eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکتە پنجم چطور نویسنده‌ی خوبی باشیم؟! نود و نه درصد استعداد لازم است، نود و نه درصد نظم، نود و نه درصد کار کردن. یک نویسنده‌ی خوب هیچ‌گاه نباید از کارش رضایت کامل داشته باشد. همیشه هدف را بیشتر و بزرگ‌تر از چیزی که فکر می‌کنی می‌توانی انجام بدهی قرار بده. نه اینکه فقط از معاصران یا قبلی‌های خودت بهتر باشی. سعی کن نسبت به خودت بهتر باشی. هنرمند موجودی است که شیاطین اداره‌اش می‌کنند. خودش هم نمی‌داند چرا او را انتخاب کرده‌اند و بیشتر وقت‌ها آن‌قدر مشغول است که فکر نمی‌کند اصلاً چرا! او شبیه به کسی است که بدون احساس مسؤولیت اخلاقی، برای انجام کارش، از هر کسی چیزی را که نیاز دارد می‌دزد، قرض می‌گیرد یا حتی برایش التماس می‌کند. تنها مسؤولیت نویسنده به هنرش است. اگر نویسنده‌ی خوبی باشد، ظالم خواهد بود. او رویایی دارد و این خیال آن‌قدر عذابش می‌دهد که باید از شرش خلاص شود تا دوباره احساس آرامش کند. افتخار، امنیت و شهرت، همه را برای نوشتن کتابش مورد استفاده قرار خواهد داد حتی اگر لازم باشد از مادرش بدزدد، تردید نخواهد کرد. 🗣 مصاحبه با پاریس‌ریویو ۱۹۵۶ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 یک قُل، دو قُل سنگ و قلب لطفا دستتان را مشت کنید. قد و قواره‌اش را ببینید؟! درست اندازه قلب‌تان هست. همان قلب صنوبری سمت چپ سینه. با این فکر، آدم کیفور می‌شود، وقتی قلبی توی مشتش باشد. یا قلبش در مشت محبوب. اما امان از قلب سنگی. هیچ اشاره‌ای را نمی‌فهمد. آدم دلش می‌سوزد، برای قلبی که توی مشت محبوب کوبیده و چلانده شده. یا از چشمش افتاده. سر خط ماجرا، در آیه 74 سوره بقره هست. وقتی سنگ‌ها شرف پیدا می‌کنند به قلب‌ آدم‌ها. خدا از سنگی‌ گفته که خرد مى‌شود، تا روی تکه‌های قلبش جای پای آب بماند. یا بی هیچ تَرَکی، خنکی آب را توی قلبش راه ‌دهد. تا پای عابری را نوازش کند. اما قلبی‌ترین سنگ‌ها، کن فیکون کردند. وقتی از خشيت خدا، سجده می‌کنند. و به نگاه ما آدم‌ها سر به سقوط بر می‌دارند. ولی امان از قلبی، که روی سنگ‎‌ها را سفید‌ کرده. وقتی گرمای نشانه‌های محبوب نرمش نمی‌کند. خدا چه تلنگر یک قُل دو قُلانه‌ای با سنگ‌ها برایمان رو کرده: «پس با این معجزه باز چنان سخت دل شدید، که دل‌هایتان چون سنگ یا سخت‌تر از آن شد، چه آنکه از پاره‌ای سنگ‌ها نهرها بجوشد و برخی دیگر از سنگ‌ها بشکافد و آب از آن بیرون آید و پاره‌ای از ترس خدا فرود آیند. و خدا از کردار شما غافل نیست» «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کتابِ کوچکِ بینوا! دو سالی می‌شود کتاب را گرفته و می‌خواهد بعد از خواندن پس‌م بدهد! نه، اشتباه نکنید، «بینوایان»م را نداده‌ام که نزدیک به دو هزار صفحه دارد و ریزنوشت است و برای خواندنش باید جگر شیر داشته باشی! بلکه از همین کتاب‌های صد صفحه‌ای بینواست که با احتساب برگه‌های سفید میان فصل‌ها می‌شود چیزی حدود هشتاد صفحه‌ی ناقابل. آن هم با فونت دوازده از نوعِ ایران‌سنس‌ش، که به عبارتی می‌شود زیر پنجاه صفحه، یعنی اصلاً هیچ! هر بار که جایی به تورم می‌خورد، دستِ پیش می‌گیرد که «فلانی، آن کتابت هنوز دست من است و نخوانده‌ام» و هزار تا آه و ناله می‌کند از شلوغی سرش، گرفتاری توی کارش و اینکه اصلا کتاب خواندن هم وقت می‌خواهد و آدم باید واقعاً بیکار و بی‌عار باشد که بردارد نوشته‌های توی یک مشت پاپیروس عصر جدید را بریزد توی این مغز کوچک که باید عدد و رقمِ سال و ماه و روزِ موعد چک و سفته‌ها را به خاطر بسپارد! راستش را بخواهید بی خیال آن یار مهربانِ بی‌زبان شده‌ام، انگار کرده‌ام مثل خیلی از کتاب‌هایی که نداشته‌ام، یا داشته‌ام و رفته‌اند به خانه بخت و عروس شده‌اند، ندارمش. اما برای اینکه اهل کتاب زیر سوال نروند و به همین راحتی به وجهه این کاغذهای خواستنی توهین نشود، باید کاری می‌کردم. گفتم «تو که این قدر سرت شلوغ است و وقت خواندن روزی یک صفحه را نداری، چقدر از گوشی استفاده می‌کنی؟!» نگاه معنا داری کرد و گفت «نیم ساعتی آن هم به زور...» بعدش ابرویی بالا انداخت و ادامه داد «آن هم واقعاً اگر کاری داشته باشم...» خواستم زمان استفاده از گوشی‌ش را نشانم دهد. بلد نبود. حالی‌ش کردم توی این ماسماسک‌های جدید جایی هست به اسم سلامتِ‌دیجیتال یا همچین چیزی! آنجا ریزِ زمان‌های استفاده از گوشی، حتی تعداد دفعات باز کردن قفل گوشی را نشان می‌دهد. خوشحال شد. برای خودش هم جالب بود که نمی‌دانسته و خواست نشانش دهد. باز کردم و در قسمت تنظیماتْ این بخش را به منوهای صفحه اصلی افزودم و نرم افزار را باز کردم. هشت ساعت و نیمِ ناقابل تا همان لحظه‌ی غروب از گوشی استفاده کرده بود؛ این رقم در برخی از روزها تا سیزده ساعت هم رسیده بود! روح و روانش برگ برگ شد. گوشی را گذاشتم کف دستش و توی چشم‌های مات‌زده‌اش نگاه کردم... بگذریم... به زمان استفاده‌تان از گوشیِ همراه دقت کنید، خودمان هم می‌دانیم بیشترِ این زمانْ بیهوده‌گردیِ بی‌نتیجه است! بخشی از این زمان را برای کتاب خواندن ذخیره کنیم اتفاق بدی نمی‌افتد؛ مطمئن باشید... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته ششم دست کشیدن از کار تنها توصیه‌ای که من می‌توانم بکنم این است که وقتی دست از کار بکشید که کارتان هنوز داغ و تازه است. هیچ‌وقت همه‌ی چیزی را که می‌خواهید بنویسید یک‌باره بیرون نریزید. همیشه وقتی داستان هنوز دارد خوب پیش می‌رود دست از نوشتن بکشید. شروعِ دوباره از اینجا راحت‌تر خواهد بود. اگر خودتان را از پا بیندازید در شروع دوباره به مشکل برخواهید خورد. همیشه وقتی اوضاع خوب است دست از کار بکشید. 🗣 از جلسه‌ی پرسش و پاسخ با فارغ‌التحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۷ پ‌ن: 🔑این توصیه‌ی کلیدی، توصیه‌ی بسیاری از نویسندگان بزرگ از جمله ارنست_همینگوی نیز هست. با کسب تجربه قطعا خودتان هم به این نکته واقف می‌شوید. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 ‌برو توی دلش قسمت اول می‌دانستم قرار است با چه چیزی روبرو شوم. یک مانتو-شلوار یک‌دست سبز یا آبی. یک ماسک که به جای کشِ، بند دارد. یک دمپاییِ ترجیحا طبی و یک چراغ گرد بزرگ بالای سر تختی یک‌نفره. همه‌‌اش را توی فیلم‌ها دیده بودم. با احتساب تحقیقاتم قبل از انتخاب رشته فکر نمی‌کنم چیز مبهمی برای دانستن یا دیدن وجود داشت. از سرِ مازوخیسم بازی، هفته‌ی دوم دانشگاه، چهار تا خوابگاهی به اصرار من، عنر‌عنر راه افتادیم سمت بیمارستان شهید صدوقی. که چی؟ که به گفته‌ی استاد بیشتر با رشته‌‌مان آشنا شویم. که همان اول اگر هستیم بسم‌الله. که در تاخیر آفات است. با کیف و کفشِ نویِ اول سال و با یک دفتر چهل برگ جهت ثبت مشاهدات... نگهبان همان روبروی در اصلیِ بیمارستان نگه‌مان داشت. فهمیدیم همین‌جور الکی هم نیست. زنگ زد به این استاد و آن کارشناس. مطمئن که شد ما تروریست نیستیم و دانشجوئیم فقط، راهمان داد. و چقدر این اول کاری چسبید بهمان. راستی راستی محیط کاری آدم امنیتی باشد چقدر حال می‌دهد. استادمان تماس گرفت و با اکراه، یکی از دانشجویان سال بالایی شد بلدِ ما. با اکراه که می‌گویم منظورم واقعا با اکراه است. توی بیمارستان، ما چیزی به عنوانِ راهنمایی ریش‌سفید نداریم. این‌جا غالبا درخت سابقه که رشد می‌کند و شاخه‌هایش میفتد، از سر تواضع نیست. میفتد که بزند پشتِ کله‌ی کم‌سابقه‌ها. حالا می‌خواهد سابقه سه‌‌ماه باشد، می‌خواهد سی‌سال. دنباله‌رواش شدیم. ما را برد سمت رختکنِ خانم‌ها. درِ رختکن چیزی بود شبیه همان دری که توی فیلم روزِحسرت وسط بیابان گذاشته بودند و یک‌جورهایی راه ورود به برزخ به حساب می‌آمد. داشتند روبرویِ رختکن اتاقِ عمل، بخش جدید افتتاح می‌کردند. تا چشم کار میکرد خاک و خل پیدا بود. گفت" :برید لباس اسکراب بپوشید و زودی از اون طرف بیاید." اسکراب؟ مگر از این لباس سبز بلندها که توی فیلم‌ها نشان می‌دهد بهمان نمی‌دادند؟ درِ ورودیِ قسمت اصلی اتاق عمل را باز کردم. باید به یکی توضیح می‌دادیم ما هنوز توی بایِ بسم‌الله مانده‌ایم. ولی به کی؟ کسی را نمی‌شناختیم. توی بیمارستان، از کادر درمان یک پرستار داریم یک دکتر. بقیه‌ی افراد در رشته‌های علوم‌پزشکی را به فامیل صدا می‌زنند. در را نیمه‌باز گذاشته بودم و مثل راننده‌تاکسی‌هایی که منتظرند چهارتا تکمیل شود تا حرکت کنند داد می‌زدم. بی‌هوشی، بی‌هوشی. اسم رشته‌ام بود آخر. گفتم شاید به فارغ‌التحصیلانش هم همین را می‌گویند. یک خانمِ بنفشِ بادمجانی از دور دست تکان دادنِ من را متوجه شد. برخلاف تصور، انگشتِ اشاره‌اش را نگذاشت روی دماغ و بگوید: "هییییس! اینجا بیمارستان است." گفتیم: "ما آمدیم تورِ اتاق‌عمل‌گردی. هماهنگ نشده؟" "هماهنگ نمی‌خواهد"ی گفت و چهاردست لباس سایز سه‌ایکس‌لارجِ مخصوص اتاق عمل، گذاشت کف دستمان. عین پازل باید رنگ‌هایش را از توی دست هم هماهنگ می‌کردیم. یک شلوارآبی بود یکی فیلی، یکی مانتو سبزپسته‌ای یکی لجنی. شبیه هم که نمی‌شدند. حداقل هارمونی داشته باشند. با دمپایی ابری‌های سرویس‌بهداشتی که پوشیدیم، بیشتر به چهارتا زامبی می‌خوردیم تا دانشجو. فاطمه گفت: "من از خون می‌ترسما." گفتم: "بیخود! آدم باش و برو تودلش. عادی می‌شه برات." می‌دیدیم که چه کرکره خنده‌ای پشت سرمان راه افتاده. بی‌خیال وارد یکی از اتاق‌های جراحی شدیم. شکم مریض سرتاسر باز شده بود و دو نفر افتاده بودند تویش. فاطمه همان‌جا صدق‌الله را گفت و جان‌ به جان‌آفرین تسلیم کرد. به زورِ آب‌قند برش گرداندند. اتاق بعدی چکش دست گرفته‌‌ بودند و می‌کوبیدند توی رانِ یک مادرمرده‌ای. اتاق بعد پوست بینی را جدا کرده و چسبانده بودند تخت پیشانی‌اش. تا قبل این‌که فاطمه آبروریزی کند دست گذاشتم جلوی چشمش. الان وقتِ اجرایِ راه‌کارهایِ روان‌شناسانه نبود. در را بستیم‌. هر چه باید می‌دیدیم را دیده بودیم. همان چراغ و لباس‌ها. همان ماسک‌ها. مشتی هم خون و دل و روده. فهمیدیم ما مرد راهیم و فلان و بیسار... می‌خواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوب‌کرده‌ای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سه‌ایکس‌لارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجو‌ها! این همه راه اومدید نمی‌خواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچه‌های اتاق عمل رو ببینید؟!" ادامه دارد... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 غدیر از آن دست ایام‌الله ویژه‌ای بود که کتابِ خوبی برای معرفی‌اش نداشتیم. کتابی که دستت را بگیرد ببرد وسط ماجرا. 🔸 این خلا را پر کرد. بهزاد دانشگر با زبانی ساده، روان و جذاب، لحظه‌لحظه این ماجرا را جلوی چشم مخاطب تصویر می‌کند. 🔸 از آنجایی که چند سال است در این کتاب را به دوستان و آشنایان هدیه می‌دهم؛ گفتم اینجا هم به شما بزرگواران معرفی کنم. 📚 ماه بلند ⬅️ روایتی پر کشش از ماجرایی کنار یک برکه ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 نوشته‌های افتضاحی که مرا نویسنده کرد! اولین باری که مطلبی جدی نوشتمْ مال سال‌های وصل شدن نوجوانی به جوانی بود. روزگارْ سیاهِ ماه محرم بود و حال و هوای شهر مثل همه جاْ گرمِ شور حسینی. آن وقت‌ها دو سه تا برگه آچهار نوشتم از مداحی‌های انحرافی و انحرافاتی که برخی توی این مسیر ایجاد می‌کنند. از چه چیزی ناراحت بودم را یادم نیست اما متنْ خیلی تند و تیز بود. تایپ کردم و دادم یکی از تایپ و تکثیری‌های توی خیابانْ چاپ کردند. گفتم منگنه بزنند بالایش تا به هم نریزد و ظهرْ همان را بردم مسجد و دادم به پیش‌نمازی که آدم باسوادی بود! گفتم این را نوشته‌ام. نوشتن‌ش شاید دلیلی داشت، اما ارائه کردنش به آن بنده خدای از همه‌جا بی‌خبر برای چه بود را نمی‌دانم. شاید نوشته بودم و باید به کسی نشان می دادم. برای خودم شاهکاری بود البته. پیش از آن هم هیچ وقت دست به نوشتن نبرده بودم، اما این بار...! وقت نماز بود که خواند. قبل از خواندنِ نماز. چند باری آفرین و مرحبا و چه‌خوب‌نوشتی حواله‌ام کرد. شادی ریخت زیر پوست سبزه‌ام که حالا به قرمزی می‌زد. توی چشم‌های برق گرفته‌ام نگاهی کرد و گفتْ باید ادامه بدهم! و این «باید ادامه بدهم» توی گوشم مدام انعکاس پیدا کرد! از همان وقت‌هاْ هر دفتری، سررسیدی، کاغذِ ریخت‌وپاشی گیرم آمد نوشتم. بی هدف بود، پراکنده بود، برای کسی نبود، برای ارائه به جایی نبود و خیلی حجم آن‌چنانی هم نداشت؛ فقط می‌نوشتم و آن هم گاه‌به‌گاه! کم‌کم نوشته‌هایم رسید به پایگاه خبریِ محلی. تنوعی بودْ مطلبت برود توی سایتی که تعدادی آدم بخوانند و جایی توی کوچه و خیابان و جلسه و دورهمی بگویند چقدر جالب نوشتی! در قدم‌های بعدی نوشته‌ها رسید به سایت‌های کشوری؛ هر کدام را تا چندین بار نمی‌دیدم و سر و تهش را چند باره نمی‌خواندم رها نمی‌کردم. حال می‌داد اسم‌ت زیر نوشته‌ای باشد که یک سایت اسم و رسم‌دار منتشر کرده! حس خوشایندی که وصل‌ت می‌کرد به جریان زنده‌ی فکری در جامعه... همان وقت‌ها بود که توی خنزر پنزرهای کمدِ بالای حمام و توی یک عالمه خِرت و پرت، همان کاغذْ نوشته‌ی اولین را پیدا کردم. چقدر خوشحال شدمْ وقتی هیبت آشنایش با آن فونت‌های درشت و بی‌قواره را توی کاغذی منگنه شده و چروک و چرک دیدم. نشستم وسط همان هیاهوی آت و آشغال، خواندمش! این بار بعد از سال‌ها؛ واقعاً چقدر مسخره و چقدر مزخرف! به معنای تمام کلمه چیزی شبیه تحلیل‌های یک دانش‌آموز اول ابتدایی که دستش رسیده به صفحه کلید کامپیوتر! و اگر برای یک خاطره دور نبود ریز ریزش می‌کردم! تنها چیزی که این وسط خیلی توی ذهنم پر رنگ جلوه کرد، نه فقط اسفبار بودن نوشته‌ام، نه ماندگاری این کاغذ وامانده در میان خِرت و پرت‌ها، نه دیدن نوشته‌ای از تاریخ آغازین نوشتن بر صفحه کلید، بلکه زنده شدن خاطره آن تشویق و ترغیبِ مانگار بود. تازه فهمیدم بی راه از متن تعریف کرده و اشکالات بچگانه آن را به رخم نکشیده؛ و همین تشویق ساده، قلمِ شُل و وارفته و ضعیف مرا راه انداخت. جا دارد را به قلم‌سازان و قلم‌یاران هم تبریک ویژه بگویم که با حرکتی ساده و کوچک، زندگی آدم‌ها را عوض می‌کنند... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌹 با عرض تبریک به مناسبت روز عید غدیرخم خدمت شیعیان امیرالمومنین علیه السلام مولای ما نمونهٔ دیگر نداشته است اعجاز خلقت است و برابر نداشته است وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم این خانه بی دلیل ترک برنداشته است دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی آیینه ای برای پیمبر نداشته است سوگند می‌خورم که نبی شهر علم بود شهری که جز علی در دیگر نداشته است طوری ز چارچوب، در قلعه کنده است انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود یا جبرِئیل واژهٔ بهتر نداشته است چون روز روشن است که در جهل گمشده است هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است این شعر استعاره ندارد برای او تقصیر من که نیست برابر نداشته است ✍ سید_حمیدرضا_برقعی به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰در گفت‌وگو با ایبنا عنوان شد؛ از مشهد تا تورنتو، از تورنتو تا بهشت 🔸نویسنده کتاب «تور تورنتو» گفت: همان ابتدای کار تکلیف خودم را با سوژه مشخص کردم. با خودم گفتم که من قرار است داستان را از این دیدگاه بررسی کنم که این حادثه یک رخداد بود یا نه برخلاف آن. 🔻متن گفت وگو👇 https://www.ibna.ir/vdchx6nxx23nxvd.tft2.html به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هفتم لهجه و گویش بهترین کار این است که از لهجه‌ها و گویش‌ها در حد بسیار کمی استفاده کنیم. چراکه مردمی که با این لهجه‌ها آشنا نباشند گیج خواهند شد. نویسنده نباید اجازه دهد که شخصیت‌‌ها کاملاً به زبان و لهجه‌ای خاص صحبت کنند. بهتر است با چند اشاره‌ی ساده و کوتاه، که خوب در طول داستان پخش شده‌، لهجه‌ی شخصیت‌ها را نشان داد. 🗣 از مصاحبه با برنامه‌ی «کلمه‌ی خوب کدام است» ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بعد از شهادت حاج قاسمْ هستند افرادی که هنوز درْ گیر و گرفتِ شایعات مرتبط با مدافعین حرم‌ند! البته الان از بلاهت است اصولاً... شاید پیش از این و به واسطه جنگ شناختیْ حق داشتند که ندانسته بگویند «اینها برای پول رفته‌اند و پست و مقام!» اواخر دهه 90 اما حقیقت بیش از پیش و عیان‌تر از گذشته رخ نمود. حقیقتِ ماجرا از پس رذالت و وحشیگری داعش بالا آمد و نشان داد مدافعین حرم در چه رتبه و جایگاهی، در چه گلوگاه خطرناگی با دشمن در افتاده‌اند. این روزگارِ بچه‌های ایرانی مدافع حرم بود؛ افغانستانی‌ها هنوز هم که هنوز است مظلومند. قدر و قیمتشان برای بسیاری هنوز ناشناخته است. اینها غربت جبهه سوریه را، با مظلومیت و غربت در ایران یک جا جمع زده بودند. قدر و قیمتشان شاید آخرش هم معلوم نشود. این حکایت این روزگار است، حساب کنید این حجم از مظلومیت و غریبی در آغاز جنگ سوریه چگونه بوده؟! در زمانی که باید مخفیانه به سوریه می‌رفتند و اگر پیکرشان بر می‌گشت شبیه دیگر مردگان معمولی به خاک می‌رفتند. زمانی که مدافعین حرم ایرانی هم در مظلومیت و غربت بودند، بر افغانستانی‌ها که بعداً به فاطمیون شهرت یافتند چه گذشت؟! «خاتون و قوماندان» از این جهت یک کتاب ویژه است؛ خاطرات زنی جوان که همسرش مرد جنگ است. در انتهای جنگ ایران با حکومت بعث، در جبهه ایران جنگیده، در کوه و دشت افغانستان با اجنبی جنگیده و بعد از آن در سوریه به دفاع از سرزمین‌های اسلام رفته است. این کتاب شرح زندگی جگرسوز ام‌البنین حسینی و همسرش علیرضا توسلی (ابوحامد) است؛ جان‌سوزتر از دیگر خاطرات همسران شهدا که حداقل در بین مردم خود غریب نبودند... این کتاب شرح جنگاوری مرد و زنی‌ستْ مجاهد، در کشاکش زندگی سختی که دارند، یکی در میدان‌های نظامی و یکی در میدان شناختی، تا از غربت در آوَرد رزمندگان مجاهدی که در سکوت رفتند، در سکوت برگشتند و در سکوت به خاک سپرده شدند. امام خامنه‌ای چه خوب نوشته بر این کتاب؛ سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسّلی، مجاهد مخلصِ فداکار و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانه‌ی او خانم امّ البنین. حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکرده‌ام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همه‌ی افغانها است. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌹 بازنشر به مناسبت میلاد حضرت امام موسی کاظم علیه‌السلام👇 «ما امروز نگاه می‌کنیم، خیال می‌کنیم موسی‌بن‌جعفر یک آقای مظلوم بی‌سروصدای سربه‌زیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند، آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان‌جا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس! قضیه این نبود. قضیه یک مبارزۀ طولانی، یک مبارزۀ تشکیلاتی، یک مبارزه‌ای با داشتن افراد زیاد؛ در تمام آفاق اسلامی بوده. موسی‌بن‌جعفر کسانی داشت که به او علاقه‌مند بودند.» ۶۴/۱/۲۳ 📚 کتاب انسان ۲۵۰ساله به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 میان چشم مایی فکر کن بین کلاف سردرگم زندگی، چهارزانو لم دادی به دیوار چه کنم چه کنم! وسط گره‌های کور و بهم پیچیده‌. انگشت‌های کم جانت از نفس می‌افتند. چشمانت با التماس به دست این و آن ‌چنگ می‌زند. بلکه گره‌گشایی پیدا شود. و با حال خوش دانه دانه گره‌ها را باز کند. شبیه یک لحظه طلایی. یک آیه و نشانه. درست مثل لحظه‌‌ چشم دوختگی محبوب به حبیب: «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» (باور کن تو وسط چشم ما جا داری! هوایت را داریم.) فکر کن آن لحظه، چه گرمی ‌دویده زیر پوست پیامبر. و ذره ذره‎های روحش، سیراب شده از آرامش نگاهش. حالِ من و تو، با خواندن نامه محبوب، اگر همین باشد. همه قافیه‌های دنیا را بُردیم. وقتی خنکی دانه دانه آیه‌ها، مثل نَم‌نَم باران، روی صورتِ گُر گرفته‌. آن وقت انگشت‌هایمان جان بگیرد. وسط گره‌های دنیا کمر صاف کنیم. چشم بدوزیم به آسمان. به همان نقطه‌ای که در گوش پیامبر زمزمه شد: تو میان چشم مایی. «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» هوایت را داریم: «برای فرمان پروردگارت پایدارى کن، که تو در دید ما هستى و هنگامى که بر مى‏‌خیزى، با ستایش پروردگارت او را به پاکى یاد کن.» «وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا ۖ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ» (آیه 48 سوره طور) همان‌جا لابه لای همه کلافگی‌ها، زبان شُکرت بچرخد. که میان هوای محبوب نفس می‌کشی و جان می‌گیری. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 برو توی دلش قسمت دوم ...می‌خواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوب‌کرده‌ای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سه‌ایکس‌لارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجو‌ها! این همه راه اومدید نمی‌خواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچه‌های اتاق عمل رو ببینید؟!" راستش گرسنه بودیم و نمی‌خواستیم... ولی اگر این آقا یک ربطی به استادمان داشت و بعد می‌رفت می‌گفت این‌ها بسم‌الله را شل ادا کردند چه؟ چون نیاز داشتیم استاد آخر ترم، نُه و نیم‌مان را ده بدهد مثل جوجه‌ای که دنبال مرغ می‌دود، راه افتادیم‌ دنبال آن آقا. با همان لباس‌های سه‌ایکس‌لارج. بخش استریلیزاسیون بیمارستان یا همان سی‌اس‌اس‌دی در طبقه‌ی زیرزمین بود. از آسانسورِ اتاق عمل دو طبقه رفتیم پایین. درِ آسانسور باز شد و ما با یک بخش، درست شبیه انباری مواجه شدیم. کمی مخوف و کمی ناشناخته. شبیه آشپزخانه‌های تماما کاشی، توی فیلم‌های جنایی. همان‌ها که از تویش شیشه و کراک بیرون می‌آید‌. فاطمه گفت: "چقدر یه جوریه." گفتم: "چشه مگه. الکی جو نده. برو توی دلش." و خداخدا می‌کردم هنوز اثر آب‌قند توی دل فاطمه باقی مانده باشد. توی آن آشپزخانه یکی نشسته بود پشت میز. یکی کنار دستگاه‌های غول پیکر و عجیب‌غریب پارچه‌های سبزرنگ را تا می‌زد. یکی چسب‌کاری می‌کرد. یکی پک‌های آماده شده را می‌چپاند توی دستگاه‌ها. ما که ربط این بخش را به رشته‌مان نفهمیدیم، ولی خب انگار خیلی مهم بود. نیم‌ساعتی نشستیم به تماشا که آقای سبیل‌کلفت گفت: " دیگر بس است. برویم." باز همان حالت جوجه و مرغ... بیرون آمدیم و سوار آسانسور شدیم‌. سبیل کلفت هر چه دکمه طبقه دو را زد چراغش روشن نشد. یک هم. سه هم...و خب این یعنی آسانسور خراب شده بود. باید یک دور قمری توی زیرزمین می‌زدیم تا به پله‌ها برسیم. دور قمری‌ای که نتیجه‌اش شد چهار تا لیوان آب قند. با اولین چرخشِ پا به سمت راست، رسیدیم به یک راهرو طویل. چراغ‌های سقف یکی در میان سوخته بود. همان سالم‌هایش هم مدام روشن و خاموش می‌شد. ما رسماً داشتیم از وسط تونل وحشت عبور می‌کردیم با این تفاوت که خودمان هم جزئی از ژانر وحشتِ مسیر شده بودیم، با آن ماسک‌های پارچه‌ای و لباس‌های گل‌وگشاد. جلوه‌های ویژه‌ی تونل هم شده بود، سبیل‌های آقای سبیل کلفت تویِ تاریک‌روشن فضا. دست‌هایمان یخ کرده بود. مسیر راهرو تمامی نداشت. چپ و راست دالانِ سیاه‌رنگ، اتاق‌های تاریک‌تری بود که فکر کنم یک سالی می‌شد هیچ چراغی تویش روشن نشده. درست وسط راهرو آقای لاغر اندامی با لباس و شلوار خاکستری از توی یکی از اتاق‌ها بیرون آمد. سبیل‌کلفت را می‌شناخت. ایستاد جلویش. دست دادند و احوال پرسی کردند. وسط چاق‌سلامتی‌شان تنها یک جمله شنیدیم و بعد همه چیز محو شد. " کریییم! این بنده‌خداها رو آوردی سردخونه‌ی بیمارستان چکار؟!" گمان کنم آب‌قندها دیر به دستمان می‌رسید، جایمان روی یکی از همان اتاقک‌های سرخانه بود. توی رختکن ولو شده بودیم روی زمین. فاطمه فکر کنم مرده بود. یا شاید هم واقعا رفته بود توی دل ترس‌هایش، چون صدایی ازش بلند نمی‌شد. شیما و عاطفه از دفتر چهل‌برگ برگه جدا می‌کردند برای نوشتن استعفا از رشته‌ی بیهوشی. من هم توی کیفم دنبال پول آژانس می‌گشتم برای رهایی از آن‌همه صحنه‌ی سورئال. گشتم. گشتم. نبود. کیف پولی‌ام نبود. و خب عالی شد. از بیابان روبروی رختکن، دزد سرگردنه آمده بود و هر چهار کیف‌ پولی‌مان را به امانت برده بود. می‌گویم به امانت چون هفته‌ی بعد پوکه‌اش را توی سطل زباله‌ی سرویس بهداشتی پیدا کرده بودند. فاطمه همچنان توی دل ترس‌هایش بود. با صدایی که از تهِ چاه بیرون می‌آمد گفت: "مریم! الهی به حق جدم خدا سزای کارتو بده. فقط دوست دارم اونجا باشم و بگم برو تو دلش نترسیا." من شنیده بودم آه مظلوم گیراست. ندیده بودم انقدر نقطه‌زن است. هفته‌ی سوم طرحم توی بیمارستان بود... ادامه دارد... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هشتم شخصیت حقیقتِ واقعی از قلب انسان تراوش می‌کند، سعی نکنید که افکار و ایده‌‌های خود را به خورد خواننده بدهید. به‌جای آن سعی کنید شخصیت را همان‌طوری که خودتان می‌بینید و درک می‌کنید و می‌شناسید توصیف کنید و ارائه دهید. خصوصیات اخلاقی را از انسانی که می‌شناسید بردارید و چیز دیگری را از شخصی دیگر و همین‌طور ادامه دهید تا شخصیت سومی را خلق کنید که خواننده می‌تواند تماشایش کند و با خواندنش چیزی را که می‌شناسد بازیابد. 🗣 از مصاحبه با روزنامه‌ی پرینسی‌تونین ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 آبله‌ی جان! شما تا حالا آبله مرغون گرفتید؟ شاید این سوال بنظرتون مسخره بیاد، اما من از وقتی یادمه از این بیماری پر دونه‌ی پر خارش پر دردسر ترسیدم. از سال دوم دبستان تا دوم راهنمایی که دوستان صمیمی کنار دستی‌م بخاطر آبله‌مرغون یک هفته مدرسه نیامدند تا وقتی برادرم یا بچه‌های فامیل می‌گرفتند و من می ماندم و ترس بی سرانجامم. ولی حال امروزم صد پله بدتر از مریضی خودم شد؛ ترس از گرفتن و خارش و دردسرش یک طرف، ترس از معلول شدن جنین تازه پاگرفته در بطنم یک طرف! تنها راهْ دور شدن از منبع ویروس بود. وقتی دخترک شش ساله‌ی عروسک به بغلم را به خانه‌ی مادرم بدرقه کردم. بغض در صدا و غم در چشمانش دلم را به آتش کشید. گاهی در کلام می گوییم آتش و گاهی با جان و دلْ سوختن را می‌چشیم. من نه از تب آبله‌مرغون که از غم دوری دلبندِ مریضم سوختم. تمام روزم را با خواندن دعا و آیةالکرسی گذراندم. هرچه باشد حالا میزبان یک طفل چند گرمی درونم بودم، نباید به او استرس وارد می‌کردم. ولی چه می‌کردم با خاطراتش؟ هرجای خانه نشانه‌ای ازش بود. دفتر نقاشی، مداد رنگی و ماژیک، تشت آب‌بازی و همه وسایلْ نبودنش را فریاد میزد. صبحانه تخم‌مرغ نخوردم؛ برایش ضرر داشت و نمی‌توانست بخورد. ناهار غذایی که او دوست نداشت پختم، شاید بتوانم چند لقمه فرو برم. زنگ هم که میزدم انگار قهر بود، درست جوابم را نمی‌داد. شب شد و غم‌ها هوار شد بر سرم. گوشی زنگ خورد و صدای پر بغضش دنیا را بر سرم خراب کرد. اشک می‌ریخت و هق‌هق می‌کرد از دلتنگی. سیل اشک را پشت سد صبر دپو کردم. ارتعاش صدایم را با تک سرفه صاف کردم و قربان صدقه‌اش رفتم. میدانید اگر ابزار کار را از هنرمند بگیرید فلجش کرده‌اید و من حالا مادری بودم بدون ابزار اصلی هنرم؛ آغوش و بوسه. با جملات شکسته بسته به قربانش رفتم و از بازی‌ها و کارهایش پرسیدم. با شنیدن صدای بوق هم حتی، به خاطر کودکم حق گریه سیر به خودم ندادم. دلم خون است و دستم از چاره کوتاه. این دوری اجباری به یادم آورده همه‌ی وقت‌هایی که اصرار به انجام کاری داشت و اجازه نمی‌دادم یا چیزی می‌خواست و حوصله انجامش را نداشتم. کاش یادم می‌ماند دوره‌ی کودکی هم مثل دوره‌ی این مریضی زودگذر است. می‌رسد روزی که دیگر نه خانه به هم‌ریخته شده نه سر و صدای بچه‌ها خانه را برداشته باشد؛ من مانده‌ام و خانه‌ای سوت و کور با حسرت‌هایی مثل حسرت امروز... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 عاشقی به اسم «دیوید» با «دیوید» مدتی همکاری داشتیم. نماینده شرکتِ رنگی که شرکت ما به تازگی مشتری‌ش شده بود و باید برای تحویل رنگ و رساندن طرح‌های کاشیِ ما، مدتی را با ما همکاری می‌کرد. تازگی‌ها به ضرب و زور ارتباط‌های فیس‌بوکی با طلبه‌ای شیعه در پاکستان که هم فارسی می‌دانست، هم انگلیسی، کمی زبان مکالمه یاد گرفته بودم و دیوید شده بود همان سر کچلی که سطح صاف کله‌اش برای یاد گرفتن دلاکی جان می داد! اعتماد به سقفم به حدی رسیده بود که در حضور مترجم ایرانیِ دیوید مستقیماً با همان جملاتی که یاد گرفته بودم و با افزودن پانتومیمی از حرکات صورت و دست و بدن منظورم را می‌رساندم؛ و دیوید همیشه لطف داشت: «اَخمِد! تو خوب انگلیسی صحبت می‌کنی!» داخل اتاق، داخل سالن تولید و در کارهای مشترک با دیوید در مورد مسائل مختلفی – آن هم به سختی – هم‌صحبتی می‌کردم. تکنسین تر و فرزی که اوایلْ تعجب می کرد از تعارفی که لحظه ورود یا خروج از درها به او می‌زدم و بعد از اینکه توضیح دادم در ایران چیزی داریم به اسم «تعارف» و «احترام به میهمان» محبتش بیشتر از قبل شد. بعد از مدتی کارمان رسید به هدیه دادن به هم؛ نمی‌دانم در جواب چه محبتی، به او قرآن انگلیسی هدیه کردم. همان لحظه نشست و فهرست را جلوی چشم من بالا و پایین کرد تا انگشتش روی جایی در فهرست خشک شد. صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!»... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 تاریخ با چاشنی تخیل فکرش را نمی‌کردم، میان یک داستان دهه پنجاه، آن هم درست وسط بعدازظهر ۱۱ بهمن ۵۷، یک نفر شاه را پشت درخت‌های سیاهی ببیند. با دو تا مار، که فِش فِش کنان روی دوشش، منتظر نشسته‌اند. تا مغز جوان‌های انقلابی را توی کاسه چینی طلایی دو دستی تقدیمشان کنند. کتابی که لابه‌لای کلمه‌هایی که مورچه‌وار پشت سر هم ردیف شده‌اند، اسیر نمی‌شوی. گاهی دوبال برایت باز می‌کند تا از بالای درخت، تاریخ انقلاب را بشنوی. از زبان آدمی به اسم محمود، که بالای درخت زندگی می‌کند. و چند روز درخت به درخت دنبال ریحانه دختر همسایه‌شان می‌گشت. تا پیدایش کند. ولی ردی از او پیدا نکرد. یا بعد از تظاهرات راهت را باز می‌کند، بروی توی خانه تاریکی تا تیر نخوری. آخر سر برای اینکه دست گاردی‌ها نیفتی، راهی زیرزمین همان خانه می‌شوی. جایی که آدم‌ها اگر به خودشان نمی‌آمدند و برای فرار کاری نمی کردند، گربه می‌شدند. هیجان‌انگیزتر اینکه همان گربه‌های پلنگ شده، به جان ساواکی‌ها می‌افتادند. اگر دنبال خواندن یک داستان تاریخی با مزه تخیل و واقعیت هستید، «سوره آفلین» آقای اکبری دیزگاه انتخاب خوبی است. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 برو توی دلش قسمت سوم و آخر ... هفته‌ی سوم طرحم توی بیمارستان بود. کد ۹۹ توی بخش آی‌سی‌یو پیج شد. مریض ۷۶ساله با تومور مغزی، بعد از ۴۰ دقیقه احیا برنگشت و متاسفانه فوت کرد. عین گربه‌ی بچه‌مرده زار می‌زدم برای مریضی که هفت‌پشت غریبه بود. همکاران بیچاره‌ام فکر می‌کردند آشناییتی چیزی با من دارد. جسد را ول کرده بودند به امان خدا مرا آرام می‌کردند. آقای شاکری خدمات زیر لب غرولند می‌کرد که "کی این خانم رو آورده اینجا؟ به درد این کار نمی‌خوره، دست و پای همه رو هم می‌بنده." دورترین فاصله با جسد نشسته بودم تا چشمم تاحدامکان به صورتش نیفتد. کاورِ سیاه رنگی آوردند. نوبت جدا کردن لوله‌ها و اتصالات بود. همه را از جسد جدا کردند. نقشه کشیده بودند برایم. مسئول شیفت خانم کریمی گفت: "یا میای شنت مریض رو از توی گردنش درمیاری یا به سرپرستار می‌گم بخشت رو عوض کنه. تا کنار جنازه همراهی‌ام کردند. صندلی پشت سرم گذاشته بودند اگر افتادم خودم جسد نشوم. یک‌چشمی به جنازه نزدیک شدم. صورتش سفیدِ سفید بود. رو به خانم کریمی با لکنت گفتم: "چقدر آدم خوبی بوده، خیلی نورانی شده" خانم کریمی خنده‌اش گرفته بود. این‌‌ها چطور انقدر راحت کنار جنازه ایستاده بودند. آقای محمدی گفت: "استاد! هر کی دیگه هم صورتش خون‌رسانی نداشته باشه همین‌جور می‌شه. نورانی چیه؟" با چشمِ بسته، دست بردم سمت شنتش. باید یا می‌رفتم توی دلش یا با شغلم خداحافظی می‌کردم.با بدبختی شنت از توی گردنش بیرون آمد. خدا را شکر خونریزی نداشت و نباید بالاسر جسد می‌ایستادم به بخیه زدن. خدمات بخش با یک باند قهوه‌ای دوتا انگشت شست پای جنازه را به هم گره زد. توی کاور مشکی که شبیه به کیسه‌ی خواب بود گذاشت و جنازه را برد سمت سردخانه.آن شیفت شب به غیر از قسمت جنازه‌اش نسبتا آرام بود. ساعت ۳ از اتاق استراحت برمی‌گشتم که همکارِ ده‌سال سابقه‌ام گفت: "راستی خانم شکیبا! یادم رفت بهت بگم.حواست بود جای شنت رو بخیه بزنی؟" _ حواسم بود. ولی خونریزی نداشت که. + وای نه. نزدی؟ این بعدش شروع می‌کنه به خونریزی. یه مورد دیگه هم بود همراهیا دیده بودند مریض پرِ خونه. کار به شکایت و اینا کشید ها! این خانم کریمی از من چی می‌خواست؟؟! حالا نزدم که نزدم. الان که جنازه تو بخش ما نیست و کار از کار گذشته. + خانم شکیبا! به نظر من اگه می‌خوای واست دردسر نشه برو بخیه‌ش کن. _ برم بخیه بزنم؟ کجا؟ توی سردخونه؟ ساعت ۳نصف شب؟؟ + من اگه الان نی‌نی تو شکمم نبود خودم می‌رفتم.مرده‌ی بدبخت چکار تو داره؟ _ خانم کریمی! من می‌میرم. بابا تا دو سال پیش جلوی قبرستون شهرمون رد می‌شدم چشمامو می‌بستم. الان تنهایی برم تو دل جنازه؟؟ بحث فایده نداشت. انگار واقعا باید می‌رفتم توی دلش. آقای شاکریِ خدمات را صدا زدیم. خانم کریمی لیوان آب‌قند را داد دست من و  وسایل مورد نیاز را دست خدمات. راهی شدم سمت سردخانه. راهی شدم تا بروم بالا سر یک جنازه. چه‌کسی تا به حال دیده جسد بخیه کنند؟ من می‌خواستم اولین نفر لیست باشم، که دیده‌ام، که انجام داده‌ام. پشت سر خدمات پا روی زمین می‌کشیدم. هر قدم مساوی بود با بلعیدن آب دهانی که خشک شده بود به همراه یک قلوپ آب‌قند. نگاه کلی و در حد ثانیه به فضای روبرو انداختم. ابعاد این سردخانه کوچکتر از آن سردخانه‌ی کذایی بیمارستان آموزشی بود. راهرو و دالان هم نداشت. ولی آخر من بالای سر یک جنازه بودم. نه برای فاتحه که برای بخیه زدن جای شنتش. چه چیزی سر پا نگه‌م داشته بود نمی‌دانم. با دست‌های خودم زیپ کاور را باز کردم. با دست‌های خودم جای بخیه را استریل کردم. و چه اتفاق خارق‌العاده‌ای! استریل کردن یک مُرده... نزدیک ده دقیقه زمان برد تا یک‌سوم ابتداییِ سوزنِ ته‌گرد را به سوزن‌گیر وصل کنم. دست‌های روی ویبره‌ام را بردم سمت گردن جسد‌. سوزن‌گیر خرابه را اشتباهی آورده بودیم. مدام چفتش درمی‌رفت. به ضرب انگشت نگه‌اش داشتم. بخیه‌ی اول را زده نزده گره زدم. رو به سمت خدمات درخواست قیچی کردم، برای چیدن اضافه‌ی نخ. به جای قیچی آب‌قند را گرفت سمتم و گفت: "خانم شکیبا آروم باشیا،  زودی میرم و میام. دعوا و اینا هم نکنی ها! ببخشید ولی قیچی رو روی استیشن آی‌سی‌یو جا گذاشتم. اصلا نترسی ها. مگه نشنیدی میگن برو تو دل ترس‌هات؟ الان شما که تا توی دل جنازه اومدی بقیه‌شم می‌تونی. چرا خب! شنیده بودم‌. حتی خودم توصیه کرده بودم... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته نهم بهترین سن برای نوشتن برای خلق داستان بهترین سن سی‌وپنج تا چهل‌وپنج‌سالگی است. هنوز تمام انرژی‌تان را از دست نداده‌اید و درعین‌حال تجربیاتی به دست آورده‌اید، برای شاعری به نظرم بهترین سن هفده تا بیست‌وشش‌سالگی است. نوشتنِ شعر بیشتر شبیه عبور از کوهی صعب‌العبور است که باید برای آن تمام انرژی و حرارت خود را به کار ببرید. 🗣 از مصاحبه با وسترن‌ریویو ۱۹۴۷ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 عاشقی به اسم «دیوید» قسمت دوم ... صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!» یادم هست با چنین کلماتی به او پاسخ دادم: «the family Maryam» سری تکان داد و به خواندن سوره مریم ادامه داد. وقتی نظرش را درباره مردم کشورش -اسپانیا- در مورد مردم ایران پرسیدم گفت: «آنجا شما را تروریست‌هایی بدتر از داعش معرفی می‌کنند!» و وقتی نظر خودش را درباره خودمان پرسیدم گفت: «من شهرهای مختلف ایران را رفته و مردم شما را دیده‌ام! شما بهترین مردم جهان هستید» این وسط، حرف‌مان به امام حسین علیه السلام رسید و طبق عادتم رفتم سراغ سوژه‌ی داغ اربعین و پیاده روی؛ رهایم کرد و رفت سراغ لپ‌تاپ‌ش. پشت سرش راه افتادم و منتظر ماندم روشن کند و چیزی را که حتماً می‌خواست نشانم دهد، ببینم. تصاویر پیاده‌روی اربعین را از گوگل باز کرد و با اشتیاق نشانم داد؛ انگار من آدم ندانسته‌ای هستم که دارد مرا نسبت به چیزی که خوب آن را می‌شناسد توجیه می‌کند... به نظرم آمد دیوید مثل همه‌ی ما عاشق است و به اندازه وسعش از میان دنیایی از شانتاژهای رسانه‌ای حق را می‌بیند و می‌شناسد. این روزها که بوی محرم سیدالشهداء همه جا پیچیده و داغیِ حسِ آماده شدن برای سفر اربعین توی وجودم بیشتر احساس می‌شود، به یاد دیوید افتاده‌ام که نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. امیدوارم با دو پسر مو بور و زیبای‌ش و به همراه همسری که از اخلاق خوب‌ش تعریف‌ها می‌کرد محرم را در همان اسپانیا درک کند... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 روز اول 🏴 باران تابستانی هم نوبری بود برای خودش. آن هم شهر یزد. جایی که زمستانش ابرها به زور برایش گریه می‌کنند چه برسد به تابستان. اولین روز محرم گفتیم با رفیق طلبه مان برویم یک مجلس قدیمی. شب به حسین پیامک زدم که صبح زود بیاید دنبالم. خیابانها خیس آب شده بود. تازه داشتیم فکر می‌کردیم کدام مجلس قدیمی به دردمان می‌خورد. تلو تلو خوردن موتور وسط خیابان چرتمان را پاره کرد. مثل کسی که سرش گیج رفته به این طرف و آن طرف خیابان سر می‌خوردیم. شکر خدا خیلی سرعت نداشتیم. چند ثانیه طول کشید تا فهمیدیم تایر جلو چسبیده کف خیابان. این پنچری هم از پس لرزه های باران دیروزش بود. آب باران میخ و پیچهای لای آسفالت را در آورده بود. از قضا نزدیک یک مغازه آپاراتی پنچر کرده بودیم. حیف که اول صبح همه مغازه ها بسته بودند. وسط خیابان کاری از دستمان بر نمی‌آمد. روضه ها مرکز شهر بودند. حد اقل سه چهار کیلومتری ازشان فاصله داشتیم. حسین موتورش را به درخت کنار پیاده رو قفل کرد و راه افتادیم. به شوخی گفتم: «حسین من سرم نمیشه.من گشنمه. قرار نیست گشنه برگردم خونه.خودت میدونی» نا امید میدان شهید باهنر را به سمت مرکز شهر رد کردیم. توی دلم گفتم: این هم از اولین روز محرم. ماشینها گاز می‌دادند. لابد سر کار رفتنشان دیر شده بود. از وسط آبهای بارانی که کنار خیابان آب گِل شده بودند یک پراید سفید زد روی ترمز. دنده عقب گرفت. آخوند سیدی بود با ریشهای بلند و جو گندمی. حسین را از باغچه وسط خیابان شناخته بود. شیشه را داد پایین. پاورچین پاورچین از وسط آب گِلها رفتیم سمتش. بعد از سلام و علیک به حسین گفت: روضه می‌رفتید ؟ حسین گفت: بله. پرسید کجا؟ حسین گفت: هر جا شما بگید. ما موتور مون پنچر شده. شیخ گفت: بپرید بالا که دیر شد. حسین در جلو را بازکرد و نشست. من هم از خدا خواسته با عجله در عقب را باز کردم. برق از کله ام پرید.کف ماشین خالی خالی بود. صاف، مثل کف اتاق نشیمن. یک موکت قهوه ای هم پهن کرده بودند. از شیخ پرسیدم: حاجی صندلی اش کو؟! شیخ گفت : داده ام تعمیرات. اولین بار بود ماشین بدون صندلی سوار می شدم. نشستم. شعری که همیشه برای دخترم میخواندم روی مخم راه می رفت. " ماشین مشتی مندلی، نه بوغ داره نه صندلی " با این تفاوت که ما دیگر مدرسه نمی‌رفتیم. به جایش می‌رفتیم روضه. با هر تکان ماشین باید چیزی برای چنگ زدن پیدا می کردم تا کف ماشین ولو نشوم. مثل این که دستت به هیچ جا بند نباشد. تنها دعایم این بود که به دست انداز نخوریم. شیخ باید خودش را زودتر میرساند. اولین روحانی مجلس بود. مثل ماشین اورژانس از کوچه پس کوچه های کوچه ی حنا ویراژ می‌رفت. وقتی رسیدیم، سجده زیارت عاشورا را می‌خواندند. یک منزل هزار متری وسط محله ی قدیمی در مرکز شهر. عمراً اگر خودمان اینجور مجلسی را پیدا می‌کردیم. شیخ منبرش را شروع کرد. مرد قد بلندی سینی پر از لیوان‌های شیر داغ را گرفت سمتمان. صبحانه و چای هم پشت بندش. اول صبح کیفمان کوک شد. حرفهای شیخ به دلم چسبید. انگار همه چیز بهانه ای بود برای آمدنمان. حالا دیگر هر سال صبح های دهه اول محرم مشتری اول روضه شان شده ام. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ اباالفضل العباس روز عاشورا یک نقش عجیبی دارد. شما می‌دانید که جنگ روز عاشورا به‌منظور فتح‌کردن که نبود، هفتادودو نفر آدم درمقابل حداقل سی‌هزار چه‌کار می‌توانند بکنند! به‌منظور شهیدشدن بود، به‌منظور ریخته‌شدن این خون بود، تا پای این ورقۀ رسالت و ورقۀ مسئولیت، با خون امضا بشود، تا مسجّل باشد، تا رنگش در تاریخ ثابت باشد؛ لذا بود که می‌زدند به قلب لشکر و می‌رفتند تا دیگر برنگردند. ▪️ از اول صبح هر چند نفری که می‌رفتند میان لشکر دشمن، هر عده‌ای که می‌رفتند آنجا و در مخمصه‌ای گیر می‌کردند، اباالفضل العباس که پرچم این جبهه در دست او بود، از دور و بالای بلندی نگاه می‌کرد، تا می‌دید که بین یک جمعیتی گیر کرده‌اند و یک نفر یا دو نفر سربازِ مجاهدِ فداکار محاصره شده‌اند، فوراً خودش را می‌رساند و این حلقۀ محاصره را پاره می‌کرد، می‌درید، و این چند نفر را بیرون می‌آورد. بعد از مدتی آنها می‌رفتند و کشته می‌شدند؛ زنده برنمی‌گشتند. اول صبح چهار نفر از اصحاب حسین رفتند، محاصرۀ دشمن، اینها را سخت دربرگرفت. اباالفضل العباس رفت اینها را آورد بیرون. ▪️ تا عصر و تا همان لحظه‌ای که خودش به میدان رفت و شهید شد، کار اباالفضل العباس این بود که کسانی را که در محاصره قرار می‌گرفتند می‌رفت و نجات می‌داد. ۱۳۵۲/۱۱/۱۲ 📚 (حلقه سوم) به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 دوایِ وسواسِ شعور! چند باری که مُلا نقطه‌ای اشکال منبری‌ها را گرفتم، بیخیال شدم و قانع شدم به همان نماز جماعت مغرب عشاء، بعدش نیم‌ساعتی سخنرانی و روضه‌ی همان حاج آقای محله، بعدش خانه و ... خواب. محرم برای من همین بود، نیم ساعت سخنرانی و روضه، که اگر عذاب وجدان می‌گذاشت، همان را هم نمی‌رفتم. حماسه حسینی خوانده بودم، قبلش حسین وارث آدم. گیر افتاده بودم وسط مستندات ماجرا، تا کسی می‌گفت فلان اتفاق ظهر عاشورا افتاده، توی دلم می‌گفتم: «بازم اشتباه، از کجا می‌گی اینو؟!» شب‌های محرم فراتر از همان نیم‌ساعت، نهایتش می‌شد مطالعه‌ی کتاب‌هایی مثل «سقای آب و ادبِ» سید مهدی شجاعی. گریه‌نوشتی که اشک‌خوان بود و انصافاً روضه‌ای مکتوبْ که جگر خواننده را پاره می‌کرد. این حال و روز تا سفر کربلا ادامه داشت، اولین روزهای اولین سال از دهه نود راهی شدم با زن و بچه‌ام، با کاروانی دولتی، زمینی، یک هفته‌ای. از ان سال محرم شد جور دیگری، آن ورِ شور و حالش هم آمده بود. رفته‌ها می‌دانند، از کربلا برگشتن یک گیجی خاصی ایجاد می‌کند تا سفر بعدی. انگار کسی گوشَ‌ت را گرفته از خانه خودت انداخته‌ت بیرون، ان هم وقتی داشتی سیر با آشنایی خودمانی حرف می‌زدی و او هم تمام قد متوجه‌ت بوده. گیجی باعث می‌شود بعدش اتفاقاتی برایت بیفتد، می زنی به هر در و دالانی که برسی به یک آرامش، آرامشی که حتماً پیدا نمی‌شود، پیدا هم بشود به آن کیفیت کربلا پیدا نمی‌شود. برای من هم اتفاق افتاد، آن وقت روضه‌برو و حسینه‌برو شدم. دنبال چیزی که نشانی بگذارد جلوی چشمِ دلم تا آرامم کند. بعد از کربلای نود و یک، آن ورِ شور و حال آمدْ وسواسِ شعور را ملایم کرد. از ان سال نه تنها با سیدالشهداء که با هر نقطه‌ای که خیمه و عَلَم و نشان او برپاست ارتباط می‌گیرم، اینطور بگویم که حال می‌کنم با شلوغی کوی حسین علیه‌السلام، که اوجش می‌شود اربعین... در روزهای آینده از اربعین بیشتر می‌نویسم ان شاءالله... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir