eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
کاشت... وقتی تو درمانگاه ناشنوایان، خبر به گوشم رسید، همان‌جا آرزو کردم ای‌کاش مثل این بچه‌ها ناشنوا بودم و هیچ وقت نمی‌فهمیدم. مانده بودم چطور به پوریا حالی کنم، میلاد دوست صمیمی‌اش را دیگر نمی‌بیند، هیچ وقت. متاسفانه میلاد وسط بازی با بچه‌ها در کوچه، صدای ترمز ماشین را متوجه نشده، تصادف می‌کند. همان‌جا جلوی چشم بقیه، جسمش نقش بر زمین می‌شود و روحش پر می‌کشد به آسمان‌ها. از آن روز دیگر نگذاشتم پاهای پوریا به کوچه برسد. دلم آرام بود که هر چه صدای توپ و شوت‌شان بلند باشد، به چهاردیواری ما هم برسد، به گوش پوریا نمی‌رسد. عصرهایی که می‌خواستیم از خانه برویم یا به خانه برگردیم را عزا می‌گرفتم. تا بچه‌ها را در کوچه می‌دید، اشک می‌ریخت و پا به زمین می‌کوبید. با ایما و اشاره بهم می‌فهماند، می‌خواهد با بچه‌ها بازی کند. در این چند سالی که قد کشیدنش را دیدم، فقط غصه می‌خوردم که چطور پایش به اجتماع باز می‌شود؟ بچه‌های فامیل چه رفتاری دارند؟ تا کم می‌آوردم، به درمانگاه ناشنوایان می‌رفتم. با بقیه مادرها نشست و برخاست می‌کردم و از تجربه‌هایشان می‌شنیدم. همین که چهار تا همدرد دورهم جمع می‌شدیم، دنیا به دنیا انرژی و روحیه به هم هدیه می‌دادیم. دیروز که رفتم درمانگاه، خانم مهتابی، باز گفت: اسم دو تا از دوستان پوریا از این درمانگاه حذف شده، با ترس و وحشت پرسیدم دوباره مثل میلاد؟ خانم مهتابی لبخندی زد و گفت: نه نگران نباشید، جدیدا دولت به صورت کاملا رایگان، حلزون گوش این بچه‌ها را می‌کارد... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
38.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 به‌مناسبت سالگرد 🎥 شهید به روایت مادر 🔸 یکی دو سال اخیر، هر مادری ازم پرسید از بین کتاب‌هایت کدام را پیشنهاد می‌دهی بی‌برو برگشت گفتم: به‌نظرم هر مادری که تربیت فرزند برایش اولویت دارد باید حرف‌های خانم تاجیک را بشنود. این ویدئو، گوشه‌ای از مادرانگی‌های این شیرزن است. 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بچه‌ی ایده‌آل... من بچه‌ی اول بودم. نوه‌ی اول هم. مادر پدرها معمولا همه‌ی قوت خودشان را برای تربیت بچه‌ی اول به کار می‌گیرند. دلشان می‌خواهد به محض ورودش به جهان شروع به ساخت و ساز کنند. یک نسخه‌ی حقیقی بسازند از تمام تصوراتشان از بچه‌های ایده‌آل. همین هم شده بود که برایم از وقتی که تنها استفاده‌ام از کتاب، خوردن‌ِ ورقه‌هایش بود کتاب می‌خریدند. آنقدر کوچک بودم که حتی رنگ‌های تصاویر را هم تشخیص نمی‌دادم. سریعا دست به کار شدند و رنگ‌ها را هم به دو سه زبان زنده دنیا به خوردم دادند. با افزایش همکاری بچه، دل‌شان غنج می‌رفت و دوز آموزش‌ها بالا. هیچ شبی بدون اینکه برایم قصه بخوانند، نمی‌خوابیدیم و هیچ روزی را هم بدون تمرین شعر نمی‌گذراندیم. زمانی که زبانم توانست درست در دهان بچرخد، به‌جای هر چیز دیگر داستان آدم‌وحوا و ابراهیم و قاضی‌القضات و شعر موش‌و‌خرگوش و دکتر چه مهربونه و پل‌هوایی و فلان و بهمان را می‌خواندم. در آستانه سه‌سالگی به اصرار خودم مهدکودک ثبت‌نامم کردند. مهدکودکی که به‌جز سوره‌های کوچک قرآن، حروف الفبا را هم یاد می‌دادند. مامان، بابا خوشحال بودند، من خوشحال‌تر. مقوله‌ی جدیدی باز شده بود برای آموزش به بچه‌ی اول. قبل از ورود بچه‌ی دوم به‌صورت فشرده این دوره را هم زیر نظر متخصصانه مامان گذراندم و خیالش که از این بابت هم راحت شد، بچه‌ی دوم پا به عرصه گذاشت. با ورودش تمرکزها و توجه‌ها تقسیم شد اما دست‌شان را از پشت من بر نمی‌داشتند که از دل ماجرا آن‌طرف‌تر نروم. اولش به همه‌ی متون بدون حرکت معترض جدی بودم. دلم می‌خواست یک نردبان بگذارم و بروم روی تابلوی همه‌ی مغازه‌ها، به کلمات‌شان اَ و اِ اضافه کنم تا راحت‌الخوانش شوند. از اینکه با سرعتِ حرکت ماشین نمی‌توانستم همه را بخوانم، عصبی‌ می‌شدم. کم‌کم سوادم که روی غلتک افتاد با کلمات بدون حرکت هم ارتباط گرفتم. آنقدر بین‌‌شان در جاهای مختلف پرسه زدم تا رابطه‌مان صمیمی شد. دست‌شان را می‌گرفتم و با خودم به هر نقطه‌ای که می‌رفتم، می‌بردم. این رابطه را دیگر فامیل و آشنا هم فهمیده بودند. خوش‌سلیقه‌هایشان به جای عیدی‌های معمول و باقی کادوها، کتاب مهمانم می‌کردند. پایم که به مدرسه باز شد، هر سال همان روز اول مهر، که کتاب‌هایمان را روبان زده روی نیمکت‌ها گذاشته بودند، فارسی را از بین‌شان می‌کشیدم بیرون. همان‌روز یا نهایتا یکی، دو روز بعدش همه‌ی داستان‌ها و شعرها‌ی کتاب را حداقل یک دور خوانده بودم‌. فارسی برایم تکلیف و نمره نبود، ذوق و شوق بود. یادم هست زمان‌هایی که در خانه تنها بودم یا کسی حواسش به من نبود، روی یک بلندی می‌ایستادم و برای یک‌عده دانش‌آموز فرضی درسِ فارسی می‌دادم. در طول این سال‌ها رابطه‌ام با کلمات و قصه‌ها و شعر‌ها نوسان زیاد پیدا کرد، اما قطع نشد. شاید همین نقطه‌ی اتصال قسمتی از تصور مامان‌بابا از بچه‌ی ایده‌آل‌شان باشد‌. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
۱. این را بخوانید... از کوئوت شاهکش، پاتریک راتفوس
Amir Eid - Telka Ghaziya 128.mp3
5.24M
۲. این را پخش کنید...
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
سه روز سه روز چقدر است؟ زیاد یا کم؟! مثلا، توی این زمان نمی‌شود زبانی جدید یاد گرفت. برای حرفه‌ای شدن در پخت یک غذا با فوت و فن‌هایش، خوب است. برای یادگرفتن یک بازی رومیزی ساده، زیاد هم هست. سه روز گاهی زنجیره‌وار و بی‌دلیل می‌گذرد، بدون مکث، بدون تردید. یا آرام، مثل حلزونی فلج و بی رمق. سه روز اول ماه با جیب‌های پر زود می‌گذرد و می‌خوریم به خناسی. سه روز تب، کش می‌آید، طول می‌کشد. هر ساعتش به گونه‌ای طی می‌شود، پر از هذیان و خواب های بی امان. سه روز می‌تواند سرنوشت ساز باشد. مثلا فاصله‌ی سرمایه‌گذاری در کوروش کمپانی تا بدبخت شدن با همان کمپانی. یا، سه روز آخر کنکور. برخی سه روزها بی‌اهمیت هستند، مثل بی نهایت سه روزی که در زندگی گذرانده‌ایم. سه روز‌های پر اهمیتی هم هست. چه‌میدانم، حسش نیست توضیح بدهم. بغض مانده توی گلویم. دارم تلک‌القضیه را گوش می‌دهم، با آن ترجمه‌ی سوزناکش و می‌نویسم. اصلا اینقدر نوشتم که به کجا برسم؟ چرا سه؟! چرا؟!! متن بالا را خواندید، از کوئوت شاهکش؟ من همین آرزو را دارم برای مریم و عبدالله. دوست دارم آن سه روز برایشان کش آمده باشد، زیبا و جذاب. هر لحظه‌اش پر باشد از محبت، از صمیمیت. دوست دارم عبدالله برای مریم آواز خوانده باشد، کنار هم قدم زده باشند، نگاهی به خرابه‌ها نکرده باشند و افسوسی نخورده باشند. آرزو می‌کنم سه روزشان پر از طعم‌های خوب باشد، پر از شیرینی‌های خاص. امیدوارم آن سه روز برایشان زیاد باشد، آنقدر که هرکسی حسرتش را بخورد. کاش می‌شد لیلی و مجنون باشند، حتی فراتر از آن، حتی بیشتر از آن. آه، می‌خواهم آخرین نفس‌هایشان باهم باشد، دست در دست هم، قبل از آن آوار لعنتی. خسته شدم از این همه نوشتن. بگذارید بروم یک گوشه و گریه کنم، همین... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
خداحافظ ای زیبا روایت معروفی راجع به آهنگ "بِلا چاو" هست. همان آهنگ پارتیزانی که در سریال سرقت پول می‌خواندند. می‌گویند این آهنگ را مردی، جایی در ایتالیا، در فراق معشوق‌اش می‌خوانده. شاید، در فراق یار، او را کنار خودش می‌دیده و برایش می‌خوانده و تصور می‌کرده اگر او بود، چطور تشویق‌اش می‌کرد. بعد به انتظار می‌نشست تا روزی بیاید و این شعر را برایش بخواند. مرد پارتیزان بود. به جنگ رفته بود. شاید، روزی، ساعتی، دقیقه‌ای و ثانیه‌ای، عاشق و معشوق به آسمان نگاه کرده‌اند، خودشان را کنار هم تصور کرده‌اند و شعر خوانده‌اند و حسرت خورده‌اند برای یک دیدار دیگر. عشق می‌تواند بی رحم باشد، آنقدر که تو را کیلومترها دورتر، به یاد معشوق بی‌اندازد و دلتنگی امانت را ببرد. اما جنگ از عشق بی رحم‌تر است. در معنای آهنگ "بلا چاو" نوشته‌اند جایی، مرد پارتیزان بر خاک افتاد. و آخرین جمله‌ای که گفت این بوده: بلا چاو، یعنی خدا حافظ ای زیبا... مرد چشمانش را بست، بدون اینکه دوباره بتواند عشقش را ببیند. حالا سال‌هاست سربازها، به یاد آن پارتیزان، در جبهه‌های جنگ این سرود را می‌خوانند. تا امید داشته باشند روزی معشوق خود را ببینند. اما آیا کسی از عشق، زیر چادر‌های نم کشیده رفح، در کنار دیوارهای بتنی و سیم‌های خاردار مصری، در میان بمب‌باران اسرائیلی هم خواهد سرود؟ این مرد و زن که اسم‌شان را نمی‌دانم چند روز پیش، جنگ را رسوا کردند. نشان دادند حتی زیر آتش صهیون هم می‌شود چشم در چشم معشوق انداخت و لبخند زد. به عالم گفتند که عشق بی رحم نیست. در جنگ هم می‌شود عاشق شد. اصلا در جنگ باید عاشق شد. جنگیدن برای عشق، توفیر دارد به جنگ برای زمین و پول. عشق بی رحم نبود، ولی جنگ چرا. جنگ همیشه بی رحم است. آنقدر بی رحم که نتوانست، این دو را تحمل کند. خبر آمد هر دو شهید شدند. شاید چشم در چشم هم، و شاید مرد، لبخندی زده و زیر لب زمزمه کرده: «خداحافظ ای زیبا...» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همدلی و کار تیمی در محفل نویسندگان منادی😊✌️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مسافرانِ پارکِ کوهستان در سینما! یکی از ردیف‌های وسط را انتخاب کردیم و چهارتایی نشستیم. - امیدخدا، یه قد درازی نیاد جلومون بشینه...! سالن پر شد و قد درازی هم صندلی‌های جلو را تصاحب نکرد اما ردیف پشت سرمان جوری پر شد که طنزش از طنز فیلم خنده‌دار تر بود. هنوز دوتا تبلیغات قبل فیلم پخش نشده بود که پر سر و صدا جا گیر شدند. یک خانواده پنج نفره. لوگوی اسم فیلم روی صفحه نقش نبسته بود که تق‌تق قفل یک جعبه صدا کرد و بوی شامی کباب پیچید توی کل سالن. انگار وسط سالن روغن ریخته باشند کف ماهیتابه و شامی‌ها را همان‌جا سرخ کرده باشند. بوی کبابی‌اش به گیرنده‌های بینی اکتفا نمی‌کرد می‌رفت تا ته ته مغزت. تصویر نداشتم. اَکت بازیگران روی صحنه را می‌دیدم همراه صدای پشت سری‌ها. انگار مادر ساندویچ می‌کرد و می‌داد دست بقیه اعضای خانواده. هنوز دست همه یک لقمه نرسیده بود که دختربچه از ته صف پنج تایی‌شان صدا زد: + برا من گوجه کم گذاشتی... - خب تو این تاریکی کورمال کورمال چی ببینم من؟ این چراغ قوه‌ات بگیر اینجا... نور سفید موبایل از دو طرف صندلی ام خزید جلو. خش خش کیسه‌ها آرام نمی‌گرفت. از ردیف جلویی دو کله همزمان به سمت مان برگشتند. به خودم اشاره کردم، کف دستم را گرفتم سمت‌شان به چپ و راست تکان دادم. حالی‌شان کردم که صدا از ما نیست و آرام با شصت اشاره کردم به ردیف عقب. فیلم به نصف رسیده و ساندویچ‌های‌شان تمام شده بود که صدای شرشر آمد. فلاسک را با فاصله از لیوان گرفته و شرشر چای سرازیر می‌شد داخل لیوان. آقا از خانوم پرسید: «نبات همراهت نیست؟ بعد شام باید چای نبات باشه.» تا انتهای فیلم بالاخره یک چیزی برای خوردن دم دست‌شان بود. دم در خروجی خنده‌مان را نمی‌توانستیم جمع کنیم. کل فیلم یک طرف اتفاقات پشت سرمان یک طرف: - فکر کنم اینها میخواستن برن پارک کوهستان راه دور بوده گفتن سینما هم بد نیست بریم همین‌جا...! محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل آدم‌هایی که حیطه خانوادگی خودشان را تنگ می‌کنند و دوست ندارند صابون هیچ ریسکی به تن روابط‌شان بخوردْ بودم و نمی‌دانستم. گاهی پیش آمده بود کتابی بهم پیشنهاد شود بیرون از دایره موضوعاتی که تا حالا خوانده‌ام. ناخودآگاه ذهنم پسش می‌زد، یا شروع نمی‌کردم یا نصفه رها. نمی‌دانم تعارف داشتم با تنها نوجوان خانواده یا خواستم روشنفکر و امروزی به نظر برسم. کتاب ترجمه شده بود و من از نثر ضعیف اکثر متون ترجمه شده فراری، دو دل کتاب را گرفتم و برای حفظ آبرو سعی کردم به لیست سیاه کتاب‌های نصفه مانده‌ام اضافه نشود. اگر رمان معمایی دوست دارید خواندن این کتاب را بهتان توصیه می‌کنم. جذابیت سیر داستانیِ کتاب با شوک آخر کتاب، لذت خواندنش را دوچندان می‌کند. همین‌طور اگر رمان روانشناسانه را می‌پسندید این کتاب یک نمونه کامل و جذاب از این سبک داستان‌هاست با اطلاعات و اصطلاحات ریز و درشت روانشناسی که به خوبی در داستان جا گرفته‌اند. این بار با خواندن این کتاب از دایره محدود موضوعات کتاب‌هایم بیرون آمدم و این تخطی از عادت، شیرین بود. این شیرینی را به شما هم تعارف می‌کنم... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک جوری هستیم مکدرتان نکنم و معطل! اگر حضرت آقا نگفته بودند و باید مثل خیلی‌ها کسی بیاید با ترس از آینده جمعیتی من را هشیار بیدار کند که "آی ننه بچه بیار!" قرار بود بروم توی نخش؟! گمانم حضرت آقا برای منی که به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شوم فرمودند خب شما بروید به این دلیل بچه بیاورید که من گفتم، تا من بروم فکری برای بقیه‌ای بکنم که عاقلند و اهل دو دو تا چهارتا!؟ یعنی تا این حد بعضی‌هایمان غیرقابل هدایتیم به قرآن؟! تا این حد تربیت دینی ما غیراصولی و غیرمنطقی شکل گرفته! یعنی به والله مومن اگر همین‌طوری خودش با ذهن آزاد فلک نزده "بخوانید اسیر ژورنالیسم نشده‌اش" فهمید ما تو سال دو هزار و سی و پنج می‌رویم تو فاز کشورهای سالمند. سرمایه‌دارها باید بروند مغازه تجهیزات پزشکی بزنند و مهندسی پزشکی‌ها و دانش‌بنیان‌ها توی فکر لوازمی که پیرها محتاجش شدند؛ مثلا وسیله‌ای که طرف را از طبقه دوم ببرد توی حیاط یا عصاش چه طوری باشد و عینکش را چه‌جوری توی تاریکی پیدا کند. طبعا وقتی دور و بر بچه نیست، پرستار هم نیست و اگر هست نرخش بالاست و ... بس است خب! مگر برای فهمِ بیست سال دیگر چقدر دلیل لازم است؟! نکردیم آقا؟! این مدلی ذهنمان را تربیت نکردیم؟! حالا بیا قصه را جمع کن! چاله سیاه جمعیتی یا سیاهچاله‌های فرهنگی و سیاسی و غیره! ملت احساسی به دلشان نمی‌نشنید انگار! باید حتمی برویم رو بیندازیم پیش روانشناس‌ها. آدمی را چه می‌شود که مغزش را بها نمی‌دهد موقع تصمیم‌گیری. یک جوری هستیم یا شدیم که وقتی با صد تا دلیل برای یکی ثابت می‌کنیم باید بچه بیاورد انگار به دل خودمان هم نمی‌نشیند. خسته نیشتر می‌زنیم کاش ولایتمدار بود یک کلمه می‌گفتیم آقا گفته و جانم آزاد!! قطع و یقین الان دارید زیر لب غُرَم می زنید که "بله! تو چه میفهمی طعم اطاعت از ولی را؟!" ولی سوگند به جان شریفم که فدای تار موی سپیدش به هزار منت... مملکت هزار درد دارد که حضرتش هنوز نرسیده بیفتد به دست و پای من و توی ولایتی و هنوز آبرو گرو نداده که من و تو بگذاریمش سرسلسله ادله و بی‌خیال منطق شویم... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی با کتاب‌ها همیشه از آن دسته افرادی بودم که به‌ خاطر نریختن نوئی کتاب، روی هم رفته یک ماژیک‌فسفری هم خرج کل کتاب‌های درسی‌ام نکردم. از آن‌هایی که اگر گوشه‌ی جلدِ کتاب‌های قصه‌شان تا می‌خورد سه روز عزا می‌گرفتند. اگر جایی توی کتابشان به سوالی برمی‌خوردند که نیاز به نوشتن جواب توی همان محدوده را داشت، مریض می‌شدند. سال کنکورم وقتی استاد تست‌زنی بهمان گفت باید با کتابتان زندگی کنید نفر اولی که حرفش را به‌خود گرفت من بودم. مگر زندگی با کتاب چیزی جز مراقبت از او بود؟ توی ذهنم داشتم برای خودم تشویقی رد می‌کردم که استاد کتاب زیست نگار را بالا گرفت. فصل قارچ‌ها بود. خشکم زد. نگار کل صفحات را توی یک وان، پر از جوهر ماژیک فسفری رنگارنگ غسل ارتماسی داده بود. داشت مورمورم می‌شد از این حجم خط‌خطی کردن‌ها. استاد تیر خلاص را با نشان دادن صفحه‌ی آخر زد. _انگار قیمه‌‌‌ش هم خیلی خوشمزه‌ بوده. می‌بینید بچه‌ها! همینه. کتاب‌هایتان را نخوانید؛ بخوریدشان. جوری زندگی کنید با کتاب‌ها که وقتی سرجلسه خواست یادتون بیاد مخمرها چطور تکثیر می‌شوند، بگوئید جوابش همان صفحه‌ایه که نارنجی‌ش کردم. پائین پائینش نوشته بود. استاد داشت آداب زیست‌خوانی تدرس می‌کرد و خبْ من مگر نمی‌خواستم سه‌رقمی بشوم؟ پس چاره‌ای نبود باید می‌افتادم دنبال ماژیک فسفری. آدم دکتر مهندس با کتاب‌‌های شلخته بهتر بود یا بیکار با کتاب‌های تروتمیز؟ آن موقع تنها در مورد دو کتاب دلش را پیدا کردم و رفتم سراغش برای خط‌خطی. زیست و شیمی. حالا اما خیلی سال از آن روزها می‌گذرد. وسواسی زندگی کردن من با کتاب‌ها، هر دوره با حرف‌ یک بزرگی، استادی، دوستی تعدیل شده. تا جایی که بالاخره یاد گرفتم با همه‌ی کتاب‌ها زندگی کنم. حتی این چند روز من توانستم به لطف کتاب «آداب کتاب‌خواری»، یک کتاب بخورم. احسان رضایی استادی بود که وقتی کتابش را سر دست گرفت اول از حجم اطلاعاتش درباره‌ی کتاب‌ها و اسامی‌شان مورمورم شد. ولی رفته‌رفته متقاعدم کرد اگر بخواهم کتاب‌خوان خوبی شوم، پا به توپم با کلمات بهتر شود، داستان سرهم کنم و بعد متنی بسازم که بقیه دوست داشته باشند با آن زندگی کنند، باید بروم بیفتم دنبال ماژیک فسفری برای هایلایت کردن نقطه به نقطه‌ی کتابش. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
جوآن رولینگ باید از قطار خانم رولینگ ممنون باشیم که با تاخیرش، ایده‌ی ایستگاه ۹ و سه چهارم را به ذهن او رساند. کودکی من و همسالانم در آرزوی دعوت به هاگوارتز و تبدیل شدن به یک جادوگر بزرگ گذشت. نه فقط من، که تقریبا تمام بچه‌های عاشق جادو در سرتاسر جهان، نیازمند یک هاگوارتز اسرارآمیز برای پرورش استعدادهای‌شان هستند. جی کی رولینگ، یا همان جوآن رولینگ، نمونه‌ی موفقی‌ست برای آنهایی که میگویند از ادبیات کودک و نوجوان آبی برای جامعه گرم نمی‌شود. او تقریبا دو نسل پیاپی را تحت تاثیر نوشته‌هایش قرار داده و بعید نیست نسل سوم را هم در بر بگیرد. می‌توان گفت با او و نوشته‌هایش، فانتزی از ژانر حماسی و اساطیری فاصله گرفت و دوران طلایی فانتزی جادویی و دنیاهای آمیخته با ورد و طلسم رونق گرفت. شخصیت‌پردازی قوی، دنیا سازی منطقی، ایجاد قانون‌های ابداعی و سازگار باهم و از همه مهمتر توجه به همزاد پنداری افراد با شخصیت‌ها از مهمترین نکاتی‌ست که می‌توان از او آموخت. خوب بگذارید به زبان آدمیزاد توضیح دهم. شما وقتی هری‌پاتر را می‌خوانید، رسما مدرسه‌ی خودتان را با قلدرهایش، معاونین سخت‌گیر یا مهربانش، مدیر جدی و عبوس‌ش و تمام جزئیات دیگر به یاد می‌‌آورید. شما با هری‌پاتر همراه می‌شوید، در راهروهای هاگوارتز قدم می‌زنید و با او یا دشمنانش همدردی میکنید، چرا؟! چون خانمم رولینگ توانسته است شمارا به هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌هایش تشویق کند. همین! محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اگه امام زمان نداشتید! گاهی چند دقیقه فکر می‌کردیم تا معنی فحش‌اش را بفهمیم. خودش یک تنه کل تجمعات اعتراضی دانشگاه را جلوی می‌برد. فراخوان، چاپ عکس و شعار، جمع کردن دانشجوها و... همه را تنهایی انجام میداد. با شروع تجمع لیدر می‌شد. شعار و فحش‌های آب دار نقل زبانش بود. حراستی شدن و تشکیل پرونده‌ را به جان خریده بود. به خودش می‌گفت چگوآرای دانشگاه. از نظر من تنها شباهتش با چگوآرا در سیگار کشیدنش بود‌ و بی خدایی. در ایام اغتشاشات، تریبون آزادی در دانشگاه برگزار شد. رفت پشت میکروفن و شروع کرد به اثبات وجود نداشتن خدا. ما مثل آهو در عسل مانده بودیم که چه بگوییم. اهل مطالعه بود و ما نبودیم. وارد بحث و گفت‌وگو که می‌شدیم، با استدلال‌هایش، چنان فیتیله‌پیچمان می‌کرد که برای چند ساعتی، ما هم در وجود خدا شک می‌کردیم. مجبور شدیم مطالعه کنیم تا چهارتا جواب برای او داشته باشیم. از شهید مطهری خواندیم و علامه مصباح. تازه در معرفت و عرفان بابی به روی ما باز شده بود که اغشاشات تمام شد. مطالعه ما هم. شدیم شبیه همین آقایون که نزدیک انتخابات یادشان می‌افتد مردم هم هستند. می‌آیند بین آنها و حرف‌شان را می‌شنوند. جلسه می‌گذارند. نقدها را می‌شنوند و مشکلات را جدیت تمام حل می‌کنند. اما همه اینها هست تا ساعت دوازده شب روز انتخابات. انتخابات که تمام شد، دوباره می‌روند سراغ جلسه با از مردم بهترون. هیچ کسی هم نیست که پیگیر‌شان شود و بگوید آقای فلانی، یادت هست در ایام شیرین نامزدی، این وعده‌ها را دادی، حالا بگو چه کردی؟ انگار برای بعضی‌ها مطالبه گری شده لیچار بار رقیب سیاسی کردن. مردم هم این وسط هیچ. همان مردمی که روزی، شهید فرودگاه بغداد گفت جان او و امثال او، هزاران بار فدای‌شان باد. مردمی که جمهور هستند، اگر این کشور نامش جمهوری اسلامی ایران است. البته قطعا آقایان به مشکلات مردم رسیدگی می‌کنند. فقط با کمی تاخیر. تقریبا سه سال و چند ماه. ما هم دیگر نیازی به مطالعه نداشتیم. کسی نبود که ما را به چالش بکشد. نیمه شعبان که رسید، موکب زدیم و شربت دادیم. چگوآرای دانشگاه هم آمد دم موکب. لیوان شربت آب‌لیمو را برداشت. یکی از بچه‌ها به او گفت:«آقا شما کجا، اینجا کجا؟ این چیزا رو که قبول نداشتی؟» گفت:« آره قبول نداشتم، ولی وقتی این وضع مملکت رو دیدم، فهمیدم یه خبرایی هست. ببین این مملکت با این همه دشمن گردن کلفت که واسه خودش تراشیده و این مسئولان رو هوایی که داره، تا الان ده باره باید سقوط کرده باشه. از نظر من فقط یه قدرت علاوه‌تر مثل همین امام زمان شما ها رو نگه داشته. اگه این امام زمان رو نداشتید، تا الان کار شما و این انقلاب‌تون تموم بود.» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نظر نویس داش‌مشتی‌ترین قیافه دوروبرتان را به خاطر بیاورید. تصور کنید این آدم، بابابزرگ سن و سال داری باشد، لوتی. با یک قلب دریایی و دست دریایی‌تر. وقتی سر برج می‌شود. اولین کاری که می‌کند. شاد کردن دل نوه‌ها با پول توجیبی باشد. ولی دنگ شما را دوبله سوبله حساب کند، به هزار و یک دلیل، که یکیش ته‌تغاری بودن بين نوه‌ها باشد. همان آدم، از این‌هایی است که باج به کسی نمی‌دهد. خیلی‌ها را تا چشمه می‌برد و لب تشنه برمی‌گرداند. برای هر کارش قاعده دارد. مخصوصا اگر وقت رای دادن باشد. دست ته تغاری‌ترین نوه را می‌گرفت می‌رفت برای نظر دادن. سوادی نداشت. مجبور بود برگه اسامی را پیش دو سه نفر نشان دهد، تا دلش قرار بگیرد که اسم کاندیدش را درست نوشته‌اند. سخت اعتماد می‌کرد. ولی چاره‌ای نداشت:"من نظرم رو نگم، به جام تصمیم می‌گیرند." سالی که نوه ته‌تغاری سواد دار شد. عیدش بود. نوشتن اسم کاندیداها، با همان خط خرچنگ قورباغه را سپرد به او: "کاش به این نماینده‌ها مثل تو اعتماد داشتم." بابابزرگ با دل قرص نظرش را می‌داد. حتی اگر از این و آن ته توی کاندیداها را درمی‌آورد‌. حتی اگر سواد نداشت و من باید به جایش قلم دست می‌گرفتم. بزرگتر که شدم توی دلم می‌خندیدم. آن برگه‌هایی که با خط من توی صندوق رفته، بی بر و برگرد، جز آرا باطله حساب شده. به خاطر ناخوانا بودن. ولی با این همه من از همان وقت نظر نویس بابابزرگ بودم. به همین خاطر شاید نوشتن را جدی گرفتم. اعتماد اثر دارد. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
♦️ تا حالا دیده‌اید چگونه رأی می‌دهند؟ خانم پارسائیان قاضی اجرای احکام دادسرای عمومی و انقلاب یزد است؛ یکی از اعضای . بروید داخل صفحه‌اش و ببینید در چه خبر است؟👇 🆔️ @az_ghaza93 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🍕فست فود با نان اضافه باید درمورد انتخابات بنویسم، حسش نیست.این کلیپ را دیدم و بی‌خیالش شدم. یادم هست شش هفت سالم‌ بود. مشتری ثابت رستورانی بودیم با نام پیتزا دلفین. طعم ترد مرغ و قارچش در لایه‌ای از نان برشته و پنیر پیتزای پرملات، ته ذهنم زنده است. هر هفته دو تا پیتزا می‌گرفتیم، پنجره‌ای. همیشه چهار پنج تکه ته جعبه می‌ماند و فردایش می‌شد اسباب دعوای من و آبجی. پیتزاهایش چه سرد بودند چه داغ، مزه‌شان بی‌تکلف و بی‌نظیر بود. آن موقع هر پیتزا ۵ هزار تومان بود و حقوق بابا یک میلیون. یعنی ۲۰۰ تا پیتزا، هرماه. کلاس ششم_هفتم بودم که وعده‌ی هفتگی‌مان شد دو هفته یکبار. پیتزا ها هم داشت آب می‌رفت. رستوران دلفین به خاطر نمی‌دانم چه بسته شده بود و رفتیم بودیم سراغ فروتن. بدک نبود. مخصوصا سس سیرهایش. مثل دلفین پرملات نمی‌زد، اما مرغ‌هایش خامه‌ای و پرمزه بودند. کلاس نهم، سیب زمینی از کنار غذایمان حذف شد. کلاس دهم، شد پانزده روز یکبار. کلاس یازدهم، ماهی یکبار. بعد هم کرونا و تحریم فست فود. تقریبا شش ماهی از شروع کرونا می‌گذشت، هوس فست فود داشت دیوانه‌مان می‌کرد. بلاخره تسلیم هوای نفس شدیم و زنگ زدیم برایمان بهشت را بیاورند. قیمت هارا که گفت، دسته جمعی خشکمان زد. به مرغ سوخاری پنج تکه راضی شدیم، هرکدام‌مان یک تکه اش را برداشتیم و باقی معده‌مان را با نان و سیب زمینی پر کردیم. طولش نمی‌دهم. الان دو ماه یکبار فست فود سفارش می‌دهیم، بیشتر خودمان می‌پزیم داخل خانه. اصولاً ارگانیک و سلامت محور هستیم،میفهمید که... این آقای تیستر داخل کلیپ، دارد با استاندارد های فعلی ما، وعده‌ی غذایی بیست نفر را می‌خورد. یک تنه. خوب، غافلگیرتان میکنم. چیزی که می‌بینید فاصله‌ی طبقاتی است. فاصله‌ای عریض و طویل، که با گوشت و پوست و خون در لحظه لحظه‌ی زندگی‌ حسش می‌کنیم و دیگر سِر شدیم، بی‌خیالش. برای من مهم است کی اسمش چند روز بعد از صندوق بیرون می‌آید. کسی که مثل خانواده‌ی من به چشم خودش، کوچک شدن سفره‌اش را دیده باشد. کسی که هم طبقه‌ی امثال این آقای تیستر نباشد، حامی او هم نباشد، حامی امثال او هم نباشد. به زبان آدمیزاد می‌گویم، از خودمان باشد و باقی گرسنگی بعد از فست فودش را با نان خالی پر کند، عین ما... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کوفته‌های مملکتی پرانتز باز؛ (بحث بچه‌ها نیست. خودمان را می‌گویم. حتما شده، سر سفره غذا کمی دل‌دل زدید که آخر سر ران‌مرغ بهتان می‌رسد یا قسمتی که دوستش ندارید. شاید شما هم سالاد شیرازی آبدارتر را جلو خودتان بکشید. یا حتی از یک بشقاب بیشتر خوشتان بیاید و گوشه سمت راست ته‌دیگ را که بخاطر ناموزون بودن شعله برشته‌تر شده را تکه کنید و بعد دیس را بچرخانید. با اینکه همه این غذاها از یک قابلمه درآمدند و بشقاب تأثیری توی طعم ندارد) پرانتز بسته... من سرپرست یک خوابگاه کوچک‌ام. شب‌تاشب از پردیس اصلی برای بچه‌ها غذا و میوه می‌آورند. ظرف های فلزی_مستطیلی بزرگ که نمی‌دانم نام تخصصی‌اش چیست. دانشجوها فیش به‌ دست صف می‌کشند برای گرفتن غذا؛ کوکو، کوفته، کوبیده مرغ و... درِ ظرف را که برمی‌دارم می‌فهمم کدام سیخ خام مانده و کدامش هم سیخ سوخته هم کباب. کوفته‌ها یک دست‌اند ولی هرکدام به چشم یک نفر خوشگل‌تر و خوشمزه‌تر می‌آید. همه نظر نمی‌دهند، کوکوها یک اندازه‌اند ولی وقتی یکی چشمش برق بزند برای تکه‌ی خاصی، سعی می‌کنم اگر می‌شود به خواسته‌اش اهمیت بدهم. پرتقال‌های هم‌ قدوقواره را جدا می‌کنم برای رفیق شفیقی که آمده برای دوتا از هم اتاقی‌هایش هم غذا بگیرد. این طور دل کسی آب نمی‌شود. از کوبیده‌ها یکی‌ خام برمی‌دارم و یکی سیاه‌تر. تکه پاره‌ها را یک‌جور دیگر... وقتی کار سخت می‌شود که موقع برداشتن سهم خودم از غذاست. غذاهای مازاد بر ظرفیت و حق انتخاب! من هم چشم دارم، کوفته ها هم همین طور، چشمک می‌زنند، خب. من کباب کمرنگ و آبدارتر دوست دارم. شاید خیلی‌ها هم همین طور! اگر پررنگ‌ترها را بردارم و یکی هم همین طور، چه...؟! همه بچه‌ها که رو نداشتند بگویند کدام تکه دارد چراغ سبز نشانشان می‌دهد که «منو بردار.» کاش یکی بود غذایم را بدهد دستم. خجالت می‌کشم ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ کنم. کوفتم می‌شود. چشمانم را می‌بندم و چنگال فرو می‌کنم تو دل یکی. با همان چشمان بسته خدا را شکر می‌کنم که مسئول کشوری و لشگری نشدم. ابروهایم درهم می‌شود از کار سختی که دارند. آنجا دیگر بحث کوفته و کوکو نیست. کمِ‌کم مغازه دو نبش، ویلای فلان، یک‌زمین ناقابل از بین زمین‌های مسکن ملی، آن هم با حق انتخاب... همه چیزهای این دنیا چشم دارند. پس می‌توانند چشمک بزنند... آقایان نماینده! خداقوت! تا رأی‌ها را بشمارند تخت بخوابید و بعدش، نه! محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک قُلپ چای لای انگشت‌هام نشتیِ لیوانِ بی‌کیفیت، چایی می‌چکاند. پیر و جوان دور هم جمع‌ند و انتخابات را تحلیل و کارشناسی می‌کنند. نقلِ قول و قرارهای انتخاباتی است و وعده وعیدهای آبکی بعضی تازه به قانون رسیده‌ها! دارم فکر می‌کنمْ مردم همیشه شاکی‌ند از کم‌کاری مسئولین، از وعده‌های عملی نشده! سرچشمه‌اش همین وقت‌های انتخابات است و هول و ولای رأی آوردن که بعضی می‌زنند به شعار مفت کردن ارزاق و کم کردن آلودگی و آسفالت کردنِ زمین‌های فوتبال و چه و چه...! فردای رأی آوردن است که با دنیای پیچیده‌ی قانون و قانون‌گذاری مواجه می‌شوند و می‌فهمند ای دل غافل! فقط می‌توانند بنشیند و چایی مجلس را بخورند... کاش بعضی‌ها را پیدا می‌کردم و همین لیوانِ سوراخِ چایی را می‌دادم دست‌شان تا بروند و خودشان را درگیر هزار تا حاشیه نکنند! ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه 💫 باور کنید ادا اصول‌های بعضی محققان را جار نمی‌زنم. حرف معجزه‌ای است که بی هیچ زحمتی، همه چیز را کن فیکون می‌کند. دست جادویی که گرد و غبار را از تن روح و قلب نرم نرمک جدا می‌کند. بعد از به درخشش افتادنش، برقَش چشم همه را می‌گیرد. جوری که باورت نشود. این همان قلب چروک و افسرده بوده. روح آدم‌ها، مثل گل است. به میزان رسیدگی به آن، شاداب‌تر می‌شوند. و این معجزه به دست کلمات همه چیز را عوض می‌کند. کافی‌ است خودت از خودت تشکر کنی. آسمان بالای سرت ابی‌تر و زمین زیر پایت نرم تر می‌شود. حالا اگر این کلمات معجزه گر را برای یک نفر دیگر بگویی. مثل باران خنک، نرم نرمک وسط گرمای تابستان به جان آدم می‌نشیند. کلمه ها معجزه می‌کنند. مثل صاحب کلمات. کافی‌است قدرشان را بدانیم. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله داغ! اسمش روی خودش است. از بس می‌سوزاند جگر و همه وجود آدم را داغ نامیده‌اندش حتما‌. ولی تو سردی. یخ زده‌ای انگار. سردی سنگ‌های پشت سرت در برابر انجماد وجودت مشتی است در برابر خروار. داغ روی داغ و غم پشت غم که می‌آید ضربان قلب را کم می‌کند، شریان خون در بدن را کُند‌. انگار که منجمد شده همه وجودت از درد، از داغ. با صندل لاانگشتی و جوراب زرشکی، چادر رنگی به سر دویده‌ای به امید شنیدن خبر سلامت طفلانت. دو قلو بوده‌اند لابد؛ جمال و تیام. چهار سال عمر کمی است برای مادری کردن، برای دیدن قد کشیدن میوه‌های عمرت، برای دست کشیدن به سرشان و قربان قد و بالایشان رفتن. شوکه‌ای! شاید هم آنقدر گرسنه‌ای که با دیدن دو پیکر شکلات پیچ، جان از جزء به جزء بدنت رخت بسته. دست به چانه زده‌ای و مبهوتْ سفیدی کفن جگرگوشه‌هایت را می‌بینی‌. در این چند روز چند داغ دیده‌ای؟ پدر و مادرت هستند؟ برادری داری که سر روی شانه‌اش بگذاری و ضجه بزنی؟ کسی را داری دست زیر شانه‌ات بگیرد و از این موزاییک‌های سرد بلندت کند، آب قندی دستت بدهد و غمت را تسلا دهد؟ همسرت کجاست؟ خانواده‌ات را از ریشه زده‌اند یا هنوز می‌توانی به عشق همین وطن یک وجبی جوانه بزنی؟ برخیز که شما زنان غزه آموخته‌اید ساختن از صفر را، دست بر زانو نهادن و شروع از نو را.... برخیز ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📣 با همکاری: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری، حوزه هنری و نهاد کتابخانه‌های عمومی برگزار می‌کند: 🔅 سومین نشست نقد‌ کتاب 📚 با محوریت کتاب با حضور: ✍️ نویسنده اثر، آقای 📕کارشناس، آقای ⏰ سه‌شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۱۹ 📌 ابتدای بلوار بسیج، کتابخانه مرکزی یزد 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
شکوفه‌های زیتون از قایق پیاده شد. تا کف پاهایش، خاک غزه را لمس کرد، سجده شکر به جا آورد. اینکه خودش را از این طرف دریای مدیترانه، به آن طرف رسانده بود، پیروزمندانه، دستانش را جلوی دوربین بالا برد و فریاد کشید: «فیری، فیری، فلسطین.» آن‌هایی که دورش را گرفته بودند، همه سرمستانه بلند بلند چند بار تکرار کردند. همان قدم اول، دست گذاشت روی آلونکی ساده در شمال غزه. دلش می‌خواست، همه اهالی شهر را یکی‌یکی بغل بگیرد و حرف دلش را کنار گوششان زمزمه کند:« روز و شبی نبود که به آمدن در بین‌تان فکر نکنم. بارها خواب این لحظه را می‌دیدم. دائم به خودم می‌گفتم چطور در ایتالیا آب خوش از گلویم پایین می‌رود و همسایه‌ام جلوی توپ و تانک دشمن پی پناهی می‌گردد. حالا که زیر یک آسمان نفس می‌کشیم، قول می‌دهم با گوشت و پوست و خونم، صدایتان را به همه عالم برسانم.» صبح نشده تا چشم باز می‌کرد، بین مردم غزه می‌چرخید. دل به دلشان می‌داد. وقتی پای دردلشان می‌نشست، نه ساعت برایش مهم بود، نه ثانیه. به خانه که برمی‌گشت، تا قلم به دست نمی‌شد و نقطه پایان را نمی‌گذاشت، چشمانش آرام نمی‌گرفت. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir