📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش هفتم
اسرائیلیها عاشق زندگیاند و این نقطهی ضعفشان است. فرق داعشیها توی سوریه با اسرائیلیها این بود که انگار داعشیها میلی به زندگی نداشتند. متصلب بودند توی باطلشان. یکجا توی سوریه، آنقدر بهشان نزدیک بودیم که صدایمان به هم میرسید. میدانستیم طرف سعودی است. گفتم چرا اینجا توی جنگ مسلمان با مسلمان، آدم میکُشید؟ یکیشان فریاد زد: میکشیمتان، همانطور که حسینتان را کشتیم.
یا یک شب، توی غوطهی شرقی، یکیشان داشت به مواضع ما نزدیک میشد. شلیک میکرد و میآمد. اسلحه را گرفتم سمتش، شلیک کردم. دیدمش که تیر خورده به بدنش. تیر دوم، تیر سوم... انگار نه انگار که تیر میخورد. همچنان میآمد جلو. بچهها میگفتند اینها را چیزخور میکنند و میفرستند توی معرکه اما این که از مرگ نمیترسیدند هم بیتاثیر نبود.
توی همین غوطهی شرقی بود که مجروح شدم. ترکشهای یک خمپاره رسما ناکارم کرد. یکیش رفت کنار گردنم و چند تاییش توی کمرم مانده و کاریش نمیشود کرد. یکی از چشمهام هم بیناییش تقریبا از دست رفته.
هفت سالِ آزگار کارم این بود که بروم بیمارستان برای جراحی و دوباره جراحی و باز جراحی. هنوز هم حالم درست و حسابی سر جاش نیامده. تا قبل این روزها میگفتیم فدای سر سید.
سید را که زدند باورمان نمیشد که فرمانده را اول جنگ از دست دادهایم. سید را زدند و فضا مهآلود شد؛ حالا آرامآرام دارد فضا روشنتر میشود. ما به خودمان آمدیم. بزرگتر شدیم.
من این روزها دارم کلمات عبری را توی ذهنم مرور میکنم. لحظهشماری میکنم برای روزهایی که دوباره این کلمات به کارم بیایند...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
امتحان خوب
انتهای مصلی، روبروی تریبون نمازجمعه
جملهای از رهبر انقلاب، روی بنر نظرم را جلب کرد
«در دوران امتحانهای دشوار و بزرگ، شهر شیروان از جمله مناطقی است که امتحان خوبی داده است و نام نیکی از خود به یادگار گذاشته است ۹۱/۷/۲۴»
آن سالی که رهبر انقلاب به خراسان شمالی سفر کردند، این جمله را میگفتند، منِ دهه شصتی که خاطرهای از جنگ هشت ساله و وقایع بعد جنگ نداشتم، تصوری از امتحان خوب مردم شیروان هم در ذهن نداشتم...
ولی امروز، وقتی این حجم از همدلی و ایثار مردم شیروان دیدم، متوجه شدم به حق این جمله بیان شده و به حق در اینجا نصب شده...
بعد از اقامه نماز جمعه موج مردمی که به سمت جایگاه انتهای مصلی میآمدند بیشتر و بیشتر شد
عدهای راهنمایی کردند و مردم رل به صف کردند تا نظم به هم نریزد.
دقیقا یاد روزهای پرشور انتخابات میافتادم که در صفهای طولانی مردممان منتظر میشدند تا نوبتشان برسد...
برای ثبت این همه ایثار و این حجم از محبت و همدلی نیاز به عکاسهای بیشتری داشتیم
شاید اگر خبرگزاریهای دنیا میدانستند در شهرهای کوچک و بزرگ ایران دارد چه کار بزرگی توسط همین مردم رقم میخورد، برای ساعتی دست میکشیدند از مخابره خبرهای کنسرت کشور مصر و جشنهای عربستان
و سرازیر میشدند به این نقطههای ریز اما تعیینکننده در مقاومت...
امروز روز تصمیمهای بزرگ مردمی بود که در اوج قیمتهای جهانی طلا و دلار و... فشارهای اقتصادی حاصل از تحریم، تصمیمهای بزرگ میگرفتند
نو عروسی، حلقه ازدواج هدیه میکند به جبهه مقاومت
مهتا، دختربچهی ۷ساله، هدیه تولدش را برای کودکان جنگ زده میدهد، گمنامی سرویس طلا میبخشد، زنبورداری عسلهای خودش را به نفع جبهه مقاومت به فروش میگذارد
شیروان پیروز امتحانهای دشوار امروز است...
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰.mp3
27.95M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰
دوباره آمدیم بعلبک...
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۶
غُفران
موهای خرمائیش را گوجهای بسته بالای سرش و زیپ کاپشن مشکیش را تا زیر چانهاش بالا کشیده. دود سیگار مردها کل لابی را برداشته. همه زنهای لبنانی شبیه هم نمیپوشند. به حس و حال و تیپ و قیافهاش میخورد از اینها باشد که فکر میکند عامل این آوارگی و دربهدری حزب الله ست...
از وقتی رسیدم این بار چندم است که با نگاهش حرفهای عمیقی میزند. حرف زدن با چشم ربطی به زبان و فرهنگ و اینجور چیزها ندارد. دلتنگی توی چشمهای گردش زار میزند. یک عالمه حرف زنانه از پنجره ذهنش بلند میشود و از میان موهای خرمائیش بیرون میزند و بیهیچ تغییری از فیلتر عبا و روسری من میگذرد. خب معلوم است دیگر! وسط این شرایط نامعلوم دلش برای خانهاش تنگ شده. برای غر زدن به جان بچهها که بنشینند پای درس و مشقشان. برای خودش وقتی پشت پنجره آشپزخانه مینشست و با انگشت روی بخار شیشه شکل قلب میکشید و پیادهرو خیس خیابان را میپایید. برای دور همی آخر هفتهها...
از این پا و آنپا کردن حوصلهام سر میرود و طاقتم تمام میشود میخواهم سر صحبت را باز کنم اما او پیش دستی میکند. فهمیده ایرانیام. اسمش غفران است. از اهالی بعلبک. بچههاش را نشانم میدهد. کمی که میگذرد، یخمان که آب میشود، حرف که میزنیم میگوید برادرش شانه به شانه حزب الله توی جبهه دارد میجنگد! این را که میگوید آب دهانش را قورت میدهد و چند دقیقه ساکت میشود. پدر و مادرش لبنان ماندهاند. نمیشود که برادرش برگردد و کسی خانه نباشد.
میشود؟
از تصورات چند دقیقه پیش خودم عقبنشینی میکنم و میپرسم «به نظرت حزب الله موفق میشه؟»
با اطمینان میگوید «معلومه... امید ما به شباب مقاومت و سید القائده»
به گوجه روی کلهاش نگاه میکنم، به رد تتوی ابرویش که ترمیم لازمست. به چیزهایی که از نگاه آدم پیدا نیست و تا نچپانیاش توی کلمه و از دهانت بیرون نیفتد نمیفهمی چند مرده حلاجی.
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
مثل یک دوست
مامان گفت رفتیم سپاه آباده استقبال تابوت محسن. گفت عمه فاطمه خیلی بیقراری میکرد، خودم آرامش کردم. گفتم: بچم شهید شده. مبارکمون باشه. شهادت که بیتابی نداره. دشمن شادمون نکن.
من نبودم. ندیدم. من خیلی به استقبال کسی نرفتهام. چه برسد شهید. نمیدانم چطور پای تابوت باید بین دلتنگی و افتخار جمع بست. امشب هم صدیقه بانی خیر شد آمدم. ماشین را که پارک کرد، بستهی دستمال را گرفت جلوم. به شوخی گفت بردار میدونم خیلی گریه میکنی. خندیدم و جدی گفتم: امشب خستم. اصلا گریه نمیکنم.
ورودی سالن انتظار کسی نبود، پیچ سالن را که رد کردیم دیدیم جماعتی منتظر نشستهاند. صدای مداحی توی سالن پیچیده بود. چند نفری شاخهی رز آفتابگردان و گلایل دستشان بود. بعضی گها با بچهی کوچکشان آمده بودند. اینها زرنگهای شهر بودند که یک طوری بالاخره استقبال امشب رزقشان شده بود. خیلیها اطلاع نداشتند و الا میآمدند. مثل همیشه مسئولان شهر انگار توی یک حالت غافلگیری مواجه شده بودند با مسئله. حتی یک بنر هم از معصومه توی فرودگاه نبود. مسافران بقیهی پروازها بی خبر از همه جا پا توی سالن که میگذاشتند، با دیدن جماعت و شنیدن صدای مداحی، تازه باید میافتادند دنبال شناسایی موقعیت. چند باری هی ساعت ورود تغییر کرد و نهایتا یک و نیم شب دوباره تیم خادم الشهدا، به حالت استقبال رسمی ایستادند. من معصومه را ندیده بودم. تا همین هفتهی قبل هم حتی اسمش را نشنیده بودم. ولی پا توی سالن که گذاشتم وجودش را مثل یک دوست احساس کردم. دلتنگش شدم و زور اشک چشمم به خستگی چربید. معصومه به من نزدیک بود انقدر که توی آن دو سه ساعت انتظار مدام خطابش قرار دادم. مدام دلم تنگ شد برای لبخند روی صورتش. مدام دعا کردم برای صبوری خانوادهاش.
هواپیما که نشست، اول پدر و مادرش و بچهها آمدند. با قدمهای محکم رفتند سمت جایگاه. بدون اینکه کسی زیر بغلهایشان را گرفته باشد. مهتدی را که از نزدیک دیدم، با آن آرامش نشسته روی صورت، رو کردم سمت تابوت پیچیده توی پرچم ایران. خواستم معصومه دعا کند برای عاقبت بچههامان. که مثل بچههای خودش "ما رایت الا جمیلا" شوند. دلشان وسیع شود مثل مهدی. توی اوج دلتنگی، فکر کنند به خدا و راه مستقیمش. دستشان نلرزد و علم مبارزه را محکمتر توی دست بگیرند.
سیده زینب نعمتالهی
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش اول
لبنان، سختترین آزمونِ طول تاریخش را از سر میگذراند! موفق شده؟ بله! اینطور به نظر میرسد. جامعهی لبنان عجیب متکثر است و بعدِ جنگ و بعدِ شهادت سید، منتظر بودیم که واکنشهای متفاوتی ببینیم، اما عمدتا یک واکنشِ واحد دیدیم..."
اینها را علاء قبیسی میگوید؛ فعال رسانهای جبهه مقاومت. سر ظهری، توی یک کافه در منطقهی الحمراء قرار گذاشتیم. سر قرار ماشینِ علاء خراب شد و کمی دیر رسید.
انگار همه پیرزنهای مسیحی لبنان را توی آن منطقه جمع کرده بودند. نیمساعتی تماشاگرِ گذر پیرزنها بودم تا علاء آمد. وضعیت جوری بود که نباید بلند بلند فارسی حرف میزدیم. خودش دو تا قهوهی تلخ سفارش داد تا بنشینیم و حرفهای تلخ و شیرین بزنیم.
علاء میگفت درصد زیادی از مردم، پذیرفتهاند که دارند امتحان میشوند. بعضیها عقبنشینی کردند اما دکمهی لاگاوت را نزدند! این امتحان البته جنگ نبود!
مردم ما، عجیب به سیدحسن، اعتقاد داشتند؛ اعتماد داشتند.
شیعههای لبنان، رفع همه نیازهایشان را از سیدحسن میخواستند. زندگیشان روبهراه بود. عزت و غرور میخواستند؛ سیدحسن تامینشان میکرد و برای مشکلاتشان، سیدحسن بود که راهکار میداد.
علاء میگفت چند روز پیش کارگری را دیده که گفته ما تازه بعد شهادت سید، فهمیدیم امام زمان باید بیاید. میگفت، مشکل توی نوع ایمان ما بود.
مشکلی اگر پیش میآمد، مردم انتظار میکشیدند که سید حرف بزند، که روی آن پردههای بزرگ تصویرش را ببینند. علاء میگفت خیلیها بای بسمالله سید و سینِ سلام و علیکش را که میشنیدند، تلویزیون را خاموش میکردند؛ خیالشان راحت میشد: خب، حل است دیگر، سید هست.
علاء میداند حرفی که دارد میزند حرف بزرگی است؛ میداند که موضعی است که شاید خیلیها را دلخور کند اما حرفش را میزند. میگوید نوع نگاه مردم به سید باعث شده بود که از خود سید بالاتر نروند؛ شاید گاهی خدای سید را نمیدیدند. سید در نگاه مردم، خودش عامل طمانینه بود، نه واسطهی آرامش. این آرامش، مخصوص شیعیان نبود. پیرزن مسیحی با تاثر و اشک میگفت ما بعدِ سید نمیتوانیم در لبنان زندگی کنیم؛ همان یهود که مسیح را به صلیب کشید، حالا نیروهای صلیب سرخ را هم میزند.
القصه که خودِ خودِ سید، موضوعیت پیدا کرده بود.
این، خودِ سید را هم به دردسر میانداخت، بار سنگینی میگذاشت روی شانههای سید.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش دوم
علاء میگفت خودش از سید شنیده که خیلی از گرهها را فقط خودش باید باز کند؛ بس که همه کارها را به شخص خودش میسپردند؛ و این از سید انرژی میگرفت.
این تصویرِ سید در ذهنها و قلبها را بگذارید کنار تصویری که از مقاومت در ذهنها ساخته شده بود.
علاء میگوید روایت اقتدارِ حزبالله بر دیگر روایتها غلبه پیدا کرد و خیلیها توی همین سطح از ماجرا ماندند. روایت این اقتدار، عمدتا روایت اقتدارِ مادی بود. نیروهایی که کارهای عجیب و غریب میکنند و تجهیزات ویژهای دارند.
علاء میگوید کسی چند سال قبل توی سوریه ازش درباره یکی از ترانههایی که سال ۲۰۰۰ برای پیروزی حزبالله خواندهاند پرسیده؛ پرسیده که چرا توی آن ترانه گفتند که یکسری نیروهای "ساده" و پاک بر دشمن غلبه کردند؟ ساده؟ توی ذهن دوستداران حزبالله، نیروهای مجاهد، آدمهای غولپیکری بودند که هیچکس حریفشان نمیشد؛ حتی توی ذهن خیلی از تحصیلکردههایشان! یمنیها و عراقیها حتی اینطوری فکر میکردند. سرِ همین، وقتی توی سوریه آموزش میدیدند، میگفتند همین؟ اینطوری نمیشود! به ما همان آموزشهایی را بدهید که نیروهای حزبالله میبینند! همان تجهیزاتی را بدهید که توی فیلمهایشان میبینیم.
برای این حرفها توی ذهنم مصداق داشتم. مصطفی حمود -اسیرِ حزبالله در زندانهای اسرائیل- میگفت توی زندان عسقلان، فلسطینیها طالب دیدارم بودند و وقتی مرا با آن سن و سال و نیموجب قد دیدند، جا خوردند؛ میگفتند تصورِ ما از نیروی حزبالله یک اَبَرانسان است!
علاء میگفت بله! باید در برابر دشمن رجز خواند. امام، اولِ اول نهضت میگفت اسرائیل را باید نابود کرد؛ سیدحسن که مستظهر به لشکر و ایران بود، با قدرت بیشتری میتوانست از نابودی اسرائیل حرف بزند. من از خود سید شنیدم که میگفت سطح تهدیدِ من، هنوز به سطح تهدید آقا و امام نرسیده؛ هنوز عتاب و خطابی که امام با سعودی کرد، تکرار نشده.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش سوم
خدا هم که با مشرکان حرف میزند، حرفش شداد و غلاظ است؛ حاوی کوچکانگاریِ دشمن است... اینها همه درست؛ اما ما باید در داخل، مردم را برای این سطح از چالش و مبارزه و تحدی آماده میکردیم.
علاء میگفت در فقدانِ این آمادگی، همهچیز را به سیدحسن ارجاع میدادند. حتی ایران با خودش میگفت پرچمِ زرد در لبنان، اسرائیل را نابود میکند دیگر، ما نباید به طور حداکثری درگیر جنگ شویم. نشانهاش؟ بعد از حمله اسرائیل به ایران، افکار عمومی کمتر از گذشته، طالب انتقاماند. این را بگذارید کنار این که مردم ایران، عموما از بزرگانشان و فرماندهانشان جلوترند. بعدِ سیدحسن البته بعضیها به این فکر افتادهاند که کی باید جلوی اسرائیل بایستد؟
این اتکای حداکثری به سیدحسن، در روحانیون لبنان هم دیده میشد. علاء میگفت به امام جمعهی مسجدی گفته که چرا کارش شده تکرار حرفهای آتشینِ سیدحسن؟ گفته حرفهای سید که نفوذ حداکثری دارد؛ مردم خودشان میشنوند دیگر، تو خودت وظیفه داری چه بگویی؟ اگر اینها را در تایید حرفهای سیدحسن میگویی که معادله برعکس است؛ مردم حرفهای تو را با تکیه بر حرفهای سیدحسن میسنجند، نه برعکس!
بگذریم!
بیایید این مساله را صورتبندی کنیم. حرف علا این است: اعتماد عجیب مردم به سیدحسن، تنه میزد به اتکال به سیدحسن! این نگاه از طرفی مانع شده بود از این که مردم، نگاهِ واقعا الهی داشته باشند و از طرفی، همه بارها را روی دوش سیدحسن میانداخت. وانگهی، غلبه روایت اقتدار بر دیگر روایتها، باعث شد که مردم برای حوادث سخت آماده نشوند. حالا بعدِ شهادت سیدحسن، شوک سختی به جامعه وارد شد؛ خدای جامعه رفت... مردم اما توانستند از این شوک عبور کنند؛ خدای واقعی را دوباره دیدند و تصورات ذهنیشان اصلاح شد. اینها نویدبخش است. فتامل!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
فروش به نفع مقاومت
وارد بوستان نرگس شدم توجهام به نوشتهای جلب شد، نزدیکتر رفتم. روی آن نوشته شده بود: "فروش به نفع مقاومت". چند قدم جلوتر، دیگ بزرگی از آش قرار داشت که قیمت ظرف بزرگ آن ۸۰ تومان و ظرف کوچک ۳۰ تومان بود. با خانمی که مشغول توزیع آش بود صحبت کردم و او توضیح داد، مواد اولیه این آش از سوی گروه مادرانه جمعآوری شده و تمام سود و هزینه آن به جبهه مقاومت اختصاص دارد. خانمها دور هم جمع شده بودند و هر یک از آنها یکی از مواد را تهیه کرده و آش را آماده کرده بودند تا برای فروش به بوستان بیایند. هر کسی از کنار آن آش میگذشت، میپرسید اینجا چه خبر است و خانمها توضیح میدادند ما این آش را به نفع جبهه مقاومت درست کردهایم و از همه دعوت میکردند خرید کنند. مردم به لطف خدا استقبال خوبی کردند و بیشتر آش توسط آنها خریداری شد و باقیماندهاش را گروه مادرانه برای شام خریدند.
در سمت دیگر، میز دیگری قرار داشت که آنها نیز از گروههای مادرانه بودند. این گروهها محلهمحور هستند و یکی از آنها از محله سمیه و دیگری از پردیسان آمده بودند. این گروهها با هم هماهنگ شده بودند تا به اندازه توان خود به جبهه مقاومت کمک کنند. در کنار دیگ آش، دو میز بزرگ دیگر وجود داشت. روی میز اول شیرینی، پنبهای، پفیلا، سمبوسه و پیراشکی قرار داشت و یکی از میزها نیز به گفته خانمی که با او مصاحبه داشتم، انواع جنگولیجات از جمله گل سر و دستبندهای مختلف را عرضه میکرد.
یکی از مادران به طب سنتی آشنا بود و عطرهای طبیعی و روغنهای گیاهی را برای حمایت از جبهه مقاومت در بوستان به فروش گذاشته بود. کمی آن طرفتر، چند زیرانداز پهن کرده بودند و گروهی از بچهها دور هم جمع شده و مشغول نقاشی بودند. نقاشیهای آنها درباره جبهه مقاومت و قدس بود. وقتی با مربیشان صحبت کردم، او گفت: "به سهم خودم با بچهها کاردستی درست کردهایم و پرچم فلسطین را همانجا نقاشی و نصب کردهایم." بچهها بسیار خوشحال بودند و اینها همان فرزندان مادرانی بودند که برای کمک به جبهه مقاومت آمده بودند. حس و حال خوبی حاکم بود، بهویژه اینکه گروهی از مادران به همراه فرزندانشان برای کمک به جبهه مقاومت حضور داشتند.
حمیده عباسی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #قم
حسینیه هنر قم
@hhonar_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم
در اردوگاه آوارگان طرابلس، شهری که حزبالله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه، از پلهها پایین میآمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزبالهمان خواست چند دقیقهای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود.
چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راهپله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود:
- چی شده؟! چرا اینقدر ناراحتی؟!
- شوهرش چند روز پیش توی مرز شهید شده. خودش هم اینجا با دو تا بچه کوچیکه. هیچچی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده اینجا.
این صحنه را از روز ورود به ایران دائما در ذهنم مرور میکنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دستوپنجه نرم میکند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده.
وقتی درباره رزمندههای حزبالله حرف میزنیم، با چنین افراد ازجانگذشتهای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی حزبالله در مرز زمینگیر شدهاند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزبالهی که حمایت ارتش لبنان را هم ندارد.
وقتی میگوییم نیروی حزبالله یعنی کسی که در مرز میجنگد و چند هفته است از خانواده آوارهاش هیچخبری ندارد. همسر، دست بچهها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین بهسمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی میشود.
پ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانهمان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
دهه نودیهای مقاومت
یه گوشه از مصلی آقایی کمک کرد و دوچرخه را روی دستش بالا برد و گذاشت در جایگاه.
صاحب دوچرخه، این بزرگمرد کوچک بود
وقتی ازش سوال پرسیدند چرا از دوچرخهات گذشتی ...؟!
دیگر چیزی نشنیدم، تمام وجودم چشم شد و به تماشای حلقههای اشکی نشست که در چشمانش نقش بسته بود و سرش را پایین میگرفت تا این چشمههای زلال، حال دلش را جار نزند...
با خودم فکر کردم احتمالا با همین دوچرخه آمده نماز جمعه، این اجتماع و کمکهای مردمی را که دیده تحت تاثیرشان قرار گرفته و در لحظه تصمیم گرفته دوچرخهاش را هدیه کند.
ولی دیدم همراه خودش سند دوچرخهاش را هم آورده، متوجه شدم به این کار فکر کرده و به این راه اعتقاد دارد...
این چشمها چقدر برایم آشناست...
یادم آمد...
مستندهایی که هشت سال دفاع مقدس میساختند،
مرحمت بالازاده، بهنام محمدی و...
چهل سال از آن روزها میگذرد ولی هنوز این قد و قوارهها دارند حماسه آفرین میشوند...
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
دستمون تو حنا نمیمونه
قبل از اذان خودم را به منزل همسایه قدیمیامان، خانواده کرباسی رساندم تا با آنها به مسجد الغدیر شهرک گلستان برویم. مراسم وداع با شهید بود.
همه در تکاپو و رفت و آمد بودند. همانجا سهتا از بچههای عزیز معصومه (آرزو) را دیدم و هم صحبت شدیم. خودم را به مهدی پسر بزرگش معرفی کردم. لبخند و چشمان برقزدهاش نشان از خوشحالی دیدن دوست و هم محلهای مادرش بود. مهدی و محمد با پدربزرگشان پایین رفتند. من و آذر خواهر شهید، هم پشت سرشان. آذر از آرامش بچهها گفت، از مهربانیاشان نسبت به بقیه، که قبل از خوردن هر چیزی اول به خالهها و بقیه حواسشان هست بعد برای خودشان میآورند. آخرش هم گفت این بچهها گل هستند، گل. با هم سوار ماشین دايیاشان شدیم و با دو پسر آرزو راهی مسجد شدیم. تا جلو در، صف نماز جماعت بسته بودند. جایی برای نشستن نبود. از خواهر شهید جدا شدم و هر کدام یک جایی بین صفها خودمان را جا دادیم. بعد از سلام نماز، خانمی با پالتو ذغالی و شال طوسی رنگ، سینی به دست وسط مسجد آمد. سینی حلوایش را روی میزی که وسط قسمت زنانه با گلهای پر پر شده تزیین شده بود، گذاشت و رفت. پشت سرش رفتم اما گمش کردم. چند دقیقه بعد جلو جاکفشی دیدمش. همینجور که بیرون میرفت به یکی گفت: «والو ای سینی من یادت نره بیاری.» جلو رفتم و پرسیدم شما نذری یا حاجتی داشتید که حلوا درست کردید؟
- نه نذری ندارم. فقط به نیت حضرت زینب (س) و شهدای دشت کربلا و خانم کرباسی حلوا رو پختم.
- حین پخت حلوا چ حرف یا درخواستی از شهیده هم داشتید؟
- فقط از شهیده خواستم بتونیم راهش رو ادامه بدیم و مرگ ما رو به شهدا مرتبط کنه.
- برای شهدای دیگر مثل شهید سلیمانی، هم حلوا پختهاید؟
- زمان شهید سلیمانی این کارها را نمیکردم. یک و نیم سالی میشه که پاهام به مسجد باز شده اونم با برگزاری سفره حضرت رقیه (س). شنبه هر هفته توی مسجد سفره حضرت برگزار میشه. خودم سرآشپزم و بقیه هم کمک به حالم هستن. پسرام هم در مسجد فعالیت دارن. پول سفره رو هم از خیرین جمع میکنیم. گاهی تا یک روز قبل از سفره، هیچ پولی توی حسابمون نیست اما من ایمان دارم که دستمون تو حنا نمیمونه. تا حالا همیشه پول جور شده. بارها خودم هزینه کردم اما خیلی زود، چند برابرش به حسابم اومده.
در آخر هم گفت: «من خیلی به اهل بیت و شهدا اعتقاد دارم و همیشه برا مراسماتاشان حلوا میپزم.»
زهراسادات هاشمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
سراسیمه به اتاق بچهها دویدم...
ساعت حدود پنج بود با صدای شدید و قوی از خواب پریدم...
اولین جملهام این بود: «وای بچهها...»
سراسیمه به اتاق بچهها دویدم هردو آرام خواب بودند...
همسرم سریعا گفت پدافند عمل کرده... حمله کردند...
شبکه خبر را روشن کردیم...
زیرنویس خبر فوری حاکی از همین ماجرا بود...
پدافندهای کشور فعال بودند...
صدای اذان از مسجد محله همزمان با صدای مهیب پدافندها... تلاقی دو حق بود در برابر طوفان باطل...
نی نی گریه میکرد، شیر میخواست...
محکم بغلش کردم...
صدای قلب خودم را میشنیدم...
به نیروهای هوایی کشورم اعتماد داشتم به خدا خیلی بیشتر...
اما تلاطم مادرانه با اینها آرام نمیشد سیل افکار هجوم آورده بود تصویر مادران آواره لبنان و غزه تصویر نوزادان و فرزندانی که این تجربه چند دقیقهای خاطرات زیسته هرروزشان هست...
حس اینکه حالا که من در امنیتم هزاران کودک و مادر دیگر در ناامنی همیشگی هستند...
یاد حاج آقا مجتهد تهرانی افتادم و روایتی که دیروز در تلویزیون میگفت...
هرگاه ترس آمد استغفار چاره است...
شروع کردم...
استغفرالله
استغفرالله
استغفرالله
کم کم آرام شدم
نی نی سیر شد و آرام خوابید
بوسه بر دستان کوچکش چارهی آخر بود...
صدا هرازگاهی دوباره بود و قطع میشد اما از خوف اولیه اثری نبود...
فاطمه را برای نماز بیدار کردم وقتی بیدار شد انگار دنیا برایم زیباتر بود...
و بعد روز دوباره شروع شد مثل همه روزها...
این امنیت اتفاقی نیست
این امنیت ماحصل هزاران جان عزیز و گرانمایهایست که روزگاری خیلی نزدیک تمام هستیشان را فدا کردند...
شهید ستاری
شهید طهرانی مقدم
شهید قاسم سلیمانی
شهید اسماعیل هنیه
شهید سید حسن نصرالله
شهید یحیی سنوار
شهدای ارتش
و هزاران هزار شهید گمنام و خوشنام...
فرزانه کاظمزاده
دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جهاد «خانوادگی»
توی روضه بعضی از خانمها آشپزی کرده بودند و دستپختشان را آورده بودند برای فروش. البته این بار میخواستند سود فروش را بدهند برای جبهه مقاومت. من هم از بین هنرنماییهایشان یک ظرف سالاد الویه خریدم. «همانجا توی ذهنم جرقه یک کمکِ دیگر هم زده شد» اما حتماً باید با همسرم هم در میان میگذاشتم. راه افتادم سمت خانه. سفره شام را پهن کردم و ریحانه و پروانه و همسرم را صدا زدم. تردید داشتم چطور حرفم را بزنم. تقریبا شکی نداشتم همسرم مخالفت نمیکند اما حسی درونم میگفت اگر جلوی بچهها مخالفت کند چطور قضیه را جمع کنم؟!
بعد از شام ریحانه رفت سراغ مشقهایش. همسرم هم پای تلویزیون نشست. فرصت را مناسب دیدم و با صدای بلند طوری که بچهها هم بشنوند گفتم: «علی آقا من میخوام حلقهمو برای کمک به لبنان بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟» دلم میخواست با این حلقه، دلم را وصل کنم به مادران لبنان و غزه و هر جایی که آرزو میکردم توی این روزها قوی باشند و نشکنند. هنوز همسرم جواب نداده بود ریحانه سرش را از روی دفترش برداشت و گفت: «مامان مامان گردنبند منو بده. همون گردنبند کفشدوزکیم. میشه؟»
رفتم توی فکر. از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم.
همسرم تاییدش را نشان داد اما رو به ریحانه گفتم: «خیلی خوبه پیشنهادت دختر گلم. اما گردنبند شما چون روش کفشدوزک رنگی داره ممکنه موقع فروش خیلی از پولش کم بشه. چون میخوایم بیشتر کمک کنیم بهتره حلقه مامان رو بدیم باشه؟» قبول کرد و رفت توی اتاق. بعد از چند دقیقه برگشت. یک اسکناس ده هزار تومانی جلویم گرفت و گفت: «پس اینم سهم من!» نگاهش کردم. آن حلقه طلا همه دارایی من نبود اما آن ده هزار تومان توی آن لحظه همه دارایی ریحانه بود که قرار بود فردا توی مدرسه با آن خوراکی بخرد.
مصاحبه و تنظیم: سمانه آتیهدوست
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!
ابتدا و انتهای جمعیت را نمیبینم. ازدحام است؛ از همانها که دلم میخواهد در آن گم شوم. جمعیت آرام پیش میروند.
پیرمردی چوقا به تن، ویلچر پیرزنی را هل میدهد. مسافتی را همراه مردم آمدهاند و حالا گوشهای ایستادهاند، سینه میزنند و به جمعیت نگاه میکنند. مادر جوانی که رنگ لاک و شلوار و کفشش یکدست عسلی است، دختر کوچکش را تمام راه در آغوش گرفته است. پسران دبستانی با مربیانشان آمدهاند و عکس شهید را در دست دارند با همان جملهاش که "راحت بخواب، ما بیداریم". گمانم پسر بچهها این روزها از سوپرمنهای هالیوودی دل بریدهاند و رستمِ دستانهای گوشه و کنار شهرشان را پیدا کردهاند. ارتشیها با لباس نظامی آمدهاند و هر بار که مجری پشت بلندگو میگوید امروز شهید دیگری از ارتش در راه امنیت وطن فدا شد، ارتشیها تبسمی میکنند و سرشان را بالاتر میگیرند.
از سربالاییهای خیابانهای شوشتر میگذریم. در مسیر، پرچم ایران و فلسطین و حزبالله را کنار هم میبینم. از دیدن این صحنه نفَس عمیقی میکشم. پدری دنبال پرچم ایران برای پسر کوچکش میگردد و حواسم پیِ پرچم میرود. در نظرم پررنگتر شده است.
صدای سنج و دمام به گوش میرسد. پرچم یا ابالفضل العباس(س) همراه جمعیت در حرکت است. مردم اشک میریزند و لبیک یا حسین(ع) و یا زهرا(س) میگویند. همه چیز آدم را یاد روز عاشورا میاندازد.
مرگ بر اسرائیل از سر زبانها نمیافتد. احساس تأسف در چهرهها نمیبینم، اما تا دلت بخواهد آرامش است. مرد دشداشهپوش، منقل در دست گرفته و اسپند دود میکند. چشم بد دور از مُلک و ملتی که شاهرخیها دارند. دو پسر جوان از کنارم رد میشوند و صدایشان را میشنوم که به هم میگویند انشاءالله به زودی قسمت من و تو!
نزدیک گلزار شهدا رسیدهایم. چشمم به تابوت میافتد و به آن خیره میشوم. بیاختیار اشک میریزم. مردان از هم سبقت میگیرند تا چند لحظه زیر تابوت جوانی را بگیرند که مرد میدان مبارزه با اسرائیل بود. ماشین سفیدی دم گلزار است که با گل و تور سبز آذین بسته شده است. سینی حنای تزیین شدهای را جلوی تابوت بر سر مزار میبرند. گمانم کارِ مادر است. حالا که بخت یار جوانش نشد و او را در رخت دامادی ندید، لابد خواسته تا دل خودش را کمی سبک کند. اما چه بختی سبزتر از اینکه جوانان شهر را حسرتزده عاقبت بخیری این شیرپسر کرده است؟!
الصلاة! الصلاة! قامت میبندیم تا شهادت دهیم محمدمهدی شاهرخی بیدار بود و به راه حسین(ع) خونش ریخته شد.
زینب حزباوی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #شوشتر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا