💠🌹💠 ٺشـــرفــــــ👣ــــــاٺ
⚔ تشرف جنگجوی غزوه #صفین!
👌🏻یکی از #شیعیان خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) می گوید:
🎙«روزی نزد پدرم بودم. مردی را دیدم که با او صحبت می کرد. ناگاه در بین سخن گفتن، خواب بر او غلبه کرد و عمامه از سرش افتاد. اثر زخم عمیقی بر سرش ظاهر شد!
❓از او سؤال کردم جریان این جراحت که به ضربات #شمشیر می ماند چیست؟
👳🏻 گفت: اینها از ضربه شمشیر در جنگ صفین است!!
👥👤 حاضرین تعجب کرده به او گفتند: جنگ صفین مربوط به قرنها پیش است و یقیناً تو در آن زمان نبوده ای، چطور چنین چیزی امکان دارد؟
👳🏻 گفت: بله. همین طور است که می گویید.
🐪 من روزی به طرف مصر سفر می کردم و در بین راه مردی از طایفه غرّه با من همراه شد. با هم صحبت می کردیم و در بین صحبت از جنگ صفین، یادی به میان آمد.
👤 آن مرد گفت: اگر من در آن جا حاضر بودم، شمشیر خود را از خون علی(ع) و اصحابش سیراب می کردم!!
👳🏻 من هم گفتم: اگر من حاضر بودم، شمشیر خود را از خون معاویه و یارانش رنگین می کردم.
👤 آن مرد گفت: علی و معاویه و آن یاران که الان نیستند؛ ولی من و تو که از یاران آنهاییم. بیا تا حق خود را از یکدیگر بگیریم و روح ایشان را از خود راضی نماییم!
🗡 این را گفت و شمشیر را از نیام خارج نمود. من هم شمشیر خودم را از غلاف کشیدم و به یکدیگر درآویختیم!
⚔ درگیری شدیدی واقع گردید. ناگاه آن مرد ضربه ای بر فرق سرم وارد کرد که افتادم و از هوش رفتم.
🌀 دیگر ندانستم که چه اتفاقاتی افتاد، مگر وقتی که دیدم مردی مرا با ته نیزه خود حرکت می دهد و بیدار می نماید؛ چون چشم گشودم، سواری را بر سر بالین خود دیدم که از اسب پیاده شد.
👁 دستی بر جراحت و زخم من کشید، گویا دست او دارویی بود که فوراً آن را بهبودی بخشید و جای ضربه را خوب کرد.
🌹 بعد فرمود: کمی صبر کن تا برگردم!
👁 آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غایب گردید.
⏳طولی نکشید که مراجعت نمود و سر آن مرد را که به من ضربه زده بود، در دست داشت و اسب و اثاثیه مرا با خود آورد!
🌹 فرمود: این سر، سرِ دشمن تو است؛ چون تو ما را یاری کردی، ما هم تو را یاری نمودیم.
🔅«وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ:
🔅یقیناً خدای تعالی، کسی که او را یاری کند، یاریش می نماید».
📖 سوره حج، آیه ۴٠.
👳🏻 وقتی این قضیه را دیدم مسرور گشته و عرض کردم: ای مولای من تو کیستی؟
🌹فرمودند:
🔅«من م ح م د ابن الحسن، صاحب الزمان هستم. بعد فرمودند:
🔅اگر راجع به این زخم از تو پرسیدند:
🔅بگو آن را در جنگ صفین به سرم زده اند».
👌🏻این جمله را فرمود و از نظرم غایب شد.
📗 منبع: شیفتگان حضرت مهدی (عج)، برکات حضرت ولی عصر (عج)، حکایات کتاب عبقری الحسان.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#تشرفات
#داستان_کوتاه
#پندها
#کرامات
🌴 ورود به کربلا
🐪🐫🐪 هنگامی که #امام_حسین (ع) و همراهان در روز دوم #محرم که روز پنجشنبه بود به #کربلا رسیدند و در همان محل سکونت نموده و خیمه ها را به پا کردند، دو حادثه جانسوز در رابطه با زینب (س) رخ داد.
⛺ پس از بر پا شدن خیمه ها و سکونت در کربلا #حضرت_زینب (س) هراسان به حضور برادرش امام حسین (ع) آمد و عرض کرد:
▪️این بیابان را خوفناک می بینم، چرا که خوف عظیمی از آن، به من روی آورده است!
🌷امام حسین (ع) فرمود:
▪️خواهرجانم، هنگام رفتن به جبهه #صفین در همین جا با پدرم فرود آمدیم، پدرم سرش را روی دامن برادرم نهاد و ساعتی خوابید و من حاضر بودم، پدرم بیدار شد و گریه کرد، برادرم حسن (ع) از او پرسید:
⁉️ چرا گریه می کنی؟!
🌹 پدرم فرمود:
▪️گویا در عالم خواب دیدم، این بیابان دریایی از خون است و حسین (ع) در آن غرق شده و هر چه یار و یاور می طلبد، کسی او را یاری نمی کند!
🌹آن گاه پدرم به من رو کرد و فرمود:
❓ای اباعبدالله! هرگاه چنین حادثه ای برای تو رخ داد، چه می کنی؟
🌷در پاسخ گفتم:
▪️«اصبر و لا بدلی من اصبر»؛
▪️«صبر می کنم که جز صبر و استقامت چاره ای نیست».
💔 دل ۲زینب (س) با شنیدن این سخن، آن چنان سوخت که سیلاب اشک از دیدگانش سرازیر شد. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. ریاحین الشریعه، ج ۳، ص ۷۸.
📕 دویست داستان از فضایل، مصایب و کرامات حضرت زینب (س)، عباس عزیزی
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#کرامات
#داستان_کوتاه
#بانـوے_همـیـشہ
پرتو اشراق
🌙 عباس علی (ع)
🏹 «...شریعه #فرات، پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر... سوار تشنه لب، لحظه به لحظه به آب نزدیکتر میشود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخندی شیرین بر لب. لبخند، لبهای ترک خوردهاش را به خون مینشاند.
🦅 اسب در زیر پایش، به عقابی میماند که مماس با زمین پرواز میکند. آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب، بیروت کشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمین میاندازد.
🌕 وقتی که تو بر اسب سوار میشوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان. چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سو فرو ریخته و تاب برداشته و چهره درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قالب گرفته است.
🌕☀️ ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش میکاهد این چه ماهی است که رنگ از رخ روز میزداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ میکند؟!
🌊 چیزی به آب نمانده است برق آب در چشمهای اسب و سوار میدرخشد. هوای مرطوب در شامه تفتیدهاش میپیچد و به او جان و توان تازه میبخشد. سوار دمی به عقب برمیگردد و کشتههای خویش را مرور میکند.
🌴 همه این جنازهها که اکنون در سایه سار نخلها خفتهاند، تا لحظاتی پیش ایستاده بودهاند و سدی شکست ناپذیر مینمودهاند. فقط چهار هزار نفر، مامور نگهبانی از شریعه بودهاند با اسب و شمشیر و نیزه و تیر و کمان و خود و سپر و زره و عمود. فرمانده سپاه دشمن گفته است که اگر اینان به آب دست پیدا کنند و جان بگیرند، احدی از شما را زنده نمیگذارند...»
🗡️ «... کیست این سردار که از میان چهار هزار سوار نیزهدار عبور کرده است و خود را به آب رسانده است، بی آنکه آب در دلش تکان بخورد؟! این، #عباس_علی است، عباس، فرزند علی بن ابیطالب(ع).
⚔️ در #صفین، نوجوانی نقاب زده، ناگهان چون تیری از چله کمان جبهه دوست رها شد و خود را به عرصه نبرد رساند.
⁉️ جز #علی، هیچکس، نه از جبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست، نمیدانست که این نوجوان نقاب بر چهره کیست؟!
👁️ آنان که از چشم، سن و سال را میسنجیدند، گفتند که بین دوازده تا چهارده سال. آنان که از هیکل و جثه، پی به سن و سال میبردند، گفتند که حدود هفده سال. آنان که از چستی و چابکی حرکات، حدود عمر را حدس میزدند، گفتند: قریب بیست سال.
🗡️ آن نوجوان نقاب زده که همه را به اشتباه انداخته بود، چون جنگجویان کهنه کار، به دور میدان چرخ میخورد و مبارز میطلبید. چستی و چالاکی نوجوان، حکمی می کرد و شهامت و صلابتش، حکمی دیگر. چرخش تند و تیز شمشیر در دستهایش حکمی داشت و نگاه عمیق و نافذش حکمی دیگر.
و این بود که هیچکس از جبهه مخالف، پا پیش نمیگذاشت.
👈🏻 معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز!
👳🏾♂️ #ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار میدانند، دون شان من است جنگ تن به تن با این یکه سوار. اما یکی از پسران هفتگانهام را میفرستم تا سرش را برایت بیاورد.
🗡️ جوان ابوشعثا در دم با شمشیر آن نوجوان به دو نیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست دومین فرزند را به خونخواهی اولی فرستاد. دومی نیز بی آنکه مجال جنگیدن پیدا کند، جنازهاش در کنار جنازه برادر قرار گرفت.
و جوان سوم و چهارم و پنجم...
✊🏻 در جبهه دوست، لحظه به لحظه غریو شگفتی و شادی اوج میگرفت و در جبهه دشمن، سکوت و حیرت و بهت و مصیبت لحظه به لحظه سنگین تر میشد.
👏🏻 و وقتی ششمین و هفتمین جوان ابوشعثا هم به خاک و خون غلتیدند، از جبهه دشمن نیز، وای تحسین، ناخودآگاه به هوا برخاست.
👳🏾♂️ و این آنچنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آورد که به معاویه گفت: تکه تکه اش میکنم و به اندازه داغ هفت جوان بر دل پدر این سوار، داغ هفت جوان بر دل پدر این سوار، داغ مینشانم.
🏇 و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته و توانی صد چندان، خود را به عرصه نبرد رساند.
🗡️ دست سوار اما انگاره تازه، گرم شده بود چون شیری که روباه را به بازی میگیرد، ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم و تکاپو واداشت و در لحظه و آنی که هیچکس نفهمید چه آنی، سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را بر خاک نشاند.
👥👥 وحشت بر چهره و سراپای دشمن نشست آنچنانکه هر چه نوجوان در میدان چرخ خورد و مبارز طلبید، هیچکس به میدان نیامد و آنچنانکه حتی هیچکس جرات جمع کردن جنازههای آل ابوشعثا را به خود راه نداد.
💚 و نوجوان، فاتح و شکوهمند به قلب جبهه دوست بازگشت و آن زمان که علی، او را در آغوش گرفت و نقاب از چهرهاش برداشت تا عرق از پیشانی اش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه همه فهمیدند که این، عباس علی است، #ماه_بنی_هاشم که هنوز پا به سال سیزده نگذاشته است و هنوز مو بر چهرهاش نروییده است.
📗 بخشی از کتاب «سقای آب و ادب» به قلم سید مهدی شجاعی
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#تاسوعا
#محرم
⏳پیشگویی خبر شهادت سیدالشهداء (علیه السلام) در هنگام عزیمت امیرالمومنین علی (علیه السلام) به سوی صفین
🌴 #عبدالله_بن_نجی از پدرش نقل می کند که با مولا علی (ع) بود و به سمت #صفین در حرکت بود و هنگامی که به نینوا رسید، #علی_بن_ابی_طالب [علیهم السلام] فرمودند:
▪️صبر کن، کنار رود فرات صبر کن.
👳🏻♂️ گفتم چرا؟
🌷 علی بن ابی طالب [علیه السلام] فرمودند:
▪️روزی بر پیامبر وارد شدم و چشمان ایشان پر از اشک بود.
🌷 گفتم ای #پیامبر خدا، آیا کسی شما را عصبانی کرده است؟ چرا چشمانتان پر از اشک است؟
🌹 پیامبر [صلی الله علیه و آله] فرمودند:
⚜️ قبل از این که تو بیایی #جبرئیل پیش من بود و به من گفت که حسین [علیه السلام] نزدیک رود فرات به شهادت خواهد رسید.
🌹سپس پیامبر به من گفت:
❓آیا می خواهی از #تربت آنجا ببویی؟
🌷 گفتم بله.
💧 پیامبر دست خویش را دراز نمودند و مقداری از خاکی را برداشتند و آن را به من دادند و من نتوانستم جلوی پر اشک شدن چشمانم را بگیرم.
📚 مسند ابی یعلی، ج ۱، ص ۲۹۸، ح ۳۶۳.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#کرامات
#عاشورا
#داستان_کوتاه
پرتو اشراق
⚜️ سرزمین کربلا در عالم ملکوت
👳🏻♂️ #عبدالله_بن_عباس می گوید:
🌤️ روزی همراه #امیرالمومنین و در رکاب آن حضرت به #صفین می رفتیم.
🌴 هنگامی که به نینوا - #کربلا - در کنار فرات رسیدیم با صدای بلند فرمود:
❓«یابن عباس! اتعرف هذا الموضع» : ای ابن عباس این محل را می شناسی؟
👳🏻♂️ گفتم: نه یا امیرالمومنین!
🌷 فرمود: اگر اینجا را مانند من می شناختی از اینجا نمی گذشتی مگر آنکه مانند من گریه کنی... بعد امام آنقدر گریست که محاسن مبارکش تر شد و اشک ها بر سینه اش جاری گردید، ما هم با او گریستیم.
🌷 آنگاه فرمود:
▪️اوه اوه ای وای ای وای! مرا با ابوسفیان چکار؟ مرا با آل حرب و حزب و سران شیطان چه کار؟
▪️ای اباعبدالله صبر کن، ای #حسین پدر مصیبت هایی را که از فرزندان ابوسفیان دیده تو نیز خواهی دید.
🤲🏻 پس از آن حضرت آب خواست و وضو گرفت و مقداری زیادی نماز خواند سپس مقداری خوابید، بیدار که شد فرمود:
❓ابن عباس! آیا خوابی که هم اکنون دیده ام برایت نقل کنم؟
👳🏻♂️ گفتم: آری یا امیرالمومنین!
🏳️ فرمود: دیدم گویا مردانی از آسمان به زمین آمده و در دست آنها پرچم های سفیدی است و شمشیرهایی که به کمر بسته اند همه براق و سفید است، آنگاه اطراف این زمین را خط کشیدند، سپس دیدم، گویی شاخه های این درخت خرما در حرکت است و بر زمین می خورد و از آنها خون تازه بیرون می زند، آنگاه فرزندم، پاره تنم و میوه قلبم، حسین را دیدم که در دریای خون غرق است، و پناه می خواهد و پناه داده نمی شود.
👥 مردان سفید پوشی که از آسمان آمده بودند، فریاد می زدند و می گفتند:
✋🏻 ای خاندان پیامبر صبر کنید! شما به دست اشرار کشته می شوید، ای اباعبدالله - بهشت - مشتاق تو است.
👥 سپس مردان آسمانی به من گفتند:
▪️یا ابالحسن! مژده باد تو را، خداوند با این فرزندی که به تو عطا کرده است روز محشر چشم تو را روشن خواهد کرد.
🌷 سپس فرمود:
🌴 به خدا سوگند! پیامبر راستگو به من خبر داد که این زمین را هنگام رفتن به سوی قوم متجاوز معاویه و یارانش خواهم دید و این زمین کرب و بلا است، حسین من در آن دفن می شود و نیز هفده تن از فرزندان من و فاطمه در کنار حسینم دفن خواهد شد، و این زمین در آسمانها، به زمین کرب و بلا و مشقت و سختی معروف است و از آن با بزرگی و تعظیم یاد می شود، همچنانکه از مکه و مدینه و بیت المقدس در آسمانها یاد می شود. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. بحارالأنوار، ج ۴۴، ص ۲۵۲.
📘 داستان های بحارالانوار، جلد ۷،
محمود ناصری.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#محرم
#عاشورا
#کرامات
#داستان_کوتاه
پرتو اشراق
💧 دو پیشگویی قبل از واقعه کربلا مبنی بر مصیبت سنگین #عطش
🌹 سیدالانبیاء حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله)
⚜️ راوی نقل می کند؛ پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) به حضرت فاطمه (عليها السلام) فرمودند:
▪️«جبرئيل پيش من آمد و مرا به دو پسرى كه تو خواهى داشت، مژده داد و بعد درباره يكى از آن دو، دلدارى ام داد و فهميدم كه او تشنه و در غربت، كشته مى شود».
🌺 پس #حضرت_فاطمه (عليهاالسلام) چنان گريستند كه صداى گريه شان بلند شد. آنگاه فرمودند:
⁉️ پدر جان ! چرا او را می كشند، در حالى كه تو جدّ اويى و پدرش على (علیه السلام) است و من مادرش هستم؟
🌹 پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
▪️«دخترم ! بدان كه بر روى آنها شمشيرى آشكار خواهد شد كه غلاف نمىشود، جز به دست #مهدى (عجل الله فرجه) از فرزندان تو [كه بر آنان چيره می شود».
📚 دلائل الإمامة، جلد ۱، صفحه ۱۰۲.
🦋🕯️🦋🕯️🦋🕯️🦋🕯️🦋
🌷 سیدالاوصیاء امیرالمومنین علی، (علیه افضل صلوات المصلین)
⚜️ راوی نقل می کند:
⚔️ در نبرد #صفین، چون ابوایوب اعور سلمی آب را بر مردم بست، صدای مردم به العطش بلند شد.
🌷 سپس امام (علیه السّلام) عدهای از اسب سواران را فرستاد تا آب را باز کنند ولی موفق نشدند. تا اینکه #امام_حسین (علیه السّلام) با اذن پدر گرامی خویش رفتند تا آب تهیه کنند. هنگامی که خبر موفقیت امام حسین (علیه السّلام) به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) رسید، آن حضرت گریستند.
🌷 چون علت گریستن حضرت را جویا شدند، ایشان فرمودند:
▪️«به یاد آوردم که فرزندم حسین (علیهالسّلام) در سرزمین #کربلا عطشان کشته خواهد شد در حالی که اسبش میگریزد و صیحه میزند».
📚 بحارالأنوار، جلد ۴۴، صفحه ۲۶۶.
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#کرامات
#داستان_کوتاه
#داستانک_مهدوی
🌹 جوانمردى در جنگ
⚔ جنگ #صفين در سال ۳۶ هجرى بين سپاه مولا على (ع) با سپاه معاويه، درگرفت و ۱۸ ماه طول كشيد.
⛺️ در اوائل جنگ، روزى معاويه با مشاور عزيزش عمروعاص صحبت كرد و براى تحت فشار قرار دادن سپاه على (ع) گفت: بجا است كه ما شريعه (آبراه) فرات را تصرف كنيم، و در نتيجه، تشنگى در اين بيابان، سپاه على (ع) را از پاى در آورد!
☝️🏻عمروعاص گفت: اين كار درست نيست، زيرا على (ع) مردى نيست كه تشنه بماند و شما آب در اختيار داشته باشيد، عراقيان و حجازيان، همراه او هستند و سرانجام با شمشيرهاى بران، خود را به آب مى رسانند!!
🏞 معاويه سخن عمروعاص را گوش نداد، و دستور حمله داد، و سپاه او آبراه فرات را تصرف كردند.
🗡 ولى طولى نكشيد با حملات قهرمانانه على (ع) و يارانش، لشكر معاويه عقب نشينى كرده و آبراه فرات به دست سپاه على (ع) افتاد.
📜 معاويه از ترس تشنگى، بسيار وحشت كرد، و براى على (ع) پيام فرستاد و تقاضاى آزادى آبراه فرات نمود.
🌹على (ع) به ياران فرمود: «شريعه فرات را آزاد بگذاريد و كسى مانع آشاميدن آب نشود، اگر آنها كار جاهلانه انجام دادند، من چنين كارى را نمى كنم».
⚔ به اين ترتيب، اميرمؤمنان على (ع) در درگيرى جنگ، كار ناجوانمردانه انجام نداد، و با اين عمل انسانى خود، درس جوانمردى و انسانيت - حتى در جنگ به جهانيان آموخت.
📗 داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردی
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#امام_علی
#داستان_کوتاه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ
پرتو اشراق
💀 جمجمه انوشيروان سخن مى گويد!
🏇 به امام على عليه السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.
🏳 مولا على عليه السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى #صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند.
🏛 حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشت در ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت:
✋🏼يا اميرالمؤمنين! آن چنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!
💀 در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كرند، ناگاه على عليه السلام جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش فرمود:
🌹«او را برداشته همراه من بيا!»
🏛 سپس على عليه السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آوردنده جمجمه فرمود:
🔅«آن را در طشت بگذار!!»
💀 وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت!
🌹آنگاه على عليه السلام خطاب به جمجمه فرمود: «اى جمجمه! تو را قسم مى دهم! بگو من كيستم تو كيستى؟»
💀 جمجمه با بيان رسا گفت: «تو اميرالمؤمنين، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم!!»
🌹على عليه السلام پرسيد: حالت چگونه است؟
💀جواب داد: «يا اميرالمومنين! من پادشاه عادل بودم، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند. ولى در دين مجوسى (آتش پرست) به سر مى بردم. هنگامى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت. آنگاه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ولی زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم. اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم هستم و در عين حال به خاطر عدالت از آتش دوزخ هم در امانم! واى به حالم! اگر ايمان مى آوردم من هم با تو بودم. اى اميرالمؤمنين و اى بزرگ خاندان پيغمبر!»
💀 سخنان جمجمه پوسيده انوشيروان به قدرى دل سوز بود كه همه حاضران تحت تاءثير قرار گرفته با صداى بلند گريستند. (۱)
⏳اميد است ما نيز پيش از فرا رسيدن مرگ در فكر نجات خويشتن باشيم.
📚 پی نوشت:
۱. بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۲۴.
📕 داستانهاى بحارالانوار جلد سوم محمود ناصرى
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#کرامات
#امام_علی
#داستان_کوتاه
#فضائل_مولا_علی
🏳 پيروزى سيدالشهداء در صفين و گريه حضرت امير عليه السّلام
⚔ عبدالله بن قيس گويد: در جنگ #صفين با اميرالمؤمنين عليه السّلام بودم كه ابو ايوب اعور (از سران سپاه معاويه و دشمنان حضرت على عليه السّلام كه حضرت در قنوت نماز او را نفرين مى كرد) آب را تسخير كرد و لشكر حضرت را از آب منع نمود.
👥👥 سپاهيان حضرت از تشنگى شكايت كردند، اميرالمؤمنين عده اى را فرستاد تا آب را آزاد كنند اما نتوانستند، حضرت ناراحت شد.
✋🏻 اباعبدالله الحسين عرض كرد: پدر اجازه مى دهيد من بروم و آب را آزاد كنم، حضرت فرمود: برو پسرم...
🏝 #امام_حسين عليه السّلام بر آن سپاه حمله برد و آب را آزاد كرد، و پيروزمندانه نزد پدر آمد و خبر پيروزى را آورد.
💧(اما مردم ديدند كه) حضرت گريه كرد!
👥👤 گفتند: يا اميرالمؤمنين چه چيزى شما را مى گرياند؟ با اينكه اين پيروزى از بركت حسين عليه السّلام است؟
🌹 حضرت فرمود: به ياد آوردم كه او كشته مى شود در سرزمين #كربلا با حال تشنگى، اسب او همهمه كنان مى گريزد و مى گويد:
▪️«الظليمة الظليمة لامة قتلت ابن بنت نبيها»؛ امان، امان، از ظلم امتى كه پسر دختر پيامبرشان را مى كشند. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. بحار، ج ۴۴، ص ۲۶۶.
📘 پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام، سيد محمد نجفى يزدى
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#پیشگویی
#امام_علی
#داستان_کوتاه