eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 📃 ↩ "قسمت یازدهم" ↪ 💠 به دنبال آزادسازی و تثبیت نسبی امنیت مردم این شهر، بلافاصله عازم مصافی دیگر شد. مقصد بعدی او شهر بود. بر خلاف که تا پیش از ورود و همرزمانش کلاً در تصرّف ضد انقلابیون مسلّح قرار داشت، در ، معدود نیروهای تیپ ۲ لشکر ۲۸ ارتش در پادگان شهر، مدّت ها بود که دلاورانه به مقاومتی عاشورایی در برابر حملات پی در پی مهاجمان تا بُن دندان مسلّح ضدانقلاب ادامه می‌دادند. پس از آزاد سازی شهر همراه با نیروهایش به اصلاح امور در این شهر پرداخت. با تثبیت شهر ، هدف بعدی قوای انقلاب اسلامی، آزادسازی شهر استراتژیک اعلام شد. شهری که مردم مسلمانان آن ماه‌ها بود که با کابوس اشغال و حضور نامشروع عوامل مسلّح ضد انقلاب دست به گریبان بودند و در انتظار قدوم مبارک دلاورمردان اردوی انقلاب اسلامی؛ سردارانی همچون و لحظه شماری می کردند. در پی آزادسازی پادگان ، ماموریت یافت تا هرچه سریع تر در سِمَت فرماندهی سپاه ناحیه ، ضمن پاکسازی محورهای آلوده حومه این شهر و در هم کوبیدن بقایای ضد انقلابیون مسلّح در شهرستان حضور سپاه را تجدید سامان بدهد. طی مدت چهار ماه - تا اواسط دی ۱۳۵۸ - با مساعدت جمعی از همرزمان دلاورش همچون: ، ، ، و...، توانست با نهایت اقتدار از پس اجرای این ماموریت دشوار برآید. 📚 با تخلیص و اختصار از کتاب 📷 تصویر اول: پاییز ۱۳۵۸، سپاه بانه - ایستاده از راست: ( ، ناشناس، ) نشسته از راست: ( ، )🌹 📷 تصویر دوم: پاییز ۱۳۵۸، سپاه بانه - ایستاده از راست: (ناشناس، شهید احمد بابایی، ناشناس، ) نشسته از راست: (ناشناس، ناشناس، شهید سید ولی جناب، شهید علی اکبر حاجی پور، ناشناس، ) ❤ 🌸 ⚘ 🌸 🆔 @yousof_e_moghavemat
📮 📧 ✔ 🌸"قسمت بیست و یکم"🌸 ⛈ ❤ 💠 شهر آزاد شده ، در ابتدا با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کرد که لازم بود این مشکلات توسط و نیروهایش مرتفع شوند. سیف الله منتظری- یکی از همرزمان نزدیک - می گوید: 🍁 《...برادر به ما یاد داده بود که برای گرفتن حق مردم مظلوم منطقه به هیچکس باج ندهیم. یادم هست وقتی را آزاد کرده بودیم، شهر نه آب داشت و نه برق. مقامات وقت استانداری کردستان هم هیچ دلِ خوشی از مقابله قاطع ارتش و سپاه با احزاب تجزیه طلب منطقه نداشتند. مدام در فعالیت‌های ما اخلال گری می کردند. فی المثل یادم‌ هست استانداری اجازه ارسال گازوئیلِ موردنیاز شهر را به شرکت نفت نمی داد. اینجوری کل فعالیت ناوگان مینی بوس رانی، نانوایی‌ها، حمام‌ها و ماشین آلات کشاورزی مردم شهرستان و حومه آن به مشکل برخورده بود. دست آخر به فرمان ، من و رضا دستواره مامور شدیم تا به سنندج برویم و گازوئیل برای مردم بیاوریم. جاده به سنندج هم بسته بود. به همین دلیل سوار هلیکوپتر شنوک شدیم و به سنندج رفتیم. وارد استانداری شدیم و از استاندار پرسیدیم: "چرا وضع مریوان اینطور است؟ چرا ارسال سوخت و ارزاق را قطع کردید؟" 😠 او گفت: "نمی دانید چرا؟ همان‌طور که شما پاسدارها را از بیرون کردیم، از هم بیرون تان می کنیم." ⚠️ من بلند شدم و استاندار را از پشت میزش بیرون کشیدم و با هم دست به یقه شدیم. ما بی خبر به استانداری رفته بودیم؛ اما نمی‌دانم چطور و از چه طریقی بود که آقای از جریان باخبر شد. یکدفعه دیدم در باز شد و آقای صفوی آمد داخل اتاق. اول از همه، ما را از هم جدا کرد و به بیرون برد و بعد هم صحبت هایی شد و ما به برگشتیم. هنوز به نرسیده بودیم که کامیون های حامل ارزاق عمومی و سوخت و گازوئیل به سمت سرازیر شدند. 😄 از این قضیه می خواهم نتیجه بگیرم و آن این که اگر به ما یاد نداده بود که چگونه از حق مردم دفاع کنیم و اگر او این قدرت را نداشت و آن را به ما انتقال نمی‌داد، معلوم نبود در آن روزهای بحرانی چه بر سر می آمد. 🤫 🤜 👣 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ⬅️ حیف که آدمایی مثل نیستن! حیف.... @yousof_e_moghavemat
👋 😧 ✔ 💥 💎 در پادگان بانه که بودیم، نه غذایی، نه امکاناتی، هیچ چیز نداشتیم. قیافه ها از زور گرسنگی زرد شده بود. تا اینکه تصمیم گرفت که هر طور شده ما را به کرمانشاه منتقل کند. دنبال این بودیم که شرایط مهیا شود تا بتوانیم از پادگان بیرون برویم و خودمان را به کرمانشاه برسانیم. فرمانده پادگان به هیچ وجه با ما همکاری نمی کرد. بالاخره در اواسط بهمن ۱۳۵۸ چندتا هلیکوپتر آمدند و داخل پادگان نشستند. به فرمانده پادگان گفت: "این هلیکوپتر باید تعدادی از نیروهای ما را ببرد کرمانشاه." فرمانده هم گفت: "نه! ما اجازه چنین کاری را نداریم و چنین کاری هم نمی کنیم." 🙄 بچه ها را جمع کرد دور و خودش هم ضامن یک را کشید و بغل هلیکوپتر ایستاد. گفت: "اگر از اینجا بلند شود، من آن را دود می کنم و می فرستم هوا. مگر اینکه بچه های ما را ببرد." 😊 کار به درگیری کشید. بالای ساختمانی که در آن مستقر بودیم، یک کالیبر ۵۰ داشتیم. یکی از بچه‌ها پشت کالیبر ۵۰ آماده ایستاده بود که اگر درگیر شدیم، هوای ما را داشته باشد. آن زمان در ارتش تک و توک افراد خائنی بودند و چنین مشکلاتی را به وجود می آوردند. پایش را کرده بود توی یک کفش که باید بچه‌های ما با همین هلیکوپترها از اینجا بروند.😡 سرهنگی که فرمانده پادگان بود می‌گفت نمی‌شود. تا اینکه با عصبانیت یک سیلی خواباند توی گوشش و او هم با سر رفت توی و... تسلیم شد. 😄 به غیر از چهار، پنج نفر که من هم جزو آن‌ها بودم، بقیه سوار هلی‌کوپتر شدند. چون دیگر همراهشان نبود. آنها را به جای در پیاده کرده بود. ما چهار، پنج نفر با در پادگان ماندیم. بعد از رفتن بچه ها، چند روز بعد یک هلی‌کوپتر مقداری امکانات آورد و قرار شد ما چند نفر که باقی مانده بودیم، با آن هلیکوپتر به کرمانشاه برویم. این بار هم درگیری لفظی پیش آمد؛ امّا جناب سرهنگ، فرمانده پادگان، سعادت خوردن سیلی های آبدار را نیافت و ما سوار شدیم و رفتیم کرمانشاه و با آن پادگان وداع کردیم.✋ 💌 🔻 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ، خاطرات سردار جانباز - فرمانده گردان ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) 🚩 🆔 @yousof_e_moghavemat 🆔