eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_286 تو گلو سرفه ای کردم تا صدام مثل همیشه صاف باشه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از بعد از اون شبی که دایی اینا خونه مهمون ما بودن و من به سبب مست بودن یه سری حرفها تحویلش داده بودم، اونهم بی مقدمه و بی اینکه بعدش توضیحی بهش بدم دستپاچه شده بود و البته علیزاده هم بعد از اون روز دیگه چیزی راجع به خوابش نگفت و من و با فکر اینکه مخاطب دوستدارم گفتنش یزدانی بوده باشه تنها گذاشت، هرچند فرضیه عشق و عاشقی بین علیزاده و یزدانی خیلی زود تو ذهنم برطرف شد، من مطمئن شده بودم که چیزی بینشون نیست و احتمالا اون شب من کسی بودم که این دختر توی خواب باهاش هم صحبت بود! با طولانی شدن سکوتم و بی جواب موندن علیزاده، دوباره صداش شنیدم: _میتونم برم؟ تازه به خودم اومدم و سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره میتونی بری، فقط یادت باشه فردا قبل از اومدنت به شرکت یه سر برو دنبال کارهای پاسپورتت که مشکلی برای سفر نداشته باشی زیرلب چشمی گفت: _همین کار و میکنم و خیلی سریع وسایلش و جمع کرد و ریخت تو کیفش: _با اجازه و از کنارم رد شد و رفت...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از ذوق سفری که در پیش داشتم حتی شب ها نمیتونستم خوب بخوابم، حالا یک هفته ای میشد که به این آپارتمان نقلی که به خونه بابا نزدیکتر بود و البته امن تر از اون خونه حیاط دار برای یه دختر تنها، اسباب کشی کرده بودم و شب ها میتونستم با خیال راحت تری بخوابم اما حالا این ذوق و شوق مانعم شده بود که ساعت از 1 شب میگذشت و من همچنان بیدار بودم. صبح باید میرفتم دنبال کارهای پاسپورت بعدش هم سرکار و از اونجاهم کمی خرید داشتم،بالاخره عازم سفر بودم، اونهم سفر به خارج از کشور که حتی تو خوابم هم نمیدیدمش! عین دیوونه ها با خودم میخندیدم و حالا که خوابم نمیومد ، از تختم دل کندم، یه موزیک شاد گذاشتم، البته با صدای خیلی آروم و واسه خودم نوشابه و پیتزایی که شام امشبم بود و نصفش مونده بود و از یخچال بیرون آوردم و مشغول خوردن پیتزام شدم، بعد از اون ماجراهایی که رضا باعثش شد و حساسیت بابا ، جلوی شریف و گرفتم که قید ماشین دادن به من و بزنه و حالا این سفر برام لذتی فراتر از داشتن یه ماشین بود. یه سفر کاری که من، جهانی، یزدانی و یکی از کارمندهای خانم و البته شریف عازمش بودیم، سفر 5 روزه رویایی ای که تا چند روز دیگه به حقیقت میپیوست!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_288 #جانا از ذوق سفری که در پیش داشتم حتی شب ها
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بطری نوشابه کوکاکولام و سرکشیدم، بالاخره روزهای خوب زندگی من داشتن از راه میرسیدن و حالا میفهمیدم وقتی مامان میگفت شریف آدم بدی نیست راست میگفت، شریف بد نبود فقط ما خوب باهم آشنا نشدیم، آشناییت خوبی نداشتیم و حالا رفته رفته همه چیز داشت بهتر میشد! غرق شدم تو فکر شریف، پیتزای تو دهنم و آروم آروم جویدم و مثل همیشه، مثل دقیقه ایی از شب و روز که میرفتم تو فکرش ،حالاهم افتادم تو سرازیری فکر به شریف،بازهم فکر بهش داشت قلبم و از جا میکند و شاید... شاید اگه همون تنها شبی که تو خونه پدریش موندم و اون حرفهارو ازش شنیدم و هرگز نمیشنیدم، حالا خیلی وقت بود که احساس یه طرفمو و مهار کرده بودم و با خیال راحت به زندگیم میرسیدم، ولی الان اوضاع فرق میکرد، الان که حس میکردم احساسم یه طرفه نیست! الان اوضاع خیلی فرق میکرد... **** حتی نفهمیدم کی خوابم برد اما حالا بااحساس خشکی بدنم چشم باز کردم،روی مبل سه نفره خوابیده بودم بی هیچ پتویی و حالا کمرم داشت داغون میشد که به سختی نشستم، ساعت هنوز 7 نشده بود و وقت داشتم برای با خیال راحت آماده شدن که کمی نشستم و درحالی که چرت میزدم به خودم سیلی زدم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره باید پامیشدم و میرفتم به کارهام میرسیدم که هرچند سخت از روی مبل بلند شدم و راهی دستشویی شدم. نیم ساعتی طول کشید تا از خونه بیرون زدم، بی معطلی رفتم دنبال کاری که خارج از شرکت داشتم و ساعت هنوز 10 نشده بود که بالاخره به شرکت رفتم... با همکارها که سلام و احوالپرسی کردم به اتاق شریف رفتم، امروز پیرهن سفید به تن نداشت و یه پیراهن مشکی پوشیده بود که جلوتر رفتم و همزمان با ایستادنم مقابل میزش،سر بلند کرد: _اومدی؟ جواب دادم: _سلام بله! جواب سلامم و داد: _کار پاسپورتت انجام شد؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _مشکلی برای سفر ندارم زیرلب خوبه ای گفت و ادامه داد: _پس برو به کارت برس، قبل رفتن باید همه کارهارو انجام بدیم و با خیال راحت به این سفر بریم چشمی گفتم: _پس من دیگه میرم. و از اتاقش بیرون زدم، انگیزه ام واسه انجام کارها چندین برابر شده بود که با دقت و اما با سرعتی بیشتر از قبل مشغول رسیدگی به برنامه ها شدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. با پرواز به دبی رسیدیم و حالا اینجا ظهر بود و هوا خیلی گرم تر از تهران که یک راست راهی هتل شدیم. شریف دعوت همکار خارجیش و قبول نکرده بود و قرار بود این چند روز و تو این هتل بگذرونیم،یه هتل خفن که باعث شده بود فقط با دهن باز اطرافم و نگاه کنم، اگه این هتل بود ، اونایی که تو تهران بود چی بود؟ سطحشون از زمین تا آسمون فرق داشت و حتی هتل شریف که میشد گفت از درجه یک ترین هتل های تهران بود هم جلوی این شکوه و عظمت حرفی برای گفتن نداشت! با شنیدن صدای شیدا، تنها دختری که به جز من تو این سفر حضور داشت به خودم اومدم: _همینطور که رئیس گفتن باید خوب به این هتل و امکاناتش توجه کنیم و یه جورایی بتونیم ایده بگیریم، هرچند محدودیت هست اما میشه شرایط هتل و بهتر کرد نگاهش که کردم لبش و به دندون گرفت: _ببخشید اصلا حواسم نبود که شما... نزاشتم ادامه بده: _با من راحت باش لبخند زد: _پس باید بگم اصلا حواسم نبود که تو نامزد رئیسی و شاید این سفر برات تفریحی باشه حرفش و رد کردم: _این سفر واسه من و معین کاملا کاریه!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_291 بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. با پرواز
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فکر میکردم واقعا یه سر و سری با شریف دارم! این بار قبل از اینکه شیدا چیزی بگه، یزدانی به سمتمون اومد: _شماها چرا اینجا وایسادید؟ اتاقها رزرو شد، چمدوناتون و تحویل بدید که بریم استراحت کنیم شیدا باشه ای گفت و من سری به نشونه تایید تکون دادم که یزدانی دستش و به سمتم دراز کرد: _چمدونت و بده به من و رو کرد به شیدا: _شماهم همینطور تا خواستم ازش تشکر کنم و بگم راضی به زحمتش نیستم نمیدونم سر و کله شریف از کجا پیداشد، اما سریع کنار یزدانی ایستاد طوری که محکم به یزدانی برخورد کرد و یزدانی دستش و عقب کشید: با تعجب داشتم نگاهش میکردم که رو کرد به یزدانی: _چیزی میخوای؟ یزدانی با قیافه گرفته جواب داد: _دستم و له کردی؛ نه چیزی نمیخوام، میخواستم چمدون خانمارو بیارم! شریف نگاهی به من انداخت و ابرویی بالا انداخت: _من... من خودم چمدون جانارو میارم، تو چمدون خانم حمیدی و بیار!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_292 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فک
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و چمدون و از دستم گرفت، هنوز مات این کارش و این سر رسیدن عجیب و غریبش مونده بودم و از جام تکون نمیخوردم که همزمان با برداشتن اولین قدمش ، سر چرخوند سمتم: _چرا وایسادی؟ بیا دیگه! خودم و از اون حال و هوای گیج کننده درآوردم و جواب دادم: _اومدم... و کنارش قدم برداشتم،تا رسیدن به کارکنان این هتل و حالا بعد از تحویل چمدونها داشتیم راهنمایی میشدیم به اتاق های رزرو شده، دوتا اتاق جداگانه و خوشبختانه زنونه مردونه جدا بود و قرار نبود این چند روز معذب باشم، این آدما دیگه خانواده شریف نبودن که لازم باشه بخاطرشون تو یه اتاق بخوابیم و این جدا بودن درحالی که فقط باهم نامزد بودیم بی هیچ عقد و ازدواجی،همچین ناجور و غیرقابل باور هم نبود که بخوایم از این بابت نگرانی ای داشته باشیم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله جدید شرکت، حالا من که از صبح کمی روبه راه نبودم برگشتم تو اتاق و بقیه هنوز نیومده بودن و احتمالا تا دم دمای صبحم اینطرف ها پیداشون نمیشد. توافقات معامله انجام شده بود و قرار بود فردا واسه بازدید از محصولات دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم و بقیه داشتن ازسفرشون لذت میبردن، همه به جز من که از سردرد کلافه شده بودم و چشم بسته روی تخت دراز کشیده بودم. این چشم بستن فایده ای نداشت که تو جام نشستم و یه مسکن و با یه لیوان آب خوردم و خواستم دوباره دراز بکشم که یهو با شنیدن صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن شماره شریف صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _بله صداش تو گوشی پیچید: _بهتری؟ خیلی خوب نبودم بااین وجود گفتم: _آره خوبم و دوباره صدای شریف و شنیدم: _در و باز کن،من پشت درم! متعجب باشه ای گفتم و بعد از قطع کردن گوشی به سمت در رفتم. اول دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشم و لباسام و هم صاف و صوف کردم و بعد در و باز کردم، حالا شریف روبه روم ایستاده بود که با دیدنش قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من پرسیدم: _چیزی شده؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_294 بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله ج
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اومدم ببینم حالت چطوره، سرت هنوزم درد داره؟ بازم اون حس و حال... بازهم اون تپیدن های بیش از حد قلبم که همه و همه بخاطر این مرد بود، مردی که روبه روم ایستاده بود، نه مست بود و نه اخمی به چهره داشت، اتفاقا نگرانی نگاهش و حس میکردم، منتظر جواب زل زده بود بهم و من مگه میتونستم تو همین حال بزارمش؟ مگه میتونستم بگم خوب نیستم و نگران حال من بمون؟ بااینکه سخت بود اما لبخندی زدم: _خوبم، نگران من نباشید و سریع ادامه دادم: _پشت گوشی که گفتم، لازم نبود تا اینجا بیاید میتونستید کنار بقیه خوش بگذرونید.. بازهم حرفم و رد کرد: _نمیتونستم! چشمام گرد شد و تا خواستم چیزی بگم شریف از کنارم رد شد و وارد اتاق شد، رو کاناپه که نشست نگاهی بهم انداخت: _در و ببند! داشت معذبم میکرد که بدون بستن در جواب دادم: _مطمئنید چیزی نشده؟ ابرو بالا انداخت: _نمیخوای در و ببندی؟ اصلا انگار متوجه نمیشد من معذبم و داشت اینجوری دستور هم میداد که ناچار در و بستم اما از جام تکون نخوردم: _بستم
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_295 سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اومدم ببینم ح
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 پا رو پا انداخت: _میخوای باهم فیلم ببینیم؟ کم مونده بود مغزم متلاشی شه، شریف داشت به من پیشنهاد تماشای فیلم میداد؟ به جای جواب به این سوالش گفتم: _شما پایین چیزی خوردید؟ خوب منظورم و متوجه شد: _من هیچ نوشیدنی الکلی ای نخوردم که بخوام مست باشم! دستپاچه جواب دادم: _آخه یهو دارید به من پیشنهاد میدید که باهاتون فیلم ببینم و... نزاشت حرفم تموم شه: _بالاخره توهم باید تو این سفر خوش بگذرونی،تا الان کنار بقیه بچه ها داشتم اوقاتم و میگذروندم و حالاهم میخوام یه کمی با تو باشم، بالاخره من رئیس همتونم و احساس مسئولیت میکنم! گفت و سعی کرد خودش و جدی و مصمم مثل وقتایی که تو شرکت میدیدمش نشون بده اما اینطور نبود؛ حالا دیگه خوب شریف و میشناختم و میتونستم فرق تظاهر کردنش به جدیت و واقعا جدی بودنش و بفهمم ، بااین وجود سری تکون دادم: _پس احساس مسئولیت میکنید؟ جواب داد: _معلومه،دیروز که هیچ تفریحی نداشتیم، اگه بخوای امشب هم اینطوری سر کنی من واقعا حس خوبی بهم دست نمیده! میگفت و چشم و ابرو هم میومد برام اما من آدمی نبودم که بخوام گول حرفهاش و بخورم و لم بدم کنارش و بخوام فیلم ببینم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من حرفهای شریف و شنیده بودم، من میدونستم شریف بهم علاقه مند شده اما نمیخواستم باهمین غرور پیش بره و من و مجبور کنه به کارهایی که دوست داره و مثل یه رئیس باهام رفتار کنه، من میخواستم اگه عشقی هست، این عشق مثل همه عشق های دیگه نرم و لطیف باشه بی هیچ حس بد و معذب بودنی که دست به سینه جلوش ایستادم: _حالا که اینطوره، من میخوام برم پایین و پیش بقیه، فیلم و تو ایران هم میتونم ببینم! قیافش از تعجب وا رفت: _میخوای بری پایین؟ تو که حالت خوب نبود؟ شونه بالا انداختم: _گفتم که خوب شدم! و شریف که انگار دیگه راهی نداشت و در تلاش بود برای حفظ غرورش از روی کاناپه بلند شد: _خیلی خب بریم! نگاهی به لباس هام انداختم: _من که اینطوری نمیتونم بیام، باید آماده شم جواب داد: _خب آماده شو اشاره ای بهش کردم: _وقتی شما اینجایید چجوری باید آماده شم؟ روبه در و پشت به من ایستاد: _من نگاهت نمیکنم، تو لباست و عوض کن!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_297 من حرفهای شریف و شنیده بودم، من میدونستم شریف
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با تردید به سمت کمد رفتم، شومیز سفید رنگ دکمه ای آستین سه ربعم و بیرون کشیدم و همزمان صدای شریف و شنیدم: _فقط حواست باشه لباس ناجوری نپوشی! تو دلم خندیدم، پس آقا علی رغم بزرگ شدن تو اون خانواده حساس هم تشریف داشت که چیزی نگفتم و تموم تمرکزم و گذاشتم رو پوشیدن لباسم کردم و بعد هم شلوار جینم و پوشیدم و حالا داشتم خودم و مرتب میکردم که باز هم صدای شریف طنین انداز شد: _شنیدی؟ با شیطنت جواب دادم: _چه فرقی داره؟ اینجا که ایران نیست بخوان به لباسامون گیر بدن صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: _فرقی که نداره، برامم مهم نیست فقط میگم جلو بچه ها یه جوری نباشه بالاخره ما به زودی برمیگردیم و هممون قراره تو اون شرکت مشغول به کار باشیم! شاید اینجوری میتونست خودش و قانع کنه اما من و نه... دیگه دستش برام رو شده بود، دیگه از حال دلش با خبر بودم که جلوی آینه شونه ای به موهام زدم و آزادانه روی شونه هام رهاش کردم و بعد از زدن رژلب صورتیم تنها بخش پاک شده آرایشم، به لب هام ، جوابش و دادم: