eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧 5⃣1⃣ نویسنده: 😎 یه روز از طرف آقای خالقی پیام برام آمد که هرچه زودتر برم دفترشون.. بعد از کلاسم رفتم!! در زدم و با یه ببخشید رفتم واخل اتاقشون.. _سلام درخدمتم ! با سلام من کسی ک پشت به در ورودی اتاق و روبه روی آقا رضا نشسته بود.. برگشت طرفم و با یه تعجب خاص بلند شد..👀 سلام کرد و سرشو انداخت پائین..😓 آقای خالقی بعد از اینکه جواب سلام منو داد 🌺 گفت : امیرجان ،خانوم صالحی ؛ بفرمائید بشینید ... دوباره رو دیدم ..🙊 از دیدنش اونقدر خوشحال شدم ک جواب سلام رو یادم رفت ..😄 تداعی حس خوب روز های سفرم بود برام اونقد حس خوب ک دوس داشتم ساعت ها بشینم فقط نگاهش کنم ... مث همون روزا فقط اخم داشت ..😒 پوفففف انگار کیه ؟! منکر نمیشم اما بود برای زندگی ریحانه ای که بهترین رفیقاشو ازش داشت...💚 خانوم صالحی؛ ایشون دوستِ من آقای امیر یوسفی هستن.. فکر میکنم یادتون باشه..☺ أخم دادم به صورتم 😒 +بله، راهیان نور _بله، امیرجان ایشونم خانوم صالحی هستن، کسی که بهتون معرفی کردم جهت همکاری👌 ❤ ایده ی کار مشترک بینِ بسیجِ مرکزی خودمون و دانشگاهِ.... که رضا اونجا مسئول بسیج بود رو به فرمانده داده بودم! وقتی گفت خودت پیگیر ماجرا شو؛ رضا رو در جریان گذاشتم، و ازش خواستم، افرادی که حاضر به همکاری هستن رو بهم معرفی کنه... رفتم دانشگاهشون.. گفت قرار یکی از بچهایی که مطمینا همکاری میکنه رو اول معرفی کنه بعد از طریق ایشون؛ بقیه رو معرفی میکنن... داشتم با رضا حرف میزدم که یه صدایی تقریبا آشنا که چهرشو نمیدیدم؛😶 گفت؛ سلام در خدمتم☺ وقتی برگشتم نگاهش کردم، شناختمش.. همون اتوبوس بود😂 یعنی رضا برایِ کار به این مهمی، ایشونو معرفی میکنه؟! نمیخواستم بگم؛ بَده😐 اما مناسب کار منم نبودن..😑 +خب امیرجان، خانوم صالحی عکاس ثابت ما هستن و البته بسیجیِ فعال گروهمون.. امیدوارم بتونن توی کارتون کمکتون کنن که البته همینطور خواهد بود😎 با خودم فکر کردم مگه این خانوم همونی نبود که رضا به خاطر مسخره بازیاشون، عذر خواهی کردن..😐 البته کارخودشونو خوب بلد بودن😍 💚 😉 🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ(ﻉ) ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺶ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ: ﺑﺎﺭ ﺍﻟﻬﺎ؛ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ. ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺍﻭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ! ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ... ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺿﻤﻦ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺳﭙﺎﺱ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﺵ، ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﺑﺎﺭ ﺍﻟﻬﺎ؛ ﺣﺎﻝ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ! ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ. ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﺩ، ﺍﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ، ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ... ﺩﯾﺪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺳﺖ!!! ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ، ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ، ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﯿﻦ. ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﭘﺪﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ. ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ؛ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﭘﺪﺭﺕ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺳﺖ...! ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺗﺮﮐﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ! ﻣﻬ ﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻋﻈﯿﻢﺗﺮ ﺍﺳﺖ... 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 فوردوارد یادت نشه
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت39 رمان یاسمین نگاهي به من كرد و با پوزخند گفت ... اون ضرب المثل رو شنيدي كه توش از كلمات دست
رمان یاسمین پياده شديم و دو تايي رفتيم توي خونه آقاي برومند . پدر كاوه جلو اومد و من رو بغل كرد و بوسيد . چشمهاي مادر كاوه كه به من . افتاد اشك توش جمع شد . پدر كاوه – خوش اومدي پسرم ، چه عجب؟ چرا از ما دوري مي كني ؟ مگه بين تو و كاوه براي ما فرقي هست ؟ ازت دلگيرم . كاوه آروم گفت : دور از جون من ! خدا اون روز رو نياره كه من مثل اين باشم . شرمنده مي فرماييد جناب برومند من هر جا هستم زير سايه شمام- . مادر كاوه – بيا تو عزيزم . هوا سرده . اشك هاشو پاك كرد و رفت تو خونه ! كاوره آروم در گوش من گفت : دلم مي خواد اون گيس هاتو ، دونه دونه بكنم . وارد خونه شديم و توي سالن بزرگ نشستيم .مثل دريا بود پدر كاوه – چشمم روشن شد . هر بار كه تو رو مي بينم روحم تازه مي شه . بهزاد ، پسرم . نمي خوام ناراحتت كنم . كاوه گفته از . اين حرفها ناراحت مي شي ، اما تا نگم دلم راحت نمي شه ببين بابا جون . مگه تو چي الزم داري؟ غير از يه آپارتمان و يه ماشين و كمي خرت و پرت ! كل اينا مگه چقدر ميشه ؟ . من االن يه ساختمون ده طبقه ، دو تا كوچه پايين تر حاضر و آماده دارم . نوساز . تازه از زير دست بنا در اومده . يكيش مال تو . يه كلمه بگو تا فردا به نامت كنم تو اين خونه سه تا ماشين افتاده ، چه فرقي داره ، دست تو باشه يا دست كاوه ؟ بخدا قسم جفت تون برام يكي هستين . اگه چند سال پيش تو نبودي ، با تمام ثروتم االن كاوه م رو نداشتم . من كه نمي تونم چشم خودم رو كور ببينم . مي دونم ناراحت مي شي . . باشه ديگه نمي گم . اما يادت باشه چي گفتم . هر وقت خواستي فقط يه اشاره كن . با چشماني كه اشك توش حلقه زده بود بلند شد و رفت . كاوه – حاال هي چشم سفيدي كن خب حاال كه اصرار مي كنين ، اگه لطف كنين و همين خونه رو پدرت به نامم كنه ، ممنون ميشم ! ديگه اصرار بيش از اين نميشه- . . كاوه – بر دروغگو لعنت . بگو باشه . مادر كاوه با يه سيني چايي اومد جلو و بعد از تعارف ، كنار من نشست مادر كاوه – خيلي خوش اومدي پسرم . چطوري ؟ خوبي؟ خيلي ممنون . شكر خدا بد نيستم . شما چطوريد ؟- . مادر كاوه – وقتي اين جريان رو شنيدم ، هم خوشحال شدم ، هم ناراحت . با تعجب به كاوه نگاه كردم از هيچ بابت هم نگران نباش . ما كه نمرديم تو . مادر كاوه – فرنوش دختر بسيار خانم و خوبيه . انشاءهلل خودم ميرم خواسنگاري . تنها باشي : اينها رو گفت و رفت . وقتي با كاوه تنها شديم بهش گفتم ديگه كي ها اين ماجرا رو مي دونن ؟- وهللا غير از من و مامان و بابا و ژاله و ثريا خانم و كبري خانم و همسايه دست راست و همسايه دست چپي و اهل محل و –كاوه . بچه هاي دانشكده و عمله هاي سر ساختمون بابام ديگه كسي چيزي نمي دونه خواجه حافظ چي ؟-- ! كاوه – نه ، به اون چيزي نگفتم !پسر تو خجالت نمي كشي ؟آخه يه چيز تو دهن تو بند نمي شه ؟ نتونستي خودت رو نگه داري ؟ دهن لق- مگه من گفتم ؟ ژاله به مامانش گفته ، خاله ام كه مامان ژاله باشه به مادرم گفته . تو انگشت تو دماغت مي كني تمام –كاوه . تهران خبردار مي شن ! بي تربيت ! مگه اين ژاله خانم رو نبينم - ! كاوه – چائي تو بخور يخ نكنه . تازه خبر نداري مامانم داره نقشه مي كشه براي تو و من يه جا عروسي بگيره : من با تعجب پرسيدم من و تو ؟ يه جا عروسي كنيم ؟ - كاوه – يه مادر و دختر رو ديده . مي خواد دختره رو براي من بگيره و مادره رو براي تو ! منم گفتم باشه . مونده فقط تو رضايت بدی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بابا به اينا يه چيزي بگو . آخه چيزي نبوده كه اينقدر شلوغش كردين ! اسم دختر مردم رو هم سر زبون ها مي اندازين . حاال هم - . كه فرنوش رفته خارج ديگه تموم . كاوه – پاشو چائي تو وردار بريم تو حياط . چائي تو هواي سرد مي چسبه دوتايي بلند شديم و چايي هامون رو برداشتيم و رفتيم توي حياط و كنار استخر خالي كه پر از برف شده بود ، روي صندلي نشستيم . . كاوه – صندلي ها خيسن . شلوارمون تر ميشه همه فكر مي كنن چيز شده ! بهمون ميگن شاشوها . خب پاشو قدم بزنيم- . دوتايي شروع كرديم دور استخر قدم زدن كاوه ، رابطه تو و اين ژاله خانم چطوريه ؟- كاوه – از بچگي با هم بزرگ شديم . مثل خواهر كوچيكترم مي مونه . چطور مگه ؟ . فكركردم كه نامزدي ، چيزي هستين- . كاوه –اگه بود كه قبالً بهت مي گفتم . كاوه ، يه خواهشي ازت دارم . مي خوام قول بدي كه نه بهم نگي- . كاوه- بگو ، قول مي دم اجازه نده پدر و مادرت كاري بكنن . يعني در مورد من يا فرنوش نمي خوام . نمي خوام حرف ازدواج و اين حرفها زده بشه . من - حاال هم كه همه چيز تموم شده . چه دليلي داره دوباره همه چيزهاي قديمي ، تازه بشن . به دختر . با بدبختي اين تصميم رو گرفتم خاله ات هم بگو ديگه حرف و حديث رو تموم كنه ، باشه ؟ . كاوه –باشه . هر جور تو راحتي . از اين لحظه ديگه نمي ذارم اونا دخالتي بكنن ! ممنون . حاال اگه دوتا چايي داغ ديگه برامون بياري ، دعا مي كنم كه يه دختر زشت بد قيافه براي ازدواج نصيبت بشه- زبونت الل بشه . به حرف گربه كوره بارون نمي آد . اين ثريا و كبري خانم ، كارگر هامون رو مي گم . بنظر من هر دو –كاوه براي تو ايده الن . ثريا خانم جاافتاده س. كارش هم آشپزيه . جون ميده واسه تو ! ديگه از تخم مرغ خوردن راحت مي شي . . امروز هم كه اومدي ، داشت با نظر خريدار بهت نگاه مي كرد يه شوهر هم قبالً كرده . هم تخصص داره هم تجرب . ماهي 02 هزار تومان هم حقوقشه . در واقع يه اوكازيونه . دست دست كني . بردنش تركي و فارسي و زرگري و سوسكي ! خنده . كبري خانم هم هست . اين يكي شوهر نكرده . به چهار زبان زنده دنيا حر ف مي زنه از روي لبهاش نمي افته . جون مي ده واسه آدم بد عنقي مثل تو . از در هم كه وارد شديم ، تو رو ديد ، يه برق شيطاني تو . چشماش درخشيد 38قبالً هم به من گفته بود كه يه زن كولي براش فال گرفته و بهش گفته شوهر نكن كه بخت تو ، يه شوهر دكتره . اينه كه االن ساله به انتظار نشسته . نيم ساعت پيش اومديم از من با يه حالتي كه انگار قسمتش رسيده باشه ، در مورد تو سوال مي كرد كه چه وقت درست تموم مي شه و دكتري تو مي گيري ؟ اين رو كه پرسيد تمام بدنم به ارتعاش در اومد . ياد فالش افتادم . قسمت رو ! هم كه نميشه عوض كرد . خدا رو چه ديدي ؟ شايد بخت تو هم توي اين خونه باز بشه نشستي اينجا مردم رو مسخره مي كني ؟- كاوه – آرواره هام خشك بشه اگه مردم رو مسخره كنم ! پسر تو اگه دست اين كبري خانم بيفتي ها ، يه ساله ده تا تخصص مي گيري تو كه ميدوني من پدر و مادر ندارم . يه بچه يتيم هستم . از قديم هم گفتن آه يتيم زود مي گيره ! الهي خدا همين كبري خانم رو ! نصيبت كنه كاوه- الل شي بهزاد . انشاءهلل داغت رو ببينم كه اينجوري آه نكشي ! آخ آخ . حاال با اين سق سياهي كه تو داري ، ديگه مي ترسم . برم آشپزخونه چايي بيارم !پاشو برو نترس . هر چقدر هم كه سق من سياه باشه ، اين قيافه تو زن فرار بده س- .كاوه – غلط كردي ، يه گوله نمكم . آقا كاوه گل به – چادر زده دم ده – باد ميزنه زلفونش- همه دخترا قربونش !برو تو آشپزخونه كه اولين دختر واستاده تا قربونت بره ، گوله نمك 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه با خنده فنجونهاي خالي چايي رو گرفت و برد . دستهامو تو جيب كاپشنم كرده بودم و توي حياط كه فكر كنم چهارصد متري بود ، قدم مي زدم كه در باز شد و فرنوش و يه دختر و آقاي ستايش وارد شدن ! در جا خشكم زد . چشمم كه به چشماي فرنوش . افتاد انگار آب جوش روي سرم ريختن و شوكه شدم ستايش- به به ، مشتاق ديدار . من رو كه قابل ندونستيدكه يه شب تشريف بياريد منزل و سرافرازم كنيد بهزاد خان ؟ . سالم عرض كردم جناب ستايش . شرمندم . موقعيت جور نشد . در اولين فرصت خدمت مي رسم . چشم- ژاله – سالم ، من ژاله دختر خاله كاوه هستم . حالتون چطوره بهزاد خان ؟ سالم خوشبختم . ممنون . شما چطوريد ؟- . فرنوش با حالتي كه معلوم بود از دستم ناراحته ، سالم كرد ! سالم آقاي فرهنگ- .سالم خانم ستايش- آقاي ستايش با خنده گفت : ا.... چطور ؟ مگه شماها تو مدرسه ايد كه با نام خانوادگي همديگه رو صدا مي كنين ؟ . سرم رو انداختم پايين . كاوه – سالم قربان . خوش آمديد . بفرماييد خواهش مي كنم ستايش- سالم كاوه خان . حالتون چطوره ؟ چائي ماله منه ؟ قراره توي حياط واستيم ؟ ! كاوه – شما تشريف بياريد روي مالج بنده بايستيد قربان ! يه مالج ناقابل داريم ، اون هم كف پاي شما همه شون زدند زير خنده و به طرف ساختمون كه پدر كاوه جلوي درب ورودي آماده خوش آمد گويي واستاده بود ، حركت كردن . من از جام تكون نخوردم . ستايش به طرف پدر كاوه رفت تا گويا با هم آشنا بشن و ژاله به طرف كاوه . فرنوش چند قدم حركت :كرد وقتي متوجه شد من همونجا واستادم ، برگشت و به من نگاه كرد و گفت شما تشريف نمي آريد ؟- . خير، شما بفرمائيد- . نگاهي به من كرد كه حس كردم اگه يه چيزي دم دستش بود پرت ميكرد تو سرم كاوه – تو مي خواي همونجا تو حياط واستي ؟ مگه تا يه ربع پيش همش نمي گفتي چرا فرنوش خانم و آقاي ستايش نيومدن ، چرا دير كردن ؟ . همه دوباره خنديدن ... من كي اين حرف رو زدم كاوه ؟ چرا دروغ ميگي ؟! من اصالً نيم دونستم كه- . كاوه – طفلك خجالت مي كشه . ببخشيدش ! خب تو نگفتي ! بيا تو خونه . دلم مي خواست كله اش رو بكنم . ستايش با خنده – بفرماييد بهزاد خان . ببخشيد من جلو جلو رفتم . خواهش مي كنم، بفرماييد- : به طرف خونه راه افتادم و وقتي پشت سر همه به كاوه رسيدم ، آروم بهش گفتم ليلي رفته اروپا ؟ هان ؟- . كاوه آروم گفت : بجان تو رفته بود ! انگار محمل خراب شده ، وسط راه برگشته . مگه اينكه با هم تنها نشيم آقا گاوه- تو بميري ، به جون تو اگه من روحم از اين جريان با خبر باشه . جون تو رو قسم خوردم كه مي خوام دنيا نباشه . سگ –كاوه ! مردم رو كه بيخودي نمي كشم . يه سگي نشونت بدم كه ده تا پلنگ از بغلش در بياد- همگي وارد شديم و توي سالن نشستيم . طوري هم كاوه من رو نشوند كه كنار مبل فرنوش باشم . مادر و پدر كاوه شروع به چاق . سالمتي با آقاي ستايش كردن و صحبت بينشون گرم شد . ما هم اين گوشه نشسته بوديم ژاله – خيلي دلم مي خواست كه از نزديك ببينمتون بهزاد خان . تعريف هائي كه از تو كردن دروغ نبوده ! قد بلند ، خوش تيپ ، . خوش قيافه : با تعجب نگاهش كردم و گفتم از من تعريف كردن ؟ چه كسي؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين . خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين- نه ، هيچ هم غلو نيست . بچه ام دكتر نيست كه هست ! خوش قيافه نيست كه هست . قد بلند نيست كه هست . خوش اخالق –كاوه نيست كه نيست . خوش صحبت نيست كه نيست . لجباز نيست كه نيست . ديگه چي كم داري ؟ يه عقل حسابي ! ايشاهلل اونم يه . روزي خدا بهش مي ده : چپ چپ بهش نگاه كردم همونطور كه ستايش و پدر و مادر كاوه مشغول صحبت بودن ، آروم به فرنوش گفتم . كاوه به من گفته بود شما تشريف برديد اروپا- ! فرنوش- من ؟! اين چند روزه حوصله نداشتم از خونه بيرون برم چه برسه به اروپا . كاوه – من گفتم شايد رفته باشند اروپا . فرنوش- بهزاد خان ممنون از سيب و شيريني . به دستم رسيد : با تعجب نگاهش كردم و گفتم سيب و شيريني؟- . كاوه – همون ها كه براشون خريده بودي و يادت رفته بود ازشون پذيرايي كني . فرنوش- كاوه خان برام آوردشون . ممنون . من اصالً خبر نداشتم كه كاوه اونها رو براي شما آورده- فرنوش- يعني پشيمون هستي از اينكه اونها دست من رسيده ؟ : اومدم يه آن بگم آره كه كاوه فرصت نداد و گفت مگه تو سيب و شيريني رو براي فرنوش خانم نگرفته بودي ؟- : من من كردم و بعد گفتم چرا- كاوه – مگه حسرت نخوردي كه اون روز براشون نياوردي ؟ چرا - كاوه – مگه نگفتي كه خودت بخاطر ايشون يكي يكي سيب ها رو سوا كردي ؟ خب چرا- كاوه – خب منم بردم رسوندم دستشون . بد كردم ؟ : خندم گرفت . نه خيلي هم كار خوبي كردي . نوش جونشون - ! ژاله – راست گفتن قسمت كسي رو ،كس ديگه نمي تونه بخوره كاوه – حاال ناراحتي ، برم چهار كيلو سيب شمرون بگيرم و يه جعبه شيريني جاش برات بيارم ؟ . من كي گفتم ناراحتم ؟ برعكس خيلي هم خوشحالم منظورم اين بود كه اگر خبر داشتم خيلي خوشحال تر مي شدم - . كاوه آروم گفت : آره جون عمه ات كه بهش چشم غره رفتم ! كاوه – يعني همين كه بهزاد گفت . چهار تايي خنديديم ستايش- خب بهزاد خان كي منتظر شما باشيم ؟ . كاوه – فردا شب . بشرطي كه من هم دعوت داشته باشم : ستايش خنديد و گفت با كمال افتخار . اصالً همه تشريف بياريد . خانم بنده مدتيه كه ايران تشريف ندارن . من و فرنوش هم تنهاييم .اگر سرافراز - . بفرماييد ممنون مي شيم . پدر كاوه : جناب ستايش ، چند تا آلبوم تمبر دارم كه فكر كنم بدتون نياد اونها رو ببينيد . اگه مايليد بفرماييد بريم كتابخونه . ستايش – به به ، من خودم تمبر بازم ! بفرماييد در خدمتم . خانم برومند با اجازتون . مادر كاوه – خواهش مي كنم راحت باشيد . منم بايد برم به آشپزخونه سركشي كنم . در همين موقع كبري خانم با يه سيني چايي وارد شد و به ستايش و پدر كاوه تعارف كرد . ستايش – ما چايي مون رو بر ميداريم و مي ريم سراغ علائق شخصي مون 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫روزتان را اینگونه آغاز کنید💫 🍀 بسم الله الرحمن الرحیم 🍀 بِسْمِ اللّهِ النُّور✨ِ بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ✨ بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلى نُورٍ ✨بِسْمِ اللّهِ الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُور✨ِ بِسْمِ اللّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِن َْالنُّورِ✨ اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّور✨ِ وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلىَ الطُّورِ✨ فى كِتابٍ مَسْطُور✨ٍ فى رَقٍّ مَنْشُورٍ✨ بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ✨ عَلى نَبِي مَحْبُورٍ✨ اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ ✨وَبِالْفَخْرِ مَشْهُور✨ٌ وَعَلَى السَّرّاَّءِ وَالضَّرّاَّءِ مَشْكُورٌ ✨وَصَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرين✨🍀 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه. روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. گفتند: میوه ها را لقمان خورده است. خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!» خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست. لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دستهایش را کجا بگذارد، که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه ی راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى در قلب همسرش ایجاد کرده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرفهای دلتان را بیان کنید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم آنجا چه خبر بود بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه کنار دیوار ایستادم و گوش کردم عثمان با مردی حرف میزد مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس و این عثمان را دیوانه میکرد ناراحت بودم از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود پر از مسلمان غوطه ور در کلمه ی خدا  آنجا ته ته دنیا بود تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید 🍃🌼🍃🌼🍃 ✍صدای عثمان کمی بالا رفت تونمیفهمی دارم چی میگم انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم پس یه چیزایی حالیمه انقدر جریانو پیچیده نکن سارا نباید از اینجا بره اینو بکن تو کله ات هر درمانی هر تجویزی هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه تو همین شهر مرد با لحنی پر آرامش جواب داد آروم باش پسر تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟ روی زمین چمپادمه زدم پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم:ساراسارا تو اینجایی پیشانی به زانوام چسباندم دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم مسلمانها، همه شبیه به هم بودند در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو عثمان رو به رویم زانو زد صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید در جایی در کنارِ عثمان ایستاد بی حرف بی کلام حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم سارا جان از کِ کی اینجایی منظورم اینکه کی اومدی؟چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید نفسهایش تند بود و عمیق سکوت کرد احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد:میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟ عثمان اعتراض کردآخه مرد ایست داد:هییس ممنون میشم رفت با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست: ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی یا اینکه مکث کرد طولانی یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی باز هم میل خودته راست میگفت میتوانستم شکایت کنم اما عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود ولی من کمک نمیخواستم وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت نفسی عمیق و پر صدا من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم اما من تقاضایی برای کمک نداشتم پس ایستادم و آماده رفتن من احتیاجی به کمکتون ندارم در سکوت نگاهم کرد سری تکان داد و لبانش را جمع کرد شک دارم البته راجع به شما اما در مورد اون زن نه مطمئنم که نیاز به کمک داره جسارتش عصبیم میکرد بلند شو و از خونه ی من برو بیرون ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید:در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم اما انگار فقط در حد همون افسانه ست عثمان لیوان به دست رسید چیزی شده این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد به سمتم آمد درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد:عثمان من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن صدای اعتراض عثمان بلند شد: یان، ساکت شو ... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم نفسهایم تند و بی نظم شده بود با صدایی خفه به سمتش هجوم برم گورتو از خونه ی من گم کن بیرون عوضی لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد آرووم مودب باش دخترِ ایرانی چقدر از این نسبت متنفر بودم فریاد کشیدم من ایرانی نیستم با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد عه مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ببند دهنتو بیا بریم بیرن و او را به سمت در هل داد دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم یان در حین خروج زورکی ایستاد سارا اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه ببرش ایران راستی این کارتمه هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم و کارت را روی میز گذاشت این مرد واقعا دیوانه بود عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد در را بست و به سمتم آمد سرش پایین بود و صدایش ضعیف سارا من عذر عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم:گمشو بیرون دیگر نمیخواستم ببینمش هیچ وقت دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شدکلافه به سمت حمام رفتم آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد رو به رویش نشستم هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم اما یک انسان چطور من از ایران میترسیدم ترسی آمیخته با نفرت آن روانشناس دیوانه چه میگفت ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بوداما دلم به حالِ این زن میسوخ زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم خیره به چشمانش پرسیدم دوست داری بری ایران حوضچه ی صورتش پر از اشک شد این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود 🍃🌼🍃🌼🍃 ✍پریشان و گیج از خانه بیرون زدم شب  بود و تاریک وارد اولین کلوپ شبانه شدم شاید آرامم میکرد همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم اما تجدید خاطرات ناراحتم میکرد  تهوع و درد به معده ام لگد میزدند دستی مردانه دستم را گرفت سر چرخاندم همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود من مسلمون نیستم ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد:اگه قصد کتک کاری نداری بشینم در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد من زیاد با این چیزاموافق  نیستم بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو دختر ایرونی نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب! سرم را روی میز گذاشتم فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد بعد از اینکه عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود اوووف فکرکنم خدا خیلی دوستم داشت و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه او هم از خدا حرف میزد این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت صدایش صاف بود میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست مخصوصا اخلاقِ افتضاحش ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون کش و قوسی به صورتش داد ولی خب انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم صاف نشست مشخص نیست این مرد دیوانه چه میگفت انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد دستش را زیر چانه اش زد ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست خب میدونی به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشمو کردم انگار کمی هم موفق بودم و شروع کرد به حرف زدن از مادر از حالِ وخیم روحش از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت از کمکی که باید میکردم و.. و. در سکوت فقط گوش دادم تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده نگاهم کرد میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼 ‌
گویند مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند... کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه... اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه... بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!! یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. 🏴 رحلت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را محضر ولی نعمتمان حضرت رضاعلیه السلام و آقا امام زمان (عج) وهمه شیعیان و محبین حضرتش تسلیت عرض مینماییم. #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ••••✾🌿•🌺💜🌺•🌿✾•••
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت43 رمان یاسمین ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين . خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين
رمان یاسمین كاوه – بهزاد خان علائق شخصي شما هم رسيد ! اشاره به كبري خانم كرد ژاله – بهزاد خان به چائي خيلي عالقه دارن ؟ . خنده ام گرفت . كاوه – بهزاد خان چائي رو با مخلفاتش دوست دارن ژاله – مخلفات چائي ديگه چيه ؟ . كاوه – خب قند و شير و ليمو ترش و اين چيزا ديگه . ژاله پاشو بيا . اين بلوز من يه جاش شكافته . ببين مي توني برام بدوزي : نگاهش كردم كه بهم چشمك زد . وقتي كاوه و ژاله از سالن بيرون رفتن ، فرنوش گفت مي دونيد تنها گذاشتن يه خانم توي خيابون جلوي دوستاش خيلي بده ؟ - : سرم رو پايين انداختم و گفتم . بله معذرت مي خوام- فرنوش – همين ؟ . نمي دونم . اگه كاري هست بكنم كه شما من رو ببخشيد بفرماييد- . فرنوش- بله ، كاري هست كه بتونيد انجام بدين . بايد علت كارتون رو توضيح بدين . شرمندم توضيحي ندارم . فقط بازم عذر مي خواهي مي كنم - برگشتم نگاهش كردم . واقعاً دختر قشنگي بود . مهرش توي دلم صد برابر شد . براي همين خودم رو مصمم تر ديدم تا از زندگيش : كنار برم . فرنوش لحظه اي مكث كرد بعد گفت مي شه ازتون خواهش كنم بريم توي حياط حرف بزنيم ؟- مگه اينجا نمي تونيم حرف بزنيم ؟- . فرنوش- ازتون خواهش كردم . پس شالتون رو سرتون كنيد . سرما مي خورين- به طرف حياط راه افتاد و من دنبالش . از پله ها كه پايين رفتيم . فرنوش تندتر جلو رفت . يه لحظه كاوه خودش رو به من رسوند : و گفت بهزاد . يه جاهائي هست كه عقل آدم اشتباه مي كنه ، اما دل آدم نه ! هميشه همه چيز رو نبايد با چرتكه و ماشين حساب ، حساب - . كرد اينا رو گفت و رفت . كمي صبر كردم و به حرفهاي كاوه فكر كردم و بعد به جايي كه فرنوش توي حياط رفته بود و منتظر من بود : رفتم . وقتي بهش رسيدم گفتم . حاال اينجا خوبه؟ حرفتون رو بفرماييد- . نگاهي توي چشمام كرد كه تا عمق قلبم نفوذ كرد بعد با خشم و عصبانيت شروع كرد تو پسر ديونه فكر ميكني كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با يه دختر اين رفتارو بكني ؟- . فرنوش خانم آروم باشيد . خواهش مي كنم خودتون رو كنترل كنيد- فرنوش – تو فكر كردي اگر دختري صادقانه دنبال يه پسر بياد ، اگه يه دختر مرد مورد عالقه اش رو خودش انتخاب كنه ، كار بدي كرده ؟ من از اون وقتي كه خودم رو شناختم ، آزاد بودم و هيچوقت از اين آزادي سوء استفاده نكردم . من يادگرفتم كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم . من صدتا خواستگار دارم . همه خوش قيافه و پولدار . اما هيچكدوم برام امتحان و آزمايش خودشون رو پس ندادن . . اينا رو ميگم كه بدوني ! فرنوش خانم چرا داد مي زنيد ؟ خوب نيست . همه صداتون رو مي شنون- ! فرنوش- دلممي خواد داد بزنم ! حرفم رو قطع نكن من تو ديونه رو براي زندگي انتخاب كردم . ازت هيچ چيزي هم نمي خواستم حاضر بودم با همه چيزت بسازم چون احساس كردم مردي! چون ديدم بدون چشم داشت به چيزي ، برام فداكاري كردي . چون كسي بودي كه بر خالف خيلي از پسرهاي توي دانشكده چشمت دنبال كسي نبود . چون كسي بودي كه جلف نبودي . چون خود ساخته بودي . چون خوش قيافه بودي . چون ديدم برام مثل . يه پناهگاهي اون روز كه به اون پيرمرد زده بودم . وقتي تلفني باهات صحبت مي كردم و مي خواستم خودم رو به پليس معرفي كنم و تو محكم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي تونم بهش تكيه كنم . احساس كردم تو . هموني هستي كه دنبالش مي گشتم . احساس كردم كه تو همون كسي هستي كه من رو فقط براي خودم مي خواي !براي همين هم دنبالت اومدم . اما تو انگار اشتباه متوجه شدي . فكر كردي كه با يه دختر چه ميد ونم ، اون جوري طرفي . تو نفهميدي همونطور كه تو مي تونستي يه شوهر ايده ال براي من باشي ، منم شايد مي تونستم يه زن خوب براي تو باشم تو از زندگي فقط يه تصوير زشت مي ديدي در صورتيكه زندگي يه تصوير نيست . يه فيلم رو با يه عكس نميشه فهميد . يادت باشه . ، پول خيلي چيزها هست اما همه چيز نيست : همين طور كه با عصبانيت حرف مي زد ، اشك از چشماش سرازير بود . با دستهاش اشكهاشو پاك كرد و گفت اين اشك عجز نيست . دوباره اشتباه نكن . دلم از اين مي سوزه كه بدون محاكمه ، محكوم شدم . تو حتي نخواستي منو بهتر و .بيشتر بشناسي . اي كاش همه چيز رو توي پول نمي ديدي . اي كاش جاي اون همه درس كه خوندي يه درس عدالت مي خوندي : يه لحظه مكث كرد و بعد تكيه اش رو به ديوار داد و چنگ توي موهاش زد و گفت . سردمه يخ كردم- . هيچ جوابي نداشتم بهش بدم . كاپشنم رو در آوردم و انداختم روي شونه اش با دستهاش كاپشن رو دور خودش پيچيد و نگاهم كرد و يه لبخند زد . برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم . كاوه دم در ورودي ، . روي پله ها واستاده بود . وقتي نگاهش كردم بهم آروم خنديد . فرنوش – دلم راحت شد اين حرفا رو بهت زدم . تو دلم خيلي سنگيني مي كرد حاال آروم شدي ؟- . فرنوش سرش رو تكون داد .خب حاال بريم تو . سرما مي خوري- : بدون اينكه ديگه حرفي بزنيم بطرف ساختمون حركت كرديم . وقتي از كنار كاوه رد شديم . كاوه آروم گفت ! دستتون درد نكنه فرنوش خانم . بالخره يكي پيدا شد روي اين آدم لجباز رو كم بكنه- . فرنوش نگاهش كرد و خنديد تا سر شام ديگه جز چند جمله كوتاه چيزي گفته نشد . سخت تو خودم فرو رفته بودم و فكر مي كردم . فرنوش روبروي من ، روي يك مبل نشسته بود و گاهي كه سرم رو بلند مي كردم چشماش رو مي ديدم كه به من خيره شده و با نگاه من ، نگاهش رو ازم مي .دزده . ژاله و كاوه هم تحت تأثير جو حاكم حرفي نمي زدن وقتي سرم رو پايين مي انداختم و فكر مي كردم ، يه آن به سرم مي زد كه بلند شم و از اون خونه فرار كنم . اما به محض اينكه سرم رو بلند مي كردم نگاهش مي كردم سست مي شدم . دلم راه نمي داد كه ازش جدا شم . نيم ساعت ، سه ربعي گذشت كه شام حاضر شد و مادر كاوه همه رو سر ميز دعوت كرد . من كنار كاوه نشسته بودم و كنار من پدر كاوه و فرنوشم روبروي من نشسته . بود : ژاله شروع كرد تا براي كاوه غذا بكشه . كاوه هم خواست براي من شام بكشه كه فرنوش گفت !كاوه خان ، من دارم براي بهزاد خان غذا مي كشم . شما خودتون رو زحمت ندين- كاوه – يعني بنده غلط بكنم ديگه ! بله ؟ . همه خنديدن . فرنوش – اختيار دارين منظورم اين بود كه ديگه شما زحمت نكشين . كاوه – معني اين يكي هم اينه كه شما ديگه فضولي نكنين ! دوباره همه خنديدن كاوه تو چرا از اين چيزها تعبير بد مي كني ؟- ! كاوه – ا...... ! شما هم بهزاد خان ؟ ببخشيد ها ، لب بود كه دندون اومد . صورتم از خجالت سرخ شد . زير چشمي به فرنوش نگاه كردم . صورت اونم گل انداخت ! ژاله – ديگه صحبت ها باالتر از ليسانس شد . دوباره خنده مجلس رو پر كرد . فرنوش – بفرماييد بهزاد خان . اگه چيز ديگه اي هم خواستين بفرمايين : كاوه آروم گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣️ خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــا... وقتی همه چيز را به تو مي سپارم نورِ بي كرانِ تو در من جريان مي یابد 💕 و دعايم به بهترين شيوه ممكن متجلی می شود پس هم اكنون خود را در آغوشت رها ميكنم تا تمام آشفتگی ها و سردرگمي هايم در حضور امن و گرمِ تو به آرامی ذوب شوند و از ميان بروند. به امید خودت ای مهربان ترین مهربانان .. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق و ایمان قلبی بگوییم 🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 خدایا به امیدتو نه به امیدخلق تو #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، یادم بد نباشه کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود... ماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید لابد تمام زندگیم را چانه اش را خاراند اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم احتمالا میکشتم صدایش پچ پچ وارش به گوشم رسید پسره احمق عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست با انگشتانش روی میز ضرب گرفت اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی اما خب به یه بار امتحانش میارزه حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی صدایم کش میآمد: من نه ایرانیم نه مسلمون من فقط سارام سری  تکان داد اوه..با اینکه قابل قبول نیست اما باشه خیلی دوستدارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم اونکه روی ابرا راه میره نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم اونم یه عوضیه مثه پدرم مثه برادرم و همه ی مردها ابرویی بالا انداخت:اوه متشکرم دختر ایرانی فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد: آخه فمنیست هم نیستی اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد واقعا تو چکاره ایی؟ قدمهایم سست و پر لرزش بود من فقط سارام سارا ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد مادر حقِ زندگی داشت او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد اما اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود کاش هرگز به دنیا نمی آمدم اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم بهتره ببرمت خوونه اگه اینجا اینطوری رهات کنم باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد و من سرگردانتر از همیشه! آن  شب در مستی و  گیجیم،یان مرا به خانه رساند وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم نگاهش کردم عثمان یه کلید داره خنده روی لبهایش نشت در مورد حرفهام فکر کن یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم پس به رودخانه پناه بردم تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود نمیتوانستم تصمیم بگیرم ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠 6⃣1⃣ نویسنده: 😎 اون روز آقای خالقی و برادر امیر برام توضیح دادن که قراره با همکاری بسیج مرکزی برای جشن نیمه شعبان😍💚 بریم یکی از روستاهای دور استان .. از یه هفته قبل بریم که هم فعالیت جهادی هم یه جشن بزرگ تدارک ببینیم و از باقی روستاها هم دعوت کنیم🎉🎈🎉 منم که طبق معمول بودم و البته مدیر هماهنگی😎😅 اون یک هفته خیلی زود گذشت🍃 20 نفر بودیم که 12نفر آقا بودن برای کارهایی که ما خانوما نمیتونستیم انجام بدیم و کلاس آموزشی هم که دست ما بود.. حال خوبی بود‌ اون روزا💚 وقتی رفتیم روستا، مسجد اونجا رو در اختیارمون گذاشتن برای اسکان.. روزا میرفتیم مدرسه یا حسینیه یا خونه هایی که نیاز به ترمیم داشت رو با کمک اهالی تعمیر میکردیم😐 شبها هم که کلاس های آموزشی داشتیم.. البته بچهایی که سَری توی دستورات قرآنی داشتن اینکارو میکردن...🌺 یکی از شبها مثل همیشه که توی حیاط حسینیه جمع شده بودیم حیاطی که الان دیگه قابل مقایسه با روز اول نبود، الان دیگه نوسازی شده بود، گوشه کنارشو گلدونای گل نرگس😍🌺 گذاشته بودیم حوضشو رنگ کرده بودیم... دورتر از بقیه کنار حوضچه ی گوشه ی حیاط نشسته بودم و داشتم بقیه رو نگا میکردم.. گروه گروه جمع شده بودن از بچه های کوچک .. فاطمه از دانشگاه خودمون بود داشت.. بهشون شعر کودکانه یاد میداد.. نوجونا نشسته بودن بحث بصیرتی میکردن 😑 و خانوم های جوون ک داشتن احکام یاد میگرفتن..🙊 و جوونایی که دور جمع شده بودن 🌺 و با هم بحث سیاسی میکردن ..😒 همه دور هم حالشون خوب بود😍 ❤ تو حال و هوای خودم بودم ..🙄 که یکی از خانومای روستا که چن روزی بود بیشتر از اوائل هوامو داشت اومد نشست کنارم ..😋 اسمش ماه بانو بود..🌛 همه صداش میکردن بی بی ماه ... شاید 35 یا 40 سالی داشت ..🤔 دوتا پسر 16 و 17 ساله داشت که دیده بودمشون میومدن کمکمون .. الانم که توی حسینیه بودن💚 +چطوری ریحانه بانو ؟☺ _خوبم بی بی ماه جونم شما خوبین ؟😉 لبخندش پهن تر شد .. انگاری خوشحال شد که هم صحبتش شدم ..🙊 +خوبم گل دختر ریحانه تو ازدواج نکردی ؟😑 خندم گرفت ..😄 _نه ماه بانو مگه من چن سالمه ؟🙈 +قصد ازدواج نداری ؟😒 _فعلا که نه 😂 یکم صورتش درهم شد.. ریحانه اینو مامان داده بدمش به تو.. فردا تو مراسم امام زمان بپوشی 😍 فکر کنم نداشته باشی ..😶 بسته رو داد و رفت .. یه بسته مربعی شکل بود .. معلوم بود توش پارچه است .. بازش کردم .. بود ❤ بوی یاس میداد😍 راست میگفت؛ من چادر نداشتم🍃 😉 😎 💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗 --—-------------------------------- ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 7⃣1⃣ نویسنده: 😎 از صبح بچها به کمک اهالی روستا فضای جلوی حسینیه رو آماده کرده بودن برای عصر.. صندلی چیده بودن😄 ایستگاه صلواتی🍷 و گل نرگس هدیه میدادن مردم 🌼 و با کیک و شربت پذیرایی میکردن🍰🍷 نیم ساعت قبل از جشن رفتیم که اماده بشیم.. دخترا مانتو رنگی پوشیده بودن با روسری های گل گلی که حجاب لبنانی خیلی زیبا ترشون کرده بود... ولی من چی؟! 🙁 بلد نبودم مثل اونا حجاب کنم.. +فاطمه؟! _جانم؟! فاطمه هم دانشگاهیم بود ازش خواستم برای منم مثل خودشون روسریمو ببنده.. +چه خوشکل شدی بانو!😍 فقط ریحانه چادر رنگی داری؟!🤔 لبخند زدم☺ آره داشتم.. همونی که ماه بانو برام هدیه آوورده بود.. همونیکه بوی یاس میداد😍 پوشیدمش💚 🍃🍡 ❤ این هفته برام پر از استرس گذشته بود.. همش ترس اینو داشتم ک مراسم خوب پیش نره و شرمنده اهالی روستا بشم ..😞 اما به لطف خدا و بچه ها و خود اهالی اونقد خوب پیش رفته بود که امروز که روز آخر بود کل خستگی رو از تنم برده بود...😍 اومدیم آماده شیم و بریم ک دیگه کم کم مراسم شروع میشد..💫 شلوار مشکی مردونه و پیرهن سفیدمو پوشیدم ..😎 دستی هم به موهای نامرتبم کشیدم و...🎩 یکمم عطر زدم و با بچه ها رفتیم بیرون...😎 این روزا دوربین دارمون؛ یا همون خانم صالحی رو بیشتر شناخته بودم اونقدر با روز اولی ک دیده بودمش تغییر کرده بود که .....بگذریم 😊 من مسئول ایستگاه صلواتی و پذیرایی بودم🍭🍷 هرکسی ک وارد فضای جشن میشد میومد شربت میخورد بعد میرفت سمت صندلیا...🍬 سرم پائین بود و تند تند شربت میریختم؛ که صدای یکی از خانوم های گروه خودم رو شنیدم که گفت : +قبول باشه ازتون🌹 نگاهمو آوردم بالا تا ازش تشکر کنم که نگاهم افتاد به 😐 کی شد ...🤔 چقدر تغییر کرده بود.. داشت ازمون عکس میگرفت😂 که یه لیوان شربت برداشت و تشکر کرد و رفت ..😒 زیر لب زمزمه کردم 💗🍃💗 ❤ . اولین بار بود میومدم جشن نیمه ی شعبان🎊💚 برام پر از لذت بود😍 پر از حسآی خوبی هیچوقت نخواستم تجربه کنم😞 پر از آرامشی بود که هیچ کجای دنیا بهش نرسیده بودم💔 و تمام این ها رو مدیون هایی بودم که سخاوتمندانه، ریحانه یِ بی سر و پا رو قبول کرده بودن💫 اون روز تو همون جشنی که برای قدم هایِ مبارک 💚 بود دعا کردم خدا این آرامش رو از زندگیم نگیره💖 روز به روز حال خوبمو خوبترکنه ❤ از ته قلبم از شهدا خواستم خودشون هوایِ دلِ تازه ترمیم شده م رو داشته باشن☺ 😉 😎 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺 _هیجدهم 8⃣1⃣ نویسنده: 😎 ‌ امروز که بعد از چند ماه دارم عکسای اون روزا رو میبینم، حسرت میخورم به حالِ خوبِ یه هفته ی قشنگی که به دعوت بود..❤ چند ماهیه که ترم تموم شده و دانشگاه تعطیل.. تو این چند وقت از فضای دلچسب شهدا دور شدم و این، چه بدیه.. دلم هوایی شد..💗 از مامان خواستم این هفته رو باهم بریم 😍 مامانم چادری بود.. از اون خانومای محجبه ی دوست داشتنی که آدم دوست داره ساعتها بشینه کنارشون و فقط نگاهشون کنه..😍😘 اما نمیدونم چرا، اینهمه سال تلاش نکردم که بشم شبیهه مامان..💔 دسته گل و شیشه ی گلاب دستم بود💐🌺 دلم میخواست از کنار مزار شهدا رد بشم و هر جا دلم گیر کرد بشینم🍂 هر جا خودشون خواستن.. یکی یکی رد شدم و رسیدم به سنگ قبر که محل شهادت زده بود ...🍂🍁🍂 ❤ ته دلم خالی شد 😞 یاد روایتگری اونشب افتادم که میگفت : چیشد ؟! شهدا زمین گیرت کردن ؟!💗 با صدای لرزون گفتم :مامان بشینیم اینجا 😢 مامان سنگ مزارو گلاب میریخت و من گلها رو پر پر میکردم...🌺💐 دوباره صدای راوی به گوشم رسید.. +بچها شهدا رفتن که شما بشین یار امام مهدی ، بچه ها نکنه شرمندشون بشیم ؟😢 +بچها دارن یار گیری میکنن برا آقامون نکنه جا بمونید ؟!😭 خاطرات اون شبا برام تداعی شد و اشک ریختم ، چقدر دلتنگشون بودم...😭💔 انگاری چن نفر اومدن و نشستن جایی ک ما بودیم ؛ اشکامو پاک کردم ؛💫 دستم رو گذاشتم روی سنگ خنکاش تا عمق وجودم رو آرامش بخشید😍 سرم رو آوردم بالا که از مامان بخوام بریم.. نگاهم افتاد به یه دختر ناز محجبه ..😍 شاید هم سن خودم بود نگاهش که به نگاهم گره خورد تبسم کرد..☺ +زهرا ؟ رضا کو پس ؟😒 صاحب صدا رو شناختم برای همین همزمان با بلند شدن زهرا منم بلند شدم ..🍂 و مامانم با من بلند شد..☺ برگشتم سمتش و سلام کردم...😊 همون موقع آقای خالقی (رضا) هم رسید.. با خنده گفت : سلام خانم صالحی خوب هسین؟😅 -ممنونم سلامت باشین..😊 +شما همدیگه رو میشناسید؟(زهرا بود ک اینو میگفت) 😶 لبخند زدم رو به مامان گفتم : مامان ایشون آقای خالقی هستند از بچهای دانشگاه و مسئول بسیجمون... ایشونم آقا امیر هستن براتون گفتم باهاشون رفتیم اردوی جهادی..😎 و اونا همزمان با مامانم احوال پرسی کردن ..💐 +پس من چی ؟👧 _منم خواهر کوچیکه آقای 😎 وقتی با تعجب نگاش کردم آروم چشمک زد 😉 و ریز خندید..😅 😎 😉 🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧 --—-------------------------------- ✅ ✨ -------------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 9⃣1⃣ نویسنده: 😎 تعجب کردم از حرف زهرا .. یعنی چی اون از کجا میدونست ک من میگفتم ..😐 +ریحانه جونم میشه تا میرسیم یکم با هم حرف بزنیم ؟😎 زهرا کنارم قرار گرفت انگاری چند ساله باهم دیگه دوست بودیم..😶 چقدر پر انرژی و مهربون بود این دختر...❤ لبخند زدم و گفتم؛ بعله حتما ..😍 فورا دستم گرفت و جلو تر از بقیه راه افتادیم ..🙄 +ریحانه جونم تو تو دانشگاه رضا اینا درس میخونی ؟!🤔 دوباره تعجب کردم 😳 بعید بود با این ظاهر یه آقا پسر رو با اسم کوچیک صدا بزنه البته با وجود اون خشمگین ...😂 خودش ادامه داد... +خب حالا چرا چشاتو گرد میکنی ؟ رضا نامزدمه خو !♀ بعدم انگاری خجالت بکشه سرشو انداخت پائین با انگشتاش ور رفتن ..🤓 خندم گرفت .. چقدر این دختر برام شیرین بود ..😍 بی اختیار بغلش کردم ..💗💗 +مبارک باشه بانو ببخشید من خبر نداشتم ..😉 با لپای گل انداخته گفت: اجکال نداره 😝 دوباره شیطون شد ..😑 +ریحانه جونم میتونم شمارتو داشته باشم ؟🙈 (این دیگه واقعا یه چیزیش میشد) بعد از ردو بدل شماره ها وایسادیم ... که بقیه بهمون برسن.. جالب بود برام که امیر با لبخند با مامان حرف میزد و خیلیم مهربون بود..😒 بله خب اخمشون برا دوتا عکس گرفتن من بود ..😒 دیگه رسیده بودیم که آقا رضا با لبخند گفت: ببخشید خانوم صالحی زهرا جان فرصت ندادن ک معرفیشون کنم به عنوان 😊 +خواهش میکنم آقای خالقی خوشبخت بشین الهی..💗🍃💗 چون کنار زهرا ایستاده بودم شنیدم که آقای امیر آروم در گوشش گفت : مخ دختر مردم و خوردی جغجغه؟😏 نمیدونم این زهرا چرا یهو هیجانی میشد.. بعداز این حرف برادرش برگشت و محکم صورتشو بوسید...😶 با خداحافظی از هم جدا شدیم که اونا رفتن سمت ماشین آقای خالقی و من و مامانم رفتیم سمت ماشین ک بریم خونه ... +ریحانه ؟ _جانم مامان ؟ +چه بچه های خوبی بودن 😍 _آره مامانم این چند باری که دیدمشون ،واقعا خوشحالم از آشنایشون .. وای مامان زهرا خیلی دوست داشتنیه.. چقدر ناز بود چقدر خوشگل حجاب کرده بود 😍 مامان انگاری دوست داشتن یه چیزی بگه: ریحانه ؟ _جانم مامانم ؟😘 دلت میخواد بریم بخریم برات .. ته دلم خالی شد ..😣 نه هنوز .. نه هنوز آدم خوبی نبودم .. هنوز نبودم ..🍃🌺🍃 هنوز نیاز داشتم اونقدر پاک بشم که لیاقت چادر حضرت زهرا و هدیه شهدا رو داشته باشم..😞 😉 😎 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 --—--------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵 0⃣2⃣ نویسنده: 😎 از اون روز به بعد ارتباط تلفنی من و زهرا بیشترشد.. خیلی وقتا زنگ میزد و باهم دیگه صحبت میکردیم.. ساعت ها میگذشت و من همچنان داشتم باهاش درددل میکردم؛ گاهی وقتا با صدای اذان صبح متوجه میشدیم که وقت سحر گذشته و باید بدون سحری روزه بگیریم..♀ آخه ماه رمضون شروع شده بود.. و امسال اولین سالی بود که با یه حس و حال جدید روزه میگرفتم😍 امسال تو زندگیم شهدا رو داشتم، زهرا رو داشتم و یه عالمه حس های خوب..❤ هر چه به شبهای قدر نزدیکتر میشدیم، زهرا بیشتر اصرار میکرد که حداقل یکی از این سه شب رو مهمون خونشون باشیم، آخه سفره داشتن و هیئت رو خودشون برگزار میکردن..💎 ولی اصلا دوست نداشتم هنوز از راه نرسیده براشون مزاحمت ایجاد کنم ویا هر فکر دیگه..😄 مامان دوست داشت بره اما من نه! یکی از شبهای قدر زهرا زنگ زد: +سلام ریحان زودی بیا پایین براتون از غذای هیئت آووردم، زودی بیا...😑 تعجب کردم چه بی هوا ... 😐 چادر رنگی هدیهٔ مادر ماه بی بی رو انداختم روی سرم و با دمپایی انگشتیای قرمز رنگم رفتم پایین..😓چه قیافهٔ مضحکی داشتم..😐 در رو که باز کردم بر خلاف انتظارم قیافهٔ مردونهٔ امیر جلوم سبز شد..🍃 +سلام ریحانه خانوم، خدمت شما..🙄 از اومدن اسمم به زبون امیر، خجالت کشیدم..😌 ظرفای غذا رو از دستش برداشتم.. چه استرسی داشت.. _ممنونم آقای ب` ..(سرشو آورد بالا) فوری حرفمو خوردم و گفتم: ممنونم آقا امیر، قبول باشه ازتون، فقط، کو زهرا؟🤔 با همون اخم معروفش گفت: نشد که بیاد و وسط راه مامان صداش زدن و رفت.. معلوم بود داشت حرص میخورد، دستپاچه خداحافظی کرد و رفت...😍 وقتی رسیدم بالا فورا زنگ زدم زهرا : +چرا خودت نیومدی پس ؟ _اممم میدونی چیه اوممم مگه امیر نگفت؟نشد دیگه عه ببخشید..😄 از خندش معلوم بود کارش ساختگی بوده ، حدس اینکه دوست داشت یه رابطه هایی بین من وامیر شکل بگیره سخت نبود.. و این موضوع رو روزهای بعد واضحتر بیان کرد..❤ ❤ ایام حج شروع شده بود.. زهرا میگفت: ‌پدرش رفته مکه و تاکید داشت؛ که هر دفعه بگه که؛ +امیر میگه حاجی نمیشم مگر اینکه مزدوج بشم...😄 یه روز قبل از اینکه پدرش برگرده ایران مادرش زنگ زد خونمون...😶 همون موقع گوشیم زنگ خورد زهرا بود، رفتم اتاقم که صدام مامانم رو اذیت نکنه‌.. چقدر خوشحال بود..😏 +چته زهراااا؟😕 _عشق منی نگو نه😄 خندیدم به این دیوونه بازیاش عادت داشتم😐 - چته خب زهرا؟عجبا😒 + هیس ریحانه هیس هرچی مامانت گفت میگی چشم حرفم نباشه ؟😎 ریز صدایی از امیر پشت تلفن شنیدم که میگفت: فضول خانم آبرومونو بردی 😫 دوباره خندیدم اینا چشون بود.. بعد از اینکه قطع کردم با خوشحالی رفتم پیش مامان.. + مامان چیشده زهرا انقد خوشحال بود🤔 مامان لبخند زد: تو میخوای عروسشون بشی؟😓 😉 😎 🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵 ✨ -------------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻داستانی بسیار زیبا از معرفت و جلالت فاطمی و احاطه نفس دختر موسی بن جعفر عليهما السلام ( س) به علوم نبوت و ولايت❗️ ◾️ پیامبر گرامی اسلام (ص) در مقام تجلیل و قدردانی از دخت گرامیشان حضرت زهرا علیهاالسلام و مقامات او، بارها درباره اش در حضور و در غیابش این جمله را بر زبان آورده بود که فداک ابوک، «فداها ابوها» (پدرش به قربانش) 📚 بحارالانوار/ ج43/ص 86 ✔ امام کاظم (ع) پدر بزرگوار حضرت معصومه علیها السلام نیز به مناسبتی درباره وی چنین جمله ای را فرمودند. 👈 آن جا که جمعی از شیعیان برای دریافت پاسخ پرسشهای خود وارد مدینه شدند تا به محضر امام کاظم علیه السلام برسند، آن حضرت در مسافرت بود. 👈 آنها ناگزیر بودند از آن سفر مراجعت کنند. از این روی سوالات خود را نوشتند و به افراد خانواده امام کاظم (ع) تحویل دادند تا در سفر بعد، جواب آن را دریافت نمایند. 👈 هنگام خداحافظی، دیدند حضرت معصومه علیها السلام که حدود شش سال سن داشت، پاسخ سوالات آنها را نوشته و آماده نموده است❗️ بسیار شادمان شدند و آن نامه را تحویل گرفتند. هنگام مراجعت در بین راه با امام کاظم (ع) که از سفر باز میگشت ملاقات کردند و ماجرا را به عرض امام رساندند. امام (ع) آن نوشته📜 را از آنها طلبیدند و مطالعه فرمودند و پاسخهای حضرت معصومه علیهاالسلام را درست یافتند، آن گاه ضمن تمجید و تجلیل از دختر گرامیاش حضرت معصومه علیهاالسلام وتصدیق پاسخهای او، سه بار فرمودند «فداها ابوها» (پدرش فدایش باد) 📚المصدر بحارالانوار.ج43/ص86؛ مهديّ بور عليّ أكبر كريمة أهل البيت عليهم السلام ص 170- 171, وفيه أنّ الكتاب المشار إليه هناك نسخة خطيّة منه في إحدى مكتبات النجف الأشرف, على ساكنه آلاف التحيّة والسلام. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یکی از اخیار گفت: شب جمعه ای بود در عالم خواب وضع و حالات برزخی امواتی که در قبرستان یزد دفن بوده اند را دیدم. هر میتی هدیه ای در دست دارد و سر حال و شادمان است. گاهی آن هدیه خوردنی بود و گاهی آشامیدنی و گاهی لباسهای مناسب. ولی یک نفر را افسرده دیدم، با دست خالی کناری ایستاده بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا افسرده ای؟ و آن ها کیانند که شادمانند.   گفت این ها امواتی اند که در قبرستان دفن هستند و بازماندگانی داشتند و برایشان در شب جمعه خیرات کردند ولی برای من کسی چیزی را نثار نکرد. من غریب هستم اهل یزد نیستم. از مشهد آمدم، چند سال قبل خودم و عیالم از این شهر عبور می کردیم در این شهر بیمار شدم و در اثر بیماری جان دادم. مسلمانان مرا در این زمین دفن کردند زن من با فلان آهنگر که در بازار آهنگری می کند ازدواج کرد، از آنجایی که من بچه دار نمی شدم او نیز مرا فراموش کرد.   از خواب بیدار شدم به سراغ همان آهنگر رفتم و از او پرسیدم شما زن مجددی گرفتی؟ آری، آدرس خانه ات را به ما می دهی گفت عیبی ندارد.   با نشانه بسوی آن خانه رفتم در زدم. خانم خانه دم در آمد به او گفتم: آیا قبل از این ازدواج شوهری هم داشتی، گفت: آری. تا اسم میت را بردم زن تعجب کرد، گفت تو او را از کجا می شناسی گفتم: او را در خواب دیدم بسیار نگران، با دست خالی افسرده در کناری ایستاده، او نشانی تو را به من داد و من آمده ام گله شوهر اولت را به تو برسانم.   زن گریه کرد و گفت: راست می گوید من او را فراموش کردم. گردن بند خود را در آورد و به من داد و گفت این را بفروش، هر خیری که صلاح دانستی برای شوهر بیچاره ام بکن. گردن بند را گرفتم، در بازار فروختم، چند نفر برهنه را پوشاندم و چند نفر گرسنه را سیر کردم بالاخره همه را برای او خرج کردم. هفته دیگر شب جمعه، او را در میان ارواح، دیدم که هدایا و تحفه ها در دست دارد و از همه بیشتر دارد.  تا مرا دید برایم دعا کرد و گفت: خدا جزای خیر به تو بدهد.   من میان ارواح سرافکنده و شرمگین بودم، همه هدایای شب جمعه داشتند. جز من بدبخت، ولی توسط تو امشب سرافراز گردیدم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662