📌 #غزه
طفلی یخ زده
کنار درب بیمارستان منتظر ماشین بودم.
دستانم از شدت سرمای خشک و سوزدار میلرزید. مدام در دستانم ها میکردم تا کمی گرم شود بالاخره ماشین آمد و رسیدم خانه...
خسته و کوفته خودم را روی مبل کنار بخاری رها کردم دلم سکوت و آرامش میخواست صدای گریه و ترس بچهها از پرستار و دکتر و درد در گوشم میپیچید.
به فاطمه فکر میکردم دختر دوستم فاطمه.
فاطمه هست و اسم دخترش را هم فاطمه گذاشت. گفت دلم نمیآید اسم دیگری روی دخترم بگذارم وقتی برای گرفتنش بعد از سال ها با هزار نذر و نیاز در خانه حضرت زهرا سلاماللهعلیها جز فاطمه اسم دیگری باشد.
وقتی فاطمه به دنیا آمد اوج کرونا بود با آمدن هر ویروس جدیدی انگار باید چند شبی را در بیمارستان بگذراند، امشب هم رفته بودم کمک دوستم ...
گوشی ام را برداشتم ایتا را که باز کردم دوستم برایم پیامی فرستاده بود که جرات خواندنش را نداشتم حتی نگاه کردن به آن سه کلمه "طفلی یخ زده"
نگاه به آن تصویر هم آدم را دق میدهد چه برسد به اینکه بخوانی...
از یک انسان میگفت
آن هم نه یک مرد جنگی
آن هم نه یک مرد سلاح به دست و...
یک کودک
یک نوزاد
در چادر آوارگان
از شدت سرما یخ زد...
همین
دلم میخواهد از مدعیان حقوق بشر بپرسم
آیا انسان هستید؟؟
انسان را معنی کنید...
چندمین کودک باید یخ بزند؟!
در این دنیای سراسر تکنولوژی این خبر چه معنی میدهد؟؟
اینبار نسلکشی فلسطینیها با سلاح سرما و ممانعت از رسیدن غذا و دارو...
کسی هم خیالی ندارد اسلحه و توپ و تانکی که در کار نیست...
به مادرهایی که امشب در بیمارستان کنار کودک و نوزادانشان بودند فکر میکردم که طاقت دیدن انژوکت در دست کودکشان را هم نداشتند و پرستارها را کلافه کرده بودند «بچهام خوب میشه... الان چه کنم بهتر بشه... بیا ببین نفسش خوبه... تبش ببین پایین اومد...»
حال این مادرها و پدرهای فلسطینی چگونه است!
وقتی طفلشان در کنارشان از شدت سرما یخ میزنند؛
مادر
مادر
مادر فلسطینی
برایت امشب گریستم و نوشتم.
اساقطیل
نفرین بر تو...
صدیقه فرشته
دوشنبه | ۱۰ دی ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
ملت شهادت
موقع پیاده شدن از اتوبوس در نزدیکی محل انفجار دوم مجروح شده بود. حال یک نشان جانبازی داشت که آن را نشان قبولی زیارتش میدانست.
یک ساچمه در زانو و یک تیر در گردن. برای دختری بیست و چهار ساله درد زیادی بود.
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتانم میریخت...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
آخرین اتاق آخرین امید او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناسایی محسن به سردخانه میرفت، زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قسم و بعد به سراغ تخت آخر اتاق آخر رفت...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
سربداران همدل - ۱
کانتر بسته شد
کانتر پرواز را بستند. گفتند: «پاشین برین. جا نیست.» همه رفتند، حتی چند نفر سوری هم برگشتند. فقط ما نشسته بودیم. به اینطرف و آنطرف زنگ میزدیم. یکی از بچههای حفاظت پرواز گفت: «وقتی کانتر بسته شده، دیگه کسی رو رد نمیکنن. وقت تلف نکنید. برین.» گفتم: «ما که تا اینجا اومدیم. هستیم. عجله نداریم.» شده بودم مثل آن رزمندههای زمانجنگ که سن قانونی نداشتند و میخواستند اعزام شوند.
بلاخره دلشان سوخت. با توجه به مسیر رفت و برگشت و سوخت هواپیما، وزن هواپیما نباید زیاد میشد و تعدادی صندلی خالی داشت. گوشیام زنگ خورد: «ردیف شد. زود باشین.» نقدا هزینه هواپیما را دادیم و رفتیم سوار شویم.
وارد هواپیما شدم. باید میرفتیم ردیف سیزده. هنوز ننشسته بودم که پشت سرم کسی را حس کردم. برگشتم. یک جوان لبنانی ایستاده بود. صورتش زخمی بود. چشمهایش ورم داشت و تکان نمیخورد. از پشت سر، پسرش جفت دستش را گرفته بود که کمکش کند. فهمیدم چشمهایش نابینا شده. بیشتر از اینکه دلم رحم بیاید، شرمنده شدم. توی چهرهاش نه غمی بود نه اعتراضی! ذهنم درگیرش شد. یک لحظه دلم سوخت. نه برای اینکه بیناییاش را از دست داده. به امیرحسین گفتم: «اینا اولین باره بعد شهادت سیدحسن وارد لبنان میشن. لبنان بدون سید حسن.» برای خودمم سخت بود. گفتم: «امیر حسین! فکرش رو میکردی یک روزی بریم لبنان و سید حسن نباشه؟»
توی هواپیما، پُر بود از مجروحهای لبنانی. بعضیها سر و دستشان باندپیچی شده بود و بقیه زخم داشتند. خودشان نمیتوانستند حرکت کنند؛ همسر یا خواهراشان که همراهشان بودند، کمک میکردند.
بعد چهار ساعت هواپیما فرود آمد. توی پله برقیهای فرودگاه بیروت، خانمی شوهر نابینایش را همراهی میکرد. آن مرد هم مثل بقیه، توی انفجار پیجرها چشمهایش را از دست داده بود. در بینمان خانمهایی بودند که صورتشان، زخمی و چشمهایشان باندپیچی بود.
ادامه دارد...
روایت هادی حسینپور | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: محمد حکمآبادی
شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
اهل هذا البیت...
اینجا خانه فاطمه زعرور است. البته خانه پدرش. هر چند فرقی ندارد. فاطمه هم خانهاش در بمباران رفته است. کاش فقط خانهاش میرفت. پدرش هم رفته است. من نمیدانستم که پدر فاطمه از رزمندگان مقاومت است. فقط وقتی پیامش را دیدم که نوشته بود "در کمال افتخار شهادت پدرم را اعلام میکنم" تازه فهمیدم که پدرش رزمنده بوده. بعد از دو ماه انتظار پدر فاطمه پیدا شد. پیدا که نمیشود گفت... چند تکه گوشت و استخوان متلاشی... شاید به اندازه یک کیسه کوچک... اینجا خانه پدر فاطمه است. خانه فاطمه هم رفته است... ۹ سال طول کشیده بود تا خانه فاطمه تکمیل شود. هر بار که پول دستشان میآمد یک گوشهاش را میساختند و حالا تمام آن ۹ سال شده است آوار و ویرانه...
اینجا خانه پدر فاطمه است. دوست نویسندهام. البته فاطمه بیشتر از داستاننویسی برای بچهها قصه میگوید. حالا هزاران قصه روی زمین و لا به لای آوار این خانههاست که فاطمه باید برای بچهها بگوید... اینجا خانه پدر فاطمه است. این عکس را هم برادر فاطمه انداخته است
"اهل این خانه منتظر صاحب الزماناند. سلام بر مهدی"
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰.mp3
19.27M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰
دوباره جمع شده بودند توی کافه...
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت روایت کرمان سال پیش، روایتنویسانی از نقاط مختلف ایران عازم کرمان شدند. برای ثبت حم
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
امداد و ایثار
۳۲ نفر نبض نداشتند، ۴ نفر دیگر هم کنارشان نشستم و کمکشان کردم اشهدشان را بخوانند.
هر لحظه که کنار یک نفر مینشستم و میخواستم صورتاش را از روی آسفالت برگردانم نفسم حبس میشد که نکند این فرد یک آشنا باشد.
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
اینترنها که کم تجربهتر بودند دیگر نا نداشتند و نشسته بودند روی زمین و از شدت خستگی همانجا بیمارهایشان را چک میکردند.
از یکیشان پرسیدم اجازه میدهی از لباس خونیات عکس بگیرم؟ گفت نه اصلاً!
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
تا ظهر همه چیز خوب پیش میرفت؛ خواهران حسینی را فرستاده بودم عمود ۱۳؛ نجیب بودند و دلسوز، میشناختمشان. گزارش رسید همانجا کپسول گاز ترکیده. صدایش را شنیده بودیم. گفتیم احتمالا چیز خیلی خاصی نیست، ولی به هرحال زود خودمان را رساندیم مبادا کسی آسیب دیده باشد.
هنوز به محل حادثه نرسیده، جنازهها کف خیابان را پوشانده بود. شوک تمام وجودم را گرفت. این کار یک کپسول گاز نبود...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هدایت شده از شبکه کرمان
🔰 جشنواره ملی روایت سرباز🔰
روایتگر سالگرد شهید سلیمانی باشید
📱 شما میتوانید با گوشی موبایل خود راوی ایام سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی باشید و از سوژه های این ایام به صورت ویدئو و عکس گزارش تهیه کنید و برای ما ارسال کنید
◀ سوژه هایی همچون:
- خادمان، موکب ها و موکب داران
- کاروان های زیارتی (خانوادگی، دانشجویی، دانش آموزی)
- سیل جمعیت حاضر در مراسم سالگرد
- میهمانان و زائران خارجی حاضر در مراسم
- و در بخش ویژه: خاطرات شهدا و جانبازان حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان
🗓 آثار خود را تا ۳۰ دی ماه از طریق فضای مجازی به شماره 09133421586 ارسال کنید و به همراه آثار، نام، شماره تماس، و شهر محل سکونت خود را ارسال نمایید
🏆 آثار راه یافته به جشنواره در شبکه های صدا و سیما و فضای مجازی پخش خواهد شد و به نفرات برتر جوایز ارزشمندی تعلق میگیرد
🎖 برنده بخش ویژه: بیست میلیون ریال
🥇 نفر اول: پانزده میلیون ریال
🥈 نفر دوم: ده میلیون ریال
🥉 نفر سوم: هفت میلیون ریال
و چهار جایزه پنج میلیون ریالی به چهار اثر شایسته تقدیر
💠معاونت فضای مجازی صدا و سیمای کرمان💠
#روایت_سرباز
#سرباز_وظیفه
🆔 @kermanirib
📌 #لبنان
سربداران همدل - ۲
رزق لایحتسب
آپارتمان سمت چپ و راست سالم، آن وسط یک آپارتمان ریخته بود. گاهی حتی یک طبقه را زده بودند! مسیر پُر بود از تصاویر سیدحسن و سیدصَفی. ما در مرکز بیروت بودیم. به جنوب بیروت که خرابیها زیاد بود نرفتیم. برعکس روزهای اول جنگ، خبری از آوارهها نبود. بخشی از مردم بعد از آتش بس برگشته بودند. حزب الله بقیه مردم را توی مدارس و مساجد اسکان داده بود. آوارگی توی مرکز بیروت دیده نمیشد.
راهی شمال لبنان بودیم که آوارگان سوری آنجا بودند. قصد نداشتم بروم محل شهادت سید حسن. نه اینکه دوست نداشته باشم، نه. وظیفهام رساندن کمکها به مردم بود و اولویت با آن بود. توی مسیر، رسیدیم به محل شهادت سید. اصلا انتظارش را نداشتم. از ماشین پیاده شدیم. آهسته رفتیم سمت مقتل سید حسن. اولین چیزی که یادم آمد، بروبچههای سبزوار بود. اونهایی که دوست داشتند اینجا باشد. آنهایی که کمک نقدی و غیر نقدی کردند. سه چهار دقیقه نشد که گفتند: «اینجا رو با اورانیوم ضعیف شده زدند. چند نفر از بچهها که اینجا بودند مریض شدند. شما هم زود برید.»
ادامه دارد...
روایت هادی حسینپور | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: محمد حکمآبادی
شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حاج_قاسم
دارد ۱۳ دی میرسد...
دارد ۱۳ دی میرسد.
یادم هست هر سال روزشمار میگذاشتیم برای رسیدن به سالگرد شهادتت.
اما امسال...
تا قبل از ۱۴۰۳، فقط داغ تو را داشتیم. اما ۱۴۰۳ که شروع شد ضربهها یکییکی به پیکر روحمان وارد آمد. غم غربت غزه هنوز داشت استخوانمان را میسوزاند که آخرین روز اردیبهشت، بالگردی در جنگلی گم شد و نفس ما در سینهها حبس. و صبح ساعت ۸ بود که دوباره اخبارگو گفت: انا لله و انا الیه راجعون.
دوباره ایران یکپارچه سیاهپوش به خیابان آمد. این بار به بدرقه رییسجمهور شهیدش تا بهشت و...
رییسی هم مثل رجایی، بهشتی شد.
هنوز چیزی نگذشته بود که خبر دادند اسماعیل هنیه را در تهران شهید کردهاند.
داغ سنگینی بود.
مهمانمان بود و ما ایرانیهای مهماننواز، شرمسار ملت فلسطین شدیم. اما تابوتش را به دوش کشیدیم و پشت سر امامان ایستادیم تا دنیا بفهمد فلسطین را تنها نمیگذاریم.
اما این آخر راه نبود.
سید حسن نصرالله... آه...
اسمی که شنیدن نامش و دیدن تصویر چشمان پرهیبتش کنار پرچم زردرنگ و افراشته حزبالله، همیشه برایمان دلگرمی بود. عاشق خط و نشان کشیدنهایش برای اسراییل بودیم.
او رفته و هنوز پیکرش را هم تشییع نکردهایم اما ایران همدل، کنار حزبالله ایستاد. حتی وقتی خبر شهادت سید هاشم صفیالدین هم رسید.
و... یحیی سنوار
چه قتلگاهی بود
چه شکوهی
چه عزتی
او هم به خیل شهدا پیوست.
حاج قاسم عزیز!
گوشه تصویر تلویزیون ما، هر از گاهی با تصویر یکی از شهدا زینت میشد.
هنوز داغی، کهنه نشده بود، داغی دیگر بر دل مینشست.
و اگر نبود جمعه نصر و حرفهای آرامشبخش نوح کشتیبان انقلاب، تا حالا بارها باید جان میدادیم.
حاج قاسم جان!
امسال ۱۳ دی، ما با دلهایی داغدار اما محکم و امیدوار به سمت مسیر گلزار شهدای کرمان میآییم.
ترس؟
خاطره انفجار سال قبل؟
نه...
هرگز
امسال میآییم تا جای شهدای حادثه گلزار را پر کنیم.
میآییم تا دست بیعتمان را ببریم بالا و بگوییم بنا به وصیتت خامنهای عزیز را جان خود میدانیم.
بگوییم از حرم ایران، دفاع خواهیم کرد و اگر روزی دشمن، نقشهای داشته باشد برای آشوب و اغتشاش، ملت ایران، مزدوران دشمن را زیر پای خود لگدمال خواهد کرد.
حاج قاسم. دعایمان کن که عاقبت بخیر شویم و چه خوش گفتی:
والله والله رمز عاقبت بخیری در همراهی با امام خامنهای است.
دعایمان کن برای داشتن سایه رهبر تا ظهور امام زمان و روزی که در قدس، نماز بخوانیم.
سنصلی فی القدس انشاءالله ای شهیدالقدس!
زهره راد
سهشنبه | ۱۱ دی ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
دعوتنامه.mp3
23.71M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 دعوتنامه
دو سه ساعتی از انفجار گذشته بود...
با صدای: حامد عسکری
به قلم: زهره نمازیان
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حاج_قاسم
حال من خوب است اما...
میگویم تشنهام و عطش بیشتر مینشیند روی زبانم.
تشنه بودم، از صبح، از شب قبلش توی اتوبوس شیراز کرمان، از همان وقتی که برنامه آمدنم جور نمیشد. نه! گمانم از قبلترش، از همان روزی که خاکم گِل شد و در روند انسانشدن، آمدم این دنیا.
دوستم اشاره میزند که: "از سقاخونه آب بخور دیگه!".
بدون لیوان؟ مگر میشد جلوی چشم این همه آدم؟
نگاه میکنم به سقاخانه که شبیه گنبد است، یکجورهایی هم شبیه کلاه خودی فیروزهای رنگ. بالایش تابلو زده بودند "یا حسین".
میچرخم و میچرخم تا زاویهای پیدا کنم، دور از چشم نامحرم. دست دراز میکنم و خنکایش را مینوشم. یک جرعه، دو جرعه، سیری نداشتم. از باغچهی جمع و جور محوطهی ساخت گنبد رد میشویم، و از کنار فرغون و گلدانهای گل صورتی. پایم هنوز نگرفته داخل ساختمان که باز عطش میافتد به جانم. نور سبز سمت راستم نگاهم میکند. چرخیده دور نقشهای سنتی دیوار کفشداری. از بنرهای عکس گنبد و گلدستهها عبور میکنم و میرسم به جایی شبیه نورگیر ساختمانهای قدیمی. ستونهایش را تا سقف، نقش زده بودند؛ شمسه، ترنج، ختایی، گلدانی، ناودانی... کدامشان بود، نمیدانم!
کاشیها متوسل شده بودند به فاطمة و ابیها، و بعلها و بنیها و عقیلهاش. روبهرویش میایستم. وسط نورگیر از فوارهی دو طبقهی کوچک مرمری، آبی سرخ قل میزد و از شرمِ تصویر عصر عاشورای استاد فرشچیان، تاب ماندن نداشت. نگاهم میافتد به کاشی نوشتهی بالای آب.
"زان تشنگان هنوز به عیّوق میرسد، فریاد العطش ز بیابان کربلا".
چند قدم که میرویم، پارچههای سبز پته دوزی کرمان از پشت شیشه، نشستهاند به تماشای ما تشنگان. ابزار حفاری و تعمیرات و عکسهای روی دیوار را یکی یکی رد میکنیم و میرسیم به سالن بزرگی که ماکت گنبد را گذاشتهاند. توضیحات تخصصی میدهند که بعضیهایشان را نمیفهمیدم. بیشتر بچهها نمیفهمیدند و فقط تند و تند عکس میگرفتند تا بعدا بتوانند روایت پر و پیمان و جانداری بنویسند. من اما با دلم آمده بودم. خشتهای مسی روی گنبد را نگاه میکنم و زیرلب میگویم: "من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی...".
کمی از گنبد میگوید و صدایمان میزند که همه جمع بشویم. خواهش میکند که فیلم نگیریم. تلویزیون روشن میشود و ما خاموشتر از دیوارها مینشینیم به تماشا.
"بسم الله الرحمن الرحیم"، حکایت مراحل مقاومسازی ستونهای حرم امام حسین علیهالسلام است. از طراحی میگوید و اجرا و حفاری... از اینکه سطح آب بالاست. موسیقی زمینهی مستند، همراه تصویر خاک، دلم را میکشاند تا زیر قبه. همراه توسلشان میشوم تا سطح آب پایین بیاید و خاک برود برای نمونه برداری و آزمایش. حاجقاسم را نشان میدهد که صورت میگذارد روی خاک. چشمهایش خیس میشود و میگذاردشان روی تربت. چشمهایم نم میزند. فیلم تمام میشود و اشاره میکنند برویم به قطعهای از بهشت که روی در ورودیاش نوشتهاند "یا فاطمه الزهرا".
میرویم؛ مات و عطشناک.
حرف میزند، حرفهایش روضه است. همان بیت اول آتشم میزند.
"نذار دیر شه، نذار گناها سمت من سرازیر شه...
نذار که گریههام بدون تأثیر شه..."
فاطمیهشان پر از خاک بود، پر از حسین، پر از عطش. خاکها را نگاه میکنم که سه تا قرآن گذاشتهاند کنارش. و باز از خاک میگوید و از آب...
رد اشکهایم را پاک نمیکنم زیر پلکهایم. میخواهم بماند و شهادت بدهد برای حضرت مادر. از ساختمان بیرون میآیم؛ بی دل. یقین دارم همه دلهایشان را گذاشتند کربلا و آمدند. از کنار سقاخانه رد میشوم. میگویم چه آب شیرینی، دلم یک مشت دیگر میخواهد. مینوشم و سیراب میشوم. نماز مغرب و عشا را همانجا میخوانیم و برمیگردیم. مقصد بعدیمان مزار حاج قاسم است، شب شهادتش. قرار است تا ساعت شهادت بمانیم، تا یک و بیست دقیقه به وقت ایران. سوار ماشین که میشویم، دوستم میگوید این ساختمان، معراج شهدای کرمان بوده است...
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
ملت امام حسین
آفاق خانم قصه موکب را روایت میکرد. از زهرا اسدی میگفت که پسرش همرزم حاج قاسم بوده و خودش توی روستا زنها را به خط میکند تا برای جبهه نان بپزند. اصلاً لقب چریک پیر را حاج قاسم میگوید روی سنگ مزار زهرا اسدی بنویسند.
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
موکبدار لرستانی قبل از انفجار سرگیجه و فشار بالا بستری بود...
اخبار انفجار را که شنیدم رفتم کنارش بهش گفتم یه زنگ بزنید احوال همراهیاتونو بپرسید.
صدایِ پر بغضش گفت: «الان زنگ زدن» و حالا اشک امانش را بریده بود...
ادامه روایت...(https://ble.ir/ravina_ir/-5638109339192512547/1704433434084)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
قرار بود ادامه جلسات مصاحبهمان همین هفته باشد. چهارشنبه، آخر شب پیام دادم که برای اوایل هفته هماهنگ کنم. جواب داد:
"پایِ پروازم. برای شناسایی پیکرهای کرمان..." اصلا حواسم نبود کار و ماموریتش چیست! هرجا که اسم سانحه باشد حاج سیفالله هم آنجاست...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا