eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاصه مناظره روز گذشته حجت الاسلام رفیعی و آقای حسن آقا میری از زبان اگر موفق به لایو مناظره دیروز نشدید ، پیشنهاد میکنم این کلیپ رو حتما ببینید👆👌 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_دوم بسم الرب العشق این که دوست صمیمی رضاست (رضا برادر
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید حتما امروز محسن رو ببینم یه حسی بهم میگه اگه نبینیش دق میکنی به در اتاق رضا نگاه میکنم.خودشه!!! چند ضربه به در اتاق میزنم وبعد از چند ثانیه صدای رضا _بیاین تو در رو باز میکنم و با سینی شربت داخل اتاق میشم +اوه اوه چه باادب رضا میخنده و چیزی نمیگه مشغول خوندن کتابش میشه از بی توجهیش کمی حرصم میگیره و ناخودآگاه کتابش رو از دستش میکشم رضا ولی همچنان خونسرد منو نگاه میکنه جلد کتاب رو نگاه میکنم بلند میگم +همسفر شقایق(اسم کتاب) _درباره همسر شهداست خندم میگیره +مگه قراره شوهرت شهید شه خواهر؟؟؟ رضا میخنده و کتاب رو از دستم میکشه _میدونستی خیلی بی مزه ای تصمیم گرفتم بیشتر از این بحثو کش ندم و دلمو زدم به دریا +داداشی میگم یه دوستی داشتی که اسمش محسن بوداااا با تعجب بمن نگاه میکنه +آدرس خونشونو میدی؟؟ اخماش میره توی هم اه دوباره غیرتی شد _برا چی میخای؟؟؟ +راستش میدونی...من میخام .. نمیدونستم باید چه دروغی بگم که یکهو جرقه ای به ذهنم زد توی دلم خدا خدا میکردم که زهرا واقعا خواهر محسن باشه وگرنه دروغم نمیگرفت و آبروم میرفت +من با خواهرش تو دانشگاه دوستم میخام برم پیش خواهرش ... چادرم رو محکم گرفتم و توی کوچه سرگردون بودم برای دهمین بار به آدرسی که رضا برام روی کاغذ نوشته بود نگاه کردم کوچه ابیوردی رو که درست اومدم فقط پیدا کردن این پلاک تو کوچه ای به این بزرگی خیلی سخت بود چادرم بیشتر از پیدا کردن پلاک اعصابم رو خورد میکنه اصلا خوب کاری میکنم که چادر نمیپوشم بعد از کلی گشتن توی کوچه اثری از پلاک 31 ندیدم ولی به هیچ وجه هم حاضر به برگشتن نیستم یا پیداش میکنم یا؟؟؟ پیداش میکنم!!!! مردی آبی پوش آخر کوچه توجهم رو جلب کرد به قصد پرسیدن آدرس به سمتش رفتم +ببخشید آقا پلک 31 کدوم خونست؟؟؟ مرد با تعجب به سمت من برگشت _شما؟؟ باورم نمیشه این دوتا چشم آشنا ... بی اختیار زیر لب زمزمه میکنم +محسن اما انگار صدام رو میشنوه و دوباره با بهت زدگی بیشتری میگه _شما؟؟؟ بعد پنج شیش ثانیه به خودم میام هدفم دیدن محسن بود که اونو دیدم باصدایی لرزون میگم +هی..هیچی و با تمام سرعتم از اونجا دور میشم به آخر کوچه میرسم یک لحظه تصمیم میگیرم برگردم توس کوچه اثری از محسن نیست دستم روی قلبم میزارم چقدر تند میتپه اون هم برای دیدن محسن بیقراره @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او همینجاست... در حوالی قلبت... را میگوییم... همان کــهـ از زندگی شیرینش گذشت... :) تا لحظه ای از زندگی طُ را تلخی و سختی فرا نگیرد... :) کافیست نگاهت را به بالا بسپاری... 🌈 نــهـ بــهـ زمین پست کــهـ بازیچه ای بیش نیستـ... 🌪 و آنگاه مهمان قلبت خواهد شد... 💚 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سلام من یه دختر 17 سالم از کانالتون خیلی لذت بردم من امسال متحول شدم... قبل از اینکه متحول بشم همه کار می‌کردم خیلی گناه کار بودم ولی خدا همیشه هوامو داشت با اینکه گناه میکردم ولی همیشه هوامو داشت.... دیگه یه دختر 17 ساله بودم که هر خطایی مرتکب شده. پوچ بودم از هر احساسی دیگه احساسی برای زندگی نداشتم چند بار تا خط خودکشی رفتم ولی انگار خدا نمی‌خواست یه حسی توی دلم نمیزاشت اون اشتباه انجام بدم و خدا رو صدها هزار بار شکر میکنم که خدا منو خیلی دوس داشت و نذاشت اون کارو انجام بدم... همونجور که گفتم خیلی گناهکار بودم😔😔و توی خانواده ای زندگی میکردم که بابا نظامی بود و به شدت رو حجاب و این چیزا حساس بود مادرم هم همینطور به دلیل داشتن دوستای نامناسب خانوادم اعتماد کردن به من براشون خیلی سخت بود حقم داشتن همیشه تو خونه دعوا بود به خاطر کارای من به خاطر رفتار و پوشش من منم همیشه لجبازی میکردم و اهمیتی نمی‌دادم و بیشتر برای اینکه لجشونو در بیارم بیشتر کارامو تکرار میکردم ک... زندگی من به پوچی گذشت تا 15آذر ماه سال 98 که از طرف مدرسه برای درس آمادگی دفاعیمون اعزام شلمچه شدیم... حتی تا رفتن اونجا هم بعضی وقتا چادرم رو در می‌آوردم و از اجبار چادر سر میکردم...رسید روز آخر ما رو بردن منطقه عملیاتی شلمچه اونجا هفتا شهید گمنام بودن که تفنگ و سربند و پلاک و ایناشون تو مرقدشون بود... دلم اونجا لرزید رفتم کنار مرقد گفتم:سلام نمیدونم دارم با چه رویی سلام میدم ولی.... داداشای گلم من دیگه از این زندگی سیرم دیگه پوچم مداحی یکی از سردار ها هم بنزین رو آتیش بود باعث می‌شد بیشتر گریه کنم اونجا گفتم منم جای خواهرتون آیا دوس دارین خواهرتون گناه کنه... من میخوام پاک بشم من میخوام دیگه گناه نکنم خودتون دستمو بگیرین.. از این منجلاب نجاتم بدین... گذشت روز آخر رسید ما رو بردن معراج شهدا اونجا هم خیلی حس و حال خوبی داشت یه فیلمایی گذاشتن که چه میخواستی چه نه اشکت در میومد چنتا شهیدم تازه تفحص کرده بودم رفتم کنار مرقد گفتم منم همون دختر گناه کار من پوچم هیچی ندارم خسته شدم از گناه خسته شدم از آلودگی نجاتم بدین... گفتم من میخوام وارد این راه بشم خودتون یکی رو سر راهم قرار بدین که باعث بشه که نلغزم تو راهم که ثابت قدم بشم تو این راه... با کلی ناراحتی برگشتیم تو اتوبوس... رسیدیم خونه... شام خوردم رو به مامانم گفتم مامان برام چادر میخری؟؟؟ گفت تو چادر سرت کن من پیرهن تنمو میفروشم برات چادر میخرم گفتم مامان برام چادر بخر... چادرمو سفارش داده بود مامانم بعد از دو ماه طول کشیدن چادرم اومد ... وقتی حجاب زدم همه تعجب کرده بودن که چی شد که دختری که اصلا تو مد چادر نبود الان یه لحظه هم چادرش از سرش پایین نمیره... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. انتشارات شهید ابراهیم هادی》 مباحث اسلامی شدن زندگی مردم،اسلامی شدن حکومت بر اساس سنت پیامبر (ص)واحکام قرآنی،شهادت طلبی مردم،استعمارگری کشورهای غربی نسبت به ایران ازجمله بحث هایی بود که بین ما رد و بدل می شد؛با توجه به اینکه پیامبر اسلام(ص)مورد علاقه مشترک شیعه و سنی است،با وصل کردن انقلاب اسلامی به رسالت و اهداف پیامبر(ص) این بحث ها ادامه پیدا کرد.قرار بعدی ما با درویش دو هفته بعد در راهپیمایی روز جهانی قدس در شهر "هامبورگ" بود. هر چند فکر نمی کردم بیاید اما درویش به راهپیمایی روز قدس آمد و دوباره همدیگر را دیدیم. درویش با شور و شوق خاصی با ما همراه بود، با او به یکی از مساجد ترک های هامبورگ رفتیم. در روزهای پایانی سفر، به درویش گفتم: "دوست داری به ایران بیای؟" او گفت: " من از خدا میخواهم، خیلی دوست دارم، من عاشق ایران و انقلاب و امام خمینی هستم." با توجه به علاقه ای که درویش نشان داد، همه مشخصات، آدرس و کروکی منزلمان در تهران را کشیدم و به او دادم. اطرافیان و دوستان ما با دیدن این کار به من گفتند: " این چه کاری است که انجام می دهی، آلمان کجا، ایران کجا و تهران کجا! این جوان که نمیتواند بیاید." گفتم: " خدا را چه دیدی، شاید درویش به تهران آمد." ماموریت یک ماهه در آلمان به پایان رسید و به تهران برگشتیم، از این زمان حدود سه ماه گذشت؛ در این مدت هیچ ارتباطی تلفنی با درویش نداشتم، من هم به منطقه مهران برای عملیات "والفجر۳" رفتم. پدرم با جبهه تماس گرفت و پیام گذاشت تا با منزل تماس بگیرم؛ ساعتی بعد سریع تماس گرفتم،پدرم گفت:" یک مهمان داری، شخصی است به این نام و نشان و می گوید من از آلمان آمده ام." به پدرم گفتم : " او را به منزل ببرید و احترام بگذارید، من هم یکی دو روز دیگر کارم تمام می شود و می آیم." دو روز بعد، از جبهه به منزل آمدم و بادیدن درویش خیلی خوشحال شدم؛ به او گفتم: "به کشور جمهوری اسلامی ایران خوش آمدی و...." در ادامه از حرفهایش فهمیدم که می خواهد برای عشقش که انقلاب و امام است، کار انجام دهد. بعد از مدتی با درویش به منطقه مهران رفتیم، در آنجا مراسم سینه زنی برای امام حسین علیه السلام، با مداحی ترکی و فارسی برگزار شد، او هم بین ما آمد و شروع کرد به سینه زدن؛ در آن لحظات خیلی به فکر فرو می‌رفت؛ او در جبهه دائماً همراهم بود؛ درباره شهادت طلبی بچه‌ها با او صحبت کردم، البته با هم ترکی حرف می زدیم، چون درویش فارسی بلد نبود. بعد از مدتی که گذشت، درویش درباره امام حسین علیه السلام گفت: " ما امام حسین علیه السلام را به عنوان نوه پیامبر می‌دانستیم اما به عنوان امام و پیشوا نه." کم‌کم درویش در جبهه موذن شد و اذان می گفت؛ کلا زود تغییر کرد و رفتارش مانند رزمنده‌ها شد. او حتی در برنامه های ورزشی هم حضور پیدا می‌کرد از من می‌خواست تا راهی را به او نشان دهم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
‌‌‌⚘﷽⚘‌ سیزده ساله بود که وارد بسیج شد. اول او را ثبت نام نمی‌کردند. می‌گفتند سنش کم است. ما رفتیم با مسئولین پایگاه صحبت کردیم. خلاصه قبول کردند و وارد بسیج شد. یک هفته بعد او را به بردند. مربی آموزشی شان، آقای مرتضی امجدیان بود. ایشان هم البته یک سال بعد شهادت ، در مجروح شدند. ایشان در مراسم سالگرد که در گرفته بودند، این را تعریف می‌کرد و می‌کرد. حالا من ادامه خاطره را از زبان ایشان می‌گویم. می‌گفت در دوره آموزشی ، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا شما آدم خوبی هستید و من به شما دارم. یک چیزی می‌خواهم بگویم، فقط از شما می‌خواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر می‌کردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم و مومنی هستید، دعایتان هم می‌شود. دعا کنید ما شهید بشویم! آقا مرتضی ‌گفت؛ من همانجا چشمم پر شد، رفتم پشت چادرها و کردم به گریه که این بچه در این و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_سوم بسم الرب العشق نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید
بسم رب العشق روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم چقدر بهم شبیه هستیم اگه بودی شاید من اینقد عقده ای نمیشدم از حرفای خودم خندم گرفت کسی که هیچوقت طعم آغوش مادرش رو نکشیده باید هم اینجوری بشه ولی دیگه نباید اینجوری باشم حتی بخاطر محسنم شده خودم رو عوض میکنم از یقه ی آخوندیش معلوم بود که چادریا رو بیشتر میپسنده صدای در منو از افکارم بیرون کشید رضا با چهره ای خندون وارد اتاق شد _سلام بر خواهر کوچولوی خودم +سلام داداش روی تخت نشست _رفتی پیش دوستت.؟؟ +نه نشد که بشه _عجب ایشالا یه روز دیگه +اوهوم... میگم داداش... _جانم +صدیقه خیلی از من بهتره نه؟؟؟ با تعجب به من خیره شد _این چه حرفیه فاطمه بغضی توی گلوم امون نیاورد و اشکام جاری شدن +صدیقه سبب افتخار تو و باباست اما من چی؟ دستم رو محکم گرفت _فاطمه باور کن تو و صدیقه رو مثل هم دوست دارم هیچ تفاوتی هم براتون قائل نیستم اشکام رو با انگشتش پاک کرد و گفت _اما این نوع لباس پوشیدن در شان تو نیست تو . تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست برای بار آخر خودم رو توی آینه نگاه کردم چادر دانشجویی با ساقدست و روسری سبز رنگ بعد از دو روز بلاخره تصمیم رو گرفتم هدفم از چادر پوشیدن هنوز نا معلوم اما میدونم پوشیدن چادر برام لازمه تنها ترسم واکنش بچه ها توی دانشگاه بود کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم صدیقه و رضا در حال صحبت کردن و پدر به صفحه تلوزیون خیره بود سرفه ای کردم که متوجه حضور من بشن پدر و صدیقه با بهت زدگی به تیپ جدید من زل زده بودن اما رضا که از همه چیز خبر داشت مثل همیشه خونسرد بود و من رو با لبخند تحسین آمیزش دنبال کرد بعد از چند دقیقه صدیقه به سمت من دوید و من رو محکم در آغوش گرفت آنقدر محکم که چادر از سرم کشیده شد +آاااااای آبجی خفه شدم از آغوش هم بیرون اومدیم دستهام رو محکم در دستش گرفت _مااااه شدی ماااااه و بعد به سمت آشپزخونه دوید _باید برا آبجیم اسفند دود کنم پدر با چشم هایی اشک آلود به من خیره شد و گفت _چقدر شبیه مادرت شدی و من فقط تونستم در جواب حرف پدر به لبخندی بسنده کنم ♡♡♡ به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشد سرعتم رو بیشتر کردم آنقدر زیاد که تنه زدن یکی از پسرای دانشگاه باعث شد محکم زمین بخورم درد شدیدی در زانوهام پیچید از جام بلند شدم و چادرم رو تکوندم با فکر اینکه بکی از این پسرای به قولا سوسول دانشگاه جرئت همیچن کاری کرده باشه با اخم به پشت سرم برگشتم +میخای به هراست.... اما با دیدن محسن که سرش رو شرمگین پایین انداخته بود حرف توی دهنم موند محسن_خانوم حواستون رو بیشتر جمع کنید چیزیتون که نشد نمیخاستم این فرصت طلایی رو مثل دفعه قبل از دست بدم الکی دست روی زانوم گذاشتم و شروع کردم به ناله و شیون +آییی زانوم شما حواستون رو جمع کنید و خودم رو روی زانوم خم کردم صدای آشنایی از پشت سر باعث شد همه نقشه هام رو فراموش کنم و به سمت صدا برگشتم زهرا_فاطمه تویی!؟! وااای خدا اینو کجای دلم بزارم خاستم چیزی بگم که زهرا زودتر از من ادامه داد +چقدر عوض شدی مصنوعی خندیدم +من عوض نشدم... م..من همیشه همینجوری بودم زهرا با بهت زدگی به من خیره شد _مطمعنی؟؟؟ محسن بلند طوری که زهرا بشنوه گفت +زهرا جان تو ماشین منتظرم _چشم داداش زهرا آروم خداحافظی کرد و خاست بره که با دستام جلوشو گرفتم و مانعش شدم +زهرا فامیلیت چیه؟؟؟ _محمودی چطور مگه؟؟ +هیچی.... همینطوری من نباید فامیلی دوست گلم رو بدونم؟؟؟ خندم گرفت حتما الان تو دلش میگه چقد زود دختر خاله شدی لبخند زد و گفت _خوشحال میشم فامیلی تو رو هم بدونم +پرور! _آهان خب با اجازت داداشم منتظره +فی امان الله @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین. انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت... چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامی های آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند! می دانم به چه فکر می کنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هسته ای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هسته ای شده، لابد هر روز یاد مصطفی می افتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم می گوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام می ماند! . مصطفی چمران در ۳۱ خرداد ماه ۱۳۶۰ در مسیر دهلاویه-سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش در ۴۹ سالگی جان باخت روحش شاد ویادش گرامی.... @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 به او گفتم: "اگر می خواهی برای اسلام مفید باشی، به امام هم خدمت کنی،بهترین کار این است بروی حوزه علمیه و درس بخوانی، چون به زبان ترکی آلمانی مسلط هستی و زبان انگلیسی هم بلدی؛ با توجه به این شما درس بخوان و مبلغ اسلام شو." درویش حرف مرا قبول کرد، با هم به مدرسه حجتی قم و دیدار سرپرست طلاب خارجی رفتیم درس خواندن را شروع کرد. حدود یک هفته از حضور درویش در حوزه علمیه می‌گذشت که طی گفتگو هایی که یک روحانی اهل کاشان با درویش داشت، او شیعه شد. بعد از آن هم درویش اسمش را تغییر داد و گذاشت "حسین علی". او می گفت به خاطر اینکه راه را از امام حسین گرفتم اسم خودم را می گذارم حسین علی هم پدر امام حسین علیه السلام بود؛فامیلی را هم می گذارم محمدی." حسین علی در همان فضای آلوده و پر از گناه آلمان، علاقه به اسلام و پیامبر (ص)پیدا کرد. او را بعدها با دعای ندبه آشنا کردیم‌. مبارزات حضرت علی(ع) در جنگ "بدر" و "حنین" و ظلم هایی را که در حق مولای متقیان شد بیان کردم و گفتم: " مسئله حضرت علی (ع) برای پیامبر مانند هارون بر موسی است. اما هیچ وقت نخواستیم که مذهب شیعه یا انقلاب را به او تحمیل کنیم؛ اما خودش تحقیق کرد و گفت: من تازه راه را پیدا کرده ام. حسینعلی علاقه زیادی به پیامبر اکرم داشت و بر اساس سنت پیامبر خوشبویی و تمیزی دو خصلتش بود. او آنقدر بوی خوش میداد چه قبل از دیدنش، عطرش را احساس می کردیم. هدیه به دوستان معمولاً عطر بود. بعد از مدتی حسینعلی معمم شد. استعداد عجیبی داشت! بعد از یک سال هم به زبان فارسی و عربی تسلط کامل پیدا کرد. دوست داشت به جبهه بیاید؛ گفتم: "اگر تو با شیعه و انقلاب اسلامی آشنا شوی تبلیغ جهانی کنی، بزرگترین کار را انجام داده ای، این جوری خدمت بزرگی به انقلاب اسلامی و امام خمینی کردی. حسین علی چند ماه بعد برای دیدن پدر و مادرش به آلمان رفت. خانواده اش با حضور او در ایران و این اتفاقاتی که افتاده بود مخالفت کردند و به او گفتند: "حق نداری به ایران برگردی" حتی پاسپورت حسین علی را از او گرفتند!!! حسین علی هم به آنها گفته بود اگر پاسپورتم را ندهید هر طور که شده ،حتی با پای پیاده به ایران برمیگردم. با اینکه با مخالفت خانواده اش مواجه شده بود اما خیلی سخت به ایران برگشت. حسینعلی در حوزه درس می‌خواند؛ ماهی یک بار به سر می زدیم و برای ادامه تحصیل را تشویق می کردیم؛ اواخر مهر ماه سال ۱۳۶۳، حسین علی از من خواست او را به جبهه ببرم؛ من هم قبول کردم. آن موقع قرار بود که به جبهه برویم، حسینعلی هم از حوزه مرخصی گرفت تا بیاید و در جبهه تبلیغ کند. برای اعزام حسینعلی به جبهه یکی از دوستانم به نام (شهید) مرتضی شادلو از فرماندهان جبهه سردشت مراجعه کردم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#دلنوشته سلام من یه دختر 17 سالم از کانالتون خیلی لذت بردم من امسال متحول شدم... قبل از اینکه متحول
گذشت اولین روزی بود چادرم اومد همون روزم یکی از اقواممون گفت یه چنتا کیس ازدواج هست دنبال یه دختر خوب می‌گردن اگه معرفی کنم چادر میزنی گفتم من خودم تصمیم داشتم چادر بزنم همه باز اونجا تعجب کردن خیلی خوشحال شد و گفت چنتا کیس هست دیگه من هماهنگی میکنم و اوکی که شد بهت خبر میدم... همه اون بچه ها هم از بچه های هیئت بودن 😊منم از خدا خواسته قبول کردم... تا اینکه گذشت یه روز همون اقواممون بهم زنگ زد گفت یکی از عکساتو بفرست چادری باشه تا نشون این بنده خدا بدیم ببینم نظرش چیه بعد عکسو فرستادم و گذشت کیس مورد نظر عکسو پسندید بعد رفتیم مرحله بعد که دیدار بود گذشت روز دیدار هم رسید با کلی استرس نشستم یه گوشه منتظر قرار بود دیدارمون خونه آبجیم باشه کیس مورد نظر اومد و دور و بر اذان بود نمازشون رو خوندن و بعد از نماز اومدن که صحبت کنیم معیارهامونو گفتیم و شنفتیم با هم تفاهم داشتیم و الا خداروشکر نامزد هستیم❤️.... زندگی و خوشبختی بینهایتی که الان دارم مدیون شهدا هستم همسرم خیلی دوس داره که شهید بشه لطفا براش دعا کنید که به آرزوش برسه... و اینم بگم که از قلم نیفته... من مدیون سردار بزرگ وطنم هم هستم که خیلی کمک کرد تو این مراحل سایشو خیلی بالا سرم احساس کردم روزی که شهید شدن گفتم سردار جان مگه نمیگفتی دخترای گناهکارم دختر شمان دوس داری دخترت گناه کنه البته لیاقت اینو ندارم که اسمم کنار اسم زینب بانوتون بیاد ولی ازتون کمک میخوام که دستمو بگیرین.... این بود زندگی یه دختری که تو محرمم حرمت نگه نمیداشت و آهنگ گوش می‌کرد دختری که وقتی حالش خوب نبود فقط با آهنگ حالش خوب میشد الان فقط با روضه حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت رقیه (س) آروم میشه.... اینم اتفاق خاص زندگی من... خوشحال میشم بزارین تو کانال... یا حق @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم بسم رب العشق روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم چقدر
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨بسم الرب العشق✨ توی ذهنم تکرار میکنم +محسن محمودی محسن محمودی حتما باید ترم پنجم باشه یا شایدم شیشم بعد از اتمام کلاس به سمت در اتاقک میرم تا ته توی کلاس محسن رو دربیارم حتما اینجا درس میخونه وگرنه هرروز اینجا نبود همینطور به سمت در خروجی میرم که خوردن چیز نسبتا محکمی به سرم باعث توقفم میشه جامدادی بنفشی جلوی پام افتاده با خشونت به پشت سرم برمیگردم که ببینم کار کدوم واحمقیه؟ که ستاره یکی از دخترای به قول خودش باکلاس اما به نظر من بی ارزش کلاس روبروم میبنم جامدادی رو برمیدارن و با خشونت پرت میکنم توی بغلش +چته روانی _میبنم که چادر میپوششی!!رفتی قاطی املا نفس عمیقی میکشم +فعلا که امل تویی... _بهت پیشنهاد میکنم برش داری وگرنه دید همه نسبت بهت عوض میشه +به حرف تو نپوشیدم که بخام به حرف تو درش بیارم فورا از کلاس خارج میشم توی آینه دانشگاه خودم رو نگاه میکنم چادرم رو محکم تر ازقبل میگیرم + حتی اگه قرار به زیباتر بودنه من با چادرم زیباترم آقای حمیدی رو از توی آینه میبینم که داره به سمت مدیریت میره مرد خوبیه و شاید تنها کسی که میتونه منو تو پیداکردن محسن یاری کنه سریع به سمتش میرم +سلام آقای حمیدی _سلام بفرمایید +ببخشید میشه تو پیدا کردن یه نفر کمکم کنید ابروهاش به نشانه تعجب بالا میاره +اسمش محسن محمودی فقط میخام ببینم تو این دانشگاهه یا نه؟؟ سرش رو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت +همرام بیا باهم داخل دفتر مدیریت شدیم پشت میز نشست و کامپیوتر رو روشن کرد بعد از چند دقیقه گشتن توی کامپیوتر گفت _متاسفانه همچین کسی اینجا نیست.... روی صندلی میشینم و مشغول مرور جزوه هام میشم امروز بر خلاف روزای دیگه چادر میپوشیدم راحتتر بود دیگه گرفتن چادر برام سخت نبود و اگر هم سخت بود بخاطر علاقه زیادی که تو دلم نسبت به چادر ایجاد شد همه سختی هاش رو با جون و دل میپذیرفتم بخاطر محسن چادری شدم فقط و فقط بخاطر اون اما حالا حتی اگه اونم ازم بخاد چادرم رو برنمیدارم خدایا این حس از کجا اومده؟ در اتاق باز شد با تعجب به طرف در برگشتم صدیقه با دیدن چهره ی بهت زده ی من خندید و گفت _ببخشید تق تق میشه بیام تو؟ +من دیگه به کارات عادت دارم جزوه هام رو نگاه کرد _داری درس میخونی؟؟ _نه پس دارم نقاشی میکشم _خب زود درستو بخون جایی دعوتیم +کجا؟؟ _خونه دوست رضا پدرش از کربلا برگشته میخاد شام بده +کدومش _آقای محمودی با تهاجم از سرجام پریدم +تو الااااااان باید به من بگی؟؟ _خ..خوب باشه اگه نخوای بری مشکلی نیس از سرجام بلند شدم +برو بابا _بلههههه؟ یقه اش رو گرفتم +من چی بپوشم صدیقه چی بپووووووشم؟؟؟ _فقط یه مهمونی ساده اس خواهر من با اخم به سمتش برگشتم +هست که هست ... نزدیکم شد _برا کی میخای تیپ بزنی کلک؟؟ +🙄 _ببین میخای پسر آقایدمحمودی رو برات درست کنم +هان؟؟ خندید و گفت _آقا محمدو میگم تا کسی نیومده برات تورش کنم با صدای تقریبا بلند و شاکی گفتم +صدیقههههههه! من یه نفر دیگه رو میخام صدیقه با حیرت گفت _واقعا؟؟ ای خداااا چی گفتم +نه بابا ههه دارم میشوخم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
پدرم رفت ولی یادش هست ونگاهش باقیست! دوردست نظرم،چهره اومی بینم اوبه من میخندد یادگرماے بغل ڪردن اومی افتم! ڪاش بودومن هم بوسه اے ازرخ اومیچیدم.🍃 📎شهیدمدافع حرم 🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 گفتم: " من دوستی دارم از آلمان آمده و الان علاقه‌مند شده تا به جبهه بیاید." با این سفارشات، پذیرفتن تا حسین علی را برای تبلیغ به جبهه سردشت ارومیه بفرستم. وقتی خبر اعزام را به حسین علی دادم، از خوشحالی بالا پرید و محکم منو بغل کرد و گفت: " خیلی خوشحالم کردی" وقتی که من آن همه عشق را در وجودش دیدم، گفتم: " حسین علی! به تو می آید که شهید شوی" گفت: "ان شاالله" بعد ادامه دادم: "الوعده وفا، هر کسی زودتر شهید شد باید به خواب دیگری بیاید و از آنجا احوالات آن جا و دیگر سوالات دوستش را جواب بدهد، قول می دهی؟" او هم گفت: " قول می دهم." اواخر آبان ماه سال ۱۳۶۳ بود. یک هفته از رفتن حسین علی برای تبلیغات در منطقه می گذشت؛ یک روز صبح بچه ها می خواستند برای شناسایی به منطقه عملیاتی بروند، او هم اصرار همراهشان باشد. همان روز بر اثر ترکش خمپاره در حالی که لباس سپاه بر تن داشت و عبا روی دوشش بود، در بیست سالگی به شهادت رسید. بعد از شنیدن خبر شهادت حسین علی پیکرش را از سردشت تحویل گرفتیم و به تهران منتقل کردیم. گفتن باید اعضای خانواده را شناسایی کنند، به هر سختی بود از طریق وزارت امور خارجه توانستیم با خانواده اش تماس بگیریم. حدود ۲۰ روز از زمان شهادت حسینعلی گذشته بود که پدر و برادر شهید به تهران آمدند. در مراسم تشییع شهید محمدی، جریان تغییر و تحولات را از آلمان تا شهادتش برای طلاب روایت کردم؛ وقتی پیکرش در جمع مشایعت کنندگان قرار گرفت، همه به ویژه طلاب خارجی تحت تاثیر قرار گرفتند. برای مراسم حسین علی هم مادرش با یکی از برادرهایش به تهران آمد؛ برای مادرش راجع به حسین علی از اول تا شهادت صحبت کردم و گفتم: " شما پسر خیلی خوبی داشتید، اما مومن و اهل دین بود." مادرشهید هم گفت: " او بین چهار پسرم خیلی مودب و با اخلاق بود." چند وقتی از شهادت حسین علی می گذشت خواب دیدم، در صحرا داخل یک اتاق شیشه ای هستیم و جمعیت بیرون منتظرند تا شهید را ببریم و تشییع کنیم. من درب تابوت حسین علی را برداشتم و رو به پیکر شهید گفتم: " حسینعلی قول دادی که وقتی شهید شدی، به خوابم بیایی؛ الان وقتش است که وعده ات وفا کنی." حسین علی لبخند زد. دوباره از او پرسیدم: " حسین علی بگو اول که شهید شدی، کجا رفتی؟" او گفت: "به محض این که شهید شدم، مرا برد نزد رسول الله(ص)." پرسیدم: "همه را می برند پیش رسول الله؟" او جواب داد: " نه! عده خاصی را می برند، من پیش پیامبر(ص)؛جایگاه بسیار خوبی دارم." از او پرسیدم: "حالا بگو ببینم، من کی شهید‌ میشوم؟" او به آرامی حرف می زد و من متوجه نمیشدم! به هر حال او به وعده اش وفا کرد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
رفیق‌شہید میدونے یعنےچے؟؟     یعنے:...↷°" •| وقتے گناه درِ قلبت را مےزند •| یاد نگاهش بیوفتــے.... •| و در و باز نکنے...‹‹‹🍃 •| یعنے محرم اسرار قلبت •| آن اسرارےکه هیچکس نمےداند... •| بین خودت و... •| خــــدا و... •| رفیق شهیدتــــ •| باشد...‹‹💔•• ↺امتحان کن... ̶زندگےات زیباترمےشود @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨ خوش آن کسی که بگردد گدای سفرهِ تو و بهره مند شود از عطای سفره ی تو فقط نه مردم قم ریزه خوار تو هستند تمام خلق نشسته به پای سفره ی تو هم اکنون حرم کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه (س) (س)✨ 🌼🎉 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم ✨بسم الرب العشق✨ توی ذهنم تکرار میکنم +محسن محمو
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨بسم الرب العشق✨ خونه شون را دید میزنم خانه ای کوچک،حداقل از خانه ما کوچکتر اما با صفاست پدر و مادر محسن هردو حاضر هستند اما من بی صبرانه منتظر دیدن خود محسن هستم پدرم مشغول صحبت با پدر محسن و خواهرم هم خودش را به حرف با مادر محسن سرگرم کرده من اما تنها حرفی که بر دهانم آورده ام یک سلام و علیک مختصر بوده بیکار نشسته بودم که پسر پنج شش ساله ای از در سالن وارد شد مادر محسن خطاب به اون پسر بچه گفت _محمد جان به عمو سلام کردی؟؟ یاد حرفای صدیقه افتادم پس منظور صدیقه از محمد این پسر بچه بود نمیدونستم باید برای خودم گریه کنم یا بخندم با لبخند به پسرک خیره شدم چشماهش با محسن مو نمیزد چقدر شبیه برادرش هست از فکر و خیال که در اومدم محمد کنار پدر نشست بود و باهم گرم صحبت بودند پدرم خیلی زود دل بچه ها رو بدست میاره و باهاشون سرگرم میشه خبری از رضا نیست حتما باید با محسن باشه تنها سوالی که ذهنم رو در گیر کرده اینع یعنی محسن اینقدر بی ادبه که برای یک سلام و احوال پرسی ساده هم به جمع ما اضاف نشده؟؟ صدای سرفه ی مردانه ای باعثدشد که نگاهم به سمت در بچرخه رضا و محسن باهم داخل شدند از دیدن محسن لبخند روی لبهام شکفت محسن با همه سلام کردو بعد به جمع مردانه ای که آخر سالن بود اضاف شد ♡♡♡ رب ساعت گذشته و سالن خیلی شلوغ شده فکر کنم تقریبا تمام کسانی که دعوت شدن اومدن من و صدیقه کنار هم نشستیم و من همچنان به محسن خیره ام ولی اون... دریغ از حتی یک نگاه!! صدیقه ضربه ای آروم به پهلوی من میزنه _کجایی فاطی؟؟؟ +همینجاا! _منظورم اینه که چرا اینقد تو فکر و خیالی کلک؟؟ نگاه بی رمقی بهش میندازم + کدوم فکر و خیال خواهر من؟ _خب حالا پاشو بریم کمک کنیم میخان شامو بکشن... +خب به من چه مثلا من مهمونماااا صدیقه آروم به صورتش میزنه _فاطمه؟ زشته !!! بزور از جام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم مامان محسن که همه طهورا خانوم صداش میکنن در حال کشیدن غذا هست و زهرا هم در حال چیدن کاسه های سالاد در سینی این زهرا از اون موقع تا حالا کجا بوده؟؟؟ الله اعلم به سمتش میرم و آروم به شونش میزنم زهرا با لبخند همیشگیش به من خیره میشه _چطوری فاطمه خانم؟؟؟ توقع داشتم الان از تعجب دهنش باز بمونه اما انگار میدونستم من دقیقا کی هستم.'! چقدر مرموزه... سینی رو از دستش میگیرم +من اینو میبرم _زحمتت میشه خودم میبرم.... +نه بابا چه زحمتی.. سینی در دست به سمت سالن میرم احساس میکنم که سینی زیادی سنگینه ترس اینکه سینی از دستم بیفته از سنگینی خود سینی بیشتر عذابم میده به رضا اشاره میکنم که به کمکم بیاد اما انگار محسن زودتر از رضا اشاره ی منو میگیره و سریع به سمتم میاد _سینی رو بدید من! سریع سینی رو بطرفش میگیرم دستام میلرزه و ضربان قلبم بالا رفته سینی رو از دستم میگیره +دستتون در نکنه تشکر منو بی جواب میذاره و میره وسایل روی میزم رو مرتب میکنم که صدای در باعث میشه از کارم دست بکشم رضا از کنار در نگاهی به من انداخت _اجازه هست؟؟؟ +بلهههه!بفرمایید... با یک استکان چای وارد اتاق شد ا روی تخت من نشست و من روی صندلی روبه روش چایی رو به سمتم گرفت _بفرمایید برای شماست +مرسی برادر گلم جیزی شده ؟؟؟ _آره... با استرس از جام بلند شدم +چیییی؟؟؟ رضا با تعجب به من نگاه کرد _اتفاق بدی نیافتاده که اینجوری میکنیا!! نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرجام نشستم +آها ینی اتفاق خوبی افتاده؟؟ _قراره بیفته باهیجان بهش خیره شدم +چییی داداش چییی؟؟بگوو _اگه امون بدی میگم تو چرا اینقد هولی؟؟؟ +خب ببخشید بگو من فقط گوش میدم دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و بهش خیره شدم _اولش میخاستم به صدیقه بگم ولی فکر میکنم اگه به تو بگم بهتره چون تو باهلش صمیمی تری +با کی؟؟؟؟ _مثلا قرا شد نپری وسط حرفمااااا!!! +اخ ببخشید فراموش کردم _بازهرا خانوم خواهر محسن +درباره چی؟؟؟ _خاستگاری یه لحظه از جا پریدم +خاستگااااری من؟؟؟ از خوشحالی دل تو دلم نبودم ینی محسن میخاد بیاد خاستگاری من!؟؟؟ خوشحالیمو بزور پنهان کردم اما با حرف رضا همه خوشحالیا از ذهنم پرید _فاطی حالت خوب نیستااااا میگم تو برای من از زهرا خانوم خاستگاری کن!!! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
....☀️ بوی می‌دهـی و گنجشک‌ ها از طراوت تـ♥️ــو پرواز می کنند🕊 حسودی ام می‌ شود بہ که هر صبــ☀️ـح .... بدرقه‌ ات می‌ کنند 🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔺‏در ⁧ ⁩ امسال جای محبت پدرانه حاج قاسم بین خانواده شهدا خالی است.. حاج قاسمی که خود هم منتقم خون شهدایمان بود هم پشت و پناه خانواده شهدا... ‏اما امسال.. ‏«از طرف ملت ایران روز دختران حاج قاسم مبارک » @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /مسیحی شهید کارهای خداوند با کارهای ما بندگان متفاوت است. اگر خدا بخواهد به یک نفر عزت دهد، تمام عالم نمی تواند با آن مقابله کند و نمی توانند عزیز خدا را ذلیل کنند. یک روز گلستان شهدای اصفهان بودم. مسئول گلستان که پیرمرد با اخلاص و پدر شهید بود می فرمود: "در بمباران مسجد "سید" اصفهان در سال ۱۳۶۵، شهیدی را به گلستان آورده اند که نام و نام خانوادگی او آناتولی میرزایی بود. از نام این شهید تعجب کردیم. کسانی که جسد این شهید را آوردند، اظهار داشتند: این شهید غریب است و قوم و خویشی ندارد. ما هم پیکر این شهید ۴۵ ساله را در قطعه شهدای بمباران، چند ردیف پایین تر از حسین خرازی به خاک سپردیم. بعد از تشییع و تدفین شهید فهمیدیم که نام او آناتولی و نام پدرش ایوان است. آنجا متوجه شدیم این شهید بزرگوار مسیحی بوده است. اما به هر حال به آیین اسلام به خاک سپرده شد. پس از مدتی که از دفن او گذشت، چند نفر مسیحی از کلیسای تهران به ما مراجعه کردند و گفتند: "چون این شهید از خانواده مسیحیت است، می خواهیم از دادستانی حکم بگیریم تا قبر این شهید را نبش کرده و جسد او را برای دفن به گورستان ارامنه تهران ببریم." گفتم: "اشکالی ندارد، اگر حکم دادستانی آوردید در خدمت شما هستم." آنها دو روز بعد حکم دادستانی را گرفتند برای گلستان شهدا مراجعه کردند. به دستور بنیاد شهید اصفهان قرار شد صبح روز بعد از نبش قبر کنیم و جسد شهید را جهت انتقال به تهران تحویل دهیم. اما دلم به حال این شهید سوخت او مدتی را توفیق داشت در کنار شهدای ما در پایین پای حسین خرازی و دیگر سرداران بوده؛ حالا باید به مکانی دیگر میرفت. صبح روز بعد قرار بود کار انتقال پیکر انجام شود. بنده هم آن شب وقتی در خانه خوابیدم شهید آناتولی میرزایی به خوابم آمد. این شهید با تاکید به من گفت: "من چند سال است مسلمان شدم و دیگر مسیحی نیستم، شما نگذارید مرا از دیگر شهدای جدا کنند." صبح من به محض اینکه از خواب بلند شدم، تعجب کردم. من چطور این کار را انجام دهم؟ از خدا کمک خواستم این شهید با تاکید این حرف را زد؛ اما من چه نشانه به دوستان مسیحی او بدهم؟ من هیچ دلیلی برای این خواب و گفته شهید نداشتم! خواب هم که حجت نیست! اما با این حال یکی دو روز آن افراد را معطل کردم. گفتم به دلیل رعایت مسائل بهداشتی باید چند روز صبر کنید. نمیدونستم کجا برم و به چه کسی مراجعه کنم. از خود شهید خواستم که مشکل من را حل کند. روز بعد یکی از دوستان از اهالی خمینی شهر اصفهان به گلستان شهدا آمد. می خواست خدا حافظی کند و برود که صحبت از شهید میرزایی شد. گفت: "از کی حرف میزنی؟" گفتم یه شهیدی است که ماجرای عجیبی به وجود آورده. وقتی قضیه را از من شنید مشخصات شهید را به من گفت. با تعجب گفتم: "تو مشخصات این شهید را از کجا می دانی؟" میگفت: جالبه، میبینی کار خدارو؟ آناتولی میرزایی ۲۰ سال راننده کامیون من بود برای من کار میکرد. چند سال قبل درباره اسلام تحقیق کرد و مسلمان شد. آناتولی نماز می‌خواند و مسائل دین را رعایت می‌کرد. خیلی تعجب کردم. خدا چقدر سریع مشکلم را حل کرد!! آن شخص را با افراد مسیحی که از تهران آمده بودند روبرو کردم. با دلایل و صحبت های او آنها هم قبول کردند و رفتند. بدین ترتیب پیکر شهید آناتولی میرزایی در گلستان شهدای اصفهان باقی ماند. کارهای خدا واقعا عجیب است. یک نفر این گونه به سوی خدا می آید از رحمت خدا ناامید نمی شود و دین و ایمان خودش را حفظ می‌کند. خدا هم او را در میان بهترین بندگانش، در کنار شهدا قرار میدهد. اگر روزی به اصفهان رفتید و خواستید که این شهید غریب که هیچکس را ندارد یاد کنید، به بلوک پایین مزار شهید خرازی قطعه شهدای کربلای چهار، شماره ۱۱ ردیف سه گلستان شهدای اصفهان مراجعه کنید. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می پوشیدم یا از همون بچگی عاشق امام حسین بودم و... کلا تو یه خانواده ای بودم که به مسائل دینی خیلی اهمیت میدادن من چادر میپوشیدم ولی خوب موهام رو نمیپوشوندم... یا لباس کوتاه میپوشیدم از آرایش غلیظ خوشم نمی یومد ولی آرایشم یه خورده زیاد بود.... حجاب رو خیلی دوست داشتم خیلی زیاد ولی از حجاب میترسیدم... میترسیدم که مسخرم کنن، رفیقام ولم کنن، یا... بخاطر همین ترسم ن نماز میخوندم ن حجاب کامل میگرفتم... از لاک جیغ تا خدا رو که میدیدم با خودم میگفتم یعنی من اینقد بدم که هیچ شهیدی به من کمک نمیکنه تا بتونم بر ترسم غالب شم... گذشت تا سال ۹۶. اوایل سال خواب دیدم تو یه جنگیم و یه پسر تقریبا هم سن خودم با یه لباس مشکی رنگ و کلاه و تفنگ تو دستش داره ازم مواظبت میکنه... و نمی زاره کسی به من آسیبی بزنه... تو خواب میدونستم که داداش ندارم ولی انگار اون موقع داداش تنیم بود و واقعا داداشم بود.. یه مدت بعد معلممون تو کلاس کتاب سلام بر ابراهیم رو معرفی کرد... جلسه بعد همکلاسیم اون کتاب رو آورد. وقتی دیدم همه میگن بده ما هم بخونیمش... منم از سره کنجکاوی گفتم بده ببرم بخونمش... اونم داد ولی کلی با خودم دعوا کردم که تو که نمی خونی پس چرا گرفتی... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پنجم ✨بسم الرب العشق✨ خونه شون را دید میزنم خانه ای ک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دانشگاه و قولی که به رضا دادم و رو عملی کنم باید با زهرا درباره ی رضا صحبت کنم دلم نمیخواد از رخت خواب بیرون بیام کاش میتونستم حرف دلم رو با کسی در میون بزارم اما حتی یک نفر هم نیست شاید اگر مادرم بود میتونست دلداریم بده آخ مامان .... چرا جدیدا دیگه به خوابم نمیاید صدیقه چرا فراموشم کردی دوست داشتم حداقل یک لحظه جای محسن بودم تا بدونم چه حسی نسبت بهم داره یا اصلا حسی به من داره یا نه؟؟ به سختی از سر جام بلند میشم و مثل همیشه بعد از چفت کردن روسریم با گذاشتن چادر روی سرم به روح و البته جسمم زینت میخبشم و دوباره زیر لب تکرار میکنم +شکرا لله برای این هدیه ♡♡♡ زهرا رو از دور میبینم با شتاب به سمتش میدوم زهرا با تعجب نظاره گر من میشه و با یه علامت سوال به من خیره میشه لبخند عجولانه ای میزنم و دستش رو میگیرم و باهم به سمت نیمکت ها میریم به زور مینشونمش _فاطمه چی شده؟؟؟ + باید در مورد یه موضوع خیلیییی مهم باهات صحبت کنم _خب بگو گلم... به چشم هایت خیره میشوم مثل همیشه مهربان ، خونسرد... +میدونی زهرا من اومدم باهات درباره برادرم صحبت کنم از چشم هاش برق شادی رو خوندم و به راحتی میشد فهمید که این حس دو طرفه بوده چقدر به زهرا حسودیم شد کاش یک روز هم اون واسطه منو محسن بشه کاش و ای کاش... _برای بار سوم و آخر عرض میکنم بنده وکیلم شما رو با مهریه ی مشخص شده به عقد دائم آقای رضا پرور در بیاورم؟؟ _بله' صدای جیغ و سوت و کل هست که فضا رو پر میکنه باورم نمیشه به همین زودی دوماه گذشت دوماه از اون عشق ،عشقی که فقط و فقط از خدا میخاستم دو طرفه باشه... خوشبحالت زهرا چقدر تو خوشبختی و از خوشبختی تو و برادرم من هم خوشحالم و هم از این خوشحالم که از این به بعد بیشتر میتونم محسن رو ببینم همه با خوشحالی به خونه میرن قبل از رفتن همه با عروس و داماد روبوسی میکنند محسن زهرا را در آغوش میگیرد و در گوشش چیزی میگه که باعث میشه هردوشون آروم بخندند من به سمت رضا میرم باهاش روبوسی میکنم رضا دستم رو محکم میگیره _ممنون آبجی که واسطه من و زهرا شدی لبخندی زدم +من هر کاری برا دادش رضام کنم بازم کمه... ♡♡♡ سر منشائ هر عشقی خداست عشق فقط بین خدا و بنده اش ر وبدل میشه بقیه محبت زیاد هستند که عشق زمینی نام گرفتن حضرت علی (ع) خطاب به خانم زهرا می فرمودند(من به تو بسیار مشفقم!! ) استاد کتابش رو میبنده خب این هم از پایان کلاس امروزمون از در کلاس بیرون میره و دانشجو ها یکی بعد از دیگری تا جایی که فقط من میمونم و یک کلاس خالی و حرف های استاد که مغزم رو به دوران در آورده عشق پنهانیم نسبت به محسن با اینکه اونو رو به من نداد اما خیلی چیزا رو تونستم بخاطر اون به خودم بقبولونم و اصلی ترینش حجاب اولین بار چادر برای اینکه محسن یه دختر چادری رو بیشتر میپسنده انتخاب کردم اما الان فقط و فقط میخام خدا از من راضی باشه آخ محسن کاش میدونستی عشقت با من چکار ها که نکرد... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 #تحول سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 اما وقتی امدم خونه از سر بیکاری شروع به خوندن کردم... صفحه۵۶ کتاب بود که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم... ترسم رو کنار گذاشتم... حجابم رو کامل کردم... نمازم... و کلا همه چی همه چی... روزی که عهد نامه با رفیق شهید رو نوشتم و امضا کردم... شبش خواب دیدم که شهید هادی با یه موتور هر جا میرم با یه فاصله که ن خیلی دوره ن خیلی نزدیک دنبالم میاد و کاملا حواسش بهم هست😍 یه مدت بعد شهید مغنیه رو شناختمـ... و دومین رفیق شهیدم شدن... فکر کنم یک ماهی بعدش بود که یه عکس از شهید مغنیه دیدم.... خیلی به چشمم آشنا بود.. خوب که فکر کردم یادم امد ایشون همون کسی هستن که چند ماه قبل از این که بشناسمشون خوابشون رو دیده بودم... و خدا رو شاهد میگیرم تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارم بودن و الان برام یقین و باور شده که شهدا زندن... کافیه دلم بگیره... ناراحت باشم...مریض باشم...یا هر مشکل دیگه که خوابشون رو میبینم... الهی شکر تو این ۳ سال خیلی بهم کمک کردن تا خودم،خدام، امام زمانم رو بشناسم و بفهمم که اصلا هدفم از زندگی چیه... نمیدونم حرفم رو چه جوری تموم کنم ولی واقعا از خدام ممنونم که این لطف رو در حقم کرد... منتظر پیامهای تحول و دلنوشته های زیبای شما عزیزان هم هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆