من پیر شدم، دیر رسیدی، خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست
بسیار برای تـو نـوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا کـه مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگذار تبر بـر کمر شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متـاع دگری نیست
#ناصر_جامدی
#مادران_انتظار
#مادر_حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
#خاطرات_شهدا
#شهید_رسول_خلیلی
🔹دوست شهید:
🌺چند سالی بود که با محمدحسن هم سرویس بودم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریباً زیاد بود، فرصت مناسبی بود که همدیگر رو خوب بشناسیم...
🌸طی این مدت از اخلاقش لذت میبردم.
با اینکه مجرد بود و مسیر سرویس ما هم از مناطق بالا شهر تهران میگذشت، بارها توجه کردم که خیلی تلاش میکرد مسائل شرعی رو تو نگاه به نامحرم رعایت کنه!
💐رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا میکرد.
👌ازش پرسیدم در رسول چی دیدی که فکر میکنی شد عامل شهادتش؟
✅گفت: به جرأت میتونم بگم دوری از نامحرمش...بین رفقا دائماً میگیم این صفت رسول باعث شد #شهادت رو از خدا بگیره...
🔻شنیدم از اطرافیان که میگفتن: تو صحبت با نامحرم حتی بستگان هم همیشه سرش پایین بود.
🔹مادر بزرگوار شهید رسول خلیلی:
📌پسرم از سنین کودکی مسائل اخلاقی محرم و نامحرم را رعایت میکرد و قبل از سن تکلیف، نمازهای یومیه را کامل میخواند.
🌷شهید مدافع حرم محمدحسن (رسول) خلیلی
🌷تولد: ۲۰ آذر۱۳۶۵-مصادف با ولادت *امام حسن عسکری علیه السلام*
🌷شهادت: ۲۷ آبان۱۳۹۲
🌷مزار: قطعه ۵۳، بهشت زهرا
🌺🍃 @yousof_e_moghavemat
🌷شهید محراب آیت الله دستغیب(ره) :
☘ بزرگترین علاج امراض دل و هواهای نفسانی ، یاد مرگ است.
🍂 ۲۰ آذر سالروز شهادت
#شهید_ایت_الله_دستغیب
@yousof_e_moghavemat
خونین ورق، کتاب عشقش دیدم
پاکیزه تر از گلاب عشقش دیدم
هنگام عروج، سر از خاک به عرش
بی تاب تر از شهاب عشقش دیدم
پ.ن:
#سردار_شهید_محسن_ابراهیمپور
معاون گردان حبیب بن مظاهر، لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بعد از سرکشی به کمین آفندی فاو که به هفت تپه معروف بود، بر زمین افتاد و چون بدنش را نمی شد عقب آورد، عکس گرفتند و بعد از چند روز پیکر مطهرش را به عقب آوردند...
#شهادت: فاو، والفجر ۸
@yousof_e_moghavemat
ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت .
به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت .
توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد ، قطرات اشک پهنای صورتش را می گرفت و بر زمین می ریخت.
خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را ، افسر همراه حاجی بود .
برای ضبط صحبت های سردار ، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت .
چند لحظ قبل از سقوط هواپیما ، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود .
درست در لحظه ی سقوط ،صدای خونسرد حاجی بلند می شود که میگوید : صلوات بفرست.
همه صلوات می فرستند.
در آن نوار آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه ی سقوط هواپیما شنیده می شود ، ذکر مقدس «یا فاطمةالزهرا» است.
@yousof_e_moghavemat
👋 #سیلی_آبدار 😧
✔
💥
💎 در پادگان بانه که بودیم، نه غذایی، نه امکاناتی، هیچ چیز نداشتیم. قیافه ها از زور گرسنگی زرد شده بود. تا اینکه #متوسلیان تصمیم گرفت که هر طور شده ما را به کرمانشاه منتقل کند. دنبال این بودیم که شرایط مهیا شود تا بتوانیم از پادگان بیرون برویم و خودمان را به کرمانشاه برسانیم. فرمانده پادگان به هیچ وجه با ما همکاری نمی کرد. بالاخره در اواسط بهمن ۱۳۵۸ چندتا هلیکوپتر آمدند و داخل پادگان نشستند. #متوسلیان به فرمانده پادگان گفت: "این هلیکوپتر باید تعدادی از نیروهای ما را ببرد کرمانشاه."
فرمانده هم گفت: "نه! ما اجازه چنین کاری را نداریم و چنین کاری هم نمی کنیم." 🙄
#متوسلیان بچه ها را جمع کرد دور #هلیکوپتر و خودش هم ضامن یک #نارنجک را کشید و بغل هلیکوپتر ایستاد.
گفت: "اگر #هلیکوپتر از اینجا بلند شود، من آن را دود می کنم و می فرستم هوا. مگر اینکه بچه های ما را ببرد." 😊
کار به درگیری کشید. بالای ساختمانی که در آن مستقر بودیم، یک کالیبر ۵۰ داشتیم. یکی از بچهها پشت کالیبر ۵۰ آماده ایستاده بود که اگر درگیر شدیم، هوای ما را داشته باشد. آن زمان در ارتش تک و توک افراد خائنی بودند و چنین مشکلاتی را به وجود می آوردند. #متوسلیان پایش را کرده بود توی یک کفش که باید بچههای ما با همین هلیکوپترها از اینجا بروند.😡
سرهنگی که فرمانده پادگان بود میگفت نمیشود. تا اینکه #متوسلیان با عصبانیت یک سیلی خواباند توی گوشش و او هم با سر رفت توی #هلیکوپتر و... تسلیم شد. 😄
به غیر از چهار، پنج نفر که من هم جزو آنها بودم، بقیه سوار هلیکوپتر شدند. چون دیگر #متوسلیان همراهشان نبود. آنها را به جای #کرمانشاه در #سقز پیاده کرده بود. ما چهار، پنج نفر با #متوسلیان در پادگان ماندیم. بعد از رفتن بچه ها، چند روز بعد یک هلیکوپتر مقداری امکانات آورد و قرار شد ما چند نفر که باقی مانده بودیم، با آن هلیکوپتر به کرمانشاه برویم. این بار هم درگیری لفظی پیش آمد؛ امّا جناب سرهنگ، فرمانده پادگان، سعادت خوردن سیلی های آبدار #متوسلیان را نیافت و ما سوار شدیم و رفتیم کرمانشاه و با آن پادگان وداع کردیم.✋
💌
🔻
📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #نبرد_درالوک ، خاطرات سردار جانباز #جعفر_جهروتی_زاده - فرمانده گردان #تخریب #لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص) 🚩
#زندگینامه_احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#دفاع_مقدس
🆔 @yousof_e_moghavemat 🆔
#در_چنین_روزی
۱۳۶۰/۰۹/۲۰
⚔⚔⚔ عملیات مطلع الفجر ⚔⚔⚔
🇮🇷این عملیات در سطح محدود و از نوع متوسط ، بارمز یامهدی ادرکنی ، با فرماندهی و سازمان رزم مشترک
منطقه عملیاتی غرب(ارتفاعات گیلانغرب _ سرپل ذهاب_ شیاکوه)
الان نوبت رزمندگان در این عملیات بود که پیروزی عملیات طریق القدس را کامل کنند.
نتیجه عملیات:
شهادت غلامعلی پیچک فرمانده عملیات سپاه غرب کشور🇮🇷
#اطلس_روزشمارجنگ
#ایام_ویژه
@yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موشن_گرافی
🎥🎥🎥 عملیات مطلع الفجر
#کلیپ
@yousof_e_moghavemat
#شهید_سیدعلی_حسینی
همیشه بعد از نماز صبح با حال و هوای خاصی دو رکعت نماز می خوند.
نماز مستحبی زیاد می خوند،
اما به این دو رکعت خیلی مقیّد بود.
وقتی پرسیدم این نماز چیه؟
اول از جواب دادن طفره رفت.
اصرار که کردم، گفت: اگر قول بدی
تو هم بخونی میگم.
قول دادم و گفت: "من هر روز این دو رکعت نماز رو می خونم به نیت سلامتی و ظهور امام زمان علیه السلام...."
@yousof_e_moghavemat
از منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
#خیام ✍
#عملیات_بیت_المقدس۲ #شهید_اسماعیل_سمیعیمعز ❤ ️
داره بازو بند یازهرا به بازو میبنده.
ایستاده از راست نفر دوم #شهید_چراغی ❤ ️
سوم #شهید_حسن_هنری ❤ ️
که سمیعی داره بازوشو می بنده پشت سرش #شهید_گلزار ❤ ️
@yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزمندگان گردان ابوذر
پخت حلیم با حضور امام جمعه
@yousof_e_moghavemat
#معرفی_کتاب
کتاب:یک محسن عزیز
روایتی مستند از زندگی
#شهید_محسن_وزوایی
نوشته:فائضه غفار حدادی
در این کتاب روایتی متفاوت از زندگی قهرمان نبرد های بازی دراز ارائه شده است دراین کتاب برای نخستین بار از نامه هایی استفاده شده که شهید وزوایی قهرمان داستان برای خواهری که در امریکا داشته ارسال میکرده است نامه هایی که بعد دیگری ار شخصیت شهید وزوایی را به نمایش میگذارد
این کتاب توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است
خلاصه ای از کتاب:کمی جلوتر موحد از داخل یکی از سنگر ها درآمد وبا دیدن محسن دلش گرم شد انگار که مادرش را بعد از کلی اتفاقات خطرناک دیده باشدبا حرارت بغلش کرد واز اینکه دید گلوی محسن تیر خورده ناراحت شد;تو با این وضعت چرا اومدی تا اینجا؟بیا برو پایین ببینم بچه پررو؟!محسن لبخند زد نمیتوانست حرف بزند اما احساس کرد اگر لب هایش را کمی باز کند ودهانش را زیاد تکان ندهد میتواند چیزهایی بگوید;بچه پررو خودتی!!این را نمیگفت خیلی سخت میگذشت بهش!!
#کتاب_خوب
#کتاب_شهدایی
#کتاب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
خاطرات شهدا 📖
#مــا_در_حـال_جنگــیم 💢
صبحانہ ای ڪه بہ خلبانها میدادم ،
ڪره ، مربا و پنیر بود .
یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت :
فلانی ! گفتم : بله .
گفت : شما در یك منطقهی جنگی
در مهمانسرا ڪار میڪنید .
پس باید بدانید
مملڪت ما در حال جنگ است
و در تحریم اقتصادی بہ سر میبرد .
شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را
با هم به ما بدهید
درست است ڪه ما باید
با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم
ولی این دلیل نمیشود
ما این گونه غذا بخوریم .
شما باید یك روز به ما ڪره ،
روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید .
در سہ روز باید از اینها استفاده ڪنیم
وگرنه این اسراف است .
من از شما خواهش میڪنم
ڪه این ڪار را نڪنید .
من گفتم : چشم .
🌹 مزار شهید : گلزار شهدای تهران ، قطعہ ۲۴ ، ردیف ۸۲ ، شماره ۵
#شهید_احمد_کشوری
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
@yousof_e_moghavemat
🔖 #ته_ماجرا_همینجاست 🏷
✔
🍁
💠 رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم، حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار #شهید "امید علی کیماسی" هم رد شدیم. خوب که دقت کردم، دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود. خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما، آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم.
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم، حمید دستم را بگیرد نداشتم. همه جا تاریک بود؛ ولی من اصلاً نمی ترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم، حمید برگشت رو به من و گفت: "فرزانه! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همینجاست، ولی من مطمئنم این جا من نمیام."
با نگاهم پرسیدم: "یعنی چی؟"
به آسمان نگاهی کرد و گفت: "من مطمئنم میرم #گلزار_شهدا . امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما #شهید بشم."
تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم؛ ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرف یک جورهایی اذیتم می کرد. دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
💌
✔
📚 برگرفته از عاشقانه ترین کتاب در مورد #شهدا - کتاب #یادت_باشد ، به روایت همسر #شهید_مدافع_حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهدای_مدافعان_حرم
#شهیدانه
🆔 @yousof_e_moghavemat