eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
842 عکس
349 ویدیو
21 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
یادم هست که(کاظم) در همان حال بود، گفت که در کنار شهدای محل و شهر سمنان است. بهش گفتیم ببین «شهید عباس عزیزی شفیعی» بین شهدا هست؟ اگر هست بیاید و وصیتش را بگوید. چون شهید وصیت‌نامه نداشت. کاظم گفت بله؛ شهید عباس عزیزی شفیعی اینجاست. کاظم در آن حالت، فامیلی کامل شهید را گفت. بعد با شهید هم‌صحبت شد. کاظم صحبت‌ها و وصیت شهید را از زبان خودش برای ما تکرار می‌کرد و ما می‌نوشتیم! با خودم گفتم: حالا چطور به خانواده‌اش بگوییم که این وصیت را شهید شفیعی گفته؟! چه نشانه‌ای بدهیم تا باور کنند؟! یک‌باره کاظم از قول شهید گفت: «به خواهرم(اسم خواهرش را برد) بگویید که فلان کار را انجام دهد، به فلان برادرم بگویید و.....» در همان حال نام کوچک تک‌تک اعضای خانواده را گفت و وصیتی که برایشان داشت را بیان کرد. در حالی که هیچکدامِ ما، از نام آنها خبر نداشتیم؛ یعنی در همان حال خلسه و ارتباط با شهید، وصیت‌نامه نوشته شد! واقعاً این قضیه عجیب بود. یعنی کاظم عاملو در ارتباط روحی با یک شهید در عالم دیگر، توانست بعد از وصیت‌نامه‌اش را بشنود و برای ما بگوید و ما بنویسیم!! بعد از مرخصی وصیت‌نامه را برداشتیم و رفتیم سراغ خانواده شهید شفیعی و آن را با یک جلد قرآن کریم به آنها تحویل دادیم و گفتیم این متعلق به شهید شماست؛ دست ما مانده بود. راستش را نگفتیم. نمی‌شد گفت. گفتیم باید آن را به دست شما می‌رسانیدم که رساندیم... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
یکی از همراهان و دلدادگان به اعضای محترم کانال @shahid_ketabi
یک روز با کاظم از کوچه‌ای رد می‌شدیم، دیدیم پیرزنی نشسته و گدایی می‌کند. کاظم معمولا دست رد به سینه فقرا نمی‌زد و هر چقدر در توانش بود کمک می‌کرد؛ ولو مبلغ ناچیز. در این حین معمولاً کار جالب دیگری هم می‌کرد؛ مثل آن روز. پول را که داد، به محض اینکه پیرزن دعایش کرد کاظم گفت: «برای من دعا نکن، برای امام(ره) دعا کن. اگه امام(ره) زنده باشه، بهتره و خیرش به همه می‌رسه.» به تعبیری می‌خواست بگوید که عمر ما هم فدای امام(ره) و ولایت. یعنی تا این اندازه می‌خواست خودش را برای ولایت خرج کند و مایه بگذارد... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازخوانی زندگی و کتاب خاطرات در کنار قبر مطهر شهید در 👈شهید عاملو به جایی رسید که در با اهل‌بیت(ع) حرف می‌زد و شوخی می‌کرد😳 انقدر تقرب ... سربسته از من داشته باشید! @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات و کرامات شهید عاملو
بازخوانی زندگی و کتاب خاطرات #شهید_کاظم_عاملو در کنار قبر مطهر شهید در #هفته_دفاع_مقدس 👈شهید عاملو
🤔 رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست می‌کِشد هر جا که خاطرخواه اوست! بنده تلاش می‌کنم در کانال حرف و صوت تکراری نگذارم دوست دارم به هر بهانه‌ای یاد و نام زنده بماند و از جمله این صوت... لازم بذکر است که این اولین جلسه -بخوانید همنشینی- خاطرات بود که بعد از ۱۰ سال نصیب این سراپا تقصیر شد که در کنار قبر مطهر باشم...😭 همراهان گرامی ملتمس دعا 🤲 @shahid_ketabi
3.16M
صحبت‌های معلّمی از (ره)، که بعد از شناخت کوتاه مدت شهید، به شکل معجزه‌آسایی توانست از او بگیرد!🤔 : صحبت‌های مرا جذب شهید عاملو کرد😇 کمتر از یک روز کتاب را تمام کردم😳 بیست روز با او حرف می‌زدم و حرف‌هایم را می‌نوشتم 😭 شهید را به ..... قسم دادم!🥺 این شهید معجزه می‌کنه... 👈«حاجت‌دارها، کجای جلسه نشستن😁» @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از همراهان و دلدادگان به اعضای محترم کانال @shahid_ketabi
140307 -.mp3
5.68M
دوستی که سوالی را درباره از یکی از شخصیت‌ها که خودش از شاگردان میرزا اسماعیل و -با یک واسطه- آیت‌الله است، می‌پرسد.😱 جواب این عارفِ واصل فقط دو کلمه بود!🤔 بسیار جالب 👌 حتما گوش کنید 🧏‍♂ نکته: منظور از اینکه شهید، بدون تلاش خاصی به این مقام رسید این است که او «بدون چله‌نشینی و ریاضت‌های آنچنانی» بدینجا رسیده است؛ والّا مکّرر سیره و رفتار و دقت‌نظرهای شهید در امور شرعی و اخلاقی را در کتاب‌ها نقل کرده‌ام. ضمناً بنده خودم این عارف گمنام را تا حدودی می‌شناسم و از ذکر نام معذورم. ولی-شاید برای اعضای محترم شنیدن این جمله نیز خالی از لطف نباشد- ایشان وقتی بر سر قبر مطهر حاضر شدند، گفتند:👇 از این نقطه، نور به آسمان ساطع(در حال تابیدن) است!😳 @shahid_ketabi
بحمدالله و با استعانت از خداوند متعال، بعد از مدتی طولانی، نسخه اولیه قبر نورانی به همراه زیارت ضریح مطهر حضرت یحیی بن موسی(ع) به حضور شما علاقه‌مندان تقدیم می‌گردد. امیدوارم دلدادگانِ دور و نزدیک شهید، نهایت بهره‌برداری معنوی را از این فضای عرفانی برده و بنده را نیز از دعای خیر خویش محروم نگردانند.🥺 👇👇 بر روی لینک زیر کلیک کنید 👇👇 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://archaboom.com/Amloo/ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تذکر : تلفن همراه باید به صورت عمود گرفته بشه؛ لذا ابتدا قسمت مربوطه را فعال کنید. با باز شدن صفحه گلزار، دوبار به صفحه بزنید تا تصویر تمام صفحه گوشی را بگیرد. در ضمن ، «فاتحه فراموش نشود» 🤲 @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهنمای استفاده از شهید کاظم عاملو ظاهراً بعضی دوستان منظورم را از بارگذاری این فایل متوجه نشدند! یک چیز فوق‌العاده‌ای هست این زیارت مجازی در کل کشور نمونه‌ای برای این کار من ندیدم جز یک جا... حتما ببینیدهاااااا😖 ضمنا برای دسترسی به تمامی مطالب کانال (مطلب سنجاق شده)رو بزنید🙏 @shahid_ketabi
کاظم به من گفت: «تو بیستم بهمن ۶۴ شهید می‌شی!» این را یکی دو سال قبل‌ترش گفت. من(سال ۱۳۶۴) در عملیات والفجر ۸ نیروی اطلاعات‌عملیات گردان بودم. شب، وسط یک درگیری گیر کردیم و من هر لحظه در انتظار چیزی بودم که همه آرزویش را داشتند. موقع پیش‌روی، یک تیربار عراقی قفل کرد روی کانال ما و شروع کرد به شلیک کردن. درگیر شدیم و زخمی شدم... رسیدیم به اولین اورژانس. خیلی درد داشتم. بعد از مداوای سطحی، رفتیم فرودگاه اهواز و از آنجا با هواپیمای۳۳۰ به ساری اعزام شدیم. مراحل درمان که به پایان رسید برگشتم سمنان. اما سوالی ذهنم را درگیر کرده بود. با خودم می‌گفتم پس چرا نشدم؟! تا اینکه یک روز کاظم را دیدم. قبل از سلام و احوالپرسیِ درست و درمان با توپ پُر ازش پرسیدم: «پس چرا شهید نشدم!؟ مگه نگفتی... .» حرف‌هایم تمام نشده بود که کاظم با خونسردی تمام جواب داد: «برو از مادرت بپرس چرا!» منظورش را نفهمیدم. توی همین درگیری ذهنی در اولین فرصت رفتم پیش مادرم تا ته‌توی قضیه را دربیاورم. نشستم و ماجرا را برایش تعریف کردم. مادرم تا شنید بغض کرد و گفت: «همون شب خیلی دلم گرفت.» شب عملیات را می‌گفت. یک حسی بهش گفته بود که قرار است مرا از دست بدهد؛ یک حس مادرانه. همان شب به (س) متوسل شده بود و از خانم خواسته بود که دست من و برادرم را بگذارد در دستش. نگرانی مادرم به جا بود. آنوقت‌ها برادرم در عراق اسیر بود و مدت‌ها بود که ازش خبری نداشت. من هم که جبهه بودم. مادرم می‌گفت همان شب خواب حضرت را دیدم. خانم(س) بهم گفتند: «دوتایشان سالم برمی‌گردند @shahid_ketabi
بچه‌ها در مهدکودک مشغول بازی بودند و بدوبدو می‌کردند و از سروکول هم بالا می‌رفتند. یکهو علی آن وسط محکم به جایی خورد و از سرش خون آمد. خوشبختانه فاطمه آنجا بود؛ دستپاچه خودش را رساند و بچه را به درمانگاه رساندند. پرستار موقع باندپیچی، از سنگینی کودک خوشش آمد و برایش به‌به چَه‌چَهی کرد که دل مادرش را بُرد. اما از همان روز، یک ترس همیشه همراه علی ماند؛ آن هم خون بود. محال بود از بچگی خون ببیند و داد و هوار نکشد و زهره‌ترک نشود. یکبار دستش در خانه لای در رفت و دوباره خون سرازیر شد و بی‌هوا دوید سمت حیاط و بی‌تابی می‌کرد و دور حیاط می‌چرخید و پشتِ هم می‌گفت: «الان می‌میرم! الان می‌میرم!» سعیده هر چه تلاش کرد که علی را نگه دارد و دستی به سرش بکشد، نتوانست. می‌خواست ببیند چه بلایی سر دستش آورده. ولی به او نمی‌رسید و علی همینطور بالا و پایین می‌پرید و آخ و اوخ می‌کرد. معلوم نبود چه تصوری از خون پیدا کرده بچه؛ به هر حال ترس از خون همیشه با او بود. حتی در آرایشگاه، ولو به شوخی هم شده، سفارش می‌کرد آرایشگر مواظب باشد تا دستش به خطا نرود! می‌گفت: «من قلبم ضعیفه‌ها!» اما حالا او وارد شده و مشتِ سعیده برای تکه‌پرانی خواهر برادری پُر است. رو کرد به علی و نیشخند شیطنت‌آمیزی گوشه لبش نشست و پرسید: «تو که از خون می‌ترسی. اگه جاییت زخمی بشه چی؟!» علی بدون اینکه فکری بکند جواب داد: «منو خونی‌مالی نمی‌بینید؛ مستقیم شهید میشم. نترسبرشی از کتاب درحال نگارش خاطرات (مسئول دفتر و افسر همراه شهید ) @shahid_ketabi