eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
271 دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 📙 - هرچقدر نیروهای ۲۷ به نزدیک تر می شوند، استحکامات و موانع جهت جلوگیری از بازپس گیری بیشتر می شود . ( ) - : ... عراق به قدری از بابت خیالش راحت بود که فکر می کرد تا ۲۰ سال بعد هم ما نمی توانیم به نزدیک شویم. - کار فوق العاده و دو نیروی شجاع و از جان گذشته در امر شناسایی منطقه برای مرحلۀ سوم. 🔴 بعداز ظهرِ شنبه ، ۶۱ ، همۀ نیروهای تیپ در پشت خاکریز های کانال آماده اند تا به محض تاریک شدن هوا ، یورش نهایی خود را به سمت مواضع دشمن شروع کنند. 🕙 ساعت ۲۲:۱۵ ، گشودن مناسبی توسط عوامل تخریب به مسئولیت و حرکت به سمت مواضع دشمن از نقطۀ رهایی. - پیشروی و به ترتیب به فرماندهی و بر روی و آتش شدید دشمن روی نیروها 📢 آغاز عملیات در ساعت ۲۲:۳۰ ، شنبه ۶۱ با رمز (ص) و با هدف . - عبور نیروهای تیپ از یک کنار و آتش بسیار سنگین 🌹 ؛ معاون ، شجاعانه و دلاورانه به می رسد. با ۳ ، خود را به خاکریز دشمن می زند و انفجار نارنجک ها دشمن را از کار می اندازد و خود مورد اصابت گلوله های قرار می گیرد و با فروریختن دژ ، مانع عبور از سر راه رزمندگان برداشته می شود. - خالی بودن جناح راست و چپ و فریادهای مکرر ایشان بر سر مبنی بر اینکه هم از چپ می خورد هم از راست 🌞 هوا روشن شده است به دلیل خالی ماندن جناحین، عملیات تا صبح روز دوم طول می کشد... 📚 منبع : کتاب ارزشمند http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
👋 😧 ✔ 💥 💎 در پادگان بانه که بودیم، نه غذایی، نه امکاناتی، هیچ چیز نداشتیم. قیافه ها از زور گرسنگی زرد شده بود. تا اینکه تصمیم گرفت که هر طور شده ما را به کرمانشاه منتقل کند. دنبال این بودیم که شرایط مهیا شود تا بتوانیم از پادگان بیرون برویم و خودمان را به کرمانشاه برسانیم. فرمانده پادگان به هیچ وجه با ما همکاری نمی کرد. بالاخره در اواسط بهمن ۱۳۵۸ چندتا هلیکوپتر آمدند و داخل پادگان نشستند. به فرمانده پادگان گفت: "این هلیکوپتر باید تعدادی از نیروهای ما را ببرد کرمانشاه." فرمانده هم گفت: "نه! ما اجازه چنین کاری را نداریم و چنین کاری هم نمی کنیم." 🙄 بچه ها را جمع کرد دور و خودش هم ضامن یک را کشید و بغل هلیکوپتر ایستاد. گفت: "اگر از اینجا بلند شود، من آن را دود می کنم و می فرستم هوا. مگر اینکه بچه های ما را ببرد." 😊 کار به درگیری کشید. بالای ساختمانی که در آن مستقر بودیم، یک کالیبر ۵۰ داشتیم. یکی از بچه‌ها پشت کالیبر ۵۰ آماده ایستاده بود که اگر درگیر شدیم، هوای ما را داشته باشد. آن زمان در ارتش تک و توک افراد خائنی بودند و چنین مشکلاتی را به وجود می آوردند. پایش را کرده بود توی یک کفش که باید بچه‌های ما با همین هلیکوپترها از اینجا بروند.😡 سرهنگی که فرمانده پادگان بود می‌گفت نمی‌شود. تا اینکه با عصبانیت یک سیلی خواباند توی گوشش و او هم با سر رفت توی و... تسلیم شد. 😄 به غیر از چهار، پنج نفر که من هم جزو آن‌ها بودم، بقیه سوار هلی‌کوپتر شدند. چون دیگر همراهشان نبود. آنها را به جای در پیاده کرده بود. ما چهار، پنج نفر با در پادگان ماندیم. بعد از رفتن بچه ها، چند روز بعد یک هلی‌کوپتر مقداری امکانات آورد و قرار شد ما چند نفر که باقی مانده بودیم، با آن هلیکوپتر به کرمانشاه برویم. این بار هم درگیری لفظی پیش آمد؛ امّا جناب سرهنگ، فرمانده پادگان، سعادت خوردن سیلی های آبدار را نیافت و ما سوار شدیم و رفتیم کرمانشاه و با آن پادگان وداع کردیم.✋ 💌 🔻 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ، خاطرات سردار جانباز - فرمانده گردان ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) 🚩 🆔 @yousof_e_moghavemat 🆔
💗 حاج احمد 💗
📙 📚 📲 👉 💠 بهانه خوبی بود و پس از مدت زیادی که به مرخصی نرفته و خانواده ام را ندیده بودم، می توانستم تجدید دیداری کنم و آنها را از نگرانی دربیاورم. خدمت خانواده شهیدان سلطانی و شهدای دیگر تیپ که در قم ساکن بودند، رسیدیم. بعد راه افتادیم تا دوباره به سمت منطقه برگردیم. به گفتم که من یک سر بروم منزل و به پدر مادرم سر بزنم. قبول نکرد و گفت: :نه آقا جون! نمی شود." 😄 با همه همین طور بود. تا به او می گفتیم برویم مرخصی، می گفت: "نه آقا جون! مگر تازه مرخصی نبودی؟!" 😄 تکیه کلامش این بود. گفتم: "نه بابا! یک سال و دو ماه است که مرخصی نرفته ام."😟 از کامیاران که رفتم دارخوین و از دارخوین برگشتم کامیاران، از کامیاران رفتم و از آنجا رفتم ، ۱۴ ماه طول کشیده بود.😥 به کَتش نرفت. من هم دیگر چیزی نگفتم. گفت: "من الان نقشه ای پیاده می کنم تا تو بتوانی سری به خانه تان بزنی."😉 همین که راه افتادیم به طرف بیرون شهر قم، او به گفت: "حاجی! من رفتم یک سری به خانه زدم و برگشتم و وسایل شما را در منزلمان جا گذاشتم." 😎 🚎 منزل نزدیک منزل ما بود و با هم همسایه بودیم. با این بهانه آمدیم تا به ظاهر وسایلی را که جا گذاشته بود، بردارد و من موفق شدم پدر مادرم را که پای مینی‌بوس آمده بودند بعد از چهارده ماه چند دقیقه‌ای ببینم. پس از آن به سمت حرکت کردیم. در آنجا برای آماده شدیم. 🚉 📘 برشی از کتاب جذاب و خواندنی - خاطرات تخریب چی بزرگ دوران از لشکر خط شکن (ص) ، جانباز سرافراز اسلام ، سردار 📸 معرفی تصویر: از راست، نفر اول ، و هم در تصویر دیده می شوند. بهشت زهرای تهران، خرداد ۱۳۶۱ ، بعد از عملیات الی بیت المقدس. ۲۷_محمدرسول_الله ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ ۲۷ 🆔 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
✅ پست ۱۵ 💠 روز سه‌شنبه هجدهم‌ مرداد ۱۳۶۲ شماری از فرماندهان عالی‌رتبه‌ی نیروهای مسلّح جمهوری اسلامی ایران، جهت حضور در یک نشست محرمانه از جانب شورای‌ عالی‌ دفاع به تهران فراخوانده شدند. ؛ فرمانده ۲۷ از جمله‌ی آن دعوت‌شدگان بود. در آن جلسه، ابتدا گزارشی از نحوه‌ی اجرای عملیات والفجر-۳ توسط محسن‌رضایی ارائه و سپس در مورد گزینش دو‌ منطقه برای انجام عملیات بعدی، تصمیم‌گیری شد؛ یکی عملیات در محور بمو- دربندی‌خان و دیگری در دشت شیلر. حسب قراین موجود؛ به‌نظر می‌رسید آقایان سیّدعلی ‌خامنه‌ای؛ رئیس‌ و اکبر هاشمی‌رفسنجانی؛ سخنگوی شورای‌عالی‌دفاع متفقاً به این نتیجه رسیده‌اند که مأموریت عملیات در محور بمو-دربندی‌خان را، به لشکر خط‌شکن محمّدرسول‌الله (ص) محوّل نمایند. هفده روز پس از برگزاری آن جلسه‌ی شورای‌عالی‌دفاع، محمّد‌ابراهیم‌همّت؛ ضمن نشست توجیهی روز جمعه چهار‌ شهریور ۱۳۶۲ در اردوگاه برای فرماندهان تیپ‌های عمّار، سلمان و ابوذر و نیز فرماندهان گردان‌های لشکر۲۷، مهم‌ترین سرخط دیدار خود با اعضای شورای‌عالی‌دفاع را، این‌سان بازروایی کرد: «... وقتی در جریان مقدمه‌چینی برای کار در این منطقه، به جلسه شورای‌عالی‌دفاع در نهاد ریاست‌جمهوری رفته بودم، آنجا آقای خامنه‌ای و آقای هاشمی گفتند در این منطقه، هیچ یگانی به جز لشکر۲۷ قادر نیست عمل کند. بعد هم از من پرسیدند: آیا شما می‌توانید این مأموریت را انجام بدهید؟! بنده پاسخ مثبت دادم. بعد هم آمدیم و کارِ شناسایی دقیق‌تر در محور بمو-دربندی‌خان را شروع کردیم. البته از همان روز اول؛ کل بار مسؤولیت مأموریت‌های شناسایی در اینجا، بر دوش برادران واحد اطلاعات-عملیات لشکر۲۷ قرار داشته است». از جمله اهداف تعیین شده برای اجرای عملیات در محور بمو-دربندی‌خان، انفجار تونل‌ قاشتی‌ و سد‌ دربندی‌خان جهت غرق‌کردن شهر خانقین و تهدید شهرِ بغداد بوده است. عملیات دشواری که طرح‌ریزی و اجرای آن، به رزمندگان ۲۷ محوّل شده‌ بود. جعفر جهروتی‌زاده، فرمانده گردان‌ تخریب لشکر می‌گوید: تأسیسات سد، در دامنه‌ی‌جنوبی زیمنا‌کوه مستقر شده بود. آن‌ها به شکل گسترده‌ای روی زیمنا‌کوه پایگاه داشتند. سنگرهای کمین‌ در شبِ آن‌ها تا ارتفاع برددکان کشیده می‌شوند. در سمت پایین هم، چنین اوضاعی حاکم بود. بعثی‌ها تا بالای کوه‌ بمو هم یگان و سنگر داشتند، با این حساب؛ آنها در کل منطقه دیده می‌شدند. به دستور ، باید تمام طرح‌های متعدد بررسی می‌شد، و برای مسائل موجود، جواب‌های قاطعی به‌دست آورده می‌شد. این در حالی بود که اگر آب پشت سد رها می‌شد، از خانقین تا حومه‌ی شرقی بغداد، به ویرانه‌ای مبدّل می‌شد، یک‌پنجم برق عراق قطع می‌شد، سپاه دوّم عراق متلاشی می‌شد، عقبه‌ی جبهه‌ی‌ میانی عراق زیر آب فرو می‌رفت. 📸 سردار جانباز سرافراز سپاه اسلام، فرمانده همیشه پیروز ۲۷_محمد_رسول_الله حاج @yousof_e_moghavemat
☆☆☆ 📸 از راست به ترتیب: ناشناس، سردار ، سردار ، سردار کاظم میرزایی، سردار ، سردار ، سردار ، سردار ، سردار ، سردار ، سردار و ناشناس. - اوایل تیر ۱۳۶۱ ، سوریه، مراسم صبحگاه در پادگان زبدانی. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💥 این عملیات نیز همچون سایر سلسله عملیات‌های فتح در عمق جبهه‌ شمالی دشمن و مشخصاً در محور شمال‌شرقی استان کردنشین اربیل عراق، با مشارکت معارضان کرد عراقی به اجرا درآمد. نیروهای خودی در شامگاه ۱۳ شهریورماه ۱۳۶۶، با رمز «یا اباعبدالله الحسین(ع)» به طور نامنظم و با حمله‌ای محدود، مواضع خود را به قصد انهدام نیروهای دشمن بر بلندی‌های منطقه ترک کردند. آنها با رعایت اصل استتار و غافلگیری، هم‌زمان با اعلام رمز عملیات به نابودی ۳۶ پایگاه حفاظتی و مقر فرماندهی گردان «خفیفه» در بلندی های منطقه پرداختند. 📷 تصویری باشکوه از سردار پاسدار جانباز ؛ بزرگ تخریب‌چی هشت سال و هم‌چنین فرمانده‌ی افسانه‌ای سلسله عمیات‌های برون‌مرزی فتح. (سمت راست) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
!؟؟ 👤 به حاجی خبر داده بودن که آقای سالکی؛ فرمانده‌ی پیش‌مرگه‌های مسلمان کُرد، تو حوالی سروآباد کمین خورده و باید بریم کمکش. حاجی به من و تقی گفت که بپرید تو ماشین بریم! تقی دور از چشم حاجی یه اسلحه برداشت و گذاشت پشت ماشین. حاجی فهمید و رفت اسلحه رو بیرون آورد، کُلت خودش رو هم باز کرد گذاشت رو میز اتاق و رفتیم! جاده تارییییییک...!!! هر لحظه احتمال داشت از پشت صخره‌ای درختی چیزی بهمون حمله بشه. تقی پشت فرمون بود و من و حاج‌احمد هم چهارچشمی مواظب جاده!!! وقتی رسیدیم، دیدیم ماشین سالکی آش‌و‌لاش شده. سالکی رو برده بودن. حاجی با یه ابهتی از ماشین پیاده شد. عصبانی هم بود و هی می‌زد پشت دستش، من و تقی هم نگاه ازش برنمی‌داشتیم، بس که این مرد، شجاعت و دل و جرئت داشت...!!! تو همین حین، یه کم دورتر، یهو یه مرد سبیل‌کلفتی مسلح و با تجهیزات کامل اومد رو جاده. حاجی که اینو دید، رو کرد به من و تقی گفت: «برید این بابا رو دستگیر کنید بیاریدش اینجا.» من و تقی هاج و واج نگاه کردیم بهم. اسلحه هم که نداریم..!! بدون سر و صدا و دولا‌دولا رفتیم و رسیدیم پشت سرش. با یه حرکت سریع، گرفتیمش و آوردیمش پیش . حاجی یه نگاه بهش کرد و پرسید: - کجا می‌رفتی؟ طرف با قلدری جواب داد: - به تو ربطی نداره! حاجی هرچی پرسید، این بابا جواب سربالا داد. حاجی دید زبون خوش حالیش نمیشه، با لحنی غضبناک پرسید: - ؟ طرف باز هم با قلدری جواب داد: هرکی میخوای باش! خیلی محکم گفت: - من، احمدم! بعد یک کشیده‌ی سنگین گذاشت تو گوش طرف و این بابا چندمتر اون‌طرف‌تر نقش زمین شد. چند لحظه‌ای طول نکشید اومد سمت حاجی و خودشو انداخت رو پای ایشونو همه چیو لو داد که منو جلوتر فرستادن که اگه جاده امنه، بیست نفر دیگه‌مون رد شن. طرف از شدت ترس از اسم خودشو خیس کرده بود...!!! ☆ به روایت سردار سرتیپ پاسدار حاج ؛ فرمانده‌ی ، برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی با اختصار و تخلیص. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
❤ ⊹──⊱✠⊰──⊹ 🔸️ همیشه اصرار داشت تقی در بحث آموزش نظامی و مسائل مرتبط آن فعالیت داشته باشد. این، خودِ تقی بود که زیر بار نمی‌رفت و نمی‌پذیرفت، چرا که دلش می‌خواست در خدمت برادر احمد باشد. هم که تشکیل شد، تقی حتی ابلاغش را هم از برادر احمد گرفت تا به عنوان فرمانده آموزش نظامی تیپ مشغول به کار شود. سوریه هم که بودیم، همین بود. تقی، طوری به برادر احمد عشق می‌ورزید که فقط می‌خواست با احمد باشد به این قیمت که حتی در ظاهر، نقش رانندگی او را به عهده داشته باشد. این ارتباط، البته دوطرفه بود، احمد هم تقی را خیلی دوست داشت؛ طوری که همیشه احمد در برابر نظر تقی تسلیم بود. هر وقت آن دو را می‌دیدی حس می‌کردی جانِ یکدیگرند... انگار فقط خاطرات خوش داشت با تقی و تقی با احمد. ┄━═✿🌺💠🌺✿═━┄ چنین خاطراتی بسیارند که دلایل مرید و مراد بودنِ تقی و برادر احمد را نشان می‌دهد. برادر احمد، نه فقط روی بلکه روی همه‌ی نیروهایی که در خدمتش بودند، تاثیر داشت. او، یک بود و همه قبولش داشتند. ویژگی خاص احمد، که به بسیاری از نیروها منتقل شد این بود که کارش را به خاطر رضای خدا انجام می‌داد، حالا اگر تقی رستگار بیشتر از بقیه جذب برادر احمد شده بود می‌توانیم بگوییم که او هم، این خصیصه‌ی احمد را خیلی دوست داشت و خودش هم عاملش بود که هرکاری را بایستی برای رضای خداوند انجام داد. به جرأت می‌گویم که همه‌ی ما از احمد حتی کتک هم خورده بودیم امّا عاشقش بودیم... ═══°✦ ❃ ✦°═══ ● خاطرات سردار همرزم باوفا و صمیمی و در کتاب ، صفحات ۱۳۴ و ۱۳۵. @yousof_e_moghavemat
🤗 ⊹──⊱✠⊰──⊹ ◽تقی در بحث آموزش نظامی و تاکتیک خیلی مسلط بود. در بحث تخریب هم خیلی تسلط داشت. در موضوع کار با سلاح هم انگار یک متخصص بود. در دوران حضور در کردستان و نیز اوایل تجاوز بعثی‌ها، سلاح کالیبر پنجاه را که در اختیار داشتیم آچارش را نداشتیم. کالیبر پنجاه، سلاح سازمانی ارتش بود، تنظیم کردن لوله‌ی این سلاح خیلی سخت و دشوار بود، به همین علت هرکسی نمی‌توانست با این سلاح کار کند. چون اگر حین کار، تنظیم آن به هم می‌خورد دیگر شلیک نمی‌کرد. هرکسی هم نمی‌توانست بدون آچار، لوله را تنظیم کند، اما تقی به این موضوع و مسائل مشابه خیلی مسلط بود. سلاح دیگری داشتیم به اسم A6. افراد خیلی کمی بودند که بتوانند با چنین سلاحی کار کنند، اما تقی انگار از کودکی با چنین سلاحی انس داشت. روی این سلاح و سایر سلاح‌های خاص اشراف کامل داشت و با آن‌ها کار می‌کرد و ریزه‌کاری‌شان را می‌دانست. وقتی برای اولین بار اسلحه را از دشمن به غنیمت گرفتیم این تقی بود که روی آن کار کرد و توانست دوشکا را راه‌اندازی کند. ╰━━⊰⊰⊰❀🦋❀⊱⊱⊱━━╯ 📚 برگرفته از خاطرات سردار سرافراز جانباز حاج از کتاب شیوا و خواندنی ، صفحات ۱۳۷ و ۱۳۸. ┄━═✿🌺💠🌺✿═━┄ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💕💎.•°``°•.¸.•°``°•.💎💕 ◇ محبوبیتی که میان بچه‌ها داشت از نظر من کار خدا بود. من همان‌شب که در آن شرایط سخت [زیر سرمای منفی چند درجه دی‌ماه کردستان، داخل جیپ به حالت نشسته] خواندنش را دیدم، به این نتیجه رسیدم که محبوبیت تقی به خاطر همان گریه و اشک و آهِ سحرِ اوست. تقی جوانِ بااخلاصی بود، و از نظر من انسانی کامل بود. اگر از اطرافیان تخلفی می‌دید با مهربانی و با رأفت اسلامی او را از کارش پشیمان می‌کرد نه با تندی و خشم. من به یاد ندارم از زبان تقی غیبتی شنیده باشم، یا بشنوم از عیوب کسی حرفی زده باشد. اگر موردی بود طرف را محترمانه صدا می‌زد و او را به گوشه‌ای می‌برد و خیلی دوستانه موضوع را مطرح می‌کرد تا رفع اشکال بشود. ✠ تقی، ضمن اینکه بچه‌ی شلوغی بود و شیطنت‌هایی هم داشت اما به نماز اول وقت و انجام واجبات و حتی مستحبات، خیلی اهمیت می‌داد. رفتارش برای دیگران درس بود. شاید به خاطر همین خصیصه‌‌هایش بود که برادر احمد او را رها نمی‌کرد. تقی هم که این علاقه برادر احمد را با جان و روح خودش حس کرده بود از مسئولیت‌ها و عناوینی که احمد نصیبش می‌کرد، طفره می‌رفت و در نقش همان رانندگی، کنار احمد می‌ماند. این، کنارِ احمد بودن برای بقیه هم خیلی خوب بود، بچه‌ها اگر کاری، فکری و یا مشکلی داشتند که به علت نجابت بیش از حد و شرم حضور نمی‌توانستند با برادر احمد مطرح کنند به تقی می‌گفتند و او مسئله را جمع و جور می‌کرد، به تعبیری، کلید حل مشکلات نیروها بود. ⊰──⊹ ● خاطرات سردار سرافراز جانباز حاج از برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی صفحات ۱۳۸ و ۱۳۹، نوشته ☆ ━━━🍃🌻🍂━━━ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
👀👂 ☆•°•♡°•°☆ 🟢 با اطمینان و یقین تاکید می‌کنم تقی در همان سال‌های ۶۰ و ۶۱، می‌توانست یک فرمانده گردان کاربلد و قوی باشد اما عنوان پرطمطراق فرمانده‌گردانی را هم اعتنا نکرد تا بتواند تمام و کمال در خدمت برادر احمد باشد. او اگرچه در ظاهر راننده‌ی برادر احمد بود، اما احمد، حین عملیات‌ها، بسیاری از امور را به او می‌سپرد. ⊹──⊱✠⊰──⊹ در سوریه وقتی در پادگان زَبِدانی مستقر بودیم یکی دو بار با برادر احمد رفتیم به شناسایی مواضع نیروهای ص.هی.ونی.ست.ی متجاوز به لبنان. میادین مین، چشم الکترونیکی داشت. تقی هم همراه‌مان بود. در چنین مواقعی تقی خیلی خوشحال و راضی بود، چون علاقه هم داشت در مباحث عملیاتی حضور داشته باشد و هم در کنار برادر احمد باشد.....که در چنین شناسایی‌هایی، این دو خواسته‌اش هم‌زمان برآورده می‌شد. ⊹──⊱✠⊰──⊹ در موضوع عملیات مهم که فتح‌الفتوح بود، و نیز عملیات الی‌بیت‌المقدس که منجر به آزادی خرمشهرِ عزیز شد تقی از طرف مسئولیت‌ها و وظایف سنگینی برعهده داشت، که اگر این امور از طرف تقی انجام نمی‌شد چه بسا در هدایت و کنترل هردو عملیات با مشکل مواجه می‌شد. حتم در خبرها خوانده‌اید و شنیده‌اید که پس از فتح خرمشهر، و برادر احمد همراه چند فرمانده‌ای بودند که برای ارائه‌ی گزارشی از چگونگی انجام عملیات، به خدمت حضرت امام رسیدند. •°•♡°•°☆°•° شیرینی حلاوت آزادی خرمشهر برای با نام عجین شده بود، و همیشه ماجرایش را بر زبان می‌آورد... ┄━═✿🌺💠🌺✿═━┄ 👈 برگرفته از خاطرات سردار سرافراز جانباز حاج از کتاب ارزنده و خواندنی صفحات ۱۳۹ و ۱۴۰. 🔘 این آخرین مطلبی بود که از کتاب «چشم احمد» واستون گذاشتم. فقط یه مطلب خیلی خیلی مهم و جانسوز باقی موند که اونو گذاشتم واسه روز ۱۴ تیر...!!! انشاءالله که تا اون روز هر ۴ عزیز تکلیفشون معلوم بشه. اگر شهید شدن که پیکر مطهرشون پیدا بشه و اگر زنده هستند که اسباب آزادی‌شون هرچه زودتر فراهم بشه... اون دسته از عزیزانی هم که کتاب رو تهیه کردند و مطالعه فرمودند، اون داستان رو هم حتما متوجه خواهند شد که منظور بنده چی بوده...!!! ....... ....... ....... به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست... @yousof_e_moghavemat