🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #پشت_لنزهای_حقیقت سکوت غمباری بین من و حسین حاکم شده بود، زیارت یک روزه هم تموم شد برگش
#پارت_90
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: دکتر حال دخترمون چطوره؟
دکتر: طبق این آزمایشات جدید من نیازی به تعویض خون نمیبینم، همین داروهای تجویز شده رو ادامه بدن و مرتب با آب ولرم استحمام کنن کفایت میکنه.
هانیه: واقعا آقای دکتر!؟ یعنی دخترم حالش خوب میشه؟
دکتر: دختر شما همین الان هم حالش خوبه.
هادی: خیلی ممنون آقای دکتر.
دکتر: میتونیدکارهای ترخیصشون انجام بدید.
از بیمارستان بعد از یک هفته مرخص شدم؛ خودم هم حس میکردم که دارم بهتر میشم واقعا از این ماجرا خوشحال بودم. حالا که حالم خوب بود دلیلی نداشتم که ایران بمونم، وسایلم رو جمع کردم که دنبال حسین برم لبنان.
هانیه: سارا جان درسته دکتر گفت داری خوب میشی ولی نیاز به هرروز حموم کردن داری، اونجا تو اون هوای آلوده قطعا حالت بدتر میشه.
سارا: نگران نباش مامان، ماسک میزنم، اونجا هنوز یکم جای سالم داره، قسمتهای شمالی و نزدیک به سوریه فعلا یکم خوبه، من باید برم خبر جمع کنم، الان کلی اتفاق اونجا افتاده.
هادی: من نمیتونم اجازه بدم بری تو دهن مرگ، سارا جان تو باید تا اتمام دوره درمان و بهبودی کاملت ایران بمونی.
سارا: یعنی چی بابا!؟ پس حسین چی!؟
هادی: حسین یه مرد، میتونه از خودش دفاع کنه، هرروز هم داره باهات تماس میگیره، رفتن تو به اونجا نیاز نیست.
سارا: بابا خواهش میکنم اجازه بدید برم، من حالم خوبه.
هادی: اصرار نکن محاله اجازه بدم بری.
نتونستم رو حرف پدرم نه بیارم، زانوی غم بغل کردم و گریه کردم. پدرم خیلی جدی بود؛ هرکاری میکردم رضایت نمیداد.
علیاکبر: حسین الان ۱ ماه ما اینجاییم، میخوای تو برو ایران خانمت رو ببین یه چند روزی و بعد برگرد ما هستیم.
حسین: من به عنوان یه فرمانده باید تو میدون باشم، نمیتونم دیگه اینجا رو ترک کنم.
حسام: فقط یکی دو روز برو، خانمت چشم انتظاره.
حسین: هر روز باهاش تماس میگیرم، خدا رو شکر مرخص شده، حالش هم داره خوب میشه.
علیاکبر: هرچی باشه اون به تو الان بیشتر نیاز داره، برای دلگرمیش هم شده برو ببینش.
حسین: یکم شرایط بهتر بشه حتما این کار رو میکنم.
من میدونستم چرا حسین برنمیگرده، از این میترسید که من هوایی بشم و بخوام باهاش برم لبنان.
چند روزی قهر کردم نه جواب حسین رو میدادم نه تو خونه غذا خوردم و با کسی حرف زدم.
هانیه: سارا جان مامان آقا امیر و رویا خانم اومدن عیادت.
سارا: بگو حالش خوب نیست خوابیده.
هانیه: زشته مادر، بیا بشین پیششون.
سارا: من نمیام، همین که گفتم بهشون بگید.
هانیه: عزیز جون هم همراهشون میاد، خانم جون هم همین طور، برای شام هم میمونن، حالا خود دانی.
سارا: برای اینکه حال منو بگیرید این کار رو کردید؟
هانیه: سارا جان چرا متوجه نیستی ما نگرانتیم، هرکاری میکنیم برا بهبودی سریعتر خودته، حالت که خوب بشه میتونی هرجا دوست داشتی بری.
حسین که برگشت دستت رومیگذارم تو دستش و همراهش برو.
سارا: حسین!؟ شما خودتون باهاش هماهنگ کردید که نیاد ایران تا من هوایی نشم، مامان من بچه نیستم.
هانیه: کسی نمیگه تو بچهای، فقط گاهی احساسی عمل میکنی، تو این شرایط نباید احساسی رفتار کرد.
سارا: احساسی!؟ این که من میخوام برم صدای مظلومان باشم احساسیه؟
هانیه: نه، اینکه حالت خوب نشده و میخوای دوباره تو دهن گرگ بری احساسیه، تو باید نیروت رو به دست بیاری، زخمهات هنوز تازه هستن، بخیههات هنوز دو هفته دیگه باید کشیده بشه، سینه و لگنت آسیب جدی دیده، به راه رفتنت دقت کردی، لنگ میزنی، چون حواست به خودت نبوده، باید بری فیزیوتراپی یکم به خودت فکر کن، بیشتر از این هم بحث نمیکنیم، شام منتظرم.
از شدت کلافگی نفسی کشیدم و از پنجره به حیاط خونه خیره شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری که عبا سر کند با اصالت است و اصیل.
زیبایی دختر عفت است.
شرع در مورد او میگوید
دختری که عفت و شرفش حفظ کنه
قلب حضرت زهرا رو شاد میکنه.
#حجاب
#عفاف
#لایحه_عفاف_حجاب
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: دکتر حال دخترمون چطوره؟ دکتر: طبق این آزمایشات جدید من نیازی به ت
#پارت_91
#پشت_لنزهای_حقیقت
اصلا حال و حوصله شرکت تو مهمونی رو نداشتم، عزیزجون و خانم جون خودشون اومدن تو اتاق، راستش خیلی شرمنده شدم ولی خب منم دلیل خودم رو داشتم، دلم نمیخواست تو این وضعیت با امیر رو به رو بشم.
عزیزجون: پس این آقا داماد کجاست؟
سارا: داماد!؟ براش کاری پیش اومد رفت لبنان.
خانمجون: غصه نخور مادر، مردها همیشه درگیر کار و جنگ و اینا هستن، خدا رو شکر که اینجا کنار خودمونی.
سارا: منم خوشحالم دوباره شما رو میبینم.
هانیه: بفرمایید سر سفره، شام آمادهاست.
سارا: مامان اگر زحمتی نیست سفره من رو اینجا بیارید.
رویا: صاب خونه، اجازه هست.
سارا: بفرما رویا جان.
رویا: سلام عزیزم خوبی؟ چقدر نگرانت بودیم.
سارا: شما لطف دارید عزیزم، شما خوبید؟
رویا: الحمدلله ما هم خوبیم.
نمیای سر سفره؟
سارا: نه، اگر اجازه بدید من همین جا غذام رو بخورم.
رویا: هرجور راحتی عزیزم،خیلی خوشحال شدم دیدمت.
سارا: منم همین طور عزیزم.
تنها نشستم و غذام رو خوردم، اما فکر و ذکرم لبنان بود. الان حسین تو چه حالیه؟ غذا میخوره؟ کجا میخوابه؟ اصلا حالش خوبه؟
با این که دلم پیشش بود وقتی زنگ میزد جوابش نمیدادم، میخواستم نگرانش کنم تا شاید برگرده.
هادی: چرا جواب حسین رو نمیدی؟
سارا: حوصله ندارم، بعدا زنگش میزنم.
هادی: هاااا، حوصله نداری، باشه، من بهش میگم تا نگران نشه.
من دیگه برم، شما استراحت کن.
این رفتار پدر و مادرم حرصم رو در آورده بود، بیشتر از اونا حسین بود که زنگ میزد و احوال منو از پدرم میپرسید.
آخرش خودم دست به کار شدم، خیلی بیسر و صدا یه بلیط گرفتم، برای یک هفته بعد. اخبار ضد و نقیض هم شهادت سیدهاشم صفیالدین میاومد که هنوز تایید نشده بود.
هیچ خبری به حسین هم ندادم، خیلی زیرکانه ازش حرف گرفتم و فهمیدم حسین حالاحالاها قصد برگشت نداره.
خدا رو شکر تو این ایام هم بعضیاز دونههای قرمز خشک شدن و افتادن، دیگه خارش هم نداشتن.
هانیه: خدا رو شکر دونههای قرمز دستت کمتر شده.
سارا: آره خدا رو شکر.
هادی: اگر حالت بهتر شده و حوصله داری یه تماسی با حسین بگیر.
سارا: اتفاقا دیروز باهاش تماس گرفتم، حالش خوب بود، فعلا کار داره و قصد برگشت نداره، اقای رضایی و قادری هم خبرنگارهای ثابت اونجا شدن.
هانیه: خدا بهشون سلامتی بده و هرچه زودتر شر این ملاعین رو از سرشون و سر ما کم کنه.
سارا: الهی آمین.
من چهارشنبه هفته بعد با یکی از هم دانشگاهیم قرار ملاقات دارم، میخوام یه دیدار با آقای مجیدی هم داشته باشم، وقتی نبودم خیلی پیگیر بودن ظاهرا.
هادی: اره، خوب کاری میکنی دخترم بهشون سر بزن.
خیلی آروم آروم سعی کردم آمادهشون کنم برای رفتنم، اصلا هیچ اشارهای هم نکردم به رفتن و اینا، سعی کردم خیلی طبیعی رفتار کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #پشت_لنزهای_حقیقت اصلا حال و حوصله شرکت تو مهمونی رو نداشتم، عزیزجون و خانم جون خودشون ا
#پارت_92
#پشت_لنزهای_حقیقت
فقط دو دست لباس با خودم برداشتم، یکی لباس گرم و یکی لباس تابستونی.
از حساب مشترک هم مقداری پول برداشتم و به دلار تبدیل کردم، پاسپورت و ویزا و کارت ملی و همه چی رو چک کردم و تو کیفم گذاشتم.
دوربین عکاسیام رو با لنزهای متفاوتش چک کردم و تمییز کردم و تو کیف مخصوصش قرار دادم.
هانیه: سارا جان بیداری مادر؟
سارا: بله، بفرمایید داخل.
هانیه: صبحانه نمیخوای؟
سارا: چرا الان میام.
رفتم خیلی عادی و معمولی سر سفره نشستم و کره و عسل رو خیلی با آرامش روی نون مالیدم و خوردم.
مادرم مقابلم نشسته بود و خیرهخیره بهم نگاه میکرد.
سارا: چیزی شده!؟ خیره خیره نگاه میکنید.
هانیه: دیدن دوباره تو برام آرزویی محال شده بود، همش خواب میدیدم سر بریده و تن تکه تکه شدهات رو برام میارن.
روزی دوبار میرفتم سپاه و دیدن این سردار و اون سردار، چندین بار رفتم با وزیر خارجه حرف زدم، آقای امیرعبداللهیان خدا رحمتش کنه اگر شهید نشده بود زودتر تو رو به من تحویل میداد.
دولت جدید هنوز تکلیفش با خودش مشخص نیست. دیگه کاملا ناامید شدم از اینکه تو رو زنده ببینم، خیرهخیره نگاهت میکنم چون میخوام از دیدنت سیر بشم، خوشحالم برگشتی، خوشحالم که حالت داره خوب میشه.
بغض گلوم رو گرفته بود، سرم انداختم پایین و خودم کنترل کردم اشکهام سرازیر نشه، داشتم از رفتن منصرف میشدم، دلم به حال مادر سوخت.
چقدر تو نبود من سختی کشیده، اما من چیکار کردم، چیکار دارم میکنم؟
بین رفتن و موندن دو دل شده بودم، نهایتا تا ۳ ساعت دیگه باید فرودگاه میبودم.
واقعا برام سخت بود، نمیدونستم چیکار کنم، حسین تو لبنان به مدت نامعلوم ساکن، منم مادرم از دیدنم خوشحال و رفتنم دوباره اذیتش میکنه، چیزی که اصلا دلم نمیخواد اتفاق بیفته.
هادی: سارا کجاست؟ رفته دانشگاه پیش دوستش؟
هانیه: نه، تو اتاقشه.
هادی: متوجه نشده که ما از نقشه رفتنش با خبر شدیم.
هانیه: نه، فکر نمیکنم.
تو چیکار کردی؟ حسین برگشت؟
هادی: یک ساعت دیگه میرسه اینجا، خواستم برم دنبالش ولی اجازه نداد.
هانیه: نهار چی بپزم؟ بنده خدا خسته و کوفته از جنگ برگشته.
هادی: مرغ فلسطینی بپز.
هانیه: به مزاق تو خوش اومده.
هادی: حسین هم قطعا میپسنده.
از جا بلند شدم کیفم رو کول کردم و کیف دوربینم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
هادی: کجا دخترم؟
سارا: میرم، میرم....
زبونم به دروغ نمیچرخید، به خودم گفتم سارا تو که دنبال شهادتی بخاطر رسیدن به اون دروغ نگو، حقیقت بگو و خودت رو راحت کن.
هانیه: میخوای بری دانشگاه.
سارا: دانشگاه... چیزه ... راستش....
نه میخواستم دروغ بگم، نه میتونستم حقیقت رو بگم، تو آمپاس گیر کرده بودم.
صدای زنگ در خونه بلند شد، پدرم با سرعت رفت سمت در، منم گفتم از این فرصت استفاده کنم و همه چی رو به مادرم بگم.
سارا: مامان من نمیتونم اینجا بند بشم، آقا حکم جهاد داده، من به نوبه خودم میخوام کاری کرده باشم، برم این ظلم صهیونیست به جهان مخابره کنم. من باید برم، یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم.
حسین: یاالله، سلام علیکم.
با شنیدن لهجه عربی و آشنا حرفم رو قطع کردم، با تعجب و تحیر به سمت راست خیره شدم؛ باورم نمیشد حسین مقابلم ایستاده بود.
هادی: نمیخوای آقای حسین به داخل هدایت کنی؟
سارا: حسین!؟ تو.... تو کی ....!؟
هانیه: بفرمایید بشینید خوش اومدید.
هادی: مجبور شدم برم بلیطت رو بفروشم به یکی دیگه، پوستم کنده شد تا یکی رو پیدا کردم.
سارا: یعنی شما میدونستید!؟
هانیه: ما نگرانت بودیم، بخاطر همین همه رفتارهات زیر نظر گرفتیم، حدسمون درست از آب دراومد.
حسین: اومدم و قرار اینجا بمونم.
سارا: شهادت آقای صفی الدین تایید شده؟
حسین: هنوز پیداش نکردن، ولی واقعا شهید شدن، ولی حزبالله تا بدنش پیدا نشه چیزی نمیگه.
سارا: چه اتفاقی داره میافته؟ چقدر شرایط وحشتناک شده.
حسین: همش خیره، نترس حزبالله به اندازه کافی قوی هستن، ما هنوز تو میدانیم.
سارا: حسین دیدی دستام، دیگه دون قرمز نداره.
حسین: پدرت بهم گفت، خیلی خوشحالم حالت خوب شده، بهت قول میدم بهتر از این هم که شدی دفعه بعد باهم بریم لبنان.
سارا: باید سر قولت بمونیهااا.
حسین: سر قولم هستم.
حالا با اومدن حسین به آرامش رسیده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_92 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط دو دست لباس با خودم برداشتم، یکی لباس گرم و یکی لباس تابستونی. از ح
#پارت_93
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: این یک ماه و خوردهای رو خیلی سخت گذروندم، نگرانت بودم، مخصوصا روزهایی که جواب تماسهام رو نمیدادی.
سارا: واقعا نگرانم بودی!؟
حسین: هم نگران بودم هم دلتنگ.
سارا: سید رو تشییع نکردن چرا؟ الان چهل روز داره میگذره.
حسین: تشییع سید تو این شرایط ممکن نیست. نه مکانش و نه امنیت تشییع فراهم نشده.
سارا: خدا لعنتشون کنه.
حسین: دیگه چه خبر؟
سارا: خبر خاصی نیست، دوره درمانم رو دارم میگذرونم، خدا رو شکر هر روز بهتر از دیروزم.
حسین: الحمدلله.
سارا: شرایط منطقه الان چطوریه؟
حسین: آوارهها روز به روز بیشتر میشن، اونایی که توانش رو داشتن سمت مرزهای سوریه راه افتادن؛ محور مقاومت هنوز توان یک سال جنگ رو داره، ولی اسراییل کم آورده، ولی خب به روی خودش نمیاره، الان انتخابات آمریکا برا اسراییل سرنوشت ساز.
سارا: هر دوتا نامزدهای انتخابات امریکا گرگ هستن، ترامپ که موضعش مشخصه، کاملا هریس هم علنا گفته موافق این نسل کشی، هر طرف رای بیاره برنده اسراییل.
حسین: نه فرق میکنه، کاملا هریس فقط حرف میزنه و قطعا پشت اسراییل درنمیاد، اما ترامپ تمام منفعتش تو اسراییل و پابرجا بودنش، از هیچ کاری هم ابا نداره برای این مسئله.
سارا: خدا بخیر کنه واقعا، اسم این ترامپ میاد اعصابم بهم میریزه.
شرایط منطقه در نوسان بود، خبرهای خوب و بد زیادی پشت سرهم فضای مجازی رو پر کرده بود.
شایعه زنده بودن سید حسن خیلی زیاد شده بود، تشییع نکردنش هم به این شایعه بیشتر قوت میداد.
اما حزبالله با همه اینا کنار نکشید و بچهها جانانه تو میدون حضور داشتن، طی ۳ هفته از نیمه آبان تا اول آذر سه تا از صمیمیترین دوستای حسین شهید شدن، از همه دردناکتر و ناراحت کنندهتر خبر شهادت عباس بود و تدوینگر مراسمات حسین بود، خیلی از شنیدن خبر شهادتش ناراحت شدم.
حسین انگار برادرش رو از دست داده بود، تمام خانواده حسین شهید شدن تنها همدمش عباس بود که اونم به خانواده حسین ملحق شد.
به خواست پدرم من و حسین طبقه بالای خونه پدرم ساکن شدیم؛ هرچند حرف زیاد شد از طرف در و همسایه و فامیل ولی ما کاری نداشتیم، پدرم جوابشون رو میداد.
هرچند که من این دوماه لبنان نبودم ولی آقای رضایی کلی محتوا برام ارسال کرد، من و حسین کنار هم مشغول تدوین عکسها و کلیپها شدیم.
صفحه اینستام رو مجدد راه اندازی کردم، فقط در مورد شرایط غزه و لبنان پست و استوری میگذاشتم.
حسین: سارا خوبی!؟
سارا: آره، خوبم، چطور؟
حسین: رنگت پریده، سفید شدی.
سارا: خوبه دیگه سفید شدم.
حسین: سفیدی صورتت عادی نیست، نکنه فشارت افتاده؟
سارا: نه بابا، حالم خوبه، الان میرم صبحانه هم میخورم رنگ و روم باز میشه.
✍ف.پورعباس.
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🔺ما برای آنها اسلامی مناسب خودمان درست خواهیم کرد
همان داعشی ولی با سر و روی آنکارد و خط گرفته، مناسب برای رسانه و فریب ساده لوحان
تکرار می کنم ساده لوحان...
#جولانی
#داعشثانی
#وعدهصادق۳
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_93 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: این یک ماه و خوردهای رو خیلی سخت گذروندم، نگرانت بودم، مخصوصا رو
#پارت_94
#پشت_لنزهای_حقیقت
رفتم پایین برای صبحانه خوردن، از حرف و توجه حسین هم خندهام گرفته بود هم دلم به تاپ و توپ افتاده بود، از وقتی برگشته خیلی بهم بیشتر توجه میکنه، کوچکترین کاری بکنم یا یکم خسته بشم نگران میشه.
هانیه: سلام صبح بخیر.
سارا: سلام صبح شما هم بخیر، خیره لباس پوشیدید میخواید جایی برید؟
هانیه: آره مادر، باید برم اداره کل میخوام اضافه کاری بگیرم.
سارا: آها، بسلامتی.
هانیه: حسین آقا هم نیومدن صبحانه بخورن، دیگه خودت صداش کن، همه چی هم هست، هرچی دوست دارید درست کنید مادر.
نون تازه هم داریم، اینم بربری، اینم سنگک، نون لواش هم تو یخچال هست.
سارا: خیلی ممنون دستتون درد نکنه زحمت کشیدید واقعا.
مادرم از خونه بیرون رفت، پدرم هم کله سحر میزنه بیرون، من و حسین تنها موندیم؛ سفره رو مجدد به سلیقه خودم چیدم و قبل از اینکه صداش بزنم خودش پایین اومد.
حسین: چه سفره قشنگی، وااای خیلی وقت بود بوی نون گرم به مشامم نرسیده بود.
سارا: نون بربری هست، اینم سنگک، نمیدونم تو لبنان هم از این نونها هست یا نه.
حسین: نه نیست، ما اونجا فقط نون محلی میخوریم.
سارا: خوشبحالتون، چیزی که تو معدود جای ایران پیدا میشه.
شروع کنیم تا سرد نشده.
حسین: بسمالله.
اولین صبحانه مشترکمون رو بعد از ۳ ماه زندگی مشترک تجربه کردیم.
حسین خیلی با اشتها صبحانه میخورد، خیلی خوشحال میشدم وقتی اونو اینجور میدیدم. منم اشتهام باز میشد و بیشتر میخوردم.
حسین: بعد از صبحانه بریم یکم اطراف ببینیم؟
سارا: حتما، هر طور دوست داری.
سفره رو جمع کردم و آماده شدم که همراه حسین بریم تهران گردی.
حسین: میدونی چی منو ناراحت میکنه سارا؟
سارا: چی؟
حسین: این که بعضی دخترها و زنان ایرانی و حتی آقایون هم قدر امنیتی که دارند رو نمیدونن، گول شعار تو خالی رو خوردن، باور نمیکنن پشت این شعار خون و خونریزی و مرگ.
سارا: بعضی از مردم ما مثل یه ماهی هستن که تا وقتی که تنگ آب هستن قدر آب نمیدونن، با یه تحریک از تنگ میپرن و نهایتا...
حسین: عین همین نقشه رو برا لیبی برا سوریه و حتی لبنان هم کشیدن، این سه تا کشور هم تا حدودی اولش تو دام افتادن، لیبی از دست رفت و سوریه به لطف ایران و حاج قاسم و ابومهدی از داعش پاک شد.
لبنان هم خدا رو شکر با تدبیر سید به خودش اومد ولی خب داریم هنوز تبعاتش رو میدیم، دولت با حزبالله خیلی همراهی نمیکنه.
سارا: منم مثل تو دلم برا این دخترا و پسرایی که فکر میکنن تو غرب گل و بلبل میسوزه.
حسین: کاش میشد به اینا فهموند درگیر چه دروغ بزرگی شدن، ایران و ایرانی حقش نیست مثل لبنان و سوریه بشه، البته من مطمئنم به لطف سید علی خامنهای هیچ وقت این اتفاق نمیافته.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
عزیز تر از جان❤️
#وعده_ی_صادق3
#امام_زمان_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یا_خامنهای
#ملت_امام_حسین_علیه_السلام
•┈┈••✾••┈┈•
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب: من به شما عرض میکنم به حول قوهی الهی گسترهی مقاومت بیش از گذشته تمام منطقه را فرا خواهد گرفت
🔹️رهبر انقلاب اسلامی هماکنون در دیدار اقشار مختلف مردم در سخنان پیرامون تحولات اخیر منطقه:
✏️ مقاومت این است، جبهه مقاومت این است: هرچه فشار بیاورید محکمتر میشود، هرچه جنایت کنید، پرانگیزهتر میشود. هرچه با آنها بجنگید، گستردهتر میشود و من به شما عرض میکنم به حول قوهی الهی گسترهی مقاومت بیش از گذشته تمام منطقه را فرا خواهد گرفت.
✏️ آن تحلیلگرِ نادانِ بیخبر از معنای مقاومت خیال میکند که مقاومت که ضعیف شد، ایران اسلامی هم ضعیف خواهد شد و من عرض میکنم به حول و قوهی الهی، به اذن الله تعالی، ایران قوی مقتدر است و مقتدرتر هم خواهد شد. ۱۴۰۳/۹/۲۱
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
📹 رهبر انقلاب: من به شما عرض میکنم به حول قوهی الهی گسترهی مقاومت بیش از گذشته تمام منطقه را فرا
همینقدر امیدوار❤️
ما در چند قدمی قلهایم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسایه ماهم نه؛ همسایه سوریه:)))))
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
همسایه ماهم نه؛ همسایه سوریه:)))))
وقتی آقا ترکیه و اردوغان رو آدم حساب نمیکنه😁😏
با سخنرانی امروز آقا کل معادلات آمریکا و اسراییل به هوا رفت😁
فکر کرده میتونه با تصرف سوریه ایران رو هم از پا دربیاره، اما حالا با یک صحبت آقا و یک جمله که فرمودند( جوانان غیور سوری، سوریه را پس خواهند گرفت) همه نقشهها بر باد رفت😅
قربونت برم پسر فاطمه❤️
سرسلامت آقا😎❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #پشت_لنزهای_حقیقت رفتم پایین برای صبحانه خوردن، از حرف و توجه حسین هم خندهام گرفته بود ه
#پارت_95
#پشت_لنزهای_حقیقت
بعد از نیم ساعت پیاده روی حس کردم دیگه نمیکشم.
سارا: حسین من دیگه خسته شدم، بیا برگردیم.
حسین: تو از صبح حالت خوب نبود، بیا بریم بیمارستان شاید دوباره بدنت ضعیف شده.
سارا: نه بابا، فقط یکم خسته شدم، نیم ساعت پیاده روی کردیم، بیمارستان نمیخواد.
حسین: مطمئنی سارا؟
سارا: آره، مطمئنم.
حق با حسین بود، نیم ساعت پیاده روی چیزی نیست، سرگیجه هم اضافه شد تا بعد از ظهر.
حسین: سارا پاشو بریم دکتر، اینطوری نمیشه.
سارا: حسین، نمیتونم بلند بشم، دلم درد میکنه.
حسین: خدایی نکرده شاید مسمومیت غذایی چیزیه، بیا من کمکت میکنم، بیا لباسهات رو بپوش.
دل دردم اینقدر شدید بود که تمام وجودم رو تو چند لحظه هم فرا گرفت. درد عجیبی بود؛ تا حالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم. درد و سرگیجه و حالت تهوع هم اضافه شد.
حسین یه روسری انداخت سرم و چادرم رو کج و کول انداخت و رو دستش بلند کرد و از خونه زد بیرون.
یه تاکسی گرفت و سوار شدیم با عجله سمت بیمارستان رفتیم.
حسین: دکتر؟ پرستار؟ کمک حال همسرم خوب نیست.
پرستار: بذاریدشون اینجا. مشکل چیه؟
حسین: از صبح رنگش پریده بود، چند دقیقه پیش سرگیجه و دل درد شدید پیدا کرد.
روی تخت از درد به خودم میپیچیدم، از شدت درد هرچی خورده بودم و نخورده بودم بالا آوردم.
پرستار: شما بیرون منتظر باشید آقا.
هادی: آقا حسین، خونه نیستید؟
حسین: نه، راستش سارا...
هادی: سارا چی!؟
حسین: سارا حالش بد شد یدفعه، آوردمش بیمارستان.
هادی: کدوم بیمارستان؟
حسین: اسمش نمیدونم، ولی همین که اون سمتتر میدون آزادی هست، علیابن ابی طالب فکر کنم.
هادی: باشه باشه الان خودم رو میرسونم.
پرستار: همراه خانم سارا علوی.
حسین: من هستم.
پرستار: خانمتون باید بستری بشن، شرایط خوبی ندارن، لطفا برید کارهای بستری انجام بدید.
حسین: مشکل چیه دقیقا؟
پرستار: سقط.
حسین: سقط!؟
اصلا باورم نمیشد که باردار بودم، همون اول سقط جنین داشتن خیلی سخته واقعا.
هرچند حسین هم متعجب بود هم ناراحت، ولی خیلی تو این ایام بهم دلداری داد.
بخاطر اینکه هنوز لگنم مشکلش کامل حل نشده بود، این اتفاق افتاد، علاوه بر اون دارو هم استفاده میکردم، همه دست در دست هم دادن و من رو عزا دار کردن.
هانیه: غصه نخور مادر، منم بعد از تو چندتا بچه سقط کردم، ان شاالله خدا با یه فرزند صالح جایگزینش کنه.
سارا: ان شاالله.
بعد از چهار روز مرخص شدم و به خونه برگشتیم، مادرم باز هم به زحمت افتاد، مدام عصاره گوشت میگرفت و بهم میداد، میوههای مختلف، شربت و....
حسین: اینا رو بخور برات خوبه، زیاد هم تکون نخور، فقط استراحت کن.
ناخودآگاه اشکهام جاری شد، نمیدونم چرا با این که خبر از بارداری نداشتم و سقط رخ داد ولی یه وابستگی خاصی انگار از قبل بهش داشتم.
حسین: چرا گریه میکنی سارا؟ زود خوب میشی.
سارا: اگه دیگه نتونم مادر بشم چی حسین؟
حسین: این چه حرفیه!؟ چرا نتونی مادر بشی!؟
سارا: این داروهای لعنتی بچهام رو ازم گرفتن، میشد الان من ایام خوش مادر شدن بگذرونم اما این داروها ....
حسین: ان شاالله خیره سارا جان، شاید خدا میخواد ما رو امتحان کنه، بجاش یه بچه صالح بهمون بده.
سارا: اگه نداد چی؟
حسین: استغفرالله، این چه حرفیه!؟ از تو بعیده سارا.
تا مدتها زانوی غم بغل کرده بودم، علاوه بر اینکه به خودم سخت میگذشت به حسین هم سخت میگذشت این ایام.
اما یک لحظه هم از من خسته نشد و مدام دلداری بهم میداد، دست و پاهام رو با آب نسبتا گرم ماساژ میداد، آبمیوههای مختلف رو برام تهیه میکرد، هرکاری میکرد که من این ایام پشت سر بگذارم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
خبر خوب😍
پارت بعدی هم آماده شده😎
هستید بریم پارت بعدی؟
ببینم کیا گروه میترکونن😌😍
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
20.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب شب وفات ام البنین هست🥺
اگر حاجت سنگینی داری و هیچ جوره گره کارت باز نمیشه این نذر انجام بده👌
#امالبنین
#وفات
#مادرادب
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از نیم ساعت پیاده روی حس کردم دیگه نمیکشم. سارا: حسین من دیگه خست
#پارت_96
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: من برم خرید، بگو چی کم داریم تهیه کنم.
هانیه: سیبزمینی، یک کیلو گوشت، یک نیم کیلو هم جدا گونه ماهیچه فقط باشه بیار، گوجه یک کیلو، کلم قرمز و سفید، فلفل دلمهای و .....
هادی: باز هم اگر چیزی کم بود زنگ بزن.
حسین: سلام صبح بخیر.
هادی: سلام، صبح شما هم بخیر.
حسین: من دارم میرم بیرون، دوستان خبرنگار از لبنان برگشتن.
هانیه: خب اول صبحانه میل کنید بعدا.
حسین: اگر اشکال نداره صبحانه رو تو سینی بزارم ببرم بالا پیش سارا.
هانیه: حتما پسرم، چرا خجالت میکشی، سینی خدمت شما، هرچی هم نیاز داری بذار ببر تو یخچال هست.
حسین: دستتون درد نکنه.
هادی: اینجا دیگه خونه خودته آقا حسین، راحت باش.
حسین: شما لطف دارید.
حسین ترجیح داد قبل از رفتن کنار من صبحانه رو بخوره، برام با دستاش لقمه درست میکرد، هرچند میلی به غذا خوردن نداشتم ولی ریز ریز یه چیزایی میخوردم.
حسین: من زود برمیگردم، اگر چیزی هوس کردی دوست داشتی زنگ بزن برات میارم.
سارا: دستت درد نکنه، سلامم به آقای رضایی و قادری برسون.
حسین: چشم حتما عزیزم.
حسین که رفت دراز کشیدم و چشمهام روی هم گذاشتم، یک لحظه که چشمام گرم شد لحظه شهادت علیرضا رو خواب دیدم. با ترس از خواب پریدم، باز هم اشکهام جاری شد، دلم باز هوای ریحان و علیرضا رو کرد، شروع کردم به سرزنش کردن خودم، حسین رو کشوندم ایران با این حال و روزم اونو درگیر کردم، اصلا به دلش توجه نکردم، هرچی نباشه حسین ۸ سال با ریحان بوده، چند ماهی پدر بوده، اما من همه اینها رو نادیده گرفتم.
هانیه: بهتری دخترم، اگر کاری داشتی چرا صدام نزدی؟ خودم میاومدم بالا.
سارا: خوبم، کار خاصی نداشتم، فقط خسته شدم از شرایط اتاق.
هانیه: گفتم بابات گوشت و ماهیچه بخره، برات عصاره گوشت بپزم قوت بگیری.
سارا: دستتون درد نکنه، من خوبم.
هانیه: خانم جون وقتی تو به دنیا اومدی هر روز برام عصاره گوشت میآورد، کباب نهار بود و آب گوشت شام.
میگفت برا زنی که زاییده تا ده روز باید گوشت بهش بدیم تا جون بگیره و بدنش خونسازی کنه.
سارا: کسی که در مورد این حال من چیزی نفهمید؟
هانیه: نه مادر کسی چیزی نفهمید، من هم خوشحالم هم ناراحت، خدا به من فقط به فرزند داد، ولی دعا کردم دور و برم رو تو این خونه با نوههام پر کنه.
سارا: مامان، میشه دیگه درموردش حرف نزنید؟
هانیه: منم وقتی بچههام تو شش ماهگی و پنج ماهگی سقط شدن مثل تو بودم، سارا به خودت بیا، خدا یه نعمتی رو بگیره یه چیز بهتر جاش میده، من اینو از روی اعتقاد میگم، به خودت نگاه کن، اول جوونی ازدواج کردی و چندماه طول نکشید و طلاق گرفتی، اما خدا برات جبران کرد، کسی رو گذاشت سر راهت که حاضر برات بمیره.
کی فکرش میکرد قسمت تو، تو کشوری تو دل جنگ باشه؟
ما یه چیز اراده میکنیم، خدا یه چیز دیگه.
به زندگیت برگرد، فعالیتت شروع کن، با قدرت ادامه بده، تو از دل سختترین شرایط سربلند بیرون اومدی، نباید این مسائل تو رواز پا بندازه.
حرفهای مادرم آب رو آتیش بود، خیلی بهم آرامش داد، بلند شدم رفتم دوش گرفتم، یه لحظه که به خودم اومدم دیدم خبری از دونههای قرمز روی بدنم نیست.
شاید این از برکت بچهای بود که سقط شد، همه سموم بدنم رو دریافت کرد و از دستم رفت ولی بجاش سلامتی رو به من هدیه داد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️