📌 #روایت_کرمان
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش دوم
قبل از خداحافظی، دوستم شمارهاش را میدهد. به امید اینکه روزی فرصتی شود و روایتی بنویسد از حضور پدرش در جنگ و جانبازیاش. گوشیمان مدام زنگ میخورد. یادمان میرود شمارهاش را بگیریم. طبق برنامه باید برگردیم هتل. تشکر میکنیم و راه میافتیم.
دورتادور خیابان را موکب زدهاند. از کنارشان که رد میشویم، رایحهٔ گلهای نرگس با بوی دود و عطر خوش اسفندِ نشسته روی ذغالهای سرخ منقل، میپیچد توی شامه و ریههایمان. به دوستم میگویم: "کاش بیشتر فرصت داشتیم به تکتکشون سر میزدیم و صحبت میکردیم".
تأیید میکند؛ ولی باید قانع باشیم به دیدنشان و عکس گرفتن.
وسط میدان موکب زیبای سیاهچادر عشایری، به یاد عشایرزاده بودن سردار برپا شده. خیابان از بین موکبهای فرهنگی، موکب شهدای فاطمیون، موکبهایی از شهرها و استانهای دیگر و موکبهای پذیرایی که عطر چای تازهدم و غذایشان بلند است رد میشود.
بنرهای عکس حاجی و ابومهدی و شهدای دیگر که بعضیها را نمیشناختم، کنار موکبها به روی زائران لبخند میزند و صدای مداحی میپیچد لابهلای حرفهایمان.
بلوار دقیقاً از وسط دو بوستان بزرگ میگذرد. چند نوجوان نشستهاند و کفش زائران را واکس میزنند. یکی از دوستان با آنها صحبت میکند. صدایشان میزنم و میگویم به صفحه گوشی نگاه کنند. عکس میگیرم و برایشان دست تکان میدهم و میرویم. از آخرین موکب، چای بِه میگیریم و حدود ساعت دو بعدازظهر، کنار درختهای جنگل میایستیم تا همه جمع شوند. ماشین در ترافیک گیر افتاده و بهناچار مسافتی را پیاده میرویم. ماشین میرسد و برمیگردیم محل اسکان. بین صحبتهایی که با دوستان ردوبدل میکنیم ذکر خیر آقای ابراهیمآبادی میشود و بچهها از خوشرویی مردم کرمان میگویند، از مهر خاصی که کنارشان یکذره هم حس غربت نداریم. حدود ساعت سه و نیم، تازه آمدهایم به اتاقهایمان که گوشیام زنگ میخورد. اسم و شماره را نگاه میکنم و با تعجب میگویم: "زن داداشمه!".
هیچوقت ساعت استراحت تماس نمیگرفت مگر اینکه کار واجبی داشته باشد. احوالپرسی میکند و تند میپرسد: "کجایی؟"
- جاتون سبز، اومدیم کرمان.
- می دونم کرمانی، کجای شهر هستی؟
صدایش بهوضوح حالت گرفتگی پیدا میکند.
- هتل هستم. شما هم اومدین؟
میگوید نه و از تندی کلامش دلم شور میافتد که نکند برای خانواده اتفاقی افتاده. دنبالهٔ نه تندش میگوید: "خدا رو شکر که سالمی. این خبری که میگن چیه؟"
- کدوم خبر؟ من چیزی نشنیدم!
- میگن انفجار شده تو گلزار شهدا...
نشنیده بودیم.
نه صدایی و نه خبری. تلفن که قطع میشود به بچهها میگویم: "سریع تلویزیون رو روشن کنین، بزنین شبکه خبر، میگن تو گلزار انفجار شده." بغض میپیچد وسط گلویم. زنگ میزنم به مادرم که بگویم اگر خبری شنیدی نگران نشو حالمان خوب است؛ اما نمیتوانم. بریدهبریده احوالپرسی میکنم و میگویم هتل هستم و خداحافظی میکنم. کمتر از یک ساعت بعد، زنگ و پیامهای اقوام و دوستانِ مضطرب شروع میشود. نمیتوانستم گوشی را کنار بگذارم. بیطاقت و مدام خبرها را دنبال میکردم و اشک میریختم.
کلیپهای لحظهٔ انفجارها را که میبینم یادم میافتد به آقای ابراهیمآبادی. دلشورهاش مینشیند به جانم و یادم میآید شماره نگرفتهایم. به دوستم میگویم: "دیدی چه اشتباهی کردیم؛ شماره نگرفتیم. فقط خدا به دلش بندازه که زنگ بزنه حالمونو بپرسه."
حسرت اینکه اگر یک ساعت دیگر مانده بودیم گلزار، الان جزو شهدا بودیم هم بیشتر نشتر میزد به جانم. صفحهٔ شخصیام را در پیامرسان باز میکنم و مینویسم: "رفتن، رزق ما نبود؛ چراکه اصولاً رزق را به اهلش میدهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، میگیرد از نبودنها؛ حتی اگر کسی را دیده باشیم به اندازهٔ پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاجقاسم..."
از سر درماندگی دوباره به دوستم میگویم: "کاش یکی میاومد میگفت، دیدمش سالم بود. "
فیلم بسیجیها و بقیهٔ نیروهای داوطلب را میبینم که بیهیچ واهمهای ماندهاند توی گلزار و کمک میکنند برای جمعآوری و انتقال پیکر شهدا و مجروحان به بیمارستانها. تصاویر انگار جملات حاجقاسم را واگو میکنند:
"در این سمت هم بسیجیها بودند و خدای بسیجیها و مقدار کمی مهمات آرپیجی... مجموع توپهای ما و آقا مرتضی قربانی به بیست قبضه نمیرسید. بیست قبضه بدون مهمات...!"
ادامه دارد...
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش سوم
روایت طیبه روستا | شیراز
📌 #روایت_کرمان
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش سوم
شیراز:
سه روز از حادثه گذشته است و ما برگشتهایم شیراز. فکر مرد رهایم نمیکند. در گروه، روایت مختصری که در مورد او نوشته بودم را پیدا میکنم و مینویسم: "دوستان کرمانی، امکانش هست آقای ابراهیمآبادی رو پیگیری کنید؟"
یکی از خانمهای کرمانی جواب میدهد: "شمارهشونو براتون پیدا میکنم."
یک شب دیگر هم میگذرد و خبری نمیرسد. گوشی را برمیدارم تا باز بپرسم. صوت دوستم را میبینم. با عجله انگشت میگذارم و گوش میکنم.
- دیشب آقای ابراهیمآبادی زنگ زد...
بیاختیار چشمهایم را میبندم و لبخند میزنم.
نگران حالمان بوده، احوالپرسی کرده و گفته:
"شمارهتونو گم کرده بودم، کلی گشتم تا پیداش کردم..."
گفته بود که ما شرمندهٔ مردمیم،
باید بیشتر مراقب میبودیم.
از قلبهای پرمهر این دیار جز این هم انتظاری نبود که زائران سردار را مهمان خودشان بدانند.
به عکس حاجقاسم در لباس خادمی امام رضا علیهالسلام، روی دیوار خانهمان نگاه میکنم و میگویم: "ممنون حاجی، دمت گرم! خدا رو شکر که سالمه."
دلم هوای شنیدن صدای سردار را میکند. میگردم و فیلمش را پیدا میکنم؛ عملیات کربلای پنج، دیماه هزار و سیصد و شصت و پنج.
- اگه روزی جنگ ما موشکافی بشه، اون چیزی که برای آیندهٔ جنگ ما، مردم ما، الگوپذیر هست؛ بخش عمدهاش اینه که ما چطوری با حجم این امکانات و آتشها [مقاومت کردیم]...
پایان.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
سربداران همدل - ۶
درخواست خروج
باید برای رساندن کمکهای مردم سبزوار و کار رسانهای به لبنان میرفتیم. اما دو مانع بزرگ داشتیم. بعد از سقوط دمشق، پروازهای ایران به بیروت محدود و امنیتی شده بود و هماهنگ کردنش کار نزدیک به محال. مشکل بعدی مصوّبۀ جدید حوزۀ علمیه بود: «درخواست خروج از کشورِ هیچ طلبۀ مشمولی به مقصد سوریه و لبنان تأیید نشود.»
برای درخواست خروج از چند نفر پیگیر شدم. همه میگفتند: «به خاطر مصوبۀ جدید غیرممکنه.» آخری گفت: «باید شیخ نعیم قاسم تأیید کنه!»... ناامید رفتم مشهد، حرم امام رضا (ع). کنار ضریح توی دلم گفتم: «آقاجان، ما که نمیخوایم بریم اونجا ماجراجویی و علّافی. تشخیص دادیم که وظیفهست. اگه خیره جور بشه.»
به ذهنم آمد به خود آیتالله اعرافی، مدیر حوزۀ علمیه کل کشور، پیام بدهم. شمارهاش را گیر آوردم و ماجرا را برایش نوشتم. و پیام ارسال شد. چند ساعت بعد صدای پیامک گوشی را شنیدم. دیدم که همان شماره جواب داده است: «سلام علیکم. به خاطر مسائلی این امر مصوّب شده. اما معذلک کار شما توصیه میشود.» باورم نمیشد.
فردایش جمعه بود. گوشی زنگ خورد. از حوزه بود! با اینکه در حالت عادی باید سی میلیون وثیقه گذاشته شود، گفتند که فقط سفته تحویل بدهم. یکی از رفقایم را توی قم فرستادم و سفته را به مرکز مدیریت حوزه رساند. شبش بود که کسی زنگ زد. گفت: «کار شما حل شده.» فکر کردم کارمند سادۀ ادارۀ مشمولین حوزه است. خودش را معرفی کرد: «رفیعی هستم. معاون کل امور طلاب»!
فرداصبحش پیامکی برایم آمد: «درخواست خروج از کشور شما تأیید شد.»
حالا مانده بود مانع بعدی. با کدام هواپیما برویم؟
ادامه دارد...
روایت امیرحسین ارشادی | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: هادی سیاوشکیا
دوشنبه | ۱۰ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #حاج_قاسم
خبر بزرگ برای قلب کوچک
پنهانکاری فایدهای نداشت. بالاخره میفهمید. نمیدانستم چه اثری بر روحش خواهد گذاشت، اما چارهای نبود.
طفلی پسرک وقتی سهساله بود تمام محرم و صفر را ورد برداشته بود که: «مگه امام حسین از دشمناش بهتر نبود، قویتر نبود، پس چرا آخرش کشته شد؟» با چند نفر مشورت کردم و جوابهایی قابل درک برای سن او یافتم. سادهترینشان را انتخاب کردم و برایش توضیح دادم. دو روز بعد دوباره سؤال را تکرار کرد. جواب قبلی را گفتم و توضیح جدیدی هم دادم. فردایش سؤال را تکرار کرد. همه گفتنیهای موجود در ذهنم را گذاشتم کف دستش. تا پایان ماه صفر در خانه ما هر روز همین آش بود و همین کاسه.
چند وقت بعد، بهظاهر همه چیز را فراموش کرد. فقط یک روز گفت: «من دوست دارم شهید بشم ولی دلم هم میخواد پیش شما و بابا بمونم».
حالا همان پسرک ۶ساله شده و قرار بود خبر شهادت سردار سلیمانی را بشنود. چطور باور کند که او کشته شده. ماجرای او با سردار از شبی شروع شد که با جمعی از دوستان، کنار مسجد حجت در خیابان امام رضا جشن گرفتیم. همان روزها که داعش در سوریه شکست خورده بود. آن شب پشت میز شربت و شیرینی پرچم دست گرفت و با خوشحالی خواند: «قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلاً کشته نمیشود» و از روز بعد همین جمله شد ورد زبانش. با دوتکهٔ چوبی از اسباببازیهایش بلندگویی درست کرد. آن را در یک دست میگرفت و در دست دیگر پرچم ایران. روی اُپن آشپزخانه راه میرفت و بلندبلند میخواند: «قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلاً اصلاً کشته نمیشود»
حالا نمیدانستم وقتی خبر را بشنود چه غوغایی در جانش به پا خواهد شد.
باور این اتفاق برایش سخت بود. آنقدر که سکوت کرد و هیچچیز نگفت. سؤال نپرسید. فقط من میفهمیدم این حال یعنی چه. چون فقط من بودم که بعد از زبان باز کردنش روزی دو سه ساعت از عمرم صرف جوابدادن به سؤالهای او میشد. میتوانست درباره هر چیز هزاران سؤال داشته باشد. اما حالا سکوت را انتخاب کرده بود، تا ۱۵ دی که سردار به مشهد آمد.
از پدرش پرسید: «میشه منم با شما بیام تشییع؟» و جواب مثبت شنید. حاضر شد. چفیه سبزِ قواره کوچکش را روی شانه انداخت و دست در دست بابا از خانه بیرون رفت.
وقتی برگشت درباره جمعیت زیاد و شلوغی چندان حرفی نزد. پدرش تعریف کرد که اگر او را بغل نمیگرفت زیر دستوپا له شده بود. این را هم گفت که موقع برگشت جابهجا لنگهکفشهای رها شده دیدهاند.
عجیب بود که پسرک کمتر میگفت.
گذر زمان داغ را سرد میکند. کمکم آن حال پرسشگریاش برگشت. باز درباره همه چیز پرسید و روزی که معلمش در گروه کلاسی با چند پوستر درباره حاجقاسم برایشان حرف زد تمام عکسها را به من نشان داد و خواست جزئیات بیشتری برایش بگویم. بعدها آرامآرام درباره مدافعینی پرسید که کنار سردار میجنگیدند. مستندی از زندگی شهید عطایی دید و به قول امروزیها فنِ او شد. عکس شهید را کنار تصویر سردار روی کمدش چسباند و چندین بار از زرنگبازیهای او برای دوستانش تعریف کرد.
جستجوگریاش چیزهای بیشتر و بیشتری به او آموخت. قدس را شناخت، و درباره فلسطین بیشتر دانست. اسمهای جدیدی شنید، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار، سید حسن نصرالله و آرامآرام گستره فعالیتهای سردار جلوی چشمانش شفافتر شد. مقاومت برایش معنا پیدا کرد و همین چند روز قبل پرسید: «آدم بخواد موشک بسازه باید تو چه چیزهایی قوی باشه». بعد از آن ریاضی را جدیتر گرفته و کتاب کاری را که در آخرین ردیف کمدش بود، آورده دم دست.
هیچوقت از او نخواستم بگوید با شنیدن خبر شهادت چه اتفاقی در وجودش شکل گرفت. اما حالا من هم بهاندازه همان قلب کوچکی که با یقین میگفت «قاسم سلیمانی کشته نمیشود» به حقیقت این جمله ایمان دارم. چون حضور و ظهور سردار را در نزدیکترین فاصله ممکن با خودم حس میکنم. در وجود پاره تنم.
فهیمه فرشتیان
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
حسبنا الله و نعم الوکیل
نوزادی آرام در آغوش پدر بر اثر سرما آسمانی شده است.
نحیف و مظلوم و زیبا. چهره نشان از سوءتغذیه دارد. بدن که گرسنه باشد، تاب سرما را نمیآورد.
گرسنگی یکی از سختترین حالات انسان است، اما نوزاد تازهمتولدشده زبانی برای بازگویی آن ندارد. پدر او را به خاک سپرد و چند روز گذشته لباسش را به خبرنگاران نشان میداد.
«حسبنا الله و نعم الوکیل» این روزها برایم بهشدت سنگین میآید باید از همهٔ وابستگیها برای خدا گذشت.
هر آنچه خدا اعطا کرده است در طول مسیر الهی بهره میبریم؛ اما نباید دل بست، از دلبستگیها آزمون گرفته میشود و روح بزرگ میخواهد تا بتوان تحمل کرد.
مردم مقتدر و مظلوم غزه اوج ایمان و تسلیم در برابر حق را به جهانیان نشان دادند و من به این فکر میکنم این ایمان از کجا نشأت گرفته و به ایمانشان غبطه میخورم.
منیره زینالی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #حاج_قاسم
بفرما لبوی تازه!
وسط بوی آتش و دود و نان تازه، عطر لبو ذهنم را قلقلک داد. همان موکب پارسال بود و درست همان جای قبلیاش.
پارسال همین ساعتها بود که رفته بودم پشت موکب، توی محوطهٔ قبرستان که برای مزار آشنایی، فاتحهای بخوانم و همانجا بود که با چندتن لبو روبرو شدم! توی گونیهای سفیدرنگ روی هم تلنبار شده بودند؛ آتش زیر دیگها تازه روشن شده بود و هنوز اول بسمالله پختشان بود.
خادمها، لبوها را که از دیگ در میآوردند، میگذاشتند توی سینیها و تکهتکه میکردند و آب سینی را که خالی میکردند، با آب باران قاطی میشد و کنار جدولها راه میافتاد.
هرکسی میدید خیال میکرد این آب سرخ، لابد خون است!
زیاد طول نکشید که همان حوالی دو انفجار رخ داد و خون شهدا راه افتاد کنار جدولها و دیگر کسی شک نداشت که این آب سرخ، قطعا خون است!
بعد از انفجار، موکبها را مجبور کردند که برای حفظ امنیت بیشتر و بهتر، تعطیل کنند اما صاحب موکب لبوها باید چه میکرد؟
آن همه لبوی نذری، آن همه گونی زیر آفتاب و باران، آن همه امید و تلاش به ثمر نرسیده...
خادمها فرصت گرفته بودند و لبوها را شبانهروز پخته بودند و هرجا که میتوانستند پخش کرده بودند.
دوسه روز از حادثهٔ انفجار میگذشت که دلم هوای گلزار را کرد و توی مسیر خادم جوان موکب لبویی را دیدم. علاوه بر پیادهها، جلوی ماشینها را می گرفت و لبوهای پخته و خام را توی ظرف یکبارمصرف و پلاستیک، با خواهش به مردم میداد. خیال کردم: محال است با این همه سختی که کشیدند، دوباره سال آینده موکب بزنند و هوس پخت چند تن لبوی تازه کنند!
غرق مرور پارسال بودم که همان خادم جوان با سینی آمد جلویم: «بفرما لبو، لبوی تازه، نذر حاجقاسم!»
به هزار آدمی نگاه کردم که توی فشار جمعیت سعی داشتند خودشان را به مزار حاجقاسم برسانند و توی دست خیلیها یک ظرف کوچک لبو بود.
مهدیه سادات حسینی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #حاج_قاسم
میرزاقاسمی برای حاجقاسم
خاطرات شیرین و پر از حسرتِ پدربزرگ، مهمترین بهانهای بود که نوهها را دور هم جمع میکرد تا کمتر شلوغکاری و شیطنت کنند.
اما از بین همه خاطراتی که داشت، چند خاطرهٔ همیشه تکراری بود که به هر بهانهای دوباره آنها را مرور میکرد. خاطرات چندبار شنیدهای که حتی نوهها هم مثل اولینبار، تشنه شنیدنش بودند و مشتاقانه میگفتند: «پدر جون از حاجقاسم بگو، از خورشت میرزاقاسمی که برای حاجقاسم پختی، بگو».
پدربزرگ هم که انگار منتظر بود، تا بچهها همین خاطره درخواستی را طلب کنند، لبخندی از ذوق بر چهره پیر و شکستهاش مینشست.
با چهرهای گل از گل شکفته، دستی بر محاسن سپیدِ تازه کوتاه شدهاش میکشید و میگفت: «آخ یادش بخیر، یادش بخیر...»
و بعد جوری که سعی میکرد بغض فرو خوردهاش را پشتِ همان صدای شادی که خاطراتش را یادآوری میکرد، پنهان کند، میگفت: «بگذارید از اول برایتان بگویم».
«در سوریه در شهر بوکمال بودم همه مرا «ابو حسن» صدا میزدند، یک روز خبر دادند حاجقاسم میخواهد بیاید اینجا، ما از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم. برای من که حدوداً ۶۳ساله بودم و دیگر سن و سالی ازم گذشته بود، دیدار حاجقاسم آن هم از این فاصله نزدیک، رویایی بود که پس از سالها فراق اکنون حقیقت پیدا کرده بود.
حاجقاسم تقریباً ۲ ماهی در آنجا رفت و آمد داشت. یک روز غذای اصلی دم پختک بود، اما من تنوع به خرج دادم. بادمجان تهیه کردم تا با آن غذای میرزاقاسمی درست کنم.
حاجقاسم نشسته بود گوشه دیوار. چند کاغذ جلویش بود و سخت مشغول نوشتن. غذا را برایشان بردم و گفتم: «بفرمایید حاجی». نگاهی انداخت به ظرف میرزاقاسمی و پرسید: «اسم این غذا چیه؟» من هم توضیح دادم که «این همون غذای معروف گیلانیه»
حاجقاسم یک قاشق از میرزاقاسمی را در دهانش گذاشت و سرش را تکان داد گفت: «خوشمزهست. هر وقت من اینجا بودم برام میرزاقاسمی درست کن. فقط سیرش را کمتر بریز».
پدربزرگ همانطور که با لبخند این خاطره را مرور میکرد با آستین لباسش، اشکی که بیاراده بر گونهاش میریخت را پاک میکرد و ادامه میداد: «در آن زمانی که در پایگاهِ بوکمال بودیم، چندبارِ دیگر هم برای حاجقاسم میرزاقاسمی درست کردم».
پدربزرگ سرش را پایین انداخت و همانطور که اشکهایش محاسنش رو میشست، آرام زمزمه کرد: «کاش من فدایی تو میشدم. کجا رفتی حبیبِ دلم؟»
امسلمه فرد
جمعه | ۱۴ دی ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
فلافل آوارگان در غزه...
"فلافل آوارگان" عنوان رمانی از نویسنده سوری، سماح ادریس، است که به زندگی سوریها در دوران آوارگی میپردازد. این رمان را زمانی مرتب میکردم و در قفسه مخصوصش در کتابخانه مؤسسهای که در آن کار میکنم قرار میدادم. هنوز جای دقیقش را به یاد دارم؛ قفسهای که به راهروی طولانی در وسط کتابخانه مشرف است (ق4_ادر). اما آن زمان نمیدانستم که این کتاب را برای کودکانی مرتب میکنم که روزی از جلوی آن عبور میکنند بدون اینکه معنای آوارگی را بدانند، اما بعدها خودشان آن را تجربه خواهند کرد و آواره خواهند شد.
از این رمان عنوانش را قرض میگیرم. شاید دشمن متفاوت باشد، اما ظلم و ستم، قساوت و بیرحمی یکی است. ظلم، تجاوز به انسانیت، و بیاعتنایی به حقوق بشر و ثبات زندگی مردم، همواره آنها را قربانی درگیریهای سیاسی کرده است، بدون هیچ ملاحظه دیگری. این عنوان بهخوبی میتواند آنچه را که اتفاق میافتد توضیح دهد؛ مانند فلافل که آن را میشناسیم و میخوریم، یا آنچه زمانی میشناختیم، که اکنون آوارگان با تعداد زیادی از آن تغذیه میکنند. این فلافل اخیراً در خیابانها و محلهای تجمع روی اجاقهای هیزمی پخته میشود. اما این فلافلها دیگر رنگ سبز خود را ندارند، زیرا سبزیجات تازه کمیاب و گرانقیمت شدهاند.
غذای آوارگان بسته به محل اقامتشان متفاوت است، اما معمولاً شامل کنسروهای لوبیا، نخود، عدس و گوشت لانچون است؛ یا چیزهایی که از خیابان تهیه میشود، مانند شیرینی عوامه، مشبک، فلافل و زلابیه. زنان نیز گاهی فرنی و انواع خمیرها درست میکنند تا کودکان در خیابان بفروشند. در بهترین حالت، اگر مکانی برای روشن کردن آتش باشد، ممکن است غذایی مانند بندوره سرخشده خوشمزه یا عدسی یا نخودفرنگی کنسروی تهیه شود. تخممرغ برای دو روز ظاهر شد و شانس خوردن شکشوکۀ خوبی داشتیم، اما بعد ناپدید شد و قیمتش دوباره افزایش یافت و در بازار سیاه فروخته شد. نان قیمت معقولی دارد، اما دسترسی به آن نیازمند نوبتگیری یک روزه است؛ بنابراین بهتر است خودتان نان بپزید.
از مهمترین کالاهایی که همچنان قیمت بالایی دارند، روغن سرخکردنی و قهوه است. خوراکیهای کودکان مثل چیپس و شکلات، حتی بیسکویت کمکهای غذایی که با خرما پر شده، در خیابان با قیمت بالایی فروخته میشود. سبزیجات، بهویژه پیاز، قیمتهای سرسامآوری دارند. اما قیمت سیر، سیبزمینی و آرد اخیراً کاهش یافته زیرا بهوفور وارد بازار شدهاند. خیار یک شِکِل است، گوجهفرنگی قیمتی معتدل دارد، و حتی هیزم نیز در رقابت با کالاهاست.
شامپو ناپدید شده است، پوشک و شیر خشک نیز، و در صورت موجود بودن سایز و نوع، قیمت آنها گزاف است. نوار بهداشتی زنان پس از کمیاب شدن، اکنون در خیابان فروخته میشود. داروخانهها خالی هستند و داروهای ضروری بهندرت پیدا میشوند. قیمت غذای گربهها و پرندگان هم سر به فلک کشیده است. حتی لباسزیرهای مخصوص روزهای سرد نیز دیگر یافت نمیشود؛ شما میتوانید لباسهای دست دوم را از فروشگاههای لباسهای کارکرده تهیه کنید، اگر چیزی پیدا کنید.
این وضعیت هم خندهدار و هم تأسفبار است. اما این محاصره فقط غزه را تحت تأثیر قرار نمیدهد. در واقع، غزه جهانی بیمار و رنجدیده را محاصره کرده است. غزه جهانی را محاصره کرده که نه میخورد، نه مینوشد، و نه میخوابد. کودکان گرسنه در کابوسهایشان ظاهر خواهند شد و آنهایی که از سرما میلرزند، از زیر پتوهایشان بیرون خواهند آمد. یا همه با عدالت زندگی خواهند کرد، یا این دنیای توطئهگر شایسته زندگی نخواهد بود.
هبة الآغا
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/7
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #کشف_حجاب
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ۲ تومان جریمهٔ باحجاب بودن!
به مناسبت ۱۷ دی، سالروز کشف حجاب رضاخانی و روز زن در دوران پهلوی
روایتی از کتاب «به خون کشیده شد خیابان».
این کتاب، خاطرات مردم خراسان از مقاومت در برابر کشف حجاب رضاخانی است که به قلم مهناز کوشکی و تحقیق مهدی عشقیرضوانی، قربان ترخان، اسماعیل شرفی و رضا پاکسیما، در سال ۱۴۰۱ توسط انتشارات راهیار به چاپ رسیده است.
با صدای: مطهره خرم
ملکه اسماعیلزاده
دوشنبه | ۱۷ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها