هم سیخ سوخته هم کباب.
کوفتهها یک دستاند ولی هرکدام به چشم یک نفر خوشگلتر و خوشمزهتر میآید.
همه نظر نمیدهند، کوکوها یک اندازهاند ولی وقتی یکی چشمش برق بزند برای تکهی خاصی، سعی میکنم اگر میشود به خواستهاش اهمیت بدهم.
پرتقالهای هم قدوقواره را جدا میکنم برای رفیق شفیقی که آمده برای دوتا از هم اتاقیهایش هم غذا بگیرد. این طور دل کسی آب نمیشود.
از کوبیدهها یکی خام برمیدارم و یکی سیاهتر. تکه پارهها را یکجور دیگر...
وقتی کار سخت میشود که موقع برداشتن سهم خودم از غذاست. غذاهای مازاد بر ظرفیت و حق انتخاب! من هم چشم دارم، کوفته ها هم همین طور، چشمک میزنند، خب.
من کباب کمرنگ و آبدارتر دوست دارم. شاید خیلیها هم همین طور! اگر پررنگترها را بردارم و یکی هم همین طور، چه...؟!
همه بچهها که رو نداشتند بگویند کدام تکه دارد چراغ سبز نشانشان میدهد که «منو بردار.»
کاش یکی بود غذایم را بدهد دستم.
خجالت میکشم ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ کنم. کوفتم میشود. چشمانم را میبندم و چنگال فرو میکنم تو دل یکی. با همان چشمان بسته خدا را شکر میکنم که مسئول کشوری و لشگری نشدم. ابروهایم درهم میشود از کار سختی که دارند. آنجا دیگر بحث کوفته و کوکو نیست. کمِکم مغازه دو نبش، ویلای فلان، یکزمین ناقابل از بین زمینهای مسکن ملی، آن هم با حق انتخاب...
همه چیزهای این دنیا چشم دارند. پس میتوانند چشمک بزنند...
آقایان نماینده! خداقوت! تا رأیها را بشمارند تخت بخوابید و بعدش، نه!
#مهدیه_مهدیپور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
یک قُلپ چای
لای انگشتهام نشتیِ لیوانِ بیکیفیت، چایی میچکاند.
پیر و جوان دور هم جمعند و انتخابات را تحلیل و کارشناسی میکنند. نقلِ قول و قرارهای انتخاباتی است و وعده وعیدهای آبکی بعضی تازه به قانون رسیدهها!
دارم فکر میکنمْ مردم همیشه شاکیند از کمکاری مسئولین، از وعدههای عملی نشده! سرچشمهاش همین وقتهای انتخابات است و هول و ولای رأی آوردن که بعضی میزنند به شعار مفت کردن ارزاق و کم کردن آلودگی و آسفالت کردنِ زمینهای فوتبال و چه و چه...!
فردای رأی آوردن است که با دنیای پیچیدهی قانون و قانونگذاری مواجه میشوند و میفهمند ای دل غافل! فقط میتوانند بنشیند و چایی مجلس را بخورند...
کاش بعضیها را پیدا میکردم و همین لیوانِ سوراخِ چایی را میدادم دستشان تا بروند و خودشان را درگیر هزار تا حاشیه نکنند!
✍️ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه 💫
باور کنید ادا اصولهای بعضی محققان را جار نمیزنم.
حرف معجزهای است که بی هیچ زحمتی، همه چیز را کن فیکون میکند.
دست جادویی که گرد و غبار را از تن روح و قلب نرم نرمک جدا میکند.
بعد از به درخشش افتادنش، برقَش چشم همه را میگیرد.
جوری که باورت نشود. این همان قلب چروک و افسرده بوده.
روح آدمها، مثل گل است.
به میزان رسیدگی به آن، شادابتر میشوند.
و این معجزه به دست کلمات همه چیز را عوض میکند.
کافی است خودت از خودت تشکر کنی. آسمان بالای سرت ابیتر و زمین زیر پایت نرم تر میشود.
حالا اگر این کلمات معجزه گر را برای یک نفر دیگر بگویی. مثل باران خنک، نرم نرمک وسط گرمای تابستان به جان آدم مینشیند.
کلمه ها معجزه میکنند. مثل صاحب کلمات. کافیاست قدرشان را بدانیم.
✍️ #کوثر_شریفنسب
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
بسم الله
داغ! اسمش روی خودش است. از بس میسوزاند جگر و همه وجود آدم را داغ نامیدهاندش حتما. ولی تو سردی. یخ زدهای انگار. سردی سنگهای پشت سرت در برابر انجماد وجودت مشتی است در برابر خروار.
داغ روی داغ و غم پشت غم که میآید ضربان قلب را کم میکند، شریان خون در بدن را کُند. انگار که منجمد شده همه وجودت از درد، از داغ.
با صندل لاانگشتی و جوراب زرشکی، چادر رنگی به سر دویدهای به امید شنیدن خبر سلامت طفلانت. دو قلو بودهاند لابد؛ جمال و تیام. چهار سال عمر کمی است برای مادری کردن، برای دیدن قد کشیدن میوههای عمرت، برای دست کشیدن به سرشان و قربان قد و بالایشان رفتن.
شوکهای! شاید هم آنقدر گرسنهای که با دیدن دو پیکر شکلات پیچ، جان از جزء به جزء بدنت رخت بسته. دست به چانه زدهای و مبهوتْ سفیدی کفن جگرگوشههایت را میبینی.
در این چند روز چند داغ دیدهای؟ پدر و مادرت هستند؟ برادری داری که سر روی شانهاش بگذاری و ضجه بزنی؟ کسی را داری دست زیر شانهات بگیرد و از این موزاییکهای سرد بلندت کند، آب قندی دستت بدهد و غمت را تسلا دهد؟ همسرت کجاست؟ خانوادهات را از ریشه زدهاند یا هنوز میتوانی به عشق همین وطن یک وجبی جوانه بزنی؟
برخیز که شما زنان غزه آموختهاید ساختن از صفر را، دست بر زانو نهادن و شروع از نو را.... برخیز
✍️ #زکیه_دشتیپور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
📣 #محفل_نویسندگان_منادی با همکاری: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری، حوزه هنری و نهاد کتابخانههای عمومی برگزار میکند:
🔅 سومین نشست نقد کتاب #سِره
📚 با محوریت کتاب #پایان_یک_نقش
با حضور:
✍️ نویسنده اثر، آقای #جلال_توکلی
📕کارشناس، آقای #هادی_حکیمیان
⏰ سهشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۱۹
📌 ابتدای بلوار بسیج، کتابخانه مرکزی یزد
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
شکوفههای زیتون
از قایق پیاده شد. تا کف پاهایش، خاک غزه را لمس کرد، سجده شکر به جا آورد.
اینکه خودش را از این طرف دریای مدیترانه، به آن طرف رسانده بود، پیروزمندانه، دستانش را جلوی دوربین بالا برد و فریاد کشید: «فیری، فیری، فلسطین.» آنهایی که دورش را گرفته بودند، همه سرمستانه بلند بلند چند بار تکرار کردند.
همان قدم اول، دست گذاشت روی آلونکی ساده در شمال غزه. دلش میخواست، همه اهالی شهر را یکییکی بغل بگیرد و حرف دلش را کنار گوششان زمزمه کند:« روز و شبی نبود که به آمدن در بینتان فکر نکنم. بارها خواب این لحظه را میدیدم. دائم به خودم میگفتم چطور در ایتالیا آب خوش از گلویم پایین میرود و همسایهام جلوی توپ و تانک دشمن پی پناهی میگردد. حالا که زیر یک آسمان نفس میکشیم، قول میدهم با گوشت و پوست و خونم، صدایتان را به همه عالم برسانم.»
صبح نشده تا چشم باز میکرد، بین مردم غزه میچرخید. دل به دلشان میداد. وقتی پای دردلشان مینشست، نه ساعت برایش مهم بود، نه ثانیه. به خانه که برمیگشت، تا قلم به دست نمیشد و نقطه پایان را نمیگذاشت، چشمانش آرام نمیگرفت.
#قسمت_اول
✍️ #زینب_ملاحسینی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
روز بعد قدم به قدم با کشاورزان جلو میرفت. روی خاک مزرعههاشان مینشست. با چشم خودش میدید آنچه با خوندل تعریف میکردند. تیرباران شدن کاشت، داشت، برداشت عمری تلاش زحمتکشان.
یک روز هم کنار سواحل مدیترانه مینشست پای درددل ماهیگیرها: «اسرائیل از طرف خودش مرزی مشخص کرده برایمان. فقط تا سه کیلومتر بعد از ساحل میتوانیم تور بیاندازیم و ماهی بگیریم. آبهایی که آلودگیهای شهری و بمبارانهای دسامبر ۲۰۰۸، ماهیها را فراری داده. اگر قایقمان یک قدم از مرز معین جلوتر برود، بیهوا و بی وقفه رگبار میبندند به اتاقک کنترل قایق.»
ویتوریو هر روز یک مقاله مینوشت و آن را به اشتراک میگذاشت. هر روز مصمم تر از روز قبل، آنقدر ادامه داد تا موج خروشانی در ایتالیا به راه انداخت. دو کمپین حمایتی که راه به راه در خیابانهای ایتالیا تجمع میکردند و شعار معروفش را سر میدادند: «نسبت به غزه انسان باش»
وقتی خبر پخش شد که خروش مردم ایتالیا از کجا آب میخورد رژیم غاصب پیاش بلند شد. بارها تهدیدش کرد به ترور. ویتوریو چهار سال بعد از ورودش در آوریل ۲۰۱۱ توسط عوامل موساد ربوده شد. تا سه روز دوست، آشنا و همسایه، همه از او بیخبر بودند و دلنگران. مردم باوفا و مظلوم غزه کوچه به کوچه گشتند. وقتی پیکر بیجانش را گوشه خیابانهای فرعی پیدا کردند، دو دستی به سر میزدند.
#شکوفه_های_زیتون
#قسمت_دوم
✍️ #زینب_ملاحسینی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
📣 #محفل_نویسندگان_منادی با همکاری: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری، حوزه هنری و نهاد کتابخانههای عمومی برگزار میکند:
🔅 سومین نشست نقد کتاب #سِره
📚 با محوریت کتاب #پایان_یک_نقش
با حضور:
✍️ نویسنده اثر، آقای #جلال_توکلی
📕کارشناس، آقای #هادی_حکیمیان
⏰ سهشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۱۹
📌 ابتدای بلوار بسیج، کتابخانه مرکزی یزد
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
🔸 گزارش تصویری
✅ نشست نقد کتاب «پایان یک نقش» نوشتهی جلال توکلی
🟠 با حضور نویسندگان استان یزد
به میزبانی محفل نویسندگان منادی
🔹سه شنبه ۱۵ اسفند ماه ۱۴۰۲
کتاب خانه مرکزی یزد
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
🔴 گزارش تصویری ۲
✅ نشست نقد کتاب «پایان یک نقش» نوشتهی جلال توکلی
🟠 با حضور نویسندگان استان یزد
به میزبانی محفل نویسندگان منادی
🔹سه شنبه ۱۵ اسفند ماه ۱۴۰۲
کتاب خانه مرکزی یزد
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
در برگهی چهارم کتاب کمحجم مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور که چاپ سیویکمش را من دارم و نامش «حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه» است و رنگش بنفش؛ نوشته: «اگر در کلمات درمانده و بیپناه و از نَفَس افتادهی این کتاب کوچک اندک حرمتی است، باری با فروتنی تمام آن را پیشکش میکنم به زنها. به همهی زنها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی.» تقدیمنامهاش را بارها میخوانم و فکر میکنم یک مرد چطور میتواند با چیدن کلمات سادهای پشت هم در صفحات ابتدای کتابش، اینطور جنس مخالفش را در دایرهی وسیعی سکنا دهد که خودش و باقی همجنسهایش بیرون آن ایستادهاند؟
سهماه پیش که در کتابفروشی حرم امام رضا با دوستی قدم میزدیم و کتابها را تورق میکردیم، تنها کتاب شعر همین نویسنده را برداشتیم و تکیه بر قفسهها خواندیم و میان کلمات پرعمقش روحمان غرق شد. آنقدر که عذابوجدان گرفتیم از حجم خواندهشدهی کتاب نخریده. وقتی کتاب را بستم و گوشهی قفسه جا دادمش گفتم لامصب با این توصیفات آدم دلش میخواهد معشوقه مصطفی مستور باشد. باهم زدیم زیر خنده. حالا اما نشستهام جدی فکر میکنم اصلا در جهان پر گیر ناچارها و مکافات روزمرگیها چند نفر معشوقه کسی هستند که همیشه کنج گنجهشان آغوشی از جنس کلمات داشته باشند و بتوانند با آن معجزه بیافرینند! نمیدانم، شاید توقع زیادی است.
✍️ #زینب_جلالی
#روز_جهانی_زن
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
توران تور
تازه از زیر دوتا سرم و ویال ویال آمپول تزریقی در آمده بودم. یادم نیست آن روز چه درسهایی داشتیم ولی هر لحظه به این فکر میکردم که الآن زنگ تفریح است، الآن زنگ کلاس خورد، الآن بچهها کتاب ِ «بخوانیم» را باز کردهاند و فلان.
مامان جلوی پارک هفت تیر ترمز زد و گفت:« پیاده شو.» عذاب وجدانِ بازی در پارک درست ساعتی که همکلاسیهایم داشتند سر کلاس چرت میزدند افتاد به جانم.
پیاده شدم و رفتم سراغ تاب و سرسره. بیشتر تاکید مامان به این بود که:«هوا اینجا خوبه. سرحال میشی.»
زود خسته شدم. خیلی زودتر از وقتهای دیگری که میرفتم پارک. جز حال جسمی نه چندان خوب و همبازی نداشتن، دلیل دیگری نداشت. مامان انگار که بسش نباشد، چشم چرخاند دوروبر و گفت:«جای دیگهای نمیخوای بری؟» بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد خودش جواب خودش را داد:«اون گوشه یه کتابفروشی هست. دوست داری؟»
یک لحظه از ذهنم گذشت از این به بعد بیشتر مریض بشوم. گذراندن روزهای مدرسه با این ترتیب و برنامهها چیز مطلوبی بود.
رفتیم توی کتابفروشی. بزرگ بود. چشمم چرخید دنبال لوازم تحریر. دو سه تا تکه برداشتم که زن جوانی جلو آمد. لپهایش گل انداخته بود و مثل خاله شادونه میخندید. الکی نمیخندید. پرسید:«کتاب میخونی عزیزم؟» گفتم:«بله.» کتاب میخواندم. کتابهای درسی و چندتا کتاب داستانی که هرکدام را چندباره خوانده بودم. حسنی و کتاب شعر و اینها.
گفت:«آفرین بهت. منم عاشق کتابهام.» بعد ادامه داد:«میخوای یه چندتا کتاب نشونت بدم؟» پشت سرش رفتم. پا گذاشتیم توی ردیف آخر کتابفروشی و وقتی هیکلش از جلوی دیدم کنار رفت، درِ یک دنیای جدید به رویم باز شد. شبیه پیدا کردن دنیای جدیدی ته کمد نارنیا. شروع کرد گفتن از کتابهای کانون پرورش فکری. دست برد سمت قفسهها و یک کتاب نسبتا کلفت زرد رنگ داد دستم:«تورانْ تور».
حس غریبی داشتم. شبیه کتابهایی بود که آدم بزرگها میخواندند. فکر میکردم خواندنش برایم سخت است یا آنقدر طولانیست که خسته شوم از خواندنش. درست یادم نیست اما کمتر از یک هفته تمامش کردم. کتابهای کانون پرورش فکری همانهایی بودند که مرا کتابخوان کردند.
#محدثه_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۹ اسفند ۱۴۰۲