📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
یادگار آقا مهمتر هست یا حرف آقا؟
بخش اول
سروکلهزدن با دوقلوهای ۲ ساله رمقی برایم نگذاشته بود. چند دقیقه گوشهای نشستم. تلویزیون روشن بود برنامهای نظرم را جلب کرد. چهار چشم و گوش شدم. برنامه درباره صحبتهای اخیر رهبر بود. صحبتهای که درباره کمک به لبنان گفته بودند. برنامه، فرق بین فرض و واجب را برایمان جا انداخت. نگاهم دور خانه چرخید. خانهای که هنوز جاگیر نشده بودیم و تا کامل شدنش جا داشت. بعد سالها از خانه ٢٠ متری به جای بزرگتری آمده بودیم. چیزی برای فروش نداشتم. شغل و حقوق درست و حسابی هم نداشتیم. تنها ۳ میلیون تومان پسانداز داشتیم. پساندازی که قطره قطره جمع شده بود تا من را از درد دندان نجات دهد.
همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: «زهرا تنها پولمون همینه» با لبخند نگاهش کردم و گفتم: «فرض یعنی همین دیگه، از این پول بردار و کمک کن به لبنان. درسته پول زیادی نیست اما خدا بخواد به همین کمِ ما هم برکت میده.» برای اینکه دست و دل همسرم نلرزد، کنارش نرفتم و ریش و قیچی را دادم دست خودش. او هم ۵۰۰ تومان واریز کرد.
اوایل مهر بود و هر روز کانالهای خبری ایتا را چک میکردم. چند روزی بیشتر از صحبتهای آقا نگذشته بود که در پیامها دیدم خانمی سرویس طلای ۹۰ میلیونیاش را به دفتر رهبری هدیه کرده. به خودم گفتم: «کاش منم طلا داشتم.» حلقهام را هم برای مخارج تعمیر خانه فروخته بودم. اما مهم نبود. به خودم گفتم: «مثل همیشه راهی پیدا میکنم.»
ذهنم رفت سمت هدیههایی که از بیت رهبری برایم آمده بود.
سال ۹۴، ۲۴ ساله بودم و مجرد. دوست داشتم برای ازدواجم دعای آقا (رهبری) بدرقه زندگیام باشد. همین شد که دست به قلم شدم: «سلام آقا جان خوبید منم خوبم و...»
یک نامه خودمانی برای آقا نوشتم و با پدرم درد و دل کردم. دلم نیامد نامه را خشک و خالی بفرستم. کیسهای پر از بهار نارنج کردم و خاک تبرکی که از سوریه به من رسیده بود را کنارش گذاشتم و هر سه را پست کردم بیت رهبری. جواب نامه با یک چفیه به دستم رسید. همین جور که چفیه را در میآوردم اشک از چشمانم سر میخورد. بغضم را قورت دادم و رفتم توی عالم خیال. «کاش فضای روستامون مذهبی بود. این جوری احتمال اینکه یه پسر مذهبی بیاد خواستگاریم بیشتر میشد.» روی این حساب هیچ خواستگاری از روستایمان نداشتم.
ادامه دارد...
روایت زهرا ثیما
مصاحبه و تنظیم: زهراسادات هاشمی
دوشنبه | ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
یادگار آقا مهمتر هست یا حرف آقا؟
بخش دوم
سال ۹۶ با یک پسر بابلی ازدواج کردم و رفتم بابل. اولین دخترمان به دنیا آمد. چند سالی منتظر بچه بعدی بودیم که قسمت نمیشد.
۲۹ بهمن ۱۴۰۰ آقا درباره فرزندآوری حرف زدند. داغ دلم تازه شد. فردای همان روز دوباره دستم رفت سمت نوشتن نامه به رهبرم:
«آقا جان شما بارها به فرزندآوری تشویق کردید. اما من و خیلی از دوستان و آشناها قسمتمون نمیشه، اگر بشه دعایی یا ذکری به ما بدید...»
فروردین ۱۴۰۱ از بیت رهبری جواب به دستم رسید. این سری جانماز و مهر و تسبیح همراه نامه بود. نامه را باز کردم. دنبال ذکر و دعا بودم اما رهبر عزیزم نوشته بودند برایم دعا کردند. دعایشان در حقم مستجاب شد و خدا دوقلویی بهم هدیه داد.
همه سرمایهام همین هدیههای بیت رهبری بود. هدیههایی که چند سال با آنها زندگی کردم. همان تسبیحی که از دستم نمیافتاد و در طول بارداری مرتب با آن ذکر میگفتم. این تسبیح نه تنها برای خودم که برای بقیه هم مایه برکت بود و به بقیه هم قرض میدادم.
همه میگفتند دوقلوها نظر کرده آقا هستند. من هم این هدایا را گذاشته بودم تا وقتی بچه ها بزرگ شدند با افتخار ماجرا را برایشان بگویم و هدیهها را نشانشان دهم. اما حالا وضع فرق کرده بود. پیش خودم گفتم: «حرف آقا مهمتره یا یادگار آقا؟»
تصمیمم را گرفتم. خوشحال بودم که خدا این فکر را جلوی راهم گذاشت. ۱۰ مهر ۱۴۰۳ صبح علی الطلوع، عکسی از هدیهها را گذاشتم در گروه دوستان همدانشگاهیام: «هرکس این هدایای متبرک رو میخواد هدیه میدهم، اما به شرطی که مقداری پول برای جبهه مقاومت و لبنان واریز کنه.» غروب پیامی از یکی از دوستان آمد: «هدایا رو میخوام.» وقتی تحویل هدایا گفت: «یکی رو برا خودت نگه دار.» چفیه را انتخاب کردم.
از آن روز کار جدیدی به کارهایمان اضافه شد. ماشین از خواهر شوهر میگرفتیم. از این خانه به آن خانه میرفتیم و کمکهای مردمی را جمع میکردیم. با پولی که از مردم جمع کردم کاموا خریدم و آن را به برخی افراد سپردم برای بافت شال و کلاه. هر کار ریز و درشتی از دستمان برمیآمد، انجام دادیم. بعد مدتی دیدم برخیها هدایای متبرکی آقا را به مزایده گذاشتند، من هم چفیه باقیمانده از آن تبرکیها را گذاشتم برای مزایده.
روایت زهرا ثیما
مصاحبه و تنظیم: زهراسادات هاشمی
دوشنبه | ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
از کلاس درس تا میدان مقاومت
یک روز زمستانی بود و من در کلاس درس نشسته بودم. معلم درباره قهرمانهای مختلف صحبت میکرد و یکی از بچهها گفت: "سید حسن نصرالله هم مثل یک قهرمانه!" من بهش نگاه کردم و پرسیدم: "چرا؟"
گفت: "چون همیشه در برابر ظلم و ستم میایسته و از مردمش دفاع میکنه." من که تا آن موقع فقط اسمش را شنیده بودم، احساس کنجکاوی کردم. بعد از آن روز، تصمیم گرفتم بیشتر دربارهاش بدانم.
چند روز بعد، یکی از دوستانم یک ویدیو از سخنرانی سید را به من نشان داد. صدای محکم و قاطعش من را تحت تأثیر قرار داد. هر کلمهای که میگفت، پر از احساس و قدرت بود. او به مردمش امید میداد و میگفت که هیچوقت تسلیم نخواهند شد.
توجه من به غزه هم جلب شد. مردم غزه با مشکلات زیادی روبرو بودند و همیشه در معرض ظلم و ستم قرار دارند. صحبتهای رهبر عزیز ما، سید علی خامنهای، درباره سید حسن نصرالله و نقش او در حمایت از مردم غزه، برای من بسیار الهامبخش بود. ایشان بارها از سید به عنوان یک نماد ایستادگی و شجاعت یاد کرده و گفتند که سید حسن نصرالله نمایندهی واقعی مقاومت در برابر ظلم و ستم است.
این صحبتها باعث شد که من تصمیم بگیرم به غزه کمک کنم. من دوستانم را تشویق میکردم که برای غزه دعا کنند و همچنین خانوادهام را به این کار دعوت میکردم. هر بار که دعا میکردیم، احساس میکردیم که در کنار سید و رهبر عزیزمون قرار داریم و به مردم غزه امید میدهیم.
حالا وقتی به آن روزها فکر میکنم، میبینم که سید حسن نصرالله نه تنها یک قهرمان سیاسی، بلکه یک قهرمان واقعی برای ما بود. و حالا با تمام دلمان خوشحالیم که غزه پیروز شد! یادش همیشه در قلب ما خواهد ماند و ما همواره در کنار مردم غزه خواهیم ماند.
ریحانه سادات شرفی
جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
شب عاشوراست امشب
و امشب در بیروت، شبیه شب عاشوراست.
عشق به سیدحسن یعنی در امتداد مسیر حسین (ع).
عشق برای تشییع رهبر مقاومت یعنی لبیک یا حسین (ع).
لبیک یا حسین (ع) یعنی؛ ما پای عهدمان با تو هستیم.
لبیک یا حسین(ع) یعنی ذلت نمیپذیریم و زیر بار ظلم نمیرویم.
«ما شکست نمیخوریم!
اگر پیروز شویم؛ پیروزیم.
اگر شهید شویم، پیروز شویم.»
بعد از تشییع بیست و پنج میلیونی شهید حاج قاسم سلیمانی، به جرات میتوان گفت این زلزله معنوی بینالمللی چه به روز دلها آورده.
چه آنهایی که از چند روز جلوتر در مشایه و پای پیاده به بیروت رفتند.
چه آنهایی که با چشمِ تر در فضای مجازی و از تلویزیون، حسرت نبودشان برای تشییع سید مقاومت را دنبال کردند.
و حالا سیدحسن با عنوانی بالاتر از دبیرکلّی، توی قلبها انقلاب کرده. انقلاب شهید سیدحسن نصرالله؛ شامل شیعه، سنی، مسیحی میشود تا یهودی و دروزی. کلام و مرامش به دل خیلیها نفوذ کرده. هر چند هنوز خیلیها رفتن سیدحسن را باور نکردند ولی پس لرزههای شهادت سیدحسن دارد مقاومت را روز به روز رو میآورد که دوستداران سیدحسن میگویند: کاش همه ما با شما کشته میشدیم.
یاریِ سیدحسن نصرالله به جبهه مقاومت یعنی؛ یاری دین خدا.
حضور موکبهای حشدالشعبی عراق در بیروت، شده شبیه مهمان نوازی ایام اربعین.
حضور مهمانهای داخلی و خارجی، چه دیپلماتیک، چه مردم عادی، شده شبیه تشییع حاج قاسم.
حضور زنها و مردها در محل شهادت سیدحسن، که عاشورایی سینه میزنند و برای رهبرشان اشک میریزند یعنی؛ شب و روز عاشورا همه جا تعطیل است الّا مکتب حسین (ع).
یاد یک خاطره افتادم؛
وقتی سیدهادی خواست عضو حزبالله شود، پیش پدرش رفت. سید حسن، سه شرط برای فرزندش گذاشت:
اول؛ هیچ کس نباید تو را بشناسد و باید اسم مستعار انتخاب کنی.
دوم؛ حق گرفتن هیچ مسئولیتی را نداری، چون پسر من هستی.
سوم اینکه فقط برای جنگ بروی نه اینکه در قرارگاه بنشینی!
شرط و شروط پدر که تمام شد، سیدهادی لبخندی زد و گفت: من هم همین سه شرط را میخواستم بگویم.
۲۲ شهریور ۷۶؛ وقتی اسرائیل در قبال تبادل اسرا تصویر سه شهید لبنانی را از تلویزیون نشان داد تازه آن موقع مردم لبنان متوجه شدند شهید سیدهادی نصرالله که بوده؟!
ملیحه خانی
یک جامانده از مشایه لبنان
ملیحه خانی
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
بیروت؛ کارزار قدرتنمایی گروهها
بیروت این روزها صحنه قدرتنمایی گروههاست. چند روز ماشینها با پرچمهای آبیصدفی و صدای بلند آهنگهای حماسی توی خیابون دور دور میکردند و ترقه میزدند. اول فکر کردم مال نیمهشعبان است، ولی بعد فهمیدم شلوغبازیهای طرفداران حزب حریری است.
جاده فرودگاه را هم که در جریانید؛ طرفداران ایران ریختند جاده را در اعتراض به لغو پروازهای مستقیم ایرانی بستند. بعدش گروههای مقابل یک سری اراذل را فرستادند که قاطی اینها بشوند و تجمع را به هرج و مرج بکشانند و بندازند گردن حزبالله. موفق هم شدند و دولت شروع کرد به برخورد با حزبالله.
اگر فکر میکنید این لشکرکشیهای خیابانی و قدرتنماییهای جمعیتی اتفاق عجیبیست، یعنی احتمالا اوضاع لبنان را از قدیم ندیدید. اینجا همیشه همین طور بوده. همین که بدانید مملکت دو سال رئیسجمهور نداشته سر همین اختلافها، یک کم وضعیت قاراشمیش نظام سیاسی و اجتماعیش دستتان میآید. اینها را درباره بوسنی هم گفته بودم؛ یادتانه است؟ و حواستان هست که کدام کشورها دچار این مشکلات هستند؟... رد پای آمریکا در منطقه را دنبال کنید، پیدایشان میکنید!
پ.ن: این دختر لبنانی را با سربند ایران و رهبر و حاجقاسم دیدم، قلبم گرم شد.
منصوره مصطفیزاده
eitaa.com/motherlydays
چهارشنبه | ۱ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
فرصتِ حزن
بیروتِ بارانی، دارد آماده میشود که فردا، از دست دادنِ رهبر شهیدِ حزبالله را باور کند. توی چند ماه گذشته، خیلی وقتها وقتی از شهادت سید حرف میزدی، اخمِ آدمها میرفت توی هم که سید برمیگردد؛ ناباوری برای تابآوری.
حتی حالا هم ممکن است بعضیها بگویند کو تصویری از پیکر سید که باور کنیم توی آن تابوتِ روان، سماحهالعشق تشییع میشود؟
جامعهی شیعهی لبنان توی چند ماه گذشته، فرصت محزون شدن نداشته؛ جنگ، آوارگی و آواربرداری نگذاشته جامعهی شیعه، رودرروی اندوه بنشیند.
اما فردا، بغضِ بیروت میشکند و واقعیت، روی سر سیلِ جمعیت، روان میشود. این را از چند نفر شنیدهام که روشن نیست مواجهه مردم با پیکر سید چگونه خواهد بود؟
لحظهی کشف ستر تابوت سید، لحظهی ویژهای است؛ دیوار به دیوار لحظهی جنون.
حزن و جنون؛ شاید کلیدواژههای فردا باشد.
محسن حسنزاده
@targap
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
32.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #لبنان
عباس علامه
هر شب، غروب، پدر و مادر عباس میآیند روضهالحورا. سر خاکش.
مادرش گفت: چادر خالهاش کهنه شده بود. عباس، پلیاستینش را فروخت و برای خالهاش چادر خرید.
خانهی شهید عباس علامه در محلهی اوزاعی بود؛ لب خط ضاحیهی بیروت، پشت دیوارهای فرودگاه؛ ضاحیهی ضاحیه.
محمد حکمآبادی
@nis_penhon
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
منزلگاه ملائک
روایت استاد مسعود نجابتی از طراحی و آمادهسازی مزار شهید سید حسن نصرالله
امشب، پس از روزها تلاش پیوسته، بالاخره فرصتی دست داد تا نفسی تازه کنم و گزارشی از این روزهای پررمزوراز بنویسم؛ روزهایی که آمیخته بود از اشک، دعا، خنده و حیرت...
معجونی از زیارت، درس توحید و یک خیال باطل!
از منزلگاه ملائک تا درس عرفان ناب
صبح امروز، توفیقی الهی نصیبمان شد تا میزبان همسر حاج رضوان باشیم؛ بانویی که گویی تاریخِ ایثار را در قامت خود جا داده است: همسر شهید، مادر شهید جهاد مغنیه، خواهر شهید بدرالدین (ذوالفقار) و عمهٔ شهیدی دیگر. وقتی پای صحبتش نشستم، یادِ جملهٔ آیتالله مصباح افتادم که سالها پیش در بازدید از خانهاش فرموده بود: «اینجا محل نزول ملائکه است؛ حتی برای ورود باید اذن گرفت!». جالب آنکه این خانه را پس از شهادت حاج عماد خریده بودند و این نکته به دلیل شخصیت ویژه خود ایشان است.
گویی تقدیر چنین بود که این مکانِ مقدس، میزبانِ خاندانی شود که هر نفسشان، روایتی از عشق و شهادت است.
نیت ما هم زیارت بود و طلب دعا ولی علاوه بر اینها پای درس توحید نشستیم و عرفان ناب که گویی از آسمان بر جانمان میبارید.
چند جلد کتاب زیارت عاشورا و حدیث کساء را به ایشان هدیه کردم و عرض کردم همان دعایی که برای پسرتان جهاد کردید برای بنده هم داشته باشید. مکثی کردند و فرمودند: «شما هنوز باید بمانید و کار کنید.»
الغرض، دوستان عزیزی که فکر میکردند با طراحیِ بنرهای باشکوه، موشنگرافیهای حرفهای و مستندسازیِ حماسی، و نامگذاری ساختمان مفید به عنوان مجموعه هنری شهید در تدارک بازگشتِ افقیِ ما بودند باید بگویم: «زهی خیال باطل!» هنوز مجبورید سایهٔ من را تحمل کنید! پس کمربندها را محکم ببندید و آماده باشید.
مسعود نجابتی
جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
سرعتِ بیعجلهی زمین
روایت استاد مسعود نجابتی از طراحی و آمادهسازی مزار شهید سید حسن نصرالله
گاهی سرعتِ بیعجلهی زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
از همان لحظهای که قدم به بیروت گذاشتیم، حجم عظیم پروژه نفسهایمان را بند آورد. جرثقیلها، داربستهای گسترده و تیمهایی که بیوقفه در حرکت بودند.
با خودمان فکر کردیم: «تا روز مراسم تشییع، محال است این همه کار تمام شود!» اما عجیبتر از همه، آرامشِ غیرمنتظرهای بود که بر چهرهی افراد و مسئولان پروژه حکمفرما بود؛ گویی نه دغدغهای داشتند، نه عجلهای. حتی وقتی بخش هنریِ که به ما سپرده می شد را بررسی میکردند، انگار زمان برایشان مفهومی نداشت. چند باری پیشنهاد دادیم جلسهی فوری بگذاریم و پیشرفت کار را نشان دهیم، اما تنها پاسخشان لبخندی بود همراه با این جمله: «شما از ما جلوترید… کمی صبر کنید!» که به شوخی گفتم: «عامو، شما شیرازیاید؟» همه خندیدند، اما زیر آن خندهها رازی نهفته بود که نمیفهمیدمش. تا اینکه به سمت مزار رفتم. آنچه دیدم، باورنکردنی بود: گویی دستانی نامرئی، تمام پازلهای ناتمام را سر جای خود چیده بود. بنر عظیم ۱۵۰ در ۸ متری که حتی چاپش در این شهر جنگزده، معجزهای بود، حالا بالای سازه ای ۱۶ متری، کاملا استوار خودنمایی می کرد. سنگ مزار که طرحش را دو روز پیش فرستاده بودیم، دقیقاً همانجا بود، صیقلی و بینقص. حتی کوچکترین جزئیات به انجام رسیده بود. در شهری که هنوز ردپای جنگ را بر تن دارد، این سرعت و دقت شگفت انگیز بود.
پشت سر هم زمزمه کردم: «امداد غیبی… واقعاً امداد غیبی…» انگار بیروت در سکوت، رازی را فریاد میزد: گاهی سرعتِ بیعجلهی زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
اینجا بیروت است؛ جایی که عشق به شهید، غیرممکنها را ممکن میکند!
مسعود نجابتی
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها