eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
191 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیاا ناهار _نمیخورم نشستم روی تخت. مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده این؟ اگه واقعا زنده اید یه یا نشونم بدین تنها کسی که میدونستم به 💔خیلی ارادت داره گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم. اولیش با بود تو یک دریاچه مصنوعی نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم😢😔💔 بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇 مراقب عزیزمن باش تو جامونده😢😔 زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده.. توهمین فکرا بود خوابیدم..😴 تویه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت: این همون نشانه آشکار _اسمتون چیه؟؟😯 _ . ازخواب پریدم فقط جیییییغ زدم که با سیلیربابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. نیمه های شب بود که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن😕 شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو نلز میکردم گفتم : اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده☹️ _کجا گم کرده؟؟ _برادرش توسوریه شده پیکرشم هنونجا مونده💔😔 _وای طفلک😢 .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 مامان: زینبم😢 بهارسرشو پایین انداخت و گفت بیا مانتوتوبپوش _چیزی شده؟؟😢 بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل رومیارن💔 _نمیریم خونه؟ رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا دادبعدم گفت برو بخواب. _بیدارم میکنی؟😢 _مطمئن باش بیدارت میکنم😊 نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم . بهار: پاشو زینب جان😍 دیگه کم مونده بچه ها برسن😊 به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن. از برادرشهید من یک چمدون اومد فقط😔 بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون👝 غم💔😔 لباس پاسداریش💔 قرآنش😍 دفترچه اش📒 برای من یه مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این رو به نیت ❤️😍 شدنش گرفتم یه تسبیح📿 یه انگشتر شرف الشمس که هردو قبل از شهادت داده بود به آقامحسن. یه قطره روی انگشترش بود😭💔 وچند دونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین میخوره پهلوش زخمی میشه آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن😭💔 تواون حال بدش به دوستش میگه : انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم😊😍 دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم😔😔💔💔😭😭 اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم😭😭😭😭😭😭 بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت : یادت نره ازت چه خواسته بگو و بشو 💔 فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود بهار اول منو بردیه انگشترسازی.انگشتر رو کوچک کردم انداختم دستم 📿شده بود تمام زندگیم❤️💔.. چیز عجیب این بود که غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه... امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم. اما معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18. امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار 💔🌹 گرفتم.😢 امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا گوشه گیر شده😢☹️... .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
رفتی به نامحرم نگاه کنی بگو آی جوون داره میبینه💔الان شرمندش میشی میخوای دروغ بگی بگو داره میبینه💔😔
💔 نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال بود وما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم. داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد نزدیڪ خونتونمااا. نوشتم من حاضرم بیا بهار: عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟ _سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی عطیه: عه میشه منم بیام؟ _نه نمیشه توآدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی صدای عطیه بغض آلود شد وگفت: باشه خدافظ💔😢 مامان: زینب بدو بهار پایین منتظرته سوار ماشین بهارشدم _سلام عشقم😍خوبی _سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟! چقدر پول هست؟ _من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست🗓ڪردن ده تا هم باید بخریم ده تا باڪس شهدایی🌹 اگه پولم بمونه روسری و ساق دست بهار: پس پیش به سوے بازار الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه رسیدیم معراج🌹💔 زهرا: سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد _آره ۲۹ ام تولد 💔❤️😍 زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین بهار: مزارشهیدمیردوستے🌹 زهرا خواهرشهیدابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟ زهرا: اره _دستت درد نڪنه جوجه جانم بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی صدای یا الله آقایون مانع از حرف زدنمون شد بینشون آقای لشگری و دیدم آقای لشگری همونی بود ڪه نامه 💌 ووسایلشو از سوریه برامون آورد. خودش جانباز بود💔 آقای لشگری: خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن. بهار: خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید به آقای لشگری میخواستیم لاله🌹چند بعدی درست کنیم. وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم. این بین من خودم کمتر 💔 میرفتم بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید. .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان🏥 بودم زینب: پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه😒 فرت و فرت غش میڪنه عطیه غشه کار خودشو کرد ولی عطیه تا غش کردی آقاےعلوے دستو پاشوبد جور گم کرد😁 دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود😢 چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمِ با رو برمیداشتم😍 مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه😍😊 حال زینب این روزا خیلی داغون بود😔💔 پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید 🌹 زینب با 😭 و 😢 ڪیڪ🎂 روبرید😔 بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن😔 حسسسسسسسسسسیییییننننن😭 حسییییییییننننننننن😭😭😭 داااداآش کجااااااااایییی😭😭 تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب😍😍😍😭😭😭😭😭😭😭 دویدم سمتش اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد😢😔 بغلش ڪردم🤗 وگفتم بسههه زینب😭😔😢 زینب: عطیههههههههههه داداشممممم نیییست😭😭😭? من نمیدونم پیڪر عزیزم کجااسست😭😭 حرمله چه بلایی سرش آورد😭💔 چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت: دلم برای عطر تنش تنگ شده😭💔😔 من حتی یه از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😭 بهار: پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها😢 یادت نره چی خواسته ازت.... .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
بسم الله الرحمن الرحیم #خاطرات_حاج_حسین 🍃 "مهمان نوازی"😊 .....بعد از #شهادت_حسین🌹 نزدیکی های چهلم ایشون بود که قرار شد بریم خونه حسین. وقتی رسیدیم اونجا یه اتفاق بسیار جالب افتاد وقتی رفتیم اونجا پدرش هی اصرار می کرد که از این #میوه ها🍒🍌 بخورید. گفتیم حاج آقا صرف شده گفت نه این #ویژه است این سفارش خود #حسینه! برای شما خیار و شلیل سفارش داده. من خونه میوه داشتم میدونستم که شما قراره بیاید. صبح دیدم که خواهر حسین میگه خونه میوه داریم؟ من گفتم چطور مگه ؟ گفت #خواب دیدم که نمازم رو خوندم، دیدم #حسین اومد گفتش که "آبجی خونه #میوه داریم؟ برید میوه بگیرید خیار بگیرید شلیل بگیرید. من مهمون دارم آبروی من رو نبرید ها!" بعد تو اون جلسه دوستم خطاب به مادر حسین گفت.«ایشون مسئول حسین بوده.» مادر حسین گفت : بار آخری که #حسین رفت باهم بودید؟ گفتم آره حاج خانوم چطور؟ گفت :یه دونه #عکسه مال شماست! من اصلا یادم نبود همچین عکسی با حسین گرفتم . #حسین از من کنار حرم حضرت #رقیه (سلام الله علیها) 😍❤️عکس گرفت. و این هدیه ای بود که حسین به من داد. (فرمانده شهید) ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
قسمت بعد از اون بطور معجزه آسایی آروم شدم.وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون است👇 《 نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》 چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان😊❤️ _بهار؟ بهار: جانم؟ _دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم بهار:عالیه😊👏 یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز ✨ تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید _آه😔...اولین عید بعداز 🌹چجوری میشه؟... بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟😒 این برای تو یه نفر _همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐 بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری باور نداری زندس و پیشته چون نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان _هیچی ندارم بگم. میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟ بهار: کی؟ _عطیه بهار: عالیه😉 اتفاقا توبرناممونم هست. ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم..📲 _الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟ عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم. داشتم مسائل فیزیک حل میکردم _عه! من هنوز حل نکردم واایی😱😬 عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟ _آهان عید کجا میخواید برید؟ عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای میخواد. اصلا هست همچین جایی؟ _پس چمدونتو ببند دعوتت کردن😇 جایی که قدم به قدمش جای پای 🌹 ومتبرک به گوشت و خون شهداست... عطیه: زینب اینجا کجاست؟ _مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊 میشنوی عطیه چی میگم؟ عطیه: زینب!من چیکار کردم به دادم رسیدن😰😢؟ _تو شدی بخشیده شدی😊 شهدا هم هوات رو دارن. من برم کاری نداری؟ عطیه: مراقب خودت باش یاعلی سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن. مزاحم خلوتشون نشدم. به سمت قطعه 💔 رفتم ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن 《توهم مثل من 😭😔 من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭😭💔💔 زود بود من ببینم😭 بشکنه دستی که ازم گرفت😔 حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭 مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم😔😭 سینه نازشو لمس کنم..😭》 مداحی گذاشتم باهاش گریه کردم😭 بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم هواتاریک بود مامان بود _الو مادر جان کجایی؟😨 _وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔 _گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت.. یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید تارسید منو بغل کرد دونفری گریه کردیم😭😭😭 بابا: پدرت بمیره که شدی😭😔 -نگووو بابا نگووو😭😭 من الان بجز شما کدوم مرد و دارم حسین رو شما بزدگ کرده بودی شما عطر حسینی😍😭❤️ بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد "إن الله یحب الصابرین" رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی _آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من😉😇 مامان بابام تعجب کردن😳 ولی همقدم شدن باهام گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن.. ... ╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
قسمت دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز ام رو گذا‌شتم روش 🌹💔 روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود. عطیه رو مامان و باباش آورده بودن. تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من. جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه. بالاخره خلوت شد. آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد. آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد. ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته. تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒 علوی سررخ شد . آخیش دلم خنک شد ☺️😁 تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه😒 آقای لشگری هم خندید اما شادی من زیاد دووم نیورد☹️ صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار : زینب😠 بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منوعطیه پیش هم نشستیم. یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده. آروم از تو کوله پشتیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد : وایییی سلام بر ابراهیم😍😍 _خخخخ بیا بخون کتابو از دستم قاپید. ✨راوےعطیه✨ جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن. برگ اول کتاب آشنایی بود. 《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت. با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او خاصی داشت. اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل توانسته بودفررندانش را به بهترین نحو تربیت کند. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. .. ╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم.. اما حالا...😔 من زائر این مناطقم بدون حسین بهم گل میدادن به یاد حسین وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای به وقت اهواز باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود. بهار: زینب کجا میری؟! _میام... بهار:وایسا بیام پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود بهار:اونجا چه خبره؟ _اونجا محل نماز خوندنای حسین بود😔 هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..😣 آقایون خیلی دور خیمه بودن.. تا من رفتم نزدیک اونا رفتن .من وارد خیمه شدم....😭 شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. 😭مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم... تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم. اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن. داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم. 🌷 اروند رود🌷 رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز جوان ایران رو در خودش نگه داشته همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و برنگشتن.. اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون.. که هنوز پیکرشونن.. _بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟ بهار: آره چطور؟! _میشه بریم سوار بشیم؟🙏 اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم. عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت: _خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته لب اروند همه پیاده شدیم. که آقامهدی داداش بهار گفت : _خانم عطایی فر یک لحظه گفت: _فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم🙏 بعدم خانمشو صدا زدورفتن.😔 به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.😔☝️ محل دوم بازدید ما شلمچه🌷 بود. تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد. وارد منطقه شدیم.. دلم یه جای خلوت میخواست باشم و و ...😞 صدای سخنران تو منطقه میپیچید.. که گفتن: 🎤《خواهر شهید عطایی فر هم اینجان.. خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟ بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟😭 زیر همین خاکی که راه میری.. روش پر از هزاران حسین مثل شماس هزار مثل شما حسینشونن.. بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی.. چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا زمان تفحص شهدا.. سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم😡😭 چندروزی گذشت.. دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون گفتیم: _مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم . گفت 🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش منو از خانم و دوستام جدا نکن آره خواهرم حالا شما پیش .س. هست با اذیتش نکن..... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 آماده سازی عزای حسینی برای برافراشتن بر فراز حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) 🔻به همراه لحظه هایی کوتاه و دیدنی از پرچم گنبد حرم امام (ع) ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطومان بود.وتمام ایران داغدارشد... از تعداد کل شهدای خانطومان ۱۳ پاسدار برای مازندران بودن👇 سیدرضاطاهر🕊 حسن رجایی فر🕊 حبیب الله قنبری🕊 سیدجواداسدی🕊 رحیم کابلی🕊 حسین مشتاقی🕊 علی عابدینی🕊 علیرضابریری🕊 محمدبلباسی🕊 محمود رادمهر🕊 سعیدکمالی🕊 رضاحاجی زاده🕊 علی جمشیدی🕊 این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم بین شهدای خانطومان بودن از کسانیکه همسرانشون روزای آخر بارداری بودن👈شهیدبلباسی وزکریاشیری شهدایی بودن که فرزندانشون بعد شهادت به دنیا اومدن سخت بود این خبر ومن یاد روزای شهادت افتادم امتحانای خرداد خیلی سریع اومد ورفت ومن معدلم 20شد اما عطیه18/90قبول شد. بعداز امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد😥😥 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
🔸دَه ماه بود ازش خبرى نداشتیم❌مادرش مےگفت:: خرازى! پاشو برو ببین چے شد این بچّہ؟ #زنده اسٺ؟ مرده اسٺ⁉️ 🔹مےگفتم: #ڪجا برم دنبالش آخه؟ ڪار و زندگى دارم خانم. #جبهه که یه وجب دو وجب نیست. از ڪجا پیداش ڪنم؟" 🔸رفته بودم #نماز_جمعه. حاج آقا آخر خطبه‌ها گفت #حسین_خرازى رو دعا کنید🙏 اومدم خونه. به مادرش گفتم. پرسید :: #حسین ما رو مى‌گفت؟ گفتم: "چى شده که امام جمعه هم مى‌شناسدش⁉️ 💥نمى‌دونستیم #فرمانده لشکر اصفهان است! #شهید_حسین_خرازی 🌹🌱🌿 @SHAHID_MOEZEGHOLAMI
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےزینب🍀 چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم مامان درحالیکه داشت به مرتضی (داداش کوچولویی که تازه سرپرستیشو قبول کرده بودیم) غذا میداد گفت: _زینب معلوم هست این چهار پنج روز کجا میری که با چشم گریون برمیگردی؟😕 _جای خاصی نمیرم امروز تموم میشه😔 وقتی توحیاط رسیدم چشمم به ماشین افتاد بغض کردم و گفتم : _کمکم کن داداش😢 بهار وعطیه توکوچه منتظرم بودن بهار فقط جواب سلاممو داد ولی عطیه برگشت عقب وگفت: _ان شاءالله امروز یه حرفی بشنوی آرومت کنه چهل روز شده بود کارمون گشتن تو سپاه بنیادشهید وحفظ آثار😞 امروز قرار بود برای جواب قطعی بریم بنیاد شهید وارد اتاق رئیس بنیاد شدم به احتراممون بلند شد وگفت: _خانم عطایی فرد من درخدمتم مشکل چیه؟ _حدود دوهفته پیش تو بهشت زهرا مزار شهید گمنام مدافع حرم دیدم حالا میخوام بدونم چقدر امکانش هست که پیکر دفن بشه؟😢 آقای رئیس: _امکانش صفره مطمئن باشید هر زمانی که محل تفحص شهادت برادر شما انجام بشه بهتون خبر میدیم.. اون شهدایی که شما دیدین غالبا شهدای فاطمیون وزینبیون هستن که فقط به نیت تشریف میارن ایران.. تو برگه اعزام فردا شما شماره تماس ثبت نشده نگران نباشید ما عموما شهدای مدافع حرم گمنام ایرانی نداریم. وقتی از معراج خارج شدیم بهار گفت: _دیدی حالا حرف گوش نکن هی😒بخدا زینب نبودن حسین برای همه سخته باید باشی به فکر قلب مامان باش.. تو اگه برادرتو از دست دادی اون از دست داده😔هربار که با این حال میبینمت حال قلبم بدتر میشه😣 خدایا شکرت که داداشم گمنام تو وطن خودش دفن نشده خودت پیکرشو بهم برسون.. 😭🙏 توهمین حال وهوا آروم شدم که سفر راهیان غرب رسید...... وچقدر این سفر آموزنده بود.. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
داداش حسین معزغلامی.mp3
13.24M
مداحی شهید حاج حسین معزغلامے🌹 خجالت میکشم ڪہ من... سرم روتنمه ..😭😭😭💔💔 ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
🕊رماݩ قسمت اینبار مقصد "قصرشیرین" بود. سرزمینی که تن رنجورش بارها از ایران دفاع کرد. اوج جنایت رژیم درقصرشیرین زمانی بود که صحبت قطع نامه میان ایران و عراق بود😡. وحشی گرانی که وقتی پا به بیمارستات میزارن به رگبار میبندن😭 وپایه یه ساختمان با TNTمیترکونه اینجا مردان وزنان غیور سالها دربرابر دشمن ایستادگی کردند نمونه بارز این هست🌹 دختر۱۶ساله ای که بانیروهای سپاه همکاری میکرد. یک روز گروهک صدانقلاب به نام کومله ناهید رو میزنن😔😭 مادر ناهید ماه ها در روستاها دنبال دخترش میگردد اما یک روز در کردستان میپیچد که قراره یک خمینی در خیابان برزن رسوا کنند وآن جاسوس شهیده ناهیدفاتحی کرجواست😔 شاید باورش سخت باشد دخترک ۱۶ساله با سری تراشیده ودست بسته به جرم اینکه به امام خمینی توهین نکرده کشتند.😔😭 مادر ناهید برای آرامش ناهیدیکر دخترش رابه تهران انتقال میدهد ودر بهشت زهرا دفن میکند.🕊🌹 تیر جایش را به مرداد داد وتولدم رسید.سخت بود بدون ،بادوستام رفتم مزارشهدا کیک بریدم 🍰بدون حسین😔 مرداد جایش را به شهریور داد وعطیه باتعهد بابا وهمسرش در مدرسه شروع به درس خواندن کرد. تاسوعا آمد ورفتیم معراج الشهدا اما چی فهمیدیم😧 همه بچه ها اسم نوشتند واسه پیاده روی 😍❤️ اما ما چون کنکور آزمایشی،تست،رس وامتحان داشتیم مانع سفر رؤیایی مون بود😣 تازه از معراج الشهدا خارج شدیم که گوشی عطیه زنگ خورد📲 _ کییه؟ عطیه: سیده خدا کنه از اربعین چیزی نگه _ حالام بگه بچه بازی درنیار😒 عطیه:سلام خوبی آقا؟ سید:...... عطیه: باشه همسری پس بازینب شب منتظرتم😍😊 ...... نام نویسنده
خداخیرت بده مادر.mp3
8.66M
🔹می‌شنوید؛ 🔸تو #روضه ‌ها یه زمزمه‌ست 🔹گوش کنید؛ 🔸شاید صدای فاطمه‌ست... 🔹به مجلس عزای #حسینم اومدی 🔸خدا خیرت بده مادر 🔹این همه شب، برا پسرم سینه زدی 🔸خدا خیرت بده مادر #بسیار_زیبا👌👌👌 ✨ #صلی_‌الله_علیک_یااباعبدالله ✨ #ماه_محرم #حسین 🎤 #حسین_طاهری ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╯
خداخیرت بده مادر.mp3
8.66M
🔹می‌شنوید؛ 🔸تو #روضه ‌ها یه زمزمه‌ست 🔹گوش کنید؛ 🔸شاید صدای فاطمه‌ست... 🔹به مجلس عزای #حسینم اومدی 🔸خدا خیرت بده مادر 🔹این همه شب، برا پسرم سینه زدی 🔸خدا خیرت بده مادر #بسیار_زیبا👌👌👌 ✨ #صلی_‌الله_علیک_یااباعبدالله ✨ #ماه_محرم #حسین 🎤 #حسین_طاهری ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╯
♥️بسم رب الحسین♥️ وقتے ڪه من براے مداحے🎤 به مسجد🕌 مے رفتم، به میگفتم ڪه زمان مداحے🎤 من، جلو میاد و بین و جمعیت بشینه تا من بتونم به درستے ڪارم رو انجام بدم. اون موقع ۴سال داشت و واقعا به حرف من گوش میداد و همون یڪبار☝️تذڪر باعث شد تا قل از شهادتش نیز در زمان مداحے🎤من خیلے نزدیڪ نیاد و واقعا گوش به فرمان بود. نقل از پدر بزرگوارِ 🕊✨ ┄┅─✵💝✵─┅┄ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ┄┅─✵💝✵─┅┄
چون غــم شاه کربــلا است هر یتیمی ز ، حسن است قلب خـــود را سپرده بود به عشــق در وجــــودش حاکــــم بود ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╯
بسم رب الحسین #خاطرات_حاج_حسین حسین در اثر اون #روضه هایی که می خوند به مقصد رسید. سیمش وصل بود.✨ او واقعا مقید بود که حتی اگر مثلا شیفت کاریشه, با کسی عوض کنه یا از من اجازه بگیره و بره هیئت شون و #روضه_خونی کنه.. تو شهر حماء, حسین جانشین تیپ هجوم بود,چون فرمانده ی حسین به مرخصی رفته بود او مسئول تیپ محسوب میشد. قرار بود در چند روز آینده تیپ حسین برای پس زدن دشمن و گسترش منطقه امن, عملیات کنه. در همین حدود زمانی , دشمن با استفاده از اصل غافلگیری ب ما حمله کرد.😰 فرمانده منطقه می گفت که ما تیپ هجوم رو فرستادیم کمک نیرو هامون در #قمحانه که جلوی هجوم غافلگیرانه دشمن رو بگیرن. دشمن بعد از حمله, خط رو شکسته و چندین کیلومتر پیشروی کرده بود. حسین به دشمن می رسه وراه اون ها رو میبنده. پشتیبانی آتش مناسب و فرماندهی بی بدیل فرمانده منطقه در کنار ایستادگی #حسین و دیگر نیروهای محور مقاومت,سد محکمی در مقابل دشمن میشن و فرصتی ایجاد میکنن که نیروهای خودی منسجم شده و به منطقه برسند.بعد از یک رزم جانانه ,ارتباط بیسیم حسین قطع میشه .. تلاش کردیم از سرنوشت حسین خبری کسب کنیم اما #حسین #شهید 🌷شده و پیکر مطهرش #مفقود بود..💔 ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃 @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃
خبرت هست... ڪہ یڪ گوشه دنیاے شُما☝️ به دلے💔 حسرت دیدار حرم مانده هنوز..؟!😭 آقام آقام آقامــ.... 😔✋ ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
4_5945026368856130295.mp3
1.15M
┄━•●❥ ﷽ ❥●•━┄      @rahe_beheshti 🔷 امشب #حسین ع داره خارها رو از بیابونا جمع میکنه....😭😭😭😭 ⭕️ امشب بسوز تا بهت رحم کنن.... 🎤🎤 #استاد_پناهیان #شب_عاشورا
خندیدی وَ آخرین تصویر در ذهنم نقش بست..! تـآ همواره بہ یاد آورم ، علیه السلام چه مهربان استقبال مےکند سربازانش را... ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━
🌹 حسین عاشق بود, برای همین خیلی از اوقات که وقت پرتی براش پیش میومد ; یا مشغول کار بود, زیر لب مداحی میکرد. یه تیکه ها و حالات بعضی مداح ها رو خیلی قشنگ مثل خودشون اجرا میکرد , البته نه با تمسخر. خیلی حاج سعید حدادیان رو دوست داشت و تقریبا تو تمام جلسات و مراسماتش شرکت میکرد.😊 در حدی که ثانیه به ثانیه مداحی حاج سعید حدادیان رو مثل خودش با ریزه کاری هایش اجرا میکرد.😯 واقعا عین صدای حاج سعید می خوند, همیشه بهش میگفتم جون من یه دونه از اون سعید هات ( حاج سعید حدادیان ) رو برام بخون😍😁 ; میگفت:" نه نمیخونم لوس میشه. اگه الان بگم مسخره بازی میشه. اما خودم حال دارم میخونم یه چیز دیگه است." اینقدر حاج سعید رو دوست داشت که کاملا تکیه کلام های حاج سعید تو بدنش نشسته بود. حسین با اینکه سنش کم بود خیلی زود شخصیتش بزرگ شده بود و رشد کرده بود. یکی از,ویژگی های اینه که آدم تموم شئونات زندگیش رنگ و بوی میگیره , حسین همه اعمال و سکناتش منبعث از هیئت بود و طوری شده بود که زندگی و کارش همه وقف اهل بیت سلام الله علیها شده بود.😊❤️ به نقل از ( و شهید ) 🌸 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
🌹 یکی از عادت های حسین این بود که حتما باید میرفتیم بهشت زهرا. بارون میومد،برف میومد براش فرقی نمیکرد. معمولا که حرکت میکردیم یه جعبه شیرینی یا چندکیلوموز رو سر مزار همین جایی که الان مزار آقاست میگذاشتیم... قطعه های دیگه هم میرفتیم ولی اونجا کلا یه جوری بود.. وقتی مینشستیم سرمزار شهیدکامران ده دقیقه حرف نمیزد فقط قبرو نگاه میکرد.. ""نقل از دوست شهید"" 💔 🕊 🌸 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯