💗 حاج احمد 💗
#فرماندهای_که_هیچگاه_شکست_نخورد 🚩
✌
😍
«...از طرف دیگر، محبت و ارتباطات عاطفی هم داشت؛ مثلاً به سنگر بسیجیها میرفت، آنجا دست بسیجی را میگرفت و محاسنش را میبوسید. رفتارهای فردی #حاجاحمد و دقت نظرش برای نیروهای تحت امرش به شکلی بود که جذب او میشدند. همه عاشق او بودند. #حاج_احمد قبل از اینکه بخواهد به کسی تحکّم کند، خودش پیشاپیش برای حل مشکلات تلاش میکرد. اگر در پشتیبانی میدید که مشکلی وجود دارد، خودش کولهپشتی برمیداشت و مهمات و غذا را به سنگر میرساند. نیرو میدید که حاجاحمد مثل همه بر دوش خودش مهمات و سلاح و غذآ گرفته است و به سنگر نیروی تحت امرش میرساند. رفتارهای فردی او در ارتباط با دیگران تأثیرگذار بود و نقشآفرینی میکرد. صداقت در گفتار و کردارش داشت. اگر بر سر کسی هم فریاد میزد، صادقانه بود. آن فرد هم میفهمید که کوتاهی و تعلل کرده است و خودش را مستحق این فریاد و برخورد حاجاحمد میدانست. عملیاتی نبود که حاجاحمد طراحی کند و با شکست روبهرو شود. فرقی بین بسیج و ارتش و پیشمرگ مسلمان و سپاهی نمیگذاشت، همه را با یک چشم میدید. اگر تعللی در کار میدید، همان برخوردی که با یک ارتشی میکرد، با سپاهی هم میکرد. تعلل در وظیفه را قبول نمیکرد. به همین خاطر، بعضیها فکر میکنند که در اثر این برخوردها بود که بقیه از او تبعیت میکردند و از او ترس و وحشت داشتند...»
☆
♡
- به روایت سردار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقهی۷ در غرب کشور برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی؛ رئیس محترم و مجاهد و پرتلاش نشر۲۷ بعثت، صفحه ۱۲۵.
♡
☆
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#معرفی_کتاب 📚
✔
🌸
🔸️عنوان کتاب: #حسین_از_زبان_حسین علیهالسلام: زندگی و زمانهی #امام_حسین_علیه_السلام از زبان ایشان
🔸️نویسنده: محمد محمدیان
🔸️ناشر: نشر معارف
🔸️نوبت چاپ: هفدهم، ۱۴۰۱
🔸️تعداد صفحه: ۲۹۲
🔸️قیمت: ۷۵هزار تومان.
✂️ برشی از کتاب:
[من و برادرم امام حسن علیهالسلام مشغول غذاخوردن بودیم و شخصی از قبیلهی خثعم متوجه غذای ما شد. غذای ما نان و سبزی و ترشی بود و او بسیار تعجب کرد که سفرهی ما چهقدر ساده و خالی از غذاهای متنوع و رنگارنگ است. او پرسید:
شما به این غذای اندک بسنده کردهاید، در حالیکه در این مرکز حکومت هرچه دلخواهتان باشد برای خوردن وجود دارد! در پاسخ وی گفتیم:]
چهقدر از [مراقبت و تقوای] امیرالمؤمنین علیهالسلام بیخبری!
● این کتاب، دوران تولد تا شهادت حضرت سیدالشهداء علیهالسلام را دربرمیگیرد که شامل فصلهای زیر است:
فصل اول: دوران رسول خداﷺ
فصل دوم: دوران امیرالمؤمنین(ع)
فصل سوم: دوران امام حسن مجتبی(ع)
فصل چهارم: دوران امامت
فصل پنجم: آغاز مبارزه آشکار با حاکمیت اُموی
فصل ششم: از مکه تا کربلا
فصل هفتم: و تو چه میدانی چیست #کربلا !
فصل هشتم: پس از شهادت #امام_حسین علیهالسلام
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#زائران_امام_حسین ☘🌸🚩
☆
♡
«...در هر شبانهروز صدهزار فرشته از آسمان فرود آمده و گرداگرد #حرم_سیدالشهداء طواف نموده و به آن حضرت صلوات فرستاده و خداوند را تسبیح میگویند، آنان برای زائران مرقد #سیدالشهداء استغفار میکنند و اسامی و مشخصاتِ دقیقِ کسانی را که به قصد تقرّب به خدا و رسولش به زیارت آن حضرت آمدهاند مینویسند، و با قلمی که از نور عرش الهی است بر سیمای زائران این عبارت را نقش میزنند: "این شخص زائرِ مرقدِ بهترین #شهید و فرزند بهترین انبیاست." آنان در روز قیامت بر اثر این نور شناخته میشوند و نوری که از سیمای آنان ساطع میشود چشمها را خیره میکند.
در آن روز، تو ای محمّد! بین من و میکائیل قرار گرفته و علی پیشاپیش ما حرکت میکند. ملائکهی بیشماری نیز به همراه ما در حرکت هستند. ما در مسیر خود به وسیلهی همان نوری که در سیمای زائران مرقد سیدالشهداء است آنان را شناسایی و از میان مردم جدا میکنیم و به این ترتیب خداوند متعال، آنان را از وحشت و سختیهای روز قیامت نجات میدهد.
این حکم خداوند و لطف اوست در حق کسانی که قبر تو را ای #محمد و یا قبر برادرت #علی را و یا قبر دو فرزندت #حسن و #حسین را با #نیت_خالص و فقط برای خدا زیارت کرده باشند...»
🔰 برگرفته از کتاب بسیار ارزشمند و فاخر #حسین_از_زبان_حسین علیهالسلام، صفحهٔ ۲۳۹.
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#بیا_باهم_گریه_کنیم 💟
☆
♡
«...مردم در پادگان جمع بودند که جنازهی صادق را آوردند. من داشتم با جنازه نجوا میکردم. داشتم بر جنازهی صادق گریه میکردم که یکدفعه دیدم دستی بر شانهام نشست و گفت: برادر، بلند شو.
دیدم #احمد است. پیش از آن دیده بودم که با شدت و تندی برخورد میکند. اما او بچهی جنوب شهر بود و من هم بچهی جنوب شهر بودم. خواستم کم نیاورم. بین گریه با حاضرجوابی گفتم: ببخشید، نمیدانستم برای گریهکردن هم باید اجازه گرفت.
بعد دوباره شروع به گریه کردم. او با آن هیکل درشت، دست من را گرفت و گفت: برادر بلند شو! به تو میگویم بلند شو!
با ناراحتی دستم را کنار کشیدم و گفتم: گریه هم که میخواهیم بکنیم...
میان حرفم گفت: نه، بیا کارت دارم.
اینکه گفت بیا کارت دارم، لحن مهربانتری داشت. من هم بلند شدم. ادب حکم میکرد که به بزرگتر چشم بگویم. او فرمانده سپاه بود و من نیروی اطلاعاتی بودم. کمی ادعای استقلال میکردیم. ولی تا گفت کارت دارم، گفتم چشم.
داخل پادگان رفتیم. اتاقی داشتیم که در واقع دفتر ما بود. حسین رسولیان آنجا بود. #حاج_احمد گفت: حسین، یک اتاق به ما بده.
ما داخل اتاق رفتیم. تنها که شدیم، به من گفت: تو فکر کردی دل تو دل است و دل من معدن گِل! فکر میکنی من دل ندارم؟ دیشب که میخواست برود، این خودکار را به من داد. بهش گفتم نرو. گفت بگذار بروم.
با همان هیکل درشت بوکسوری ایستاده بود. من گریه میکردم. یکدفعه خودش هم شکست و شروع به گریه کرد.
گفت: من میگویم جلوی مردم گریه نکن. اشک تو را نامحرم نباید ببیند. میخواهی گریه کنی، بیا اینجا باهم گریه کنیم. فقط تو رفیقت را از دست ندادی، من هم عزیزم را از دست دادهام.
همدیگر را بغل کردیم و کمی گریه کردیم. بعد بچهها آمدند و ما را آرام کردند. اولین برخورد جدی من با #احمد از آنجا شروع شد...»
▪︎
▪︎
📚 برگرفته از خاطرات سردار حاج #رضا_غزلی : از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۳۲ و ۱۳۳ کتاب.
°
°
°
#حاج_احمد_متوسلیان ⚘
#احمد_متوسلیان 💟
#جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان 🚩
♡
☆
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#تا_احمد_نباشه_هیچی_درست_نمیشه 😟
☆
♡
🔵 وقتی ما در پادگان مریوان بودیم، بنیصدر سفارش کرده بود که به ما مهمات ندهند! آن زمان فرمانده کل قوا بود و دستور داد که به بچههای پاسدار مهمات ندهند. اصلاً بچههای پاسدار را قبول نداشت. یادم هست یکدفعه به پادگان رفتیم و با سرهنگ نخعی درگیر شدیم. آقای #صیاد_شیرازی سرهنگ جمالی را به مریوان فرستاده بود که بین ارتش و سپاه هماهنگی ایجاد کند. آن موقع صادق نوبخت شهید شده بود و به بچهها گفته بودم کارها را به من بگویید. جمالی که رسید، گفت: «چه شده؟»
گفتم: «ما مهمات میخواهیم. به ما نمیدهد و دریوری هم میگوید.»
گفت: «تو این آکله [یعنی #حاج_احمد ] را ببر، هرچه میخواهید خودم به شما میدهم.»
البته دعوای زرگری بود و یک درگیری جدی نبود. رفتم درِ گوش #حاجاحمد گفتم: «مهمات درست شد.»
گفت: «درست شد؟ پس برویم.»
بعد رو به سرهنگ نخعی گفت: «حواست باشد که دیگر پررو نشوی و از این حرفها نزنی. ما برای حق آمدهایم که بجنگیم.»
ولی کار به جایی رسید که ارتشیها هم فرماندهی احمد را پذیرفتند. صلابت احمد این فرصت را به آنها داد که درکش کرده و او را قبول کنند. بارها اتفاق افتاده بود که جمالی در جلسهای گفت: «احمد را نه میشود دور انداخت و نه میشود تحملش کرد. این آکله اگر نباشد، هیچی درست نیست. وقتی که میآید، زندگی میآید.»
سرهنگ جمالی الآن در آمریکاست. تحصیلکردهی آنجا بود. من با گوشهای خودم این را شنیدم. پشت سرش به او «آکله» میگفت. میخندید و میگفت: «این آکله را از این محل ببر، من هرچه بخواهی به تو میدهم.»
#احمد را دوست داشت. میگفت: «بدون او منطقه روی آرامش نمیبیند. اگر او نباشد، انگار هیچکس نیست.»
☆
♡
- به روایت سردار حاجرضا غزلی؛ از نیروهای اطلاعات-عملیات سپاه مریوان، برگرفته کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۳۳ و ۱۳۴ کتاب.
✔
🌸
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#پدرتو_درمیارم 😅
😠
👊
ما با #احمد زندگی کرده بودیم. خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. جشن پتو میگرفتیم و همدیگر را میزدیم. ما باهم خیلی خاطره داشتیم. یک روز در مریوان باهم به چلوکبابی رفتیم. چلوکبابی تازه باز شده بود و بچهی تهران اگر کوبیده نخورد، انگار اصلًا غذا نخورده است. بچهها گفتند: «برادر احمد، غذای سپاه تمام شده، برویم به این چلوکبابی که تازه باز شده.»
رضا چراغی، حسین قجهای، رضا دستواره، حسن زمانی، علیرضا مهرآیینه و من بودیم. هفتهشت نفر شدیم.گفتیم دانگی هم حساب میکنیم. در واقع من این طور فکر کرده بودم. داخل چلوکبابی، من و احمد روبهروی همدیگر نشسته بودیم. بقیه هم دو طرف ما نشسته بودند. اینها یکییکی غذا میخوردند و رضا چراغی به آنها میگوید که بیرون بروند. کمی بعد دیدم یک صدای فیشفیش از دور میآید. برگشتم و دیدم رضا چراغی اشاره میکند که «بیا...بیا...!»
گفتم: «برادر احمد، ببخشید، من بروم دستم را بشویم.»
گفت: «داشتیم صحبت میکردیم.»
گفتم: «من دستم را بشویم، بعد.»
دویدم و بیرون رفتم. رضا چراغی داخل چلوکبابی برگشت. برادر احمد یکدفعه سرش را بلند کرد و دید هیچکس نیست. چراغی گفت: «برادر احمد، بیا حساب کن.»
#احمد گفت: «یعنی چه؟»
گفت: «یعنی چه ندارد! خوردی، باید حساب کنی.»
بعد هم رو کرد به صاحب چلوکبابی و گفت: «آقا، ایشان حساب میکنند، فرماندهمان هستند.»
احمد هم آرام به رضا گفت: «پدرت را درمیآورم...!»
ما با حاجی اینجوری زندگی کردیم.
● برگرفته از فرمایشات سردار حاج #رضا_غزلی ؛ از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان، صفحهٔ ۱۴۵ و ۱۴۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
#احمد_متوسلیان_مرا_زنده_نمیگذارد 😨
☆
♡
✅ یک خاطرهی دیگر از هراس ضدانقلاب بگویم. ما یک کومله را سمت درکی یا دمیو در خط اورامان گرفتیم و از او بازجویی کردیم. این آدم یکی از کسانی بود که خیلی به بچههای ما کمین زد و در کارش هم ماهر بود. من به او گفتم: «تا حالا یکی از مسئولان سپاه مریوان در کمینت افتاده که تو نتوانسته باشی تیراندازی کنی؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «چه کسی و کجا؟»
جواب داد: «یک بار #احمد_متوسلیان را به همراه #عثمان_فرشته دیدم. هردو پشت جیپ کنار هم نشسته بودند.»
#حاج_احمد خودش پشت فرمان نمینشست. در واقع بلد نبود رانندگی کند. البته ما جلوی دیگران نمیگوییم که بلد نبود؛ اما حالا این نیروی کومله دیده بود که حاجاحمد پشت فرمان نشسته است. بعد گفت: «آنها در تیررس من قرار گرفتند، ولی همین که خواستم تیراندازی کنم، ترسیدم. با خود گفتم اگر من تیراندازی کنم و تیر به آنها نخورد، من را پیدا میکنند و زنده نمیگذارند. اینها آدمهایی هستند که تا من را پیدا نکنند، رهایم نمیکنند.»
راست هم میگفت. هم احمد و هم عثمان تيراندازیشان خیلی خوب بود. خلاصه به خاطر ترسش تیراندازی نکرده بود.
📚 به روایت سردار حاج #رضا_غزلی از دوستان نزدیک سردار بینشان #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۵۲ و ۱۵۳
☆
♡
📷 مریوان - حاج احمد متوسلیان( نفر سوم ایستاده از سمت چپ) در کنار #شهید_عثمان_فرشته (نفردوم ایستاده از سمت راست)
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#آرزوی_احمد_نمایان_شد 🚩
بعد از عملیات بیتالمقدس، احمد به مریوان آمد. گفتم: «کجا میخواهی بروی؟»
گفت: «لبنان.»
آمده بود که در منطقهی ۷، بروجردی را ببیند و بعد هم به مریوان آمد. من به او گفتم: «من هم میخواهم بیایم.»
گفت: «به تهران میروی و در پادگان امام حسین علیهالسلام به رضا دستواره دو قطعه عکس میدهی و به همّت میگویی: نشان به آن نشان که گفتم برای بچهها گذرنامه تهیه کن و با وزارت خارجه هماهنگ کن که گذرنامههایشان را زودتر بدهند.»
در واقع یک نشانی به من داد که به آنها بگویم برای من هم گذرنامه بگیرند. گفتم: «باشد.»
ما که خواستیم برویم، مسئول عملیات سپاه تهران - شهید اویسی - گفت: «برادر، شما از کجا آمدی؟»
گفتم: «من از منطقهی ۷ و کردستان آمدم.»
گفت: «من خجالت میکشم که آقای بروجردی بگوید نیروی من را چرا بدون اجازه بردی.»
خلاصه گذشت. ما آمدیم و راه افتادیم. گفتم: «میخواهی آنجا چهکار کنی؟»
گفت: «بعد از اینکه آنجا را دیدیم و شناسایی هم کردیم، به حول و قوهٔ الهی عملیات انجام میدهیم.»
- برادر احمد، موقعیت چطوری است؟
- تپه ماهور، مثل منطقهی فتحالمبین میماند.
- خودشان چطوری هستند؟
- خیلی ترسو هستند.
الآن که اینها را میگویم، حال عجیبی دارم. گفت: «این یهودیها و صهیونیستهای بینالملل را اسیر میکنیم و بعد طناب به گردنشان میاندازیم و در بازار عربهای ملخخور میگردانیم تا قبح اسرائیل شکسته شود.»
وقتی عملیات حزبالله لبنان و جنگ ۳۳ روزه تمام شد و اسرائیل شکست خورد، من در ستاد کل بغض کردم. بچهها گفتند: «چه شده؟»
گفتم: «آرزوی احمد ظهور کرد. قبح اسرائیل شکسته شد؛ نه به دست خودش، بلکه به دست بچههایی که احمد پرورش داده بود.»
- به روایت سردار حاجرضا غزلی، برگرفته از صفحات ۱۶۸ و ۱۶۹ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_را_آزاد_کنید
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#چرا_این_کلمه_زهرماری_را_گفتی !؟؟ 😠
°•°
•°•
🟢 وقتی از کوه پایین میآمدیم، مسیری وجود داشت که به یک پل میرسید و از روی آن پل به سمت پاوه میرفتیم. ایشان ابتدای پل میایستاد و یک جعبه خرما دستش میگرفت و به بچهها تعارف میکرد. خرما را که برمیداشتیم، به پشتمان میزد و ما را بغل میکرد و میگفت: «خسته نباشی پهلوان.»
یکی از همین روزها، وقتی که خرما را برداشتم، به او گفتم: «برادر مرسی.»
جعبهی خرما را آن طرف گرفت و گفت: «چی گفتی؟»
همان جا یکدفعه یادم آمد که بهشدت به استفاده از کلمات خارجی واکنش نشان میدهد. گفتم: «هیچی، دست شما درد نکند.»
- نه، چی گفتی؟ یک بار دیگر بگو.
- چیزی نگفتم، فقط گفتم مرسی.
- بخیز.
خلاصه ما را در آن گل و برف، حسابی خیزاند. من ده بیست متر رفتم. ارتفاع گل و برف نیم متر بود و من هلاک شدم و ماندم و دیگر نتوانستم بروم. گفت: «برو.»
- برادر نمیروم. اصلاً نمیتوانم بروم، یخ زدم. همهی سیستم بدنم یخ زده بود.
- برو، وگرنه میزنم.
- بزن
باور نمیکردم که بزند! ژ۳ را بالا برد و بر کمر من کوبید. ژ۳ هم سلاح سنگینی است. انگار برق مرا گرفت؛ به صورتی که بچهها زیر بغلم را گرفتند. چنان شوکی به سیستم نخاعی من آمد که گفتم دیگر فلج شدم. خلاصه به پاوه برگشتیم و ظهر آن شوک برطرف شد و کمکم خوب شدم. آنجا گفتم: «تو برای چه من را زدی؟»
گفت: برای چه تو آن کلمهی زهرماری را گفتی؟ مرد حسابی! ما یک شاه را که ایرانی و همجنس و هموطن خودمان بود، به خاطر فرهنگش از این مملکت بیرون انداختیم. ما شاه را با آن فرهنگ بیرون نکردیم که شمای پاسدار که نوک دفاع از انقلاب اسلامی هستی، کلمهی فرانسوی بگویی. این همه کلمهی «ممنونم، خدا پدرت را بیامرزد، دستت درد نکند» وجود دارد، چرا تو این حرف را زدی؟!»
☆
♡
👈 به روایت سردار #مجتبی_عسگری ؛ مسئول وقت بهداری مریوان و همچنین معاون بهداری #لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ برگرفته از صفحات ۱۷۶ و ۱۷۷ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی استاد جواد کلاته عربی.
》
《
》
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
#احمد_متوسلیان_را_آزاد_کنید
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#ازش_حساب_میبردیم_ولی_دوستش_داشتیم 🥰
✔
🌸
💠 احمد هیچوقت فرماندهیاش را با رفاقت با بچهها نمیآمیخت. احمد اقتدار داشت و ما هم به شدت از او حساب میبردیم؛ ولی همزمان دوستش داشتیم. اینطور نبود که چهار بار از او خشونت دیده باشیم و دیگر با او رفیق نباشیم. احمد مقتدر بود و حتی من سه بار از او کتک خوردم؛ ولی آن کتکها حق من بود. قرار نیست یک فرمانده از کوتاهیکردن نیرویش، چشمپوشی کند و بگوید اشکالی ندارد. آن هم در جایی که جان بچههای مردم در خطر است. به هیچوجه زندگی فرماندهیاش را با زندگی شخصیاش نمیآمیخت.
☘
🍃
- به روایت سردار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحهٔ ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب، ارزشمند و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 😊
🌱
🌺
📷 شناسنامهی عکس: خرداد ۱۳۶۱ - آخرین بازدید از مریوان.
از راست: #شهید_محسن_مهاجر - امیری - سردار #مجتبی_عسگری - #احمد_متوسلیان - محمد حمیدیشاد - اسماعیل عباسی - سردار #حسن_رستگارپناه
نفر بالا: سیدهاشم حسینی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان 💎
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_را_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat