eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
856 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت47 امیر ارسلان روندم سمت تهران ....ذهنم بهم ریخته بود ... کی فکرشو میکرد د
یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ....آدمی که این همه بی پناه بودو چه به پناه بودن .... سر خیابون نگهداشتم ... تازه به خودش اومد انگار چرخید سمتم و با بهت نگام کرد ... نگامو دزدیدم از صورتش ... -تو خونت چمدونی چیزی هست ؟ -چی؟! -میگم تو خونت چمدونی ساکی چیزی داری که بتونم لوازمت و بریزم توش ؟ -لوازممو ؟ پفی کردم و چرخیدم سمتش همه تلاشمو میکردم چشمم به چشش نیافته -ببین فعلا بیخیال ماجرا میشیم الان اون خونه برای تو ناامن ترین جاس ... نمیشه بری چون مطمئنم برات بپا گذاشته ... میرم اونجا و وسایلتو برمیدارم و میام بیرون ... -ولی ... -ولی چی؟ -آخه ...خونه پیدا... پریدم میون حرفش -برای اونم یه فکری میکنیم حالا بعدا ... تو الان بگو چیزی داری تو خونت یا نه -یه ...یه ساک زیر تخت هستش .... -باشه ... درو باز کردم و پیاده شدم ....دست بردم توجیب شلوارم کلیدایی که دیشب برداشتم تو جیبم بود .... در ماشین و بستم و پیاده راه افتادم سمت خونش ... با دیدن همون ماشین دیشبی حدسم به یقین رسید ... میدونستم به این آسونی بیخیال نمیشن .... بی تفاوت از کنارشون رد شدم .. نباید تابلو میکردم ... کلیداشو از جیبم در آوردم و در ساختمون و باز کردم و وارد شدم .... باید سریع شر اینا رو از سرش باز میکردم ... نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم ... رفتم سمت خونش ... با بازکردنش یاد دیشب افتادم .... الان که روز بود شاید ترس دیدن همچین خونه ای به این شلوغی یکم از بین رفته باشه ولی وقتی شب باشه و تو همچین جایی باشی سکته نکردنت فقط یه معجزس ... با قدمایی تند رفتم سمت اتاقش ... خم شدم و از زیر تخت با کمی دست گردوندن ساک و پیدا کردم و کشیدم بیرون .... عجیب بود چشمشون به این یکی نیافتاده بود .... رفتم سمت لباساش که پخش بود رو زمین ... تند تند شروع کردم به جمع کردن و تا کارد نشون ...باید جاشون میکردم ... با دیدن لباس زیراش که کنار لباساش رو زمین پخش شده بود یه لحظه رگ غیرتم جوشید ... با همه کثافت بودنش چطور تونسته همچین آدمای آشغالیو بفرسته سر وقت یه دختری که اگه هیچیم نباشه سه سال زنش بوده .... ساکه کوچیک بود ...نگامو چرخوندم ... چشمم به عکسش رو عسلی افتاد که قاب عکسه افتاده بود روش .... یه کاپشن سبز رنگ تنش بودو یه شال مشکی رو سرش ... موهاش و آزادانه ول کرده بود و از فرق جدا کرده بود ... بازم قبل هر چیزی چشماش خیره میکرد نگامو ... ساک و برداشتم و از خونه زدم بیرون ....بدون اینکه جلب توجه کنم از پیاده رو رفتم سمت ماشین ... درشو باز کردم و نشستم توش .... سریع چرخید طرفم -اونجا بودن آره سری تکون دادم و بلافصله ماشین و روشن کردم تا ازاونجا دور بشیم ... اشاره به ساک دستی کردم -یه مانتو با شلوارم برداشتم برات ...اینارو بپوش تا بعد ... - من الان کجا باید برم ... نیم نگاهی بهش کردم و نگامو چرخوندم به جلوم .... -فعلا به نظرم تو سایت میمونی برات خوبه ... اونجا باش تا ببینم چیکار میتونم بکنم .... -یعنی چی چیکار میخوای بکنی ... حرصی نگاش کردم -شما فعلا دخالت نکن ... با جدیت خیره شد تو صورتم نمیخوام دخالت کنی ... خواهشا یه شنونده باش همین ... لبام کج شد .... این دختر فک میکرد به تنهایی میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد ولی کور خونده ... بر خلاف ظاهرش شکننده تر از اون چیزیه که فک میکردم ... -اوکی هر چی شما بگی ... پیچیدم توی یه کوچه خلوت چر خیدم سمتش -میرم پایین ... لباساتو عوض کن با بهت نگام کرد -تو ماشین؟!!! چپ چپ نگاش کردم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت48 یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ....آدمی که این
شرمندم اتاق پرو نداشتیم ... بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پشت بهش تکیه زدم به صندوق عقب ... گوشیمو از جیبم در آوردم ... نمیتونستم بی تفاوت بشینم ... باید سریعتر تمومش میکردم این بازی و...رفتم تو فهرست مخاطبام ...شماره هارو بالا پایین کردم... نمیدونستم شمارش هنوزم همونه یا نه اگه عوض شده باشه باید میرفتم در خونشون ... یبار از مامان شنیده بودم هنوزم تو همون محله قبلی هستن.. روی اسمش نگهداشتم .... پنج ..شیش سالی میشد ندیده بودمش ... لمس کردم اسمشو ... گوشی و بردم نزدیک گوشم ... حدسم درست بود ....شمارش عوض شده بود .... گوشی و بی حوصله پرت کردم توی ج یبم ... کمی معطل کردم تا کارش ]وم شه .... چشمم به نوک کفشای اسپورتم بود که دا شت با سنگ ریزه های جلوش بازی بازی میکرد -هی بیا تو ... برگشتم و چپ چپ نگاش کردم .... هی !... رفتم و سوار ماشین شدم یه مانتوی مشکی با جین آبی که برداشته بودم پوشیده بود ..... دنده عقب گرفتم و ماشین و از کوچه درش آوردم .... ماشین و روندم سمت محله قدیمیمون ... حرف زدن باهاش فایده ای نداشت ....میخواستم توعمل انجام شده بزارمش ... -دیگه کجا داری میری؟... بی اینکه نگاش کنم جوابشو دادم -یه کاری دارم انجامش بدم میریم حرفی نزدو اونم روشو چرخوند سمت پنجره... نیم ساعتی طول کشید تا برسیم ... وارد کوچه اصلی شدم .... سرمو خم کردم و نگاهی به ساختمون خونه قبلیمون کردم .... لبخند نشست روی لبم ... چه خاطراتی که من از این خونه و محل نداشتم .... زدم کنار و پارک کردم .... دستی ماشین و کشیدم و نگاهی به در خونشون کردم .... هنوزم همون بود رنگ درشو عوض کرد ه بودن ولی بازم نمیشد فراموش کرد خونشونو ... -بشین برمیگردم ... پیاده شدم .... همونطوری که نگامو دور تا دور روی تک تک خونه ها میچرخوندم رفتم سمت در خونشون ... بی هیچ تعللی دستمو بردم سمت زنگ ... از درستی کارم اطمینان داشتم ... تا خواستم زنگ و فشار بدم در روی پاشنه چرخیدو باز شد ... نگام روی دخترجوونی چرخید که داشت سوالی نگام میکرد .... هردو خیره بودیم به هم ....نمیدونستم کیه ...یادم نمی اومد قبلا دیده باشمش ... -بله بفرماید ...با کی کار داشتین ... نگام اول چرخ خورد روی کالسکه بچه ای که جلوش بود .... یه دخترو پسر حدودا شیش هفت ماهه تو کالسکه بودن -آقا امرتون؟! با صداش به خودم اومدم ... نگامو آوردم بالا تر تا رسوندم به صورتش صورت بچه گونه و نگاه شیطونی داشت ... -مهسی چی شده کیه؟ سر هردومون چرخید سمت دختری که عجیب به چشمم آشنا میومد ... نگاه اونم با ریز بینی خیره بود به من ...انگار من زودتر شناختمش حنا؟! هردو نگاهی بهم کردن و حنا پسر بچه کوچولویی که اونم بهش میخورد شیش هفت ماهش باشه و تو بغلش بودرو بالا تر کشید .... -ما همو میشناسیم؟ لبخند کمرنگی نشست روی لبم مگه میشد این دختر بچه شرو کسی یادش بره و نشناسه .... -فک کنم بشناسیم ... امیر ارسلانم .... اول چشماش ریزو یهو درشت شد -ای وای پسر سلطنت خانوم ...آره ؟! -آره دختره اولی که حنا مهسی صداش کرده بود نگاشو بین ما چرخوند -معرفی نمیکنین منم بشناسم ؟ حنا با خنده رو کرد سمتش ... -این آقا پسری که میبینی از هم محله های قدیمیه فرزام ایناس ... همبازی ماهام میشد . .. لبخندی با وقار به روم پاشید - ... خیلی خوشبختم اِ لبخندشو با لبخندی جواب دادم که حنا اشاره کرد به دختره -این خانومم که میبینی مهسیما خانوم فرزام خانم این سه تا فینگیلایم که میبینید بچه های فرزام خانن چشمام از زور تعجب گرد شد ....چشمام بین سه تا بچه ای که معلوم بود حسابیم شیطون چرخید ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
نگذار امروز هم بگذرد فردا را چه میدانی؟ دیروز را هم که دادی رفت! مانده امروز.. حسرت لحظه های امروز، بزرگترین داغیست که فردا بر روی دلت خواهد نشست مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
#مشهدیا : اینجا میلیاردر شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌺💐‌‌ 💥💥 قدر لحظه‌ها و فرصتهایی که برایت پیش می‌آید، بدونید ؛ 💥💥 مثل این کانال #مسیرسبز که سر راهت قرار گرفته، حتما قدرش را بدونید : 📣📣 گاهی خیلی زود دیر میشود . 💥💥 24 ساعته ، هر چقدر از کارهای مختلف درامد کسب میکنید ..... 💥💥 با شرکت دراین پروژه همه را یکجا کاسب شوید .... 👇 🔻 بدون لطمه زدن به کارهایتان 🔻 با 2 ساعت تلاش در روز 🔻 با سرمایه گذاری اندک 💵 🔻 با در امد بسیار بالا 💰💰 🌸 در کنار ما ❤️ 🌸 به موفقیت 💐 🌸 میرسید 🌻 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ✍ اگه میخوای 100% پولدار شی ✍ با راهنمایی مشاورین مجرب 👈 کمی صبروتحمل و کمی‌تلاش، میلیونرشو 👬خانم‌ها و آقایون 👥 همشهریای عزیز ، مشهدیای گلم ...!؟ 📌 حتما باید عضو کانال شوند ، 💚از منشی کانال برای نوبت مشاوره وقت رزرو کنید ، 🙏 امیدوارم پله‌های رشد و موفقیت را در کنار ما و با حامی خوب و قدرتمند #کارشناسان طی کنید. دست دردست‌هم ، کنارهم و باهم تا بی‌نهایت اوج میگیریم 💪 🙏 ان‌شاءالله 🔴 #مشهدیا_یک_سر_زدن 🔴 #یک_سوال_کردن 🔴 #به_شما_هیچ_ضرر_نمیرساند 🔴 #با_مشاوره_رایگان ✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ✍✍ #پیشنهاد_منشی👆 مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 💰💴💰💶💰💷💰💵💰💶💰💷💰
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت49 شرمندم اتاق پرو نداشتیم ... بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پ
.. فرزام سه تا بچه داشت ؟ به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش کنم -...وا..واقعا تبریک میگم ...شوکه شدم .... خبر از ازدواجشم نداشتم چه برسه به این سه تا فینگیلا خندید ... شیرین بود خنده هاش ... -خواهش میکنم .... ممنون -حنا چرا دم در وایستادی بیا تو ... تا خواست برگرده به حاج خانوم خبر بده سریع مانع شدم -نه نه مرسی باید برم ... با فرزام کار داشتم فقط بگین هستش یا نه مهسیما-فرزام؟!. -بله ... صدای جیغ پسر کوچولویی که بغل حنا بود در اومد ...خودشو میکشید سمت مادرش .. . مهسیما دسته کالسکه رو گرفت سمت حنا و سریع بغلش کرد -فرزام الان ادارس ...شب برمیگرده ... اگه کارتون مهمه بهش خبر بدم برین اداره بخشکی شانس -شب؟! ...ساعت چند میاد مهسیما-هشت دیگه خونس ... لبخندی از سر قدردانی زدم خیلی ممنونم شب مزاحمتون میشم پس ... الان باید برم سریعتر ... ...کجا خب بیا تو یه چایی چیـ... -نه نه ممنون باید برم ...شب مزاحم میشم ... خدافظی ازشون کردم و سریعتر برگشتم سمت ماشین ... وقتی سوار شدم تازه یادم افتاد لااقل کاش اسم بچه هاشو میپرسیدم خیلی زشت شد ... توی سکوت کامل بین منو پناه بی اینکه اون چیزی بپرسه و من چیزی بگم روندم سمت سایت .... همین امشب باید قضیه رو با فرزام در میون میذاشتم ... کش اومدن این ماجر ا خطر ناک بود مخصوصا وقتی پای یه آدم کله گنده با کلی خلاف میاد وسط که حاضره برای لاپو شونی گند کاریاش هر کاری بکنه ... بعد رسیدن به سایت با دیدن سامان شوکه شدم .... بی توجه به من داشت یه گوشه کارشو میکردفقط نیم نگاهی موقع وارد شدن به پناه کردو از کل حال و احوال پرسیا فقط به گفتن -بهتری ؟! تکیه کرد ....چقد این پسر به وقتش به نحواحسن میتونست حال بهم زن باشه واقعا .. ذهنم اونقدر درگیر ماجرای پناه بود که هیچ تمرکزی روی کارام نداشتم ...کارا داشت کند پیش میرفت ... خیلیم کند .... با خسته نباشید میثم نگام به ساعت وهشدارش برای تموم شدن تایممون افتاد .... سامان این آدم سرتا پا غرور بی توجه به همه خدافظی گفت و از در زد بیرون و پشت بندش منتظر رفتن میثم شدم ولی انگار خیال رفتن نداشت .... شروع کردم به جمع و جور کردن .. .. -امیر ... چرخیدم سمتش ...خیره نگاش کردم .... میثم پسر خوبی بود خیلی خوب ولی همیش یه حس ناجوری نسبت به روابط بین خودمو اون داشتم .... نمیدونم چرا با وجود این آشنای ی چند ساله چرا هیچوقت نتونستم اونجور که باید باهاش صمیمی بشم ... -بله؟! کتشو تنش کردو شالگردنشو انداخت دور گردنش ... -میدونی کارا داره خیلی کند پیش میره؟! نیازی به یاد آوریش نبود خودمم میدونستم .... -خب ...پیشنهادت ؟ -نظرت چیه چند نفرم بیاریم برای کمک ... یه تای ابرو مو دادم بالا -کمک؟! -اهوم ... چند تا از بچه های کار بلدو بیاریم واسه کمک .... اینجوری سریع تر پیش میریم ... فکر بدی نبود ...اینجوری شاید از حجم کاریمونم کم میشد کمی ... -کس خاصی مدنظرته؟ -بخوای پیداش میکنم ... سری تکون دادم ...-فکر خوبیه ... بگرد ببین کی مناسبه این کاره دست بردو گوشیو سویچشو از رو میز برداشت ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت50 .. فرزام سه تا بچه داشت ؟ به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش ک
اوکی دو سه روزه جفت و جور میکنمشون ... -باشه.. نگاهی به پناه که کماکان مشغول بود کردو به منی که داشتم کم کم جمع و جور میکرد نمیاید؟ نیم نگاهی به پناه انداختم -چرا تو برو ... -اوکی پس فعلا .... خدافظی سر سری هم از پناه کردو رفت منم باید زود تر راه می افتادم تا به موقع میرسیدم ...پرده پنجره رو کنار زدم و میثم و دیدم که از خونه خارج شد ... چرخیدم سمت پنا ه -خب امشب و اینجا بمون تا ببینم چه فکری میتونم برات بکنم ... با تردید گفت -اینجا بمونم؟ حس میکردم میترسه ولی چاره ای نبود .... نمیشد بمونم ...اگه میشد حتمن میموندم ... م یتونستم درک کنم بعد اون شب چه ترسی افتاده تو جونش و کاش اونم درک میکرد میخ وام کمکش کنم .... چراشو نمیدونستم شایدم میدونستم و نمیخواستم به روی خودم بیارم ... آدمی نبودم که خودم خودمو بخوام دور بزنم ... با اینکه همچین دل خوشی ازش نداشتم ولی بازم همیشه برام جزو دخترای جالب و مزموز دورو ورم بود ... تو این چند وقتی که باهاش کار میکردم ازش خوشم میومد ... همه چی تموم میشد ....بدم میومد زن از زنیت فقط بشور و بساب و سر گاز وایستادن بلد باشه ... خوشم میومد جنسش پسرونه بود انگار .... داشت پا به پای سه تا پسر وقت و انرژی صرف کارش میکر د و از حق نگذریم چهره خاصشم توی این خوش اومدنا بی تاثیر نبود .... با این وجود دیشب فهمیدم یکم وصلش ناجوره برا من ... شاید میتونستیم یه مدت دو ستای خوبی برای هم باشیم ولی نمیشد جدی روش فک کرد ... فکر اینکه زمین تا آسمون با دختری که من فکر میکردم فرق داره ... دختری که اصلا ... د ختر نیست .... این دختر نبودنه بد رو مخم بود .... اینکه پناهه خطیب شاخ دانشگاه که موقع راه رفتن از شدت افاده و غروری که خرج میکرد زمین زیر پاش ترک میخورد انقدر فرق داره با اون یکه عالم و آدم فکر میکنن تو کتم نمیرفت ... از رو ظاهرش همیشه فکر میکردم یه دختره از یه خانواده مرفح و با کلاسه نه دختر یه آ دم معتاد که ... نفسمو با صدا دادم بیرون زندگی این دختر بیرونش ملت و میکشت و توش خودشو .... نگام و چرخوندم روش -آره باید برم ... یه سری کار دارم همه چیم که اینجا هست ... موقع رفتن در و از بیرون قفل میکنم صبحم زودتر از همه میام ... توام درو از اینجا قفل کن ...خیالت راحت کسی این طرفا نمیاد ... خودمم از حرفم اطمینان نداشتم ولی احمقانه بود کنارش موندن .... سویچمو از جیب کتم برداشتم ... -میرم ساکتو بیارم بزاری تو ... راه افتادم سمت در .... حرفی نزد ... انگار زورش میومد بگه میترسم .... بد جنسی بود ولی چیزی به روی خودم نیاوردم .... ساک و گذاشتم توو گفتم اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزنه .... خدافظی کردم و از اونجا زدم بیرون ... باید سریعتر میرفتم دیدن فرزام .... هر چی این قضیه زودتر تموم میشد به نفع همه بود .... بکوب روندم .... طرفای ساعت نه بود که رسیدم به همون محله قدیمی پر خاطره های خوب خوب .... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم .... رفتم سمت درشونو آیفونو زدم ....صدا رو میشناختم مهسیما بود -سلام ... امیرهسستم ... نذاشت بیشتر توضیح - ... خیلی خوش اومدین بفرمائید تو ... ِ درباز شد ... پا گذاشتم تو حیاطشون ... خوشگلتر از قدیمیش شده بود ....درو بستم تا بر گشتم چشمم به فرزامی افتاد که داشت میومد پیشوازم ... با دیدنش ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست ... هنوزم همون بود ....خوش تیپ ... خوش استایل .... -به به .... امیر ارسلا ن خان .... دستمو توی دستش گذاشتم و سفت توی بغل کشیدیم همو .... این پسر هنوزم همون بو د ... با وجود اینکه از من بزرگتر بودولی حسم بهش حس یه رفیق فابریک بود که قدمتش بر میگشت به همه سالهای خوش نوجونیش ... -سلام جناب سروان .... قرار بود دکتر شی که یهوسر از بین خلافکارا و آدم بدا در آوردی . .. خندید ... مردونه و بلند ... باید اعتراف کنم قبلا تا این حد جذاب نبود این پسر .... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت51 اوکی دو سه روزه جفت و جور میکنمشون ... -باشه.. نگاهی به پناه که کماکان
یا برو بچه ....اولا سروان نه و سرگرد دوما چه میشه کرد کار روزگاره دیگه .... با دستش راهنماییم کرد سمت خونه ... -بیا بریم ببینم تو کجا اینجا کجا ... از پله ها رفتیم بالا -دیدم دارن بی معرفتا رو میگیرن گفتم مرام بزارم برات بیام خبرت کنم ... درو باز کرد ... چشمم به روی حاج خانوم و حاج آقا افتاد حنا و یه مرد دیگم کنارشون بود هم سن و سالای فرزام ولی کمی پخته تر ... حاج آقا اومد جلو تر و دستشو دراز کرد سمتم -به به سلام شاه پسر .... چه بزرگ شدی ... خندیدم .. -حاج آقا از آخرین باری که دیدمتون یه شیش سالی میگذره ما ها که بزرگ شدیم ولی به زنم به تخته عین قالی کرمون میمونیدشما و حاج خانوم تکون نخوردید حاج خانوم-خوش اومدی امیر جان ... صبحی شنیدم اومدی دم در به گوشام شک کردم . ..گفتم خورشید از کدوم ور طلوع کرده این پسره باز یاد هم محلیای قدیمیش کرده ... فرزام دستی به شونم زد -حالا بنده خدارو قصاص نکنید بچگی کرده ... رو کرد سمت منو با دست به مرد جوونی که داشت جلو میومد و دستشو دراز کرد سمتم ک رد -معرفی میکنم آقا مهیار برادر خانوم بنده و شوهر این حنا خانوم ابروهامو دادم بالا به به ... دختر دادو ستد کردین پس .... دستشو به گرمی فشردم -خیلی تبریک میگم آقا ایشالا به پای هم پیر بشین ... لبخندی مردونه زد ... خوشم اومد از وقاری که تو تک تک حرکاتش میشد دید -خیلی ممنونم ....خوشبختم از آشنایت فرزام دستشو چرخوند سمت مهسیما خانومی که صبح شناخته بودم -این خانوم محترمه مکرمه ایمکه میبینید مافوق بنده هستن ... سرهنگ مهسیما سارنگ که حالا میتونی سرهنگ مهسیما شمساییم صداش کنی ... صدای خنده همگی بلند شد ... با سر به نشانه ادب سلامی دادم -بله صبح معرفی شدیم بهم ... جدا تبریک میگم حاج خانوم ... -چرا ایستادین پس ... بیاید بشینید تو رو خدا .... حنا عزیزم تو پذیرایی کن من و مهسیما میز شام وبچینیم ... -حاج این چه کاریه من برا شام مزاحم نشدم که حاج آقا اخم غلیظی کرد -بشین بچه حرف نزن ... ما خودمون مگه غذا نمیخوریم یه پیمونه برنج اضافی تر چیزی از ما کم نمیکنه ... -نفرمایید حاج آقا ...راضی به زحمت نبودم ... مهسیما با خنده نمکی گفت -به قوله بابا مهمون رحمته رحمت .... بفرمایید بشینید ... -چشم ... بازم شرمندتونم فرزام-بیا بابا چه تعارفیم تیکه پاره میکنه رفتیم سمت مبلا رو به فرزام گفتم -پس کوچولوهات کوشن ...صبح دیدم حتی یادم رفت اسمشونو بپرسم ... -خوابیدن بابا ... بد بختی داریم هر سه همزمان بیدار باش میدن همزمانم میخوابن ... نگاهی به ساعتش انداخت -دیگه الاناس که بیدار شن .... رو کردم سمت حاج آقا -حاج آقا چشمتون روشن نوه دارم شدین .... اونم نه یکی ماشالا سه تا حاج آقا از ته دل خندید .... میشد تو نی نی چشماش عشق و دید وقتی حرف از نوه ها ش شد ... -قربون تو پسر ... ایشالا توام سرو سامون بگیری خندیدم –اسمشون چیه فرزام فرزام بلند شدو سینی چایی که مهسیما خانوم داشت میاوردو از دستش گرفت .... همی شه یه جنتلمن بود ...اول گرفت سمت حاجی و بعد سمت من -والا آرادو آرتین پسران دخترم آیلما -خدا حفظشون کنه ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت52 یا برو بچه ....اولا سروان نه و سرگرد دوما چه میشه کرد کار روزگاره دیگه ..
همین موقع در یکی از اتاقای پایین باز شد ... دختر بچه چشم آبی تپل مپلی ازش پرید بیرون ... -عمه عمه بیدار شدن .... مهسیما سریع دوید سمت اتاق و حنا رو کرد سمت مهیار -مهیار جان شما زحمت پذیرایی و بکش من برم کمک مهسی تنهایی سختشه ... مهیار لبخندی پر محبت به روی حنا پاشید -چشم خانوم ... گیج نگاشون کردم دختر بچه دختر حنا بود؟... گیجیم وقتی یه پسر بچه حدودا ده ساله ا ز اتاق اومد بیرون بیشتر شد اونم وقتی که به مهیار گفت بابا ... فرزام انگار گیج زدنامو از چشمام خوند .... نشست کنارم... -مهیار سرپرستشونه ... بچه های خودش نیستن ... تن صدامو آوردم پایینتر -مشکلی دارن؟! لبخند جذابی زد -نه ... تازه یه سال نشده ازدواج کردن ....مهیار قبل ازدواجش سرپرستیشونو برعهده گرفته بود حالا داستانش مفصله سر فرصت میگم ... نگاهی به مهیار کردم که پسره اومد جلو -سلام خیلی خوش اومدین ... دست کوچیکشو تو دستم فشار دادم ... نمیدونم چرا یه حسی باعث میشد به این مهیار خان احترام بزارم ... توی همون نظر اول که دیدمش به نظرم آدم خاصی میومد فرزام کاملا چرخید سمت من ... -خب پسر ... چی شد یادی از هم محلهای قدیمیت کردی ... مهسی میگفت انگار کار مهم داشتی ... نگاهی به حاج آقا که مشغول صحبت با پسرخونده مهیار شده بود انداختم ....مهیارم حو اسش به صحبتای ما بود ... کمی دل دل کردم برای گفتنش ولی حرفی بود که باید زده میشد ... -راستشو بخوای فرزام برای یه موضوعی مزاحمت شدم ... یه قضیه ای هست که فک کنم فقط تو بتونی کمکم کنی ... ابروهاشو گره کرد ... با دقت خیره شد به صورتم -چه قضیه ای ؟ با دم عمیقی هوای خونه رو کشیدم توی ریه هامو با آرامش شروع کردم به توضیح دادن ... هر لحظه اخمای مهیار و فرزام میرفت توهم .... از سیر تاپیاز هرچیزی و که میدونستم و گفتم ... مهیار-خب این دختر خانوم چرا میترسه از تحویل دادن اون مدارک به پلیس ؟!.... الان میدونن کجاست ؟! شونه ای بالا انداختم -نه فک نکنم بدونن ولی ترسش به نظرم منطقیه اونا دوبار قصد جونشو کردن ... فرزام-اگه زودتر به پلیس خبر میداد شاید کار به اینجا نمیکشید مهیار-نه اگه اینقدری که میگه اون مدارک مهمه و اون آدم با نفوذه حتی مدرک کافیم گیر میاورد پلیس یه جوری سر دخترو به عنوان یه شاهد زیر آب میکرد ... حق داره بترسه ازشون ... فرزام رو به مهیار گفت -نظرت چیه ؟.... میشه کشوندش پای محاکمه ؟ مهیار شونه ای بالا انداخت -مدارک دست اون دختر کافی نیست ...اصلا از کجا معلوم الان کلی حساب سازی و این جور چیزا برای درست نشون دادن کارش نکرده باشه .... میدونه چی تو چنته داره دختره باید مدارک محکمه پسند باشه با تعجب گفتم -آقا مهیارم پلیس هستن؟! فرزام –مهیار قبلا سرگرد بوده ولی یه سالی میشه که کنار کشیده آهانی گفتم و ادامه ندادم ... مهیار پا روی پا انداخت و ادامه داد -فرزام این یارو فک نکنم اونقدری خامو تازه کار باشه که بشه نفوذی فرستاد بینشون یا باید یکی از بین خودشونو بکشیم سمت خودمون یا یه جوری به مدارک اصلی برسیم ... -چطوری ؟ فرزام-باید اول با اون خانوم صحبت کنیم ممکنه اصلا جا بزنه و نخواد مدارک و تحویلمون بده -بحثم سر همینه اون از پلیس میترسه ... فرزام-باید اعتمادشو جلب کنیم ... بهتره باهاش حرف بزنیم ...رودر رو ... مهیارروبه من گفت -ببینم گفتی الان توی اون سایت یا خونه ای که دارین رو پروژتون کار میکنین مونده ؟ اهوم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت53 همین موقع در یکی از اتاقای پایین باز شد ... دختر بچه چشم آبی تپل مپلی ازش
خطرناکه یه جای امن باید ببریمش ... -کجا؟! فرزام-فردا بیارش اداره اونجا باهاش صحبت میکنم .... -فک نکنم بیاد -راضیش کن که بیاد ... یه فکریم باید برای جاش بکنیم ... مهیار –اون حل شدنیه اصل کار همکاریش با پلیـ... -فرزام مامان شام حاضره بیاید سر میز ... با صدای حاج خانوم بحثمون نصفه کاره موند ... فرزام-چشم مامان ...الان بلند شدو دستی به شونم زد -پاشو ...فعلا بریم سر شاممون بقیه بحث بمونه برای بعد شام ... مهسیما اومد جلو -پاشید بیاید دیگه استخاره میکنید؟روکرد سمت حاج آقا بابا بیاید چشمم افتاد به سه قلوهای فرزام که دقیقا کنار میز غذا خوری رو ی یه فرش داشتن ورجه ورجه میکردن و بچه های مهیارم باهاشون بازی میکردن .... مهیار با خنده گفت -اون پسرکوچولوکه یقه لباسشو کرده دهنش آرتینه خندم گرفت با سماجت یقه پیراهن نخی سفید و سبزشو میبرد سمت دهنش و انگار میخواست بکنتش یهو یقه از زیر دستش در میرفت و سرش پرت میشد عقب .... خیلی با نم ک و خوشگل بود .... لپای آویزون و گردو قلمبه ای داشت با دستای تپلی ... چشماش عین چشمای مادرش بود انگار قهوه ای ولی یکم روشن ... آب از لوبو لوچشم که آویزون بود ... آدم میخواست درسته قورت بده بچه رو -اون یکیم که دار ه موهای دختر بیچاره منو از جا میکنه آراد خانه اون خانوم خوشگله چشم آبیم دریای منه این دوتا دیگه سوژه بودن دریا آرادو بلندش کرده بود و ایستاده نگهش داشته بود اونم با دوتا دستاش داشت موهاشو میکشید و دختره تا میومد جیغ بزنه آراد دهنشو مینداخت و دماغ دریارو میکرد تو دهنش کلا انگار بچه هاشون خیلی خوش خوراک بودن ... -اون عروسک لپ گلیم آیلماست عشق منه فرزام با لحن جدی گفت -از الان عشقم عشقم نکن ذهن بچه خراب میشه دخترم باید دکتر شه ... این بچه نابغس مهسیما دیس برنج و گذاشت سر میزو بلند زد زیر خنده مهسیما-اصلا من موندم چه سریه تا یه بچه دو سه روزه زبون باز میکنه بگه اَ وه ده وه له مادر پدرش میگن آی قوربون اون آلبرت انیشتین گفتنت بشم بچم نابغس صدای خنده جمع بلند شد .... زوج جالبی بودن ...معلوم بود خیلی خوب روی فرزام تا ثیر گذاشته ...فرزامی که به گنده دماغی معروف بود این همه روحیش زیرو رو شده بود ... شام و تو فضای شادی خوردیم ... همیشه ارادت خاصی به خانواده حاج آقا شمسایی داشتم... از نحوه تربیتشون و فرهنگشون خوشم میومد ... بعد رفتنمون از این محل مادرم بازم باهاشون کمو بیش در ارتباط بود ولی من دیگه خبر زیادی ازشون نداشتم ... بعدشام به تصمیم فرزام قرار شد پناه و ببرم فردا دیدنش .... امیدوار بودم بتونه متقاعد ش کنه ... تا ساعت یازده و نیم اونجا بودم....شمتره هاشونو گرفتم و قرار شد فردا برم دیدنشون ... پشیمون نبودم از کارم .... میدونستم فرزام از پسش بر میاد مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت54 خطرناکه یه جای امن باید ببریمش ... -کجا؟! فرزام-فردا بیارش اداره اونجا
پناه با حرص پرده رو انداختم و نگامو از سامانی که بعد میثم رسیده بود گرفتم... گفته بود زودتر از همه میاد ولی ساعت نه و نیم شده بودو هنوز خبری ازش نشده بود .... سامان اومد تو .... باسربهش سلام دادم .... با میثم دست دادو اومد کنارم -سلام خوبی؟! خوب بودم؟!!!!... بی حوصله گفتم -هوم خوبم ... شالگردنشو از گردنش باز کرد ... -فک کنم هنوز یه توضیح بدهکاری بهم ... پفی کردم ... چرا من به همه بدهکار بودم ... -بیخیال شو سامان ... -بیخیال چی؟...بدهیت؟!...گفتم نمیذارم بدهکارم بمونی دستی توهوا براش تکون دادم ورفتم سمت آشپز خونه -چایی میخورین میثم عینک طبیشو گذاشت روی سرش -کلا بساط صبحونه رو بچین دیگه این سرگروهمونم که انگار خیال اومدن نداره رفتم توی آشپز خونه و چای سازو زدم ... صدامو کمی بالا بردم تا میثم بشنوه ... -راستی این بچه هایی که قرار بود بیاریشون چی شد ؟ میثم-حله ... چند نفری و انتخاب کردم به دوتاشون گفتم امروز بعد از ظهر بیان دوتام فردا میان ... سامان –زیاد نمیشیم به نظرتون ؟! -عوضش کارامون سبک تر میشه سریعترم پیش میریم ... سامان-حالا کیا رو انتخاب کردی ؟ در حالیکه قالب پنیر و میذاشتم روی میز منتظر بهش نگاه کردیم هردو ... -یکی این پسره بود امین فرخ زاده از همین بچه های هوا فضا ست سری تکون دادم -اهوم ...من میشناسم درسش خیلی خوبه -آره یکی اون یکیم رفیق فاب جناب عالی دلناز خانوم جفت ابروهامو دادم بالا -دل.نـــاز؟! -بله دلناز ... نگفت مگه بهت ؟ شونه ای بالا انداختم از دیشب به گوشیم نگا نکرده بودم ... -خب دیگه کی علی عارف و مریم فاخر و روشنک پورعلی سامان وارد آشپز خونه شدو یه تیکه از نونای تستی که تازه داغ کرده بودم و برداشت -این دختره مریم فاخره میشناسم از اون خر خوناس خوب کردی انتخابش کردی... میثمم اومد تو آشپز خونه -آره بچه های خوبین ... امین و دلناز خانوم امروز میان بقیه فردا....باید ببینیم امیرم می پسنده یانه ... -حتما تائید میکنه بچه های خوبیو انتخاب کردی ... صدای چای ساز در اومد فنجونارو گذاشتم توی سینی و برای هر سه تامون چایی ریختم ... بعد خوردن صبحونه میون بحثای تخصصی و غیر تخصیمون هر کدوم رفتیم سر کارمون ... طراحی باله ها رو سامان انجام داده بود ... به جرئت میشد گفت عالی بود یه چیزی فرا تر از عالی ... یه نگام به ساعت بودو یه نگاهم به در .... ساعت داشت از دوازده میگذ شت و خبری از امیر ارسلان خان امیری نبود ... میثم خودکارشو پرتکرد روی میز -آقا این سرگروه نمیخواد بیادانگار نهار نوبته اونه پس چی کنیم ؟! -خب یه زنگ چرا بهش نمیزنی؟!...زنگ بزن ببین کجا مونده گوشیشو از کنارش برداشت و نگاهی به صفحش انداخت ... -زنگ زدم بر نمیداره ... سامان دست برد سمت نیم کت شیکش ... توی دلم اعتراف کردم پسر به خوشتیپیش نوبره ... رو کرد سمت من -بیا بریم نهار و بگیریم و بیایم با تعجب گفتم –با من؟! خیلی ریلکس سویچشو برداشت و روکرد سمتم آر ه باتو ... در مورد اون مسئله هم باهم صحبت میکنیم ... پفی کردم این یارو چرا اینقدر کنه بود .... دهن باز کردم که جوابشو بدم که نگام به نگا هش افتاد داشت با زبون بی زبونی میگفت خفه خون بگیر ... یه جورایی حالم داشت از اینجا بهم میخورد از دیشب ....ترجیح دادم مخالفتی نکنم ... ر فتم توی تک اتاق اونجا و لباسامو عوض کردم تنها مانتویی که داشتم و با همون شال د یروزیو تنم کردم ... باید سریعتر میرفتم اب ته مونده حسابم یه لباس درست و حسابی برای خودم میخریدم ... وقتی از اتاق اومدم بیرون میثم نگاهی به سرتاپام کردو با دست به بیرون اشاره کرد -رفت تو ماشین ... واسه من برگ بگیرین با موسیر ... لبامو به معنی تمسخر کجکی کردم -چشـــــــم ...فعلا از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت ماشینش .... عینک آفتابی شیکی زده بود به چشماش .... راست میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد ازمردا فراری بودم و ناخواسته دوتا مرد د رگیر خصوصی ترین مسائل زندگیم شده بودن ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت55 پناه با حرص پرده رو انداختم و نگامو از سامانی که بعد میثم رسیده بود گرف
امیر ارسلان عصبی نگاهی به ساعت مچیم انداختم .... ساعت از شیشم گذشته بود ولی هنوز تشریف نیاورده بودن ...گوشی و برداشتم و شماره فرزام و گرفتم به سه بوق نرسیده جواب دا د -الو ... -سلام -سلام نیومدن ؟! -خیر نیومدن .. -باشه مهم نیست تا هشت اومدن من ادارم نیومدنم شب بیارش خونه -باشه -این پسره سامان .... قابل اعتده بی حوصله پرده رو کنار زدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم -آره خیالت راحت ... -باید اونم یبار ببینمش ... -سعی میکنم ترتیبـ... با دیدن دری که باز شدوپناهی که ماشین و رو روند تو محوطه سریع گفتم -فرزام اومدن ... فعلا -باشه میبینمت ... بی توجه به میثم و دو نفری که تازه آورده بودسریع از ساختمون زدم بیرون با دیدن پناه پشت فرمون تعجب کردم .... اخم رفت تو هم ...نزدیک تر که رفتم چشمم افتاد به سامانی که رو صندلی جلو دراز کشیده بودتا نزدیکشون شدم پناه سریع پیاده شد ... با دیدن رنگ و روی پریدش چشم گرد شد یهو نگام قفل شد رو دستای خونیش .... با دهن باز خیره بودم بهش که با تته پته به سامانی که تو ماشین بود اشاره کرد -زد....زدنش ..... با چاقو .... زدنش... سریع خیز برداشتم سمت در کنار جلو ماشین و بازش کردم ... خشکم زد با دیدن سامانی که دستشو سفت داشت روی زخمش فشار میداد وخونی که از لای انگشتاش داشت میز د بیرون و بخشیشم خشک شده بود روی دستش ... -چی شده ... انگار همین جمله واسه باز شدن سد اشکای پناه کافی بود ... -داره میمیره ... سامان دستش سفت فشار داد رو زخم -شلوغش نکنید چیزی نشده ... -یعنی چی که چیزی نشده ... تا دستشو از روی زخم کشیدم داد بلندش تو گوشمون پیچید ... خون با شدت بیشتری فو اره زد بیرون ... وقت تعلل نبود ... -سریعتر سوار شو ... درو بستم و ماشین و دور زدم .....پناه بلافاصله در عقب و باز کردو سوار شد .....دنده عقب گرفتم و سریع از در زدم بیرون .... نگاهی به سامان که داشت به خودش میپیچید انداختم و با حرص گفتم -چی شده ؟.... چرا آوردیش اینجا میبردیش یه در مونگاهی چیزی ... رفتیم ..تهران ... اومدن به زور داشتن سوار...سوارم میکردن .... سامان ... با مشت کوبیدم به فرمون ...لعنتی .... گوشیمو در آوردم ... باید به فرزام میگفتم .... -الو چی شد؟! -فرزام میخواستن بدزدنش ... سامان و زدن با چاقو ...دارم میبرمش بیمارستان ... -ای لعنتی .... زخمش خیلی عمیقه ؟ گوشی به دست چرخیدم سمتشو نگاهش کردم نمیدونم ... -سریعتر منتقلش کن بیمارستان ... منم خودمو میرسونم -باشه .. . گوشی و قطع کردم و پامو بیشتر رو گاز فشار دادم .... صدای گریه پناه روی مخم بود ... دونه های عرق روی پیشونی سامان نشون میداد بد دردی داره میکشه ... بلافاصله اولین بیمارستانی که دیدم نگه داشتم .... بی معطلی رو برانکارد بردنش تو بیمارستان ... این دختر داشت سر همه رو به باد میداد ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
❣﷽❣ مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
❣﷽❣ بــد فهمیدیم! این کائنات نیست که آرزوهایمان را اجابت می کند این خود آرزوها و اهداف ما هستند که باعث می شوند اجابت به سمتشان جذب شود! مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
❣﷽❣ براى عوض كردن زندگيمان، براى تغيير دادن خودمان، هيچ گاه دير نيست! هرچند سال كه داشته باشيم هرگونه كه زندگى كرده باشيم هراتفاقى كه از سر گذرانده باشيم، باز ... از نو شدن ممکن است.💯 مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت56 امیر ارسلان عصبی نگاهی به ساعت مچیم انداختم .... ساعت از شیشم گذشته بود
پناه از شدت استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم .... صحنه ها یکی یکی میومد جلو چشمم .... بعد اینکه ماجرا رو تعریف کردم راه افتاد سمت خونم .... رفت دنبال مدارک که تو تشک تخت جاسازیشون کرده بودم ....گفت نباید بمونن تو اون خونه ... بلافاصله بعد رسیدن به سر کوچه ماشین و پارک کرد و راه افتاد سمته خونه ... تو حال خودم بودم که یهو در ماشین باز شدو حس کردم دستی دور بازوم حلقه شدو منو از ماشین بیرون کشید .... با دیدن فرامرز نوچه احمدی به خودم لرزیدم ... نمیدونم از کجا دیدن منو .... به زور منو کشید سمت ماشین خودشون ... دست بزرگشو دوردهنم انداخته بودو حتی مجال نفس کشیدنم نمیداد بهم ... داشت به زور هلم میداد تو ماشین که یهو از پشت کشیده شدم ... صحنه های درگیری شون جلو چشمم عقب جلو میشد .... دوتا دیگه از آدماش هم پیاده شدن .... یکیشون منو گرفته بودو دوتای دیگه با سامان در گیر شده بودن ...میخواستم جیغ بزنم ولی نفسمو و صدام باهم گرفته بود .... تو یه لحظه غفلت چاقو تا دسته فرو رفت تو پهلوش و جلوی دهنمو و نفسم همزمان باز شدو صدای جیغم میون نعره سامان گم شد ... انگار ترسیدن ... اونیکه چاقو دستش بود عقب عقب رفت.... فرامرز سرشون داد زد -سریع سوار شین بریم گند زدین بیخاصیتا ... حتی نفهمیدم چطوری گاز دادن و از کنارمون رد شدن .... چشمامو محکم روی هم فشار دادم و با صدای مردونه و پر جذبه ای که تو گوشم پیچید سریع بازش کردم -سلام خانوم خطیب نگامو از یه جفت کفش ورنی براق مشکی کشوندم بالا تر تا صورت مردی که جذابیتش شدیدا رو مخ بود ....اخماشو کشید بود تو هم ...نگاه خیره و کلافمو که دید خودش زبو ن باز کرد -سرگرد فرزام شمسایی هستم ...فک کنم لازمه چند دیقه ای وقت همو بگیریم ... تا گفت سرگرد رنگ صورتم پرید ....امیر سریع اومد جلو فرزام جان چند لحظه اجازه میدی ؟ مرد که اسمش انگار فرزام بود نگاهی به امیر کردو با آرامش گفت -بیاین بیرون ... بهتره بریم خونه .... اونجا بهتر میشه صحبت کرد ... اینو گفت و ازمون دور شد سئوالی نگاش کردم ... نفس عمیقی کشیدو گفت -ببین پناه ... نفسشو با صدا داد بیرون و کلافه دستشو برد میون موهاش ... -این آقا ... دستاشو به نشانه سکوت بالا گرفت -صب کن صب کن توضیح میدم ... این آقا .... این آقا دوست قدیمه منه ....پلیسه ... خیلی متونه کمکون کنه ... صبی پریدم میون حرفش -من گفتم کمک میخوام؟! -گـــــــوش کن ... ببین با اتفاقی که برای سامانم افتاد باید بفهمی این یارو با کسی شو خی نداره ... بفهم که تو تنهایی نمیتونی از پسش بر بیای ... باید از پلیس کمک بخوای ... -نمیتونــــ... -میتونن ... کله نده تر از این آقا رو گرفتن انداختن گوشه حلفدونی بعد اینو نتونن ... به شون اعتماد کن ... حرفای فرزام و بشنو اگه قانع نشدی چشم ... دستامو مشت کردم و سرو انداختم پایین ... بلاتکلیفی یعنی همین ... همینکه ترست به عقلت غلبه کنه ... با باز شدن در اتاقشو اومدن دکتر بی توجه به امیر سریع دویدم سمت دکتر ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت57 پناه از شدت استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم .... صحنه ها یکی یکی م
آقای دکتر حالش چطوره؟ گوشی پزشکیشو انداخت دور گردنشو دستاشوکرد توی جیبش ... -پنج بخیه خورده .... قطر زخمش کوچیک بود ولی عمقش زیاد.... بهتره تا به هوش اومد نش صبر کنید ... نفسمو با خیال آسوده دادم بیرون ... امیر - خدا رو شکر انگار بهتره .... الان بیا بریم باید با فرزام حرف بزنی من شب برمیگردم پیشش ... ابروهاو گرهکردم و محکم گفتم نه ... -نـه؟... پناه چرا داری لج بازی میکن... -لجبازی نمیکنم ... من تا به هوش اومدنش بالا سرش میمونم ... عصبی پوزخندی زد -چی میگی واسه خودت ... همین چند ساعت پیش میخواستن ببرن سرتو زیرآب کنن کجا میمونی .... مصمم گفتم -هر اتفاقیم بی افته میمونم ....نمیتونستم بزارمشو برم هر بار به خاطر من خطر کرد ... یه شب تا صبح پیشم موند ... به خاطرم چاقو خورد ... من نمیتونستم ... نمیتونستم گربه کوره باشم و بگذرم از این همه محبتی که بی قیدو شرط در حقم کرده رو ندید بگیرم نمیام ... اگه حرفی هست یا الان بزنه یا فردا ...من الان این لحظه تا وقتی که سامان. از رو اون تخت بلند نشه اینجا میمونم ... عصبی چنگ زد بین موها ... یه اَه زیر لب گفت و از کنارم رد شد ... میفهمیدم میخواد کمکم کنه ولی الان سامان مهم تر از خودم بود ... نشستم روی صندلی کنار در اتاقش ... میدونستم پرستارا هنوز اون تو ئن برای همین به خودم اجازه ندادم برم تو... با دستام سرمو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... خدایا کجای زندگیمی که نمیبینمت .... با صدای زنی که ناله میکرد خدایا چه خاکی به سرم شده چشمامو باز کردم .... نگام قفل شد روی زنی که داشت همراه یه دختر جونو و دوتا مرد به سمت اتاق سامان میومد... سریع خودمو جمع و جور کردم ...شباهت دختره به سامان به قدری بود که با یه نگاهم میشد فهمید خواهرشه .... از کنارم ردشدن و سریع درو باز کردن ... انگار اصلا منو ندیدن ... بلند شدم و ایستادم ... صدای زنه و دختر کنارش بلند تر شد ... نگام به نیم تنه لختش بود که روی تخت دراز کشیده بود ... حتی اون باند پیچی هام نتونسته بود عضلات شکمشو قایم کنه با وجود لا غر بودن ولی هیکل عضلانی داشت ... سریع نگامو ازش گرفتم ... -اَ که هی .... خانوادشم که اومدن ... تا سرمو چروندم سمت امیر رفت تو اتاق ... کمی دور تر از در اتاق ایستاده بودم و خیره بودم بهشون امیر جلو رفت و دستشو دراز کرد سمت مرد مسن و مرد جونتری که کنار ش بود ... -سلام آقای حسین پور... هردو چرخیدن سمتش ... زنی که حدس میزدم باید مادرش باشه چرخید سمت امیر -چه بلایی سر پسرم اومده ؟....کی به این روز انداختتش؟! امیر لحنشو آروم تر کرد -نگران نباشین خانوم حسین پور شکرخدا اتفاق خاصی نیافتاده ... من باهاتون تماس گر فتم که تشریف بیارید بیمارستان ... ظاهرا یه درگیری خیابونی بوده برای یکی از هم گرو هیامون انگار مزاحمت اینجاد کرده بودن سامان جان خواسته دخالت کنه که متاسفانه ا ونام با چاقو زدنشو در رفت ... دخترجوون –یعنی چی که در رفت.. یعنی سامان سر یه دختره دعوا کرده ؟ ی قدم گذاشتم جلو ...با صدای ضعیفی گفتم -سـ...سلام نگاه همشون چرخید روم ... تا خواستم یه کله دیگه حرف بزنم سریع خواهرش گفت -شما؟! دهنم باز نشده بود که امیر زودت گفت -ایشون خانوم خطیب از هم دانشگاهیای مان برای ایشون مزاحمت پیش اومده بود.... مادرش یه نگاه به سر تا پام انداخت ... همگی ساکت بودن ... آب دهنمو به زور قورت دادم .... سنگینی نگاشون کمر شکن بود ....پدرش قبل همه این سکوت و شکست -آهاکه این طور ... حالا خودت خوبی دخترم؟ لبخند مصنوعی نشوندم روی لبم -ممنون .. شرمنده واقعا نمیدونم به چه زبونی ازتون عذر خواهی کنم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت58 آقای دکتر حالش چطوره؟ گوشی پزشکیشو انداخت دور گردنشو دستاشوکرد توی جیبش
خواهرش لحنش کمی نرم تر بود -این چه حرفیه عزیزم تو اون شرایط هر کس دیگه ایم بود همین کارو میکرد ... حرفی نزدم ... جرئت بالا آوردن سرمو نگاه به هیچ کدومو نداشتم ...انگار امیر حالمو فهم ید که اومد طرفم.. -خانوم خطیب من یه چند دیقه ای باهاتون کار داشتم ... یه لحظه تشریف میارین ... نگاهی بهش کردم ویه نگاه به جمعشون که منو زیر ذره بین برده بودن انداختم و پشت سرش از اتاق اومدم بیرون ... نگاهی به داخل کردو آستین مانتومو گرفت و کشیدم کنار دیوار -به فرزام گفتم فردا میریم دیدنش ریلکس خیره شدم تو چشماش -خب ؟! انگار کمی حرصی بود از دستم -خب به جمالت .. مدارکی که میگی کجاست؟.... پیشته که فردا ببریم براشون؟ اخمام باز رفت تو هم -سامان رفت که بیارتشون نمیدونم پیدا کرد یا نه .... با مشت کوبید کف دست چپش ... -اه لعنتی .... کجاست بگو من میرم دنبالشون بگردم ... زندگیم بهم یاد داده بود به هیچکس اطمینان نکنم... حتی به چشمام وقتی خودم نیس تم .... فردا خودم میرم برش میدارم میریم ... اخماش بد تر از ماله من گره خورد بهم ....انگار فهمید بهش اطمینان نکردم و برخورد بهش ... باغیض نگام کرد .... -به درک اسفل السافلین ... اینو گفت و پشتشو کرد به من و رفت سمت خروجی بیمارستان ... نمیدونستم باید بر گر دم توی اتاق یا نه ... تر جیح دادم بیرون باشم ... جو حاکم توی اتاق هم خجالت زدم میکرد هم معذب ... تا وقتی خانوادش تو اتاق بودن بهتر بود کنار اتاقش نباشم ... رفتم سمت آب سرد کن و یه لیوان اب یخ برای خودم ریختم ... لیوان و بردم سمت دهنم که نگام به دستام افتاد ... حس کردم بوی خون تو دماغم پیچد .... یه قلپ آب یکه خو رده بودم و سریع برگردوندم توی لیوان و پرتش کردم تو سطل آشغال کنار آب سرد کن ... . راه سرویس بهداشتی و میدونستم ... با قدمایی تند راه افتادم سمتش .... حس حالت تهوع داشت بهم دست میداد ... درشو با ز کردم و خودمو پرت کردم توش... دستمو گذاشتم روی دهنم که بازهمون بو تو دماغم پیچید و اینبار نتونستم خودمو نگه دارم و هر چی که توی معده خالیم بودو بالا آوردم . ... میل عجیبی به عق زدن داشتم ... عق زدن این دنیا و همه آدمای امثال پایدار ... پدرم . .. مادرم ... حالم از خودمو آدمای درو برم داشت بهم میخورد ... یاد اون متنی افتادم که میگفت وقتی اولین حس مادرم نسبت به من تهوع بود از بقیه چه انتظاری میره نمیدونم چقد تو آینه دستشو یی خیره موندم به خودم .... چقدر غرق شدم تو گذشته ای که جز گندو کثافت چیزی واسه دل خوش کردنش بهش نداشت ... وقتی به خودم اومدم که وارد اتاق سامان شدم و با دیدن پسر جوونی که تو اتاق نگاش تیز چرخید سمتم خشکم زد ... چشماش همرنگ چشی سامان بود ولی عمق و نفوذ چشمای سامان و نداشت... -شما؟! نگاهی به درو برم کردم خبری از خانوادش نبود ... اعتماد بنفسمو جمع کردم .... -پناه خطیب هستم همکلاسی سامان خان ... پوزخند پر تمسخری زدو یه نگاه به سر تا پام انداخت ... -بگو دوست دخترشی خودتو خلاص کن دیگه چرا صغری کبری میچینی ... نگاهی به سا عت توی دستش کر د ... -خوبم شد اومدی ... اینا که منو کاشتن اینجا رفتن برم یه چیزی پیدا کنم برا خوردن .... پناه اینو گفت و بی توجه به من از کنارم رد شد ...شونه ای بالا انداختم و جلوتر رفتم ... نگا م خیره مونده بود رو نیم تنه برهنه و شیش تیکش که حالا با اون چاقویی که خورده تی که پاره شده بود.... نفسمو با صدا دادم بیرون و نگامو بالا تر کشوندم ... صندلی کنارمو نزدیک تر آوردم و نشتم روش ... نگام روی صورتش چرخید ... مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بودن و یه ته ریشه خیلی کم رو صورتش که جذابیتشو چند برابر کرده بود ... نگام به خال کوچیکی ر وی گونه چپش افتاد ... اخمش انگار تو عالم بیهوشیم باهاش بود ... یبار دیگه تو دلم اعترا ف کردم این پسر تو جذابیت لنگه نداره ... ابروهای خوش فرمش در هم بودو یه چسب کوچیک بخیم زده بودن کنار ابروی چپش . .. لبخندی روی لبم نشست .... زندگیمو خیلی جاها مدیون امیر ارسلان و این پسر بودم . .. گاهی وقتا تو کار سرنوشت میمونی ... آدمایی ک تا چند وقته پیش نه سلامی باهاشون دا شتم و نه علیکی آدمایی که فقط اسم بودن که شنیده بودم حالا شده بودن نزدیک ترین و محرم ترین آدمای حال حاضر زندگیم .... نفس عمیقی کشیدم و سرمو گذاشتم روی دستم کنار تخت ... یه شب تا صبح کنارم موند و همین دلگرمم میکرد تا صبح کنارش باشم... چشمامو بستم...خوابم میومد وخوابم نمیگرفت ... خوابام ای́نروزا شده بود خواب خرگوشی ... با چشم باز میخوابیدم تا مبادا تو خواب بلایی سرم بیاد .... ای́نروزا میترسیدم از خوابیدنم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت59 خواهرش لحنش کمی نرم تر بود -این چه حرفیه عزیزم تو اون شرایط هر کس دیگه
گردنم تیر کشید... آخی گفتم و دستمو گذاشتم روی گردنم .....سرمو آوردم بالا .... هوا شبیه گرگ و میش صبح بود انگار ... سرمو چرخوندم سمت پرستاری که بی توجه به من و چشمای بازم داشت سرم سامان و عوض میکرد ... -سلام ... نیم نگاهی بهم کردو خیی خشک گفت -سلام ... دستی روی گردنم گذاشتم و چشمامو از درد بستم ... -ببخشید ساعت چنده ؟! نیم نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت هفت و نیم ... نگاهی به بیرون انداختم ... برفی بود ...انگار شب قبل برف باریده بود ... از جام بلند شدم و نگاهی به سامان انداختم .. -حالش چطوره؟ بی حوصله و کمی عصبی از کنارم رد شد -میتونید وایستید دکترش بیاد تو ضیح بده ... از کنارم رد شدو رفت ... اخمام رفت تو هم ... صبح اول صبحی همچین آدمی و دیدن نوید یه روز پر انرژی رو میداد .... شکمم از زور گشنگی داشت صداش در میومد ... کاپشنمو که در آورده بودمو دوباره تنم کردم ... نیم نگاهی به سامان انداختم و کیفمو برداشتم .... از اتاق زدم بیرون ... میدونستم اینجا چیزی به همراهای مریض عمرا نمیدن باید یه چیزی پیدا میکردم واسه خوردن تا قبل از پایدار گشنگی نکشته بودتم .... تا از در بیمارستان زدم بیرون سوز سردی لرز به تنم اندخت .... نگامو سمت آسمون چر خوندم ....دونه های ریز برف توی باد اینور و اونور میشدن .... برف شدیدی نمیبارید ولی همین چندتا دونه ای که گاه و بی گاه میخورد توی صورتت کل تن و بدنتو میلرزوند .... هنوز هوا کامل روشن نشده بود ولی انگار سیب زمینی کبابی فروش جلوی بیمارستان از صبح بساتشو پهن کرده بود ...انگار امسال سال پر برفی داشتیم .....با قدمایی آروم راه ا فتادم سمت بیرون .... نگام به کفشای اسپورت آل استار قرمزم بود ... دستامو تو جیب کاپشنم فرو کردم .... با وجود این لباسای تکراری هنوزم تیپمو دوست داشتم .... گاهی وقتا چیزایی کوچیکی که شاید زیادم مهم نباشن میتو نن تو اوج مشکلات دل یه دخترو شاد کنن ... مثله همین آل استای قرمز و شلوار لوله تفنگی جین آبیم که خیلی به کفشام میومد .... ناخداگاه لبخند روی لبم نشست ...سرمو اوردم بالا برف میریخت رو صورتم ... خندیدم .. .. میدونستم نوک دماغمو لپام الان سرخ سرخه همرنگ کفشام ... گاهی وقتا لازم بود بخندم حتی اگه شده مصنوعی ... کناره دکه سیب زمینی فروشی رسیدم .... -سلام پیر مرد که کلاه پشمی داشت و دستاشو داشت روی پیک نیک گرم میکردنگام کرد ... نمیدونم چی تو صورتم دید که خندید .. -سلام ...صبح بخیر ... -صبح شمام بخیر ... یه سیب زمینی کبابی میخوام ... چشمی گفت و بلند شد ... نگامو ازش گرفتم ... تهران و با همه شلوغیاش خیلی دوست داشتم ...انگار زندگی تو تک تک خیابوناش حتی خلوت ترین خیابوناشم جاریه ....این شهر بوی زندگی میداد .... سیب زمینی و لای نون گرفت طرفم .... یه آب میوه از جلوی دکش برداشتم و با تشکر حسابش کردم ... نمیدونم چرا امروز هوس کرده بودم همه خاطره های خوبمو ثبتشون کنم ....راه افتادم سمت نیمکت آهنی کنار ورودی نشستم روشو لای نون و باز کردم .... سیب زمینی برشته شده و کبابی بهم چشمک میزد ... نون و گذاشتم روی نیمکت و خودم نشستم کنارش که یه لحظه تنم از سردی فلز زیرم لرزید ... گشیمو از تو جیبم در آوردم . ... خنده از لبم کنار نمیرفت ..... دوربین و تنظیم کردم تا فقط از پاهامو سیب زمینی کنارم عکس بندازم ... دونه های برفی نشسته روی شلوارم نشونه ای برای اثبات یه روز برفی بود .... تایمرشو تنظیم کردم سر پنج ثانیه .... با ذوق خیره بودم به گوشی. با فلش خوردن دوربین و ثبت عکس نگام به دو جفت کفش سفیدو مشکی بزرگ درست روبه روی پا هام جفت شده بود .. مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت60 گردنم تیر کشید... آخی گفتم و دستمو گذاشتم روی گردنم .....سرمو آوردم بالا
سرمو آوردم بالا ... بادیدن همون پسر جوونی که دیشب کنار تخت سامان بود نگاه آشفتم آروم گرفت .... یه لحظه ترسیدم از اینکه نکنه باز اومدن سراغم ... نگاهش بی تفاوت بود ولی سرد نبود .... -سلام ... بلند شدم و نومی و برداشتم ... نگاش کردم -سلام چشماشو از شدت سرما ریز کرده بودو دستاش تو جیب پالتوی کوتاهش بود ... -دیشب بعد شام برگشتم فک کردم رفتی وقتی دیدم موندی و خوابت برده دیگه نموندم تو اومدم بیرون تو ماشین ... سری تکون دادم و حرفی نزدم ... -دوست دختر جدیدشی؟ ابروهام رفت بالا -دوست دختر؟! یکم لحنش بوی شیطنت گرفت -نه پس دوست پسرشی -به من میاد دوست دخترش باشم؟!! نگاهی به سرتا پام انداخت و خندید ... نه بهت نمیاد اینقدرا بی سلیقه باشی ... خندیم از خندش ... شبیه سامان بود ولی نه به قدر اون جذاب ... دستشو دراز کرد سمتم -سهیلم ... داداش سامان .... نمیدونم چرا حس خوبی نسبت بهش داشتم دستمو گذاشتم توی دستش ... -پناه ... همکلاسی والبته کسی که باعث این اتفاق شد ... یه تای ابروشو داد بالا -به سامان نمیاد این بتمن بازیا .... خندم گرفت ... دستم هنوز تو دستاش بودو کمی گرم شده بودم از گرمای دستاش ... دستمو ول کرد .... -میری خونتون؟ سری به نشونه نه تکون دادم -میمونم تا به هوش بیاد .... -بیخــال بابا عذاب وجدان داری ؟.... چیزیش نشده که -میمونم شونه ای بالا انداخت ... -خب باشه بمون .... بیا بریم تو سرده ...فقط قبلش منم یکی از اینا بگیرم بریم ... اشاره ای به سب زمینی کبابی من کردو رفت سمت دکه ....هردو رفتیم سمت اتاق سامان ...همینکه وارد شدیم سهیل قیافشو مچاله کردَه اَه ریخت پسررو میبینم اشتهام کور میشه ... بیحرف خندیدم و رفتم سمتش ... صبحونش روی میزش بود تا نگاهش کردم چشماش باز شد ... -من ریخت تورو میبینم کلا از زندگی پشیمون میشم ... طرف صحبتش با سهیل بود ولی نگاش خیره تو صورت من بود ... نمیدونم چرا حس میکر دم نگاش انقدر عمیقه که میتونه وجودمو بشکافه و تا تهش نفوذ کنه ... -سـ..سلام... -خیلیم دلت بخواد بی لیاقت منو بگو از شب تا صبح با لا سر کی کشیک دادم ... اصلا میرم بیرون غذامو کوفت کنم ... تو کل مدت حرف زدن سهیل حتی نیم نگاهیم بهش ننداخت و نگاش خیره بود بهم ... -حالت خوبه ؟! با سوالش به خودم اومدم و نگامو از چشمای مشکیش گرفتم -خوبم ... خوبی؟ حس کردم خندید ولی چون صورتشو ندیدم فقط حسش کردم -خوبم به خوبی تو ... از گوشه چشم دیدم که سعی کرد خودشو بالاتر بکشه ... سریع چرخیدم طرفش -بزار کمکت کنم ... بالشو کمی بالاتر کشیدم و خودش خودشو بالا کشید ... حس کردم بخیه هاش دردو تو جونش پخش کردن ولی فقط اخم کردو آخ نگفت ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت61 سرمو آوردم بالا ... بادیدن همون پسر جوونی که دیشب کنار تخت سامان بود نگاه
نگاش به سیب زمینی کبابیم افتاد که کنار صبحونش تو ی سینیش گذاشته بودم ... اشاره ای بهش کرد -خوب داری از خودت پذیرایی میکنیا ... خندیدم و سرمو انداختم پایین ... نمیدونم چه حسی بود که وادارم میکرد جلوش معذب باشم .... دوست داشتم تشکر کنم ازش ولی انگار به زبونم قفل زده بودن ... -دیشب خواستم بیدارت کنم ولی انگار زیادی خسته بود حتی تکونم نخوردی ... با تعجب نگاش کردم . -مگه دیشب ... -آره دیشب بهوش اومدم فک کنم طرفای سه اینا بود ... آهانی زیر لب گفتم و سرمو انداختم پایین .... -میشه صبحونمو بدی بخورم گشنمه .... سریع دست بردم سمت سینی و گذاشتم توی بغلش که آخ خفیفی گفت ... دست و پامو گم کردم ... -خیلی ببخشید به خـ... بی توجه به حرفم بی اینکه نگام کنه دست بردو لای نون و بز کرد با دیدن سیب زمینی کبابی انگار چشمای مشکیش برق زدن ... انگار نه انگار که من اونجام آب میوه رو باز کرد و شروع کرد به خوردنش با چشمایی گرد شده نگاش کردم .. -اون ... اون ماله من بودا ... نگام کرد و لباش یه وری کج شد .. چشماش باز خندید و باز من حس معذب بودن بهم دست داد -ولی الان داره میره تو شیکم من ... سینیشو هل داد طرفم -میتونی صبحونه منو بخوری کمی شاکی شدم -خیلی ممنــون -خواهــش خندیدم و سینی شو کشیدم سمت خودم ....سری تکون دادم و یه تیکه از نونی که توی سینی بود کندم و گذاشتم توی دهنم .. -دیشب سهیل داداشـ... بی اینکه نگاشو بهم بندازه پرید میون حرفم -ازم کوچیکتره ...رابطه همچین خوبی باهم نداریم یه جور برای هم توفیق اجباریم ... -دیشب انگار میخواست همراه بمونه اینبار نگام کرد ... چشماش رنگ تمسخر و شیطنت گرفتن .... -هه ... سهیل؟!... همراه من؟؟!!.... اصلا مگه میشه از لحن پر خندش خندم گرفت .... سنگینی نگاش بند آورد خندمو ... نگاشو تو صورتم چر خوند و روی چشمام که زوم بود تو چشماش ایست داد ... -خوبی؟ همین یه کلمه چی توش بود که تنمو بیشتر از سرمای بیرون لرزوند ؟.... این نگاه سراسر مشکی که عین یه چاه عمیق بود که هر چی بیشتر نگاش میکردی بیشتر توش غرق میشی چی داشت که مسخم کرده بود .... دلم نمیخواست ... نمیخواستم به خودم اعتراف کنم که این چشمام تنها چیزین که میتونن ن گاه سردمو خلع سلاح کنن .... نمیدونم از کی فقط میدونم الان این آدم روبه روم با این نگاه داره ذوبم میکنه ... فقط سر تکون دادم و باز نتونستم چشم از اون بگیرم ... -نگرانت بود... -سلام ...صبح بخیر ... حرف توی دهنش ماسید و نگاه جفتمون چرخید روی امیر ارسلانی که با اخمی غلیظ خیره بود بهمون ... نمیدونم چرا هل شدم و کمی از تخت دور شدم ... جوابشو زیر لب دادم و اومد جلوتر .. .دستشو دراز کرد سمت سامان ... -خوش حالم سالمی ... با بی میلی دستشو گذاشت توی دستش -مرسی ...و اینکه ... ممنون بابت زحمات دیروز ... امیر لبخندی تصنعی زد و صورتشو چرخوند سمت من ... لحنش سرد بود -حالا که بهوش اومدن فک کنم الان بتونیم بریم پیش پلیس ... سامان-پلیس؟!! قبل اینکه من دهن باز کنم امیر دهن باز کرد -مشکلشو با یکی از دوستای قدیمیم که پلیسه در میون گذاشتم باید سریعتر حلش کنیم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت62 نگاش به سیب زمینی کبابیم افتاد که کنار صبحونش تو ی سینیش گذاشته بودم ...
میبینی که داره خیلی کش پیدا میکنه و خطرناک میشه نگاهشو سرتا پام گذروند ... -منم موافقم ... ممکنه بلایی سرت بیارن بهتره سریعتر این قضیه رو جمعوجورش کنیم بی حرف فقط سری تکون دادم که امیر ارسلان که تکیه داد بود به تخت سامان تکیشو ا ز تخت برداشت... -خیلی خب پس بهتره بریم سریعتر ...فرزام منتظرمونه ... نگام مستقیم دوخته شده بود به سامانکه سری به نشونه تائید تکون داد برام ... انگار منتظر همین تائیدش بودم که چنگ زدم به کیفمو انداختمش روی دوشم .... امیر جلوتر راه افتادو منم پشت سرش ... دقیق نمیدونم ذهنم در گیر چی بود ولی اونقدری پرت بودم از دنیای بیرونم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم جلوی آ گاهی و امیر کی گفت پیاده بشم ... ذهنم افکارش در هم بود ... یه ثانیه به یه چیز فکر میکردم و ثانیه ای بعد یه فکر دیگه جولون میداد توی سرم ... این سر در گمی کلافم کرده بود .... -پناه سرمو با شنیدن اسمم از زبون امیر بالا آوردم ... نگاشو توی چشمای سرگردونم چرخوند ... -برو تو .... نگاهی به در سفید رو به روم کردم و قدم برداشتم سمتش ....تا قبل چاقو خوردن سامان شک داشتم به درستی همچین تصمیمی ... شک داشتم به اعتماد کردن به پلیس و نابود کردن خودم با دستای خودم ... ولی از دیشب از وقتی از دیروز که دستمو روی زخم سا مان فشار میدادم تا خون ازش نره و بلایی سرش نیاد فهمیدم بهترین تصمیمه ... شاید دارم با دستای خودم گور خودمو میکنم .... ولی مهم اینه یه ملت و از دست همچین کفتارپیری نجات میدم ... حداقلش اینه چند صباحی بعد حسرت اینکه کاری میتونستم بکنم و نکردم و نمیخورم ... . چشمم و توی اتاق چرخوندم و مکث کردم روی مردی که دیروز دیده بودمش ...جذابیتش توی این یونی فرمه سرتاسر سبز رنگ بیشتر به چشم میومد به احتراممون از جاش بلند شد ... نگام چرخ خورد روی مردی که روی یکی از مبلای اتاق ش نشسته بودو پا روی پا انداخته بود انگار هم سن و سال خودش بود ولی با تیپی رسمی .... نگام و دوختم به سرگرده ... از روی سینه عضلانیش اسمشو خوندم .... -سرگرد فرزام شمسایی ... اسمشو چند باری زیر لب تکرار کردم ....نفس عمیقی کشیدم با اعتماد بنفس خیره شدم تو چشماش -سلام -سلام خیلی خوش اومدی به مبل رو به روش اشاره کرد -بشینین نشستم و امیر جای خالی کنارمو اشغال کرد ..... نزدیک بودناش آزار دهنده نبود ولی اذیتم میکرد .... انگار به یه پارادوکس شخصیتی دچار شده بودم ... امیر رو به من گفت -ایشون دوستم سر... حرفش و قطع کردم -سرگرد فرزام شمسایی هستن و قراره به من کمک کنن درسته؟:! سوالی نگاشون کردم و نگامو چرخوندم روی تک تک چهره هاشون ... اخمای امیر تو هم بودونگاه سرگرد بی تفاوت ترین نگاه مکنن ... سردی نگاش منو یاد خودم می انداخت... ولی تو چشمای مرد کناریش یه چیزایی میشد دید که سر در نمی آوردم ... انگار سعی میکرد سرمو بشکافه و بفهمه چی توش میگذره فرزام دستاشو روی میز قلاب کرد -خب حالا که اینارو میدونی اینم میدونی که باید از کجا شروع کنیم ؟ سعی کردم چهره خونسردمو حفظ کنم -اینو شما باید بگین ... من چطوری بهتون اطمینان کنم ... فرزام –من بهت اطمینان میدم اگه فقط یک درصد به صحت اون مدارک اطمینان داشته باشم شده جونمو میذارم ولی نمیذارم از دستم در بره ... نگاهش کردم .... چشماش مصمم بود ... ناخداگاه باز مرد کناریشو نگاه کردم که پاشو انداخت و کمی به جلو خم شد -مهیارم ... مهیار سارنگ ...سرگرد سابق آگاهی بودم ولی الان فقط به عنوان یه مشاور این جام منتظر نشدم چیزی بگه خودم شروع کردم -از دوسال پیش فهمیدم این حاج آقا پایداری که پولش از پارو بالا میره و ادعای دین و ایمونش میشه و مولای درز کارش نمیره همچین که تظاهرم میکنه آدم درستی نیست .... به ظاهر تو کارش آسه میرفت و آسه میومده ولی پول شوییا و اختلاسای چند میلیاردیشو وقتی فهمیدم که یه روز طرفای غروب اومده بود خونه من .... معلوم نمیشد کی میادو کی میره .... هر موقع وقت میکرد میومد و هر موقع میخواست میرفت .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت