eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
212 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هشتم ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_شانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه #ایست
💠 | (آخر) هوا رو به بود که آسید احمد و هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبريز رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد سر شانه اش زد و با پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما به زمان بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که توفيق داده زائر امام حسین هم باشیم، دیگه نباید به خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه اینکه دل خودمون چی می خواد!» سپس به خیل که در اطراف در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی ادامه داد: «زمان اربعین این جا مثل صحرای میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای (ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت آسید احمد شد و من نمی توانستم به اعتقادش پی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم شده و بایستی از همین صبح، حرکتمان را به سمت آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم (ع) وداع کرده و با اراده ای ، به سمت جاده به کربلا به راه افتادیم. موکب های از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر مستقر شده و هریک به وسیله ای به رهگذران می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز نگذشته بود که خادمان با استکان هایی از شیر داغ و ظرفی پر از نان شیرین به سمت مان آمدند. نان را با احترام می کردند و با چه مهر و استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) از حجم که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام شده و همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به می رسید، پر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد: «شاید قرار بود همه این اتفاق بیفته و اون همه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو داد! شاید این زیارت تو سرنوشت ما نبود و اون تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که و تو هم بشیم.» سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز ادامه داد: «الهه! من احساس میکنم اون تو امامزاده، برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون به خونه برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!» که صدای اذان از بلندگوهای موکب ها بلند شد و در سکوتی فرو رفت. هرچند حرف هایی که از میشنیدم برایم بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه عاشق به سمت حرم امام حسین به قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمیشد! از یادآوری تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم شده و باز نمی توانستم کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت و برادرم، اشک هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_یکم در سایه خیمه #موکبی نماز خوانده و هنوز #تعقی
💠 | (آخر) نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حالا از تبلور عشقش به افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته ای دیگر به آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم: «پارسال شب که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت پیاده روی رو نشون میداد. من همونجا فهمیدم که تو هوایی شدی!» از ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش شد تا دهم، ولی من هم نمی شد که یک سال دیگر نه تنها شیعه ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: «مجید! باورت میشه؟!!!» و دل در میان گرد و غبار این جاده، مثل نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با شکسته تر داد: «به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون میدیدم همه دارن میرن، با خودم میگفتم یعنی میشه من بی هم یه روز برم؟!!!» و حالا شده بود و به لطف حدود کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی می ترسیدم که شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر خودشان را میکشند و به عشق امام پیش می روند، دلم گرم می شد و تازه این همه غیراز خیل از زن و کودک و پیر و جوان هایی بودند که از مناطق مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق ! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_سوم خورشید کم کم در حال #غروب بود و نمی دانم از
💠 | (آخر) مامان خدیجه با خانم که کنارش نشسته بود، هم شده و من و زینب سادات بیشتر با هم می زدیم. مثل دو ، روی تشک کنار هم نشسته و همان طور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم: «به نظرت تا روز چند نفر وارد میشن؟» ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد: «نمیدونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!» سپس در برابر نگاه ، لبخندی زد و سر برایم توضیح داد: «قبل از این که بیام اینجا، ترجمه یه از به روزنامه رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگ ترین حرکت مذهبی تو ! حتی از مراسم هم بزرگ تره!» و نمی توانستم کنم که فقط مرزهای از هجوم جمعیت بسته شده و میدیدم که سه ردیف موازی به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به های متعدد تروریستی کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت: «ببین اینجا چقدر و میوه و آب میکنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله ، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده امام حسین هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه می افتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا میدونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!» و حقیقتا مقایسه شیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که میدیدم خادمان موکب ها به زائران میکنند تا میهمان سفره آنها شوند، که میدیدم برای از عزاداران امام حسین(ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین(ع) را بر فرق سر خود اکرام کنند، که میدیدم سالخورده و محترم هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتان شان، و علاقه میکرد! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_یکم #دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند
💠 | (آخر) نماز را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط رفتم. جایی دور از جمع که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سرباز کرده بود، ولی حال من ناخوش تراز آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و باچشمان نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» میدیدم از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز می درخشد و نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای خوشی اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته ای؟» و اگر یک دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمی توانستم مانده بر دلم را کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد. به احترامش از جا شدم و سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالا درد و تاول های پایم هم بیشتر شده و به می لنگیدم که مامان خديجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون ؟ درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد: «کفشت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر جمعیت در جاده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به گندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را میکرد. هرچه به نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، ، لبنان و کویت هم برپا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که داران میهمان عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین می شوند و به هر زبانی می کردند تا از نذری شان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آنکه در خنکای معطل شوند، باز به راه می افتادند که بنا بود سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_دوم نماز #صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با
💠 | (آخر) حالا من هم همپای این همه شیدا، هوایی شده و برای دیدارش می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام سيد الشهدا نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می فهمیدم که با همه مصیبت هایم بی پروا می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی ، صحرای دلم خورده و می سوخت. همه جا در ، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای می تپید و دل را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟» و دیگر منتظر نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش این حرف ها نبود که برایم آورد و کمکم کرد تا . آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان و بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان با لحن مادرانه اش کرد: «پس چرا چیزی نشده؟!!» مجید در سکوتی فقط به نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین هلال احمر وایساده...» و جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به افتاد. زینب سادات با به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد شوم، آسمان چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم... ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_سوم حالا من هم همپای این همه #شیعه شیدا، هوایی #کر
💠 | (آخر) جمعیت به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من مانده و بقیه را هم خودم کرده ام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانی اش خیس عرق بود. چند آن طرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کرد تا آنجا بروم و باز برایم گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی کسی اطراف مان نبود که مجید رو به مامان کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به زده بود که از ساک دستی اش ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور را پوشاندند تا در دید نباشم. کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. قدم های مجروحم روی نشست و با مهربانی همیشگی اش دست به شد. از اینکه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه می کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب هایم را در آورد، آب را باز کرد و همان طور که روی صندلی بودم، قدم هایم را زیر آب می شست. از این که مقابل خدیجه و زینب سادات، با من این همه مهربانی می کرد، میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به امام حسین به اینچنین به قدم هایم دست می کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم زده و آب که می خورد، بیشتر می سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم زد که دلم لرزيد: «این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!» از نگاه می خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان ، خاک و خون را از زخم قدم هایم می شست. با و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم های پایم را بست و کف پایم را کاملا باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من می خوام با پاهای خودم وارد بشم!» آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد: «اِن شاءالله که می تونی !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهلم #ساعتی می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و
💠 | (آخر) عربها به یک زبان و به کلامی دیگر به عشق برادر می خواندند. با هم یک دم گرفته و زن ها به شوری دیگر می کردند و می دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل به سرو سینه می زنند و خیابان منتهی به حرمش را می بویند و می بوسند و می روند. گاهی ایرانی ها می گرفتند: «ای اهل حرم میر و نیامد...» و گاهی سر میدادند: «یا عباس جيب المای لسکینه...» و می شنیدم صدای این همه قد میکشد: «لبیک یا عباس...» که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از حضرتش، ندای یاری خواهی اش را لبیک می گفتند که من هم کاسه صبرم سرریز شد و نمی توانستم با نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می کردم که نه به خاطرم می آمد و نه شعری از بر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم میکرد، پاسخ داده و گریه می کردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند امام علی، آنچنان پرو بالی گشوده بودم که حالا بی نیاز از حرکت جمعیت با قدم هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می رفتم و اگر نکنم او مرا به سوی خودش میکشید! چه منظره ای بود گنبد در میان دو گلدسته که پیش چشمم شبیه دو دست بریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر می آمد. ولی این و آهن و طلاکجا و دستان ماه بنی هاشم کجا که بودم خداوند در دو دست بریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در پرواز نماید. هر چه به حرم نزدیک تر می شدیم، فشار جمعیت بیشتر می شد و تنها طنين «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان می زد و دل مرا هم از جا میکند. حالا به نزدیکی رسیده و دیگر نمی توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای سرازیر شده و برای زیارت اولیای سر از پا نمی شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها نبود که تقریبا پای دیوارهای بلند و پر نقش و حرم ایستاده و تنها مردم را می دیدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_دوم گاهی #جمعیت تکانی می خورد و به سختی قدمی #پیش
💠 | (آخر) تا اذان چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه حسین(ع) به نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و ، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی ، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز را با همان حال خوشی که پرورگارم کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق خودم، به حرکت پیوسته نگاه می کردم. حتی بارش شدید و هوای به نسبت سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرورفته بودند. به چهره های پاک و نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین ، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی فرو رفتم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_چهارم از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد
💠 | (آخر) (آخر) از ترنم ترانه ای چشمانم را میگشایم و نازنینم را می بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و می زند و لابد هوای آغوش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم. حالا یک می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید دیگر کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوريه حسین، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (ع) کرده ایم. رقیه را همچنان در نوازش میکنم و روی را می بوسم و می بریم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون به رویم می خندد، سلام می کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس به تن کرده و امسال نه تنها مجید که من اهل سنت هم از شب اول به عشق امام حسین ع لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان ، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا میدانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سنی همان می کند که با جان کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد. هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم امسال، رهسپار شویم و از قافله جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم. رقیه را از آغوشم می گیرد تا آماده بدرقه عشاق شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی میکند و چه به فدایش می رود که رقیه هم برکت کربلاست... پایان💐 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🍃 این بار بُنجُل را نخر اصلاً..، نگاهے ڪن معشوقه بر عاشق ترحم مے ڪند گاهی ✍بردیا محمدی ✋ ‌@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊