💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروپانزده
چند لحظه بین مرضیه و سعید سکوت بود و فقط صدای زنگ گوشیم، مثل ناقوس مرگ توی گوشم صدا می کرد.
-ببینم، این جناب خاستگار نمی دونه که برای جواب گرفتن باید به بزرگترت زنگ بزنه نه راه و بیراه با خودت تماس بگیره؟
مخاطب سعید من بودم و حس کردم کمی لحنش ارومتر شده.
اما اگه جوابش رو نمی دادم حتما بیشتر عصبانی می شد.
با احتیاط چشم باز کردم و دوباره با اخم عمیقش روبرو شدم و با کمی من من بین نفس زدنهام لب زدم
-خ...خب...شماره ی...بابا رو...نداره...
-خیلی خب، الان خودم باهاش حرف میزنم شماره ی بابا رو هم بهش می دم تا یاد بگیره هر کاری آداب و رسوم خودش رو داره.
چه اصراری داشت که حتما خودش باهاش حرف بزنه و من اصرار داشتم این اتفاق نیوفته.
سریع جلو رفتم و گفتم
-خودم میگم بهش...
باز مستقیم و با حرص نگاهم کرد
-هنوز یادم نرفته که اون نیما هم همه قرار مدارهاش رو با خودت گذاشته بود و بزرگترا رو حساب نکرده بودید و کار به اونجا رسید.
آدم عاقل یه کار اشتباه رو دوبار انجام نمیده.
اینبار دیگه محکم جلوت وایمیسم که بعدش نگی تو که دیدی دارم اشتباه میکنم چرا نزدی تو دهنم.
این رو گفت و با حرص انگشتش رو روی دکمه ی سبز رنگ گوشی کشید و بلافاصله حالت بلند گو رو فعال کرد
اما با وصل شدن تماس، تمام دنیا روی سرم آوار شد و انگار راه نفسم به آنی بسته شد وقتی که صدای فریاد شاهین رو از اونطرف خط شنیدم
-تو فکر کردی می تونی به همین راحتی من رو سرکار بذاری؟
من که می دونم کار اون دختره احمق افروزه که گفته به من دروغ بگی.
من چند روز پیش خودم مهرانو دیدم، مگه نگفتی ایران نیست؟
ببین من هم حق اون منصور حروم خور رو کف دستش میذارم، هم پسر داییت رو از زندگی ساقط میکنم.
ولی بعدش حسابمو با تو و اون افروز لعنتی هم صاف میکنم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروشانزده
چند لحظه ای سکوت بود و دوباره صدای عصبی شاهین
-الو، چرا جواب نمیدی؟
و جوابش رو از سعید گرفت که پر از حرص و از بین دندونهای قفل شده اش غرید
-تو کی هستی که به خودت اجازه میدی به گوشی خواهر من زنگ بزنی و صدات رو بذاری رو سرت؟
دیگه صدایی از شاهین نشنیدم.
نگاه مملو از عصبانیت سعید، سمت صورت من کشیده شد و با تن صدایی که آروم بودنش نشون دهنده ی حرص زیادش بود لب زد
-چی می گفت این مرتیکه؟
مهلت جواب دادن به من نداد و چشمهاش رو ریز کرد و با قدمهای کوتاه داشت همون یک مقدار فاصله رو هم کم میکرد
-که مزاحمه؟ که خواستگارته؟
و لحظه ای نگاه تیزش رو سمت مرضیه پرتاب کرد.
مرضیه که حالش بهتر از ما نبود، مثل من زبونش از کار افتاده بود و با حرکت دست و سرش می خواست ابراز بی اطلاعی کنه.
اما سعید جواب سوالاتش رو از من می خواست، نه مرضیه!
نگاهش روی مرضیه طولانی نشد و باز سمت من چرخید.
انگار گیج شده بود و کلافه از این گیجی.
با همون حالت بهت زده پرسید
-گفت منصور؟ گفت پسر داییت؟ اسم مهرانو آورد؟ ربط تو با این پسره و منصور و مهران چیه؟
کاش قلبم هم مثل مغزم خودش رو از ادامه ی کار معاف می کرد و مجبور نبودم اینقدر سخت و سنگین نفس بکشم.
حس میکردم نفسم جایی وسط قفسه ی سینه ام گره می خوره و بالا نمیاد.
نگاه درمونده ام به نگاه پر از سوال سعید گره خورده بود و اینبار فقط تلخی دهانم رو قورت دادم.
دستم رو آروم بالا آوردم و لباسم رو روی سینه ام چنگ زدم تا شاید راه نفسم باز بشه
-حرف بزن ثمین
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهفده
چی باید میگفتم
سعید چیزهایی شنیده بود که هضمش براش سخت و سنگین بود.
نمی تونست هیچ خط و ربطی بین من و خونواده ی دایی منصور پیدا کنه.
نگاهش کلافه بود و عصبی
اما نگرانی توی چشمهاش رو هم نمی شد نا دیده گرفت.
دیگه تحمل سکوت من رو نداشت و جلو اومد و لباسم رو از سرشونه ام تو مشتش گرفت و باز صداش بالا رفت
-ماجرای دایی و مهران چیه؟ چرا هیچی نمی گی؟
تمام تنم میلرزید و با چشمهایی اشکبار فقط نگاهش می کردم و جرات لب باز کردن نداشتم.
هیچ وقت...
هیچ وقت سعید رو تا این حد عصبانی ندیده بودم.
حتی روزی که من رو با نیما توی پارک دیده بود هم اینجور نبود.
ترسیده بودم
هم از موقعیت خودم
هم از حال سعید
صورتش سرخ شده بود
چشمهاش پر از خشم بود و با هر نفسش شونه های مردونه اش بالا و پایین می شد.
کاری از دستش بر نمیومد و افکار توی مغزش داشت عذابش میداد.
لباسم رو رها کرد و با لحن آرومتری گفت
-ثمین، اینجوری بر و بر من رو نگاه نکن و اون زبونت رو تکون بده
چاره ای نبود.
تهدید سعید خیلی جدی بود و این از حال و روزش معلوم بود.
شاید
شاید با گفتنش کمی آروم بشه
اما اگه نگم
اگه ندونه
ممکنه فکرش تا نا کجا بره و تبعاتش حتما سنگین تر خواهد بود.
به سختی تکه چوب خشک شده ی توی دهانم رو تکون دادم
-داداش...من...یعنی...این...
و با همین چند کلمه، نفس کم آوردم و توان ادامه نداشتم.
سعید که از این من من کردنم، کفری شده بود، عصبانیتش رو سر گوشی بیچاره خالی کرد و چنان با ضرب سمت دیوار پرتابش کرد که صدای تکه تکه شدن رو شنیدم.
و بلافاصله تکون محکمی به من داد
-تو چی؟ حرف بزن
مرضیه که تا الان مات و مبهوت مونده بود، باز خواست پا درمیونه کنه .
با احتیاط کمی جلو اومد و با ترس گفت
-سعید...
-برو اونور
اما با فریاد سعید سرجاش میخکوب شد.
-من امروز ولت نمی کنم ثمین.
این مدت هر کاری کردی هیچی نگفتم و فقط تحمل کردم.
اما الان فقط باید حرف بزنی، مو به مو
بگو.
این پسره کیه؟
ربطش به تو و دایی و پسرش چیه؟
اشکهام مثل سیل روی صورتم میریخت و هق هق بلندی زدم و گفتم
-داداش بذار میگم، به خدا میگم
من به التماس افتاده بودم
سعید که روزنه ی امیدی پیدا کرده بود و نمی خواست از دستش بده کمی عقب کشید
هنوز نفسهاش عصبی بود و سعی در کنترل خودش داشت.
خیسی عرق رو به وضوح توی صورتش می دیدم
دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد
لحظه ای چشم بست و سری تکون داد
-باشه، باشه. کاریت ندارم. بگو
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهجده
سکوت بیش از این جایز نبود و بین گریه هام با صدای لرزان و بریده بریده شروع به گفتن کردم
-شاهین...شاهین... همون کسیه که...اون شب کمک کرد از دست..نیما فرار کردم و.... برگشتم خونه... اون ...یه تسویه حساب شخصی با...با مهران داشت... مهران باعث مرگ زنش شده بود... خیلی وقت بود دنبال مهران میگشت... برای...برای انتقام
من میگفتم اما سعید حوصله ی مقدمه چینی نداشت و دنبال اصل مطلب بود.
-خب ربطش به تو چیه؟
با بیچارگی نگاهش کردم و نالیدم
-هیچی...نیما...بهش گفته بود که...مهران پسر دایی منه...شاهین هم...می خواست از طریق من...مهران رو پیدا کنه...
-مگه تو می دونستی مهران کجاست؟
-نه...نه... بخدا بهش گفتم...گفتم ما اصلا باهاشون در ارتباط نیستیم
-خب، پس چرا میگفت تو بهش گفتی ایران نیست؟
-خب...چون ایران نبود
سعید که کلافه شده بود، لبهاش رو روی هم فشار دادو بعد نفس عمیقی گرفت و در اوج عصبانیتش سعی داشت با لحن آرومتری با من حرف بزنه تا شاید به جواب سوالش برسه
-برا من قصه نگو، درست بگو ببینم از کجا می دونستی مهران ایران نیست؟
اعترافاتم به سخت ترین جاهاش رسیده بود و جرات ادامه دادنش رو نداشتم.
گریه ام بیشتر شد و ملتمس صداش زدم تا شاید تا شاید منصرف بشه
-داداش!
اما التماسم تاثیری نداشت و با همون حالت گفت
-ثمین، من الان دارم سکته میکنم.
مغزم داره منفجر میشه
تو میدونی دایی و دور بریهاش چه کثافتهایی هستند.
الان بهم نگی ماجرا چی بوده؟
کجا بودی و چکار کردی؟
مطمئن باش امشبمون به خیر و خوشی به صبح نمی رسه.
یا یه بلایی سر خودم میارم
یا سر تو
پس درست حرف بزن.
بگو از کجا می دونستی مهران ایران نیست؟
با همون درموندگی ناله زدم
-پیداش کردم
چشمهای سعید گرد شد و خیره نگاهم می کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇د👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونوزده
با همون درموندگی ناله زدم
-پیداش کردم
چشمهای سعید گرد شد و حتی پلک هم نمی زد
انگار از شدت تعجب، نفسش بالا نمیومد و به زور لب زد
-چجوری؟
-آدرس خونه ی دایی روی...روی مدارک دادگاه عزیز بود... یبار که اومدم...آدرس رو برداشتم و ...رفتم
-رفتی کجا؟
سعید عصبانی بود
متعجب بود
هاج و واج نگاهم می کرد
رنگ صورتش به کبودی می رفت و حیرت زده سوال بعدیش رو پرسید
-رفتی خونه ی منصور؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و صدای گریه ام رو آزاد کردم.
اونقدر وضعیت وخیم بود که مرضیه خشکش زده بود.
صدای نفسهای تند سعید رو واضح می شنیدم و صدای فریادش روی سرم آوار شد
-تو چه غلطی کردی ثمین، چرا رفتی خونه ی اون کفتار؟ کی بهت اجازه داده بود بری اونجا؟
از بی جواب گذاشتن سوالاتش می ترسیدم و بدون اینکه به عواقب حرفهام فکر کنم لب باز کردم و با صدای بلند گریه هام گفتم
-چون شاهین می خواست ازش انتقام بگیره...جونِ زنش رو گرفته بود...چون گفته بودم اگه آدرس مهرانو می خواد باید تو معاملاتشون کاری کنه که دایی به روز سیاه بشینه... چون دایی باعث مرگ مامانم شده بود... چون می خواستم انتقام مامان رو بگیرم...
من می گفتم و چشمهای سعید هر لحظه گرد تر می شد و عصبانیت از تک تک اجزای صورتش شره می کرد.
به اینجای حرفم که رسیدم، دیگه تحمل نداشت و طاقت از کف داده بود که دست و صداش باهم بالا رفت و فریاد کشید
-خفه شو!
با ضربه ی محکم دستش روی زمین پرت شدم و همزمان صدای جیغ مرضیه رو شنیدم که بین فریادهای سعید گم شد
-دختره ی بی عقل،
دختره ی احمق.
تو بیجا کردی رفتی خونه ی منصور،
تو غلط کردی با اون پسره بی همه چیز نشستی نقشه کشیدی.
تو عقل نداری؟
تو نمیدونی اونا چه آدمهایی هستند که رفتی اونجا؟
خستم کردی ثمین!
جون به لبم کردی ثمین!
چقدر تحمل کنم؟
چقدر باهات مدارا کنم؟
چقدر ببینم و به روی خودم نیارم؟
کی می خوای آدم بشی؟
کی می خوای سر عقل بیای؟
می گفت و فریاد می زد
و من زیر ضرباتی که روی سر و صورت و بدنم فرود میومد ناله میزدم
مرضیه که وضعیت رو بغرنج می دید، بیکار نموند و تمام تلاشش رو برای نجات من از زیر دست و پای سعید می کرد.
به سختی سعی می کرد دستهاش رو بگیره و مانعش بشه و با گریه التماس می کرد
-تو رو خدا سعید،
نکن اینجوری
بسه تو رو خدا.
بس کن سعید
اما مگه زورش به این شیر خشمگین می رسید؟
ولی باز کوتاه نیومد.
جلو اومد و با تمام جرات و جسارتش بین من و سعید قرار گرفت و صدای گریه اش بالا رفت
-سعید تمومش کن،
تو روح مامانت تمومش کن.
مگه نگفتی ثمین امانته دستت،
داری می کشیش
تو رو خاک مامانت بسه دیگه.
آبرومون رفت جلو در و همسایه
نمی دونم این قسم ها کار ساز بود
یا سعید دیگه جونی نداشت که کمی کنار کشید.
تلو تلو کنان عقب رفت و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و
مثل کسی که از دویدن زیاد به نفس نفس افتاده باشه، بین نفسهاش گفت
-دیوونم کردی ثمین،
من تو رو آدمت می کنم.
حالا که کار رو به اینجا کشوندی ببین چکارت می کنم.
و به سختی فریاد کشید
-میفهمی؟
-آره، آره میفهمه.
برو بیرون.
الان سکته میکنی
تو رو خدا برو سعید نفست بالا نمیاد.
و با هدایت مرضیه به سختی از اتاق بیرون رفت و من موندم و تنی درد مند و هق هق هایی که تو فضای اتاق می پیچید.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیست
گوشه ی دیوار کز کرده بودم و اینقدر به حال خودم و بد بختیهام اشک ریخته بودم که دیگه جون گریه کردن هم نداشتم.
سرم به اندازه ی وزنه ی چند کیلویی سنگین شده بود و احساس می کردم روی گردنم سنگینی میکنه.
با چشم هایی بسته، سرم رو به دیوار کنارم تکیه داده بودم و متوجه گذر زمان نبودم.
بعد از اون همه سر و صدا،
سعید با کلی تهدید و خط و نشون کشیدن، در اتاق رو قفل کرده بود و به مرضیه هم گفته بود حق باز کردن در رو نداره.
و من نفهمیدن چند ساعت توی زندانی که برادرم برام درست کرده بود محبوس بودم.
با صدای چرخش کلید توی قفل، چشم باز کردم و نگاه مضطربم رو به در دادم.
دیگه از حضور سعید هم می ترسیدم.
در باز شد و به جای سعید، مرضیه پاورچین و با احتیاط وارد اتاق شد.
نگاه مغموم غصه دارش رو به صورتم دوخت و جلو اومد.
خیالم که از بابت سعید راحت شده بود، نگاه از مرضیه گرفتم و در حالی که با بغضی که قصد خفه کردنم رو داشت درگیر بودم، دوباره سرم رو به دیوار تکیه دادم.
مرضیه هم کمی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
چیزی نگذشت که با لیوان آبی توی دستش برگشت
نزدیکم شد و روبروم نشت
انگار اون هم بغض داشت که صداش بالا نمیومد وقتی دلسوز صدام زد
-ثمین؟
و بغض گلو گیرم که منتظر تلنگری بود تحریک شده بود و با چشم های پر آبم درسکوت نگاهم رو به مرضیه دادم.
با صدای لرزونی پرسید
-خوبی؟طوریت نشده؟
پاسخش فقط اشکهایی بود که پشت سر هم روی صورتم ریخت.
به سختی سعی در فروخودن بغضش و کنترل لرزش چونه اش داشت
اما موفق نبود
لیوان آب رو به سمتم گرفت
-یکم بخور، لبهات خشک شده، داری از حال میری.
گفت و همزمان اولین قطره ی اشک، روی گونه اش غلتید وقتی که دید برای خوردن آب مقاومت میکنم.
-تو رو خدا ثمین، نذار اوضاع بدتر بشه. یکم آب بخور از حال نری.
سری تکون دادم و وقتی دوباره مقاومتم رو دید درمونده گفت
-همش دلم شور میزد نکنه طوریت شده باشه، الان سعید رفت دوش بگیره منم کلید و برداشتم اومدم پیشت.
یکم از این آب قند بخور، من برم بیرون.
بیاد ببینه درو باز کردم دوباره سر و صدا راه میندازه ها.
بی توجه به حرفهاش به زور لب باز کردم و با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میومد ملتمس گفتم
-می خوام...برم پیش بابام.
چند لحظه نگاه اشکبار هردومون به هم گره خورد و مرضیه با همون درموندگی گفت
-دیدی که چقدر عصبانیه. الان نمیشه بری.
مکثی کرد و گفت
-یه امشبو تحمل کن یکم حالش بهتر بشه، فردا زنگ می زنم سمیه بیاد شاید بتونه سعیدو راضی کنه باهاش بری.
می دونستم مرضیه هم چاره ای نداره.
ولی اینها برای من وعده ی سرخرمن بود!
من همین الان دلم بابا رو می خواست.
همین الان که دارم از غصه دق می کنم!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستویک
نگاه نا امیدم رو ازش گرفتم و به نقطه ی نا معلومی دادم.
اشکهاش رو پاک کرد و آهی کشید
-ببین شب تاسوعایی چه اوضاعی شد
با صدای سعید، مرضیه از جا پرید و سمت در قدم تند کرد
-مرضیه
-بله، اومدم
-حوله ی منو بیار
بیرون رفت و دوباره در اتاق رو قفل کرد.
و دوباره من موندم و تنهایی.
اما من دلم اینجا موندن رو نمی خواست.
دلم هیچ جا رو نمی خواست
حتی خونه ی سمیه.
حس بی کسی می کردم.
حالا دیگه سعید هیچ اعتمادی به من نداشت و حتی اجازه ی بیرون رفتن از اتاق رو هم نداشتم.
بابا هم هنوز ازم دلخور و ناراحت بود.
پس برای چی باید اینجا بمونم؟
من باید برم
هر جور که شده از اینجا می رم.
اصلا برمی گردم تهران.
نه خوابگاه میرم نه خونه ی حاج حسین
میرم جایی که دست سعید بهم نرسه و نتونه من رو برگردونه.
ساعتها با این افکار برای خودم نقشه ی رفتن رو می کشیدم.
اما با این در بسته کار به جایی نمی رسید.
کلافه از جا بلند شدم و بی حال، خودم رو به در رسوندم.
آروم دستگیره رو بالا پایین کردم و در باز نشد.
از پشت در صدای مرضیه رو شنیدم که هنوز ناراحتی از لحنش مشخص بود
-سعید جان، شب شده هیات نمیری؟ شب تاسوعاست
-حالم خوب نیست، سرم داره میترکه نمی تونم برم. یه قرص برام بیار
-چقدر قرص میخوری؟ از بعد از ظهر سومین باره قرص می خوای.
شاید سر دردت از ضعفه، غذا گرم کردم پاشو یکم بخور بهتر میشی.
اینقدرم حرص نخور.
-هیچی نمی خوام، اشتها ندارم.
-آخه اینجوری که نمیشه.
چند ساعته هیچی نخوردی فقط میری میای قرص می خوری
یه وقت بلایی سر خودت میاری
سعید کلافه گفت
-گفتم اشتها ندارم، ولم کن مرضیه. تو برو شامت رو بخور
لحن مرضیه دلخور شد و گفت
-اصلا منم اشتها ندارم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستودو
چند لحظه صدایی نشنیدم و صدای باز شدن در اتاق روبرو رو شنیدم و چند لحظه بعد دوباره ی صدای سعید بود که لحنش آرومتر شده بود
-مرضیه
با دلخوری جواب داد
-بله
-گفتی غذات گرمه؟
-آره، بیارم برات؟
-نه، یه سینی ببر تو این اتاق.
الان بفکر غذا خوردن من بود؟
پوزخند تلخی زدم و هنوز از در فاصله نگرفته بودم که مرضیه گفت
-تو که اینقدر نگرانشی چرا درو روش بستی؟
صدای سعید غیظ دار شد و گفت
-مرضیه می دونی اعصاب ندارم، بحث نکن با من. گفتم می خوام بخوابم.
و باز صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم.
نا امید از در فاصله گرفتم و دوباره سر جای قبلیم، گوشه ی دیوار نشستم و زانو به بغل گرفتم.
با یادآوری رفتار تند سعید، بی اختیار چشمهام پر آب می شد.
اگه شاهین زنگ نمی زد هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد و من الان خونه ی سمیه بودم.
روزی که تصمیم گرفتم دنبال آدرس دایی برم، می دونستم اگه خبرش به خونواده ام برسه خیلی از کارم ناراحت می شند.
اما من فقط بفکر انتقام از دایی بودم که مسبب مرگ مامان و عزیز شده بود.
با باز شدن در، اشکم رو پاک کردم و مرضیه رو توی چهار چوب در دیدم.
سینی غذا به دستش بود و با تاسف نگاهم می کرد.
سینی رو جلوم گذاشت و نشست
-غذا برات آوردم، بخور
نگاهم رو از سینی گرفتم و سرم رو به جهت مخالف چرخوندم.
مرضیه کلافه و درمونده گفت
-اینجوری نکن ثمین، بخدا سعیدم نگرانته. خودش گفت برات غذا بیارم
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
-ثمین، قبول کن کارت اشتباه بوده.
وگرنه سعید اصلا از این اخلاقا نداره که دست روی کسی بلند کنه، اونم اینجوری.
تو که خوب میشناسیش.
یکم بهش حق بده عصبانی بشه.
خیلی شوکه شده بود، اصلا فکرشم نمی کرده تو طرف خونه ی داییت بری.
سر به زیر انداخت و با ناراحتی گفت
-اونم حالش خوب نیست، خیلی نگرانشم. هیچ وقت این شبهای محرم هیات رو ترک نمی کرد.
حالا شب تاسوعا که اونقدر هیات شلوغه مونده تو خونه و نرفته هیات.
از عصری هم هر چی بهش زنگ زدند جوابشون رو نداده.
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.
-غذات رو بخور
گفت و از اتاق بیرون رفت.
با گوشه ی چشم نگاهی به سینی غذا کردم و به عقب هولش دادم.
بلند شدم و چراغی که مرضیه روشن کرده بود رو خاموش کردم و دوباره توی تاریکی نشستم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستوسه
دلم از همه ی دنیا گرفته بود.
انگار هیچ کسی حال خراب من رو نمی فهمید.
دلم می خواست از اینجا برم و از همه دور باشم.
حتی دیگه دوست ندارم پیش سمیه برم.
مطمئنم اگه اون هم از ماجرای رفتن من به خونه ی دایی با خبر بشه می خواد سر زنشم کنه
و حتما بابا هم ناراحت میشه.
نگاه نا امیدی به در بسته ی اتاق کردم و با اشک با خودم زمزمه کردم
-من هر جوری شده از اینجا میرم!
تا خود صبح با این فکر بیدار بودم و هزار تا راه برای رفتن از اینجا ترسیم می کردم.
هوا روشن شده بود و من یک ساعت هم نخوابیده بودم.
صدای سعید رو از بیرون اتاق شنیدم که با مرضیه حرف میزد
-من دارم یه سر میرم مسجد.
از دیروز نرفتم همه کارها پیچیده به هم. ولی زیاد نمیمونم زود برمیگردم تا تکلیفم رو با ثمین معلوم کنم.
تا من برمیگردم حق نداری در اتاق رو باز کمی، فهمیدی؟
کلید اتاقو با خودم میبرم.
-وا یعنی چی؟ مگه اینجا زندانه آخه؟
-اگه لازم باشه آره، چرا که نه؟
-سعید افتادی سر لج، این کارها از تو بعیده. طفلکو از دیروز حبسش کردی .
دیشب با هزار ترس و لرز اومد بیرون که می خواست یه دسشویی بره.
این چه رفتاریه آخه؟
جوابی از سعید نشنیدم.
چند دقیقه بعد متوجه صدای مرضیه شدم که انگار با تلفن حرف می زد.
بیخیالش شدم و فقط دنبال بهونه ای بودم که در اتاق باز بشه و بتونم بیرون برم.
نگاهم به تکه های گوشی شکسته ام افتاد.
از،بین تکه های شکسته، سیم کارتم و برداشتم.
یاد گوشی مامان افتادم که یادگاری نگه داشته بودم.
برای پیدا کردنش کل وسایلم رو بهم ریختم.
سیم کارتم رو داخل گوشی مامان گذاشتم و گوشی رو توی جیب مانتوم که از دیروز تنم بود گذاشتم.
باصدای باز شدن قفل در، سریع برگشتم و سر جام نشستم.
نمی خواستم مرضیه از وجود گوشی خبر دار بشه.
در رو باز کرد و نگاهش بین من و سینی دست نخورده ی غذا جابجا شد و سری به تاسف تکون داد.
-پاشو بیا یه آب دست و صورتت بزن، سعید رفت. نمی دونه من کلید دارم بیاد ببینه در رو بازکردم دوباره شر میشه.
سری به علامت نه بالا انداختم و لب زدم
-نمیام بیرون، تو هم در و قفل کن برام مهم نیست
کلافه نفسش رو بیرون داد برای برداشتن سینی جلو اومد
-زنگ زدم به سمیه داره میاد اینحا، شاید اگه با سعید حرف بزنه بتونه آرومش کنه و راضیش کنه فعلا باهاش بری تا آبهااز آسیاب بیوفته.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستوچهار
گفت و سینی رو برداشت و بیرون رفت.
و من هنوزتو فکر رفتن بودم.
اومدن سمیه می تونست روزنه ی امیدی برام باشه.
اگه بتونه سعید رو راضی کنه که باهاش برم، اونوقت می تونم از فرصت استفاده کنم و بدور از چشم سعید به تهران برگردم.
پس فعلا فقط باید دعا کنم که سمیه بتوته کاری کنه من از اینجا برم.
با صدای زنگ آیفن گوشهام رو تیز کردم تا از حضور سمیه مطمئن بشم.
صدای صحبتش رو که با مرضیه شنیدم، کمی خیالم راحت شد.
-کجاست؟
-تو اتاقه، سعید در رو روش قفل کرده
-ای وای، آخه چرا؟
-چی بگم سمیه جون، دیروز قیامتی بود اینحا. بیا من کلید دارم. تا سعید نیومده برو باهاش حرف بزن.
دوباره در باز شد و چهره ی پر از نگرانی سمیه دوباره بغضم رو تحریک کرد.
نگاه ناباورش توی صورتم چرخی زد و لب زد
-ثمین؟
جلو اومد و با فاصله ی کمی روبروم نشست.
سر به زیر بی صدا اشک می ریختم.
سمیه کمی در سکوت نگاهم کرد و گفت
-آخه من چی بگم به تو؟
چکار کردی ثمین؟
تو واقعا رفتی خونه ی دایی؟
سر بلند کردم و نگاهش کردم
-چیه؟ تو هم اومدی باز خواستم کنی؟
درمونده و غصه دار گفت
-خیلی کار اشتباهی کردی ثمین، یکم به خودت بیا.
تو منصور و بچه هاش رو نمی شناسی؟
چرارفتی اونجا؟
اگه خدایی نکرده تو شهر غریب اتفاقی واست میوفتاد کی به دادت می رسید؟
با دلخوری نگاه ازش گرفتم و دررحالی که اشکم رو پاک می کردم پوزخندی زدم
-مگه اینجا، تو خونه ی برادرم کسی به دادم رسید؟
باز دم نفسش رو سنگین بیرون داد
-سعید اشتباه کرد دست روی تو بلند کرد، ولی تو یکم به کارهای خودت فکر کن.
ببین این چند روز چقدر اذیتش کردی.
چقدر ملاحظه ات رو کرده.
الانم اگه حرف منصور نمی شد، تا این حد عصبانی نمی شد. مقصر اصلی خودت بودی ثمین.
با اخم نگاهش کردم و گفتم
-باشه سمیه جون، اصلا من مقصرم. الان اومدی فقط اینا رو بگی؟
منو باش که خیال کردم نگران حال من شدی
-این چه حرفیه؟
خب معلومه نگرانت شدم.
ولی میگم چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟
-نمی خوام نگرانم باشی، میشه بری تنهام بذاری؟
متاسف سری تکون داد و زیر لب گفت
-امان از دست تو
و از جا بلند شد و در حالی که با گوشیش شماره می گرفت بیرون رفت .
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستوپنج
مرضیه که انگار منتظر نتیجه ی این گفتگوی خواهرانه بود، جلو اومد و با نگرانی ازش پرسید
-چی شد؟
سمیه سری تکون داد و گفت
-هیچی، می خوام به سعید زنگ بزنم ببینم اون چی میگه.
می شه برم تو اتاق؟
می خوام باهاش تنها حرف بزنم.
-آره عزیزم، چرا نمیشه؟ راحت باش.
بلکه تو بتونی یکم آرومش کنی.
سمیه کمی صداش رو پایین آورد و پرسید
-ثمین چیزی خورده؟ خیلی رنگش پریده
مرضیه با تاسف و درمونده گفت
-هیچی نخورده، شام دیشبش رو اصلا لب نزده.
-ای وای، آخر یه کاری دست خودش میده این دختر.
مکثی کرد و گفت
-واقعا از سعید انتظار همچین رفتاری رو نداشتم. بابا بفهمه خیلی ازش ناراحت میشه.
دیدی پای چشمش چقدر کبود شده؟
کاش حداقل یکم یخ داده بودی میذاشت روی صورتش اینجوری نمیشد.
آروم انگشتم رو پای چشمم کشیدم و بغض کردم. جای ضربه ی دست سعید هنوز درد می کرد و اصلا دلم نمی خواست توی آینه خودم رو ببینم.
-باور کن می ترسیدم بیام سمت این اتاق. اینقدر سعید عصبانی بود که نمی خواستم بهونه دستش بدم .
- چی بگم؟ اتفاقی که نباید بیوفته افتاد
مرضیه جون، میوه داری تو خونه؟
من یکم آب میوه براش بگیرم؟
میترسم حالش بد بشه، اصلا رنگ به رو نداره.
-آره عزیزم. تو برو با سعید صحبت کن من خودم یه لیوان آب میوه براش می گیرم.
-دستت درد نکنه، خیلی شرمنده ات شدیم
-نگو اینجوری، مگه غریبه ایم؟
برو خیالت راحت باشه.
سمیه گوشی به دست وارد اتاق روبرویی شد و در رو پشت سرش بست و مرضیه به آشپز،خونه رفت.
در اتاق باز بود و کسی در رو قفل نکرده بود.
از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم.
نگاهی به اطراف سالن انداختم.
هنوز ساکی که برای رفتن به خونه ی سمیه آماده کرده بودم کنار در سالن بود.
این بهترین فرصت بود.
سریع داخل اتاق برگشتم و هر چه پول توی کشو داشتم برداشتم و داخل جیبم مچاله کردم.
برای کاری که می خواستم بکنم استرس زیادی گرفته بودم و قلبم به شدت به سینه ام می کوبید ولی من دیگه از همه ی آدمهای اطرافم بریده بودم و هیچ دلیلی برای موندن نداشتم.
کمی جلو رفتم.
صدای آبمیوه گیری تو خونه پیچیده بود و مرضیه پشت به من ایستاده بود و تکه های سیب رو داخل آب میوه گیری می انداخت.
نگاهم بین مرضیه و در اتاقی که بسته بود جابجا شد و پاورچین سمت در سالن قدم بر می داشتم.
ساک و کفشهام رو با دستهای لرزونم برداشتم و آروم در رو باز کردم.
هنوز بیرون نرفته بودم که با صدای مرضیه از جا پریدم که متعجب پرسید
-ثمین کجا داری میری؟
اما دیگه مجال موندن و جواب دادن نبود.
سریع بیرون رفتم و در رو به هم کوبیدم و تا مرضیه بهم برسه، با پای برهنه پله ها رو چند تا یکی کردم و پایین رفتم.
و هنوز صدای بلند مرضیه رو می شنیدم که دنبالم میومد
-ثمین، ثمین صبر کن. کجا میری؟
سعید الان میرسه برات بد میشه ها، صبر کن ثمین.
و وقتی دستش از من کوتاه شد برگشت و از،سمیه کمک طلبید
-سمیه بیا...
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستوشش
قبل از اومدن سمیه، از در حیاط بیرون رفتم.
چند قدمی از در، دور شدم و لحظه ایستادم و کفشام رو پوشیدم و عینک آفتابیم رو زدم تا کبودی صورتم به چشم نیاد.
دوباره و باسرعت بیشتری به دویدن ادامه دادم و فقط توی دلم خدا خدا می کردم که سعید از راه نرسه.
بالاخره نفس زنان خودم رو سر خیابون رسوندم و برای اولین تاکسی خالی که رد می شد دست بلند کردم و بسن تفس زدنهام گفتم
-ببخشید آقا...خیلی عجله دارم...دربست می خوام برم ترمینال
راننده سری تکون داد و گفت
-سوار شو
بی معطلی روی صندلی عقب نشستم و سمت ترمینال راه افتادم.
از،شدت استرس و ضعف حالت تهوع گرفته بودم و تمام بدنم می لرزید.
در طول مسیر کمی به اطراف نگاه کردم.
مثل هر صبح تاسوعا مساجد و تکیه ها در حال آماده سازی دسته های عزا بودند.
و حدودا یکی دو ساعت دیگه این دسته ها راه میوفتاد.
نگاه از بیرون گرفتم.
چشم بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
من چکار کردم؟
دوباره فرار؟!
برای چندمین بار؟
این فرار کردنها هم یادگار تلخ زندگی با نیما بود.
از همون شب بود که راه فرار رو برای خودم باز میدیدم و حالا حتی از دست خانواده ام هم فرار کرده بودم.
خانواده ای که به امید حمایت و پشتیبانیشون بهشون پناه آورده بودم .
-خانم همین جا پیاده میشید؟
چشم باز کردم و نگاه گنگم رو به اطراف چرخوندم.
تابلوی روبروم که پایانه ی مسافر بری رو نشون می داد، می گفت که مسیر رو درست اومده بودم و مقصد همین جاست!
اما واقعا مسیر رو درست اومده بودم؟!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستوهفت
من مدتها از همه فرار کرده بودم و هر بار به خونواده ام پناه برده بودم.
هم اون شبی که از دست نیما فرار کردم.
هم چند روز قبل که از دست ماهان و محمود گریخته بودم و دلگرم به خونواده ام به اینجا اومدم.
اما الان از خونواده ام، از برادرم به کجا فرار کنم و به کی پناه ببرم؟
لحظه ای پاهام از ادامه ی مسیر سست شد و دلم از تصمیمی که گرفته بودم لرزید!
و انگار صدایی درونم مدام تکرار می کرد
-اشتباه کردی! راهی که اومدی بیراهه است!
لحظه ای منصرف شدم و دلم می خواست که برگردم.
اما با یادآوری اینکه حتما تا الان خبر به سعید رسیده و باید منتظر چه واکنشی ازش باشم، دلم راضی به برگشتن نمی شد.
-خانم پیاده نمیشید؟
با صدای راننده از جا پریدم و هول و دستپاچه گفتم
-چ...چرا...بله...پیاده میشم
اسکناسهایی که داخل جیبم مچاله کرده بودم رو بیرون آوردم و کرایه راحساب کردم و پیاده شدم.
با دیدن مسافران و اتوبوسهایی که خالی و پر می شدند، تمام افکارم رو کنار زدم و با خودم گفتم
-ثمین دیگه راه برگشتی نیست، راهی که اومدی رو ادامه بده!
و به سمت دفتر پایانه جلو رفتم.
وارد اتاقک شدم و جلوی پیشخوان ایستادم.
-سلام آقا، بلیط می خواستم برای تهران
مرد میانسال با اندامی پر و موهای جو گندمی از پشت پیشخوان جوابم رو داد.
-برای چه ساعتی؟
من و منی کردم و گفتم
-چه ساعتی حرکت دارید؟
نگاهی به صفحه ی کامپیوترش کرد و گفت
-هر روز چهارتا سرویس برا تهران داریم.
اما امروز چون تعطیله فقط دوتا سرویس داریم که اولیش حدودا یک ربع دیگه حرکت می کنه.
سرویس بعدی هم آخر شب حرکت داره.
روز تاسوعاست و مسافر نیست.
نباید این فرصت رو از دست می دادم و سریع گفتم
-همون یک ربع دیگه خوبه، لطفا برام رزرو کنید
-چند نفر؟
-یک نفر
کرایه رو دادم و بلیط رو تحویل گرفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستوهشت
پر از اضطراب بودم و تشویش.
دسته ی ساکم رو توی دستهام فشار می دادم و نگاهم به اطراف دو دو می زد.
بیم این داشتم که هر لحظه کسی برسه و من رو اینجا ببینه.
سمت اتوبوس مورد نظرم حرکت کردم و روی صندلی کنار شیشه نشستم و نگاهم هنوز بیرون رو می کاوید.
این یک ربع انگار خیلی برام طولانی می نمود و دوست داشتم زودتر حرکت کنیم.
بالاخره انتظارم به آخر رسید و اتوبوس به مقصد تهران راه افتاد.
هر چه از شهر دور میشدیم انگار چیزی از وجودم کنده میشد و توی دلم خالی میشد.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و نگاه خیسم رو به نقطه نا معلومی دوختم.
من کجا بودم و به کجا رسیدم؟!
حس آدمی رو داشتم که زندگیش دچار انفجار مهیبی شده بود و همه چیزش از هم پاشیده بود و حالا آواره و تنها روزش رو شب می کرد.
یاد اون روزهایی بخیر که خونواده ی پنج نفره مون دور هم جمع بودیم و خوشی ها و ناخوشی ها رو با هم میگذروندیم و پشتمون به حضور همدیگه گرم بود.
اما حالا چی؟
مامان نبود و جای خالیش بزرگترین عذاب زندگیم بود.
بابا رحمان هم بخاطر شرایطش محتاج کمک بچه هاش بود.
اصلا الان بابا چکار می کنه؟
حتما تا الان متوجه رفتن من شده.
یاد حال و اوضاع بابا بد جور دلم رو به شور انداخت.
نکنه حالش بد بشه و اتفاقی براش بیوفته.
با تردید گوشی مامان رو از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم.
طاقت بی خبر موندن از حال بابا رو نداشتم.
با سر انگشتهای لرزانم شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بوق اول به دوم نرسیده بود که تماس وصل شد و صدای پر از نگرانی بابا بغضم رو فعال کرد
-الو ثمین، کجایی بابا؟
لرزش چونه ام و حجم بغضی که داشتم، توان حرف زدن رو ازم می گرفت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستونه
لحنش نگران بود و گلایه مند
-ثمین، حرف بزن. کجایی؟ همه نگرانتند کجا گذاشتی رفتی؟ مگه قرارمون نبود بی خبر جایی نری؟
اشکهام برای فرو ریختن از هم سبقت می گرفتند و به زور کمی بغضم رو قورت دادم و با صدایی که لرزشش قابل کنترل نبود گفتم
-بابایی... قربونت برم الهی... منو ببخش بابا جونم... به جون خودت... به روح مامان زهرا ...خیلی دوستت دارم... ولی...ولی نمی تونم برگردم اونجا...
خستم باباجون...خیلی خستم...دیگه تحمل ندارم... دلم یکم آرامش می خواد...
از طرف بابا صدایی نمیومد و من از این فرصت برای سبک کردن بار دلم استفاده کردم
-بابایی...چرا همه چیز یهو خراب شد؟...چرا من اینقدر تنها شدم؟...چرا مامان زهرا رفت؟... چرا زندگیم رو سرم آوار شد؟...
-ثمینم بابا، برگرد خونه.
می دونم از دست سعید ناراحتی.
اونم کار اشتباهی کرده.
من حسابی توبیخش کردم و گفتم باید تو رو صحیح و سالم به من برسونه.
برگرد بیا پیش خودم با هم حرف میزنیم باشه بابا؟
درموندگی و استیصال بابا دلم رو آتیش می زد ولی دیگه برای برگشتن دیر بود
-نه بابایی...الان نه...می خوام یه مدت تنها باشم... ولی برمی گردم...بهتون قول می دم...
اصلا...اصلا میرم می گردم کار پیدا می کنم...یکم پول جمع میکنم...بعدش برمیگردم می برمتون خونه ی خودمون...خودم میشم پرستارتون...همه کاراتون رو خودم میکنم...
ولی برگردیم خونمون...مثل اون روزها...تو خونه ی خودمون باشیم...منم کنارتون پاشم و از پیشتون جُم نخورم...
-تو بیا، همین امروز بر میگردیم خونمون.
-نه...سعید نمیذاره...می دونم... منم حالم خوب نیست بابا...می خوام یه مدت تنها باشم...کسی کاری به کارم نداشته باشه...
درمونده و ملتمس گفت
-آخه کجا می خوای بری بابا؟ اینجوری که من از نگرانی جون به لب میشم. این راهش نیست بابا. برگرد پیش خودم.
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و گفتم
-بیخبر نمیذارمتون بابا. ولی نمی خوام کس دیگه ای بفهمه کجام. باشه؟
به ناچار باشه ای گفت اما دلش به هیچ وجه راضی نبود.
-باشه بابا...فقط بگو الان کجایی؟ بذار دلم یکم آروم بگیره
-فعلا دارم میرم تهران. ولی خوابگاه نمیرم. دیگه حوصله ی درس و دانشگاهم ندارم.
انگار که روزنه ی امیدی پیدا کرده باشه بلافاصله گفت
-باشه، برو پیش محبوبه خانم، منم زنگ میزنم با حاج حسین هماهنگ میکنم.
-نه، اونجا برم سعید پیدام میکنه. میخام برم یه جایی که تا خودم نخواستم کسی پیدام نکنه. ولی نمی دونم کجا فعلا دارم میرم تهران.
-ثمین اینجوری که من....
-الو؟ الو بابا؟
صفحه ی گوشی رو نگاه کردم، علامت آنتن روی صفحه غیر فعال شده بود و تماس قطع شده بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسی
خواستم دوباره تماس بگیرم اما منصرف شدم و گوشی رو خاموش کردم و توی جیبم گذاشتم و دوباره نگاهم رو به بیرون دوختم.
اونقدر با خودم حرف زدم و بحال خودم بی صدا اشک ریختم که نفهمیدم کی چشمهام سنگین شد.
و چند ساعت بعد، با صدای بلند کمک راننده چشم باز کردم.
-خانمها آقایون، زودتر ساکها و وسایلتون رو تحویل بگیرید مراقب باشید چیزی تو ماشین جا نذارید، به سلامت.
ماشین متوقف شد و یکی یکی مسافرا پیاده شدند.
ساک کوچکم که تمام مدت جلوی پام گداشته بودم رو برداشتم و از پله های ماشین پیاده شدم.
مسافرا هر کدوم به طرفی رفتند و مقصدی داشتند.
و من حیرون و سرگردون بین اون همه آدم و ماشین قدم می زدم و صد بار و حتی هزار بار این سوال رو از خودم پرسیدم
کجا برم؟
و حتی یکبار هم براش جوابی پیدا نکردم.
تنها جاهایی که تو این شهر میشناختم یکی خوابگاه بود که نه می خواستم، و نه بعد از چند روز غیبت به این راحتی می تونستم برگردم.
یکی هم خونه ی حاج حسین، که رفتنم به اونجا هم جزو محالات بود.
تکلیفم با خونه ی زن دایی هم مشخص بود و حتی نمی تونستم بهش فکر کنم.
با درد بدی که توی معدم پیچید احساس ضعف شدیدی کردم.
چند ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم.
چشم چرخوندم و تو محوطه دنبال جایی می گشتم که بتونم خوراکی بخرم که صدای آشنایی توجهم رو جلب کرد و به پشت سرم نگاه کردم.
-به به، ببین کی اینجاست. پارسال دوست امسال آشنا.
نه تنها صداش، که چهره اش هم آشنا بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیویک
فرشته ی نجات این روزهای من
حاج عباس، همون پیر مرد مهربون و با صفا.
با لبخند نگاهم می کرد و طبق عادتش تسبیح دونه درشتش رو توی دستش می چرخوند.
اونقدر از دیدنش غافلگیر شده بودم که برای سلام دادن هم به لکنت افتادم
-س...سلام
-سلام دخترم، مشتاق دیدار. اینجا چکار می کنی؟
با دستپاچگی لبخندی زدم و گفتم
-من...چیزه...تازه رسیدم
-به سلامتی، با خونواده دیدار تازه کردی؟ حال و اوضاعت بهتره؟
خجالت زده سر به زیر اتداختم
-بله، خوبم ممنون
-خدا رو شکر
مکثی کرد و پرسید
-جایی می خوای بری؟
باز هول شده بودم و نمی دونستم چه جوابی بدم
-جایی که...آره...یعنی...نمی دونم...شاید...برم خوابگاه...ولی...
حاجی متوجه دستپاچگیم شده بود و برای نجاتم از این حالت گفت
-خیلی خب، بیا بریم خودم می رسونمت. امروز تعطیله و همه رفتند دنبال هیات و روضه و عزا داری.
اینجا بمونی به این راحتی ماشین گیرت نمیاد، علاف میشی.
-نه...نه...مزاحم شما نمیشم.
تک خنده ای کرد و گفت
-باز از اون حرفها زدیا، بیا بریم دختر جان. تا کی می خوای اینجا بمونی؟
ساکم رو از دستم گرفت و راه افتاد و من هم مثل دختر مطیع و حرف گوش کن دنبالش می رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیودو
در حال حاضر بهترین کار همین بود.
حداقل تو این شهر بی در و پیکر تنها نبودم و آدم مورد اعتمادی مثل حاج عباس کنارم بود.
در ماشین رو برام باز کرد و روی صندلی نشستم.
خودش هم با لبخندی که از روی لبش محو نمی شد پشت فرمون نشست و راه افتاد و من تو ذهنم با این سوال درگیر بودم که اگه بپرسه کجا بریم؟ چه جوابی بدم؟
کلافه سری تکون دادم.
میگم می خوام برم خوابگاه.
حداقل اینجوری بهم شک نمی کنه و من رو تا اونجا می رسونه.
وقتی که رفت یه فکری می کنم.
خودم جواب خودم رو دادم و
خودم از جواب خودم قانع نشدم.
بعدش چی؟ بعدش کجا برم؟ شب کجا بمونم؟
-خیابونها خیلی شلوغه، ببین اون طرف رو، راه سوزن انداختن نیست. الحمدلله هر سال دسته های عزا شلوغ ترمیشند.
با صدای حاجی دست از سین جیم کردن خودم کشیدم و نگاهم به اون طرف خیابون کشیده شد.
دسته های زنجیر زنی با صف های منظم جلو می رفتند و مامورا راه ماشین ها رو از سمت دیگه ی خیابون باز می کردند.
هر چه جلو تر می رفتیم خیابونها شلوغ تر میشد و تا جایی که دیگه راهی برای عبور و مرور ماشین ها نبود و حاج عباس ترجیح داد از کوچه پس کوچه ها رد بشه تا به مقصد برسه.
-ببخشید حاج آقا، کجا داریم میریم.
با همون لیخند دلنشینش نگاهم کرد
-مطمئنم از راه رسیده، خسته و گرسنه ای.
اول بریم سهم نذریتو از حسینیه بگیر، یکم که خستگیت در رفت و منم کارهام رو راست و ریست کردم هر جا امر کنی خودم می برمت.
زیر لب تشکری کردم و سر به زیر انداختم.
پیشنهاد بدی هم نبود.
حداقل چند ساعتی وقت داشتم فکر کنم و جایی برای خودم پیدا کنم.
ولی حتما الان اون حسینیه هم شلوغه و حتما دوباره با محسن و امیر حسین باید رو در رو بشم.
و قسمت سخت ماجرا همینجا بود.
رو به حاجی که در حین رانندگی داشت با گوشیش ور می رفت پرسیدم
-راستی، مگه شما امروز مراسم ندارید، چطور حسینیه نیستید؟ ترمینال کاری داشتید؟
با حفظش لبخندش، سری تکون داد و گفت
-بله، یه مسافر داشتم که بخاطر اون رفتم ترمینال
گفت و همزمان شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
و من نگاهم رو به رفت و آمد ادمهای اطراف جاده دوختم.
-الو سلام حاج آقا، ارادتمندیم.
غرض از مزاحمت اینکه، اوامرتون انجام شد.
نگران نباشید.
-اختیار دارید آقا، نفرمایید. باعث افتخاره.
-راستش...الان که پشت فرمونم نمی تونم زیاد صحبت کنم.گفتم فقط یه خبر بهتون بدم. الان دارم میرم حسینیه اونجا مراسم داریم، برسم حتما بهتون زنگ می زنم.
-بزرگوارید، یا علی.خدا نگهدارتون.
گوشی رو روی داشبورد گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-وقتی دیدمت اولش فکر کردم اشتباه می کنم، ولی بعد مطمئن شدم خودتی.
لبخند کم رنگی زدم و فقط نگاهش کردم.
-چه زود برگشتی، با حال و روزی که داشتی لازم بود بیشتر بمونی یکم استراحت کنی
چی باید میگفتم؟
میگفتم دوباره فرار کردم؟
اون هم خونواده ام؟!!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوسه
ترجیح دادم سکوت کنم و سوالش رو فقط با لبخند کم رنگی جواب دادم.
چند دقیقه گذشت تا بالاخره به حسینیه و خونه ی حاج عباس رسیدیم.
همونجور که تصور می کردم، اطراف خیمه و حسینیه شلوغ بود و صدای روضه و عزاداری از بلند گو تو کوچه پخش می شد.
حاج عباس ماشین رو کنار کوچه پارک کرد و با نگاهش به اطراف انگار دنبال کسی می گشت
-بمون برم نرگس رو صدا کنم با هم برید.
-باشه، ممنون
حاجی پیاده شد و من نگاهم به آدمهایی بود که در حال تکاپو و برو بیا برای انجام مراسم و پذیرایی روز تاسوعا بودند.
و من بدون توجه به این آدمها تو فکر خونواده ام بودم
نمی دونم الان بابا در چه حالیه؟
بقیه کجاند و چکار می کنند؟
یعنی سعید هنوز داره دنبال من می گرده؟
با بغض نگاهم رو به صفحه ی گوشیم دادم و روشنش کردم.
دوست داشتم با بابا حرف بزنم.
باید خبر سلامتیم رو بهش می دادم تا شاید کمی از نگرانیش کم بشه.
شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم.
چند بار زنگ خورد و باز صدای نگران و مشوش بابا هوای چشمهام رو بارونی کرد
-الو ثمین
با صدای بغض داری شروع به صحبت کردم
-سلام بابایی
بابا که انگار منتظر تماسم بود، با شنیدن صدام نفس راحتی کشید اما هنوز هم نگران بود
-کجایی بابا؟ خوبی؟
-خوبم، نگران من نباشید
-مگه می تونم؟ می دونی تو این چند ساعت چی به من گذشته؟ اصلا ازت انتظار همچین کاری رو نداشتم که بیخبر بذاری بری.
هر مشکلی هم که بود میموندی به خودم می گفتی.
دیگه توان کنترل اشکهام رو نداشتم و با گریه گفتم
-نتونستم بابا، دلم گرفته. از همه دلگیرم. احساس می کنم هیچ کس حال منو درک نمی کنه.
-این چه حرفیه؟ ما همه نگرانتیم. نباید با اون حال و اوضاعت اونجوری می رفتی.
جوابی ندادم و فقط اشک ریختم.
-الان کجایی بابا؟ صدای بلند گو میاد
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و دنبال جوابی برای بابا میگشتم
-الان...الان...اومدم پیش دوستم...جلوی حسینیه منتظرشم که بیاد. من دوباره بهتون زنگ میزنم.
اینبار صدای بابا به لرزش افتاده بود و صدام زد
-ثمینم بابا
-بله؟
-یادته همیشه بهت گفتم تو یه هدیه ای برای من؟ یادته گفتم من تو رو از امیرالمومنین گرفتم؟
الان هم سپردمت دست خود امیرالمومنین، ازش می خوام خودش تو رو به من برگردونه.
صدای پر بغض بابا دلم رو به درد میاورد و شدت اشکهام رو بیشتر می کرد و دیگه طاقت شنیدنش رو نداشتم.
-کاری ندارید؟
-منو از خودت بی خبر نذار
-کیه بابا؟
این صدای سعید بود که از اونطرف خط شنیدم و با یادآوری شدت عصبانیتش ترسی به دلم افتاد.
بابا جوابی بهش نداد و صداش نزدیک تر شد.
-بابا؟ کیه پشت خط؟
انگار فهمیده بود اما برای اطمینان منتظر جواب بود.
اما بابا دوباره جوابی بهش نداد و جوری که متوجه شدم با منه گفت
-منتظر تماست می مونم
و لحن سعید که پر از حرص شد
-ثمینه آره؟ گوشی رو بدید به من
-سعید...
اما حتی لحن توبیخ گر بابا هم جلوی عصبانیت سعید رو نگرفت
-ببخشید بابا ولی باید باهاش حرف بزنم
قلبم به شدت می کوبید انگار سعید الان روبروم ایستاده
خوب می تونستم چهره ی عصبیش رو توی ذهنم مجسم کنم.
-الو، تو کجایی؟ من اگه دستم به تو برسه می دونم باهات چکار کنم، الو؟
زبانم برای جواب دادن باز نمی شد و دستم هم بی حرکت مونده بود
-چرا جواب نمیدی؟ دیگه کاری مونده که نکرده باشی؟ تا با این کارهات یه بلایی سر بابا نیاری ول نمی کنی نه؟ بگو ببینم کجایی؟
چشم بستم و با فشار پلکهام اشکهام رو به پایین هدایت کردم.
اصلا دلم نمی خواست با سعید حرف بزنم، حتی در حد اعتراض!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم.
هنوز نگاه از صفحه ی گوشی نگرفته بودم که چند تقه به شیشه ی ماشین خورد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوچهار
سر چرخوندم و نرگس رو کنار ماشین دیدم.
انگار از حضور من متعجب بود و سعی داشت به روی خودش نیاره.
لبخندی زد و اشاره کرد پیاده بشم
از زیر شیشه ی عینک دودیم اشکهام رو پاک کردم و گوشیم رو خاموش کردم
از ماشین پیاده شدم.
سلامی به هم کردیم و نرگس گفت
-کی اومدی؟ بابا گفت اینجایی اولش باورم نشد
سر به زیر لبخند تلخی زدم
-تازه رسیدم، خیلی اتفاقی حاج آقا رو توی ترمینال دیدم. دوباره مزاحمتون شدم
لبخندش عمیق تر شد و گفت
-آره بابا گفت اونجا دیدت، خوب کردی اومدی. دوست داری بریم خونه استراحت کنی یا می خوای بری تو حسینیه؟
برای رفتن به خونه ی حاج عباس که خیلی معذب بودم،
حوصله ی شلوغی و سر و صدای هیات و حسینیه رو هم نداشتم اما چاره ای نبود
-تو می خوای بری برای مراسم؟
-من که فعلا نمیتونم برم. آخه امروز و فردا هم شام داریم هم ناهار. با خانمها تو زیر زمین حسینیه داریم برنج و حبوبات و اینا پاک می کنیم.نیرو کم داریم اگه منم برم کارها عقب می مونه.
گرچه سختم بود ولی فکر کنم با نرگس برم خیلی بهتر از اینه که مهمون ناخونده ی خونه شون باشم.
کمی من من کردم و گفتم
-میشه منم باهات بیام همونجا
با کمال میل درخواستم رو پذیرفت و گفت
-چرا نشه؟ اگه بتونی کمک هم بکنی که عالیه. بیا بریم.
دستم رو گرفت و کشید تا من رو با خودش همراه کنه
-صبر کن، ساکم تو ماشینه. اونو چکارش کنم.
نگاهی به ماشین کرد و گفت
-اگه چیز مورد نیازی داخلش نیس بذار همینجا بمونه بعدا بیا ببرش.
-باشه.
در ماشین رو قفل کرد و با هم سمت حسینیه رفتیم.
من سر به زیر همراهش می رفتم و زیر چشمی دنبال امیر حسین و محسن می گشتم که مبادا اون طرفا باشند و من رو ببینند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوپنج
از در بزرگ حسینه وارد شدیم و اینبار سمت در کوچک کنار ساختمون رفتیم.
پله ها رو پایین رفتیم و وارد زیر زمین شدیم.
فضای بزرگ زیر حسینیه که کف و دیواره هاش با سنگ و سرامیک پوشیده شده بود و محیطی بسیار تمیز و مناسب برای آماده سازی و طبخ غذا بود.
چند نفر از خانمها دور هم مشغول پوست کندن سیب زمینی بودند و با حضور من و نرگس توجهشون سمت ما جلب شد.
نرگس با حفظ لبخندش رو به جمع گفت.
-دوستم ثمین خانم تازه از راه رسیده
سلامی کردم و جوابم رو همراه خوش آمدی، از جمع گرفتم.
تو اون جمع غیر از نرگس، چهره ی آشنای دیگه ای هم بود که خجالتزده نگاه ازش گرفتم.
معصومه خانم، همون خانمی که شب اول توی درمانگاه حسابی ازم شاکی بود و من رو مقصر سوختن پای پسرش می دونست.
زیر لب جواب سلامم رو داد و مشغول ادامه ی کارش شد.
اما انگار دیگه مثل قبل ازم ناراحت نبود و رفتارش عادی بود.
با راهنمایی نرگس جلو رفتم و روی یکی از چهارپایه های کوچکی که اونجا بود نشستم.
خانمی که لحن شوخی داشت گفت
-نرگس جون نیرو تازه نفس آوردی کمکمون کنه دیگه؟ بگیر این چاقو رو تقدیمش کن بره سراغ اون گونی سیب زمینی
نرگس خنده ای کرد و نیم نگاهی به من انداخت
-والا اعظم خانم، ثمین تهران نبوده تازه از راه رسیده فکر کنم خسته اس
خانمی که به اسم اعظم شناخته بودم چاقو رو توی سبد رها کرد و گفت
-ای بابا، ما رو باش چه الکی خوشحال شدیما.
دور از ادب بود که تو جمع بیکار بشینم.
قبل از اینکه نرگس چیزی بگه بلند شدم و سمت اعظم خانم دست دراز کردم
-نه من خسته نیستم، خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم. لطفا چاقو رو بدید
اون خانم با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت
-خیر از جوونیت ببینی دختر جون، بیا بشین کنار خودم که این سیب زمینی ها التماس دعا دارند.
نرگس و بقیه خنده ای کردند و من کاری که ا خواسته بود رو انجام دادم.
کنارش نشستم و بی توجه به وضعیت صورتم، عینک آفتابیم رو برداشتم.
اعظم خانم چاقو رو دستم دادو گفت
-قربون دستت، این سیب زمینی ها رو خلال کن که برای خورشت قیمه می خوایم
-چشم
هنوز مشغول نشده بودم که خانمی که روبروم نشسته بود با لحن دلسوزی گفت
-آخی، عزیزم صورتت چی شده؟
لحظه ای یاد کبودی پای چشمم افتادم و دوباره سر به زیر انداختم.
اونقدر خجالت کشیدم و معذب شدم که نمی دونستم چه جوابی بدم.
نگاهم سمت نرگس رفت که بی حرف و نگران نگاهم می کرد.
لبختد زورکی زدم و گفتم
-چیزی نیست، یه تصادف کوچیک کردم
نرگس متعحب گفت
-ای وای، کی تصادف کردی
به تته پته افتاده بودم.
کاش این خانم این سوال رو نمی پرسید و من رو به دروغ ودار نمی کرد.
-دیروز...با یه موتوری...چیزی نشد...فقط یکم صورتم...
هنوز حرفم تموم نشده که بود که دوباره همون خانم گفت
-وای بخیر گذشته، ممکن بود چشمت آسیب ببینه. دکتر رفتی؟ باید ازش شکایت می کردی
دنبال راهی برای فرار کردن از این سوالات بودم که اعظم خانم با همون طبع شوخش گفت
-آخه مگه تو فضول مردمی خواهر جون؟
حالا این بنده خدا اومده کمکمون کنه نشستی مثل نکیر و منکر سوال پیچی می کنی که چی؟
ببین می تونی طفلک رو ناراحت کنی بلند بشه بره ؟
اگه این جوون بره اونوقت خودت میمونی اون دوتا گونی سیب زمینی. باید کلش رو خورد کنی بفرستی واسه آشپزخونه
-ای بابا، اصن من غلط کردم دیگه هیچ سوالی ندارم
باز همه خندیدند و من نفس راحتی کشیدم و جقدر راضی بودم از جواب شوخ ولی قاطع اعظم خانم.
برای سرگرم کردن خودم مشغول کار شدم.
چند ساعتی طول کشید تا کارها تموم بشه ولی اونقدر سرگرم بودم که متوجه گذر زمان نشدم.
اینجور جمعها برام غریبه نبود.
توی مسجد محل خودمون هم این روزها همین بساط بپا بود و سالها با مامان و عزیز و بقیه برای آماده کردن مواد غذای نذری دور هم جمع می شدیم.
و حالا خیلی با خودم کلنحار می رفتم که حضور در این جمع، خاطرات گذشته رو برام زنده نکنه و دل دردمندم رو آزرده تر از این نکنه.
با صدای مردونه ای که یا الله گویان از پله ها پایین میومد، خانمها آماده شدند و نرگس در حالی که چادرش رو مرتب می کرد، پایین پله ها به انتظار ایستاده بود.
امیر حسین و آقای دیگه ای که نمیشناختم پایین اومدند و امیر رو به نرگس گفت
-سیب زمینی ها آماده اس؟باید سرخ کنیم وقت نیست
-همش آماده اس داداش، تموم شد. بیاید ببرید.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوشش
گرچه امیر حسین اصلا سر بلند نمی کرد و محجوب و سر به زیر وارد شد، اما من پشت سر خانما ایستاده بودم و سر چرخوندم تا مبادا من رو ببینه.
هر دو پایین اومدند و بی معطلی سبد ها رو بالا بردند.
بعد از اتمام کار، همه ی خانمها رفتند و نرگس در زیر زمین رو قفل کرد.
مراسم تموم شده بود و دیگه از اون همه شلوغی خبری نبود.
فقط چند نفری اون اطراف مشغول کار و رفت آمد به حسینیه بودند.
و من که نمی دونستم الان باید چکار کنم و کجا برم؟
نه جرات رفتن به خوابگاه رو داشتم و نه خونه ی محبوبه خانم رو!
از سعید بعید نبود که دنبالم بیاد و بخواد من رو برگردونه.
لحظه ای به سرم زد که به خونه ی زندایی برم اما فکر حضور ماهان، جرات این کار رو هم ازم می گرفت.
و حالامن جایی رو بجز اینجا نداشتم!!
-بیا بریم دیگه
با صدای نرگس لحظه ای به خودم اومدم و گیج و نگاه نگاهش کردم
-ها...چی؟
-میگم تا کی می خوای اینجا بمونی؟ بیا بریم تو خونه یکم استراحت کنیم. ناهارم که درست نخوردیم.
شب دوباره کلی کار داریم. باید سبزی پاک کنیم برای خورشت فردا.
-خب...خب من تو حسینیه میمونم تا شب.
اخمی کرد و گفت
-وا، چرا اینجا؟ بیا بریم خونه یکم استراحت کنیم
-نه..آخه...من
چقدر بد بود که آواره بودم و مجبور بودم سر بار بقیه باشم
-ای بابا، بیا بریم.اگه بخاطر امیر حسین معذبی خیالت راحت. اون اصلا این دو روز خونه نمیاد. همش سر دیگ غذاست.
تا غذای امشب آماده بشه باید بفکر ناهار فردا باشند. وقت نمی کنه بیاد خونه، همینجا تو حسینیه می خوابه بیا بریم.
ناچار دنبالش راه افتادم.
نرگس کلید توی قفل در انداخت و تا در رو باز کرد با پدرش روبرو شد که قصد بیرون اومد داشت.
نگاه حاج عباس بین هر دومون جابجا شد و لبخندی روی لبش نشست.
چقدر خجالت زده بودم از روی این خونواده.
دستی به لبه ی شالم کشیدم و با صدای ضعیفی سلامی دادم.
لبخند به لب بیرون اومد و جواب رو داد
-سلام بابا جان، خسته نباشید. شنیدم این نرگس ما حسابی ازت کار کشیده و زحمتت داده.
متقابلا لبختدی زدم و گفتم
-نه بابا، این چه حرفیه. کنار نرگس تنها نبودم سرم گرم کار بود.
-می خواستم بیام پایین دنبالتون بگم بیاید خونه یکم استراحت کنید.
البته این یکی دو روز هم رفت و آمد ما زیاده و شاید درست نتونی استراحت کنی، دیگه باید یجوری تحملمون کنی.
این حرف رو با خنده زد و من شرمنده تر از قبل گفتم
-اختیار دارید حاج آقا، راستش...من به نرگس جان گفتم مزاحمتون نمی شم. تو همین حسینیه یکم استراحت می کنم و بعدش...رفع زحمت می کنم.
گفتم ولی خودم هم میدونستم حرف بیخود زدم.
مگه جایی رو داشتم که برم؟
و حاجی که مثل همیشه با مهربونی گفت
- اولا صدبار گفتم تو مزاحم نیستی و مهمون آقایی.
دوما، این دو روز که کلاس و درس و دانشگاه تعطیله، کجا می خوای بری؟
تنها بری تو خوابگاه چکار کنی؟
این دو روز رو هم همینجا بمون شاید از هیات ما خوشت اومد مهمون همیشگیمون شدی.
-ممنونم
نگاهش رو به نرگس داد
-برید داخل بابا جان، خسته اید.
منم برم آشپزخونه ببینم چیزی کم و کسر نباشه.
نرگس چشمی گفت و با هم وارد خونه شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوهفت
توی اتاقی که همین چند روز پیش اومده بودم، نشستم و چند دقیقه بعد نرگس با سینی چایی وارد شد.
سینی رو بین هر دومون قرار داد و روبروم نشست.
-یه لیوان چایی بخوریم یه چرت بزنیم.
من که دیگه نا ندارم.
موندم چجوری اون همه سبزی رو پاک کنیم.
تشکری کردم و لیوان چایی رو برداشتم و جرعه ای ازش خوردم.
دلم شور بابا رو میزد اما جرات زنگ زدن بهش رو نداشتم.
برای فرار از این دلشوره، سر صحبت رو با نرگس باز کردم.
-هر سال برنامه تون همینه؟
-آره، این ده روز خیلی سرمون شلوغه. ولی این دو روز آخر دیگه فشرده کار می کنیم.
البته فردا شب دیگه آخرین مراسمه.
شب شام غریبان خیلی هیات خلوت تر میشه.
آدم دلش میگیره.
آهی کشید و گفت
-هر سال همینه، اینقدر تو این ده روز برو بیا داریم ولی بعد از دهه دلمون تنگ میشه واسه همین کارها.
-یعنی تا محرم سال دیگه هیچ خبری نیست؟
-چرا برنامه که هر شب داریم.
نماز و سخنرانی و روضه هست، ولی خب این ده روز خیلی مراسمها بهتره.
سر به زیر با لیوان توی دستم بازی می کردم.
حالا گیرم این دو روز رو اینجا موندگار شدم
بعد از این دو روز چکار باید بکنم؟
کجا باید برم؟
با صدای آه کشیدن نرگس، دوباره نگاهم رو بهش دادم.
لبخندی گوشه ی لبش بود و گفت
-من از بچگی عادت کردم به این حسینیه و هیات. گاهی فکر میکنم اگه یه روز از اینجا دور باشم و نتونم تو این ایام بیام اینجا چی میشه؟
پوز خند تلخی زدم و زمزمه کردم
-هیچی نمیشه
-چی؟
نگاه ازش گرفتم و گفتم
-منم یه روزی از این فکرا می کردم، ولی الان فهمیدم اینا همش دلخوش کنی بوده.
من که دیگه اعتقادی به هیچ کدوم از این کارها ندارم.
منم بچگیم رو تو هیات و مسجد و مراسم ها گذروندم. ولی وقتی زندگیم به پرتگاه رسید هرچی التماسشون کردم، هرچی نذر و نیاز کردم جوابی نگرفتم.
تازه فهمیدم که اینا همش حرفه.
نفس عمیقی کشیدم و با حسرت گفتم
-البته نمی دونم، شاید برای بقیه حقیقت داشته باشه و واقعا خدا کمکشون کنه.
ولی من که چیزی ندیدم.
-من نمی دونم تو زندگیت چه اتفاقاتی افتاده که الان این حرفها رو میزنی.
ولی مطمئنم که خدا همیشه حواسش به ما هست.
بابام میگه گاهی لازمه زندگیمون یه تکون محکم بخوره تا دوباره به خودمون بیایم و یادمون بیاد کی هستیم و محتاج خدا و اهل بیت هستیم.
آدم هیچ وقت نباید از خدا نا امید بشه.
خودش گفته هر گناهی رو می بخشه، غیر از نا امیدی.
نرگس می گفت
اما دل من با هیچ کدوم از این حرفها آروم نمی شد و گوشم انگار از این حرفها پر بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوهشت
با سر و صدای بیرون چشم باز کردم.
اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و چند ساعت خواب بودم؟
از جا بلند شدم و در اتاق رو کمی باز کردم و چند بار نرگس رو صدا زدم اما انگار کسی خونه نبود.
شال و مانتوم رو مرتب کردم و بیرون رفتم.
نرگس گفته بود که بعد از استراحت برای انجام بقیه ی کارها میره و حتما الان هم تو زیر زمین مشغوله.
از در حیاط بیرون رفتم.
دوباره همه جا شلوغ شده بود و مراسم شب عاشورا در حال برگزاری بود.
راهم رو سمت ورودی زیر زمین کج کردم و از پله ها پایین رفتم.
نرگس و بقیه خانمها مشغول بودند و کوهی از سبزی رو پاک می کردند.
سلامی دادم و وارد شدم.
یکی یکی جوابم رو دادند و نرگس با چهره ای خسته لبخند زنان به طرفم اومد
-سلام، اومدی؟ خواب بودی بیدارت نکردم
-آره خیلی خسته بودم، شب قبل هم نخوابیده بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
-اشکال نداره، می خوای اینجا بمونی یا دوست داری بری بالا مراسم شروع شده
-نه، همینجا راحت ترم
-باشه، زیاد کاری نمونده. بیا بشین
کنارش نشستم و من هم مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
با اتمام کار یکی یکی خانمها بالا می رفتند و فضای زیر زمین خلوت تر می شد.
به کمک نرگس و اعظم خانم، سبزی ها رو داخل لگن های بزرگ آب می ریختیم که خانمی از بالا نرگس رو صدا زد
-نرگس خانم؟
نرگس کار رو رها کرد و جوابش رو داد
-بله؟
-حاج آقا دنبال شما می گرده، چند نفر اومدند می خواند برای پذیرایی کمک کنند. حاجی گفت خودت بیای راهنماییشون کنی
-باشه چشم الان میام
سریع دستهاش رو خشک کرد و گفت
-ثمین جان بیا بریم. من بالا یکم کار دارم
پاهام نمی کشید که بالا برم و تو اون مراسم باشم.
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم.
-تو برو، راستش شلوغی و سر و صدا اذیتم می کنه من همین جا میمونم.
کمی نگاهم کرد و ناچار گفت
-باشه، پس ببخشید که تنهات میذارم. اگه کاری داشتی بیا بالا
-باشه
رو به اعظم خانم عذر خواهی کرد و گفت
-ببخشید اعظم خانم من باید برم بابا کارم داره.
فقط بی زحمت سبزی ها رو شستید بگید تا خبر بدم داداشم بیاد ببره باید امشب خورد کنند آماده باشه برای صبح
-باشه عزیزم تو برو خیالت راحت
نرگس رفت و من اعظم خانم موندیم و چند لگن بزرگ حاوی سبزی هایی که باید شسته می شد.
من سبد ها رو میاوردم و اعظم خانم سبزی ها رو از آب در میاورد و داخل سبد می ریخت.
کار شستن که تمام شد، اعظم خانم که خیلی خسته شده بود، نگاهی به اطراف انداخت.
-این آشغالها باید جمع بشه و کف زیر زمین شسته بشه.
همه جا پر از خاک و گل شده.
بیا فعلا بریم بالا به روضه برسیم بعد با بقیه میایم برای شستن و جمع کردن اینجا.
این رو گفت و چادرش رو از روی چوب لباسی برداشت و روی سرش انداخت.
هیچ جوره رضایت نمی دادم که بالا برم و توی اون مراسم بشینم.
لبخند اجباری زدم و گفتم
- شما برید، من خودم میام
-خب الان که کاری نیست دیگه، بقیه کارها رو هم خانمهای دیگه میاند انجام می دند.
کار امام حسین رو زمین نمیمونه نگران نباش.
اینجا تنها نمون بیا بریم بالا.
اعظم خانم اصرار دلشت که همراعش برم و من دنبال راهی برای دست به سر کردنش می گشتم.
-نه...شما برید...من...من باید برم خونه ی حاج عباس...لباسهام کثیف شدند...باید لباس عوض کنم بعد میام
-باشه، پس اینحا تنها نمون زود بیا
-چشم، شما برید
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیونه
با رفتن اعظم خانم نفس راحتی کشیدم و همونجا روی پله نشستم.
صدای بلند گو از بالا کاملا به گوش می رسید و فقط تو این تنهایی کمی بغض و گریه کم داشتم.
اونقدر تنها و آواره بودم که حالا بودن تو این زیر زمین رو هم ترجیح می دادم.
اما تا کی؟
تا کی می تونستم برای نرگس و پدرش و بقیه نقش بازی کنم و برای ظاهر سازی اصرار به رفتن کنم؟
تا حاجی و نرگس هم اصرار به موندنم کنند
و وانمود کنم که بخاطر اصرار های اونهاست که اینجا موندگار شدم؟
اینجور که نرگس می گفت، فردا شب آخرین مراسمه و دیگه به بهونه ی کمک کردن هم نمی تونستم اینجا بمونم.
چقدر بیچاره شده بودم و درمونده.
هم غصه ی بی جا و مکانی داشتم و
هم دلم پیش بابا بود.
گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و هر چه با خودم کلنجار رفتم، جرات روشن کردنش رو نداشتم.
حالا که سعید از تماسم خبر دار شده بود، نمی خواستم دوباره تهدیدم کنه.
گوشی رو دوباره توی جیبم سر دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای مداحی بیرون دلم رو آشوب می کرد
اما دیگه حوصله ی گریه کردن و غصه خوردن رو هم نداشتم.
به سختی بغضم رو فرو خوردم و خیسی چشمانم رو پاک کردم.
نگاهی به اطراف انداختم.
دلم می خواست برای فرار از فکر و خیال خودم رو سرگرم کنم.
و شاید می خواستم حواسم از مداحی و مراسم بالا پرت بشه!!
از جا بلند شدم کمی دوز زیر زمین قدم زدم.
مشمای بزرگی برداشتم و شروع به جمع کردن آشغالهای سبزی کردم.
کم کم سرگرم کار شدم و تمام آشغالها جمع شد.
چکمه های لاستیکی و سفید رنگ کنار دیوار رو پام کردم و مشغول شستن کف زیر زمین شدم.
گرم کار بودم و حواسم فقط به کارهام بود که لحظه ای سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.
نگاهم سمت پنحره ی باریک سمت پیاده رو کشیده شد، ترسی به دلم افتاده بود اما کسی رو ندیدم.
حتما توهم بوده و خیالاتی شده بودم.
نگاه از پنجره گرفتم و کارم رو ادامه دادم تا جایی که همه جا تمیز شده بود و اثری از اون همه کثیفی و خاک و گل سبزی ها نبود.
شلنگ آب رو جمع کردم و خسته از کار، روی صندلی نشستم که صدای ضربه هایی که به در می خورد، توجهم رو جلب کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖