🔸صدای عبدالباسط
رادیو ضبط کوچکی که پدرم خریده بود را گذاشتم سر دیوارِ زیر داربند انگور حیاط و سیمش را رساندم تا پریز برق. نوار سبزرنگِ عبدالباسط که سالها گوش میکردیم را گذاشتم داخلش. توی این سر و صدای برو بیای ملت توی خانهمان صدا به صدا نمیرسید چه برسد به این ضبط فکستنی که تازه کلید ولومش هم خراب بود. یکی خرما میبرد. یکی آب حوض را خالی میکرد. دیگری جارو به دست حیاط را تمیز میکرد. صدای جیغ مادرم از پشت پنجرهی اتاق آقتاب روی جلویی قطع نمیشد. آب قند و ماساژ شانه و بغل کردن، دیگر کفاف مادرم را نمیداد. جرات نداشتم از جلویش رد شوم. هر صدای قرآنی که به گوشش میرسید جیغ میزد و از حال میرفت. پدرم قاری بود و سالها همین سبک عبدالباسط را خودش توی مجالس میخواند. عبدالباسط اما همچنان ادامه میداد. مانده بودم هاج و واج وسط حیاط چه کنم. تا آن وقتها پیش نیامده بود همسایه ها و فامیل و آشنا یکجا ریخته باشند توی خانه مان. خبر فوت پدرم مثل بمب توی محل صدا کرده بود. همسایهها کجکج نگاهم میکردند. نچ نچی میانداختند و از جلویم رد میشدند. پدرم هنوز سنی نداشت. بعد از دوسال تحمل سکته مغزی و مشکلاتش دچار سکتهی قلبی شده بود. ایست قلبی مجالش نداد تا از بیمارستان برگردد خانه و همانجا تمام کرد. 42 ساله بود که با 5 تا بچهی قد و نیم قد توی خانه، همه را جا گذاشت و رفت.
صدای رادیو ضبط آیوای قدیمی پدرم هنوز توی گوشم میپیچد. هنوز هم وقتی عبدالباسط سورهی شمس را میخواند، زیر و رو میشوم. نمیدانم خود عبدالباسط هم میدانست با این سبک عجیب و غریبش دارد روح آدمها را جابهجا میکند یا نه!
✍ #یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقباز
میخواستم ماه مبارک را با یک متن عرفانی و معنوی شروع کنم.
پا کنم در کفش علما و شما را پندی دهم که آن بِه.
اما از شما چه پنهان، دیدم کلا گروه خونی ما فرق میکند. پس ترجیح دادم مدل رضا مارمولک حرف بزنم.
خداوندا، ای رفیق بازترین رفیقباز عالم.
ای که از معرفت برای دوست و دشمنت کم نگذاشتی.
تویی که از ما نارفیقی دیدی، ولی هیچ جا جار نزدی و فرصت دادی که برگردیم.
هر دفعه هم که برگشتیم، اشتباهاتمان را به روی ما نیاوردی و مثل روز اول ما را در آغوش گرفتی.
ای دل نازک که طاقت دوری بندهات را نداری. هر دفعه به یک بهانهای، مشهدی، راهیان نوری، کربلایی برای ما جور میکنی و ما را سمت خودت میکشانی.
باز هم روزهای مهمانیات شروع شد.
و باز هم ما برگشتیم. خسته و شکسته دل از همه جا.
بدون تو هر کجا که رفتیم ضرر بود و ضرر.
خداوندا، تویی که فقط خدای آدمهای خوب نیستی. ای که رفاقت را در حق آدم بدها هم تمام کردی.
بیا و دوباره ما را در آغوش بگیر. آنقدر گرم بغلمان کن که بغضمان بتکرد. اشکمان جاری شود و ساعتها با تو درد دل کنیم. تو هم آرام و سر صبر به تک تک کلماتمان گوش کنی.
آخر سر هم بگویی ما بنده هستیم و تویی مولا. بعد لبخند بزنی و بگویی جز مولا، چه کسی به بندهاش رحم میکند؟
و دوباره، انگار شتر دیدی، ندیدی، ما رو گرم در آغوش بگیری و راهی مهمانیات کنی.
#محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دایره مودت
در هر برگه آ چهار، دوازده قلبِ حاشیه گلدارِ سیاهسفید است با دوازده جمله متفاوت. جملات از قول امام زمان با زبان کودکانه و فونت دستنویس نوشته شده.
هر کس مسئولیت چند برگه را گردن گرفته و با دقت و ظرافت خودش قلبها را دوربُری میکند.
یک حلقه روی زمین نشستهاند. دو نفر باید به پشت قلبهای بریده شده چسب بزنند. دو نفر دیگر هم شکلاتها را به پشت برگه طوری که سر و تهش از بالا و پایین قلب بزند بیرون بچسبانند. یک نفر بین این دو گروه رابط است و قلبها را از دست اینها میگیرد و به آنها منتقل میکند. آخر این حلقهی باز هم یک نفر با فاصله نشسته و محصول نهایی را روی موکت کلاس، لابهلای نوری که از پنجره افتاده، پشت هم ردیف میکند.
برخلاف جَو معمول بین بچهها، این دفعه درخواست بقیه هم مبنی بر کمک کردن و مسئولیت داشتن روی زمین نمیماند. از کلاسهای دیگر هم آمدهاند. هرکس به نحوی خودش را گوشهای از کار جا داده و عضوی از این دایرهی مودت میداند. حتی اگر شده بلند اعلام صلوات کند، یا به شکلاتها برای برکتش قریش بخواند.
دیگر برایشان اهمیتی ندارد که برگهها را چه کسی کپی گرفته، یا کدامشان بوده که برای خرید شکلاتها دیشب به خانوادهاش اصرار کرده، یا اصلا ب بسماللهش را اول کی گفته و ایدهاش را داده. الان فقط فکر و ذکر همهشان این است که برای جشن امام زمان یک نقش کوچکی داشته باشند. همین.
#زینب_جلالی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
چکلیست شبانه
ساعت خواب است؛ یک خداحافظی روانهی بقیهی شبرندهدارها میکنم و میپرم روی تشک نه چندان طبی تخت. پتوی صورتیای دارم که علاوه بر روانداز، برایم نقش زیرانداز را هم بازی میکند. میگیرمش توی هوا و وسطش را تا میزنم.
مارک پاییناش را نشانه کردم که یکهو برعکس تا نزنم و آنطرف که با تخت و ملحفه کثیف تماس پیدا میکند سمت داخلی نباشد. پتو میشود عین یک کیسهی خواب نرمالو. میخزم وسط لایهی بالایی و پایینی و خودم را مچاله میکنم. کمی اگر خمِ پاهایم را باز شود از تهِ کیسه خواب میزند بیرون.
خستگی قلمبه شده پشت پلکم. آنقدر که حریف اینستاگردیِ یکِ نصفِ شب میشود. هنوز توی مرحلهی خرگوشیِِ بیهوشی هستم که یادم میآید زمان بیداریام را به ساعت زنگدار گوشی نسپردهام. پنجدقیقه به هفت را تنظیم میکنم.
باید مغزم را خسته کنم تا تندتر خوابش ببرد. گیرش میاندازم بین ریاضیات. چرتکه میاندازم که از یکوبیست دقیقه تا هفت صبح چند ساعت میشود. بعد عدد پشت مساوی را تقسیم بر دو میکنم. نصف این زمان را اجازه دارم استراحت کنم. دقیقه به دقیقهاش مهم است. اگر من یک دقیقه بیشتر بخوابم از یک دقیقهی دوستم کم میشود.
حساب و کتابش اعشاری میشود و نیاز به مغز هوشیار دارد. «جهنم و ضرر»ی میگویم و عدد اولی را به پایینتر یعنی همان یک رند میکنم. محاسبه راحتتر پیش میرود. شش تقسیم بر دو، سه.
تیکِ فعال شدن آلارم را نزده، صدای تیتراژ خانهبهدوش از شبکهی آیفیلم توی گوشم پلی میشود. تمام محاسبات ماشین حساب را باید برگردانم به صفر. زمان سحری خوردن در اولین شب ماهرمضان را توی ضرب و تقسیم جا ندادهام. زمان نمازی را هم که امکان قضا شدنش میرود.
ساعت بیستدقیقه به چهار را رد کرده. گوشی را در دوردستترین جای ممکن میگذارم تا برای خفه کردن صدایش مجبور شوم از تخت بیایم پایین. همهچیز مهیا شده. تا میرسم به مرزِ خواب عمیق، یکی تقتق میکوبد به شیشهی اتاق.
دو، سه تا تق اول را میگذارم پای سروصدای بخش. تقها که به مشت تبدیل میشوند، میپرم بالا. سهسوته تمام راههای رفته در خواب را برمیگردم. گوشی را از روی کمدِ کنار روشویی میقاپم و مثل آلِ شبِ چهارشنبه، میایستم وسط آیسییو.
تخت ۳ بدحال شده؛ باید دست جنباند. خوابِ شیرین جوری از سرم پریده که انگار هیچوقت نه چیزی به عنوان خواب میشناختم نه شیرین. وسط ساکشن کردنِ ریهی مریض، صدای آلارم گوشی میرود هوا.
عقربهی کوچک ساعت بین چهار و پنج مانده. بادصبا دارد میگوید بشتابید بهسوی نماز. از سهتا برنامهای که قبل خواب ریخته بودم فقط نمازخواندن تیک میخورد. سحری و خواب بیدردسر هم میشود طلبم از خدا توی یک شیفت شبِ دیگرِ ماه رمضان.
#مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ادبم نکن
ما که بچه بودیم از این حرفها نبود. تربیت شیتان فیتان و فلان. مادر بایستد یک گوشه و وقتی بچه مردم زیر دست و پای بچهاش سیاه و کبود و نزدیک توقف تنفس باشد، بگوید:«ارشیا جان مامان شما حق نداری دوستت رو بزنی. فقط گفت و گو.»
این حرفها را جدیدیها میگویند. آن موقعها وقتی پسرها وسط مهمانی آتشی میسوزاندند -واقعا بعضی وقتها آتشسوزی میشد- مامانشان از یک جایی سر میرسید و چهارتایی نروماده میخواباند زیر گوششان و نیشگونی میگرفت و تازه میگفت:«بریم خونه ادبت میکنم.»
من به چشم میدیدم همین یک جمله، بچه را تا حد مرگ میترساند. این وعده به عذابی که نمیدانی چیست، لنگ در هوا بودن، پای روی پوست خربزه.
وقتی رادیوی سیاه میخوانْد:«الهی لاتؤدبنی بعقوبتک.» من فقط نه سالم بود. تا همین سن و سال هم هنوز پای سفره سحری، یک چشمم نیمه باز است و دیگری کاملا بسته. خیلی وقتها صبح از اهل خانه میپرسم شما یادتان میآید سحری چه بود؟
دیگر دعای سحری که از رادیوی سیاه پخش میشود نه، ولی دعای سحر شبکه سه صدای پسزمینه سحرهای خانه است. وقتی میرسد به «الهی لاتؤدبنی بعقوبتک.» گوشهایم تیز میشوند. خواب برای چند لحظه هم که شده از چشمهایم میپرد. من معنی تفسیری این عبارت را نمیدانم. معنوی لغوی را هم کمابیش میدانم. اما همین سه کلمه، آن اضطرابِ «بریم خونه ادبت میکنم.» میاندازد به جانم. به ادب شدن در آینده، عذابی که نمیدانی در چه ابعادیست، در چه شکلیست.
خدایا، «لاتؤدبنی بعقوبتک.»
#محدثه_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جزءها را با این صوتهای سی دقیقهای معروف میخوانم. خوش لحن و سریع است اما یک آفت دارد برای ذهن شلوغ. فکر در لحظه دستت را میگیرد و پرتت میکند وسط هپروت. تا به خود بیایی، چند آیه را خوانده و نخوانده رد کردهای. بهت مزه نمیدهد. حس کارمندی را داری که در زمان معین کاری مشغول بازی و یا مسائل شخصی شده است، هر کاری اِلا آنچه باید انجام میداده و برایش حقوق میگرفته. انگار که دزدی کرده باشی.
جزء یک را همیشه خودم میخوانم. به سبب حفظیات دوران نوجوانی قرائتش برایم روان است . تندتر یا کندتر مهم نیست. موقع خواندنش آیه به آیه شیرینی آن روزها ته دلم مینشیند. دوستش دارم.
امسال تا آمدم بسمالله را بگویم امیرعلی قرآن بزرگی را از کتابخانه بیرون کشید و روبهرویم نشست. قرار بود توی دلم و زیر زبانی بخوانم اما دیگه قرائت تک نفره نبود. خواهر برادری میخواستیم جزء یکمان را بخوانیم.
من میخواندم و بعضی قسمتها اگر اَ،اِ،اُیی از دستِ کلماتم در میرفت او سریع اصلاحش میکرد و من مجدداً از سر کلمه ادامه میدادم.
نصف جزء که رسیدیم نفسم برید. گلویم خشک شده بود. صدای خش دارم به زور آیه را میرفت جلو تا به انتهایش برسد. انگار نوار صوت را گذاشته باشند داخل یک ضبط قدیمی خش دار.
صدقه الله را گفتیم و قرار شد بقیهاش را عصر بخوانیم.
این قرآن خواندن دو نفره زیر زبانمان مزه کرد. لیست صوتها را حذف کردم.
هر روز دونفری می نشینیم نصف جزء را صبح میخوانیم و نصف دیگر را عصر.
صفحههایی که آیههایش کوتاه ترند و با کشیدنِ حروف، خطوط پر شده است را امیرعلی میخواند. آیه یک صفحهای سوره بقره را من. آیة الکرسی و آیات آشنایی که برای دعای قبل قرآن میخوانند هم برای اوست حتی اگر وسط صفحهی من باشد.
قرآن خواندن این ماه رمضان عجیب دلم را برده. به شما هم پیشنهاد میکنم خانوادگی قرآن بخوانید یک مزه متفاوتی دارد یک چیزی شبیه بامیههای سفره افطار.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او
مهمانی مامان جون
پیرزن مهربان و خوشچهرهای بود. صورت سرخ و سفید داشت؛ با چشمانی روشن. مهربانی بزرگترین ویژگیاش بود که زیادی به چشم میآمد. احوالپرسی را با آداب خاصی انجام میداد. همهی اعضای کوچک و بزرگ خانواده را میپرسید و کسی را از قلم نمیانداخت. وقتی برای سلامکردن، دست میدادی، ناخودآگاه به آغوشِ گرمش پرتاب میشدی. آنوقت بود که بوسههای آبدارش نصیب لپهایت میشد. انگار از عمق جانش میچسباند.
خوش تعارف و مهربان بود. از در ِخانهاش که داخل میشدی چایش همیشه بهراه بود. معمولا کنارش سوهانِ از آب گذشته، توتخشکِ از راه رسیده، کشمشی کنارش میگذاشت. پولکیها را به دور از چشم پسرانش، که به خاطر بیماری دیابت هشدارش میدادند، داخل کمد دیواری بزرگی که در سالنِ خانه بود قایم کرده و برایمان میآورد. این کمدِ جادویی مثل انبار خوراکی بود. و از هر چیزی بهترینش را داشت. همیشه نانخشک اعلا و بیسکوئیت و شکلات داشت. تقریبا همهی نوه ها جایش را میدانستند و یکراست سراغش میرفتند.
عاشق میهمانی رفتن و مهمانی دادن بود. آنقدر خوشبرخورد بود که در هر مهمانی اولین نفر مورد توجه قرار میگرفت. همیشه پیراهن بلند تا زیر زانو میپوشید. گردنبند کلفت طلایی داشت که با پوستِ سفیدش زیادی به چشم میآمد. روسریش را زیر گلو گره میزد و موهایسفید که از فرق سر به دو طرف باز شدهبود را با وسواسی میپوشاند. جورابهای مشکیِ بلندش را روی زیر شلواری میکشید و چادر رنگی مهمانی را به سر میانداخت و راهی مهمانی میشد. البته این آمادهشدن گاهی بیش از دو ساعت طول می کشید. با دل صبر و آرامآرام انگار که زمان متوقف شدهباشد، برای میهمانی آماده میشد. از ورودش به مهمانی با همه احوالپرسی گرم میکرد و بعد مینشست.
غذا خوردن را دوست داشت. آنقدر با اشتها غذا میخورد که حتی اگر سیر بودی، اشتهایت تحریک میشد. نوشابهخوردنش هم به دور از چشم فرزاندانش بود؛ اما همان را هم با ولع خاص میخورد. انگار خوشمزهترین نوشابهی جهان را به او دادهباشند. سالها بود که نمیتوانست روزه بگیرد؛ اما عاشق مهمانیدادن برای افطار بود. از همان روز اول ماه رمضان در تدارک گرفتن مهمانی بود. آن هم نه مهمانی معمولی. یک مهمانی مفصل با غذاهای به قول خودش آرا. (در اصطلاح یزدی: بسیار شیک و مجلسی). آنقدر با تنها دخترش و عروسها تماس میگرفت تا مهمانی همان چیزی باشد مطابق با طبعِبلندش. معمولا همه بچهها و نوهها خودشان را برای مهمانی خانهی مامانجون که سالی دوبار، یکمرتبه برای عید نوروز و یک مرتبه برای ماهرمضان بود میرساندند. انگار خوشمزهترین غذای دنیا را داشت.
امسال اما خانهی مامانجون خالی است. امشب که همه تصمیم گرفتهبودند در نبودنش افطاری را دورِ هم بخورند؛ در و دیوارِ خانه، نبودنش را فریاد میکشید. هنوز چادرنماز سفیدِ گلگلیاش به جالباسی خانه آویزان است و صندلی نمازش انتظار نمازهای یک ساعتهاش را میکشد. امسال بین میهمانیهای افطاری جای میهمانی خانهی مامانجون زیادی خالیست.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
کتابخوانهایی که ادبیات غربی مطالعه میکنند به این نکتهای که میگویم اذعان دارند؛
اینکه کتابهای ادبیات کلاسیک در غربْ نمودهایی از معنویت در خود داشته و مثل همین تصویری که از «بر باد رفته»ی مارگارت میچل گذاشتهام و حدود صد سال از نوشتنش گذشته، اثری از خدا و اعتقادات داشتهاند ...
وقتی مقایسه میکنیم با کتابهایی که طی همین چند سال گذشته به فروش بالایی رسیدهاند، در مییابیم که غرب تا چه حد از الهیات و معنویت فاصله گرفته!
دیگر آنچه در کتابهای امروز میخوانیم، سوای از سخیف بودنِ بسیاریشان، هیچ ردی از اعتقاد درِشان نیست! و به نظرم دیگر در آن تمدن منحط قرار نیست آثار درخشانی چون بینوایان نوشته شود، ولو اینکه یکی پا به عرصهی نویسندگیشان بگذارد که صد برابر ویکتور هوگو هنر نوشتن داشته باشد!
پینوشت:
انصافاً توی متن این کتابِ آمریکایی، نشانهای از عمیقترین مسائل اخلاقی و عرفانی اسلامی نمیبینید؟
#احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
چگونه یک کتاب، نویسندهاش را میکشد؟!
تفاوت آدم حرفهای و آدم مبتدی، توی میزان اشتیاقشان برای انجام یک کار است. اگر موقع انجام محاسبات ریاضی سر از پا نمیشناسید، پس شما یک آدم حرفهای در ریاضی هستید. حالا چه بالقوه، یا بالفعل. اما اگر حالتان از آن به هم میخورد و هربار دارید با انجام حساب و کتاب، جان میکنید،خوب! حتی اگر حسابدار بزرگترین کارخانهی جهان هم باشید، حرفهای نیستید. دارید ادای حرفهای هارا در میآورید.
حرفهای بودن یعنی ترکیب استعداد با مهارت، هرکدامش بلنگد شمارا زمین میزند. حالا دوباره مرور کنید، توی چه چیزهایی حرفهای هستید؟ توی کدام ها حرفهای نما هستید؟
نویسندگی هم یک حرفه است و حرفهای های خودش را دارد. جرج اورول یکی از همان هاست. آدمی که سر نوشتن ۱۹۸۴، زندگیاش را به معنای واقعی بر باد داد. ۱۹۸۴ را میشناسید، نه؟! ساده بگویم. یک رمان دیستوپیایی ضد توتالیتر است که سوسیالیسم اجتماعی را مورد نقد قرار میدهد. از این ساده تر آخر؟! ( خوب به زبان آدمیزاد، دارد میگوید اگر شوروی پیروز شود بدبخت میشوید، البته این را خیلی خوشگل و هنری میگوید.)
بگذریم. میگویند برای نوشتن این رمان، جرج اورول میرود ینگهی دنیا. توی کلبهای در جزیرهای به نام جورا، در پرت ترین نقطهی اسکاتلند خودش را حبس میکند تا کارش تمام شود. دلیلش هم سادهاست، نمیخواسته کسی مزاحمش شود.
جرج و همسرش، یک فرزندخوانده به نام ریچارد داشتند. آنها داشتند خیلی خوشبخت بودن را صرف میکردند که نازی ها خانهشان را خراب میکنند. بعد هم وقتی جرج میرود جنگ، همسرش بر اثر تزریق اشتباه داروی بیهوشی، پرواز میکند به آن دنیا. حالا جرج مانده و بچهای یتیم و تک تنها.
بر اثر همین حوادث، جرج اورول همهی زندگیاش را صرف نوشتن میکند. تا آنجا که در جورا، میفرستد خواهرش را بیاورند تا از ریچارد مراقبت کند. خودش میماند و طرح یک داستان پرطمطراق که میشود یکی از پرفروش ترین رمانهای تاریخ.
مسئله اینجاست که ظاهراً تهویهی اتاق نویسندگیاش مشکل داشته، آب و هوای اسکاتلند به مذاقش خوش نمیآمده و از سیگار کشیدن بیش از حد رنج میبرده. همین ها باعث میشوند ذاتالریه کند، بعد هم سل بگیرد. اینطور توصیفش میکردند که خودش را در مهی از دود سیگار غرق میکرده و مشغول نوشتن میشده. پس ریهاش حق داشته به فنا برود.
آن روزها سل بیماری قابل درمانی نبود. یکی از دوستانش که از قضا جزو بالادستی ها هم بود، با هزار زحمت برایش دارویی خاص گیر میآورد که درمانی تازه برای سل بوده و هنوز توی مرحلهی تست بالینی قرار داشته. دقت کنید، جرج اورول میشود موش آزمایشگاهی این دارو. دارو باعث واکنش های وحشتناکی در بدن جرج میشود، اما قرار نیست اینجا تمام کند. الکی دلتان را صابون نزنید. درمان جواب میدهد و او از شر سل خلاص میشود.
وقتی پیشنویس رمان را تمام میکند، کسی را گیر نمیآورد که نسخه را تایپ کند. (نتیجه میگیریم همان موقع که دارید پیشنویس مینویسید، ذره ذره تایپش کنید که به فنا نروید!) پس خودش دست به کار میشود، اما سر این یکی کم میآورد و بیماریاش عود میکند.
سه سال بعد از انتشار رمان، اریک آرتور بلر یا همان جورج اورول، بر اثر خونریزی ریه فوت میکند، اما میراثی گرانبها از خود به جا میگذارد، ۱۹۸۴! یک آدم حرفهای، جانش را هم بر سر حرفهاش میگذارد. همینقدر شسته رفته و اتوکشیده. اینطوری حرفهای باشید، البته نه در این حد که بیفتید بمیرید، ولی خوب گسسته هم نباشید. آفرین!
#زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
آخرین جمله دعاها را خیلی بیشتر از کل آن دوست دارم. احساس میکنم طلایی ترین و مهمترینها را جمع کردند ته دعا. مثل تهچین غذا خلاصهست و خوشمزه.
مثلا همین دعای سحر، بعد از کلی «اللهم انی اسئلک بنورک...و کل جلالکجلیلها» وقتی خدا را به نور و عظمت و شان و جبروتش، جداجدا و باهم قسم میدهیم. چهل وسه تا که شد. فراز آخری خیلی خلاصه و راحت میگوییم: «به حق آنچیزی که اگر تو را با همان چیز بخوانم، قبولم میکنی. پس قبولم فرما.»
#زینب_ملاحسینی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دومینو زندگی💫
از یک سنی توی سرم افتاد، کاش بابا مامان عارفه پدر و مادر من بودند. از بس بابای تاجرش بعد هر سفر سوغاتیها و دفترهای رنگی رنگی میآورد. مادرش صبحانه لاکچری میگذاشت توی کیفش. بعد هم طوری آنها را جلوی چشمم میگرفت، تا دل کوچکم له و لورده شود.
دفترهای جلد شده با کادو و پلاستیک را با غصه روی نیمکت میگذاشتم. لقمههای نان و پنیر توی کیفم را گوشه حیاط پر درخت مدرسه، به زور از گلویم پایین میدادم.
دیگر ظهرها با ذوق مامان بابایم را نمیبوسیدم. یعنی نمیتوانستم. فکر و دلم جای دیگری بود.
تا اینکه زد و یک روز عارفه با چشمهای گریان نشست جلویم. از دعوای هر شب مامان و بابایش گفت.
از اینکه شب با لالایی این صداها خواب میرود. من را میگویید، نفسم بند آمده بود. از دعوا و قهر میترسیدم.
نظرم به کسری از ثانیه عوض شد: "خدایا غلط کردم.
من هر چیزی که خودم دارم را دوست دارم."
همانجا دلم تنگ شد. برای لقمه پیچِ پنیر محلی و خیار سبز مامانم. برای دفترهای سادهای که بابا برایم میخرید و با دست خودش با کادو کاغذی جلد میگرفت.
برای وقتهایی که میفهمیدم بینشان شکراب هست. ولی هیچ وقت نگذاشتند دود دعوا و قهرشان توی چشمم برود.
به این فکر می کنم دومینویی که خدا از کودکی برایمان چیده ترکیبی دارد.
شبیه دعای ابوحمزه که گوشه ذهنم رو روشن کرده: "خدایا مرا در کودکی میان نعمتها و احسانت پروریدی"
شاید خودمان نفهمیم، ولی توی همین پیچ خم بزرگ شدیم و قد کشیدیم.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#عیدنوروز
اولین تصویرم از عید نوروز برای حدود ۴سالگیام است. دو تا از خواهرهای بزرگترم ساکن تهران بودند و چند روز مانده به عید نوروز که میشد، از تهران میآمدند. برادر بزرگترم هم ساکن تفت بود. نمیدانم چطور بود که آنموقعها تفت خیلی از یزد دور بود. مثل الان نبود که نیمساعت فاصله باشد. به اندازه یک مسافرت که بخواهی بروی راه دور بود.
ما ۸ تا بچه بودیم، که سه تای آخری یعنی فاطمه، حسین و من همسن و سال خواهرزاده و برادرزادههایمان بودیم. بقیه خواهر برادرهایم ازدواج کردهبوند. بهترین روزهای زندگیمان همین روزهای عید بود. از سفرهی هفتسین چیز زیادی یادم نمانده؛ فقط یادم هست وقتمان پای تلویزیون و تبلت و گوشی نمیگذشت.
اصلا مثل الان نبود که هر ساعت و هر زمان از شبانهروز که تلویزیون را روشن کنی برنامه کودک داشتهباشد. نهایتا دو ساعت کارتون پخش میشد. و شبها سریالهای نوروزی که همراه بزرگترها دنبال میکردیم.
تمام روزمان با بازیکردن میگذشت. فاطمه با مرجان خواهرزادهام مادرمان بودند. برادرم،حسین، با مهدی، خواهر زادهام داییمان بودند. و بقیه بچهها که تعدادمان حدود ۹نفر میشد بچه های خانه بودیم. آنزمان که شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود ما در بازی کودکانهمان ، خانوادهی +۴ به حساب میآمدیم. فقط یادم نیست چرا در بازی کودکانمان بابا نداشتیم و با داییهایمان زندگی میکردیم.
یک گونی سفید رنگ پلاستیک داشتیم پر از اسباببازی خانهبازی. از ظروف پلاستیکی صورتی گرفته تا درب شیشههای مربا و رب، که به خاطر افزایش جمعیت به بشقاب غذاخوری تغییر کاربری دادهبود. گوشهی حیاط خانهی بابا، زیر درخت انار و انجیر فرش کوچکی پهن میکردیم و وسایلمان را میچیدیم و بازی میکردیم.
ساعتها مشغول بازی بودیم. مثل الان نبود هر چند دقیقه صدای یک بچه بلند شود. تازه از ترس اینکه یکوقت بزرگترها بازیمان را تعطیل نکنند، اگر کسی به گریه میافتاد خودمان سعی میکردیم آرامش کنیم تا بتوانیم بقیه روز هم بازی کنیم.
بین اسباببازیها یک گوشی تلفن کرمیرنگ هم داشتیم. سیم تلفن فرفری هم داشت که آن را به شاخهی درخت وصل کرده و با یکی از اعضایخانواده که شاید بابایمان بود و در مسافرت، صحبت میکردیم.
از خانهبازی که خسته میشدیم، میرفتیم سراغ بازیهای دیگر. لیلی جزء بازیهای مورد علاقه همهمان بود. اما من ۷ سنگ را اصلا دوست نداشتم. همیشه در هر گروهی بودم آن گروه حتما بازنده بود.
از تلویزیون یاد گرفتهبودیم که سیب را با نخ از بند رخت مامان آویزان کنیم و دستهایمان را از پشت ببندیم و سعی کنیم سیب را بخوریم. هرکه زودتر میتوانست بدون کمک دست بخورد، برندهبود.
گاهی عصرها در حوض وسط حیاط خانهی بابا آببازی هم میکردیم. صدای خندههایمان که بلند میشد و مزاحم خواب بزرگترها، صدایشان در میآمد.
میرفتیم سراغ یکقل، دوقل. فقط باید دور از چشم بزرگترها بازی میکردیم. مامان عجیب معتقد بود یکقل، دوقل باعث گرانشدن نان میشود. من اما هنوز نفهمیدم ارتباطش با گرانی نان چه بود؟
اما شیرینترین قسمت عیدنوروز، عیدی گرفتن بود. فاصلهی طبقاتی مثل الان اینهمه نبود. معمولیترها ۵۰تومانی عیدی میدادن و لاکچریترها ۲۰۰ تومانیهای تا نخورده. هنوز مزهاش حسابی زیر دندانم مانده است.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسماللهالنور
🔸سال نو؛حال نو! دروغ چرا؟! آدم اول سال تا عیدی نگیرد عیدش نمیشود. دلم میخواهد یکی جیبهایم را پر کند؛ مثل وقتی بیبی روز عید دم آخرکاسه آجیل را خالی میکرد توی جیبم؛ آنقدر که پف میکرد و جوری جلوی بقیه بچهها پُزبرانگیز بود که نگو! یعنی من یک بیبی دارم از آن مدلها که شما آرزویتان است.
🔸خب! زمین یک دورش را دور خورشید زد و رسید درست نقطهای که پارسال دقیقا همین لحظه بود بدون ذرهای بالا و پایین شدن...عجیب است، قبول! خیلی خدایی جانا! ولی باور کن توی این یکسال ما بندهها خیلی بالا و پایین شدیم. گاهی مثل قالی کرمان پا خوردیم! سَرِ قصه سالگرد حاجقاسم و آن همه شهید توی گلزار... گاهی نخکش شد قلب و روحمان! از آن وقتهایی که فقط خودت بلدی و میشود جبرانش کرد؛ مظلومیت غزه اندازه چندین سال پیرمان کرد.
یک چیزهایی البته بین من و تو گذشت! پتهام را نریزم روی آب بهتر باشد. از همانها که تو رو نداری به فرشتههایت هم نشان بدهی و من کردم. تلخی نکنم امروز را!
🔸اولین روز سال دلم میخواهد دهانت را شیرین کنم...الهی بِعَلِيٍّ! بِعَلِيٍّ! بِعَلِيٍّ!
#زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef