eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
843 عکس
349 ویدیو
21 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
سیدرضی.mp3
1.77M
خوابی جالب و عجیب از دختر ، که در آن نویدی از ظهور و تاییدی است بر رهبری آقا🥺 این خواب را دختر شهید، دو سه ماه قبل از شهادت دیده و جدیدا برای حقیر فرستاده و با اجازه ایشان، آن را نشر دادم... حتما گوش کنید...😢 @shahid_ketabi
بالاخره رسید، کتابی که نَفَسم از دیدن عکس شهیدش بالا میاد🥺 اونم دقیقا موقعی که باید می‌اومد؛ ایام شهادت بی‌بی دو عالم حضرت زهرا (س) جان ثواب نوشتن کتاب رو هدیه می‌کنم به بانوی بی‌نشانِ دو عالم حضرت صدیقه طاهره و خودت که ایام فاطمیه از خود بی‌خود بودی و نوای ملکوتی صدات، به دل می‌نشست و روح آلوده امثال من با هزار تا گناه جورواجور رو پاک می‌کرد و قلب سیاه‌شون‌ُ جلا می‌داد!😭 سید جان خودت می‌دونی که دلم چطوریه برات! قیامت شفاعت که نه ! چون یقین دارم همنشین اهل‌بیت(ع) هستی ، منم همنشین خودت کن🤲 توضیح : کتاب از طرف نشر و از مجموعه‌ی هست که مناسب رده‌ی سنی ج(نوجوان) نوشته شده است. لینک معرفی و خرید👇 https://www.nashreketabak.com/product/%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%85%D8%AC%D8%AA%D8%A8%DB%8C/ @shahid_ketabi
یک بار دیدم از باغ برگشته و پدرش را روی دوچرخه نشانده و دارد می‌آورد. تا پرسیدم چه شده؟ گفت: «دیدم پای درخت بی‌حال افتاده!» پدرش را می‌گفت. ازم خواست کمکش کنم تا او را به خانه برسانیم. دو نفری بردیمش. پدرش روزه بود و با همان حال رفته بود سر زمین کشاورزی! ولی وسط کار ضعف کرده بود و از حال رفته بود. تا چشمش را باز کرد گفت: «نماز نخوندم!» برایم جالب بود؛ حتی به یک لیوان آب قندی که دادند بخورد و جان بگیرد، لب نزد! گفت: «اول نماز، بعد» یک همچین پدری داشت... برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر *تمثال پدر بزرگوار معروف به @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودش می‌گفت: در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم می‌زدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی می‌نشستم. یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمی‌ام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامه‌ای سبز و قامتی کشیده و رعنا. ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا گشودم و نام او را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیده‌ام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره غلبه کرد! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و آبی به صورت زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند.. . تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود. می‌گفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟! هنگامی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش می‌لرزید و آرام و قرار نداشت. ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن نفر که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز ارواحنا فداه نبوده است. نشانه‌ها خبر از کسی می‌داد که کَس عالم بود و کَس‌ها بی او ناکس! به حالش غبطه می‌خوردیم. و البته این شک، بعد از خلسه عرفانی‌اش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛ کاظم چند شب بعد در ، به گوشه‌ای از این دیدار و شب نورانی اشاره می‌کند و آن را تجدید خاطره می‌کند. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی سال ۶۳ رفتیم مهاباد همه بلا استثناء نمازشب می‌خواندند. بچه‌ها حتی همدیگر را برای نماز بیدار می‌کردند. تقریباً عادی بود؛ اما دو سه نفر کارشان از بقیه جالب‌تر بود؛ [این‌ها]قبر کنده بودند و می‌رفتند داخلش می‌خوابیدند و توی آن با خدا مناجات می‌کردند؛ یکی‌‌اش کاظم بود. اینها خودشان را از بقیه کشیده بودند بالاتر. اوایل من با خودم می‌گفتم چه معنی دارد توی قبر بایستی و نماز بخوانی؟ می‌گفتم: «یعنی چی؟!» هضم نمی‌کردم. گرچه گیر از خودم بود... من از قبل، او را نمی‌شناختم. جبهه، باب آشنایی‌مان را باز کرد. اولین کلمه‌ای که از کاظم به ذهنم می‌آید، تک بودنش است. شرم و حیا داشت و صبر و متانت ازش می‌بارید؛ کسی که وقتی نگاهت بهش می‌افتاد حس می‌کردی با آدم عارفی طرف هستی که قید و بند زندگی دنیا را پشت سر گذاشته و آماده پر کشیدن است. در نگاه اول این معلوم بود... برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
یکی از رسوم جبهه این بود که «شهردار» داشتیم! هر روز نوبت یکی بود که ظرف‌ها را جمع کند و ببرد و بشوید. کلا ًرسیدگی به کارهای توی چادر آن روز بر عهده همان نفری بود که ما بهش می‌گفتیم شهردار. کاظم همیشه برای این کار داوطلب می‌شد. حتی موقعی که نوبتش نبود، باز ظرف و ظروف زیر بغلش بود و جارو توی دستش. من مسئولش بودم. گاهی می‌گفتم: «نکن این کار رو! بقیه بد عادت می‌شن.» بهش می‌گفتم کار، یک کار جمعی است. به کتش نمی‌رفت که نمی‌رفت. یا دوباره دولّا می‌شد و شروع می‌کرد به کار کردن. یا هنوز لقمه تو دهان‌مان بود که دست دراز می‌کرد کاسه بشقاب‌ها را بردارد و ببرد که بشوید. اگر پتوی بچه‌ها هنوز ریخته بود، او مرتب‌شان می‌کرد. حتی یکی دو بار که برای جلسه‌ای رفته بودم گردان و برگردم، دیدم نشسته و پوتین بچه‌ها را واکس می‌زند. دیگر حسابی جوش آوردم! اما چه فایده؟ از پَسش برنمی‌آمدم. نمی‌دانم، شاید این عهدی بوده بین خود و خدای خودش... . برشی از خاطرات بی‌نظیر شهید عاملو *تنها عکسی از شهید که در مشهد مقدس گرفته شده است. (با اون پیرهن مشکی و چهره نورانی، دل نمی‌بره خداییییش؟🥺) @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ش ع ع.mp3
1.89M
در حین صحبت با سرهنگ مسعودیان، مسئول دفتر (جانشین نیروی زمینی سپاه) بابت کتاب جدیدم، به نکته‌ای برخورد کردم که جالب بود. ایشان به نقل از شوشتری می‌گفت: من هر شهادتی رو نمی‌خوام! من اینکه مثلاً-به تعبیر خودشان- از هواپیما بیفتم* و سقوط کنم، خیلی برام لذت‌بخش نیست! زمانی برام لذت داره که رودررو با دشمن بشم و در حالی که مشغول مبارزه هستم به برسم! بقیه رو گوش کنید...😢 ناخودآگاه یاد حرف افتادم که به مادرش می‌گفت : دعا کن شهادتم اثرگذار باشه... . نکته : این روزها که بحث و پیشروی تکفیری‌های نجس مطرح است و بی‌قراریم برای رفتن، از خدا می‌خواهیم موثر در امر ظهور باشیم و خودش شهادتی را نصیب‌مان کند که اثرگذار باشد و «موانع ظهور» را با آن برطرف کند. ان‌شاءالله 🤲 *دلیل این حرف شوشتری را توضیح نمی‌دهم. شاید این باشد که دوستِ نزدیک و یار قدیمی‌اش اینطور به جوار رحمت حق شتافت؛ شاید می‌خواست حتی به این شیوه‌ی شهادت هم قانع نباشد و آن را به بهترین شکل از خدا طلب می‌نمود. ولی عجب نگرشی داشته واقعا 😳 آدم از عظمت بعضی‌ها ناخودآگاه سر تعظیم فرود میاره😔 @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید عباس داودی یکی از دوستانم بود. از کاظم[در حالی که در بود] خواستم از شهید بپرسد که پیام یا حرفی برای ما ندارد؟ ارتباط با شهید برقرار شد و پیام هم گرفته شد. عجیب‌تر اینکه حتی کاظم در آن حالِ بخصوصش با برادر حسن حمزه که در عراق اسیر بود، ارتباط برقرار کرد و حرف‌های[بردار او] را برایش گفت؛ حرف‌ها و اوضاع و شرایط اسارتش را! البته قضیه خلسه شاید در برابر چیزهایی که ما بعدها از کاظم دیدیم چیز کوچکی بود. یک روز در بانه قرار گذاشتیم و با کاظم راه افتادیم و رفتیم به طرف کوه آربابای کوچک. خودش دو جای مسیر به ما گفت: «من آقا را الان دارم می‌بینم...»؛ منظورش امام عصر(ع) بود. می‌گفت: الان فلان جا ایستاده؛ و اشاره می‌کرد به یک نقطه‌ای. دقیقا دو جا این حرف را زد؛ در یک جمع هفت هشت نفره. هیچکدام حتی این احتمال در ذهن‌مان ایجاد نشد که «یعنی راست می‌گوید؟» یقین داشتیم بهش... برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر با اندکی تغییر *عکس شهید در کنار سردار شهید کیومرث نوروزی @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاظم شب قبل از اعزامِ آخر توی پایگاه بسیج به من گفت: «می‌دونم شهید می‌شم.» قشنگ این جمله را یادم هست. انقدر پرده‌ها برایش کنار رفته بود که حتی تاریخ شهادتش را در خواب() بهش گفته بودند؛ یعنی گفته بودند کِی و کجا به شهادت می‌رسد. فایل صوتی این خواب هنوز دست بچه‌ها هست. توی خلسه درباره تاریخ شهادت خودش می‌گوید: «نزدیک عیدِ؟ جبهه غرب؟» بعد با حسرت ادامه می‌دهد که «فقط اون روز بیاد. بقیه‌ش مهم نیست.» و تاریخ شهادتش دقیقاً موقعی بود که به او وعده داده بودند؛ اسفند ۶۶ و در گوجار. یک ماه بعد از شهادت خوابش را دیدم. دیدم آمده توی محل. با هم رفتیم مسجد جهادیه و نماز خواندیم. خیلی سرحال و خوشحال بود. من با اینکه می‌دانستم شهید شده، عکس‌العمل خاصی از خودم نشان ندادم. با هم چرخی زدیم و یکهو بیدار شدم. ولی تعبیرش را نپرسیدم. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر با اندکی تغییر @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ پشت آقا را خالی نکنید! ♦️ شهید سردار حاج قاسم سلیمانی: به زودی فتنه‌‌هایی پیش رو خواهید داشت که کل آرزوی حضور به جای شما را خواهند داشت! آن روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نکنید. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم‌ها همینطوری جذبش می‌شدند؛ وقتی هم رابطه برقرار می‌شد، انگار پنجاه سال است که می‌شناسیش! خودم بهش می‌گفتم: «تو آهنربا داری سید!» حتی گاهی به شوخی می‌گفتم: «اگه دختر بودی، خودم می‌گرفتمت.» انقدر دلبری می‌کرد! سید همان اوایل، قبل از ورود داعش آمد پیش من و بهم گفت: «برای حرم، هر کاری داشتی فقط به خودم بگو.» گاهی لازم می‌شد شصت هفتاد صندوق بار را برای منبت‌کاریِ داخل حرم حضرت رقیه(س) از مرز رد می‌کردیم و می‌آوردیم دمشق. ولی با وجود او خیالمان تخت بود؛ می‌دانستم که بار، صحیح و سالم به مقصد می‌رسد. یک نفر را در سوریه پیدا نمی‌کردی که اسم سیدرضی را نشنیده باشد. هر جا اسمش را می‌بردیم، بی‌برو برگرد کارت را راه می‌انداختند و نه توی کار نبود. یکبار رفتم پیشش. بهش گفتم ضریح خانم سه ساله آماده شده. سریع پرسید: «تو فقط دستور بده چی میخوای؟ باقیش با من!» راوی : سیدمحمد میری تولیت و خادم آستان بی‌بی سه ساله در دمشق برشی از کتاب در حال نگارش مسئول پشتیبانی و لجستیک سپاه در جبهه مقاومت 👈کپی با ذکر آدرس کانال لطفا 🙏 @shahid_ketabi