شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_دوم گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام #ناخن میکشی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل #بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر #بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای #مشاجره_شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید #بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم.
هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به #وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای #مادر و عبدالله هم می آمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی #ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد.
به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای #تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر #ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت.
فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به #خانه بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : "من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هرکی میخواد بخواد، هرکی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم #نگاه نمیکنه!"
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، #خاموش کرد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهلم عبدالله کنارم روی مبل #نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_یکم
وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک #آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و #اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم #خشک شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود.
دلم میخواست خودم را در #آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره #مادر هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر #بی_نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت.
#نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش #پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و #مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: "چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.
کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی #بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با #نگرانی پرسید: "الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام #فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار #فشار میدادم و بی پروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه #غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانه های لرزانم را با هر دو دستش #محکم گرفت و فریاد کشید: "الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش میکرد تا #زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: "الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی شده!"
تا نام #مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از #حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی #فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای #مضطرّ مجید در گوشم نشست: "الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی..."
بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی #سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: "الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می آمد، #پاسخ این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم: "مامانم..."
و او بلافاصله پرسید: "مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: "مجید مامانم... مامانم سرطان داره... #مجید مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش #خشکید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_یکم برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_دوم
و اینبار جذبه #عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و به آرامش رسیدم و قلب #بیقرارم قدری قرار گرفت. از روی #صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان #بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه #زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد.
نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره #شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم: "اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟" از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: "خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه #رمضان زولبیا بامیه میگیریم!"
در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک #بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس #لذت_بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای #دل_انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود.
روز تولد #امام_رضا (ع) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز #اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی #آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود.
حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: "الهه!" و تا نگاهم به چشمان منتظرش:افتاد، لبخندی زد و پرسید: "به چی فکر میکردی؟" در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای #ملیح باز شد و پاسخ دادم:
"نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب #شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من #شله_زرد گرفته بودی، یادته؟" از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی #خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: "مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو #سینی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برداشتم تا وقتی برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی..."
از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن #بیقراری میکرد و او همچنان میگفت: "یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز #پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!"
به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: "وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو #چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت #میلرزید!" سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: "الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!"
خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: "وقتی #شله_زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم #نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر #ماه_صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!" و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش #جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی #لبریز ایمان ادامه داد: "اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم #کربلا رو میدیدم!"
انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل #تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: "فقط به گنبد امام حسین (ع) #نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما #صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!"
محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر #مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از #دنیا رفته است (به شهادت رسیده است) و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش #شنیده شده و دعایش به #اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه #طلب کنم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_نهم میشنیدم که [لعیا] #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود
نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل #دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر #مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم #هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد.
همانطور که لب تخت #گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هرچه بیشتر #نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای #گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در #جگرش میریخت و دم بر نمی آورد.
جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین #تخت از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش #تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه #خرابم میکند.
چقدر به #دعای_توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های #شب_قدر امید داشتم و چه ساده امیدم ناامید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل #خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز #موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر #باد رفت...
با سر انگشتانم اشکم حسرت کشیدم، بلکه قدری #قلبم سبک شود را از صورتم پاک کردم و آهی از سر
که نمیشد و به این سادگیها غبار #غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه #نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که #خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی #متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از #مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون #مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی #صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا #عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به #طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را #طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید.
لعیا میگفت هر روز #صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا #ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در #خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، #پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه #توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر #فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش میشدم و این همان #جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای #عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز #استخوانم را میسوزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتم دقایقی به همان #حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتم
درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ #صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان #پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی #ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر #چشمان بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً #عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..."
که ابراهیم به میان #حرفش آمد و با صورتی که از #عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن #مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند #جواب داد: "سه ماه نشده که #نشده باشه! میخوای منم #بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در #سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
#ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده #عبدالله در #بغض فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش #قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا #آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم #پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه #زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر #نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
"من الان دارم میرم #نوریه رو عقد کنم! البته #قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت #اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من #احساس میکردم که با هر کلمه #سقف اتاق در سرم کوبیده میشود.
از شدت سردرد و #سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ #زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به #جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر #نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
"من میخواستم #زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه #فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و #الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور #خودتون میخواید با هم #توافق کنید."
از شنیدن جمله آخر #پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب #دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب #احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب #پاسخ داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم."
و مثل اینکه دیگر نتواند #فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر #تشر زد: "هنوز حرفام #تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با #لحنی گرفته ادامه داد: "اینا #وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊