eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
599 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۲ : 🔻
💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری ❤️ قسمت ۳۳ : 🔻 ارمیا: _اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم. +کاری نیست. خانواده‌ی خودش دارن کارها رو تو انجام میدن. همکاراشم دنبال کاراش هستن. ما هم اینجا فقط منتظریم. صدای باز شدن در🚪، توجه را جلب کرد. از گوشه‌ی چشم دو زن پوشیده در چادر سیاه را دید. حاج علی: _ جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو جاده چالوس! نگاه آیه سرد و شیشه‌ای به جایی نزدیک ارمیا بود: _لطف کردید تشریف آوردید! صدایش گرفته بود. مگر صبوریه‌ایش تمام شده‌اند که اینگونه صدایش گرفته است؟! دختر همراهش سلام🤚 کرد، حتما همان رها همسر صدراست. که نشست، برخاست. جایش اینجا نبود..میان این آدمها که با او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این خانه🏚 نبود... مثل آن پسر صدرا، وصله‌ی ناجور در آن خانه بودند. وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه🍮 کرده بود. روزمرگی‌هایش را دوست داشت... این خانه🏚 او را از روزمرگی‌هایش دور کرده بود. در این خانه غلاف بود، اگر از غلاف هم در می‌آمد هم راهی برای نداشت.ارمیا که اهل از غلاف درآوردن چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم میکرد. سوار موتور🏍 کراسَش شد ، و به سمت خانه به راه افتاد... خانه‌ای که کسی در انتظارش نبود؛ کاش زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک است؛ کاش بیاید! دلش❤️‍🩹 میخواست. شیطنت‌های مسیح و یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست! لعنت بر تو مَرد... لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا به این روز انداختی!لعنت به تو که به آوارهه‌ای بعد از رفتنت نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خالص کردی؛ لعنت به تو که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی! ارمیا مردِ روز روزگار آیه را نمی فهمید... ارمیا مردی که برای دنیای دیگران مرده بود را نمی‌فهمید... ارمیا خودخواهی های مرد آیه را نمی‌فهمید...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۳۵ : 🔻 _چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا🥘 میخواد؛ دلم روشنی✨ خونه رو میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم🥺 بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو🫀 به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره سالم میشه و هنوز کسی بهم نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت🥺 بابا شنیدن رو به دل بکشم. خسته‌ام یوسف... _به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره ! خسته شده! قلبش🫀 از بی‌دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده، اون مرد👱 همه چیز داشت. همه‌ی منو داشت! خونه🏡، زندگی، همه چیز داشت. زن👩 داشت، بچه داشت! زنش بود، بچه داشت و رفت. بچه‌ای که تمام آرزوی زندگی منه! همه‌ی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه🏚 پر از نور⚡️⚡️ و زندگی... یه خونه با عطر زندگی! عطر غذای🫕 خونگی که با عشق♥️ پخته شده! زنی که به خاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه👶 که تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه مثل حاج علی! یه مثل آیه، یه مثل قصر قصه‌های پریا. _همه رو گذاشت و رفت. به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ به خاطر اون که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن! رفته و مُرده و همه‌ی داشته‌هاش رو جا گذاشته! زنشو👩 جا گذاشته، بچه‌شو👶 جا گذاشته، همه‌ی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر داشتنشو کشیدم. من به اون مرد حسودی میکنم... _من امروز کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همه‌ی و نجابتش مال من بود!اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو من خوابش😴 میبرد... که لبخند😀 میزد برام و دنیام رو رنگ🎨 میزد. آرزو کردم علی پدرم بود... که پشتم باشه، باشه! حاج علی پدر آرزوهامه... من همه‌ی آرزوهامو ☺️دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت... !هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و نعرهاش را آزاد کرد: _بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح🌤 و ظهر🌞 و شب🌗 صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام بشنومت... +×مسیح و یوسف با این درگیری‌های# ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که ارمیا با خودش سر داشت.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری ❤️ قسمت ۳۷ : 🔻 🔻تماس☎️ قطع شد. نگاهش میرفت از چشمان 👀آیه، اما آیه مردش را استشمام میکرد. _داره میاد! _سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست. این صبحانه 🥛🍪برای اوست... آیه که برخاسته بود، روی صندلی🪑 نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل❤️‍🩹 بِرَس! به داد تنها داشته حاج علی از این دنیا برس! ای خدای ! به داد بی‌پناهی این قلب‌ها♡♡ برس! رها با تماس 📞گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه بود که خبر میگرفت. +رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ _سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن. +الان میام اونجا! تماس☎️ را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد افتاد و به او زنگ 📞زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته‌ی ارمیا را شنید: _بفرمایید! +صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟ _بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟ +دارن میارنش، من تو راه خونه‌شونم🏡. _منم الان حاضر میشم و راه میافتم. +اونجا میبینمت... بین آنها نبود، اما داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه🏡 میکشاند.ارمیا سریع لباس پوشید، _کلاه 🪖موتور سواری‌اش را برداشته بود که مسیح جلویش را گرفت: _کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری! +دارن میارنش، باید برم اونجا! _چرا باید بری اونجا؟ +باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!😟 _منم باهات میام. یوسف: _منم میام. میخوام این رو ببینم. ارمیا کلافه😥 شد. _باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده...!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۳۹ : 🔻 _برادرم تازه ها مرده، برادرم و همسرش عاشق ♥️هم بودن، و سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. _روزی که برادرمو آوردن اونقدر زد، اونقدر خودشو تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه🏡 نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛ +اما به نظر من این زن ! خودشو ! داد و فریاد ؛ انگار دوست دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش ! هربار دیدمش چشماش کاسه‌ی خون 🩸بود اما هنوز صدای گریه‌هاشو . این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون همسراشون فرق داره! _سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه‌ی🧐 این زن! مسیح و یوسف چشم👀 در خانه 🏚می‌چرخاندند، خانه‌ی ارمیا...خانه‌ی ارمیا... -حواس آیه در پی بود.- بدون شنیدن حرفها هم میدانست📍 مردش نزدیک است، مردش دارد می‌آید.اگر باشی، بوی پیراهن 👕 را استشمام می‌کنی... یخ کرد... میلرزید. قلبش🫀 یک در میان میزد.. "آرام باش قلب🫀 من! آرام باش که یار می‌آید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش👀 بدوزم و تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب🫀 من! بوی لاله‌ی🙏 سرخم می‌آید. " 😔صدای لااله‌الا‌الله می‌آید. بوی می‌آید.آیه دست به چهارچوب🚪 در گرفت. را تمام شهر به خانه🏚 آورده بودند. "چگونه رفته‌ای که شهر را سیاهپوش کرده‌ای مرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟ این شهر به بدرقه‌ی تو آمده‌اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن... شهری سیاه پوشیده‌اند! بی‌انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بی‌پناهم نسوخت! بی‌انصاف!این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم❤️‍🩹 بند دل توست، چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا که اینگونه مرا می‌آزمایی؟ من ... من که نیستم! من که نیستم مرد!" در آسانسور باز شد...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۱ : 🔻 ...چقدر سخت است که از دست بدهی و ! ندانی که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده‌ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند😒 ؛ سر از همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود... 📍صدای لا‌اله‌الاالله که بلند شد، بوی دوباره پیچید، بوی و حلوا، صدای عبدالباسط که «اذاالشمسُ کُوِّرت» را تکرار میکرد. " این بوی الرحمن است؟ " _آمبولانس 🚑را تا قم موتورسواران🛵🏍 اسکورت میکردند. در کنار مردش نشست. _حاج علی توان رانندگی نداشت. را کنارش دید: _میتونی تا منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم! ارمیا دلش🥺 سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است: _من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم! +شرمنده، مزاحمت شدم! _دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو🏍 بذارم تو پارکینگتون؟ کمی آنسوتر مقابل ایستاد: _میشه منم باهاشون برم قم؟ صدرا: _آره، منم دارم میام. نگاه رها رنگ تعجب😳 گرفت. نگاه 👀به چهره‌ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهره‌اش ندوخته بود. لحظه‌ای از گوشه‌ی ذهنش گذشت َ "یعنی میشه تو هم مثل مرد باشی؟‌تو هم هستی صدرا زند؟" صدرا وسط افکار🤔 رها آمد: _چرا تعجب 😳کردی؟ حاج علی مرد خوبیه! خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه‌گاه سخته؛ اول ، حالا هم ! خوبه کسی باشه که باشه، من برای مراسم میام اما تو تا بمون پیشش! رها لبخند😊 زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا 🗓جمعه بود، و هم راهی شدند... ساعت🕒 سه بعدازظهر بود که به رسیدند.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۳ : 🔻 "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..." ارمیا چشم👀 میچرخاند. یوسف: _دنبال کی میگردی؟ +دنبال حاج علی!👨‍🦳 مسیح: _همین شیخ روبه‌روته دیگه!نشناختیش؟ _ِارمیا👱 متعجب😳 به شیخ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس روحانیت؟ _یعنی آخونده؟! : _منم تعجب😳 کردم. وقتی رسیدیم اون پسره🧔 این لباسا رو بهش داد، اونم پوشید. به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود. _زنی🚺 به نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید: _خاک مرده سرده، داغ🔥 رو سرد میکنه. به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر و معنا داشت؟ میخواست بلندش کند. ممانعت کرد. زیر گوش👂 آیه گفت: _پاشو بریم، همه رفتن! +من میمونم، همه برید! میخوام بخونم براش! _تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما ❄️نشین! َ +نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش خوبم. _نگاهی 🙁میان و رد و بدل شد، نگران 😔بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد: _آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام🥘 بدیم. +من میمونم، شما برید! _حاج علی کنارش نشست: _پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو .🏴 نگاه به پدر کرد: _صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم! که بلند شد، صدرا 🧑‍🦱خود را به او رساند: _چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟ نگاه غمبارش😢 را به همسرش دوخت: _آیه نمیاد! _آخه چرا؟ اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟ _میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحله‌ی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن 📕بخونه! _صدرا🧑‍🦱 به برادرش فکر🤔 کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه 🚼 آسیب وارد میشود از اینهمه غم! +حرفی که مدتی بود ذهنش🤔 را درگیر کرده بود پرسید: _تو هم مثل آیه خانمی؟ که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب😳 پرسید: _متوجه نشدم! _من بمیرم⚰، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه🥲 میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟ اندیشید🧐 به نگرانی آشکار😒 چشمان صدرا: _مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. ☠مرگ تولد دوباره‌ست، اینا رو گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق 💞هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک😭 ریختن یه امر عادیه! صدرا 🧑‍🦱به میان حرفش دوید: _نه از اون گریه‌هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون🩸 نشسته‌ی آیه خانم! از اونا رو میگم! رها نگاهش را دزدید: _شما که خانم رو دارید! _رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیه‌ش بده؛ حتی برای هم نیومد! نگاه رها رنگ غم😒 گرفت: _به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ☠ میده! آدمایی که از مردن میترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ میکنه؛ وجدانشون فعال میشه. +اگه مُردم، نه! وقتی مُردم برام گریه 😥کن! تنها کسی که میتونه برام دعا 🤲و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ +چون قلب🫀 مهربونی داری، با وجود بدی‌های خانواده‌ی من، تو به محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی... سایه به آنها نزدیک شد: _سلام...🖐ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید