•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
من الان دارم عکس ادیت میزنم همه ی برق ها هم خاموشه بعد مامانم میگه جغد جان یکمی صدای اون گوشی لامصبت
منم در حال حاضر همه کاری میکنم
ولی بذار رمانم بفرستم
فقط یکی به من بگه اخرین پارتی که فرستادم چند بود؟
خیلی وقته پارت ندادم😂😔
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس #پا
ریپلای به اخرین پارتم
صبر کنید 5 تا پارت میدم فقط بگما من نظر میخوام
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس
#پارت_شانزدهم
#آقای_عبدی
فرد پشت خط
کسی نبود جزء عطیه😢
#عزیز_جون
در حال دم کردن چایی بودم
که عطیه سراسیمه وارد اتاق شد🙃
هیچوقت عطیه را
اینقدر مضطرب ندیده بودم🤗
حتماً اتفاق بدی افتاده که عطیه اینقدر سردرگم و نگران است😄
عطیه با دو قدم خودش رو
به من رسوند
و با اضطراب
صداهایی که پشت تلفن رو شنیده بود
رو برای من تعریف کرد😞
با شنیدن حرف های عطیه
در دلم آشوب شد
و حس می کردم
الان هست
که قلبم از جا کنده بشه😔
روبه عطیه کردم و گفتم:
" بهتره به آقای عبدی زنگ بزنیم
صددرصد اون از محمد خبر داره"
عطیه با سرعت دفترچه ی تلفن رو
از روی طاقچه برداشت
و به قسمت "ع" رفت✨
شماره ی دفتر آقای عبدی رو گرفت 🌸
با هر بوقی که میخورد
میمردم و زنده میشدم🤗
بالاخره تلفن رو برداشت
ولی فقط صدای نفس های نامنظم میومد
و بعد از اون تلفن قطع شد😢
بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدیم 😊
بر عکس دفعه ی قبل این سری خیلی زود جواب داد 😄☺️
عطیه حدود ۱٠ دقیقه ای
با آقای عبدی صحبت میکرد 🙃
منتظر بودم تا زود تر تلفن رو قطع کنه
تا بلکه من هم از محمد با خبر بشافتاد
ناگهان تلفن از دست عطیه افتاد
و صدای مهیبی ایجاد کرد 😜
بی توجه به آقای عبدی
که جویای حال عطیه بود
به سمت عطیه پا تند کردم
که یک باره با شنیدن حرف عطیه.....
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس
#پارت_هفدهم
#عزیز_جون
یک باره با شنیدن حرف عطیه
حس کردم که قلبم ایستاد😱
با زانو روی زمین سقوط کردم
و اشکام مثل قطره های باران
شروع به باریدن کردند😔
عطیه هیستریک شروع به خندیدن کرد
و در این بین فریاد میزد
که دروغه✨🌸
#سعید
همگی از لحاظ روحی داغون بودیم😔
از یک طرف شهادت محمد
و از طرف دیگر
وضعیت جسمانی داوود و رسول😭
امروز قرار بود
جواب تست DNA جنازه بیاد😞
پزشک بالاسر رسول بود 🙃
با بیرون اومدن دکتر
از اتاق رسول
به سمتش هجوم بردم
تا از وضعیت رسول
با خبر بشم😁
به گوش هام شک داشتم😢
حرف های دکتر
مثل یک ناقوس
در گوشم زنگ میزد😭😨
فرشید با دیدن من
کمپوت ها رو رها کرد
و به سمت من دوید😌
یقه ی فرشید رو گرفتم
و در همین حال گفتم
" بگو که اشتباه شنیدم،رسول خالش خوبه،
مگه نه؟ "
فرشید هنوز دلیل رفتار من رو نمیدانست
و همین طور به من نگاه میکرد😀
یک دفعه با خشم توی صورتش غریدم
"دِ لعنتی بگو که
حرف های دکتر حقیقت نداره"
فرشید سعی در آرامش من داشت.
بعد از اینکه کمی آروم شدم
فرشید روبه من کرد و پرسید:
"دکتر چی گفت که اینطور داغون شدی؟"
با صدای گرفته
و بغضی که داشت
خفه ام میکرد
و باعث دورگه شدن
صدام شده بود
گفتم:
"دکتر گفت که رسول.......
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💖ــس
#پارت_هجدهم
#سعید
دکتر گفت که رسول...... 😱
#رسول
آخرین چیزی که یادم بود
بیهوش شدنم در کوه بود😢
از صدایی که در اتاق پیچید
فهمیدم که بیمارستان هستم😔
صدای در اتاق اومد
و بعد حس کردم کسی وارد اتاق شد🙃
با وجود اینکه چیزی نمیدیدم
ولی از صدای پا
مشخص بود
که کسی داره به طرفم میاد😄
به سمت صدا چرخیدم
و رو به فرد نامشخص
گفتم که
لامپ رو روشن کنه😳
صدای بهت زده
و گیرای مردانه ای اومد که گفت:
"ولی اینجا که لامپ روشنه"
بی توجه به اون حرف گفتم:
"پس چرا همه جا تاریک هست؟ "
اون فرد که حالا فهمیده بودم
دکتر هست بهم نزدیک شد
و در عین حال گفت:
"کمی صبر داشته باشید،
همه چیز مشخص میشه"
دکتر کمی معاینه ام کرد
با صدایی که نمه های غم در آن مشهود بود وضعیتم رو گفت😭
با شنیدن چیز هایی که گفت
دنیا پیش چشمم تار شد
و به عالم بیهوشی فرو رفتم😢😔
#فرشید
منتظر به دهن سعید
چشم دوخته بودم
تا از وضعیت رسول
با خبر بشم 😨😞
سعید شروع به صحبت کرد و گفت:
"دکتر گفت که رسول شوک زیادی بهش وارد شده و اختلال هایی در سیستم عصبیش به وجود اومده و وقتی از کوه پایین افتاده....
عصبی غریدم:
" دِ جون بکن بگو دیگه"
ناراحت و مغموم گفت:
"ضربه ی بدی به شقیقه هاش خورده و رسول
تا یک ماه نمی تونه ببینه "
بعد از گفتن این حرف
خودش رو توی بغلم انداخت
و شروع به گریه کرد😭😱
شوک زده گفتم:
"یعنی.... یعنی.... بیناییش رو به مدت یک ماه از دست داده؟"
با تکان دادن سرش انگار
دنیای روی سرم خراب شد😨😢
#آقای_عبدی
شوکه شده به تست DNA نگاه کردم. 😔
نمی توانستم باور کنم😢
یعنی محمد........
ادامه دارد......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💖ــس
#پارت_نوزدهم
#آقای_عبدی
یعنی محمد نیسسسسست😢
تست DNA متعلق به رضا موسوی هست🙃
نمی توانستم چطور جواب پدرش رو بدم😨
ولی مهمتر از اون
نمیدانستم که محمد کجاست
و چه بلایی سرش اومده😅
با لرزیدن جیبم
فهمیدم که موبایلم
داره زنگ میخوره😆
اسم فرشید
بالای صفحه موبایل خودنمایی میکرد😇
وصل کردم و به ثانیه نکشید که صدای فرشید در گوشم پیچید و بعد از اون صدای
هق هقش بود که به گوش میرسید😨
#راوی
روی مبل نشسته بود
و با اخمی که همیشه
چاشنی صورتش بود
به آرشام نگاه میکرد😌
پک محکمی به سیگار زد
و دود اون رو
توی صورت آرشام فوت کرد😐
با صدایی که ابهتش رو چند برابر می کرد
رو به آرشام کرد و گفت:
"امید وارم کارت رو
خوب انجام داده باشی
و دخل اون جوجه پلیس
رو آورده باشی😱"
آرشام با وجود اینکه
از ابهت مرد روبرویش
ترسیده بود
ولی با خونسردی ظاهری گفت:
"یادت که نرفته؟ من روح سوارم😏
قاتل سریالی که تا به حال هیچ پلیسی ردش رو نزده"
پوزخندی رو صورتش جا خوش کرد
و از سر تا پای آرشام رو نگاهی انداخت
و با تمسخر گفت:
" امیدوارم همین طور که میگه باشه 😒"
آرشام نگاهش رو
به شعله های شومینه دوخت 😃
شعله هایی که
چند ساعت پیش دیده بود کجا
و این شعله ها کجا😞😡
بعد از رفتن آرشام
ذهنش درگیر حرف های او میچرخید😞
اگه صحبت های آرشام حقیقت داشت
او باید کار بقیه ی پلیس کوچولو ها رو هم تمام میکرد😂
در افکارش غرق بود
که صدای زنگ تلفن اومد🙃
دکمه ی اتصال رو زد گوشی رو به گوشش چسباند😊
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کرد
و خنده ی بلندی سر داد😁😆
اینطور که شنیده بود
کارش زیاد هم سخت نبود 😆😏
چون.......
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هوالکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــ💗ــس
#پارت_بیستم
#راوی
چون از قرار معلوم
دوتای دیگشون هم
زخمی و مجروح بودن😱😔
فقط میموند دو نفر دیگه
که باید فکری براشون می کرد😢
#آرشام
اون فضای خفقان آور رو
نمی توانستم تحمل کنم😔
اون مرد چی داشت
که اینقدر ازش میترسیدم؟ 🙃
نمیدونم از ابهت کلامش بود
یا سردی چشماش
و یا شاید هم زخم کنار ابروش،
ولی هرچی که بود اون مرد
منی که تا به حال
از هیچکس و هیچ چیز
نترسیده بودم
رو به لرزه در می آورد 😊
نمی توانستم
به خودم دروغ بگم
به شخصه اعتراف می کنم
که ازش میترسم😨
دست از فکر کردن برداشتم
و سمت موتورم رفتم 😞
از عمارت خارج شدم
و عرق پیشونیم رو پاک کردم🤗
#عطیه
با سوزشی در دستم
چشمام رو گشودم
ولی نور زیادی به چشمام عصابت کرد
که خیلی سریع چشمام رو بستم🙃
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد
تنها تونستم بگم آ...ب
عزیز جون با سرعت
لیوان آب رو سمتم گرفتم
و در عین حال گفت:
"تو که نصفه جونم کردی"
و در حالی که اشک هاش رو
با روسری اش پاک می کرد
گفت:
" نمیگی دل من هزار راه میره؟
من یک داغ دیدم دیگه نمی خوام داغ تو و اون بچه رو ببینم "?
بعد از گفتن این حرف
شروع به گریه کرد 😞
پرستار وارد اتاق شد و روبه عزیز جون با مهربونی گفت:
" مادرجان، این همه
به خودتون عذاب ندین
شاد باشین،
اینطور که شما رفتار میکنین
روحیه ی این
مامان مون هم خراب میشه😊
و لبخند شیرینی به روم پاشید 😁
ولی یکدفعه......
ادامه دارد......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــ💗ــس #پارت_ب
منتظر انرژی هاتون هستم 😉❤️
www.6w9.ir/msg/8148051
@ghostwriter5287
آیدی جهت نظری، پیشنهادی، انتقادی و...
خوشحال میشم با نظراتتون برای ادامه رمان به من انگیزه بدین 🌸✨
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
منم در حال حاضر همه کاری میکنم ولی بذار رمانم بفرستم فقط یکی به من بگه اخرین پارتی که فرستادم چند
منم نشسته ام به در نگاه میکنم😐😂
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
منم نشسته ام به در نگاه میکنم😐😂
دریچه اه میکشد 😂
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
منتظر انرژی هاتون هستم 😉❤️ www.6w9.ir/msg/8148051 @ghostwriter5287 آیدی جهت نظری، پیشنهادی، انتقاد
20 تا سین بدون نظر؟
حداقل یه سلام خشک و خالی کنین