eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فلافل آوارگان در غزه... روایت هبة الآغا | غزه
📌 فلافل آوارگان در غزه... "فلافل آوارگان" عنوان رمانی از نویسنده سوری، سماح ادریس، است که به زندگی سوری‌ها در دوران آوارگی می‌پردازد. این رمان را زمانی مرتب می‌کردم و در قفسه مخصوصش در کتابخانه مؤسسه‌ای که در آن کار می‌کنم قرار می‌دادم. هنوز جای دقیقش را به یاد دارم؛ قفسه‌ای که به راهروی طولانی در وسط کتابخانه مشرف است (ق4_ادر). اما آن زمان نمی‌دانستم که این کتاب را برای کودکانی مرتب می‌کنم که روزی از جلوی آن عبور می‌کنند بدون اینکه معنای آوارگی را بدانند، اما بعدها خودشان آن را تجربه خواهند کرد و آواره خواهند شد. از این رمان عنوانش را قرض می‌گیرم. شاید دشمن متفاوت باشد، اما ظلم و ستم، قساوت و بی‌رحمی یکی است. ظلم، تجاوز به انسانیت، و بی‌اعتنایی به حقوق بشر و ثبات زندگی مردم، همواره آنها را قربانی درگیری‌های سیاسی کرده است، بدون هیچ ملاحظه دیگری. این عنوان به‌خوبی می‌تواند آنچه را که اتفاق می‌افتد توضیح دهد؛ مانند فلافل که آن را می‌شناسیم و می‌خوریم، یا آنچه زمانی می‌شناختیم، که اکنون آوارگان با تعداد زیادی از آن تغذیه می‌کنند. این فلافل اخیراً در خیابان‌ها و محل‌های تجمع روی اجاق‌های هیزمی پخته می‌شود. اما این فلافل‌ها دیگر رنگ سبز خود را ندارند، زیرا سبزیجات تازه کمیاب و گران‌قیمت شده‌اند. غذای آوارگان بسته به محل اقامتشان متفاوت است، اما معمولاً شامل کنسروهای لوبیا، نخود، عدس و گوشت لانچون است؛ یا چیزهایی که از خیابان تهیه می‌شود، مانند شیرینی عوامه، مشبک، فلافل و زلابیه. زنان نیز گاهی فرنی و انواع خمیرها درست می‌کنند تا کودکان در خیابان بفروشند. در بهترین حالت، اگر مکانی برای روشن کردن آتش باشد، ممکن است غذایی مانند بندوره سرخ‌شده خوشمزه یا عدسی یا نخودفرنگی کنسروی تهیه شود. تخم‌مرغ برای دو روز ظاهر شد و شانس خوردن شکشوکۀ خوبی داشتیم، اما بعد ناپدید شد و قیمتش دوباره افزایش یافت و در بازار سیاه فروخته شد. نان قیمت معقولی دارد، اما دسترسی به آن نیازمند نوبت‌گیری یک روزه است؛ بنابراین بهتر است خودتان نان بپزید. از مهم‌ترین کالاهایی که همچنان قیمت بالایی دارند، روغن سرخ‌کردنی و قهوه است. خوراکی‌های کودکان مثل چیپس و شکلات، حتی بیسکویت کمک‌های غذایی که با خرما پر شده، در خیابان با قیمت بالایی فروخته می‌شود. سبزیجات، به‌ویژه پیاز، قیمت‌های سرسام‌آوری دارند. اما قیمت سیر، سیب‌زمینی و آرد اخیراً کاهش یافته زیرا به‌وفور وارد بازار شده‌اند. خیار یک شِکِل است، گوجه‌فرنگی قیمتی معتدل دارد، و حتی هیزم نیز در رقابت با کالاهاست. شامپو ناپدید شده است، پوشک و شیر خشک نیز، و در صورت موجود بودن سایز و نوع، قیمت آن‌ها گزاف است. نوار بهداشتی زنان پس از کمیاب شدن، اکنون در خیابان فروخته می‌شود. داروخانه‌ها خالی هستند و داروهای ضروری به‌ندرت پیدا می‌شوند. قیمت غذای گربه‌ها و پرندگان هم سر به فلک کشیده است. حتی لباس‌زیرهای مخصوص روزهای سرد نیز دیگر یافت نمی‌شود؛ شما می‌توانید لباس‌های دست دوم را از فروشگاه‌های لباس‌های کارکرده تهیه کنید، اگر چیزی پیدا کنید. این وضعیت هم خنده‌دار و هم تأسف‌بار است. اما این محاصره فقط غزه را تحت تأثیر قرار نمی‌دهد. در واقع، غزه جهانی بیمار و رنج‌دیده را محاصره کرده است. غزه جهانی را محاصره کرده که نه می‌خورد، نه می‌نوشد، و نه می‌خوابد. کودکان گرسنه در کابوس‌هایشان ظاهر خواهند شد و آن‌هایی که از سرما می‌لرزند، از زیر پتوهایشان بیرون خواهند آمد. یا همه با عدالت زندگی خواهند کرد، یا این دنیای توطئه‌گر شایسته زندگی نخواهد بود. هبة الآغا آذر ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/7 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 🎧 🎵 ۲ تومان جریمهٔ باحجاب بودن! به مناسبت ۱۷ دی، سالروز کشف حجاب رضاخانی و روز زن در دوران پهلوی روایتی از کتاب «به خون کشیده شد خیابان». این کتاب، خاطرات مردم خراسان از مقاومت در برابر کشف حجاب رضاخانی است که به قلم مهناز کوشکی و تحقیق مهدی عشقی‌رضوانی، قربان ترخان، اسماعیل شرفی و رضا پاکسیما، در سال ۱۴۰۱ توسط انتشارات راهیار به چاپ رسیده است. با صدای: مطهره خرم ملکه اسماعیل‌زاده دوشنبه | ۱۷ دی ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
ما همه حاج‌قاسمیم روایت نجمه خواجه | کرمان
📌 ما همه حاج‌قاسمیم دامدار بود، اهل یکی از روستاهای ملایر. می‌گفت: حاج‌قاسم پناه ما بود. سال اولی که او را شهید کردند کرمان را بلد نبودم و چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم نمی‌دانستم چطوری راهی شوم. دلم آرام و قرار نداشت برای آمدن کنار مزارش، اولین سالگرد که رسید وقتی دیدم حریف دلم نمی‌شوم به امید پیدا کردن راهی برای آمدن، از روستا به شهر رفتم و از شهر به ترمینال. آنجا بعد از پرس‌وجو فهمیدم هیچ اتوبوسی به کرمان رفت و آمد نمی‌کند. گفتم هرچه‌باداباد می‌روم کرمانشاه، شاید از آنجا راهی برای رفتن پیدا شد. وقتی به ترمینال کرمانشاه رسیدم، بلیط کرمان گرفتم. چندساعتی را درسالن ترمینال به انتظار نشستم، تا اتوبوس راه افتاد. جمله‌اش که تمام شد، محکم روی تخت سینه‌اش کوبید و گفت: حاج‌قاسم پناه ما بود و عزت‌مان در دنیا، در سفرمان به سامرا وقتی مردم ترس از حمله‌ی داعش را به زبان آوردند، سرباز عراقی گفت: اصلا نترسید حاج‌قاسم اینجاست، داعشی‌ها جرات نزدیک شدن به صد کیلومتری حاجی را هم ندارند، او کلاهش را از برداشت دستی در موهای یک دست سفیدش برد، بعد از جیبش گوشی‌اش را که مثل خودش در پیچیدگی‌های دوران، رنگ نباخته و سادگی‌اش را حفظ کرده بود به طرفم گرفت: شماره‌اش را که با پیش‌شماره ۰۹۱۸ توی کاغذ نوشته و با چسب روی گوشی‌اش چسبانده بود را به طرفم گرفت و گفت: شماره‌مو بگیر پیشوازم صدای حاج‌قاسمه، با شنیدتنِ صدای مقتدر حاج‌قاسم، به پیرغلام دریادل روبه‌رویم نگاه کردم، در تکیدگی چهره‌اش چقدر حاج‌قاسم موج می‌زد. بی اختیار گفتم: ما همه حاج‌قاسمیم نجمه‌ خواجه جمعه | ۱۴ دی‌ ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شیوه شاغلام بهار ١۴٠١ بعد از کلی پیگیری توانستم قراری را با شاغلام هماهنگ کنم و بروم سراغش. یک روز، چمن مصنوعی حافظیه بود و روز دیگر زمین تمرین برق شیراز. خیلی به مصاحبه دل نمی‌داد و گاهی از سر بی‌حوصلگی خاطرات پراکنده‌ای می‌گفت. معمولا هم چشمش به زمین بود و جایی که توپ فوتبال می‌چرخید. حتی پیش می‌آمد که سوالات من یا صحبت‌های خودش را با فریادی قطع کند: «رسول! درست پاس بده.» وقتی هم تمرین تمام می‌شد، پیش‌کسوت‌های موسفید کرده برق شیراز دست به سینه یکی‌یکی می‌آمدند و با شاغلام خداحافظی می‌کردند. توی یکی از جلسات از حاجی و شهادتش پرسیدم؛ سرش را برگرداند طرفم و توی چشمم زل زد. از روزی گفت که خبر شهادت حاجی را شنید. شیوه عزاداری‌اش هم خاص خودش بود. خدا را شکر صوت مصاحبه را دارم؛ چون از آن روز، جز قطره اشک گوشه چشم شاغلام، چیزی خاطرم نمانده. محمدصادق شریفی ble.ir/zakhme_parishani پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فداکاری بابا سه‌سالم بود که رفتم تا دستم را به یک ظرف شیشه‌ای که روی اُپن آشپزخونه بود بزنم و زدم و انداختمش. مامان جیغ زد اما..‌. ناگهان بابایی‌جونم سریع آمد جلو و با پایش ظرف را گرفت. ظرف افتاد رو پای بابام و پایش یک‌ذره پاره شد. باباها خیلی بچه‌هاشان را دوست دارند. برای همین حاضرند خودشان آسیب ببینند اما ما نبینیم. با مامان، عمو رضا و عمو صادقم رفتیم به بیمارستان. خانم دکتر به مامانم گفت: «باید این‌جا بمونه». مامان گفت: «باشه». پای بابام را بخیه زدند. بابام با عصا به مدرسه می‌رفت، آخر او معلم است. چند روز یا چند هفته را نمی‌دانم اما وقتی بخیه‌اش را باز کرد جایی که زخم بود را بوسیدم. فاطمه‌حسنا ظریفی | ۸ساله شنبه | ۱۵ دی ۱۴٠۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
تصمیمی کوچک، رزقی بزرگ سیده فاطمه میرزایی | تهران
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
تصمیمی کوچک، رزقی بزرگ سیده فاطمه میرزایی | تهران
📌 تصمیمی کوچک، رزقی بزرگ دیروز یکی از دوستانم گفت: «میخوام برای شهیده فائزه رحیمی یک کار فرهنگی انجام بدم» تعریف می‌کرد مادرشان دل‌گیر بودند که چرا شهیده‌شان مهجور است و آن‌طور که باید و شاید حقش ادا نمی‌شود. پیشنهاد داد متنی برای یک پادکست بنویسم تا کیو‌آر‌کد آن را پرینت بگیرد و در مصلای بزرگ تهران پخش کند. قبول کردم. با این که دلم می‌گفت چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و توان‌ش را ندارم. قبول کردم. حوالی غروب بود که نشستم به نوشتن. تمام طول دانشگاه تا خانه و تا لحظه‌ای که بنشینم پای دفتر و خودکار، به ایده‌هایم فکر کردم. ذهنم، مثل لوحی سفید، خالی از هر کلمه‌ای بود. واژه‌ها ردیف نمی‌شدند و دلم می‌خواست آن‌ها را به زنجیر بکشم. دوست داشتم متن تاثیرگذاری بنویسم اما نمی‌شد. با خودم گفتم «مگه نه این که کاری که برای رضای خدا باشه و توش اخلاص داشته باشی تاثیرش رو می‌ذاره؟» راستش در این یک سال گذشته سیم دلم به شهید هنوز وصل نشده بود. این کار بهانهٔ کوچکی شد که بالاخره به شهیدهٔ دهه‌هشتادیِ هم‌نسلِ خودم متوسل شوم و از او کمک بخواهم. به او بگویم که برای نزدیک شدن به خودش کمکم کند. نشستم پای نوشتن، اواخر شب بود که متن را فرستادم و صبح پادکست و کیوآر کد و رزق آماده شد. راستش، فکر نمی‌کردم تا این اندازه بر دل بنشیند و خوب از آب در بیاید. ولی کار خالصانه را خدا خودش جفت و جور می‌کند. همین چند دقیقهٔ پیش دوستم زنگ زد و گفت «امروز خیلی اتفاقای عجیبی افتاد. رفتم گل‌فروشی تا گل بخرم و کنار رزق‌ها بدم، آقای گل فروش پرسید برای چی گل می‌خواید. وقتی گفتیم برای یه شهید، حالش عوض شد و اندازه ۳۰۰ هزار تومن روی ۸۰۰ تومنِ ما گل گذاشت». ماجرا به همین جا ختم نشده بود. وقتی دوستم رفته بود رزق‌ها را پرینت بگیرد عکس را تحویل داده و رفته بود تا تایپ و‌ تکثیری خبرش کند. می‌گفت دوباره که به مغازه برگشته آن آقا حال متفاوتی داشته. انگار پادکست را شنیده بوده. آن هم نه یک‌بار. بنده خدا به دوستم گفته: «شهیدتون خیلی به این کار نظر کرده، چند بار این پادکست رو گوش دادم و هر دفعه باهاش گریه کردم». آن حال خوب همراه شده بود با چند برگه پرینت بیشتر به حساب خود آقای تایپ و‌ تکثیری و وقتی برگه‌ها را می‌داده با صدایی آرام گفته که مدیون شهید شده.‌ حالا من مانده‌ام و این همه برکت در تصمیمی کوچک. عجب رزق بزرگی. سیده فاطمه میرزایی پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
غزه... در وصف خستگی احمد دقة | غزه
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
غزه... در وصف خستگی احمد دقة | غزه
📌 غزه... در وصف خستگی از همان بدو تولد بار سفر بر دوش دارد، آن کسی که در فلسطین زندگی می‌کند. گویی به بی‌ثباتی و آوارگی محکوم شده است. در تازه‌ترین قصه این آوارگی طاقت‌فرسا، حمله وحشیانه به غزه رقم خورد. روی تخت شست‌وشوی مردگان نشسته است، سر و کمرش را به دیوار تکیه داده. نه حرفی، نه صدایی. مرده‌ای در کنار مرده‌ای دیگر، تنها تفاوتش این است که نفس می‌کشد. سکوتی سهمگین جهان را فرا گرفته است. چگونه این‌گونه با تصویر و صدا کشته می‌شویم؟ و مرگ ما به نمایشی تئاتری بدل می‌شود، برای برخی سرگرمی و برای برخی دیگر درامی اندوهبار؟ چه خستگی‌ای است این که زیر تخت شست‌وشوی مردگان سنگینی می‌کند. دوست عزیزش را روی شانه‌هایش حمل می‌کند و به سمت گور دسته‌جمعی می‌برد. خسته‌ها کنار هم صف می‌کشند، گرسنه و ناتوان، در سکوت مرده‌ای که مرده‌ای دیگر را به خاک می‌سپارد. و تنها صدای هواپیماست که خسته نمی‌شود. در آن سوی جاده، نوجوانی که به تازگی وارد جوانی شده، کیسه‌ای آرد پوشیده از گل و لای را حمل می‌کند. آن را از میان ازدحام جمعیتی که بر سرش می‌جنگند بیرون کشیده است. دعا می‌کند که بتواند آن را به مادرش برساند تا برای خواهر و برادرهای گرسنه‌اش غذا درست کند، و بعدش دیگر اشکالی ندارد اگر هواپیما او را هدف قرار دهد. خستگی گرسنگی آن دست نحیف را از پا انداخته است. چگونه نان این‌گونه با سختی به دست می‌آید؟ بر روی تختش شب‌ها، بیش از صد روز است که نخوابیده. چگونه این‌گونه از ابتدایی‌ترین حقوقمان محروم می‌شویم؟ چرا تانک سکوت نمی‌کند؟ چرا صدا نمی‌میرد؟ فقط چند ساعت می‌خواهم بخوابم تا بتوانم این زنجیره مرگ را ادامه دهم. من مسئول ثبت آن‌ها در وزارت بهداشت هستم. چند هزار نفر شده‌اند و دنیا هنوز توقف نکرده است؟ چگونه این سیاره به چرخش خود ادامه می‌دهد؟ از شدت سرما احساسش به اندام‌هایش را از دست داده و پاهایش در آبی که چادر پناهگاهش را پر کرده غرق شده است. آیا سرنوشت ما همیشه خیس بودن است؟ زندگی از قایق فرار تا چادر پناهگاه ادامه دارد؟ این‌ها پرسش‌هایی است که خستگی از وجدان جهان می‌پرسد. و مشکل جهان این است که خسته نمی‌شود. احمد دقة آذر ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/4 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
قطع ارتباطات در غزه در زمان جنگ... روایت رانیا بشیر | غزه